مفهوم زمان از دیدگاه هایدگر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مفهوم زمان از دیدگاه هایدگر - نسخه متنی

ترانه جوانبخت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مفهوم زمان از ديدگاه هايدگر

ترانه جوانبخت

در اين مقاله به بررسي رساله هايدگر با عنوان مفهوم زمان مي پردازم. هايدگر در اين رساله به بحث درباره زمان پرداخته است. براي درک کتاب وجود و زمان بهتر است قبل از مطالعه آن به مطالعه رساله مفهوم زمان پرداخت.

از نظر هايدگر مفهوم زمان را مي توان در ابديت يافت و پيش شرط آن اشراف و درک کامل ابديت است. براي اين منظور بايد به ابديت ايمان يافت اما فيلسوفان به ايمان و يقين در اين باره هرگز نمي رسند چرا که شک اساس فلسفه است و فلسفه هرگز نمي تواند حيرت را ازميان بردارد. الهيات از نظر هايدگر با دازاين انساني يعني هستي نزد خدا و هستي زمان مند در انسان سروکار دارد اما خدا نيازي به الهيات ندارد و ايمان به او وجودش را سبب نمي شود. ايمان مسيحي با آنچه در زمان روي داده مرتبط است. چون فيلسوف ايمان نمي آورد مي خواهد زمان را از خود زمان درک کند.

هايدگر زمان را به سه نوع زمان روزمره و زمان طبيعي و زمان جهاني تقسيم مي کند. در بحث زمان روزمره مي گويد که زمان آن چيزي ست که اتفاقات در آن رخ مي دهند. زمان در موجود تغيير پذير اتفاق مي افتد. پس تغيير در زمان است. تکرار دوره اي ست. هر دوره تداوم زماني يکساني دارد. ما مي توانيم مسير زماني را به دلخواه خود تقسيم کنيم. هر نقطه اکنوني زماني بر ديگري امتياز ندارد و اکنوني پيش تر و پس تر (بعدتر) از خود دارد. زمان يکسان و همگن است. ساعت چه مدت و چه مقدار را نشان نمي دهد بلکه عدد ثبت شده اکنون است. هايدگر مي پرسد که اين اکنون چيست و آيا من انسان بر آن چيرگي و احاطه دارم يا نه؟ آيا اين اکنون من هستم يا فرد ديگري ست؟ اگر اين طور باشد پس زمان خود من هستم و هر فرد ديگر نيز زمان است و ما همگي در با هم بودنمان زمان هستيم و هيچ کس و هر کس خواهيم شد.

آيا من همين اکنون هستم؟ يا تنها آن کسي که اين را مي گويد؟ هايدگر زمان طبيعي را همان ساعت طبيعي تبادل روز و شب مي داند که دازاين انساني ان را مشخص کرده است. آيا من بر هستي زمان احاطه دارم و چيره ام؟ آيا خود را در اکنون دخيل مي دانم؟ آيا من خود اکنونم و دازاين من زمان است؟ آيا اين زمان است که ساعت را در ما به وجود مي آورد؟

آگوستين جان انسان را زمان مي داند و در اعترافات خود به طرح اين پرسش پرداخته است. آگوستين مي گويد: اي جان در تو زمان را جستجو مي کنم و اندازه مي گيرم. آن دم که ديگران ناپديد و محو مي شوند اشياء حادث و فاني تو را به موجوديتي مي آورند که بر جا مي ماند. دازاين اکنوني همان هستي حاضر است و من اين هستي را در دازاين اکنوني اندازه مي گيرم نه اشياء فاني را که در مي گذرند. آن دم که زمان را اندازه مي گيرم هستي خود را و حال خود را اندازه مي گيرم.

پرسش درباره چيستي زمان ما را به تامل درباره دازاين مي کشاند و منظور از دازاين امر هستنده در هستي خودش است. دازاين همان حيات انساني ست و هر کدام از ما اين هستنده هستيم. يعني دازاين من هستم است.بيان اصيل هستي اظهار من هستم است. پس دازاين در حکم هستي من است.

اگر لازم است هستي انسان در زمان باشد پس ناچار بايد اين دازاين در فرمان هاي بنيادين هستي اش مشخص شود. هايدگر ساختارهاي بنيادين دازاين را شامل اين ويژگي ها مي داند:

1. دازاين هستنده اي ست که با در جهان بودن مشخص مي شود. يعني حيات انساني با جهان سر کردن و با آن درگير شدن است. هستي انسان با درگير شدن ذهني با جهان و در آن درنگ کردن و مورد پرسش قرار دادن است. در جهان بودن به معناي مراقبت کردن از جهان است.

