رابطه مفهوم «آزادي» با مفهوم «خود» - خدا و آزادی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا و آزادی - نسخه متنی

غلامعلی حدادعادل

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رابطه مفهوم «آزادي» با مفهوم «خود»

اگر تعريفي كه از آزادي به دست داده‏ايم پذيرفته شده باشد مي‏توانيم بگوييم كه ميان مفهوم آزادي با مفهوم «خود» رابطه‏ي منطقي و ناگسستني وجود دارد. به عبارت ديگر مي‏توان گفت كه اگر چيزي، «خود» نداشته باشد و صاحب هويتي مستقل نباشد اصولاً نمي‏توان از آزاد بودن آن تصوري بهم‏رساند. چنانكه گفتيم آزادي را در انسان مي‏توانيم «رهايي از جبر غير و عمل به انتخاب و تصميم خود» تعريف كنيم. اما اين تعريف مستلزم آن است كه ما درباره انسان به «خود»ي قائل باشيم وگرنه بخش دوم تعريف كه همان وجه ايجابي و اثباتي آن است بي‏معني و بي‏وجه خواهد شد و آزادي تنها «رهايي از جبر غير» مي‏شود كه يك تعريف صرفا سلبي است. عمل انسان يك واقعيت در ميان امور واقع ديگر جهان است و براي فهم آن مي‏بايد بتوانيم پديدآمدن را «تبيين» كنيم و توضيح دهيم و به قول لايب‏نيتس «جهت كافي» پديدآمدن آن را معلوم سازيم. وجه سلبي «رهايي از جبر غير» براي فهم و درك علت به وجودآمدن يك عمل كافي نيست، زيرا يك تعريف سلبي است. براي فهم يك رفتار آزادانه، ما به همان اندازه كه محتاج اطمينان از عدم دخالت «غير» هستيم محتاج اطمينان از دخالت و تأثير «خود» فاعل در صدور آن عمل هستيم. اصولاً و منطقا تا «خود»ي در كارنباشد و ما از آن تصوري نداشته‏باشيم، «غير» هم معنا و مفهومي نخواهد داشت، زيرا «غير» هر آن چيزي است كه از دايره «خود» بيرون است و اگر چنين دايره‏اي وجود نداشته باشد و يا شعاعش صفر باشد همه چيز «غير» مي‏شود و وقتي همه چيز «غير» شد هيچ‏چيز «غير» نخواهد بود.

اگر براي انسان به «خود» و «هويت»ي مستقل قائل نباشيم، اصولاً نمي‏توانيم تصوري از آزادي او داشته باشيم، چه رسد به آنكه بخواهيم سازگاري يا ناسازگاري آن آزادي را با «خدا» تصور كنيم. درست به همين جهت است كه مي‏توانيم بگوييم در مذهب اصالت ماده يعني در «ماترياليسم»، نمي‏توان براي آزادي انسان معنايي قائل شد زيرا بنابر اصالت ماده، انسان در مقايسه با طبيعت، صاحب شأني خاص و هويتي مستقل نيست و به حكم ماده‏بودن و مادّي بودن، محكوم دترمينيسم يا جبر مادي است.

حقيقت اين است كه اگر ماده از دترمينيسم مادي تبعيت كند، در آن صورت انبوهي و پيچيدگي ملكولهاي مادي و تجمّع و تراكم آنها در قطعه‏اي از مكان، به آن انبوهه پيچيده هويت و شأن و مرتبه‏اي غيرمادي نخواهد بخشيد و آن را در قياس با ساير اشياء مادي، صاحب يك «خود» مستقل و جديد نخواهد كرد، هر چند ما نام آن مجموعه ماده را «انسان» بگذاريم.

ازسوي ديگر،نمي‏توان همچون اگزيستانسياليستهايي از قبيل ژان‏پل سارتر به آزادي انسان معتقد بود و هويت انسان و حقيقت وجودي او را صرفا همين «آزادي» و «خواستن» دانست. اگر براي انسان به «خود» و «هويت» قائل نباشيم و «خودي» و «هويت» او را عينا همان «آزادي» و «آزادبودن» او بدانيم. در آن صورت منطقا گرفتار دور خواهيم شد، زيرا از يك سو پذيرفته‏ايم كه «آزادي» رهايي از جبر غير و عمل به انتخاب خود است و از سوي ديگر «خود» را عين همان آزادي و نه هيچ چيز ديگر دانسته‏ايم. بالاخره ما بايد «كسي» باشيم و هويتي داشته باشيم تا عمل، به حكم انتساب به آن «خود» ما، عمل ما محسوب شود و به غير ما منسوب نشود.

آيا خداپرستي با آزادي ناساگاز است؟

بنابر آنچه تاكنون گفته‏ايم اگر خداپرستي، يعني اطاعت از احكام الهي و رعايت ارزشهايي كه ناشي از اعتقاد به وجود خداست، با تعريف آزادي كه «رهايي از جبر غير و عمل به انتخاب خود» است ناسازگار باشد در آن صورت نمي‏توان آزادي را با خداپرستي سازگار دانست.

مسلم است كه «خدا» خداست و «انسان» انسان است و اطاعت انسان از خدا، «به يك معني» اطاعت او از «خود او» نيست و اطاعت از «غير» است. اما بايد ديد اين «غير» چگونه غيري است و آيا رابطه ميان «خود» انسان با «خدا»ي او چگونه رابطه‏اي است؟

حقيقت اين است كه اگر «خدا» هيچ رابطه و نسبتي با «خود» انسان نداشته باشد و «انسان» و «خدا» دو واقعيت مستقل از هم و در كنار هم، و بلكه در مقابل هم باشند، در آن صورت بي‏گمان اطاعت از خدا، اطاعت از غير است، اما اگر انسان، خدا را از خود جدا نبيند و نداند در آن صورت خداپرستي با آزادي سازگار تواند بود.

آزادي و عشق

براي بيان مقصود و درك بهتر آن، از مفهوم «عشق» مدد مي‏گيريم. به همان اندازه كه مفهوم «آزادي» با حقيقت و هويت انسان پيوند دارد، «عشق» هم با انسان پيوند دارد از او جدا شدني نيست. عشق در زندگي انسان دست كم به اندازه آزادي واقعيت دارد و اين دو مفهوم به ظاهر با يكديگر ناسازگارند. عاشق طوق اطاعت از معشوق را بر گردن مي‏نهد و خود را تابع و تسليم او مي‏كند و سعي مي‏كند جز آنچه معشوق مي‏خواهد نخواهد و خلاف رضاي او را حتي در انديشه و دل خويش هم نگذراند. عاشق كمال عشق را در آن مي‏داند كه خود را بكلي فراموش كند و در معشوق فاني سازد و همه «او» شود تا «دويي» از ميان برخيزد و از خود او، عنوان و نشاني باقي نماند.

/ 7