نقبى به كتاب فلسفة الفكر الدينى بين الاسلام و المسيحي ة
سيد حسن اسلامى فلسفة الفكر الدينى بين الاسلام والمسيحية. لويى گارده وجورج. قنواتى. تعريب صبحى صالح و فريد جبر. بيروت، دارالعلم للملايين، 1983-1978. 3ج (383+448+464ص)، وزيرى. چاپاول 1969-1967. كتاب حاضر در سه جلد تنظيم شده است. جلد اول شامل سه فصل، درآمدى استبر تاريخ علم كلام و گسترش مسائل آن در فرهنگ اسلامى. دومين جلد آن شامل دو فصل و درباره پيدايش الهيات مسيحى و فصول مشترك آن با علم كلام اسلامى است. جلد سوم نيز شامل دو فصل، درباره ماهيت و روش علم كلام و علم الهيات و خاتمهاى درباره آينده اين دو دانش است. اين كتاب شيوه دفاع عالمان دو دين بزرگ آسمانى را از دين خويش، در برابر شبهات منكران تبيين مىكند. به تعبير ديگر، اين كتاب عهدهدار گزارشى از نگرش كلامى عالمان مسلمان و مسيحى به آموزههاى دينيشان است. كتاب حاضر نه تاريخ علم كلام اسلامى و الهيات مسيحى است و نه مسائل آنها، در عين حال هم اين است و هم آن. آنچه مطمحنظر نويسندگان بوده، بررسى و تبيين شيوه تفكر دينى در طرح و حل مسائل خود است. در اين منظر، اسلام و مسيحيت، به يكسان، مورد توجه بودهاند و بيش از آنكه به ماده اين مسائل پرداخته شود، به چگونگى نگرش عنايتشده است. مؤلفان براى پاسخ به يك پرسش اساسى بنياد كتاب فعلى را پى ريختهاند: دين چگونه آموزههاى خود را تبيين و از آنها دفاع مىكند؟ آنگاه دو دين بزرگ و فراگير را به عنوان نمونه مورد بررسى قرار دادهاند. اين انتخاب، گزاف و تصادفى نبوده است. هر دو دين، كلامى نيرومند و مدافعانى متفكر و در اين عرصه، تاريخ و فرهنگى عميق و گسترده دارند و آثار مكتوبشان حق اين تحقيق را نيك ادا مىكند. هرچند مؤلفان درصدد تاريخنگارى علم كلام اسلامى يا الهيات مسيحى نيستند، براى رسيدن به مقصود ناچار از اشارهاى، اگرچه گذرا، به ريشهها و زمينههاى پيدايش و گسترش آنها هستند. مؤلفان در ملاحظات آغازين خود از امكان گفتگوى صميمانه ميان اين دو آيين بزرگ الهى سخن به ميان آورده و گفتهاند: «برآنيم تا بفهميم و مقايسه كنيم، نه دشمنى و مناقشه كنيم» (ص20). البته اين هدف مقدس و اين نكته مسلم كه ميان اين دو دين مشتركات بسيارى وجود دارد، نبايد ما را به اثبات شتابزده فصول مشترك وادارد; كه چيزى از آن زيانبارتر نيست. از اين رو مؤلفان وعده مىدهند كه در هر فصل از سه مرحله بگذرند: 1)نقل نصوص اساسى از متون معتبر 2)تحليل آنها و بالاخره 3)ارزيابى آنها. (ص21) آنگاه بر تازگى اين نگرش و فراهم نبودن زمينههاى آن تاكيد مىكنند و همدلى را اساسيترين شرط پيمودن اين راه مىدانند. ما نيز مىكوشيم در اين راه اندكى با آنان پيشبرويم و نگاهى به مباحث كتاب بيندازيم. نخستين فصل از جلد اول كتاب، به پيدايش علم كلام اسلامى و زمينههاى آن اختصاص دارد. در اين فصل پس از بيان سياههوار حوادث تاريخ اسلام، از آغاز تا قرن سيزدهم هجرى، پيدايش و گسترش كلام را در هفت دوران بررسى مىكنند: 1. دوران پيش از پيدايش كلام. در اين دوران مدنى، مسلمانان به قرآن كريم و توضيح آنچه از نص آن فهميده مىشود، اكتفا مىكنند و ديگر به تعارض احتمالى برخى آيات با يكديگر و مشكلات و مسائلى كه از آن برمىخيزد، توجهى ندارند. 