در اين مقال برآنيم تا فرايند شكل گيرى سكولاريسم، خاستگاه و سير تحوّل تاريخى آن را بررسى نماييم و برخى از پيشگامان و حاملان تفكر سكولاريسم را به طور مجزّا مورد شناسايى قرار دهيم. از اين رو، اين بخش متضمّن دو محور است كه عبارتند از:الف ـ سير تحوّل تاريخى سكولاريسم;ب ـ زمينه هاى فكرى سكولاريسم.سكولاريسم دستاورد تحوّلات فكرى است كه پس از نهضت فكرى در پهنه اروپا ايجاد شد. اين تحوّلات فكرى واكنشى بر سير تحوّلات قرون وسطى در اروپا بود كه به اعتقاد بسيارى از مورّخان، از سال 476م آغاز و تا سال 1492م تداوم يافت. لذا، هريك از مشخصه هاى سكولاريسم بازتابى از واكنش ها و تحركاتى است كه در قرون وسطى توسط اربابان كليسا و به اسم آيين مسيحيت صورت مى پذيرفت:
الف ـ سير تحوّل تاريخى سكولاريسم
گفته شد كه سكولاريسم نتيجه منطقى درگيرى و تنازع فرهنگى اروپا پس از عصر روشنگرى است. طى چهار قرن درگيرى، در اروپا فرهنگ جديدى شكل گرفت كه امروز آن را به نام «سكولاريسم» مى شناسيم. اما اين تحولات ريشه در قرون وسطى داشت. از اين رو، نگاهى اجمالى به تحولات دوره پس از شكوفايى علم خواهيم داشت.در يك نگرش كلى، قرون وسطى داراى ويژگى هايى است: به لحاظ سياسى، حقوق خصوصى و عمومى مختلط و به هم ريخته و به لحاظ فكرى، بارزترين مشخصه اين دوره عبارت از فقدان دو بعد انتقاد و درك تاريخ، فقدان يا نقصان روحيه بررسى و مشاهده و احترام بيش از اندازه به قدرت است. خصوصيت ديگر اين دوره، يكسان انگاشتن دولت با ميراث خصوصى يك خانواده با تمام نتايجى است كه بر اين اصل مترتب مى شود.(18) از ديگر ويژگى هاى اين دوره، قدرت كليساست.كليسا روابط و عقايد سياسى را با اوضاع سياسى و اجتماعى قرون وسطى نسبت به هر دوره ديگرى، چه قبل و چه بعد از آن، نزديك تر ساخت.(19)به لحاظ فرهنگى نيز قرون وسطى با اشكال گوناگونى از دوگانگى مواجه است: دوگانگى ميان روحانيان و عامه مردم، دوگانگى ميان فرهنگ لاتينى و فرهنگ نيوتونى، دوگانگى ميان حكومت آسمانى و حكومت زمينى و دوگانگى ميان روح و جسم و همه اينها در اختلاف نهايى پاپ و امپراتور خلاصه مى شود. اين دوگانگى ها هر يك منشأ متفاوتى دارد و هر كدام ملهم از فرهنگ خاصى است.(20) عصر روشنگرى و تحولات واپسين آن به اين دوگانگى ها و اختلاف هاى ديگر خاتمه داد. در دو قرن اوليه قرون وسطى، مسيحيت به تدريج، رشد كرد. در ابتدا، مسيحيان به قدرت مادى بى علاقه بودند. اين امر برخاسته از متن انجيل بود كه به اين نكته اشعار داشت كه آنچه را متعلق به قيصر است به قيصر واگذار و آنچه را كه متعلق به خداست به كليسا و پاپ. اما اين بى علاقگى ديرى نپاييد و وقتى كه بيشتر مردم و حتى امپراتورها به دين حضرت مسيح7 گرويدند، دوام نيافت.