عصمت گيويان قبل از گفتگو«... چه خوش درخشيدند ستارگاني كه پيش از آنكه «بسياري» طلوع «خورشيد» را از «غرب» نظاره كنند، اينان سالها محو جمالش شده بودند و عازم كويش كه جز كوي مبارزه و خون و شلاق و جهاد نبود. هم جهاد نفس و هم جهاد ديگري كه اصغرش نامند.هر چند مبارزه را «غزلي» نيست چرا كه هرچه هست «حماسه» است. اما جهادي كه مجاهدان آن پروانهوار گرد شمع خويش پر ميسوزانند را بايد غزلي بلند و رفيع شمرد و سرايش «شاه بيت» آن را از آنِ زناني دانست كه آن پير فرزانه، آنان را در نهضت، بر مردان، مقدم ميشمرد.براي «پيام زن» بسي جاي خوشوقتي است كه نمودي از سرگذشت اينان را به نگارش آورد و چه بهتر كه از زبان خود آنان «پيام سرگذشت» را بازگو كند، سرگذشت همه «ياراني» كه همچنان حفظ «انقلاب» و «نظام ولايت فقيه» را مهمترين وظيفه خويش ميشمارند. ايجاد اين احساس كه انتقال تجربه يك عمر مبارزه و انعكاس يك سرگذشت موفق، به نسلهاي بعدي وظيفهاي بس مهم است، با تواضع و خلوصي كه در اين عزيزان وجود دارد، كاري ظريف و دشوار است. آرزو ميكنيم همه اين عزيزان اين احساس را در خواهران و برادرانشان در مجله «پيام زن» بيابند و چنين فرصتي را در اختيار خوانندگان عزيز قرار دهند.به همين انگيزه جوياي گفتگو با سركار خانم حديدچي مشهور به خانم «دبّاغ»، شديم و ايشان نيز به پاس انگيزه صادقانه ما و احساس مسؤوليتي كه در برابر نسلهايي كه خود، حضور نداشتهاند مينمايند خواست مجله را پاسخ مطلوب، دادند و بخشي از سرگذشت خواندني و سازنده خويش را بازگو نمودند. چهره شناخته شده ايشان بويژه بعد از پيروزي انقلاب و نمايندگي دو دوره مجلس و عضويت در هيأتي كه افتخار ابلاغ پيام حضرت امام خميني(قده) به گورباچف رهبر وقت شوروي سابق را يافت، ما را از شرح مختصر زندگيشان در اين مقدمه بينياز ميسازد.»اين بخشي از مقدمهاي بود كه در شماره يازده مجله به عنوان مقدمه گفتگو با سركار خانم دباغ آورديم. در همانجا وعده كرديم بخش دوم اين گفتگوي خواندني را در شماره بعدي بياوريم وليكسالت ايشان مانع انجام وعده شد، اينك خوشحاليم كه در دومين قسمت مصاحبه، شما خوانندگان عزيز را با بخشي ديگر از زندگي سراسر خواندني و آموزنده خانم دباغ آشنا ميكنيم. در فاصله بين قسمت اول تا اين شماره، نامهها و تماسهاي خواهران و برادران محترم نشاندهنده ارزشي بود كه براي اين گفتگو قايل هستند. در ميان نامهها، نامهاي نيز از يكي از خواهران داشتيم كه به تفصيل نمونههايي از خدمات ارزنده و مخلصانه خانم دباغ به اين خانواده را ذكر كرده بودند.مطمئن هستيم كه خواندن خاطرات زندان و شكنجه خانم دباغ شما را شديدا متأثر و حتي گريان خواهد نمود اما آرزو ميكنيم درس پاسداري از ارزشها و نيز مقاومت و ايثار در مقابل ناگواريها و توطئهها و عداوتهاي استكبار جهاني را از چنين بانواني كه حاصل يك عمر تجربه موفق خويش را خاضعانه در اختيار خوانندگان ميگذارند فرا گيريم و به روح بلند امام خميني (قده) درود فرستيم كه چنين عناصر ارزشمندي را پرورش داد. ضمن سپاسگزاري صميمانه از سركار خانم دباغ، آرزو ميكنيم سومين بخش را نيز بزودي، در اختيار خوانندگان عزيز قرار دهيم. ان شاءاللّه.* * *ـ خانم دباغ حالا كه روزها از زمان شكنجه و زنداني كه تحمل كردهايد ميگذرد، آيا مايليد براي خوانندگان آن روزها را مجسم كنيد؟بسماللّه الرحمن الرحيم و به نستعين. احساس ميكنم نحوه دستگيريها نيز به همان شدتِ دوران زندان ميتواند گفتني باشد. اوايل سال 51 بود كه سعي ما بر اين شد پايگاههايي براي بچههاي مسلمان، براي تبليغ، براي پنهان شدن، براي ترويج اعتقادات تهيه شود و ما اين را در قالب ازدواجهاي سالم ريختيم. دختر و پسر مسلماني را با هم وصلت ميداديم و خانه آنها ميشد محل اَمن، ميشد مركز تبليغ، مركزي كه بعد از لو رفتن يك جا، محل اَمن مجدد بشود.آن شب دستگيري من، شب عروسي يكي از آن زوجها بود. فردا صبح زود كه من براي برداشتن سطل زباله به دم در رفتم ديدم آقايي پايش را لاي در گذاشت و من گفتم: فرمايش؟ گفت: آقاي فلاني اينجا هستند؟ من گفتم: خوب، اگر هم باشند به شما چه ربطي دارد؟ گفت: در را باز كنيد ما بياييم داخل. من فهميدم كه قضيه ربطي به سازمان امنيت و ساواك دارد. فوري خودم را به ناآگاهي زدم و گفتم: دخترهاي من توي اتاق خوابيدهاند و سرشان باز است، نميشود كه شما داخل شويد. آنها از ترس اينكه كسي متوجه نشود (زيرا صداي من رفته رفته بالا ميرفت و آنها نگران و مضطرب به پنجرهها و درهاي نيمهباز داخل كوچه نگاه ميكردند) گفتند: خوب دخترها را كجا خواباندهاي، برو سرشان را بپوشان. گفتم: دخترها در اتاق پايين خوابيدهاند، شما برويد بالا. چهار نفري ريختند داخل خانه و من به سرعت با نيرويي كه خداوند در اختيارم گذاشته بود براي پنهان كردن اسناد و مدارك به اتاق رفتم. مقداري اعلاميه حضرت امام را پشت كشوي كمد گذاشتم و چند جلد كتاب هم بود با چند نوار ولايت فقيه حضرت امام كه در داخل يك بالشي گذاشتم و بالش را زير سر خواهرشوهر پيرم كه از او در خانه مراقبت ميكردم، گذاشتم و يكسري ديگر نوار و نوشته را بردم در حمام قاطي لباسهاي چرك كه ظاهر بسيار ناخوشايندي داشت ريختم و لگني را هم روي آنها دمر كردم. ساواكيها پايين آمدند و به همراه دو نفر از آن جوانها كه دستگير كرده بودند با چشم بسته آنها را داخل ماشين بردند و با بيسيم به مركزشان خبر دادند كه سوژهها را گرفتيم و كلي شلوغ كردند. برادر داماد كه كم سن و سال و قاطي دخترها بود از نگراني اينكه اگر او را بگيرند ممكن است به واسطه كمي سن حرفي بزند چادري به او دادم و او را قاطي دخترها نشاندم و وقتي داخل اتاق را ميگشتند، خواهرشوهرم همهاش حرف ميزد و ميگفت بياييد مرا بگرديد، بياييد و آنها گفتند: بخواب پيرزن! بخواب! از بابت آن كتاب و نوارها خيالم راحت شد. وقتي كشوها را خالي كردند و وسايل و لباسهاي بچهها را ميگشتند خيلي نگران اعلاميهها بودم كه الحمدللّه به خير گذشت. بعد رفتند آشپزخانه كه خداوند ان شاءاللّه از آنها نگذرد. هيچ چيز سالم را نگذاشتند. هرچه قوطي حبوبات بود همه را قاطي كردند و روي زمين ريختند. نمك و زردچوبه و فلفل را قاطي كردند. شيشهها را شكستند و چه افتضاحي به بار آوردند و بعد به حمام رفتند و گفتند: لگن را بردار! من گفتم: اينها چيزي نيست. گفتند: لگن را بردار! گفتم: به شرافت شما برنميخورد، زيرا اين وسايل دختران من است؟ توهين كردند و گفتند: بردار. و من برداشتم و تا آن منظره را ديدند از آنجا هم به خير بيرون آمدند و گفتند: ما ميخواهيم اينجا ساكن بشويم. من گفتم: خوب بمانيد ولي بالا باشيد كه در دست و بال ما نباشيد. من هفت دختر دارم، مشكل است. آنها رفتند بالا كه همه جا را زير نظر داشته باشند. ظهر شد، آمدند پايين و ناهار خواستند. گفتم: ما ناهار آب دوغ و خيار داريم. بفرماييد ماست و خيار و نان بخريد. من به شما ظرف و يخ ميدهم. آنها رفتند بيرون من زير لب گفتم مگر اينجا رستوران است؟! ما هشت نفر نانخور داريم. زمانه مشكل است.ـ خانم دباغ با ماندن آنها در خانه وسايلي كه گفتيد را چه كرديد؟ ارتباطاتتان را چطور تنظيم كرديد؟تعدادي از دوستان را كه همان روز آمدند يا همسايهها را دستگير كردند و براي سؤال و جواب به ساواك بردند. من نگران شدم و روي يك كاغذي چند تا شماره تلفن نوشتم و به دختر كوچكم دادم طوري كه كاغذ را زير يك دوتوماني ميشد راحت پنهان كرد. به دخترم كاسهاي دادم و گفتم: برو از سر كوچه شير بخر. كاغذ را هم به بقال سر كوچه كه مطمئن بود، بده. دخترم رفت دم در. آن مردك كه اسمش پرويز بود، گفت: كجا؟ خيلي نگران بودم، ريسك كرده بودم. الحمدللّه او فقط درون كاسه و زير چادر دخترم را ديد و گفت: برو او رفت و آن خدا رحمت كرده تلفن كرده بود و ديگر ارتباط قطع شده بود و من دنبال راهي ميگشتم كه اعلاميهها و نوارها را به شكلي از خانه خارج كنم. فرداي آن روز چند تا از دخترها را با ظرفي از گوجه سبز و گيلاس و اينجور چيزها، راهي خانه همسايه كردم و نوارها را زير ميوهها گذاشتم. همان پرويزنام پرسيد كجا؟ گفتم: تابستان است. بچهها حوصلهشان سر ميرود. هر روز ميروند خانه همسايه يا آنها ميآيند. اگر اين بچهها نروند آنها ميآيند و آن وقت همه ميفهمند كه شما اينجا هستيد. آنها هم از ترس گذاشتند بچهها بروند. دختر همسايهمان قابل اعتماد بود. برايش نامه نوشتم و او هم نوارها را جاي امني گذاشت. فقط مانده بود يك سري نامهها و كپيهاي اعلاميه براي انتشار و تكثير. بعدازظهر آن روز به دختر بزرگم گفتم: خودت را به دنداندرد بزن. او هم حسابي شلوغ راه انداخت آنها هم هي تجويز كردند، عطر بزن، سيگار فوت كن و گفتم اين كارها را كردم. دندان كشيدني است. بايد بروم دندانسازي. گفتند: نميشود؛ كجا بروي؟ من هم گفتم باشد، بگذاريد بچهام از دنداندرد بميرد، موقع تشييع جنازهاش به همه ميگويم شما نگذاشتيد. شما او را كشتيد. گفت: خوب شلوغ نكن، بايد با يكي از مأمورهاي ما بروي! من گفتم: خوب بيايد. من بايد بروم چون پدر اين بچهها نيست، اگر بفهمد پدر من را در ميآورد. بعد نوشتهها را با بقچه به كمر بچه بستم و يك چادر رنگي و دمپايي هم بستم به شكم خودم و رفتيم براي مطب دكتر. وقتي رسيديم آن مردك گفت: من پايين منتظر ميشوم، شما برويد و زود بياييد تا رفتيم بالا سريع چادر و دمپايي را به دختر پوشاندم و گفتم سريع به خانه آشنايي كه همان نزديك است برو و اينها را امانت بده و زود برگرد، او رفت. دلهره تابم را بريده بود. مدتي بعد خودم هم رفتم پايين و به آن مردك گفتم: خيلي شلوغ است بايد نوبت بشينيم. او گفت: باشد من منتظر ميمانم. همين موقع ديدم دخترم دارد ميآيد. از ترس اينكه نكند بچه هول كند و ببيند من دم در ايستادم حرفي بزند و جلو بيايد، رفتم طرف مغازه كنار مطب دكتر. مردك هم دنبالم آمد. گفت: خانم كجا؟ گفتم: ميخواهم برايش خوردني بخرم. تا سر مردك گرم شد، دخترم بالا رفت و خيالم راحت شد. من هم خريد نكرده به بالا رفتم و دوباره چادر مشكي را از كمرم باز كردم و سرش كرد و من چادر رنگي و دمپايي را به دور كمرم بستم و آمدم پايين و رفتيم منزل.خيالم تا حدي راحت شده بود و روال عادي زندگي را با حضور سه روزه ساواك در منزل ميگذرانديم كه نگران تعدادي اعلاميهها شدم. آنها نسخه اصل بود و كس ديگري از آنها نداشت، بايد اينها را هم سالم از خانه بيرون ميبردم. تك تك بچهها را زير نظر گرفتم. در ذهنم تمامي راهها را مرور كردم، همه يك جا نقص داشت. خواهرشوهر پيرم راحتترين راه بود. اعلاميهها را به شكمش بستم و يك آمپول تقويتي پيدا كردم و گفتم: اين پيرزن را ببريد آمپول بزنيد. آنها اعتراض كردند مگر ما نوكر شماييم. گفتم: خوب خودم بايد بروم. آنها قبول كردند، ما هم به خانه خانم آمپولزني كه از آشنايان بود رفتيم و اعلاميهها را هم جان سالم به در بردند.تا 6 روز دوام آورديم. بعد ديدم اين وضع كه نميشود. با آن همه تلاشِ من، 15 نفر را از خانهمان گرفتهاند و بلاتكليفي عجيب، نگران و مضطربم ميكرد. به بچهها گفتم: بنا را بگذاريد به جيغ و گريه و فرياد. هرچه هم من گفتم ساكت باشيد، دعوا كردم، ساكت نشويد. 2 يا 3 بعدازظهر بود. بچهها جيغ و داد راه انداختند با گريه و شيون. خواهرشوهرم هم نفرين ميكرد و به سينه ميكوفت كه ما خسته شديم. ساواكيها كه ترسيده بودند گفتند: ساكتشان كن! اسلحه كشيدند. تهديد كردند. من هم گفتم هر كاري ميخواهيد بكنيد و خودم هم شلوغ راه انداختم. گفتم: گرم است. بچهها اسيرند. محدوديت هم حدي دارد. بكشيد راحتمان كنيد با جيغ و داد من و بچهها و خواهرشوهر پيرم آنها هم با مركزشان جهت تخليه خانه از وجود نحسشان كسب تكليف كردند، چون از همسايهها كه روي پشت بام و ديوار و پنجرهها جمع شده بودند بسيار وحشت داشتند. ساواك از مردم ميترسيدند. آنها هراسان گفتند: ما ساعت 4 ميرويم. من هم پافشاري كه بايد يا همهمان را بگيريد يا خانه را تخليه كنيد ادامه دادم. آنها همان ساعت 3 وسايلشان را جمع كردند كه بروند. ما متوجه شديم بعضي از وسايل نيستند. آن زمان دو دختر بزرگتر من عقد كرده بودند، آنچه كه طلا و هديه سر عقد به اين بچهها داده بودند نبود. رفتم و گفتم تا طلاها را ندهيد نميگذاريم از خانه خارج شويد. شما دزديد، شما اينكاره هستيد. به رييستان گزارش ميدهم.ـ آيا فكر نميكرديد با آن برخوردها آنها ماندگار ميشوند يا شما را با خود ميبرند، با توجه به دستگيري 15 نفر از منزلتان؟ببينيد من از اول جوري برخورد كردم كه من زني هستم با هفت فرزند و گيج و پرت از مرحلهاي كه آنها ميخواهند و آن 15 نفر هم شايد نصفشان مردم عادي و همسايهها بودند. بقيه را هم از ديد من همان مردم عادي تلقي كردند.ـ خانم دباغ در ابتدا گفتيد برادر داماد را با چادر قاطي دخترانتان جا زديد در طول آن 6 روز چه بر سر او گذشت؟بعد از دو روز او را هم به شيوهاي كه خداوند كمك كرد، از خانه خارج نموديم تا به دوستان خبر بدهد. روز دوم بود ظاهرا صبح زود كه چادر سرش كرديم و گفتم من ميروم بالا و سر آنها را گرم ميكنم و تو از خانه خارج شو و از كناره ديوار برو چون آنها از طبقه بالا به كوچه هم اشراف داشتند. من رفتم و بهانه گرفتم هرچه يخ در يخچال ما هست را مصرف ميكنيد. بايد از امروز خودتان يخ بخريد. هوا گرم است بچهها تشنه ماندهاند و در عين حالي كه از وحشت ميلرزيدم و صداي قلبم را ميشنيدم بلند بلند حرف ميزدم تا همه سرشان به من گرم شود و آن پسر برود چند دقيقهاي به همين منوال گذشت و آنها هم راضي شدند يخ را از بيرون تهيه كنند. من از پلهها كه پايين آمدم، ديدم اوضاع اتاق رو به راه است و او رفته است به حياط رفتم. ديدم در حياط را باز گذاشته است، جارو را برداشتم و به بهانه جاروي حياط تا كنار در رفتم و زماني كه داشتم در را با جارو ميبستم، آن نگهباني كه بالا، لب پنجره بود متوجه شد و داد كشيد دم در چكار ميكني؟ و سؤال و جواب. گفتم در، خودش باز شده و چون پرده مقابل آن بوده، نفهميديم. حالا آمدم جارو كنم، ديدم در باز است. الحمدللّه نفهميدند.ـ با كم شدن يكي از بچهها هم متوجه نشدند؟هميشه وقتي پايين ميآمدند يا چراغ دستشويي را روشن ميكرديم، يا بالش ميگذاشتيم زير يك چادر كه يعني يكي خوابيده. خداوند ياري كرد و آنها هم نفهميدند. خداوند لطفهايي ميكرد كه ما متوجه نميشديم.ـ دستگيري دومتان چقدر با اولي فاصله داشت؟بعد از آن قضايا من براي دستگيري به يكي از اقوام كه صاحب فرزندي شده بودند و تنها بودند به همدان رفتم. بعد از رسيدگي به وضع آنها به تهران برگشتم. شوهرم هم بعد از من از مسافرت آمدند. ما همگي بعد از سه، چهار ماه در منزل دور هم نشسته بوديم كه ديدم در ميزنند، دخترم كه در را باز كرد گفت: مامان پرويزخان آمده!! من به شوهرم گفتم شما از اتاق خارج نشويد، من را ميخواهند، من ميروم. شما بالاي سر بچهها باشيد خيلي راحت چادر سر كردم و دم در رفتم و باز شروع كردم به گيج بودن و پرت بودن از مرحله كه شما از جان من چه ميخواهيد؟ دوباره ميخواهيد بياييد يخهاي ما را تمام كنيد و ... كه گفتند شلوغ نكن، دنبال ما بيا. من از نگراني اينكه مبادا خانه را تفتيش كنند گفتم: باشد با شما ميآيم اما زود سؤالهايتان را بپرسيد غروب بود. بچهها دور من در حياط جمع شدند و گريه و زاري كه مادرمان را كجا ميبريد. به بچهها گفتم: زود برميگردم. آرام بگيريد و آنها هم گفتند: تا شام بخوريد مادرتان را برميگردانيم. و من عليرغم احساسات مادرانهاي كه داشتم بچهها را در آن غروب ترك كردم. يادم ميآيد، گفتم: شب است كجا بيايم. دخترانم را چطور شب تنها بگذارم من بچه كوچك دارم (پسرم پنج ساله بود) آدرس بدهيد خودم فردا صبح ميآيم. با خنده گفتند: مگر خانه خاله است بلند شو بيا.من ميدانستم كه دخترم بعد از رفتن من خانه را از وسايلي كه ميدانستم مسألهساز است تخليه ميكند زماني كه داشتم سوار ماشين ميشدم، پسري از اهالي كوچه كه مطمئن بود را ديدم و گفتم: بگو من را هم بردند. ساواكيها متوجه شدند كه چي شد. گفتند: چي گفتي؟ گفتم: سلام كرد، ميشد جواب سلام را نداد؟ گناه دارد. آنها هم به تصور اينكه من گيج هستم چيزي نگفتند. گفتند: خوب سوار ماشين شو. من ديدم يك مرد نشسته اگر من سوار شوم ديگري هم كنار من مينشيند و من ميان دو نامحرم قرار ميگيرم. گفتم من جلو سوار ميشوم. شما سه نفر عقب. من نميتوانم بين دو نامحرم باشم با اسلحه تهديدم كردند تا كسي متوجه نشده زودتر سوار شوم و به قول آنها مسخرهبازي درنياورم. خلاصه آن دو عقب سوار شدند و من كنارِ در. تا حدودهاي ميدان امام خميني همين طور ميرفتيم بعد به چشمم عينك سياه زدند. گفتم من عينكي نيستم. يا خودشان گفتند: عجب ديوانهاي است؟!ـ خانم دباغ در آن لحظات بيشتر نگران خودتان بوديد يا هشت بچهاي كه در خانه گذاشته بوديد؟بيشتر نگران اين بودم كه طبق چه قضايايي گرفته شدم. قضيه آيتاللّه سعيدي بود، قضيه بچههاي دانشگاه علم و صنعت بود، قضيه افرادي بود كه دو ماه قبل از خانهمان دستگير شده بودند. همهاش بايد متوجه ميشدم كه طبق چه رابطهاي دستگير شدم؟ من يك سري جاها خودم عمل كننده بودم در ارتباط با روحانيون قم، آيتاللّه رباني شيرازي و يك سري جاها فقط رابط بودم، نقشي نداشتم گيج شده بودم و دنبال سرنخ ميگشتم در مورد بچهها، آنها را به خود خدا سپرده بودم زيرا او از مادر نيز براي انسانها به مراتب مهربانتر است. اگر انسان صالح باشد خداوند حامي و حافظ اوست و اگر خداي ناكرده ناصالح هم باشد خدا با مهرباني او را هدايت ميكند. من بچههايم را به خداوند سپرده بودم و از آن جهت آرامشي در خصوص بچهها داشتم. تكليف من در مورد بچهها مشخص بود.ـ در زندان چطور با شما برخورد ميشد؟تا رسيديم گفتند: چادرت را بردار. گفتم مگر ميشود. مرا بكشيد هم چادرم را برنميدارم. به زور از سرم كشيدند و من در آن گرماي وحشتناك زندان بجز پتويي كه براي خواب به ما ميدادند چيز ديگري براي پوشاندن سرم نداشتم. تا مدتي با پتو براي طهارت و وضو بيرون ميرفتم تا اينكه يك جواني در سلول كناري پيراهنش را جهت پوشاندن سرم به من داد. من هر بار كه براي بازجويي ميرفتم، ميگفتم: سؤالهاي من را زودتر بپرسيد بروم. بچههايم منتظر هستند. كار و زندگي دارم و آنها با توهين و فحشهاي بسيار ركيك با من كه خودم را به پرت بودن از مرحله زده بودم، برخورد ميكردند و شكنجه و شلاق از آن مرحله شروع شد.