2. دوران برخورد با علم الهيات. از نظر كلامى در اين دوران دو اتفاق مهم رخ مىدهد: يكى پيدايش منازعات سياسى كه از همان آغاز صبغه دينى داشته است و ديگرى انتقال پايتختخلافت اسلامى به دمشق. 3. دوران منازعات معتزليان با اهل حديث، يا برخورد با فلسفه يونانى. اين دوران شاهد چندين حادثه سرنوشتساز بود كه آينده علم كلام را رقم زد. اين حوادث عبارتند از: انتقال خلافتبه عباسيان، و در نتيجه، پيروزى ايرانيان، پيدايش مكاتب نحوى، پيدايش مذاهب فقهى و، بالاخره، ترجمه كتابهاى يونانى به زبان عربى. اين دوران شاهد تولد، رشد، شكوفايى، چيرگى و، دست آخر، زوال معتزليان است; آنان كه با حربه آزاديخواهى به جنگ حريفان رفتند و پس از كسب قدرت يكسره اين آرمان را فروگذاشتند و سنگدلانهترين شيوهها را برضد حريفان به كار گرفتند و دوره «محنت» را آفريدند و خود نهايتا طعمه آن و براى هميشه منكوب شدند. 4. دوران پيروزى اشعريان. ابوالحسن اشعرى كه خود دستپرورده و آموخته معتزليان بود، سرخورده از اين عقلگرايى جزمى، كوشيد تعادلى در اين ميان برقرار سازد و دست عقل را در دست نقل بگذارد و دل اهل حديث را به دست و آب رفته را به جوى آورد، از اين رو نرمشى خاص در گفتار و انديشهاش بود و همين تسامح موجب روىآوردن اكثر مذاهب فقهى اهل سنتبه او شد. هرچند اشعرى مناظرهكنندهاى چيرهدستبود، از توان تاليف چندانى برخوردار نبود و «مقالات» او از تنظيمى بسامان برخوردار نيست (ص100). با اين حال مكتب او سه ستاره تابناك به جهان اسلام، عرضه كرد: قاضى باقلانى، امام الحرمين جوينى و غزالى (ص109). 5. پيرايشگرى غزالى و شيوه متاخران. غزالى، بىشك، همچنان بر تاريخ تفكر اسلامى چيره است و مىتواند پايان دوران و آغاز دورانى ديگر به شمار رود. او كه درپى كسب حقيقت، دست از نام مىشويد و از ننگ نمىهراسد و در اوج عزت ترك جاه مىكند و همزمان به سيرى آفاقىانفسى مىآغازد، با دستى پر به ميان مردم خود بازمىگردد و به ارزيابى دقيق علم كلام مىپردازد و آن را در حد دارويى كه اندك آن «نافع» و بسيار آن «قاتل» است، معرفى مىكند و نقادانه پرگوييهاى متكلمان پيش از خود را تحليل مىكند و شيوه خود را براى نسلهاى بعد به ميراث مىگذارد. 6. دوران جمود. آنان كه ميراثخوار غزالى شدند، روحيه نقادانه او را پس پشت افكندند و به يافتهها و تعليماتش بسنده كردند و اين آغاز انحطاط علم كلام بود. در اين دوران علم كلام در حال گسترش كمى است و به اندك بهانهاى مباحث گوناگون را به درون خود مىكشد. متكلمان نيز به شرح كتابهاى پيشينيان دلخوشند و كار بدانجا مىرسد كه يكى از مصلحان بزرگ معاصر، شيخ محمد عبده، درباره آنان چنين حكم مىراند: «عقل را از جايگاهش راندند و منطق تكفير و تفسيق را به كار بستند و در آن چنان غلو كردند كه مانند برخى از امتهاى پيشين مدعى دشمنى ميان علم و دين شدند.» و اين انحطاط را ناشى از دور بودن عالمان مسلمان از «سرچشمههاى دين» مىشمارد (ص141). 7. دوران اصلاح. قرن سيزدهم هجرى شاهد بيدارى مسلمانان و بازانديشى آنان در دانستههايشان است. علم كلام نيز از اين رهگذر بىنصيب نيست. پيشاهنگان اين بازانديشى دوتن هستند: سيد جمالالدين اسدآبادى (1) و شاگرد، مريد و بعدها همكارش، شيخ محمد عبده. ارنست رنان، سيد جمال را چنين وصف مىكند: «آزادانديشى و اخلاق والا و صادقانهاش به هنگام گفتگويمان، مرا وامىداشتبپندارم يكى از بزرگان قديم، چون ابنسينا و يا ابن رشد، كه مدت پنج نسل نماينده انديشه و سنتهاى اسلامى بودند، مجددا برانگيخته شدهاست» (ص145). از اين رو سيد جمال را بايد «دگرگونكننده مفاهيم كلى اسلامى» دانست. بهترين كسى كه تعليمات سيد جمالالدين اسدآبادى را نيك دريافت و آنها را طبق مقتضيات زمان و مكان خود به كار بست، شيخ محمد عبده بود. او تنها كسى است كه كوشيد و موفق شد كه علم كلام را بازسازى كند و رسالة التوحيد را به متكلمان معاصر خود عرضه دارد. او نخستين متكلم مسلمانى است كه، به گفته شيخ عبدالرزاق، ديدگاه تاريخى