ريشه جدال مولانا با فلسفه چه بود؟
عمده انتقادي كه مولانا بر فلسفي وارد مي كند آن است كه او بين خويشتن (به عنوان فاعل شناسايي ) و موضوع شناخت ، واسطه اي به نام دليل يا برهان مي افكند و بدينسان از شناخت بي واسطه و همدلانه ي موضوع شناخت محروم مي ماند. مولانا بر فلسفي خرده مي گيرد كه دخان را دليل آتش گرفته است و دين گونه به زعم خود معرفتي كسب نموده ، حال آنكه اين دليل چون عصايي است كه تنها بر كوري فلسفي دلالت تواند كرد. آنكه بصيرتي دارد، عيان و بي واسطه آتش را حس مي كند و بي دخان در اين آتش خوش است . مقدمه اول
بي مهري مولانا با فلسفه و فلسفي حكايتي است به عالم سمر شده . او فلسفه را علم بناي آخور مي شمرد (1) و فيلسوف را كسي مي داند كه پي در پي ، دلايل را واسطه بين خود و حقيقت قرار مي دهد؛ در حالي كه صفي از دليل و حجاب گريزان است و از پي مدلول ، سر به جيب تفكر فرو برده است . (2) فلسفي از نظر مولانا فردي است كه در بند معقولات گرفتار آمده ، (3) از حواس اوليا بيگانه است (4) و تكاپوي او در طريق انديشه ورزي تنها از مراد دل جداترش مي سازد. (5) ذكر فيلسوف در مثنوي غالباً توأم با تحقير است و مولانا او را حكيمك ، (6) فلسفي (7) و مفلسف (8) مي خواند. اين فلسفي كه دلش مشحون از شك و پيچاني است ، گه گاه اعتقادي از خود بروز مي دهد، اما بلافاصله آن رگ فلسف در او جنبيدن مي گيرد و روسياهش مي كند. (9) حتي در يك موضع مثنوي ، (10) مولانا حكم به كفر فلسفي مي كند؛ كه هر چند مرادش تكفير فلاسفه - چنان كه غزالي در تهافت كرده است - نيست ، مي تواند حاكي از عمق بيزاري او از از فلاسفه بوده باشد. اما مسئله اين است كه چه چيز فلسفه يا فيلسوف عمدتاً معروض نقد مولانا بوده است ؟ آيا طعن مولانا متوجه موضوعاتي بوده كه در فلسفه مورد بحث و مداقه قرار مي گرفته اند؟ آيا روشهايي را كه فلاسفه براي نيل به حقيقت مزعوم خود از آن بهره مي جستند مولانا عقيم مي يافته ؟ و يا خود فيلسوفان حايز صفات و ويژگيهايي بوده اند كه آنها را مطعون وي مي ساخته است ؟ يا مسئله بر سر هيچ كدام از اينها نيست و سرچشمه هاي بي مهري مولانا با فلسفه و فلسفي را بايد در جايي ديگر جست ؟ مقدمه دوم
واقع آن است كه تعريض مولانا بر فلسفه نمي تواند متوجه موضوعات مطروح در اين شاخه از معرفت بشري بوده باشد. چرا كه در بسياري از مواضع مثنوي ، سراينده به مسائل و موضوعات فلسفي پرداخته است . «مثنوي هيچ جا از بينش فلسفي خالي نيست و كمتر مسئله اي از امهات مباحث اهل فلسفه هست كه مولانا را در مثنوي مطرح نكرده باشد و جوابي برهاني يا تمثيلي بدان نداده باشد.» (11) براي مثال ، در مورد جوهر و عرض در دفتر دوم مثنوي بحثي مُشبع بين يك خواجه و غلام او درمي گيرد (12) كه ضمن آن ، مولانا با آنكه در جايي ديگر عرض را طفيل و جوهر را غرض دانسته است ، (13) جوهر و عرض را به بيضه و طير تشبيه مي كند كه هر كدام از ديگري زاده مي شوند. (14) در مسئله ي حدوث و قدم نيز مولانا در دفتر چهارم مثنوي طي مباحثه اي كه