پیام سرگذشت (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پیام سرگذشت (2) - نسخه متنی

مصاحبه شونده: مرضیه حدیده چی؛ مصاحبه کننده: عصمت گیویان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيام سرگذشت خواهر گرامي، خانم دباغ از زندگي پرماجراي خويش سخن مي‏گويد. «بخش دوم»

عصمت گيويان

قبل از گفتگو

«... چه خوش درخشيدند ستارگاني كه پيش از آنكه «بسياري» طلوع «خورشيد» را از «غرب» نظاره كنند، اينان سالها محو جمالش شده بودند و عازم كويش كه جز كوي مبارزه و خون و شلاق و جهاد نبود. هم جهاد نفس و هم جهاد ديگري كه اصغرش نامند.

هر چند مبارزه را «غزلي» نيست چرا كه هرچه هست «حماسه» است. اما جهادي كه مجاهدان آن پروانه‏وار گرد شمع خويش پر مي‏سوزانند را بايد غزلي بلند و رفيع شمرد و سرايش «شاه بيت» آن را از آنِ زناني دانست كه آن پير فرزانه، آنان را در نهضت، بر مردان، مقدم مي‏شمرد.

براي «پيام زن» بسي جاي خوشوقتي است كه نمودي از سرگذشت اينان را به نگارش آورد و چه بهتر كه از زبان خود آنان «پيام سرگذشت» را بازگو كند، سرگذشت همه «ياراني» كه همچنان حفظ «انقلاب» و «نظام ولايت فقيه» را مهمترين وظيفه خويش مي‏شمارند. ايجاد اين احساس كه انتقال تجربه يك عمر مبارزه و انعكاس يك سرگذشت موفق، به نسلهاي بعدي وظيفه‏اي بس مهم است، با تواضع و خلوصي كه در اين عزيزان وجود دارد، كاري ظريف و دشوار است. آرزو مي‏كنيم همه اين عزيزان اين احساس را در خواهران و برادرانشان در مجله «پيام زن» بيابند و چنين فرصتي را در اختيار خوانندگان عزيز قرار دهند.

به همين انگيزه جوياي گفتگو با سركار خانم حديدچي مشهور به خانم «دبّاغ»، شديم و ايشان نيز به پاس انگيزه صادقانه ما و احساس مسؤوليتي كه در برابر نسلهايي كه خود، حضور نداشته‏اند مي‏نمايند خواست مجله را پاسخ مطلوب، دادند و بخشي از سرگذشت خواندني و سازنده خويش را بازگو نمودند. چهره شناخته شده ايشان بويژه بعد از پيروزي انقلاب و نمايندگي دو دوره مجلس و عضويت در هيأتي كه افتخار ابلاغ پيام حضرت امام خميني(قده) به گورباچف رهبر وقت شوروي سابق را يافت، ما را از شرح مختصر زندگيشان در اين مقدمه بي‏نياز مي‏سازد.»

اين بخشي از مقدمه‏اي بود كه در شماره يازده مجله به عنوان مقدمه گفتگو با سركار خانم دباغ آورديم. در همانجا وعده كرديم بخش دوم اين گفتگوي خواندني را در شماره بعدي بياوريم ولي

كسالت ايشان مانع انجام وعده شد، اينك خوشحاليم كه در دومين قسمت مصاحبه، شما خوانندگان عزيز را با بخشي ديگر از زندگي سراسر خواندني و آموزنده خانم دباغ آشنا مي‏كنيم. در فاصله بين قسمت اول تا اين شماره، نامه‏ها و تماسهاي خواهران و برادران محترم نشان‏دهنده ارزشي بود كه براي اين گفتگو قايل هستند. در ميان نامه‏ها، نامه‏اي نيز از يكي از خواهران داشتيم كه به تفصيل نمونه‏هايي از خدمات ارزنده و مخلصانه خانم دباغ به اين خانواده را ذكر كرده بودند.

مطمئن هستيم كه خواندن خاطرات زندان و شكنجه خانم دباغ شما را شديدا متأثر و حتي گريان خواهد نمود اما آرزو مي‏كنيم درس پاسداري از ارزشها و نيز مقاومت و ايثار در مقابل ناگواريها و توطئه‏ها و عداوتهاي استكبار جهاني را از چنين بانواني كه حاصل يك عمر تجربه موفق خويش را خاضعانه در اختيار خوانندگان مي‏گذارند فرا گيريم و به روح بلند امام خميني (قده) درود فرستيم كه چنين عناصر ارزشمندي را پرورش داد. ضمن سپاسگزاري صميمانه از سركار خانم دباغ، آرزو مي‏كنيم سومين بخش را نيز بزودي، در اختيار خوانندگان عزيز قرار دهيم. ان شاءاللّه‏.

* * *

ـ خانم دباغ حالا كه روزها از زمان شكنجه و زنداني كه تحمل كرده‏ايد مي‏گذرد، آيا مايليد براي خوانندگان آن روزها را مجسم كنيد؟

بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحيم و به نستعين. احساس مي‏كنم نحوه دستگيريها نيز به همان شدتِ دوران زندان مي‏تواند گفتني باشد. اوايل سال 51 بود كه سعي ما بر اين شد پايگاههايي براي بچه‏هاي مسلمان، براي تبليغ، براي پنهان شدن، براي ترويج اعتقادات تهيه شود و ما اين را در قالب ازدواجهاي سالم ريختيم. دختر و پسر مسلماني را با هم وصلت مي‏داديم و خانه آنها مي‏شد محل اَمن، مي‏شد مركز تبليغ، مركزي كه بعد از لو رفتن يك جا، محل اَمن مجدد بشود.