را درباره پيدايش و گسترش مسائل كلامى و تحليل آنها به كار برد (ص153). در خاتمه اين فصل، مؤلفان باز به آنچه در اين فصل گذشت نگاهى تحليلى دارند و مىكوشند همه اين رويدادها و دورانها را به يكديگر درپيوندند. دومين فصل كتاب جايگاه علم كلام را در ميان علوم اسلامى بررسى مىكند. نخست مؤلفان بر اهميتى كه علم و عالم در فرهنگ اسلامى دارد، تاكيد مىكنند و تفاوتى را كه عالم مسلمان با عالم مسيحى در قرون وسطى دارد، يادآور مىشوند; عالم مسلمان و حامل كلام الهى از آن رو مورد احترام و تجليل است كه مردم را به خدا هدايت مىكند و راهبر آنان است. در اين فصل مؤلفان طبقهبندى ارسطو را ارائه مىكنند و آن را زمينه مباحثبعدى قرار مىدهند و مىكوشند نسبت علم كلام را با ديگر علوم اسلامى تبيين كنند. براى اين كار طبقهبندى علوم فارابى در احصاء العلوم، طبقهبندى اخوان الصفا، طبقهبندى خوارزمى در مفاتيح العلوم، طبقهبندى غزالى، ابن نديم و ابن خلدون، باختصار يكايك شرح داده مىشود و منزلت علم كلام از نظرگاه آنان بيان مىشود. سپس منزلت الهيات مسيحى كه وظيفهاى چون علم كلام اسلامى دارد از ديدگاه آباء كليسا و متالهانى چون سنت آگوستين، بويس، كسيو دوروس، مور، اسكات آريجن و سنت توماس آكويناس آورده مىشود. اين كسان مىكوشند با ارائه طبقهبندى از علوم رايج روزگار جايگاه الهيات را در آن مشخص كنند. مؤلفان پس از معرفى طبقهبنديهاى رايج علوم در فرهنگ اسلامى و مسيحى و مقايسه آنها با يكديگر، به دو نتيجه مىرسند: نخست آنكه طبقهبنديهاى مسيحى مبتنى بر اصل تقدم و تاخر حقيقى علوم است. ليكن طبقهبنديهاى اسلامى گاه مبتنى بر تميز ميان عقل و نقل است و گاه تفاوت ميان علوم دنيوى و اخروى. دوم آنكه فقدان معيارى مشخص و ابتبراى طبقهبندى علوم موجب آن مىشد كه هركس معيارى خاص ارائه كند و براساس آن طبقهبندى خود را عرضه دارد. اين آزادى عمل طبقهبنديهاى اسلامى را كه بيشتر براساس كاركرد و نقش بود به طبقهبنديهاى جديد كه متاخران عالم غرب چون آگوست كنت و هربرت اسپنسر ارائه كردهاند نزديكتر و همانندتر مىكند. اين فصل پيوستى دارد كه در آن براى تبيين جايگاه علم كلام در فرهنگ اسلامى معاصر درسهاى رايج در دانشگاه دينى الازهر و ترتيب آنها آورده شده است. در اين دانشگاه درسهاى دينى در چهار مرحله پياپى، يعنى مرحله ابتدايى (به مدت چهارسال)، متوسطه (پنجسال)، عالى (چهار سال) و مرحله تخصصى عرضه مىشود و دانشجويان پس از گذراندن مرحله متوسطه و در آغاز ورود به مرحله عالى، به اختيار خود، يكى از سه دانشكدههاى ادبيات عرب شريعت و اصول دين را برمىگزينند و در آنها آموزشهاى تخصصى را مىگذرانند (ص238). فصل سوم اساسيترين فصل اين جلد است و دو فصل پيشين در حقيقت درآمدى بر آن به شمار مىرود. مؤلفان در اين فصل مىكوشند خطوط اصلى علم كلام را، از ابتدايىترين مرحله آن تا دوران كمالش، ترسيم كنند. تعيين مسائل اساسى علم كلام بويژه در متون كهن اگرچه ديرياب و دشوار است، مؤلفان كوشيدهاند از اين دشوارى بگذرند و ساختار و پيكر مسائل كلام را از ميان شاخ و برگها و فروع بيابند و بنمايند. جوهره دين حنيف اسلام در شهادتين خلاصه مىشود. هرچند اين شعار برآيند مناقشات كلامى ابتدايى بوده است، نقطه عزيمت متكلمان بعدى قرار گرفته و مدار بحث اعتقادات اساسى دين گشته است. اين شعار طبيعتا لوازم و توابعى دارد كه بايد آنها را نيز به تعليمات اصلى دين افزود. مساله حقيقت ايمان، توحيد، قضا و قدر، قرآن، آخرت، ايمان به انبيا و... نتيجه كاوش در مفهوم و مقتضاى اين شهادت است. علاوه بر مسائل درونى علم كلام، دفاع از معتقدات