ـ اگر ناراحت نميشويد يك نمونه از شكنجهها را لطف كنيد و بگوييد!بعد از يك شلاق طولاني كه به بيهوشي من منجر شد، ديگر نفهميدم. وقتي متوجه شدم ديدم داخل يك اتاق هستم كه در آن يك ميز و صندلي است و من كنار صندلي روي زمين نشستهام. چشمهايم را كه باز كردم فوري خودم را به ديوار چسباندم يعني پناه گرفتم تا اگر دوباره آمدند براي شلاق زدن، پشتم را كه به شدت درد ميكرد و درد در تمام جانم ريشه انداخته بود را در امان نگه دارم. بعد صداي پا شنيدم. چشمهايم را نيمهباز گذاشتم جوري كه انگار چرتم برده و خواب هستم. مردي كه خدا عذابش را زياد كند، برهنه داخل شد. چشمهايم را كاملاً بستم.مدتي ايستاد و بعد رفت. طولي نكشيد كه دوباره آمد اما لباس زير (شورت) پوشيده بود. آمد و شلاق به دست نميدانم شلاقهاي چطور بود كه با هر ضربه يك جريان برق به بدن وارد ميشد و جاهاي حساس بدن سريعتر آن جريان برق منتقل ميشد. مثل يك شوك. يك بار به طور مشخص روي تخت مرا خواباندند دستها و پاهايم را بستند. شكنجهگر وارد اتاق شد. سيگار بر لب داشت. سيگار را روي دستم خاموش كرد و گفت: آخ سيگارم خاموش شد. سيگار را روشن كرد و اين بار روي سينهام خاموش كرد.ـ در بازجوييها چه حالاتي داشتيد؟هرچه ميپرسيدند من اظهار بياطلاعي ميكردم و چون بازجوييها بعد يا قبل از شكنجه بود. شكنجههايي كه با باطوم برقي به نقاط حساس بدن ميگذاشتند بر لبههاي گوش و نوك سينه به قدري اثر ميگذاشت كه بدن و فكر بيحس ميشد. با باطوم كثيف و آلوده به بدن انسان حمله ميكردند كه در اثر اين كارشان عفونت تا زانوهاي من رسيده بود. و همسلوليهاي من اعتراض ميكردند حتي نصيري كه خداوند ان شاءاللّه عذابش را زياد كند هم كه گفتم وقتي براي بازديد به سلول من آمد، نتوانست تحمل كند و هميشه كه در بازجويي از من پرسيدند پيرزن! چرا آمدي اينجا؟ ميگفتم: از آقا پرويز بپرسيد. من كه نيامدم اينجا. من هفت بچه دارم. شوهرم مسافرت است. نيست؛ سؤالهاي من را بپرسيد بگذاريد بروم. گفتند: خوب بگو خميني (حضرت امام) چطور برايت نوشته و پول ميفرستد. من گفتم: خميني (حضرت امام) كي هست؟ گفتند: آخوند است. گفتم: من فقط آقاي روضهخوان محلهامان را ميشناسم و بعد به من با توهين و اهانت برخورد كردند و باز من خودم را به گيجي زدم. گفتم آقا تو را به خدا مرا كه آزاد ميكنيد به شوهرم بگوييد سر من را نبرد. چون به آقاي منوچهري گفته من اين زن را نميخواهم. خندهاش گرفت و باز توهين كرد و بعد دوباره مرا بردند براي زدن. چون بدنم سالم نبود، كف پاي من را به ضرب زدند. پاهايم ورم كرده بود و از كف پايم چرك و خون بيرون ميآمد و مرا دور سالن ميدواندند. بقيه دوستان و جوانان كه مرا با آن وضعيت و سن ميديدند تحت تأثير قرار ميگرفتند و بلند بلند قرآن ميخواندند و لا اله الاّ اللّه ميگفتند يادم است يك روز كه با آن وضعيت من با زانو راه ميرفتم براي وضو ميرفتم، سربازي كه لُر بود مرا همراهي ميكرد، سه تا حبه قند به من داد. گفت: مادر برات خوبه. كمي جان ميگيري.ـ زماني كه شما در زندان بوديد، كس ديگري از بستگانتان را نگرفتند. خانم ديگري با شما در زندان نبود؟صداي زنان ديگري را ميشنيدم. صداي ناله و فرياد را ولي كسي را نميديدم. كسي جرأت هم نداشت پيگيري بكند. بعد از مدتي كه آنجا بودم، دختر بزرگم را كه سرپرست بچه بود را نيز گرفتند و من از صداي فرياد و ناله آن بچه متوجه شدم. خدا از آنان نگذرد با شوك و شلاق افتاده بودند به جان آن بچه. يك شب از ساعت 12 تا 4 صبح، وقت اذان، او را ميزدند و من صداي نالههايش را مثل متهاي بر استخوان بدنم حس ميكردم. به در زندان كوفتم كه مرا بزنيد. او كاري نكرده از چيزي خبر ندارد. ديگر به التماس و گريه رسيدم. صبح كه شد ديدم دو تا سرباز بدنش را روي زمين ميكشند آوردنش و همان جا وسط سالن زندان رهايش كردند و با سطل آب سرد به سر و رويش آب ميريختند كه ديگر من به آن مرحله فوران رسيدم، نميدانم كه ديگر چه كردم كه بيحال افتادم و صوت زيباي قرآن آقاي رباني شيرازي مرا به خود آورد «و استعينوا بالصبر و الصلوة و انها لكبيرة الاّ علي الخاشعين» خدا ايشان را رحمت كند و با شهداي كربلا محشور شوند. كمي آرام گرفتم و دخترم هم همان طور آرام روي زمين خوابيده بود. هر چه رويش آب ريختند بلند نشد و تكان نخورد. بعد او را ميان پتو انداختند و بردند تا پانزده، شانزده روز بيخبر بوديم و همهاش تصورم بر از بين رفتن او بود. چون ارتباط با هيچ كس نداشتم، بعد از 16 روز در سلول باز شد و او را انداختند داخل سلول. مثل يك مرده متحرك. بچه نصف شده بود. بدنش زخم، كبود، جاي دستبندهاي معروف بر دستش و بچه خس خس ميكرد و نفس ميكشيد.