آن شب دستگيري من، شب عروسي يكي از آن زوجها بود. فردا صبح زود كه من براي برداشتن سطل زباله به دم در رفتم ديدم آقايي پايش را لاي

در گذاشت و من گفتم: فرمايش؟ گفت: آقاي فلاني اينجا هستند؟ من گفتم: خوب، اگر هم باشند به شما چه ربطي دارد؟ گفت: در را باز كنيد ما بياييم داخل. من فهميدم كه قضيه ربطي به سازمان امنيت و ساواك دارد. فوري خودم را به ناآگاهي زدم و گفتم: دخترهاي من توي اتاق خوابيده‏اند و سرشان باز است، نمي‏شود كه شما داخل شويد. آنها از ترس اينكه كسي متوجه نشود (زيرا صداي من رفته رفته بالا مي‏رفت و آنها نگران و مضطرب به پنجره‏ها و درهاي نيمه‏باز داخل كوچه نگاه مي‏كردند) گفتند: خوب دخترها را كجا خوابانده‏اي، برو سرشان را بپوشان. گفتم: دخترها در اتاق پايين خوابيده‏اند، شما برويد بالا. چهار نفري ريختند داخل خانه و من به سرعت با نيرويي كه خداوند در اختيارم گذاشته بود براي پنهان كردن اسناد و مدارك به اتاق رفتم. مقداري اعلاميه حضرت امام را پشت كشوي كمد گذاشتم و چند جلد كتاب هم بود با چند نوار ولايت فقيه حضرت امام كه در داخل يك بالشي گذاشتم و بالش را زير سر خواهرشوهر پيرم كه از او در خانه مراقبت مي‏كردم، گذاشتم و يكسري ديگر نوار و نوشته را بردم در حمام قاطي لباسهاي چرك كه ظاهر بسيار ناخوشايندي داشت ريختم و لگني را هم روي آنها دمر كردم. ساواكيها پايين آمدند و به همراه دو نفر از آن جوانها كه دستگير كرده بودند با چشم بسته آنها را داخل ماشين بردند و با بي‏سيم به مركزشان خبر دادند كه سوژه‏ها را گرفتيم و كلي شلوغ كردند. برادر داماد كه كم سن و سال و قاطي دخترها بود از نگراني اينكه اگر او را بگيرند ممكن است به واسطه كمي سن حرفي بزند چادري به او دادم و او را قاطي دخترها نشاندم و وقتي داخل اتاق را مي‏گشتند، خواهرشوهرم همه‏اش حرف مي‏زد و مي‏گفت بياييد مرا بگرديد، بياييد و آنها گفتند: بخواب پيرزن! بخواب! از بابت آن كتاب و نوارها خيالم راحت شد. وقتي كشوها را خالي كردند و وسايل و لباسهاي بچه‏ها را مي‏گشتند خيلي نگران اعلاميه‏ها بودم كه الحمدللّه‏ به خير گذشت. بعد رفتند آشپزخانه كه خداوند ان شاءاللّه‏ از آنها نگذرد. هيچ چيز سالم را نگذاشتند. هرچه قوطي حبوبات بود همه را قاطي كردند و روي زمين ريختند. نمك و زردچوبه و فلفل را قاطي كردند. شيشه‏ها را شكستند و چه افتضاحي به بار آوردند و بعد به حمام رفتند و گفتند: لگن را بردار! من گفتم: اينها چيزي نيست. گفتند: لگن را بردار! گفتم: به شرافت شما برنمي‏خورد، زيرا اين وسايل دختران من است؟ توهين كردند و گفتند: بردار. و من برداشتم و تا آن منظره را ديدند از آنجا هم به خير بيرون آمدند و گفتند: ما مي‏خواهيم اينجا ساكن بشويم. من گفتم: خوب بمانيد ولي بالا باشيد كه در دست و بال ما نباشيد. من هفت دختر دارم، مشكل است. آنها رفتند بالا كه همه جا را زير نظر داشته باشند. ظهر شد، آمدند پايين و ناهار خواستند. گفتم: ما ناهار آب دوغ و خيار داريم. بفرماييد ماست و خيار و نان بخريد. من به شما ظرف و يخ مي‏دهم. آنها رفتند بيرون من زير لب گفتم مگر اينجا رستوران است؟! ما هشت نفر نان‏خور داريم. زمانه مشكل است.

ـ خانم دباغ با ماندن آنها در خانه وسايلي كه گفتيد را چه كرديد؟ ارتباطاتتان را چطور تنظيم كرديد؟

تعدادي از دوستان را كه همان روز آمدند يا همسايه‏ها را دستگير كردند و براي سؤال و جواب به ساواك بردند. من نگران شدم و روي يك كاغذي چند تا شماره تلفن نوشتم و به دختر كوچكم دادم طوري كه كاغذ را زير يك دوتوماني مي‏شد راحت پنهان كرد. به دخترم كاسه‏اي دادم و گفتم: برو از سر كوچه شير بخر. كاغذ را هم به بقال سر كوچه كه مطمئن بود، بده. دخترم رفت دم در. آن مردك كه اسمش پرويز بود، گفت: كجا؟ خيلي نگران بودم، ريسك كرده بودم. الحمدللّه‏ او فقط درون كاسه و زير چادر دخترم را ديد و گفت: برو او رفت و آن خدا رحمت كرده تلفن كرده بود و ديگر ارتباط قطع شده بود و من دنبال راهي مي‏گشتم كه اعلاميه‏ها و نوارها را به شكلي از خانه خارج كنم. فرداي آن روز چند تا از دخترها را با ظرفي از گوجه سبز و گيلاس و اينجور چيزها، راهي خانه همسايه كردم و نوارها را زير ميوه‏ها گذاشتم. همان پرويزنام پرسيد كجا؟ گفتم: تابستان است. بچه‏ها حوصله‏شان سر مي‏رود. هر روز مي‏روند خانه همسايه يا آنها مي‏آيند. اگر اين بچه‏ها نروند آنها مي‏آيند و آن وقت همه مي‏فهمند كه شما اينجا هستيد. آنها هم از ترس گذاشتند بچه‏ها بروند. دختر همسايه‏مان قابل اعتماد بود. برايش نامه نوشتم و او هم نوارها را جاي امني گذاشت. فقط مانده بود يك سري نامه‏ها و كپيهاي اعلاميه براي انتشار و تكثير. بعدازظهر آن روز به دختر بزرگم گفتم: خودت را به دندان‏درد بزن. او هم حسابي شلوغ راه انداخت آنها هم هي تجويز كردند، عطر بزن، سيگار فوت كن و گفتم اين كارها را كردم. دندان كشيدني است. بايد بروم دندانسازي. گفتند: نمي‏شود؛ كجا بروي؟ من هم گفتم باشد، بگذاريد بچه‏ام از دندان‏درد بميرد، موقع تشييع جنازه‏اش به همه مي‏گويم شما نگذاشتيد. شما او را كشتيد. گفت: خوب شلوغ نكن، بايد با يكي از مأمورهاي ما بروي! من گفتم: خوب بيايد. من بايد بروم چون پدر اين بچه‏ها نيست، اگر بفهمد پدر من را در مي‏آورد. بعد نوشته‏ها را با بقچه به كمر بچه بستم و يك چادر رنگي و دمپايي هم بستم به شكم خودم و رفتيم براي مطب دكتر. وقتي رسيديم آن مردك گفت: من پايين منتظر مي‏شوم، شما برويد و زود بياييد تا رفتيم بالا سريع چادر و دمپايي را به دختر پوشاندم و گفتم سريع به خانه آشنايي كه همان نزديك است برو و اينها را امانت بده و زود برگرد، او رفت. دلهره تابم را بريده بود. مدتي بعد خودم هم رفتم پايين و به آن مردك گفتم: خيلي شلوغ است بايد نوبت بشينيم. او گفت: باشد من منتظر مي‏مانم. همين موقع ديدم دخترم دارد