كلامى فرقهها و شناخت معتقدات و مختلفات آنها، هم بسيارى از متكلمان بوده است و كتابهاى متعددى در زمينه شناخت فرق و جدل با آنان نوشته شده است; مانند مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين اشعرى الفرق بين الفرق بغدادى، الفصل ابن حزم والملل والنحل شهرستانى. در حقيقت اين كتابها شناسنامه پيدايش و گسترش مسائل كلامى است و تامل در آنها ما را به ريشهها مىرساند. شايد بسامان شدن مسائل كلامى با معتزله و اصول پنجگانه معروف آنان شروع شده باشند. ساختار بعدى علم كلام براساس همين مسائل شكل مىگيرد و ابوالهذيل علاف (م233) مباحث عمده كلام را اين گونه برمىشمارد: 1)قضا و عدالت; 2)توحيد و صفات; 3)وعد و وعيد; 4)اسما و احكام; وبالاخره 5)امر به معروف و نهى از منكر و نبوت و امامت. اين تقسيمبندى مقبول ديگران قرار مىگيرد و پس از آن كسانى چون ابنحزم و شهرستانى آن را تلقى به قبول مىكنند (ص279). مهمترين نقطه عطف علم كلام به كار گرفتن منطق ارسطو در مباحث آن است كه طريقه متقدمان را از طريقه متاخران جدا مىكند. اين حركتبا قاضى باقلانى آغاز مىشود و با غزالى به كمال مىرسد. با ورود منطق به علم كلام، علم كلام عالمانه به اوج خود مىرسد و آثارى چون المحصل فخررازى، طوالع الانوار بيضاوى، المواقف ايجى، شرح مواقف جرجانى و مقاصد تفتازانى عرضه مىشود. در علم كلام عالمانه كوشش بر تحليل مسائل كلامى، تبويب آنها و استفاده از مقدمات فلسفى است. اما در اين حيص و بيص گروهى از مقلدان اشعرى پديدار مىشوند و علم كلام را در مجراى ديگرى مىاندازند و كلام «عاميانه» را پى مىريزند. اين كلام پابه پاى كلام عالمانه پيش مىرود و كسانى چون سنوسى. با كتاب ام البراهين و لقانى با كتاب جوهرة التوحيد پرچمدار اين نگرش مىشوند. اشعريگرى خشك، هراس و پرهيز از فلسفه و حذف تمهيدات فلسفى از مباحث كلامى، از ويژگيهاى اين كلام عاميانه است. شيخ محمد عبده مىكوشد تا بار ديگر طرحى نو براى كلام دراندازد و آن را از كسالت عالمانه بودن و ابتذال عاميانه بودن برهاند و كورهراهها را ببندد و راهى هموار بيابد و بپيمايد. نتيجه اين رويكرد طرح مسائل علم كلام براساس پنج محور است: 1)توحيد و مسائل آن; 2)قواعد علم اخلاق و مساله اختيار انسان; 3)نبوت 4) قرآن; 5)شريعت اسلامى. مؤلفان پس از بيان چارچوب الهيات مسيحى در طول تاريخ، براى تكميل بحث، در پيوستى مباحث اساسى كتابهاى بزرگ كلامى، چون الشامل جوينى، البيان عن اصول الايمان ابن محم، اصول الدين عبدالقاهر بغدادى واللطائف ابن حزم را فهرستوار نقل مىكنند و اين جلد را با فهرست منابع آن كه بيش از بيست صفحه استبه پايان مىبرند. جلد دوم با عنوان فرعى «پيدايش الهيات مسيحى و فصول مشترك آن با انديشه اسلامى» شامل دو فصل است. در اين جلد سخن از تلاقى اعتقادات اين دو دين بزرگ و تعامل آنها با يكديگر است. در سالهاى آغازين سده دوم هجرى علم كلام كه هنوز به تعبير مؤلفان در حال اختمار يا «تخمير» (ورآمدن) بود با الهيات مسيحى كه هفت قرن از عمر آن مىگذشت و بر دست آباء كليسا شكل گرفته و نماينده بزرگش در آن روزگار يوحناى دمشقى بود روياروى شد. در سدههاى ششم و هفتم هجرى نيز الهيات مسيحى با فلسفه اسلامى مواجه شد و از طريق آن به آثار ارسطو دستيافت; يعنى زمانى كه علم كلام در عين مخالفتى كه با فلسفه ابراز مىكرد، مواد فلسفى باارزشى از آن به عاريت گرفته بود. در اسلام و مسيحيت دو روش و شيوه دينى وجود دارد كه هر دو را علم عقايد مىناميم و هر دو به مسائل مربوط به خدا و حقايق ايمانى مىپردازد. اين دو روش، حداقل در دو مرحله تاريخى، با هم مواجه شدهاند. به اجمال شيوه و مراحل تحول علم كلام را نيز مىشناسيم. حال آيا مراحل رشد اين علم، همانند الهيات مسيحى بوده است و مشكلاتى يكسان را پشتسر گذاشته است و مىتوان براى اين دو علم مسيرى هرچند به مقدار كم يكسان فرض كرد؟ اگر پاسخ به اين سئوالات مثبتباشد و ما به مشتركات زيادى قائل شويم، طبعا اجازه مقايسه اين دو علم را خواهيم داشت تا ببينيم تاثيرات آنها بر يكديگر تا چه ميزان بوده است. فصل اول اين جلد درباره نخستين برخورد و نتايج آن است. مؤلفان در اين فصل به مشكلاتى كه اين دو علم در مسير رشد خود با آنها مواجه شدهاند، مىپردازند و مىكوشند فصول مشترك اين دو علم را بازنمايند. اين دو علم تقريبا با سئوالاتى يكسان روبرو بوده و شيوههايى يكسان به كار گرفتهاند. فلسفه يونانى نيز بر اين دو علم تاثيرى كمابيش يكسان داشته است; هرچند در ميان آباء كليسا ميان ارسطو و افلاطون و انديشههاى نو افلاطونى تفاوت گذاشته و آنها را از هم جدا كردهاند و در نتيجه ارسطوى آنان اندكى با ارسطوى ما، كه مشربى افلاطونى دارد! متفاوت است. البته در دوران آباء كليسا، تمايزى ميان فلسفه و الهيات نيست، مگر آنكه آن فلسفه، فلسفه بتپرستان باشد. اين عدم تمايز، كه ناآگاهانه بوده است، بعدها نتايجى به سود فلسفه دربر داشته است. مؤلفان در اين بحثبه دو نكته اشاره مىكنند: 1. علم كلام بسرعت روش مستقلى براى خود اتخاذ كرد و ضرورت تعمل عقلى و تامل فلسفى را دريافت و آن را به كار بست و متكلمان، فلسفه را در راه وظيفه خويش، يعنى دفاع از عقايد، به خدمت گرفتند. 2. الهيات مسيحى برخلاف علم كلام تا مدتها متوجه تمايز ميان وظيفه خود و وظيفه فلسفه نشد و در نتيجه به روش خاص تا مدتها دست نيافت و متالهان مسيحى به طور غريزى موج فلسفه يونانى را كه ظاهرا نيرومندترين و قابلترين وسيله دفاع از حقايق فراطبيعى بود به كار گرفتند و نه تنها به دوگانگى ميان عقل و ايمان قائل نشدند، كه ايمان را شرط تعمل و تامل عقلى دانستند. حال اگر بخواهيم ميان اين دو دانش مقايسه و ميان علم كلام و الهيات مسيحى در دوران آباء كليسا داورى كنيم، با توجه به اينكه هر دو در يك مرحله از تكامل خود نبودند، بايد بگوييم علم كلام بر الهيات مسيحى مقدم است. زيرا تنها پس از سه قرن از پيدايش خود توانستبه مسائل اساسى و شيوههاى مطلوب خود دستيابد و مكاتب مستقلى كه هريك ساختار ويژهاى داشت پديد آورد. هرچند همچنان رابطه ميان عقل و ايمان و فلسفه و علم عقايد مبهم مانده بود. البته بايد اين نكته را افزود كه اين دو علم هدف يكسانى نداشتند. آباء كليسا درپى شناخت مغيبات بودند، حال آنكه علم كلام براى دفاع از معتقدات به كار گرفته شده بود. دومين فصل، گزارش دومين رويارويى الهيات با علم كلام است; مواجههاى كه پس از چهار نسل در سدههاى دوازدهم و سيزدهم ميلادى (ششم و هفتم هجرى) روى داد. ليكن اين مواجهه مستقيما با علم كلام نبود كه با فلسفه بود: فلسفهاى كه اهل سنت آن زمان همچنان در برابرش ايستادگى مىكردند و متكلمان بزرگ خواسته يا ناخواسته بسيارى از چارچوبهاى ذهنى خويش را از آن مىگرفتند. تفاوت ديگر در محل مواجهه بود. اگر نخستين برخورد در دمشق مركز خلافت اسلامى رخ داد، اين يك در مغرب سرزمينهاى اسلامى با فرهنگى مسيحى صورت گرفت; يعنى طليطله (تولدو) و ايتاليا. اگر در قرن دوم هجرى و در دمشق زبان عربى واسطه انتقال از يونانى بود، در اين برخورد زبان عربى خود زبان مبدا گشت و زبان لاتين واسطه انتقال و ترجمه متون عربى بود. شناختحوادث مهم اين دوران زمينه فهم بهتر بحث را فراهم مىسازد، و اين كارى است كه مؤلفان بدان