(21)با مسيحى شدن كنستانتين، امپراتور روم، مسيحيت رشد قابل توجهى كرد. در امپراتورى روم، قدرت دنيايى و قدرت دينى با هم آميخته بود و امپراتور پيشواى مذهبى نيز به شمار مى رفت، ولى تشكيلات كليسا اين آميختگى را نمى پذيرفت. مسيحيت ويژگى جهانشمولى داشت و مى خواست تا فراسوى حدود امپراتورى نشر و اشاعه يابد. پيشوايان و سلسله مراتب روحانى اين مذهب يعنى اسقف ها و كشيش ها از سوى امپراتور تعيين نمى شدند. بر همين اساس، مسيحيت از بدو پيدايش، نسبت به دولت يا حكومت به خودمختارى گرايش داشت.(22)هنگام فرمانروايى كنستانتين و در زمان جانشينان وى، كليسا نظارت دولت را تحمل كرد. در امپراتورى روم شرقى نيز به علت اينكه وحدت حكومت دوام بيشترى يافت، اين سنّت بر جاى ماند، اما در روم غربى، كليسا به زودى به استقلال رسيد و در صدد برترى جويى برآمد.(23) در پايان قرن پنجم، مسأله جدايى اين دو قدرت از جانب كليسا مطرح شد و پاپ ژلازاول قلمرو روحانيت را مافوق امپراتور اعلام داشت و امپراتور را در امور دنيايى برتر از اسقف دانست.سال هاى 600 تا 1000م را به «عصر ظلمت» تعبير كرده اند. در اواخر قرن نهم، نظريه برترى قدرت كليسا بر قدرت غير دينى به درجه تكامل خود رسيد. از قرن يازدهم به بعد در اروپا پيشرفت هايى حاصل شد كه به كليسا نيز سرايت كرد و منجر به نضج فلسفه مدرسى گرديد. در اين قرن، بر قدرت فوق العاده پاپ افزوده شد. در قرن دوازدهم، فلسفه مدرسى به رشد خود ادامه داد و تعارض امپراتور و دستگاه پاپ نيز تداوم يافت. در نظرياتى كه از برترى قدرت غير دينى حكايت مى نمود و نظراتى كه از استقلال هر دو قدرت دفاع مى كردند و هر دو قدرت را منبعث از اراده الهى مى دانستند چالش ايجاد شد. بدين سان، نه تنها در عمل، بلكه در زمينه افكار و عقايد نيز تعارض ايجاد كرد. در اين قرن، جنگ هاى صليبى نيز اتفاق افتاد. اين جنگ ها به لحاظ فرهنگى براى اروپا از اهميت والايى برخوردار است;(24) زيرا موجب انتقال فرهنگ مشرق زمين به اروپا و آشنايى آنان با اين فرهنگ شد.(25)در قرن سيزدهم، توماس آكويناس (1225ـ1274م)، بزرگترين فيلسوف مدرسى، ظهور كرد. اما در سال هاى پايانى اين قرن، على رغم تداوم نزاع بين كليسا و دولت، زمان تحوّل فرارسيده بود. در اين قرن، فلسفه قرون وسطايى از هم پاشيد. اين تحولات ناشى از ظهور يك طبقه جديد اجتماعى (تاجر و ثروتمند) است. افراد اين طبقه، كه همان بورژواها و در هوش و احاطه بر مسائل دنيايى با طبقه روحانى برابر بودند، به تدريج، توانستند در ميان روستاييان و برخى فئودال هاى حاميان سنّتى كليسا نفوذ كنند و آنها را به سمت خود جذب كنند. در نتيجه، تمايلات آزادى خواهانه شكل گرفت و خواهان زندگى اقتصادى مستقل از دستگاه كليسا شدند. از ديگر زمينه ها، ظهور حكومت هاى سلطنتى مستقل و نيرومند بود كه به تدريج، نخست در فرانسه و انگلستان و اسپانيا روى كار آمدند. اين پادشاهان با طبقه بازرگانان تازه به دوران رسيده عليه اشراف و پاپ متحد شدند.(26)