مي‏آيد. از ترس اينكه نكند بچه هول كند و ببيند من دم در ايستادم حرفي بزند و جلو بيايد، رفتم طرف مغازه كنار مطب دكتر. مردك هم دنبالم آمد. گفت: خانم كجا؟ گفتم: مي‏خواهم برايش خوردني بخرم. تا سر مردك گرم شد، دخترم بالا رفت و خيالم راحت شد. من هم خريد نكرده به بالا رفتم و دوباره چادر مشكي را از كمرم باز كردم و سرش كرد و من چادر رنگي و دمپايي را به دور كمرم بستم و آمدم پايين و رفتيم منزل.

خيالم تا حدي راحت شده بود و روال عادي زندگي را با حضور سه روزه ساواك در منزل مي‏گذرانديم كه نگران تعدادي اعلاميه‏ها شدم. آنها نسخه اصل بود و كس ديگري از آنها نداشت، بايد اينها را هم سالم از خانه بيرون مي‏بردم. تك تك بچه‏ها را زير نظر گرفتم. در ذهنم تمامي راهها را مرور كردم، همه يك جا نقص داشت. خواهرشوهر پيرم راحت‏ترين راه بود. اعلاميه‏ها را به شكمش بستم و يك آمپول تقويتي پيدا كردم و گفتم: اين پيرزن را ببريد آمپول بزنيد. آنها اعتراض كردند مگر ما نوكر شماييم. گفتم: خوب خودم بايد بروم. آنها قبول كردند، ما هم به خانه خانم آمپول‏زني كه از آشنايان بود رفتيم و اعلاميه‏ها را هم جان سالم به در بردند.

تا 6 روز دوام آورديم. بعد ديدم اين وضع كه نمي‏شود. با آن همه تلاشِ من، 15 نفر را از خانه‏مان گرفته‏اند و بلاتكليفي عجيب، نگران و مضطربم مي‏كرد. به بچه‏ها گفتم: بنا را بگذاريد به جيغ و گريه و فرياد. هرچه هم من گفتم ساكت باشيد، دعوا كردم، ساكت نشويد. 2 يا 3 بعدازظهر بود. بچه‏ها جيغ و داد راه انداختند با گريه و شيون. خواهرشوهرم هم نفرين مي‏كرد و به سينه مي‏كوفت كه ما خسته شديم. ساواكيها كه ترسيده بودند گفتند: ساكتشان كن! اسلحه كشيدند. تهديد كردند. من هم گفتم هر كاري مي‏خواهيد بكنيد و خودم هم شلوغ راه انداختم. گفتم: گرم است. بچه‏ها اسيرند. محدوديت هم حدي دارد. بكشيد راحتمان كنيد با جيغ و داد من و بچه‏ها و خواهرشوهر پيرم آنها هم با مركزشان جهت تخليه خانه از وجود نحسشان كسب تكليف كردند، چون از همسايه‏ها كه روي پشت بام و ديوار و پنجره‏ها جمع شده بودند بسيار وحشت داشتند. ساواك از مردم مي‏ترسيدند. آنها هراسان گفتند: ما ساعت 4 مي‏رويم. من هم پافشاري كه بايد يا همه‏مان را بگيريد يا خانه را تخليه كنيد ادامه دادم. آنها همان ساعت 3 وسايلشان را جمع كردند كه بروند. ما متوجه شديم بعضي از وسايل نيستند. آن زمان دو دختر بزرگتر من عقد كرده بودند، آنچه كه طلا و هديه سر عقد به اين بچه‏ها داده بودند نبود. رفتم و گفتم تا طلاها را ندهيد نمي‏گذاريم از خانه خارج شويد. شما دزديد، شما اينكاره هستيد. به رييستان گزارش مي‏دهم.

ـ آيا فكر نمي‏كرديد با آن برخوردها آنها ماندگار مي‏شوند يا شما را با خود مي‏برند، با توجه به

دستگيري 15 نفر از منزلتان؟

ببينيد من از اول جوري برخورد كردم كه من زني هستم با هفت فرزند و گيج و پرت از مرحله‏اي كه آنها مي‏خواهند و آن 15 نفر هم شايد نصفشان مردم عادي و همسايه‏ها بودند. بقيه را هم از ديد من همان مردم عادي تلقي كردند.

ـ خانم دباغ در ابتدا گفتيد برادر داماد را با چادر قاطي دخترانتان جا زديد در طول آن 6 روز چه بر سر او گذشت؟

بعد از دو روز او را هم به شيوه‏اي كه خداوند كمك كرد، از خانه خارج نموديم تا به دوستان خبر بدهد. روز دوم بود ظاهرا صبح زود كه چادر سرش كرديم و گفتم من مي‏روم بالا و سر آنها را گرم مي‏كنم و تو از خانه خارج شو و از كناره ديوار برو چون آنها از طبقه بالا به كوچه هم اشراف داشتند. من رفتم و بهانه گرفتم هرچه يخ در يخچال ما هست را مصرف مي‏كنيد. بايد از امروز خودتان يخ بخريد. هوا گرم است بچه‏ها تشنه مانده‏اند و در عين حالي كه از وحشت مي‏لرزيدم و صداي قلبم را مي‏شنيدم بلند بلند حرف مي‏زدم تا همه سرشان به من گرم شود و آن پسر برود چند دقيقه‏اي به همين منوال گذشت و آنها هم راضي شدند يخ را از بيرون تهيه كنند. من از پله‏ها كه پايين آمدم، ديدم اوضاع اتاق رو به راه است و او رفته است به حياط رفتم. ديدم در حياط را باز گذاشته است، جارو را برداشتم و به بهانه جاروي حياط تا كنار در رفتم و زماني كه داشتم در را با جارو مي‏بستم، آن نگهباني كه بالا، لب پنجره بود متوجه شد و داد كشيد دم در چكار مي‏كني؟ و سؤال و جواب. گفتم در، خودش باز شده و چون پرده مقابل آن بوده، نفهميديم. حالا آمدم جارو كنم، ديدم در باز است. الحمدللّه‏ نفهميدند.

