عرفان و تصوف در بستر زمان (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان و تصوف در بستر زمان (2) - نسخه متنی

کاظم محمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عرفان و تصوف در بستر زمان(2)/ کاظم
محمدي

عرفان و تصوف در
بستر زمان(2)/ کاظم محمدي





ابن الوقت، يکي از مشخصه هاي
عرفان و عارف است. کمتر جايي به درستي
اين را تعريف و تحليل کرده اندو بسياري
از شارحين مثنوي هم وقتي به اين دو
عبارت مي رسند، معمولا از کنار آنها زود
مي گذرند. به دليل تفکر بعضي ها، جنبه ي
منفي اين ماجرا در سخنان خيام هم هست که
دم غنيمتي است. آيا اين دمِ غنيمتي که
خيام مي گويد، همان چيزي هست که عارف و
صوفي به عنوان ابن الوقت بيان مي کند؟
ابن الوقت که مشخصه ي عارف و عرفان
ماست، يعني چه؟ آنچه مسلم است در سه
زماني که ما داريم، يعني گذشته، حال و
آينده، دوتاي آن دروغ است و يکي از آنها
راست است. دوتاي آنها وجود خارجي ندارد.
گذشته کجاست؟ آينده کجاست؟ آينده اي در
کار نيست، همچنان که در حال حاضر، گذشته
اي در کار نيست. شما يک زمان بيشتر
نداريد که آن هم سرمايه شما است و آن،
زمان حال است. ما چون قدر زمان را نمي
دانيم، (فرق عارف با ما در اين است که او
قدر زمان را مي داند ) زمان حالمان به
عنوان تنها سرمايه ما، يا صرف خيالات
واهي فردايي مي شود که در کار نيست، يا
صرف آنچه که گذشته است. فکر کردن به
ديروز يا انديشيدن به فردا، برابر است
با از دست دادن تنها سرمايه ما، يعني
زمان حال. کدام يک از ما وقوف کامل داريم
که فردا خواهيم بود؟ در سطح جهان خلقت
چه
کسي اين وقوف را دارد؟ حتي پيامبر که
بزرگترين موجود عالم خلقت، محبوب
خداوند و عارف ترين عارفان است و برتراز
او ديگر در عالم وجود نداشته و ندارد و
نخواهد داشت، درباره ي وعده ي فردا مي
فرمايند: هرگز نگو فردا اين کار را مي
کنم ( الا ان يقولوا ان شاء الله ) مگر
اينکه بگوييد اگر خدا بخواهد. مگر براي
شما فردايي هست؟ هيچ موجودي در اين جهان
نيست که با لحظه ي گذشته يا لحظه بعد سرو
کار داشته باشد. ما يک سرمايه بيشتر
نداريم " زمان " و زمان هم يک حالت
بيشتر ندارد "زمان حال". گذشته
وجود دارد، اما نه براي شما، آينده هم
خواهد بود؛ (اسمش هم آينده است و بعد
خواهد آمد) اما معلوم نيست براي ما
باشد، البته از يک ديدگاه براي خداوند
وجود دارد، اما از ديدگاهي ديگر، همه
اينها در مدار و جريان زماني خودشان،
براي خداوند، حال هستند. هيچ چيزي براي
خداوند گذشته و آينده نيست. چه چيزي و چه
کسي مي توند بگويد که خداوند با زمان ما
يعني با الانِ ما کار دارد و گذشته ي ما
را عقب زده است؟ و چه چيزي ضمانت مي کند
که با آينده ما کار خواهد داشت؟ و الان
ما را لحاظ نخواهد کرد؟ هنگامي که مي
گويد صوفي ابن الوقت باشد، يعني به
تعريف عارف، خداوند به عنوان يک گنج
ناشناخته اي است که از پُري به قول
مولانا مدام در حال برون ريز است و
خداوند در هر لحظه در يک تجلي نوري
است.