ـ اولين چيزي كه پرسيدند چه بود؟ آيا نگران اطلاعات نبوديد؟گفتم: رضوانهجان! چي شد؟ كجا بودي؟ گفت: بيمارستان شهرباني بودم. هنوز هم كه هنوز است، قلب دخترم ناراحت است و خدا لعنت كند ساواكيها را و كساني را كه در بوقوع پيوستن انقلاب نقشي نداشتند و مدعي انقلاب شدهاند. بعد دخترم را بردند زندان قصر و چيزي هم از او نتوانسته بودند دربياورند. خدا لعنت كند ساواكيها را.ـ بعد از دستگيري آن خائنان به وطن آيا كسي از آن ساواكيها را ديديد؟منوچهري را كه ميدانم حالا در انگلستان بايد باشد. فرار كرد. ولي تهراني را كه گرفته بودند رفتم سراغش و گفتم: من را ميشناسي؟ گفت: به جا نميآورم. گفتم: آن موقع هر كس را دستگير ميكرديد با ساعت و دقيقه و روز و ماه بود. حالا به جا نميآوري؟! من همان پيرزني هستم كه به عنوان جاسيگاريات بودم. سرش را زير انداخت و گفت: متأسفم.ـ اين قضيه مادر و دختر «پتويي» را اگر ميشود برايمان تعريف كنيد.آن وقت كه مرا دستگير كردند و چادرم را گرفتند ابتدا با پتو از سلول خارج ميشدم تا آن برادرمان لباسش را به من داد. دختر 14 ساله مرا هم گرفتند او نيز همين كار را كرد. يعني پتو سرش ميكرد و آنها هم با تمسخر و استهزا برخورد ميكردند هر دو يك كار را بدون برنامهريزي ظاهري انجام ميداديم.بعد مرا آزاد كردند ولي دخترم تا 4 ماه در زندان قصر ماند. آن روز كه آزاد شدم نميتوانستم راه بروم. با سختي كه از پلهها پايين آمدم، دامادم (شوهر همان دخترم كه تازه عقد كرده بود و در زندان بود) را ديدم كه طفلك هر روز ميآمده و التماس و درخواست كه ببيند ما آنجا هستيم يا نه!خلاصه سوار ماشين شديم و به خانه برگشتيم و من دنبال مداوا و كارهاي خودم را گرفتم. چندين جراحي بر روي من انجام شد و رحمم را به علت عفونت خارج كردند و قدري گوشت اضافه ران را برداشتند و پوست از كمرم پيوند زدند و سه ماه و اندي در بيمارستان بستري بودم. درد و دوري از فرزندان و نگرانيها و اينكه نميتوانستم به ملاقات بچهام در زندان بروم بيشتر عذابم ميداد. به همين منظور از تهران خارج شدم به سمت اهواز، براي پنهان كردن يك سري مدارك كه در دفتر كار شوهرم پنهان شده بود. رفتم مدارك را در پلاستيك و داخل چمدان گذاشتم و در باغچه خانه پدريام پنهان كردم بدون اينكه كسي بفهمد.ـ خانم دباغ در آن حالتها كه بوديد باز هم سراغ فعاليتهاي انقلابي سياسي ميرفتيد؟ كسي از خانواده معترض نميشد؟ برخوردي را به خاطر داريد؟برخوردهاي سرزنشآميز و تند فراوان ميشد. قهرهاي خانوادگي و دعوت نشدن به ميهمانيها و ... بچههاي من را تحويل نميگرفتند. با من رفت و آمد نميكردند. ميترسيدند كه مسأله براي آنان پيدا شود. تنها بوديم مدت 4 ماه با مشكلات شديد مادي دست و پنجه نرم ميكردم. بچههايم با سيبزميني خالي، ناهار و شام ميخوردند ولي در اثر آن تنهايي به كسي نميتوانستم بگويم. اما چيزي برايم مهم نبود. مهم آن بود كه من با خودم عهد بسته بودم به دنبال امام باشم. راهم را پيدا كرده بودم و به همين خاطر سختيها برايم قابل تحمل بود. من وقتي از زندان آزاد شدم پدرم با من صحبت نكرد. پدري كه گفتم معلم اخلاق و مرد متدين و مذهبي بود، ولي معتقد بود كه من بايد بچهها را ضبط و ربط كنم و به من نيامده انقلاب كنم.ـ وقتي بعد از آن همه شكنجه و توهين با اين برخوردها مواجه شديد چه احساسي پيدا كرديد؟هيچ دلم نگرفت چون ميدانستم آنچه را من حس كردم و عاشقش شدم اينها نميدانند در مقابل دوستان و آشنايان هم حضرت زينب را مثال ميزدم كه چطور شوهرشان را گذاشتند و دنبال امام حسين به كربلا رفتند و وقتي فرزندانش شهيد شدند حتي از امام سراغ هم نگرفت. آيا ايشان هم فاقد احساسات مادرانه بودند؟ با پوزخندي گفتند: «كار پاكان را قياس با خود مگير»! و من ميگفتم: اگر زينب(س) نشوم رهرو و شيعه ايشان كه بايد بشوم. آنها آن گونه عمل كردند كه ما ياد بگيريم. ما بايد جاي پاي آنها بگذاريم.ـ در آن سالها و در آن فضاي خفقانآور با چه پشتوانهاي اين تحليلها را ميگفتيد؟