بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
مزلو در ادامه ميگويد: «چنين به نظر ميرسد كه اين الهامات و اشراقيات عرفاني را ميتوان تحت عنوان «تجربه اوج» (Peak experience) قرارداد، تجربهاي كه در حقيقت براي بشر كاملاً طبيعي و عادي است». در جاي ديگري، به نظر ميرسد مزلو «وحي» را ميپذيرد؛ امّا خاطر نشان ميكند «تجربيات اوج» ميتواند راهي براي درك و شناخت آن باشد. او مينويسد: «تجربيات اوج در دنياي طبيعي و مادي وجود دارند؛ لذا ميتوانند مورد تحقيق و بررسي قرار گيرند. در نتيجه ممكن است ما اكنون اميدوار به درك بيشتر وحي عظيم و اشراقها و انقلابهاي دروني عرفاني كه مذاهب عالي بر اساس آن پيريزي شدهاند، باشيم».در اينجا مزلو اشارتا ميگويد: مسائلي مانند وحي، واقعا پديد آمدهاند و وجود دارند و تجربهگرايي، ابزاري مناسب جهت فهم اين فرآيند ميباشد. به هر صورت، ضعف مباحث مزلو كه مستلزم يك تغيير ريشهايتر ميباشد، اين است كه در يك زمان هم ماوراءالطبيعه (transcendent) را پذيرفته و هم آن را رد كرده است.(1970 Kuhn) مشكل اين است كه او نميتواند تجربيات مذهبي و تجربيات اوج و تجربيات Plateau را چيزي جز تظاهرات طبيعت و قواي انساني بداند. با اين وصف، بسيار تعجّب آور است كه او اصلاً به مسائلي از قبيل اين عالم از كجا آمده است و خصوصياتش چيست، نپرداخته است. به عبارت ديگر، پاسخ اين سؤال را كه آيا ريشه و اصل عالم Being در طبيعت است؟ و اگر نيست در كجاست؟ به هيچ وجه مورد بررسي قرار نداده است.
نقد تئوري انگيزش انسان
غير از اين موضوع كه ريشه و اصل عالم وجود (Being) كجاست، طريقه عمل و كار آن نيز مورد سؤال است. علاوه بر اين؛ لزوم ديدن Being به عنوان يك حوزه انفعالي، ابهام ديگري است كه با طرز تفكّر مزلو نامتناسب است. در تمام نوشتههاي مزلو، سخن از رفع شكاف و انشقاق و صحبت از وحدت و يكي بودن است. با وجود اين، مفهومي را كه از «Being» ارائه ميدهد، توليد يك نوع شكاف و انشقاق ميكند.طبق نظر مزلو، دستيابي به اين اقليم وجود (Being) يك راه يكطرفه است؛ يعني انسان ميتواند داخل اين عالم شود، ولي اين عالم نميتواند به درون انسان راه يابد. افراد ميتوانند تجربيات بهجتآور، خلسه و جذبه، اوج و نهايت را احساس كنند؛ امّا هيچوقت چيزي براي آنها نزول نميكند. آنها ممكن است عروج كنند؛ امّا به نظر مزلو، هيچگاه عالم Being اجازه نزول و تجلّي و ظهور خود را ندارد. شايد دقيقتر اين باشد كه بگوييم Being در تئوري مزلو فقط يكجا اجازه نزول پيدا كرده و آن نزول در طبيعت است، لذا فقط تجربه گراها ميتوانند آن را توضيح دهند. امّا عالم Beingاجازه نزول به قلب پيامبران (وحي) را ندارد، تا پيامبران بتوانند آن را توضيح دهند و اينكه چگونه تجربهگرايان (empiricists) متخصص عالم وجود(Being) شدهاند، براي ما نامعلوم است! شايد مزلو تلويحا مدعي است كه تجربهگراها، پيامبران عصر جديدند. به طور خلاصه، مزلو تجربيات متعالي خلسه و اوج را مجاز ميداند، امّا سرچشمه تمام اشراقات و وجدها را درون انسان ميداند. در اينجا او شروع تماس را از طرف عالم Beingانكار ميكند.اين موضوع نهتنها براي مزلو، راجع به مسأله وجود و خود تجربيات مذهبي مشكل آفرين است، بلكه سازمان سلسلهوار ارزشهايش را نيز تهديد ميكند. ناديده گرفتن جذبه از طرف عالم ماوراء ـ يعني آن چيزي كه Tillich (1966) آن را غايي (Teleological) مينامد ـ تئوري انگيزش انسان و خود شكوفايي او را ناقص و ناتمام باقيميگذارد.