2. در پي حکم در جهان بودن دازاين مي توان نتيجه گرفت که دازاين با همديگر بودن و با ديگران بودن است. همين جهان را با ديگران داشتن به معناي براي ديگران بودن است.

3. با هم داشتن جهان فرمان ممتاز هستي ست. روش بنيادين دازاين جهان يعني با هم داشتن آن است که همانا سخن گفتن است. سخن گفتن کامل همان سخن گفتن گويا و واضح درباره چيزي ست. در سخن گفتن آدمي ست که در جهان بودن او نقش دارد. سخن گفتن در واقع تفسير نفس دازاين نيز هست. اين نکته نشان مي دهد که هر آن دازاين چه درکي از خود دارد و خود را چه فرض مي کند. در با همديگر سخن گفتن انسان نه تنها از موضوع مورد صحبت حرف مي زند بلکه تفسير او از اکنوني که در اين گفتگو مي باشد نيز وجود دارد.

4. دازاين هستنده اي ست که خود را در حکم من هستم مشخص مي کند. دازاين همان طور که در جهان بودن است دازاين من هم هست. دازاين در هر آني از آن خودش است.

5. چون دازاين هستنده اي ست که من هستم و با يکديگر بودن را مشخص مي کند مي توان نتيجه گرفت که من تا حدودي دازاين خودم نيستم بلکه ديگران هستم. من با ديگران هستم و ديگران هم همين طور با ديگرانند.هيچ کس خود او نيست. او هيچ کس و توامان همه کس است. همين هيچ کس همان هرکس است. پس دازاين هستنده اي ست که من هستم است و هستنده اي ست که هر کس است.

6. دازاين در در جهان بودن هر آني هر روزه اش به هستي خودش برمي گردد. اگر در همه سخن گفتن ها از جهان سخن گفتن دازاين درباره خودش وجود دارد همه مراقبت ها مراقبت هستي از دازاين هم هست. يعني انسان در حين سخن گفتن از جهان از خودش هم دارد حرف مي زند و در عين حال مراقبت هستي از اونهفته است. من تا حدي خودم هستم و دازاين من در آنچه با آن در ارتباط هستم و آنجه مرا با شغلم پيوند مي دهد و به آن مشغولم نقش دارد. مراقبت از دازاين مراقبت از هستي را به دنبال دارد و اين همان تفسير دازاين است و به کمک اين تفسير دازاين را درک مي کنند.

7. در حد متوسط دازاين روزمره بازتابي از من و نفس (خودم) نهفته نيست اما دازاين خود را در خود دارد. او در نزد خويشتن خويش وجود دارد. دازاين با آنچه با آن ارتباط دارد ظاهر مي شود.

8. به دازاين نمي توان به اندازه هستنده استناد کرد. با اشارت به دازاين نمي توان از هستنده حرف زد. پيوند ابتدايي معطوف به دازاين تامل نيست بلکه خود تجربه کردن آن در سخن گفتن از آن است و تنها به شيوه سخن گفتن از دازاين است که دازاين هر آنيت اش را داراست ولي بايد در نظر داشت که در تفسير دازاين روزمرگي حاکم است. اين تفسير از طرف هر کس طبق سنت هاست. دازاين در خودش در دسترس است و تفسير آن با توجه به هستي آن است. اين يک پيش شرط است.

حيرت ما در پي درک دازاين در محدوديت در ناايمني و نقصان توان شناختي ما نيست بلکه در خود هستنده اي ست که بايد بشناسيم يعني اين حيرت در امکان اساسي هستي خودش است. دازاين در هر آنيت وجود دارد. تا وقتي آني وجود دارد همان آن دازاين من است. تعيين آن تعييني دقيق براي اين هستي ست. هر کسي که آن را انکار کند سخن گفتن از آن را از دست مي دهد. دازاين به انتها نمي رسد و در انتها دازاين وجود ندارد.پس فرجام دازاين ديگران عدم است و ديگر وجود ندارد و به همين دليل است که دازاين ديگران نمي تواند جايگزين دازاين به معناي اصيل آن شود. پس من هرگز ديگري نيستم. فرجام دازاين من يعني مرگ من به اين معني نيست که پيوند يکمرنبه گسسته شود. دازاين مي تواند خود را با مرگش يکي کند و اين منحصرترين امکان خويشتن دازاين است.

اين منحصرترين امکان هستي در شرف واقع شدن در يقين است و اين يقين از رهگذر ابهام حاصل مي شود. تفسير خود دازاين که از يقين و اصالت جلوتر مي رود تفسير بر مرگ خودش است که همراه با يقين است.