ـ با كم شدن يكي از بچه‏ها هم متوجه نشدند؟

هميشه وقتي پايين مي‏آمدند يا چراغ دستشويي را روشن مي‏كرديم، يا بالش مي‏گذاشتيم زير يك چادر كه يعني يكي خوابيده. خداوند ياري كرد و آنها هم نفهميدند. خداوند لطفهايي مي‏كرد كه ما متوجه نمي‏شديم.

ـ دستگيري دومتان چقدر با اولي فاصله داشت؟

بعد از آن قضايا من براي دستگيري به يكي از اقوام كه صاحب فرزندي شده بودند و تنها بودند به همدان رفتم. بعد از رسيدگي به وضع آنها به تهران برگشتم. شوهرم هم بعد از من از مسافرت آمدند. ما همگي بعد از سه، چهار ماه در منزل دور هم نشسته بوديم كه ديدم در مي‏زنند، دخترم كه در را باز كرد گفت: مامان پرويزخان آمده!! من به شوهرم گفتم شما از اتاق خارج نشويد، من را مي‏خواهند، من مي‏روم. شما بالاي سر بچه‏ها باشيد خيلي راحت چادر سر كردم و دم در رفتم و باز شروع كردم به گيج بودن و پرت بودن از مرحله كه شما از جان من چه مي‏خواهيد؟ دوباره مي‏خواهيد بياييد يخهاي ما را تمام كنيد و ... كه گفتند شلوغ نكن، دنبال ما بيا. من از

نگراني اينكه مبادا خانه را تفتيش كنند گفتم: باشد با شما مي‏آيم اما زود سؤالهايتان را بپرسيد غروب بود. بچه‏ها دور من در حياط جمع شدند و گريه و زاري كه مادرمان را كجا مي‏بريد. به بچه‏ها گفتم: زود برمي‏گردم. آرام بگيريد و آنها هم گفتند: تا شام بخوريد مادرتان را برمي‏گردانيم. و من علي‏رغم احساسات مادرانه‏اي كه داشتم بچه‏ها را در آن غروب ترك كردم. يادم مي‏آيد، گفتم: شب است كجا بيايم. دخترانم را چطور شب تنها بگذارم من بچه كوچك دارم (پسرم پنج ساله بود) آدرس بدهيد خودم فردا صبح مي‏آيم. با خنده گفتند: مگر خانه خاله است بلند شو بيا.

من مي‏دانستم كه دخترم بعد از رفتن من خانه را از وسايلي كه مي‏دانستم مسأله‏ساز است تخليه مي‏كند زماني كه داشتم سوار ماشين مي‏شدم، پسري از اهالي كوچه كه مطمئن بود را ديدم و گفتم: بگو من را هم بردند. ساواكيها متوجه شدند كه چي شد. گفتند: چي گفتي؟ گفتم: سلام كرد، مي‏شد جواب سلام را نداد؟ گناه دارد. آنها هم به تصور اينكه من گيج هستم چيزي نگفتند. گفتند: خوب سوار ماشين شو. من ديدم يك مرد نشسته اگر من سوار شوم ديگري هم كنار من مي‏نشيند و من ميان دو نامحرم قرار مي‏گيرم. گفتم من جلو سوار مي‏شوم. شما سه نفر عقب. من نمي‏توانم بين دو نامحرم باشم با اسلحه تهديدم كردند تا كسي متوجه نشده زودتر سوار شوم و به قول آنها مسخره‏بازي درنياورم. خلاصه آن دو عقب سوار شدند و من كنارِ در. تا حدودهاي ميدان امام خميني همين طور مي‏رفتيم بعد به چشمم عينك سياه زدند. گفتم من عينكي نيستم. يا خودشان گفتند: عجب ديوانه‏اي است؟!

ـ خانم دباغ در آن لحظات بيشتر نگران خودتان بوديد يا هشت بچه‏اي كه در خانه گذاشته بوديد؟

بيشتر نگران اين بودم كه طبق چه قضايايي گرفته شدم. قضيه آيت‏اللّه‏ سعيدي بود، قضيه بچه‏هاي دانشگاه علم و صنعت بود، قضيه افرادي بود كه دو ماه قبل از خانه‏مان دستگير شده بودند. همه‏اش بايد متوجه مي‏شدم كه طبق چه رابطه‏اي دستگير شدم؟ من يك سري جاها خودم عمل كننده بودم در ارتباط با روحانيون قم، آيت‏اللّه‏ رباني شيرازي و يك سري جاها فقط رابط بودم، نقشي نداشتم گيج شده بودم و دنبال سرنخ مي‏گشتم در مورد بچه‏ها، آنها را به خود خدا سپرده بودم زيرا او از مادر نيز براي انسانها به مراتب مهربانتر است. اگر انسان صالح باشد خداوند حامي و حافظ اوست و اگر خداي ناكرده ناصالح هم باشد خدا با مهرباني او را هدايت مي‏كند. من بچه‏هايم را به خداوند سپرده بودم و از آن جهت آرامشي در خصوص بچه‏ها داشتم. تكليف من در مورد بچه‏ها مشخص بود.

ـ در زندان چطور با شما برخورد مي‏شد؟

تا رسيديم گفتند: چادرت را بردار. گفتم مگر مي‏شود. مرا بكشيد هم چادرم را برنمي‏دارم. به زور

از سرم كشيدند و من در آن گرماي وحشتناك زندان بجز پتويي كه براي خواب به ما مي‏دادند چيز ديگري براي پوشاندن سرم نداشتم. تا مدتي با پتو براي طهارت و وضو بيرون مي‏رفتم تا اينكه يك جواني در سلول كناري پيراهنش را جهت پوشاندن سرم به من داد. من هر بار كه براي بازجويي مي‏رفتم، مي‏گفتم: سؤالهاي من را زودتر بپرسيد بروم. بچه‏هايم منتظر هستند. كار و زندگي دارم و آنها با توهين و فحشهاي بسيار ركيك با من كه خودم را به پرت بودن از مرحله زده بودم، برخورد مي‏كردند و شكنجه و شلاق از آن مرحله شروع شد.

