اگر تعريفي كه از آزادي به دست دادهايم پذيرفته شده باشد ميتوانيم بگوييم كه ميان مفهوم آزادي با مفهوم «خود» رابطهي منطقي و ناگسستني وجود دارد. به عبارت ديگر ميتوان گفت كه اگر چيزي، «خود» نداشته باشد و صاحب هويتي مستقل نباشد اصولاً نميتوان از آزاد بودن آن تصوري بهمرساند. چنانكه گفتيم آزادي را در انسان ميتوانيم «رهايي از جبر غير و عمل به انتخاب و تصميم خود» تعريف كنيم. اما اين تعريف مستلزم آن است كه ما درباره انسان به «خود»ي قائل باشيم وگرنه بخش دوم تعريف كه همان وجه ايجابي و اثباتي آن است بيمعني و بيوجه خواهد شد و آزادي تنها «رهايي از جبر غير» ميشود كه يك تعريف صرفا سلبي است. عمل انسان يك واقعيت در ميان امور واقع ديگر جهان است و براي فهم آن ميبايد بتوانيم پديدآمدن را «تبيين» كنيم و توضيح دهيم و به قول لايبنيتس «جهت كافي» پديدآمدن آن را معلوم سازيم. وجه سلبي «رهايي از جبر غير» براي فهم و درك علت به وجودآمدن يك عمل كافي نيست، زيرا يك تعريف سلبي است. براي فهم يك رفتار آزادانه، ما به همان اندازه كه محتاج اطمينان از عدم دخالت «غير» هستيم محتاج اطمينان از دخالت و تأثير «خود» فاعل در صدور آن عمل هستيم. اصولاً و منطقا تا «خود»ي در كارنباشد و ما از آن تصوري نداشتهباشيم، «غير» هم معنا و مفهومي نخواهد داشت، زيرا «غير» هر آن چيزي است كه از دايره «خود» بيرون است و اگر چنين دايرهاي وجود نداشته باشد و يا شعاعش صفر باشد همه چيز «غير» ميشود و وقتي همه چيز «غير» شد هيچچيز «غير» نخواهد بود.اگر براي انسان به «خود» و «هويت»ي مستقل قائل نباشيم، اصولاً نميتوانيم تصوري از آزادي او داشته باشيم، چه رسد به آنكه بخواهيم سازگاري يا ناسازگاري آن آزادي را با «خدا» تصور كنيم. درست به همين جهت است كه ميتوانيم بگوييم در مذهب اصالت ماده يعني در «ماترياليسم»، نميتوان براي آزادي انسان معنايي قائل شد زيرا بنابر اصالت ماده، انسان در مقايسه با طبيعت، صاحب شأني خاص و هويتي مستقل نيست و به حكم مادهبودن و مادّي بودن، محكوم دترمينيسم يا جبر مادي است.حقيقت اين است كه اگر ماده از دترمينيسم مادي تبعيت كند، در آن صورت انبوهي و پيچيدگي ملكولهاي مادي و تجمّع و تراكم آنها در قطعهاي از مكان، به آن انبوهه پيچيده هويت و شأن و مرتبهاي غيرمادي نخواهد بخشيد و آن را در قياس با ساير اشياء مادي، صاحب يك «خود» مستقل و جديد نخواهد كرد، هر چند ما نام آن مجموعه ماده را «انسان» بگذاريم.ازسوي ديگر،نميتوان همچون اگزيستانسياليستهايي از قبيل ژانپل سارتر به آزادي انسان معتقد بود و هويت انسان و حقيقت وجودي او را صرفا همين «آزادي» و «خواستن» دانست. اگر براي انسان به «خود» و «هويت» قائل نباشيم و «خودي» و «هويت» او را عينا همان «آزادي» و «آزادبودن» او بدانيم. در آن صورت منطقا گرفتار دور خواهيم شد، زيرا از يك سو پذيرفتهايم كه «آزادي» رهايي از جبر غير و عمل به انتخاب خود است و از سوي ديگر «خود» را عين همان آزادي و نه هيچ چيز ديگر دانستهايم. بالاخره ما بايد «كسي» باشيم و هويتي داشته باشيم تا عمل، به حكم انتساب به آن «خود» ما، عمل ما محسوب شود و به غير ما منسوب نشود.
آيا خداپرستي با آزادي ناساگاز است؟
بنابر آنچه تاكنون گفتهايم اگر خداپرستي، يعني اطاعت از احكام الهي و رعايت ارزشهايي كه ناشي از اعتقاد به وجود خداست، با تعريف آزادي كه «رهايي از جبر غير و عمل به انتخاب خود» است ناسازگار باشد در آن صورت نميتوان آزادي را با خداپرستي سازگار دانست.مسلم است كه «خدا» خداست و «انسان» انسان است و اطاعت انسان از خدا، «به يك معني» اطاعت او از «خود او» نيست و اطاعت از «غير» است. اما بايد ديد اين «غير» چگونه غيري است و آيا رابطه ميان «خود» انسان با «خدا»ي او چگونه رابطهاي است؟حقيقت اين است كه اگر «خدا» هيچ رابطه و نسبتي با «خود» انسان نداشته باشد و «انسان» و «خدا» دو واقعيت مستقل از هم و در كنار هم، و بلكه در مقابل هم باشند، در آن صورت بيگمان اطاعت از خدا، اطاعت از غير است، اما اگر انسان، خدا را از خود جدا نبيند و نداند در آن صورت خداپرستي با آزادي سازگار تواند بود.
آزادي و عشق
براي بيان مقصود و درك بهتر آن، از مفهوم «عشق» مدد ميگيريم. به همان اندازه كه مفهوم «آزادي» با حقيقت و هويت انسان پيوند دارد، «عشق» هم با انسان پيوند دارد از او جدا شدني نيست. عشق در زندگي انسان دست كم به اندازه آزادي واقعيت دارد و اين دو مفهوم به ظاهر با يكديگر ناسازگارند. عاشق طوق اطاعت از معشوق را بر گردن مينهد و خود را تابع و تسليم او ميكند و سعي ميكند جز آنچه معشوق ميخواهد نخواهد و خلاف رضاي او را حتي در انديشه و دل خويش هم نگذراند. عاشق كمال عشق را در آن ميداند كه خود را بكلي فراموش كند و در معشوق فاني سازد و همه «او» شود تا «دويي» از ميان برخيزد و از خود او، عنوان و نشاني باقي نماند.