هايدگر مي پرسد زمان چبست؟ و دازاين در زمان چيست؟ دازاين در هر آن بر مرگ خود آگاهي دارد. دازاين به معني حيات انساني همان امکان داشتن است. يعني گذشتن مطمئن و در عين حال مبهم از خود ممکن است. هستي امکان بر مرگ واقف است و معلوم است که آن را مي دانم اما به آن فکر نمي کنم. دانايي من از مرگ تفسيري از دازاين است. دازاين اين امکان را دارد که مرگ خود را دور کند.

گذر زماني که من به سوي آن مي روم عبور از من است. زماني مي رسد که من در هيچ کدام از اينها نخواهم بود نه در انساني نه در بيهودگي ها نه در طفره رفتن ها و نه در ياوه گويي ها. اين عبور همه چيز را به سوي مرگ و عدم مي برد. اين عبور هيچ حادثه اي در دازاين من نيست چون با هر رويداد دازاين تغيير مي کند ولي از رفتن به عدم دازاين تغيير نمي کند. اين عبور چيستي نيست بلکه چوني ست يعني علت اصيل دازاين من را در بر دارد.

دازاين در نهايي ترين امکان هستي اش خود زمان است نه در زمان که زمان خودش در آن و از آن وجود دارد. وقت نداشتن يعني زمان را به اکنون بد و ناجور هرروزگي انداختن. پديدار بنيادين زمان آينده است. زمان هيچ گاه به درازا نمي کشد چون در اساس هيچ درازايي ندارد.

دازاين خود بايد نفس زمان باشد. آن را با ساعت اندازه مي گيريم. آنگاه دازاين همراه با ساعت است. اين دازاين محاسبه مي کند و از چندي زمان مي پرسد. پس با زمان در اصالت و حقيقت يکي نيست. در پرسش از کي و چه مدت دازاين زمان خودش را گم مي کند. دازاين محاسبه شونده با زمان زمان است. زمان را در چه مدت آوردن پنداشتن آن در حکم حالاي اکنون است. دازاين از چوني مي گذرد و به چيستي هر آني درمي آويزد. دازاين اکنون خودش مي شود. همه اتفاقاتي که در جهان رخ مي دهند براي دازاين محدود به اکنون مي شود. اين امر همان امر هنوز نه است. دازاين از آينده خلاص نمي شود. آينده نفس اکنون را به اندازه اکنون خودش شکل مي دهد و مي سازد. گذر به سوي آينده نمي تواند اکنوني شود وگرنه عدم خواهد بود.

دازاين در چيستي دلزده و ملول مي شود. دلزده از پر کردن روز مي شود. براي اين دازاين به اندازه اکنون بودني که هرگز زمان ندارد زمان دراز مي شود. زمان تهي مي شود زيرا دازاين با پرسش از چندي (چه مقداري) زمان آن را طولاني و درازآهنگ کرده است. درحالي که در اثناي بازگشت به گذشته هيچگاه خسته کننده نمي شود. در هرروزگي رويداد جهان در زمان در اکنون حادثمي شود و امر يکنواخت به حالا بازمي گردد. حالا از حالا تا آن موقع تا بعد تا حالاي ديگر.

دازاين که به مثابه با همديگر بودن مشخص شده از سوي آنچه منظور هرکس است از سوي آنچه رهاست همان جرياني که کسي نيست و هيچ کس است هدايت مي شود. دازاين در هرروزگي و يکنواختي آن هستي اي نيست که من هستم بلکه از آن همان هستي ست که هرکس است. دازاين زماني ست که هرکس در آن با ديگري و با يکديگر است. اين هرکس- زمان ساعتي که هر کس دارد زمان با يکديگر در جهان بودن را نشان مي دهد.

ساعت به ما حالا را نشان مي دهد اما هيچ ساعتي به ما آينده و گذشته را نشان نداده است. وقتي با ساعت روي دادن آتي حادثه اي را مشخص مي کنيم منظورمان آينده نيست بلکه تا کي بودن مدت و درازاي انتظار کشيدن حالاي من تا به حالاي گفته شده را مشخص مي کند. از زمان طبيعت (طبيعي) درمي يابيم که زمان به جاي گذشته و آينده حالا مي باشد و زمان به مثابه اکنون تعبير مي شود. گذشته به مثابه نه ديگر اکنون و آينده به مثابه هنوز نه اکنون تفسير مي شود. گذشته را نمي توان بازآورد و آينده نامشخص و مبهم است.