ـ اگر ناراحت نمي‏شويد يك نمونه از شكنجه‏ها را لطف كنيد و بگوييد!

بعد از يك شلاق طولاني كه به بيهوشي من منجر شد، ديگر نفهميدم. وقتي متوجه شدم ديدم داخل يك اتاق هستم كه در آن يك ميز و صندلي است و من كنار صندلي روي زمين نشسته‏ام. چشمهايم را كه باز كردم فوري خودم را به ديوار چسباندم يعني پناه گرفتم تا اگر دوباره آمدند براي شلاق زدن، پشتم را كه به شدت درد مي‏كرد و درد در تمام جانم ريشه انداخته بود را در امان نگه دارم. بعد صداي پا شنيدم. چشمهايم را نيمه‏باز گذاشتم جوري كه انگار چرتم برده و خواب هستم. مردي كه خدا عذابش را زياد كند، برهنه داخل شد. چشمهايم را كاملاً بستم.

مدتي ايستاد و بعد رفت. طولي نكشيد كه دوباره آمد اما لباس زير (شورت) پوشيده بود. آمد و شلاق به دست نمي‏دانم شلاقهاي چطور بود كه با هر ضربه يك جريان برق به بدن وارد مي‏شد و جاهاي حساس بدن سريعتر آن جريان برق منتقل مي‏شد. مثل يك شوك. يك بار به طور مشخص روي تخت مرا خواباندند دستها و پاهايم را بستند. شكنجه‏گر وارد اتاق شد. سيگار بر لب داشت. سيگار را روي دستم خاموش كرد و گفت: آخ سيگارم خاموش شد. سيگار را روشن كرد و اين بار روي سينه‏ام خاموش كرد.

ـ در بازجوييها چه حالاتي داشتيد؟

هرچه مي‏پرسيدند من اظهار بي‏اطلاعي مي‏كردم و چون بازجوييها بعد يا قبل از شكنجه بود. شكنجه‏هايي كه با باطوم برقي به نقاط حساس بدن مي‏گذاشتند بر لبه‏هاي گوش و نوك سينه به قدري اثر مي‏گذاشت كه بدن و فكر بي‏حس مي‏شد. با باطوم كثيف و آلوده به بدن انسان حمله مي‏كردند كه در اثر اين كارشان عفونت تا زانوهاي من رسيده بود. و هم‏سلوليهاي من اعتراض مي‏كردند حتي نصيري كه خداوند ان شاءاللّه‏ عذابش را زياد كند هم كه گفتم وقتي براي بازديد به سلول من آمد، نتوانست تحمل كند و هميشه كه در بازجويي از من پرسيدند پيرزن! چرا آمدي اينجا؟ مي‏گفتم: از آقا پرويز بپرسيد. من كه نيامدم اينجا. من هفت بچه دارم. شوهرم مسافرت است. نيست؛ سؤالهاي من را بپرسيد بگذاريد بروم. گفتند: خوب بگو خميني

(حضرت امام) چطور برايت نوشته و پول مي‏فرستد. من گفتم: خميني (حضرت امام) كي هست؟ گفتند: آخوند است. گفتم: من فقط آقاي روضه‏خوان محله‏امان را مي‏شناسم و بعد به من با توهين و اهانت برخورد كردند و باز من خودم را به گيجي زدم. گفتم آقا تو را به خدا مرا كه آزاد مي‏كنيد به شوهرم بگوييد سر من را نبرد. چون به آقاي منوچهري گفته من اين زن را نمي‏خواهم. خنده‏اش گرفت و باز توهين كرد و بعد دوباره مرا بردند براي زدن. چون بدنم سالم نبود، كف پاي من را به ضرب زدند. پاهايم ورم كرده بود و از كف پايم چرك و خون بيرون مي‏آمد و مرا دور سالن مي‏دواندند. بقيه دوستان و جوانان كه مرا با آن وضعيت و سن مي‏ديدند تحت تأثير قرار مي‏گرفتند و بلند بلند قرآن مي‏خواندند و لا اله الاّ اللّه‏ مي‏گفتند يادم است يك روز كه با آن وضعيت من با زانو راه مي‏رفتم براي وضو مي‏رفتم، سربازي كه لُر بود مرا همراهي مي‏كرد، سه تا حبه قند به من داد. گفت: مادر برات خوبه. كمي جان مي‏گيري.

ـ زماني كه شما در زندان بوديد، كس ديگري از بستگانتان را نگرفتند. خانم ديگري با شما در زندان نبود؟

صداي زنان ديگري را مي‏شنيدم. صداي ناله و فرياد را ولي كسي را نمي‏ديدم. كسي جرأت هم نداشت پيگيري بكند. بعد از مدتي كه آنجا بودم، دختر بزرگم را كه سرپرست بچه بود را نيز گرفتند و من از صداي فرياد و ناله آن بچه متوجه شدم. خدا از آنان نگذرد با شوك و شلاق افتاده بودند به جان آن بچه. يك شب از ساعت 12 تا 4 صبح، وقت اذان، او را مي‏زدند و من صداي ناله‏هايش را مثل مته‏اي بر استخوان بدنم حس مي‏كردم. به در زندان كوفتم كه مرا بزنيد. او كاري نكرده از چيزي خبر ندارد. ديگر به التماس و گريه رسيدم. صبح كه شد ديدم دو تا سرباز بدنش را روي زمين مي‏كشند آوردنش و همان جا وسط سالن زندان رهايش كردند و با سطل آب سرد به سر و رويش آب مي‏ريختند كه ديگر من به آن مرحله فوران رسيدم، نمي‏دانم كه ديگر چه كردم كه بي‏حال افتادم و صوت زيباي قرآن آقاي رباني شيرازي مرا به خود آورد «و استعينوا بالصبر و الصلوة و انها لكبيرة الاّ علي الخاشعين» خدا ايشان را رحمت كند و با شهداي كربلا محشور شوند. كمي آرام گرفتم و دخترم هم همان طور آرام روي زمين خوابيده بود. هر چه رويش آب ريختند بلند نشد و تكان نخورد. بعد او را ميان پتو انداختند و بردند تا پانزده، شانزده روز بي‏خبر بوديم و همه‏اش تصورم بر از بين رفتن او بود. چون ارتباط با هيچ كس نداشتم، بعد از 16 روز در سلول باز شد و او را انداختند داخل سلول. مثل يك مرده متحرك. بچه نصف شده بود. بدنش زخم، كبود، جاي دستبندهاي معروف بر دستش و بچه خس خس مي‏كرد و نفس مي‏كشيد.