بين دهري و مؤمن ترتيب داده ، اشارتي بدين مسئله مي كند. (15) در اينجا مؤمن - كه قائل به حدوث عالم است - اگر چه به روشي كاملاً غير برهاني ، پيشنهاد مي كند كه براي تمييز نقد و قلب ، او و دهري - كه قائل به قدم عالم است - هر دو در آتش روند و حجت باقيِ حيرانان شوند. (16) ليكن به نظر مي رسد كه اين پيشنهاد پس از آنكه طرفين به تكافؤ ادله رسيده اند، ارائه شده و پيش از آنكه مباحثه اي كه بين آن دو درگرفته ، از دلمشغولي مولانا به چنين موضوعاتي حكايت مي كند. طرفه آنچه مولانا را به موضع گيري تندي در برابر قول فلاسفه به قدم عالم واداشته ، ظاهراً حساسيتي است كه او نسبت به يك مسئله ي فلسفي ديگر داشته است : از جمله ادله اي كه فلاسفه بر قدم عالم اقامه مي كنند يكي اين است كه «صدور حادث از قديم محال است .» (17) گويا مولانا تا آنجا كه از زبان مؤمن ، دهري را منكر خلاّق (18) مي شمارد، نظر به همين مسئله دارد و قول فلاسفه به قدم عالم را، به ضرورت ، متضمن انكار صنع و نفي ابداع مي انگارد. و پيداست كه عارفي چون مولانا كه در جهان بيني خود، كاروان در كاروان عدم را رهسپار سوي هستي مي ديد (19) و حق را وارث همه ي حادثات مي دانست (20) و عدم را خزانه ي صنع حق مي انگاشت (21) و حق را مبدعي مي شناخت كه فرع بي اصل و سند برمي آورد، (22) در اين قول به ديده ي انكار و نفرت مي نگرد. قدم عالم يكي از سه مسئله اي است كه غزالي در آنها حكم به كفر فلاسفه كرده است و آن دو ديگر، انكار معاد جسماني و علم خداوند به جزئياتند. (23) شايد غزالي نيز رابطه اي ضروري بين قول به قدم عالم و انكار صنع صانع مي ديده است . هرچه كه هست ، مسئله ي حدوث و قدم كه از اهم مسائل فلسفه ي اولي در حكمت مشاء است ، در مثنوي مغفول نهاده نشده و از جمله مسائلي بوده كه ذهن مولانا را به خود معطوف داشته است . به علاوه ، رويكرد مولانا به پاره اي از مسائل ، صبغه اي كاملاً فلسفي دارد. براي نمونه در باب عشق ، آنجا كه مولانا تمام ذرات عالم را درگير در عشقي دو طرفه توصيف مي كند (24) و وجود و بقاي هستي را منوط به وجود و بقاي عشق مي شمارد (25) و معراج جماد به نبات ، و ناميات به روح را ناشي از ميل و عشقي مي انگارد كه هر كدام از اين نشآت وجود به محوشدن در نشئه بالاتر دارند، (26) گويي شيخ الرئيس است كه در رسالة في العشق سخن مي گويد. تمثيلي هم كه مولانا در دفتر اول مثنوي مي آورد و صيادي را توصيف مي كند كه به سوي سايه ي مرغي تير مي اندازد، (27) با تمثيل غار افلاطون مشابهت بسيار دارد؛ البته در مواضع ديگر مثنوي نيز ابياتي هست كه توافق مولانا را با نظريه ي مُثُل نشان مي دهد. (28) همچنين آنچه مولانا در باب نظريه ي معرفت مي آورد به «افسانه ي تذكر» افلاطون نزديك است . (29) در باب موسيقي هم مولانا صراحتاً توافق خود را با آنچه حكما درباره ي منشأ موسيقي گفته اند، ابراز مي دارد. (30) چنان كه در نظريه ي خلق مدام و تشبيه زندگي به جويباري كه آب آن نونو مي رسد نيز اثر رأي هراكليتوس ديده مي شود. (31) اين