البته اين حرف و سخن عارف نيست،
عارف کسي است که دقيقا در مدار وحي الهي
و دين قرار گرفته است. حرف خود قرآن است
" کل يوم هو في شان" خداوند در هر
لحظه در يک کار جديدي است و اصلا معنا
ندارد براي خداوندي که خالق همه چيز است
بگوييم که يک چيز را دو مرتبه به نمايش
درمي آورد. براي انسان و موجودات مخلوق
اين شدني است و برايشان عيب هم نيست که
يک کار را، يک فکر را، يک انديشه را، يک
حالت را مدام تکرار کنند. چرا؟ چون مي
گوييم اينها وجودشان معدود و مسدود است.
خيلي چيزها به وجود اينها تعلق پيدا نمي
کند؛ اينها با آن چيزي که دارند مدام
جريان سازي مي کنند. اما در خداوند
اينگونه نيست. براي خداوند تکرار معنا
ندارد. تکرار يعني بن بست و خداوند در هر
لحظه در يک کار جديدي است. اما کدام کار؟
هيچکس نمي داند. اينکه مي گويم هيچکس
نمي داند، فکر نکنيد که فقط در حوزه
انساني کسي نمي داند، بلکه در حوزه
وحياني هم کسي نمي داند؛ در عوالم شهودي
بالا هم کسي نمي داند. کارهايي که
خداوند
انجام مي دهد، از باب حيرت و سرگرداني
همه موجودات است. خداوند جهان و کيهان
را به گونه حيرت و سرگشتگي خلق کرده است.
همه چيز در حال دَوَران است و براين
مبنا
است که هنگامي که انسان خيلي عارف مي
شود
و مدارج عالي عرفان را طي مي کند، از
خداوند فقط ازدياد حيرت را طلب مي کند.
کار دين همين است.

گه چنين بنمايد و
گه ضد اين

جز که حيراني نباشد کار دين



کار دين اين است که در وجود شما
حيرت را افزون کند، و شما را متحير سازد.
به همين دليل است که پيامبر (ص) با صراحت
مي فرمايد: "وَابنِ زِدني تَحَيُرا
" بر حيرت من افزون کن. اين از آن حيرت
هايي است که در هر لحظه ي آن، هزاران باب
دانش در وجودش موج مي زند که ما از هيچ
کدام اينها، هيچگونه اطلاعي نداريم؛
چون هنوز به وادي حيرت راه پيدا نکرده
ايم؛ ولي عارف در عين حيرت است، داخل
حيرت است و حيرتي که تشکيک پذير است،
هرلحظه در فزوني است.

در اينجا يکي از
ماجراهاي حيرت برانگيز را در نظام
طبيعت
از زبان مولانا نقل مي کنم تا متوجه
شويم
که ما هيچ نمي دانيم و عارف همه ي ذوق و
شوقش اين است که در اين حيرت واقع شود.
مولانا چنين مي گويد:

يک روزي يک
تاجري عزرائيل را مي بيند؛ وحشت زده مي
شود و به بارگاه سليمان فرار مي کند و از
او کمک مي خواهد. سليمان مي بيند که او
اصلا در حال خودش نيست و بسيار به هم
ريخته است؛ از او مي پرسد چه اتفاقي
افتاده؟ آن فرد جواب مي دهد، عزرائيل را
ديدم که با خشم در من نگاه مي کرد.
سليمان
مي گويد چه کاري از دست من ساخته است؟
تاجر مي گويد، بادها در اختيار توست،
فرمان بده که من را از اينجا منتقل کنند
به يک جاي دور. سليمان گفت کجا؟ تاجر گفت
به هندوستان. سليمان هم همين کار را کرد
و دستور دادکه بادها او را به هندوستان
ببرند. دقايقي بعد عزرائيل براي اينکه
به ولي خدا احترام بگذارد، در بارگاه
سليمان حاضر مي شود. سليمان از او مي
پرسد که چرا اين بنده خدا را اينقدر
مضطرب کرده اي؟ عزرائيل در جواب مي
گويد، مي دانيد که من آينه افراد هستم؛
در غير اين صورت در وجود من خشمي وجود
ندارد. سليمان پرسيد پس اين چه نگاهي
بود؟ عزرائيل با تعجب به او نگريست.
سليمان گفت چرا چنين با تعجب نگاه مي
کني؟ عزرائيل گفت حيرت تمام وجودم را
فرا گرفت؛ چون خداوند دستور داده بود که
جان اورا در هندوستان بگيرم، او اينجا
چه مي کرد؟ عزرائيل مي گويد در اين حيرت
مانده بودم که او اينجا چه مي کرد؟
زماني که خداوند به من فرمان مي دهد که
دقايقي بعد جان اورا در هندوستان بگير،
چگونه مي شود او چند لحظه پيش اينجا
بوده باشد؟ مگر ممکن است محاسبات
خداوند اشتباه درآيد؟ نمي دانم اين را
چطور بايد حل کرد؟ معادله اي بود که
براي او مجهولش حل نشده بود. با اين
وجود، دقايقي ديگر در هندوستان جان فرد
را مي گيرد. حتي عزرائيل به عنوان يکي از
چهار ملک آفرينش که قوام هستي بخشي بر
دوش اوست، نمي داند که چه مي کند. او هم
دراوج حيرت و سرگرداني است و ازلحظه بعد
وقوفي ندارد. براين اساس است که محاسبه
زمان حال براي او هم دشوار است.

