گذري و نظري به عقلانيت مولانا
جان فشان اي آفتاب معنوي
مر جهان كهنه را بنماي نوي
مر جهان كهنه را بنماي نوي
مر جهان كهنه را بنماي نوي
موركي بر كاغذي ديد او قلم
كه عجايب نقش ها آن كلك كرد
گفت آن مور: اصبع است آن پيشه ور
گفت آن مور سوم: كز بازو است
همچنين مي رفت بالا تا يكي
گفت كز صورت مبينيد اين هنر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
بي خبر بود او كه آن عقل و فواد
يك زمان از وي عنايت بر كند
عقل زيرك ابلهي ها مي كند
گفت با موري دگر اين راز هم
همچو ريحان و چو سوسن زار و ورد
وين قلم در فعل فرع است و اثر
كاصبع لاغر ز زورش نقش بست
مهتر موران فطن بود اندكي
كه به خواب و مرگ گردد بي خبر
جز به عقل و جان نجبند نقش ها
بي ز تقليب خدا باشد جهاد
عقل زيرك ابلهي ها مي كند
عقل زيرك ابلهي ها مي كند
تا چه عالم هاست در سوداي عقل
اين جهان يك فكرت است از عقل كل
عقل پنهان است و ظاهر عالمي
صورت ما موج يا از وي نمي
تا چه با پهناست اين درياي عقل
عقل كل شاه است و صورت ها رسل
صورت ما موج يا از وي نمي
صورت ما موج يا از وي نمي
هش چه باشد عقل كل اي هوشمند
چون كه قشر عقل صد برهان دهد
عقل كل كي گام بي ايقان نهد
عقل جزئي هش بود اما نژند
عقل كل كي گام بي ايقان نهد
عقل كل كي گام بي ايقان نهد
عقل كل سرگشته و حيران تست
عذرخواه عقل كل و جان تويي
عقل كل و نفس كل مرد خداست
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست
كل موجودات در فرمان تست
جان جان و تابش مرجان تويي
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست
عقل كل را گفت ما زاغ البصر
پيش شهر عقل كلي اين حواس
عقل جزئي گاه چيره گه نگون
جهد كن تا پير عقل و دين شوي
تا چو عقل كل تو باطن بين شوي
عقل جزئي مي كند هر سو نظر
چون خران چشم بسته در خراس
عقل كلي ايمن از ريب المنون
تا چو عقل كل تو باطن بين شوي
تا چو عقل كل تو باطن بين شوي
هم به طبع آور به مردي خويش را
پيشوا كن عقل دورانديش را
پيشوا كن عقل دورانديش را
پيشوا كن عقل دورانديش را
عقل جزئي آفتش وهم است و ظن
زان كه در ظلمات شد او را وطن
زان كه در ظلمات شد او را وطن
زان كه در ظلمات شد او را وطن
عقل جزئي عشق را منكر بود
عقل جزء از رمز اين آگاه نيست
عقل را خود با چنين سودا چكار
كر مادرزاد را سرنا چكار
گرچه بنمايد كه صاحب سر بود
واقف اين سر بجز الله نيست
كر مادرزاد را سرنا چكار
كر مادرزاد را سرنا چكار
رشته را باشد به سوزن ارتباط
كي شود باريك، هستي جمل
جز به مقراض رياضات و عمل
نيست در خور با جمل سم الخياط
جز به مقراض رياضات و عمل
جز به مقراض رياضات و عمل
اي برادر عقل يكدم با خود آر
باغ دل را سبز و تر و تازه بين
زانبهي برگ پنهان گشته شاخ
اين سخن هايي كه از عقل كل است
بوي آن گلزار و سرو و سنبل است
دم به دم در تو خزان است و بهار
پر ز غنچه ورد و سرو و ياسمين
زانبهي گل نهان صحرا و كاخ
بوي آن گلزار و سرو و سنبل است
بوي آن گلزار و سرو و سنبل است
اي برادر تو همين انديشه اي
گر گل است انديشه تو گلشني
ور بود خاري، تو هيمه گلخني
مابقي تو استخوان و ريشه اي
ور بود خاري، تو هيمه گلخني
ور بود خاري، تو هيمه گلخني
درك وجداني به جاي حس بود
نغز مي آيد بر او كن يا مكن
اين كه فردا اين كنم يا آن كنم
و آن پشيماني كه خوردي از بدي
ز اختيار خويش گشتي مهتدي
هر دو در يك جدول اي عم مي رود
امر و نهي و ماجراها و سخن
اين دليل اختيار است اي صنم
ز اختيار خويش گشتي مهتدي
ز اختيار خويش گشتي مهتدي
جمله قرآن امر و نهي است و وعيد
هيچ دانا، هيچ عاقل اين كند؟
كه بگفتم كه چنين كن يا چنان
عقل كي حكمي كند بر چوب و سنگ؟
كاي غلام بسته دست اشكسته پا
خالقي كه اختر و گردون كند
احتمال عجز بر حق راندي
... غير حق را گر نباشد اختيار
گر ز سقف خانه چوبي بشكند
هيچ خشمي آيدت بر چوب سقف
كه چرا بر من زد و دستم شكست
گر شتربان اشتري را مي زند
خشم اشتر نيست با آن چوب او
همچنين گر بر سگي سنگي زني
عقل حيواني چو دانست اختيار
اين مگو اي عقل انسان شرم دار
امر كردن سنگ مرمر را كه ديد
با كلوخ و سنگ، خشم و كين كند؟
چون نكرديد اي موات و عاجزان؟
مرد چنگي چون زند بر نقش چنگ؟
نيزه برگير و بيا سوي وغا
امر و نهي جاهلانه چون كند؟
جاهل و گيج و سفيهش خواندي
خشم چون مي آيدت بر جرم دار
بر تو افتد، سخت مجروحت كند
هيچ اندر كين او باشي تو وقف؟
يا چرا بر من افتاد و كرد پست؟
آن شتر قصد زننده مي كند
پس زمختاري شتر برده ست بو
بر تو آرد حمله گردد منثني
اين مگو اي عقل انسان شرم دار
اين مگو اي عقل انسان شرم دار
مر مرا تقليدشان بر باد داد
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد
از مقلد تا محقق فرق هاست
منبع گفتار اين سوزي بود
و آن مقلد كهنه آموزي بود
كاين چو داوود است و آن ديگر صداست
و آن مقلد كهنه آموزي بود
و آن مقلد كهنه آموزي بود
از پي تقليد و از رايات نقل
دستشان كژ، پايشان كژ، چشم كژ
زانكه تقليد آفت هر نيكويي ست
گه بود تقليد اگر كوه قوي است
پا نهاده بر جمال پير عقل
مهرشان گژ، صلحشان كژ، خشم كژ
گه بود تقليد اگر كوه قوي است
گه بود تقليد اگر كوه قوي است
من نمي گويم كه آن عاليجناب
مثنوي او چو قرآن مدل
هادي بعضي و بعضي را مضل
هست پيغمبر، ولي دارد كتاب
هادي بعضي و بعضي را مضل
هادي بعضي و بعضي را مضل