ـ اولين چيزي كه پرسيدند چه بود؟ آيا نگران

اطلاعات نبوديد؟

گفتم: رضوانه‏جان! چي شد؟ كجا بودي؟ گفت: بيمارستان شهرباني بودم. هنوز هم كه هنوز است، قلب دخترم ناراحت است و خدا لعنت كند ساواكيها را و كساني را كه در بوقوع پيوستن انقلاب نقشي نداشتند و مدعي انقلاب شده‏اند. بعد دخترم را بردند زندان قصر و چيزي هم از او نتوانسته بودند دربياورند. خدا لعنت كند ساواكيها را.

ـ بعد از دستگيري آن خائنان به وطن آيا كسي از آن ساواكيها را ديديد؟

منوچهري را كه مي‏دانم حالا در انگلستان بايد باشد. فرار كرد. ولي تهراني را كه گرفته بودند رفتم سراغش و گفتم: من را مي‏شناسي؟ گفت: به جا نمي‏آورم. گفتم: آن موقع هر كس را دستگير مي‏كرديد با ساعت و دقيقه و روز و ماه بود. حالا به جا نمي‏آوري؟! من همان پيرزني هستم كه به عنوان جاسيگاري‏ات بودم. سرش را زير انداخت و گفت: متأسفم.

ـ اين قضيه مادر و دختر «پتويي» را اگر مي‏شود برايمان تعريف كنيد.

آن وقت كه مرا دستگير كردند و چادرم را گرفتند ابتدا با پتو از سلول خارج مي‏شدم تا آن برادرمان لباسش را به من داد. دختر 14 ساله مرا هم گرفتند او نيز همين كار را كرد. يعني پتو سرش مي‏كرد و آنها هم با تمسخر و استهزا برخورد مي‏كردند هر دو يك كار را بدون برنامه‏ريزي ظاهري انجام مي‏داديم.

بعد مرا آزاد كردند ولي دخترم تا 4 ماه در زندان قصر ماند. آن روز كه آزاد شدم نمي‏توانستم راه بروم. با سختي كه از پله‏ها پايين آمدم، دامادم (شوهر همان دخترم كه تازه عقد كرده بود و در زندان بود) را ديدم كه طفلك هر روز مي‏آمده و التماس و درخواست كه ببيند ما آنجا هستيم يا نه!

خلاصه سوار ماشين شديم و به خانه برگشتيم و من دنبال مداوا و كارهاي خودم را گرفتم. چندين جراحي بر روي من انجام شد و رحمم را به علت عفونت خارج كردند و قدري گوشت اضافه ران را برداشتند و پوست از كمرم پيوند زدند و سه ماه و اندي در بيمارستان بستري بودم. درد و دوري از فرزندان و نگرانيها و اينكه نمي‏توانستم به ملاقات بچه‏ام در زندان بروم بيشتر عذابم مي‏داد. به همين منظور از تهران خارج شدم به سمت اهواز، براي پنهان كردن يك سري مدارك كه در دفتر كار شوهرم پنهان شده بود. رفتم مدارك را در پلاستيك و داخل چمدان گذاشتم و در باغچه خانه پدري‏ام پنهان كردم بدون اينكه كسي بفهمد.

ـ خانم دباغ در آن حالتها كه بوديد باز هم سراغ فعاليتهاي انقلابي سياسي مي‏رفتيد؟ كسي از خانواده معترض نمي‏شد؟ برخوردي را به خاطر داريد؟

برخوردهاي سرزنش‏آميز و تند فراوان مي‏شد. قهرهاي خانوادگي و دعوت نشدن به

ميهماني‏ها و ... بچه‏هاي من را تحويل نمي‏گرفتند. با من رفت و آمد نمي‏كردند. مي‏ترسيدند كه مسأله براي آنان پيدا شود. تنها بوديم مدت 4 ماه با مشكلات شديد مادي دست و پنجه نرم مي‏كردم. بچه‏هايم با سيب‏زميني خالي، ناهار و شام مي‏خوردند ولي در اثر آن تنهايي به كسي نمي‏توانستم بگويم. اما چيزي برايم مهم نبود. مهم آن بود كه من با خودم عهد بسته بودم به دنبال امام باشم. راهم را پيدا كرده بودم و به همين خاطر سختيها برايم قابل تحمل بود. من وقتي از زندان آزاد شدم پدرم با من صحبت نكرد. پدري كه گفتم معلم اخلاق و مرد متدين و مذهبي بود، ولي معتقد بود كه من بايد بچه‏ها را ضبط و ربط كنم و به من نيامده انقلاب كنم.

ـ وقتي بعد از آن همه شكنجه و توهين با اين برخوردها مواجه شديد چه احساسي پيدا كرديد؟

هيچ دلم نگرفت چون مي‏دانستم آنچه را من حس كردم و عاشقش شدم اينها نمي‏دانند در مقابل دوستان و آشنايان هم حضرت زينب را مثال مي‏زدم كه چطور شوهرشان را گذاشتند و دنبال امام حسين به كربلا رفتند و وقتي فرزندانش شهيد شدند حتي از امام سراغ هم نگرفت. آيا ايشان هم فاقد احساسات مادرانه بودند؟ با پوزخندي گفتند: «كار پاكان را قياس با خود مگير»! و من مي‏گفتم: اگر زينب(س) نشوم رهرو و شيعه ايشان كه بايد بشوم. آنها آن گونه عمل كردند كه ما ياد بگيريم. ما بايد جاي پاي آنها بگذاريم.

ـ در آن سالها و در آن فضاي خفقان‏آور با چه پشتوانه‏اي اين تحليلها را مي‏گفتيد؟

يك نيرويي در من جوشيدن گرفته بود. عشق راه امام و حقيقت در من جوشيده بود. آن زمان كه آيت‏اللّه‏ شهيد سعيدي در امتحاني كه مي‏خواستند از ما بگيرند گفتند مقاله‏اي بنويسيد. من مقاله‏اي راجع به «گريه‏هاي حضرت زهرا(س)» نوشتم و آنجا مطرح كرده بودم «حسنين و زينبين». شهيد سعيدي روي آن دو اسم تأكيد كردند و گفتند: فكر نويي در پس اين عنوان مي‏بينم. از من پرسيدند و من توضيح دادم: وقتي امام حسن و امام حسين مي‏شوند حسنين، زينب و ام‏كلثوم هم مي‏شوند زينبين.