يك نيرويي در من جوشيدن گرفته بود. عشق راه امام و حقيقت در من جوشيده بود. آن زمان كه آيتاللّه شهيد سعيدي در امتحاني كه ميخواستند از ما بگيرند گفتند مقالهاي بنويسيد. من مقالهاي راجع به «گريههاي حضرت زهرا(س)» نوشتم و آنجا مطرح كرده بودم «حسنين و زينبين». شهيد سعيدي روي آن دو اسم تأكيد كردند و گفتند: فكر نويي در پس اين عنوان ميبينم. از من پرسيدند و من توضيح دادم: وقتي امام حسن و امام حسين ميشوند حسنين، زينب و امكلثوم هم ميشوند زينبين.آنها نيز كمي از يكديگر نداشتند. امكلثوم هم به همان نسبت فداكاري و ايثار كردند ولي ما حضرت زينب را قدري بيشتر ميشناسيم و آنجا كه روي گريههاي حضرت زهرا(س) بحث كرده بودم گفتم: گريههاي ايشان سياسي است نه عزاداري صرف. حضرت زهرا به خاطر چه گريه ميكردند؟ به خاطر «فدك» گريه ميكردند؟ كه اين طور نبوده كه ايشان براي مال دنيا گريه كنند و ترك اولي كنند چون معصوم بودند. اگر بگوييم به خاطر حضرت پيغمبر بوده كه باز هم ترك اولي است كه به خاطر پدر كه ميدانسته بالاخره مشيت الهي بود رحلت كند و از دنيا برود، آيا به خاطر كار خدا گريه ميكند؟ نه. پس جايي كه حضرت زهرا نميتوانسته سخنراني كند، داد بزند، قيام كند، افرادي را گرد خود جمع ميكند و با گريه، زبان حال خود را ميگويد. وقتي اين مطلب را گفتم شهيد سعيدي گفتند: بايد زير اين مطالب را امضا كني و با شوخي گفتند: اگر ساواك ببيند، بداند بايد سراغ كي بيايد؟! اين نوشته سال 46 ـ 45 بود كه از همان موقع هم به قول شهيد سعيدي حساب ويژهاي بين ديگران برايم باز شد و هم يك سري مسايل در درون من اعتقاد شد، ارزش شد كه نه با مخالفتهاي ديگران تغيير كرد نه با سرزنشها كه الان هم حس ميكنم آن ريشه در درونم سبز است حتي حالا هم اگر احساس كنم از كاري كه انجام ميدهم حضرت امام و راه حضرت امام راضي است، خشنود و با آرامش پيش ميروم. (اينجا صداي خانم دباغ لرزش مُريدگونهاي را به خود ميگيرد كه از امام خود حرف ميزنند) اميدوارم جد حضرت امام در قيامت شفيع بنده باشند.ـ اين تحولات در انديشههاي شما بود، بچههايتان چطور با قضايا برخورد ميكردند؟ نرفتن خانه فاميل براي آنها مسأله نبود؟ چقدر در تربيت آنها خود را دخيل ميدانيد؟ببينيد شما وقتي در راه رضاي خدا قدم برداريد، خداوند هم حجابها را برايتان پاره ميكند و ديدگاهها را ـ دوستان خدا را ـ به هم نزديك ميكند. در مورد قضيه «پتو» شما ببينيد، بدون اينكه من دخترانم را براي زندان و شرايط زندان آماده كنم آن طور شد. خيلي وقتها هست كه خداوند از دهان بندگان خود سخن ميگويد، حرفي در دهان شما ميگذارد كه بايد بگوييد. در زندان و خيلي مواقع جوري شده بود كه اصلاً فكر نميكردم، درك نميكردم نميتوانستم عمل كنم. اينها را يقينا معلول آن ارتباطي ميدانم كه خداوند اگر بخواهد با انسان برقرار ميكند.در مورد تربيت بچهها به طور خلاصه بگويم تفصيلش براي بعد و بهتر است بحث زندان را به سرانجام برسانيم. در مورد تربيت 7 دختر و يك پسرم خداوند كمكم كرد.ـ در زندان با دخترتان برخورد ديگري نداشتيد؟ با گروهكها چه؟ درگيري نداشتيد؟بعد از مدتي كه مداوايم تمام شد نامهاي آمد كه خود را به زندان معرفي كنيد، من با آقايان مشورت كردم كه بروم يا نه؟ بعد فكر كردم خوب آنها كه خانهام را بلد هستند اگر كاري باشد ميآيند و دستگيرم ميكنند چرا با پاي خود به مسلخ بروم. ماند و باز يك شب به سراغم آمدند و مرا بردند مدت ده روز با دخترم در زندان قصر بودم و خيلي زود (مدت محكوميت او كه تمام شد) او را بردند و من ديگر خبري نداشتم. باز همان قضاياي شكنجه تكرار شد و جاي سالم در بدن ما نگذاشتند. جوري كه من قادر نبودم لباس بپوشم. ملافهاي دور خود ميپيچيدم و همان طور روي تخت افتاده بودم اما از گزند اين منافقين و از خدا بيخبران مائوئيست، لنينيست چپ و اقليت و اكثريت و ستاره سرخ و چي و چي در امان نبوديم و ملت بداند اينها از همان وقت مخالف نظام اسلامي بودند نه اينكه بعد از انقلاب آنها در صدد ضربه زدن برآمدند، از همانجا براي مسلمانان سوهان روح و مايه عذاب بودند. دربند براي ساواك جاسوسي ميكردند. بسيار كثيف و جاني بودند آنها صندوقدار بودند. از پولي كه بچهها جمع ميكردند ميدزديدند. شماره ساك بچهها را ميگفتند و ساك، را كه ساواك تفتيش ميكرد، همان ساك وسايل شخصي را ميگشتند و موارد باارزش را به بيرون از زندان ميفرستادند. يك كارهاي چندشآوري در زندان ميكردند كه انسان شرم ميكند از بازگو كردنش. بچه مسلمان دو يا سه نفر بودند.ـ كسي را به خاطر ميآوريد؟