فردگرايى يكى از رهيافت هاى حاكم بر اومانيسم است. منظور از فردگرايى (Individualism) در منظر فلسفى، نوعى انسان شناسى است كه به فرد استقلال و شخصيت مى دهد. سكولاريسم آميخته با دركى مبتنى بر اصالت فرد انسانى است و اين بدان مفهوم نيست كه جنبه اجتماعى زندگى بشر ناديده گرفته مى شود. اصالت فردگرايى از اصول اساسى تمدن كنونى غرب است. اعتقاد به ارزش والاى فرد و اعتقاد به حقوق و آزادى هاى فردى، حق مالكيت و تأمين جانى و مالى، كه ريشه در قانون طبيعى يا حقوق دارد، در فردگرايى متبلور مى باشد. به ادعاى نويسندگان غربى، فرد به طور طبيعى، واجد برخى حقوق است و هيچ حكومتى حق محدود كردن آن را ندارد.(55)نظريات مبتنى بر اصالت فرد را معمولاً به دو دسته تقسيم مى كنند: نخست اينكه فرد به لحاظ تأمين نيازهايش و نيز بهره گيرى از حقوق خود نسبت به جمع، از اولويت برخوردار است و اگر حقوقى به جمع ـ مانند خانواده يا قبيله ـ اعطا مى شود از آن رو است كه جمع مشتمل بر افرادى مى باشد كه آن جمع را تشكيل مى دهند. دوم، جنبه متافيزيكى فردگرايى است; به اين معنى كه هر فرد انسانى مى تواند جداى از هرگونه ترتيبات اجتماعى وجود داشته باشد و زندگى كند. نتيجه منطقى اين نگرش آن است كه دولت و سازمان هاى اجتماعى تنها قيودى دست و پاگير و محدود كننده آزادى هاى افراد مى باشند و بالتبع، وجود اين سازمان ها تا وقتى محترم است كه آزادى هاى فرد را محترم شمارند و از آن حمايت به عمل آورند.(56)پس از عصر روشنگرى، ماكياولى فقط خود را واقعيت مى دانست و به جامعه اى فكر مى كرد كه امنيت فرد در آن تضمين شده باشد و افراد در تأمين هدف ها و خواست هاى خود آزاد باشند.(57)در مكتب ليبراليسم، كه يكى از پيامدها و نتايج سكولاريسم است، فردگرايى به مثابه عنصر اساسى آن مد نظر قرار گرفته است. لاك و هابز، كه از نويسندگان اين مكتب محسوب مى شوند، براى فرد اهميت شايانى قايل اند. از نظر اين دو، فرد بايد عقلايى(ratinal) بوده و از مصالح و منافع خود، آگاه باشد.(58) هابز انسانى را به تصوير مى كشد كه فاقد هرگونه كيفيت اجتماعى است; مى گويد: «ما جامعه را بنا بر طبيعت مان، به خاطر خود جامعه نمى جوييم، بلكه به اين دليل كه احياناً امتياز يا منفعتى كسب كنيم ]جستجو مى نماييم.[ اينها اميال اوليه ماست و خواستن جامعه فرع بر آن مى باشد.»(59)كانت نيز، كه اساس مباحث معرفت شناختى خود را از «فرد» شروع و بر «خود» مبتنى مى كند، به اين اصل معتقد است كه «هر انسانى بايد به عنوان غايتى فى نفسه مطلق، نه صرفاً وسيله اى، براى تحقق وسايل خارجى در نظر گرفته شود. اصل خدمتگذارى به انسان به مثابه غايتى فى نفسه مطلق، يكى از اصول اساسى ليبراليسم كنونى مى باشد كه مبتنى بر سكولاريسم است.(60)به طور كلى، فصل مشترك دو سنّت معرفت شناختى و عقل گرايى دكارت، اسپينوزا و لايب نيتس و تجربه گرايى بيكن، هابزو لاك تأكيد بر تجربه فرد به عنوان مبناى علم و يقين است. در نظر گرفتن تجربه حسى فرد، به مثابه مبناى معرفت، هسته تجربه گرايى لاك را تشكيل مى دهد. دكارت نيز از فرد آغاز مى كند، نه با تجربه حسى خود; اما با چنان وضوحى كه لاك هرگز بدان نرسيد.(61)نتيجه اينكه «فردگرايى» در نظريات انديشمندان عصر روشنگرى به بعد مقام مهمى داشته است و اكنون نيز دارد، در حالى كه نظريات ضد فردگرايى، كه بر اصالت جمع تأكيد مى نمايد، جايگاه مهمى در نظريات ايده آليستى، بخصوص هگل و سپس ماركس دارد.(62) اعتقاد به فردگرايى در حقيقت واكنشى به جمع گرايى است كه بر عصر قرون وسطى حاكم بود. اين امر ناشى از نفوذ شديد فلسفه يونان در انديشه قرون وسطى است كه براى فرد شأنى قايل نبود و به جمع گرايى اعتقاد داشت. از عصر روشنگرى به بعد، تأكيد بر «فرد» فكرى فروآرمانى شمرده مى شود. رهايى از كليسا منجر به رشد «فرديت» و حتى منجر به هرج و مرج شد. قسمت اعظم فلسفه جديد به فرديت خود تمايل دارد.