آنها نيز كمي از يكديگر نداشتند. ام‏كلثوم هم به همان نسبت فداكاري و ايثار كردند ولي ما حضرت زينب را قدري بيشتر مي‏شناسيم و آنجا كه روي گريه‏هاي حضرت زهرا(س) بحث كرده بودم گفتم: گريه‏هاي ايشان سياسي است نه عزاداري صرف. حضرت زهرا به خاطر چه گريه مي‏كردند؟ به خاطر «فدك» گريه مي‏كردند؟ كه اين طور نبوده كه ايشان براي مال دنيا گريه كنند و ترك اولي كنند چون معصوم بودند. اگر بگوييم به خاطر حضرت پيغمبر بوده كه باز هم ترك اولي است كه به خاطر پدر كه مي‏دانسته بالاخره مشيت الهي بود رحلت كند و از دنيا برود، آيا به خاطر كار خدا گريه مي‏كند؟ نه. پس جايي كه حضرت زهرا نمي‏توانسته

سخنراني كند، داد بزند، قيام كند، افرادي را گرد خود جمع مي‏كند و با گريه، زبان حال خود را مي‏گويد. وقتي اين مطلب را گفتم شهيد سعيدي گفتند: بايد زير اين مطالب را امضا كني و با شوخي گفتند: اگر ساواك ببيند، بداند بايد سراغ كي بيايد؟! اين نوشته سال 46 ـ 45 بود كه از همان موقع هم به قول شهيد سعيدي حساب ويژه‏اي بين ديگران برايم باز شد و هم يك سري مسايل در درون من اعتقاد شد، ارزش شد كه نه با مخالفتهاي ديگران تغيير كرد نه با سرزنشها كه الان هم حس مي‏كنم آن ريشه در درونم سبز است حتي حالا هم اگر احساس كنم از كاري كه انجام مي‏دهم حضرت امام و راه حضرت امام راضي است، خشنود و با آرامش پيش مي‏روم. (اينجا صداي خانم دباغ لرزش مُريدگونه‏اي را به خود مي‏گيرد كه از امام خود حرف مي‏زنند) اميدوارم جد حضرت امام در قيامت شفيع بنده باشند.

ـ اين تحولات در انديشه‏هاي شما بود، بچه‏هايتان چطور با قضايا برخورد مي‏كردند؟ نرفتن خانه فاميل براي آنها مسأله نبود؟ چقدر در تربيت آنها خود را دخيل مي‏دانيد؟

ببينيد شما وقتي در راه رضاي خدا قدم برداريد، خداوند هم حجابها را برايتان پاره مي‏كند و ديدگاهها را ـ دوستان خدا را ـ به هم نزديك مي‏كند. در مورد قضيه «پتو» شما ببينيد، بدون اينكه من دخترانم را براي زندان و شرايط زندان آماده كنم آن طور شد. خيلي وقتها هست كه خداوند از دهان بندگان خود سخن مي‏گويد، حرفي در دهان شما مي‏گذارد كه بايد بگوييد. در زندان و خيلي مواقع جوري شده بود كه اصلاً فكر نمي‏كردم، درك نمي‏كردم نمي‏توانستم عمل كنم. اينها را يقينا معلول آن ارتباطي مي‏دانم كه خداوند اگر بخواهد با انسان برقرار مي‏كند.

در مورد تربيت بچه‏ها به طور خلاصه بگويم تفصيلش براي بعد و بهتر است بحث زندان را به سرانجام برسانيم. در مورد تربيت 7 دختر و يك پسرم خداوند كمكم كرد.

ـ در زندان با دخترتان برخورد ديگري نداشتيد؟ با گروهكها چه؟ درگيري نداشتيد؟

بعد از مدتي كه مداوايم تمام شد نامه‏اي آمد كه خود را به زندان معرفي كنيد، من با آقايان مشورت كردم كه بروم يا نه؟ بعد فكر كردم خوب آنها كه خانه‏ام را بلد هستند اگر كاري باشد مي‏آيند و دستگيرم مي‏كنند چرا با پاي خود به مسلخ بروم. ماند و باز يك شب به سراغم آمدند و مرا بردند مدت ده روز با دخترم در زندان قصر بودم و خيلي زود (مدت محكوميت او كه تمام شد) او را بردند و من ديگر خبري نداشتم. باز همان قضاياي شكنجه تكرار شد و جاي سالم در بدن ما نگذاشتند. جوري كه من قادر نبودم لباس بپوشم. ملافه‏اي دور خود مي‏پيچيدم و همان طور روي تخت افتاده بودم اما از گزند اين منافقين و از خدا بيخبران مائوئيست،

لنينيست چپ و اقليت و اكثريت و ستاره سرخ و چي و چي در امان نبوديم و ملت بداند اينها از همان وقت مخالف نظام اسلامي بودند نه اينكه بعد از انقلاب آنها در صدد ضربه زدن برآمدند، از همانجا براي مسلمانان سوهان روح و مايه عذاب بودند. دربند براي ساواك جاسوسي مي‏كردند. بسيار كثيف و جاني بودند آنها صندوق‏دار بودند. از پولي كه بچه‏ها جمع مي‏كردند مي‏دزديدند. شماره ساك بچه‏ها را مي‏گفتند و ساك، را كه ساواك تفتيش مي‏كرد، همان ساك وسايل شخصي را مي‏گشتند و موارد باارزش را به بيرون از زندان مي‏فرستادند. يك كارهاي چندش‏آوري در زندان مي‏كردند كه انسان شرم مي‏كند از بازگو كردنش. بچه مسلمان دو يا سه نفر بودند.

