(دويچه وله - بهرام محيي) روسو در دو اثر خود يعني «دومين گفتمان: دربارهي خاستگاه و بنيادهاي نابرابري ميان انسانها»، و بويژه در «قرارداد اجتماعي» به تأمل و بررسي دربارهي موضوع عدالت ميپردازد. روسو که مانند هابس در سنت «قرارداد» ميانديشد، در «دومين گفتمان» خود که در سال تحرير شده است، به بازنمود نابرابري و بيعدالتي اجتماعي ميپردازد. به نظر او افراد در «وضعيت طبيعي» پيش اجتماعي، در شرايط مساوي ميزيستند و آزاد بودند. اما عمدتا در نتيجهي خودپرستي و پيدايش مالکيت خصوصي، وارد «وضعيت اجتماعي» شدند که وضعيتي مبتني بر نابرابري و عدمآزادي است. اين نابرابري اجتماعي هر انساني را از خودبيگانه ميکند. به عقيدهي روسو، در گذر زمان، افرادي که ثروت اندوخته بودند براي حفظ مالکيت و موقعيت خود، با افراد فقير بر سر قوانيني توافق کردند که مبتني بر عقد قرارداد اجتماعي نبود، يعني چيزي که ميبايست بنياد جامعهاي جمهوريخواهانه باشد. دولتي که نتيجهي از خودبيگانگي فرد در جامعه است، محصولي است در خدمت تثبيت اختلافات و نابرابريها و در خدمت ويراني آزادي طبيعي و تحکيم خودکامگي. در اين رسالهي روسو آشکار ميگردد که وي «انسان طبيعي» يعني انساني را که در «وضعيت طبيعي» ميزيد، چگونه تصور ميکند. چنين انساني نخست بدون مالکيت خصوصي است و وجودش آکنده از عشق و ترحم نسبت به خود و همنوعان خويش ميباشد. اين انسان قانع است و از نظر احساسي در تفاهم بيميانجي با انسانهاي ديگر زندگي ميکند. به نظر روسو تقسيم کار در ايجاد نابرابري اجتماعي نقش بسيار مهمي داشته است، در حالي که کار اصولا نميبايست به نابرابري و محدوديت آزادي منجر گردد. با اين حال روسو در نقد خود از جامعهي مبتني بر مالکيت خصوصي نتايج انقلابي نميگيرد و حرفي از خلع مالکيت و يا از بين بردن ثروت به ميان نميآورد و صرفا خواهان جلوگيري از ازدياد تفاوت در مالکيت است. روسو بعدها در مهمترين اثر خود يعني «قرارداد اجتماعي» که در سال منتشر شد، تغييراتي در ديدگاه خود در زمينهي خروج انسان از «وضعيت طبيعي» و گذر به «وضعيت حقوقي» ميدهد و از جمله خاطر نشان ميسازد که طبيعت آنچنان مقاومت نيرومندي در مقابل «حفظ خويشتن» افراد قرار ميدهد که به عدمتناسبي ميان نيازهاي انسان و نيروهاي طبيعي او منجر ميگردد. «قرارداد اجتماعي» از طرف روسو بعضا به عنوان اقدامي تاريخي و بعضا به مثابه فرضيهاي فکري توصيف ميشود. هستهي مرکزي آن داراي اين مضمون است که افراد از برابري و آزادي اوليهي طبيعي خود صرفنظر و آن را به جامعهاي سياسي منتقل ميکنند، تا آن برابري و آزادي از دست داده را در مرحلهاي عاليتر بازيابند. قرارداد اجتماعي روسو بديلي در مقابل جامعهي از خودبيگانه و دولت خودکامه و نتيجهي «ارادهي عمومي» است. بنابراين ميتوان الگوي مورد نظر روسو را ارادهگرايانه ناميد. ارادهي آزاد شهروند ميبايست جامعه، دولت و سياست را آگاهانه در خود پذيرا شود و در پيوند با ارادهي آگاهانهي ديگر افراد، به ارادهاي عمومي فرارويد. تفاوت «قرارداد دولت» هابس با «قرارداد اجتماعي» روسو در آن است که در اولي افراد خود را تابع فرمانروايي ميکنند که از قدرتي نامحدود برخوردار است، اما در دومي مردم و ارادهي عمومي و يا جمهوري، خود عاليترين فرمانروا هستند. براي روسو هر دولت متکي بر قانون يک جمهوري است و شکل حکومت در اين ميان نقشي ندارد. روسو در همان آغاز کتاب «قرارداد اجتماعي» بر موضوع عدالت انگشت ميگذارد و خاطر نشان ميسازد که هدف او بررسي نظام مدني براي يافتن قواعد حقوقي عمومي و مطمئن حکومتي است و در بررسي خود تلاش خواهد کرد تا آنچه را که حق مجاز ميداند همواره با آنچيز که سودمندي مقرر ميدارد پيوند زند تا ميان عدالت و فايده افتراق نيفتد. براي روسو در گذر از وضعيت طبيعي به وضعيت مدني در انسان دگرگونيهاي قابل توجهي رخ ميدهد و از جمله عدالت جانشين غريزه ميگردد. وي سپس در کتاب دوم همين اثر در مبحث «دربارهي قانون» بطور مشخصتري به موضوع عدالت ميپردازد. روسو قوانين را به منزلهي انگيزش و ارادهي نظم