موارد كه تنها نمونه اي از بسيارند، از مقوله ي اخذ باشند يا توارد، حكايت از دلمشغولي مولانا به موضوعات فلسفي و اقوال فلاسفه مي كنند (32) و نشان مي دهند كه طعن مولانا نمي تواند متوجه موضوعات و مسائل فلسفي بوده باشد. علاوه بر فلسفه ي اولي يا مابعدالطبيعه كه ابن سينا در الهيات شفا آن را «افضل علم به افضل معلوم » (33) مي خواند، مولانا علي الظاهر در كلام نيز كه به قول ابن خلدون «علمي است متضمن دفاع از عقايد ايماني به وسيله ي دلايل عقلي » (34) به ديده ي قبول نمي نگريسته است . هرچند در مثنوي واژه كلام يا متكلم بالمعني الاخص به كار برده نشده ، اما مولانا با عناويني چون باحث و مفلسف از متكلمان ياد كرده و بر آنان طعن زده است . حتي نظرورزيهاي كساني چون محي الدين ابن عربي و شاگرد و شريك اذواق وي ، صدرالدين قونوي ، در مقوله ي عرفان نيز نزد مولانا چندان ارج و اعتباري ندارد و بنا بر يك حكايت افلاكي در مناقب ، مولانا فتوحات زكي قوال رابِهْ از فتوحات مكي مي دانسته است . (35) اين بي مهري البته دو سويه بوده و پاره اي از شاگردان صدرالدين نيز در مثنوي طعنها زده اند كه گاه مولانا را واداشته تا پاسخي تند و تلخ به آنها دهد. (36) در باب فقه نيز با آنكه مولانا هيچ گاه آشكارا با فقها در نپيچيده و ارتباطش را با مسائل مربوط به فقه قطع نكرد و تا آخر عمر به صدور فتوا ادامه داد و «همواره وجه معاش از مرسوم مدرسه » (37) دريافت مي كرد، اما اين امر مانع آن نيامد كه فقه را هم به همراه صرف و نحو در كم آمد يابد (38) و بسرايد كه :
آن طرف كه عشق مي افزود درد
بوحنيفه و شافعي درسي نكرد
بوحنيفه و شافعي درسي نكرد
بوحنيفه و شافعي درسي نكرد
مقدمه سوم
در باب روشهاي مألوف فلاسفه نيز بايد گفت با آنكه مولانا استدلال را پايي چوبين و سخت بي تمكين (39) مي داند، سراسر مثنوي مشحون است از استدلالهاي تمثيلي . استدلال تمثيلي هر چند نزد منطقيان به هيچ روي اعتبارِ ديگر انواع استدلال ، به ويژه قياس ، را ندارد، اما به هر حال يكي از انواع استدلال است كه اهل منطق حجيّت آن را پذيرفته اند. تمسك مولانا به روشهاي استدلالي مبيّن اين حقيقت است كه قوه ي عاقله ي شنوندگان نيز، علاوه بر عواطف آنان ، مخاطب مولانا بوده است و وي در اقناع در امر تفهيم فاهمه ي مخاطبان خود جهد بليغ داشته است . كوشش مسئولانه ، شكوهمند و قرين توفيق مولانا در امر تفهيم مسائل به مخاطبان خود در سراسر مثنوي مشهود است . مولانا در مثنوي علاوه بر عارفي بزرگ و صاحب حالات و مقامات ، در هيئت معلمي دلسوز و مسئول نيز ظاهر مي شود؛ معلمي كه سخت پرواي تفهيم شاگردان دارد. شايد يك دليل اين امر كه مولانا با وجود داشتن احوال و تجاربي نظير آنچه از حالات و مقامات امثال بايزيد و حلاج و شبلي نقل كرده اند، مانند آنان چيزي از سنخ شطحيات بر زبان نرانده است ، همين اهتمام او به تعليم مخاطبان و اقناع قوه ي عاقله ي آنان باشد. و پيداست كه اقناع قوه ي عاقله در بسياري از موارد با روشهاي استدلالي ميسر است كه