ـ كسي را به خاطر مي‏آوريد؟

بلي خانم گرمارودي بودند. بنده بودم و يكي هم اين خانم كه چند وقت پيش كانديدا شدند براي مجلس. اسمشان در خاطرم نيست (مكث طولاني مي‏كنند) اسم كوچكشان منظر بود. از مجموع 37 نفر، ما بوديم و آنها كه اكثريت داشتند در رأي‏گيري به اصطلاح خودمان شهردار و حسابدار مي‏شدند و زياد نمي‏گذاشتند اين جوانها با ما دمخور شوند تا من حديثي، قصه قرآني، چيزي برايشان تعريف كنم. چون مي‏دانستند من به نظر آنها اوضاع و احوال و انديشه و فكرم خوب نيست، مثلاً نمي‏گذاشتم شبها بچه مسلمانها در تخت آنها بخوابند. بسيار كثيف بودند. يكي همين «ويدا خواجوي» كه بسيار چندش‏آور بود. يك شب پولي را كه بچه‏ها جداگانه داشتند و ديگر در صندوق نمي‏گذاشتند و براي مصرف شخصي (مثلاً خريد دارو و يا خريد شير و ماست به واسطه ناراحتي معده و بعضي قضايا) دزديدند و من چون مي‏دانستم يك ليوان نفت برداشتم و گفتم سلول را به آتش مي‏كشم اگر پولها پيدا نشود. رختخوابها را ريختيم به هم و از رختخواب يكي‏شان پيدا شد. آدمهاي خائني بودند. بچه‏هاي جوان را كه دستگير مي‏شدند خيلي سريع به خودشان جذب مي‏كردند، فرصت تصميم‏گيري نمي‏دادند و مثل اختاپوس بر بقيه اشراف داشتند. يكي‏شان بود به نام «صديقه صيرفي» كه پنهاني از من در مورد خدا و قيامت مي‏پرسيد. يك بار كه داشتند او را براي بازجويي مي‏بردند گفتم: در مورد قضايايي كه شب حرف زديم فكر كن. حتما پيدايش مي‏كني بعد از 16 روز كه برگشت من حالم خيلي بد بود و دكترها تشخيص سرطان داده بودند و با اعتراض هم‏سلوليهايم قرار بود مرا كه بوي عفونت و وخامت حالم آزارشان مي‏داد منتقل كنند. تا آمد، سراغ من را گرفت، نيمه حال روي تخت افتاده بودم كه آمد و خودش را روي سينه من انداخت و گفت آن را كه گفتي ديدم و هاي هاي گريه مي‏كرد، و من تا متوجه بقيه شدم، در گوشش گفتم خيلي خوب هيچ چيز نگو. كافي است بفهمند و تو را سر به نيست كنند. و بعد شروع كردم

برايش سير مطالعات همان چيزهايي كه داشتيم. نهج‏البلاغه، تفسير، قرآن، سفرنامه ابن‏بطوطه كه «ساعتي» مي‏خوانديم و من ساعت مي‏زدم و مي‏گرفتم و او شبها مي‏خواند كه بقيه خواب بودند و من كتابهايي را كه او ساعت مي‏زد مي‏خواندم. زن عجيبي بود.

ـ ديگر او را نديديد؟

خير. او 15 سال [محكوميت] داشت و من با توجه به آن قضايا و تشخيص دكترها كه مرا مردني مي‏دانستند با تشكيل سه دادگاه فرمايشي فرجام به ما عفو دادند و خواجه نوري ملعون پست كثيف ما را رها كرد كه من هم مدتي بيمارستان بودم و بعد هم آن قضاياي هجرت پيش آمد.

ـ آيا در آن روزهاي سخت، اين روزها را پيش‏بيني مي‏كرديد؟

خير، ماه مبارك رمضان است (زمان تهيه گزارش) من قسم جلاله مي‏خورم خدا شاهد است به واللّه‏ اگر به اندازه مويي در ذهن من بود كه با پيروزي انقلاب به پست و مقامي برسم. اصلاً اين حرفها نبود، اين مطرح بود كه اسلام در غربت افتاده و دستورات اسلام به خطر افتاده و ما بايد با خون و جانمان و زندگيمان اين را نجات بدهيم. اينكه حالا كي بفهمد، كي ببيند مطرح نبود و همان جهت خدا بود كه باعث شد حجابها از مقابل چشمان ما كنار برود و آبديده شويم.

شايد آن چهار ماهي كه با اين منافقين و كفار در زندان قصر بودم برايم بدترين دوران بود. شكنجه ساواك را راحت‏تر تحمل مي‏كرديم چون جهت رضايت خدا داشت ولي اين مدعيان نجات خلق از منِ خلقي مي‏دزديدند و حتي به هم‏سلولي خودشان رحم نمي‏كردند.

ـ با توجه به اينكه در ماه مبارك رمضان هستيم، اين ماه را در زندان چطور مي‏گذرانديد؟

در زندان حلاوتي داشت روزه گرفتن كه نگو. با آن بدن نحيف و بيمار تمامي روزه‏هايمان را مي‏گرفتيم و هيچ احساس نمي‏كرديم. از سحري كه خبري نبود، همان غذاي ظهر را نگه مي‏داشتيم و چون چربي برايمان بد بود آب سرد قاطي‏اش مي‏كرديم، روغن آن مي‏ماسيد و افطار آن را مي‏خورديم و غذاي شام را سحر مي‏خوريم. شب را تا صبح بيدار مي‏مانديم، روز و شبهاي به ياد ماندني بود.

ـ قضيه مبارزه با بيسوادي را ظاهرا در مورد شما اعمال كرده بودند، مي‏شود براي ما تعريف كنيد؟

اينها وقتي در دفعه اول كه آزادم كردند گفتند پايين ورقه را امضا كن و من گفته بودم نمي‏دانم چي نوشتيد كه من امضا كنم. سواد ندارم و انگشت زده بودم. اين بار هم يك مردكي آمد و گفت: من بايد سواد ياد بگيرم. من هم حرفي نزدم، تا مدت چهل و پنج، شش روز، هر روز مي‏آمدند و يك صفحه به من سرمشق آب، بابا مي‏داد و من از اول صفحه

شروع مي‏كردم كج كج نوشتن تا پايين صفحه و شب مي‏آمد و با فحش و توهين كه پيرزن خرفت تو كه يك صفحه نمي‏تواني بنويسي «آب» چطور مي‏خواهي با شاه بجنگي؟! گفتند: اين آدم بشو نيست، ولش كنيد. و اين را مرهون لطف خدا هستم كه براي او بودم و او مرا راهنمايي‏ام مي‏كرد. من براي رضاي خدا بودم و خدا به من لطف مي‏كرد.











/ 1