بلي خانم گرمارودي بودند. بنده بودم و يكي هم اين خانم كه چند وقت پيش كانديدا شدند براي مجلس. اسمشان در خاطرم نيست (مكث طولاني ميكنند) اسم كوچكشان منظر بود. از مجموع 37 نفر، ما بوديم و آنها كه اكثريت داشتند در رأيگيري به اصطلاح خودمان شهردار و حسابدار ميشدند و زياد نميگذاشتند اين جوانها با ما دمخور شوند تا من حديثي، قصه قرآني، چيزي برايشان تعريف كنم. چون ميدانستند من به نظر آنها اوضاع و احوال و انديشه و فكرم خوب نيست، مثلاً نميگذاشتم شبها بچه مسلمانها در تخت آنها بخوابند. بسيار كثيف بودند. يكي همين «ويدا خواجوي» كه بسيار چندشآور بود. يك شب پولي را كه بچهها جداگانه داشتند و ديگر در صندوق نميگذاشتند و براي مصرف شخصي (مثلاً خريد دارو و يا خريد شير و ماست به واسطه ناراحتي معده و بعضي قضايا) دزديدند و من چون ميدانستم يك ليوان نفت برداشتم و گفتم سلول را به آتش ميكشم اگر پولها پيدا نشود. رختخوابها را ريختيم به هم و از رختخواب يكيشان پيدا شد. آدمهاي خائني بودند. بچههاي جوان را كه دستگير ميشدند خيلي سريع به خودشان جذب ميكردند، فرصت تصميمگيري نميدادند و مثل اختاپوس بر بقيه اشراف داشتند. يكيشان بود به نام «صديقه صيرفي» كه پنهاني از من در مورد خدا و قيامت ميپرسيد. يك بار كه داشتند او را براي بازجويي ميبردند گفتم: در مورد قضايايي كه شب حرف زديم فكر كن. حتما پيدايش ميكني بعد از 16 روز كه برگشت من حالم خيلي بد بود و دكترها تشخيص سرطان داده بودند و با اعتراض همسلوليهايم قرار بود مرا كه بوي عفونت و وخامت حالم آزارشان ميداد منتقل كنند. تا آمد، سراغ من را گرفت، نيمه حال روي تخت افتاده بودم كه آمد و خودش را روي سينه من انداخت و گفت آن را كه گفتي ديدم و هاي هاي گريه ميكرد، و من تا متوجه بقيه شدم، در گوشش گفتم خيلي خوب هيچ چيز نگو. كافي است بفهمند و تو را سر به نيست كنند. و بعد شروع كردم برايش سير مطالعات همان چيزهايي كه داشتيم. نهجالبلاغه، تفسير، قرآن، سفرنامه ابنبطوطه كه «ساعتي» ميخوانديم و من ساعت ميزدم و ميگرفتم و او شبها ميخواند كه بقيه خواب بودند و من كتابهايي را كه او ساعت ميزد ميخواندم. زن عجيبي بود.ـ ديگر او را نديديد؟خير. او 15 سال [محكوميت] داشت و من با توجه به آن قضايا و تشخيص دكترها كه مرا مردني ميدانستند با تشكيل سه دادگاه فرمايشي فرجام به ما عفو دادند و خواجه نوري ملعون پست كثيف ما را رها كرد كه من هم مدتي بيمارستان بودم و بعد هم آن قضاياي هجرت پيش آمد.ـ آيا در آن روزهاي سخت، اين روزها را پيشبيني ميكرديد؟خير، ماه مبارك رمضان است (زمان تهيه گزارش) من قسم جلاله ميخورم خدا شاهد است به واللّه اگر به اندازه مويي در ذهن من بود كه با پيروزي انقلاب به پست و مقامي برسم. اصلاً اين حرفها نبود، اين مطرح بود كه اسلام در غربت افتاده و دستورات اسلام به خطر افتاده و ما بايد با خون و جانمان و زندگيمان اين را نجات بدهيم. اينكه حالا كي بفهمد، كي ببيند مطرح نبود و همان جهت خدا بود كه باعث شد حجابها از مقابل چشمان ما كنار برود و آبديده شويم.شايد آن چهار ماهي كه با اين منافقين و كفار در زندان قصر بودم برايم بدترين دوران بود. شكنجه ساواك را راحتتر تحمل ميكرديم چون جهت رضايت خدا داشت ولي اين مدعيان نجات خلق از منِ خلقي ميدزديدند و حتي به همسلولي خودشان رحم نميكردند.ـ با توجه به اينكه در ماه مبارك رمضان هستيم، اين ماه را در زندان چطور ميگذرانديد؟در زندان حلاوتي داشت روزه گرفتن كه نگو. با آن بدن نحيف و بيمار تمامي روزههايمان را ميگرفتيم و هيچ احساس نميكرديم. از سحري كه خبري نبود، همان غذاي ظهر را نگه ميداشتيم و چون چربي برايمان بد بود آب سرد قاطياش ميكرديم، روغن آن ميماسيد و افطار آن را ميخورديم و غذاي شام را سحر ميخوريم. شب را تا صبح بيدار ميمانديم، روز و شبهاي به ياد ماندني بود.ـ قضيه مبارزه با بيسوادي را ظاهرا در مورد شما اعمال كرده بودند، ميشود براي ما تعريف كنيد؟اينها وقتي در دفعه اول كه آزادم كردند گفتند پايين ورقه را امضا كن و من گفته بودم نميدانم چي نوشتيد كه من امضا كنم. سواد ندارم و انگشت زده بودم. اين بار هم يك مردكي آمد و گفت: من بايد سواد ياد بگيرم. من هم حرفي نزدم، تا مدت چهل و پنج، شش روز، هر روز ميآمدند و يك صفحه به من سرمشق آب، بابا ميداد و من از اول صفحه شروع ميكردم كج كج نوشتن تا پايين صفحه و شب ميآمد و با فحش و توهين كه پيرزن خرفت تو كه يك صفحه نميتواني بنويسي «آب» چطور ميخواهي با شاه بجنگي؟! گفتند: اين آدم بشو نيست، ولش كنيد. و اين را مرهون لطف خدا هستم كه براي او بودم و او مرا راهنماييام ميكرد. من براي رضاي خدا بودم و خدا به من لطف ميكرد.