(63)كيركگارد (1813ـ1855) از نمايندگان مهم مكتب اصالت فرد مى باشد. او مدعى است كه هدف از همه تلاشها اين است كه فرد روح خود را از جهان فاسد و خراب حفظ كند.يكى از پيامدهاى فردگرايى ايجاد تكثّرگرايى است. براى رهايى از تكثّر و تناقض حاصل از آن، لازم است در عالم مبدأ، اين تكثّرها به وحدت برسند. فردگرايان قرن هفدهم براى حلّ اين مشكل، كوشيدند آن را در خارج از اين عالم و در اراده خداى متعال جستجو كنند. بنياد همسازى لايب نيتس، علت فاعلىِ مالبرانش و توازن روحى ـ جسمى اسپينوزا همه پاسخ هاى فلاسفه اين قرن به مسأله اى بود كه تا قرن هجدهم همچنان ذهن فيلسوفان را به خود مشغول كرده بود و سرانجام، در شكل تعميم يافته اش، به پيدايش تصور «ساعت ساز بزرگ» در مورد خدا انجاميد.(64)
ج ـ عقل مدارى (راسيوناليسم)
يكى ديگر از مؤلّفه هاى سكولاريسم، عقل گرايى است; بدين معنى كه معتقد است انسان ها قادرند با استفاده از عقل همه مسائل را درك و حل كنند. سكولاريسم بر اساس اين مبنى، يافته هاى دينى و نهادهاى آن را غير عقلى قلمداد مى كند.(65) به عبارت ديگر، عقل بر شالوده ها و بنيان هاى محكمى استوار است كه پاسخگوى نيازهاى انسانى بوده و قادر به حل نزاع هاى جامعه است. عقل داور نهايى در منازعات است و مستقل از وحى و آموزش هاى الهى قدرت اداره زندگى بشر را دارد.به لحاظ پيشينه تاريخى، سنّت عقل گرايى به دكارت باز مى گردد. قبل از او، بيش از دو قرن فلسفه مدرسى رايج در جهان مسيحيت، تحت حملات شديد منتقدان قرار داشت. مونتنى با تشكيك در بسيارى از مسائل فلسفى، موفق به فروريختن پايه هاى فلسفه شد، اما بناى جديدى كه به واسطه آن قادر به كسب معرفت باشد، ايجاد نكرد. دكارت نخستين كسى بود كه رشته نوينى از افكار را به هم پيوست و حوزه فلسفى جديدى را گشود. تنها كارى كه اسلاف دكارت كردند آن بود كه فلسفه مدرسى را از اعتبار انداختند.(66)اما دكارت باب جديدى در فلسفه گشود. در فلسفه قرون وسطى، كه مبتنى بر ايمان به خداوند بود، عقل خادم ايمان بود; تا ايمان بر كسى مستولى نمى شد عقل به كار نمى آمد. از اين رو، هيچ كس حق نداشت سخنى غير از سخن كليسا بر زبان آورد. دستورات كليسا به مثابه قوانين غير قابل تغيير، مستدل و اثبات شده تلقى مى گرديد و بر اذهان و افكار حكومت مى كرد.(67) از نظر يك روشنفكر سكولار، منظور از عقل، نوعى عقل متعارف بود كه با آموختن منطق و علوم ديگر صيقل مى يافت و در عصر حاكميت كليسا، از ديد روشنفكران، نهادهايى چون كليسا، دولت و پيش داورى هاى حاكم، همه در مختل ساختن كاركرد عقل هماهنگى و همگامى داشتند.در قرن هجده، كه عصر روشنگرى نام گرفته است، با تلاش فكرى لايب نيتس و ولف عقل مدارى شكوفا شد.(68) در اين مقطع، عقل گرايى بر اين باور است كه مى توان يافته هاى تجربى را تعقلى كرد. به بيان ديگر، عقل انسانى توانايى دستيابى به نتايجى مثبت در حوزه وسيعى از مسائل را دارد كه براى زندگى بشر داراى اهميت اساسى است; نتايجى كه نيازى به صحّه گذاشتن ايمان بر آن ندارد.يكى از پيامدهاى غربى عقل گرايى، دين ستيزى است. از قرن هجده به بعد عقلانيت در جامعه غربى به گونه اى مطرح شد كه دين را ضد عقل معرفى مى كرد، چنانچه گلدمن، از فلاسفه معاصر، در وصف جامعه عقلانى قرن هجده مى گويد: «در چنين جامعه اى ]جامعه خردمنش [شهروند ديگر مقام اجتماعى خود را محصول لطف يا قهر الهى نمى داند، بلكه آن را نتيجه سلوك خود مى شمرد، خواه اعمال او بجا و موفقيت آميز باشد يا هدايت نشده و بى فايده.»(69)