مولانا در مثنوي از بين آنها استدلال تمثيلي را برگزيده و از آن بهره ي بسيار جسته است . (40) در مثنوي موارد فراواني مي توان يافت كه مولانا سعي در دفع دخل مقدّر دارد. از جمله در همان داستان پادشاه و كنيزك ، اشكالي را كه احتمالاً مستمع بر حكايت او مي گيرد پيش بيني كرده ، در صدد پاسخ برمي آيد كه «كشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهي بود نه به هواي نفس و تأمل فاسد». (41) همچنين در دفتر دوم مثنوي هنگام بيان اين مطلب كه به سبب وجود نفس سركش در انسان است كه خصومتها بدو روي مي نمايانند، اشكالي را كه احتمالاً مستمع با آن مواجه خواهد شد، پيش بيني مي كند:
گر شكال آرد كسي بر گفت ما
كانبيا را ني كه نفس كشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
از براي انبيا و اوليا
پس چراشان دشمنان بود و حسود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
مقدمه چهارم
عمده انتقادي كه مولانا بر فلسفي وارد مي كند آن است كه او بين خويشتن (به عنوان فاعل شناسايي ) و موضوع شناخت ، واسطه اي به نام دليل يا برهان مي افكند و بدينسان از شناخت بي واسطه و همدلانه ي موضوع شناخت محروم مي ماند. مولانا بر فلسفي خرده مي گيرد كه دخان را دليل آتش گرفته است و دين گونه به زعم خود معرفتي كسب نموده ، حال آنكه اين دليل چون عصايي است كه تنها بر كوري فلسفي دلالت تواند كرد. آنكه بصيرتي دارد، عيان و بي واسطه آتش را حس مي كند و بي دخان در اين آتش خوش است :
جز به مصنوعي نديدي صانعي
بر قياس اقتراني قانعي
گر دخان او را دليل آتش است
خاصه اين آتش كه از قرب ولا
پس سيه كاري بود رفتن ز جان
بهر تخييلات جان سوي دخان
مي فزايد در وسايط فلسفي
از دلايل ، باز بر عكسش صفي
بي دخان ما را در اين آتش خوش است
از دخان نزديك تر آمد به ما
بهر تخييلات جان سوي دخان
بهر تخييلات جان سوي دخان
خود هنر آن دان كه آتش ديد عيان
اين دليلت گَنده تر پيش لبيب
اين دليل تو مثال آن عصا
غُلغُل و طاق و طُرُنب و گير و دار
كه نمي بينم مرا معذور دار
نه كپ دَلَّ علي النار دخان
در حقيقت از دليل آن طبيب
در كَفَت دَلَّ علي عيب العمي
كه نمي بينم مرا معذور دار
كه نمي بينم مرا معذور دار
پس مثال ناقصي دست آورم
تا ز حيراني خرد را واخرم
تا ز حيراني خرد را واخرم
تا ز حيراني خرد را واخرم
در نمك لان ار خر مرده فتاد
هيزم تيره حريف نار شد
چون كه آهن شد ز آتش محتشم
آتشم من گر تو را شك است و ظن
آزمون كن دست خود بر من بزن
پس خري و مردگي يكسو نهاد
تيرگي رفت و همه انوار شد
گويدت من آتشم من آتشم
آزمون كن دست خود بر من بزن
آزمون كن دست خود بر من بزن
هست آن آهن فقير سخت كش
حاجب آتش بود بي واسطه
بي حجابي آب و فرزندان آب
واسطه ديگي بود يا تابه اي
همچو پا را در روش پا تابه اي
زير پتك و آتش است او سرخ و خوش
در دل آتش رود بي رابطه
پختگي ز آتش نيابند و خطاب
همچو پا را در روش پا تابه اي
همچو پا را در روش پا تابه اي
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه ي نامحرم زد