اجتماعي مورد نظر خود ميداند و توضيح ميدهد که از طريق قرارداد اجتماعي، اگر چه پيکرهي سياسي هستي ميپذيرد و زندگي ميآغازد، اما بايد به ياري قانون به آن جنبش و اراده بخشيد تا اين پيکره به ابزار حفظ خويشتن نيز مجهز گردد. موضوع عدالت در کانون اين بخش از تأملات روسو قرار دارد و پيکرهي سياسي ناشي از ارادهي عمومي براي او سرچشمهي قوانين و عدالت است. روسو خاطر نشان ميسازد که آنچه نيک و مطابق نظم است ناشي از طبيعت اشياء است و بستگي به توافقهاي انساني ندارد. همهي عدالتها ناشي از خداوند است و او به تنهايي سرچشمهي آنهاست. اما اگر ما ميتوانستيم عدالت را از چنين جايگاه بلندي پذيرا شويم، نه نيازي به حکومت داشتيم و نه به قانون. به نظر روسو قطعا عدالتي فراگير وجود دارد که ناشي از خرد است، اما اگر چنين عدالتي بخواهد اعتبار يابد، بايد متقابل باشد. قوانين عدالت به دليل فقدان پيامدهاي طبيعي در ميان انسانها يافت نميشوند. آنچه که باقي ميماند فقط به نفع آدم ظالم و به ضرر آدم عادل است، زيرا آدم عادل عدالت را در مقابل همگان رعايت ميکند، در حاليکه آدم ظالم آن را در مقابل هيچکس رعايت نميکند. روسو نتيجه ميگيرد که بنابراين ما نيازمند ميثاقها و قوانيني هستيم که وظايف و حقوق را با هم پيوند زنند و عدالت را موضوعيت بخشند. به اين ترتيب روشن ميگردد که براي روسو عدالت تنها از طريق قوانين قابل حصول است. به نظر روسو در وضعيت طبيعي که در آن همه چيز مشترک است و انسانها برابرند، هيچکس وظيفهاي نسبت به ديگري ندارد، چرا که تعهدي نسبت به ديگري متقبل نشده است. کافيست آنچيز را که استفادهاي برايش ندارد، به عنوان مالکيت ديگري به رسميت بشناسد. اما در وضعيت اجتماعي که همهي حقوق توسط قوانين تثبيت شده است، اين طور نيست. روسو ادعاي عمومي بودن موضوع قوانين را اينگونه فهم ميکند که قانون فرمانبران را به مثابه يک کل و رفتارهاي آنان را انتزاعي در نظر ميگيرد و هرگز از فرد انساني و رفتار فردي حرکت نميکند. به همين دليل قانون ميتواند حقوق اوليهاي را مقرر کند، اما آن را به نام شخص معيني مقرر نميکند. قانون ميتواند طبقات گوناگوني از شهروندان ايجاد کند و حتا ويژگيهايي را تعيين نمايد که حق اين يا آن طبقه به حساب ميآيند، اما نميتواند مقرر کند که اين يا آن شخص در طبقهاي پذيرفته شود يا نه. روسو نتيجه ميگيرد که بنابراين لازم نيست بپرسيم که قوانين توسط چه کسي وضع ميشود، زيرا آنها از ارادهي عمومي ناشي شدهاند. لازم نيست بپرسيم که آيا شهريار مافوق قوانين قرار دارد يا نه، چرا که او عضوي از دولت است. لازم نيست بپرسيم که قانون ميتواند ناعادلانه باشد يا نه، چرا که هيچکس نسبت به خود ناعادلانه نيست. اين پرسش نيز بيمورد است که آيا انسان ميتواند هم آزاد و هم مطيع قوانين باشد، زيرا قوانين صرفا نمايهي ارادهي ما هستند. بنابراين آنچه که فردي صرفنظر از جايگاه اجتماعي خود به ارادهي خود مقرر ميکند نميتواند قانون باشد. حتا آنچه که فرمانروا در مورد خاصي مقرر ميدارد نيز قانون نيست، زيرا قانون تصميم ارادهي عمومي در مورد موضوعي است. روسو پس از اين تأملات، در کتاب سوم «قرارداد اجتماعي»، عدالت را به عنوان سنجيداري براي تعيين مشروعيت حکومت به کار ميگيرد. وي در بررسي سوء استفادهي حکومت از دولت تصريح ميکند که: جبار به معناي عادي پادشاهي است که با سختگيري حکومت ميکند و به قانون و عدالت بيتوجه است. اما جبار به معنايي معينتر فرديست که اقتدار پادشاهي را بدون اينکه حق او باشد در اختيار گرفته است. يونانيان نيز جبار را به همين معنا به کار ميبردند. آنان جبار را پادشاهان خوب يا بدي ميدانستند که قدرتشان قانوني نبود. بنابراين در نظر آنان جبار و غاصب کاملا هممعني بود. اما براي اينکه بر اين چيزهاي متفاوت نامهاي متفاوتي اطلاق کنيم من ميگويم که جبار غاصب قدرت پادشاهي است و مستبد غاصب قدرت فرمانروايي. بنابراين، جبار کسي است که غيرقانوني بر سر کار آمده تا مطابق قانون حکومت کند. لذا جبار ممکن است مستبد نباشد، اما مستبد همواره جبار است