طبيعت در هرروزگي به طور مداوم اتفاق مي افتد يعني تکرار مي شود. رويدادها در زمان وجود دارند اما زمان ندارند بلکه به طور گذرا و عبور کننده از رهگذر يک اکنون رخ مي دهند. اين زمان اکنوني فرجام يک دوره است. جهت مفهومي ست يگانه و برگشت ناپذير. همه اتفاقات از آينده اي بي انتها به گذشته اي بازنيامدني رخ مي دهند.

دو مورد برگشت ناپذيري و شبيه سازي بر نقطه اکنون وجود دارند. زمان شيفته وار دنبال گذشته مي دود. همگن سازي همساني زمان با فضا (مکان) است و زمان در اکنون واپس رانده مي شود. در واقع محور مختصات زمان T در کنار محورهاي مختصات مکاني X Y Z است.

قبلا و بعدا ضرورتا پيش تر و ديرتر نيستند. اموري در رديف ارقام که بعد يا قبل از خود هستند هم نيستند. ارقام پيش تر و بعدتر ندارند و ابدا در زمان نيستند. زمان در خود دازاين است. دازاين متعلق به من و از آن من است. دازاين در هرروزگي است و قبل از آينده ناپايدار است. اين را وقتي درمي يابيم که آينده و گذشته با هم تلاقي کنند. گذشته را نمي توان بازآورد. زمانمند کردن اکنون نمي تواند به گذشته نزديک شود پس گذشته در چنبره اکنون مي ماند تا در حکم اکنون خود دازاين تاريخي نشود اما دازاين از حکم اکنون تاريخي مي شود. در آينده دازاين گذشته خودش است. در چوني دازاين به آن برمي گردد. فقط کيفيت و چوني آن تکرارپذير است.

اگر گذشته را به عنوان يک امر تاريخي تجربه کنيم با امر گذشته فرق دارد و من هم مي توانم به آن برگردم. گذشته نزد تاريخ و وبال گردن آن است. نگراني از نسبيت باوري هراس از دازاين است. گذشته به مثابه تاريخ اصيل در چوني قابل تکرار است. اکنوني که مي تواند در آينده باشد اولين گزاره هرمنوتيک است و آنچه اين گزاره مي گويد نفس تاريخيت است.

تا زماني که فلسفه تاريخ را موضوع مورد مشاهده و تامل در روش مي داند و آن را تقسيم بندي مي کند به دنبال اين نخواهد بود که تاريخ چيست. راز تاريخ در تاريخي بودن است.

زمان قاعده درست فردانيت است اما به سوي شکل گيري هستي هاي استثنايي نمي رود. او مستثنا کردن خود را نابود مي کند و همه را يکسان مي کند. هر کس در با هم بودن با مرگ به چوني برمي گردد. زمان چوني و کيفيت است. زمان چيستي نيست. من زمان هستم. من زمان خود هستم.

از نظر من چند نکته در رساله مفهوم زمان هايدگر وجود دارد:

1. هايدگر دازاين را هستي فعال انسان در نظر گرفته چرا که دازاين از نظر او هستي درگير انسان با جهان و ديگران است و هستي نمي تواند منفعل باشد. اما هايدگر نحوه توسعه دازاين در انسان را شرح نداده و به اين موضوع که چه عواملي در توسعه دازاين موثرند نپرداخته است. يکي از اين عوامل به نظر من مسافرت است. هر چقدر انسان بيشتر مسافرت کند بيشتر از زندان خود بيرون مي آيد و با جهان و ديگران ارتباط برقرار مي کند و درگير مي شود و در نتيجه همين مسافرت هاست که انسان به شناخت جهان و ديگران مي پردازد و هستي فعال در او که همان دازاين است توسعه مي يابد.

2. اگر دو انسان را در مسافرت در نظر بگيريم اين پرسش را مي توان مطرح کرد که آيا براي هر دوي اين افراد هستي فعال و در ارتباط با جهان و ديگران به يک ميزان توسعه مي يابد؟ جواب من به اين سئوال منفي ست. به نظر من ميزان توسعه هستي در انسان به انگيزه او بستگي دارد. بنابراين بين اين دو نفر آن کسي که انگيزه بيشتري براي درگير شدن با جهان و ديگران در مدت اين سفر دارد بيشتر از فرد ديگر به توسعه هستي در خود کمک خواهد کرد.