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
دست غيب آمد و بر سينه ي نامحرم زد
دست غيب آمد و بر سينه ي نامحرم زد
پس قيامت شو قيامت را ببين
تا نگردي او نداني اش تمام
عقل گردي ، عقل را داني كمال
منگر از چشم خودت آن خوب را
بل كزو كن عاريت چشم و نظر
پس ز چشم او به روي او نگر
ديدن هر چيز را شرط است اين
خواه آن انوار باشد يا ظُلام
عشق گردي ، عشق را داني ذُبال
بين به چشم طالبان مطلوب را
پس ز چشم او به روي او نگر
پس ز چشم او به روي او نگر
گوش دلاّله است و چشم اهل وصال
در شنود گوش تبديل صفات
در عيان ديده ها تبديل ذات
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در عيان ديده ها تبديل ذات
در عيان ديده ها تبديل ذات
علم تقليدي وبال جان ماست
علم گفتاري كه آن بي جان بود
طالب روي خريداران بود
عاريه است و ما نشسته كان ماست
طالب روي خريداران بود
طالب روي خريداران بود
مقدمه ششم
براي حصول علم تحقيقي كه در آن آدمي با موضوع معرفت مؤانست و مشاركت پيدا مي كند، فاعل شناسا و موضوع معرفت هر كدام بايد ويژگيهايي داشته باشند: الف ) آدمي به عنوان فاعل شناسا قبل از هر چيز بايد طالب باشد و دردمند. اين طلب عطشناك جويبارهاي معرفت و حكمت را به سوي آدمي مي كشاند:
گرچه حكمت را به تكرار آوري
ور چه بنويسي نشانش مي كني
او ز تو رو در كشد اي پرستيز
ور نخواني و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دست آموز تو
چون تو نااهلي شود از تو بري
ورچه مي لافي بيانش مي كني
بندها را بگسلد وز تو گريز
علم باشد مرغ دست آموز تو
علم باشد مرغ دست آموز تو
پس چو حكمت ضالّه ي مؤمن بود
چون كه خود را پيش او يابد فقط
تشنه اي را چون بگويي تو: «شتاب
هيچ گويد تشنه كاين دعوي است ، رو؟
يا گواه و حجتي بنما كه اين
يا به طفل شير مادر بانگ زد؟
طفل گويد مادرا حجت بيار
تا كه با شيرت بگيرم من قرار؟
آن ز هر كه بشنود موقن بود
چون بود شك چون كند او را غلط
در قدح آب است ، بستان زود آب »
از رم اي مدعي مهجور شو؟
جنس آب است و از آن ماء معين
كه بيا، من مادرم هان ! اي ولد؟
تا كه با شيرت بگيرم من قرار؟
تا كه با شيرت بگيرم من قرار؟
گفت از درد اين فراغت نيستم
تو كه بي دردي همي انديش اين
نيست صاحب درد را اين فكر هين
كه در اين فكر و تفكر بيستم
نيست صاحب درد را اين فكر هين
نيست صاحب درد را اين فكر هين
عقده را بگشاده گير اي منتهي
در گشاد عقده ها گشتي تو پير
عقده اي كان بر گلوي ماست سخت
قيمت هر كاله مي داني كه چيست
آن اصول دين بدانستي تو ليك
از اصولينت ، اصول خويش به
جان جمله علمها اين است اين
كه بداني من كي ام در يوم دين
عقده اي سخت است بر كيسه تهي
عقده ي چندي دگر بگشاده گير
كه بداني كه خسي يا نيكبخت
قيمت خود را نداني احمقي است
بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
كه بداني اصل خود اي مرد مه
كه بداني من كي ام در يوم دين
كه بداني من كي ام در يوم دين
* شماره ي ابياتي كه در متن و پانوشتها آورده شده ، مطابق با نسخه ي دكتر استعلامي است .