مزلو رشد و كمال انسان را سيري از طريق نيازها ميدانست؛ سير از نيازهاي پايينتر به بالاتر است، به اين نيازها كه از درون فرد برانگيخته ميشوند و توسّط فرد و تلاشش براي ارضاي نيازهاي قبلي به جريان ميافتند، مدارك تجربي و تئوريهاي رشد ميگويند. (Erikson, 1980) اينگونه به نظر ميرسد كه نيازها در طول زندگي انسان، ساري و جاري ميشوند. آنها معمولاً در توالي معين و با زمانبندي مشخّص ـ كه تا حدودي مستقل از توانايي شخص براي ارضاي آنها ميباشد ـ رخ مينمايند. علاوه بر اين، اينگونه به نظر ميرسد كه نياز ارضاي نشده مرحله پايين، از بروز نياز بعدي جلوگيري نميكند و چه بسا بروز نياز بعدي را بسيار شدت ميدهد. اگر خود فرد در طي مسير رشد، توسط كوشش و ارضاي موفقيّت آميز نيازهايش به جلو حركت نكند، بايد براي رشد و كمال انسان تبيين ديگري پيدا نماييم.طبق نظر مزلو، ميليونها نفر در سطح نيازهاي كمبودي زندگي ميكنند. اينها افرادي هستند كه به نوعي مبتلا به برخي اختلالات روانشناختي هستند و برخي از آنها نيز در جستجوي كمكهاي «رواندرماني» ميباشند. طبق نظريه مزلو چون انسانها هميشه با پايينترين نيازهاي ارضا نشده سروكار دارند، وقتي براي درمان مراجعه ميكنند از همين پايينترين نيازها شكايت دارند و در رنج هستند. امّا معمولاً قضيّه به اين شكل نيست؛ يعني فردي كه براي درمان ميآيد ممكن است يك نياز ارضا نشده پايينتر داشته باشد؛ امّا متوجه و مشغول نيازهاي بالاتر نيز باشد. او در مييابد كه خودش قادر به كسب اهداف زندگياش نيست، نميتواند راهي براي رضايت، وحدت، سهلگيري و امثال آن، پيدا كند. اين درمانگر است كه به او كمك ميكند، تا نيازهاي ارضا نشده، عقدهها، موانع، و مقاومتهاي را ـ كه خيلي از آنها در ارتباط با نيازهاي مرحله كمبودي (Delicincy) هستند ـ شناسايي كند؛ امّا اگر چه فرد اين نيازهاي ارضاي نشده را دارد و با آنها زندگي ميكند، امّا با نيازهاي سطوح بالاتر نيز ارتباط دارد.درستهمينطور كهنيازهايمرحلهDeliciemcy، فرد را به درمان نميكشيد، ارضاي كامل آنها نيز ضرورتا درمان و معاني و ارزشها غالبا در مواقع محروميت و سختي، قبول محدوديتها و درك درست از موقعيّت خود اشخاص در زندگي حاصل ميشود. (Frankl,1980). آنچه در روان درماني نيز، موجب معالجه فرد ميشود، ارضاي نيازها نيست؛ بلكه فرارفتن از ارضاي آنهاست. ممكن است اين درمان توسّط روانكاوان باشد كه به فرد بينش و بصيرت ميدهند، يا توسط درمانگران، كه تفكرات فرد را دوباره سازمان ميدهند و يا «روان درمانگران انسانگرا» كه معاني و اهداف را تسهيل مينمايند. تغيير اساسي، ايجاد نگرش و طريق جديدي در زندگي ميباشد. درمان، بر غلبه استقلال فرد به نيازها تأكيد دارد، نه بر وابسته بودن به ارضاي آنها. پس اگر نيازهاي كمبودي يكي پس از ديگري موجب انگيزش نباشند، و اگر ارضاي كمبودها كليد معالجه و درمان نيست، پس بايد در جاي ديگري به دنبال كليد انگيزش، سلامت و خود شكوفايي انسان بود. به نظر ميرسد مزلو خودش متوجه اين مسأله شده است، او خود در جايي به اين مطلب اشاره ميكند كه كشش و جاذبه خود سلامت است كه افراد را به سوي درمان و معالجه ميكشاند.