3. وقتي به اين پرسش فکر مي کردم که آيا صرفا انگيزه انسان براي توسعه هستي کافي ست يا عوامل ديگر هم موثرند؟ به اين نتيجه رسيدم که حتي اگر دو نفر در سفر يک مقدار انگيزه براي درگير شدن با جهان و ديگران داشته باشند دازاين در آنها به يک مقدار توسعه نخواهد يافت. به نظر من تجربه مهمترين عامل در اين مرحله است. فردي که از جهان و انسان هاي موجود در سفرش آگاهي دارد بهتر از ديگري درگير آنها خواهد شد و بيشتر از ديگري جهان و انسان هايي که در سفرش با آنها مواجه مي شود را مورد پرسش قرار خواهد داد و البته اين آگاهي در او بستگي به تجربه اي دارد که از اين سفر قبلا به دست آورده و اگر به تعداد بيشتري نسبت به فرد ديگر اين سفر را تجربه کرده اين تجربه ها براي پرسش کردن درباره جهان و انسان هاي اين سفر به کمکش خواهد آمد. بنابراين به نظر من توسعه هستي در انسان تجربي ست.

4. هايدگر مطرح کرده که هرکس کاملا خودش نيست بلکه تحت تاثير ديگران است. اين درست است که ديگران در هستي هر کس نقش دارند اما هايدگر نگفته که اين هستي در افراد مختلف تا چه حد تحت تاثير ديگران است. آنچه واقعيت دارد اين است که تاثير ديگران در هر فرد نسبت به ديگري متفاوت است و مقدار اين تاثير بستگي به روحيه آن فرد دارد و نمي توان گفت که تاثير ديگران در هر کس با ديگري برابر است.

5. البته اين مورد را مي توانند براي اين موارد که من بر متافيزيک هايدگر مطرح کردم وارد بدانند که هايدگر نقش پررنگ سوبژه در متافيزيک را که سبب انحراف آن شده کم رنگ کرده و دازاين را به عنوان آن وجود در نظر گرفته که بايد در فلسفه مورد نظر ما باشد اما به دليل انحراف متافيزيک اين دازاين به وجود غير واقعي تبديل شده و انگيزه و تجربه و روحيه فردي که من در اشکال هايي که بر متافيزيک هايدگر گرفتم مطرح کردم هر سه مربوط به سوبژه است و تاثير منفي در برداشت درست از هستي دارد. در جواب اين انتقاد لازم است بگويم که اگر چه نقش هايدگر در متافيزيک شبيه نقش کانت است که سعي در اصلاح متافيزيک در تصحيح آن و برگرداندن متافيزيک از يک متافيزيک منحصر در سوبژه به يک متافيزيک جديد است و هايدگر شروع اين اشکال را از متافيزيک جزم گراي دکارت مي داند که با مطرح کردن cogito صرفا سوبژکتيويته را مبناي متافيزيک قرار داد اما به نظر من حذف سوبژه انساني در متافيزيک تا حد قرار دادن آن به صفر امکان ندارد و نمي توان وجود را کل جهان و ديگران در نظر گرفت و سوبژه فرد را به طور کامل حذف کرد و تاثير جهان و ديگران را در او در نظر گرفت و پرسش کردن و سخن گفتن از جهان شامل ديگران را به عنوان هستي مطرح کرد بدون آن که انگيزه و تجربه و روحيه فرد براي شناخت اين جهان شامل ديگران در نظر گرفته شود. به نظر من انتظار داشتن شناخت درست از هستي توسط يک فرد بدون در نظر گرفتن انگيزه و تجربه و روحيه تاثير پذيري او از جهان هستي امکان ندارد. بنابراين در حد صفر نزول دادن جايگاه سوبژه در متافيزيک هم نمي تواند راه حل براي رفع مشکل سوبژکتيويته باشد.

6. نبايد از نظر دور داشت که متافيزيسين ها هر يک به نوعي به اشکالات موجود در بحث متافيزيک پرداخته اند و مي بينيم که گاهي فيلسوفاني چون کانت و هايدگر سعي در دور شدن از سوبژکتيويته صرف دکارتي داشته اند و متفکريني چون هگل سعي در نزديک شدن به مقولات ارسطويي داشته اند و کلي بودن وجود در متافيزيک را با نزديک کردن ديدگاه خود به مقوله ها خدشه دار کرده اند و هايدگر بر افرادي چون هگل ايراد گرفته که با اين کار سبب شدند متافيزيک باز هم بيشتر از راه درست خود دور شود چرا که از نظر هايدگر از افلاطون و ارسطو به بعد تا اواخر قرن بيستم متافيزيک در غرب سير انحرافي طي کرده که هايدگر در کتاب سترگ خود وجود و زمان به رفع اين اشکال مهم پرداخته است.

منبع

مفهوم زمان و چند اثر ديگر- مارتين هايدگر- ترجمه علي عبداللهي- نشر مرکز- ????- تهران

/ 1