1. ريزه كاريهاي علم هندسه
اين همه علم بناي آخور است
2. مي گريزد در وسايط فلسفي
اين گريزد از دليل و از حجاب
3. بد معقولات آمد فلسفي
4. فلسفي كو منكر حنانه است
5. فلسفي خود را ز انديشه بكشت
گو بدو چندان كه افزون مي رود
6. چون حكيمك اعتقادي كرده است
7. فلسفي منطقي مستهان
8. از مفلسف گويم و سوداي او
9. هر كه را در دل شك و پيچاني است
مي نمايد اعتقاد و گاه گاه
10. بلكه عكس آن فساد و كفر او
اين خيال منكري را زد بر او
يا نجوم و علم طب و فلسفه
كه عماد بود گاو اشتر است
از دلايل باز برعكسش صفي
از پي مدلول سر برده به جيب
شهسوار عقلِ عقل آمد صفي
از حواس اوليا بيگانه است
گو بدو كو راست سوي گنج پشت
از مراد دل جداتر مي شود
كآسمان بيضه زمين چون زرده است
مي گذشت از سوي مكتب آن زمان
يا ز كشتيها و درياهاي او
در جهان او فلسفي پنهاني است
آن رگ فلسف كند رويش سياه
اين خيال منكري را زد بر او
اين خيال منكري را زد بر او
11. دكتر عبدالحسين زرين كوب ، سرّ ني ، انتشارات علمي ، ص 460. 12. دفتر دوم ، بيت 950 و بعد از آن .
13. زان كه دل جوهر بد گفتن عرض
14. اين عرض با جوهر آن بيضه است و طير
اين از آن و آن از اين زايد به سير
پس طفيل عرض جوهر غرض
اين از آن و آن از اين زايد به سير
اين از آن و آن از اين زايد به سير
15. دفتر چهارم ، بيت 2834 و بعد از آن .
16. آب و آتش آمد اي جان امتحان
تا من و تو هر دو در آتش رويم
حجت باقي حيرانان شويم
نقد و قلبي را كه آن باشد نهان
حجت باقي حيرانان شويم
حجت باقي حيرانان شويم
17. حناالفاخوري - خليل الجر، تاريخ فلسفه در جهان اسلامي ، انتشارات انقلاب اسلامي ، ص 536.
18. گفت منكر گشته اي خلاّق را
19. از عدمها سوي هستي هر زمان
20. جور و احسان رنج و شادي حادث است
21. پس خزانه صنع حق باشد عدم
22. مبدع آمد حق و مبدع آن بود
كه برآرد فرع بي اصل و سند
روز و شب آرنده و رزّاق را
هست يارب كاروان در كاروان
حادثان ميرند حقشان وارث است
كه برآرد زو عطاها دم به دم
كه برآرد فرع بي اصل و سند
كه برآرد فرع بي اصل و سند
23. تاريخ فلسفه در جهان اسلامي ، ص 536.
24. هيچ عاشق خود نباشد وصل جو
حكمت حق در قضا و در قدر
جمله اجزاي جهان زان حكم پيش
25. گر نبودي عشق ، هستي كي بدي ؟
26. دور گردونها ز موج عشق دان
كي جمادي محو گشتي در نبات
روح كي گشتي فداي آن دمي
ذره ذره عاشقان آن كمال
مي شتابد در علو همچون نهال
كه نه معشوقش بود جوياي او
كرد ما را عاشقان همدگر
جفت جفت و عاشقان جفت خويش
كي زدي نان بر تو؟ و كي تو شدي
گر نبودي عشق ، بفسردي جهان
كي فداي روح گشتي ناميات
كز نسيمش حامله شد مريمي
مي شتابد در علو همچون نهال
مي شتابد در علو همچون نهال
27. دفتر اول ، بيت 420 و بعد از آن . 28. براي نمونه :
عين آتش در اثير آمد يقين
پرتو و سايه ي وي است اندر زمين
پرتو و سايه ي وي است اندر زمين
پرتو و سايه ي وي است اندر زمين
29. براي نمونه :
صد هزاران سال بودم در مطار
گر فراموشم شده است آن وقت و حال
30. ناله سرنا و تهديد دهل
پس حكيمان گفته اند اين لحنها
31. هر نفس نو مي شود دنيا و ما
عمر همچون جوي نونو مي رسد
مستمري مي نمايد در جسد
همچو ذرات هوايي بي اختيار
يادگارم هست در خواب ارتحال
چيزكي ماند بدان ناقور كل
از دوار چرخ بگرفتيم ما
بي خبر از نوشدن اندر بقا
مستمري مي نمايد در جسد
مستمري مي نمايد در جسد
32. براي مطالعه ي بيشتر در زمينه ي تطبيق آراء مولانا با فلاسفه رجوع كنيد به كتاب سرّ ني تأليف زنده ياد دكتر عبدالحسين زرين كوب ، فصل «مقالات و دلالات ». 33. «و هو ايضا الحكمة التي هي افضل علم بافضل معلوم فانها افضل علم اي اليقين بافضل معلوم اي الله تعالي .» الهيات شفا (المقالة الاولي ، الفصل الثاني في الالهيات ، قاهره ، 1960، ص 15). 34. نقل از: تاريخ فلسفه در جهان اسلامي ، ص 142. 35. بعضي علماي اصحاب در باب كتاب فتوحات مكي چيزي مي گفتند كه عجب كتابي است كه اصلاً مقصودش نامعلوم است . از ناگاه ز كي قوال از در درآمد. حضرت مولانا فرمود كه حاليا فتوحات زكي به از فتوحات مكي است و به سماع شروع فرمود.» مناقب 1/470- به نقل از: سرّني ، ص 853.