پرداختهاند. شناخت نهضت ترجمه از عربى به لاتين در قرن دوازدهم به بعد از مهمترين اين حوادث است. مراكز ترجمه در اين دوران عبارتند از طليطله، سيسيل و ناپل. در همين دوران نخستين ترجمه قرآن به زبان لاتين به درخواست پطرس ارجمند در سال 1141 ميلادى در طليطله عرضه شد. اگرچه اين ترجمه چندان به متن اصلى وفادار نبود. اين نهضتبسيار مورد استقبال متفكران لاتين قرار گرفت و به ترجمه قرآن كريم، و متون حديثى و فلسفى محدود نگشت و شامل ديگر علوم، چون پزشكى، ستارهشناسى، ستارهبينى و... شد. هرچند بيشترين توجه به فلسفه و متون فلسفى بود، گويى كه آنان گمشده خود را در آن مىيافتند. از اين رو مىتوان نيمه نخست قرن دوازدهم را، دوران ورود ابن سينا به عالم مسيحيت دانست. ابنسينا و فارابى مؤلفانى مبتكر شناخته شدند، هرچند غربيان ترجيح مىدادند كتاب شفاى بوعلى را ترجمه مفصل ارسطو بشناسند تا كارى اصيل. البته در كنار ترجمه از عربى به لاتين، نهضت ترجمه از يونانى به لاتين نيز به همت ژرارد اهل كريمونى رونق گرفت. ليكن اين نهضت تنها در قرن سيزدهم به اوج خود رسيد. اما مساله تاملات دينى: اگر الهيات را به معناى كلى آن دلبستگى به شناخت هرچه بيشتر مغيبات كه عقل برخوردار از ايمان درپى آن است تفسير كنيم، مىتوانيم بگوييم در عالم مسيحيت اين دانش، دشمنى به معنى مطلق آن نداشته است. بارى، اگر از برخى جريانات خشكانديش و پايبند به نقل بگذزيم، همگان بر مشروع بودن آن اتفاق نظر دارند. البته همواره درباره شيوهها و وسايل رسيدن به مقصود گفتگوها بوده است. كوشش براى تبيين اين حقايق و تعيين نوع رابطه ميان عقل و ايمان در قرنهاى نهم تا دوازدهم و بازسازى الهيات با نام سه تن از بزرگان كليسا ثبت در تاريخ است; استكات اريجن، سنت آنسلم و آبلار. هريك از اين سه، نماينده مرحله بزرگى از اين تلاش طولانى و گسترده است. اما آنكه از همه نتايج موجود بهره گرفت و طرحى نو در الهيات مسيحى درافكند، سنت توماس است كه خود متاثر از ابن رشد بود. وى به هنگام طرح و حل مباحث كلامى گاه اظهاراتى مىدارد كه گوياى آشنايى او با معتزليان و اشعريان بوده است. با وجود اين، دقت لازم را در نسبت دادن اقوال و آراء به كار نمىگيرد و به صورت كلى اقوالى را نقل و نقد مىكند. نيازها و سئوالها زمينه تحول الهيات مسيحى را پديد مىآورند. پس از سنت توماس نيز اين دانش پيشرفت كرد و در دوران معاصر كسانى كوشيدند اين دانش را براساس فلسفه دكارت يا كانتيا ديگرى استوار سازند و بدين ترتيب به سنتسلف پشت و اين دانش را سترون كردند. اين جريان در ميان متكلمان مسلمان به صورت ديگرى بود: آنان از سنتسلف پيروى كردند، ليكن به ماهيت علم كلام كه دفاع از اعتقادات دينى است و به تبع حملات و شبهات، بايد تحول يابد و پاسخگوى نيازها باشد بىتوجهى و بر مسائل كهن كلامى جمود كردند. بىشك توجه به نيازها و بازنگرى در شيوهها، لازمه بقا و كارآمدى علم كلام اسلامى و الهيات مسيحى است. اين جلد فصل مفصل و مستقلى دارد درباره افكار و عقايد آباء كليسا از قرن چهارم تا هفتم ميلادى، كه هم گزارشى است از تاريخ مسيحيت اين دوران و هم بيان فرقهها و مذاهب اين آيين و بزرگان آن. آنگاه مترجمان طى پنجاه صفحه تعليقاتى بر اصل كتاب دارند و در آنها نامهاى خاص وارد شده در متن را معرفى مىكنند. فهرست اعلام و منابع مورد استفاده در اين جلد در پايان آن آمده است. آخرين و سومين جلد طى دو فصل به ماهيت و روش علم كلام و الهيات مسيحى و مقايسه آنها با يكديگر مىپردازد. فصل اول درباره رابطه ايمان و عقل در علم كلام اسلامى و الهيات مسيحى است. در اين فصل از روابط ميان فلسفه و علم كلام در اسلام، مفهوم ايمان در اسلام و مسيحيت، ايمان و علم كلام، جايگاه عقل در اسلام و مسيحيت و شيوه متكلمان در حل چند مساله سخن مىرود. مسائلى كه درباره ايمان در علم كلام مورد بحث قرار مىگيرند، از اين قرارند: ايمان مبتنى بر تقليد تا چه حد ارزش دارد؟ عناصر تشكيلدهنده ايمان چيستند؟ (تصديق قلبى، اقرار زبانى، آگاهى، عمل ويا...( چه رابطهاى ميان مفهوم اسلام و ايمان وجود دارد؟ آيا ايمان قابل افزايش و كاهش استيا خير؟ اما ماهيت ايمان از نظر مسيحيت «بيعانه ناديدههاست» و كسى مىتواند به حقايق دستيابد كه نخست ايمان آورده باشد كه «ايمان بياور تا دريابى» ديدگاه متكلمان مسلمان نسبتبه ايمان و عقل و تبيين رابطه آنها و تعيين حدود آنها و ارائه مثالهايى در اين باب محور بحث اين فصل است. دومين فصل اين جلد درباره اصول بحث و شناخت در علم عقايد است. مدار بحث اين فصل بررسى منابعى است كه متكلمان بر تبيين و دفاع از عقايد خود اتخاذ مىكنند مهمترين منابع متكلمان اهل سنتبه ترتيب عبارتند از: قرآن كريم، حديث و اجماع. و در ميان متكلمان مسيحى پس از كتاب مقدس، شروح و رسالاتى است كه متالهان مسيحى و آباء كليسا نگاشتهاند. معرفى و تحليل اين منابع و اختلاف درباره چگونگى استفاده از آنها و درجه حجيت آنها مهمترين بحث اين فصل به شمار مىرود. آنگاه مؤلفان طى بخشى به نام «خاتمه عمومى» نگاهى دوباره به گذشته و حال علم كلام و الهيات مسيحى دارند و چشماندازى از آن ارائه و براى بهبود وضع موجود رهنمودهايى عرضه مىكنند. جان كلام اين بخش چهل و شش صفحهاى آن است كه امروزه علم كلام و همتاى مسيحى آن هر دو مهجورند و آگوست كنت جاى سنت توماس را گرفته است و تعاليم او آنچنان مؤثر بوده كه برخى از متفكران معاصر حتى الهيات مسيحى را براساس مراحل سهگانه فلسفه پوزيتويستى مىشناسند و تحليل مىكنند. اين مهجوريت در عالم اسلام به گونه ديگرى است: در اينجا دو جريان به ظاهر مخالف و در حقيقت همسو به انزواى بيشتر علم كلام كمك مىكنند: گروهى هرگونه نوآورى را در علم كلام، مسائل آن و شيوههايش محكوم مىكنند و همچنان كتابهاى متكلمان بزرگ را راهگشاى خود مىدانند و آنها را فصل الخطاب اين دانش معرفى مىكنند و كوششهاى تازه را به چشم تحقير مىنگرند و برآنند كه اين كتابها هنوز پاسخگوى مشكلات امروز است و مسائل اين علم هميشگى است. گروهى ديگر كه با دانشهاى جديد آشنا و دلبسته بحثهاى تاريخى هستند هم و غم خود را صرف تحقيق و نشر متون كهن و ميراث اسلامى ما مىكنند و اين رويكرد را حلال مشكلات جهان امروز مىدانند. در اينكه اين حركت فى نفسه ستوده و معرفى ميراث فكرى مسلمانان به نسل امروز و غرب مقبول است، شكى نيست. سخن در اولويتهاست كه «حسنات الابرار سيئات المقربين». امروزه كلام روياروى پرسشها و شبهههاى جديدى است و هدف آن همچنان دفاع از معتقدات اسلامى است، ليكن همچنان پاسخهاى گذشته و گذشتگان را تكرار مىكند و همچنان حديث منازعات معتزليان يا فيلسوفانى را كه «فسانه گشت و كهن شد» برايمان باز مىگويد. امروزه علم كلام اسلامى و الهيات مسيحى هر دو مىتوانند همچنان انجام وظيفه كنند; مشروط بر آنكه در مسائل و شيوههاى خود بازنگرى كنند، مخاطبان خود و زمان خويش را بشناسند، از امواج فلسفى و فكرى تازهخيز استقبال كنند و بدانند آنچه مقدس و هميشگى است دفاع از دين است;نه مسائل كهن و نخنما. مسائلى كه امروزه در علم كلام و الهيات مسيحى ابدى تلقى مىشوند، روزگارى مسائلى تازه و نوپديد و از نظر عدهاى مشتى بدعتبودند پس چه اشكالى دارد تاريخ مصرف اين گونه سئوالات را معين كنيم و با طرح سئوالات تازه در كالبد بىرمق اين دو علم جانى تازه بدميم و آنها را فراخور نياز زمان توانا سازيم. گفتنيهايى درباره كتاب:
اين بود گزارشى از كتاب فلسفة الفكر الدينى بين اسلام والمسيحية. كتابى كه براى علاقهمندان اين رشته به بارها خواندن مىارزد. اما هنوز گفتنيهاى بسيارى درباره اين كتاب باقى است كه فهرستوار به برخى از آنها اشاره مىشود: 1. مؤلفان بويژه در خاتمه كتاب پيش از آنكه و بيش از آنچه مسيحى باشند، متدين هستند و از اين منظر به وضعيت فعلى علم كلام اسلامى و الهيات مسيحى مىنگرند و به يكسان توصيههايى براى تقويت آنها ارائه مىكنند و حفظ حريم ديانت الهى را فراتر از تعلقات دينى خاص خود مىدانند. از اين رو اين بخش حتى براى كسانى كه به تاريخ علم كلام و مناقشات آن رغبتى ندارند خواندنى است. 2. مؤلفان در نقل اقوال و بيان آرا امانتدارند و كتابشان را سرشار از منابع و مصادر كردهاند و بدين ترتيب بر ارزش كتاب افزوده و اعتماد خواننده را جلب كردهاند. 3. مؤلفان هرچند كوشيدهاند برخوردى عينى با مسائل كلامى اسلامى و مسيحى داشته باشند و قضاوتشان مبتنى بر دلايل انكارناپذير باشد، طبيعتا كفه الهيات مسيحى را چربتر كردهاند; اما با ظرافتى خاص و ادبى ستودنى. 4. متن كتاب بسيار فشرده و مباحث آن بسيار و نثرش تحقيقى و گاه پيچيده است، تا جايى كه درك برخى نكات نيازمند دوبارهخوانى است، كه خود نشان از اهميت مباحث دارد. 5. جلد اول، كه عمدتا درباره كلام اسلامى است، به قلم دكتر فريد جبر كه مسيحى و كشيش است ترجمه شده و ترجمه جلد دوم، كه درباره الهيات مسيحى است، به قلم دكتر صبحى صالح، كه مسلمان و روحانى است، صورت گرفته است. البته هردو، ترجمههاى يكديگر را مقابله كرده و مسؤوليت آن را مشتركا بر دوش گرفتهاند. 6. مؤلفان گاه خواسته و ناخواسته درباره اسلام و اسلاميات اظهاراتى كردهاند قابل خدشه كه مترجم مسلمان هوشيارانه بر اين اظهارات تعليقاتى دارد كه جمعا نزديك به يكصدوسى صفحه است، جلد دوم نيز داراى تعليقات بسيار به قلم مترجم مسيحى است كه طى آنها اطلاعاتى دقيق و موجز درباره عقايد مسيحيت و آباى كليسا، طى قرنهاى چهارم تا هفتم ميلادى، به دست مىدهد. 7. در اين كتاب عمدتا هر جا سخنى از اسلام است، مقصود اسلام اهل سنت است كه پارهاى ناشى از عدم دسترسى به منابع شيعى در زمان تاليف كتاب بوده است و پارهاى برخاسته از بىمهرى سنتى مطالعات غربى درباره شيعه است. 8. اين كتاب هم اينك در حال ترجمه به زبان فارسى است و ترجمه آن به همت مركز مطالعات و تحقيقات اسلامى، وابسته به دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، و به دستبرادران فاضل واحد «كلام جديد» صورت مىگيرد و ان شاءالله بزودى به دست علاقهمندان اين گونه مباحثخواهد رسيد. 9. اگرچه مطلوب آن بود كه كتاب از متن اصلى به فارسى ترجمه شود، اما به دو دليل ترجمه عربى به عنوان متن مبدا پذيرفته شد: نخست آنكه به متن اصلى دسترسى نبود و دوم آنكه متن عربى به دليل داشتن تعليقات فراوان مترجمان عرب و آوردن اقوال از متون اصلى عربى، از متن فرانسوى مناسبتر تشخيص داده شده است. 10. مطلوب آن است كه ترجمه فارسى كاستيهاى موجود در متن كتاب را درباره تفكر كلامى شيعى با افزودن تعليقات و آوردن ارجاعات لازم، برطرف كند و ترجمهاى عرضه شود كه نه تنها «وفادار يا زيبا» بلكه «هم وفادار و هم زيبا» باشد.1. مؤلفان و مترجمان، تعبير «جمالالدين افغانى» را ترجيح مىدهند و او را به دلالت نامش، افغانى مىشمارند (ص143). اما گزارشگر او را ايرانى و اهل اسدآباد همدان مىداند. به هر رو، انتخاب و قضاوت با خواننده است.