36. خربطي ناگاه از خرخانه اي
كاين سخن پست است يعني مثنوي
نيست ذكر بحث و اسرار بلند
كه دوانند اوليا آن سو سمند
سر برون آورد چون طعانه اي
قصه پيغمبر است و پيروي
كه دوانند اوليا آن سو سمند
كه دوانند اوليا آن سو سمند
37. سرّ ني ، ص 202.
38. فقهِ فقه و نحوِ نحو و صرفِ صرف
39. پاي استدلاليان چوبين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود
در كم آمديابي اي يار شگرف
پاي چوبين سخت بي تمكين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود
40. براي آگاهي از تمثيلات مثنوي رجوع كنيد به كتاب بحر در كوزه ، تأليف دكتر عبدالحسين زرين كوب . 41. مثنوي معنوي ، نسخه ي دكتر استعلامي ، دفتر اول ، ص 19.
42. پس قضا را خواجه از مقضي بدان
43. بشنويد اي دوستان اين داستان
44. اي تقاضاگر درون همچون جنين
سهل گردان ره نما توفيق ده
45. اي ضياءالحق ، حسام الدين توي
گردن اين مثنوي را بسته اي
46. اين سخن شير است در پستان جان
47. مستمع چون تازه آمد بي ملال
48. چون كه جمع مستمع را خواب برد
49. فهمهاي كهنه كوته نظر
50. شرح مي خواهد بيان اين سخن
51. از اصولينت اصول خويش به
52. بي صحيحين و احاديث و رواة
بلكه اندر مشرب آب حيات
تا شكالت دفع گردد در زمان
خود حقيقت نقد حال ماست آن
چون تقاضا مي كني اتمام اين
يا تقاضا را بهل بر ما منه
كه گذشت از مه بنورت مثنوي
مي كشي آن سوي كه دانسته اي
بي كشنده خوش نمي گردد روان
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
سنگهاي آسيا را آب برد
صد خيال بد درآرد در فكر
ليك مي ترسم ز افهام كهن
كه بداني اصل خود اي مرد مه
بلكه اندر مشرب آب حيات
بلكه اندر مشرب آب حيات
53. (6/49-148)، (2/79-278)، (6/293)، (6/17-816). 54. (6/51-150)، (2/44-3341). 55. ايان باربور، علم و دين ، ترجمه ي بهاءالدين خرمشاهي ؛ مركز نشر دانشگاهي ، ص 149.
56. اسم مشتق است و اوصاف قديم
57. چار طبع و علت اولي ني ام
58. بر سر هر ريش جمع آمد مگس
آن مگس انديشه ها و آن مال تو
ريش تو، آن ظلمت احوال تو
نه مثال علت اولي ، سقيم
در تصرف دائماً من باقي ام
تا ببيند قبح ريش خويش كس
ريش تو، آن ظلمت احوال تو
ريش تو، آن ظلمت احوال تو
59. مهدي معين زاده ، چالش مولوي با فلسفه و فلسفي ، نقد و نظر ، سال پنجم ، شماره سوم و چهارم ، ص ص 373-350.