از که
بگريزيم؟ از خود اي محال

از که
برباييم؟ از اواي وبال



عبارتي
از اميرالمومنين در دعاي کميل هست که مي
فرمايد : " ولايمکن الفرار من حکومه
" از حکومت خداوند نمي شود فرار کرد.
به کجا؟ آن تاجر اگر در آنجا مي ماند،
شايد نجات پيدا مي کرد؛ ولي خودش به
اراده و خواست خودش به جايي مي رود که
براي او از قبل تعيين شده است. البته
ذهنتان را به سمت قضا و قدر و سرنوشت و
چيزهايي که از قبل تعيين شده، نبريد.
اين را از باب اين گفتم که بدانيد
درعالم همه حيرانند، همه حيران کارهاي
خداوند هستند. اين به اين دليل است که
همه موجودات اسير اين زمان هستند و همه
فرزند زمان هستند. آن کسي که بيرون از
پديده زمان است، متحير نيست. حال بايد
ديد که چه کسي متحير نيست؟ و کيست که در
درون زمان اسير نباشد؟

بسياري از
عرفا زمان رابراي خودشان تا حد صفر
تقليل دادند، اما همچنان گرفتار زمان
هستند. مسافت هاي طولاني را که بايد
زمان زيادي براي رسيدن به آنجا صرف کرد،
عرفا در کوتاه ترين زمان يا به عبارت
بهتر در صفر زماني به آنجا مي رسند؛ اما
باز اسير زمان هستند. هنگامي هم که ما
گرفتار زمان هستيم، اين حيرت و سرگشتگي
براي ما هست و اين حيرت و سرگرداني براي
ما نوعي حکم قهري است؛ اما عارف نه از
روي قهر، بلکه به لطف وارد جريان حيرت
مي شود و در ماجراي همين حيرت است که
قدرت خداوند را در طراحي، برنامه ريزي و
خلقت متوجه مي شود. ما هم تا زماني که
وارد اين وادي حيرت نشويم، نمي فهميم که
خداوند چگونه در هر لحظه، در کار جديدي
است. ما فکر مي کنيم که خداوند يک بار
جهان را خلق کرد و تمام شد رفت و حالا آن
بالا بر اريکه قدرت نشسته و فقط تماشا
مي کند. اما اين طور نيست، خداوند ناظر
نيست يا بهتر است بگوييم فقط تنها ناظر
نيست، رابطه خداوند با جهان، مثل رابطه
ي مهندس و پديده اي که توليد مي کند
نيست؛ بلکه لحظه به لحظه ي قوام وجودي
هر شيئي که از او پديدار شده و به وجود
آمده است، اين است که اين ارتباط
تنگاتنگ و لحظه به لحظه را با او داشته
باشد. به همين دليل است که عارف در اين
رابطه ي دوسويه از خداوند طلب مي کند و
مي گويد که حتي براي لحظه اي مرا به خودم
واگذار نکن. ما که ديگر ظاهرا از وقتي
متولد شديم، واگذار شده به خودمان
هستيم و از همين روست که هيچ پيشرفتي در
کار ما حاصل نمي شود. عارف مي گويد:

اي
خدا مگذار کارما به ما گر بگذاري واي
براحوال ما



چرا چنين مي گويد؟
چون او در وادي تحير، عشق و معرفت قرار
گرفته است و چون در اين وادي ها قرار
گرفته و عملا در حال سلوک است، لحظه به
لحظه بيشتر محتاج خداست. اينجاست که
عبادت آنها هم اينگونه توجيه پذير است
که هرکه عارف تر، عابدتر و هرکه محب تر،
عارف تر و عابد تر. اين سه چنان با هم
ادغام شده هستند که تفکيک شان در عرفان
اسلامي ميسر و شدني نيست. عارف بايد
عاشق باشد و عاشق بايد عابد. عبادت،
معرفت و عشق، سه حلقه طلايي در عرفان
اسلامي هستندکه لحظه اي نمي شود اينها
را جداي از هم تصور کرد. بنابراين
التقاط ها و انحراف هايي که احتمال ظهور
وبروز آنها وجود دارد، با اين سه حلقه
مي
توان از آنها جلوگيري کرد.

کساني که
مي گويند چون ما به حقيقت رسيديم، پس از
شريعت بي نياز هستيم و چون ما حقيقت را
ادراک کرديم، عبادت براي ما ضرورتي
ندارد، اما چنين چنين چيزي در عرفان
اسلامي معنا ندارد. اينکه بعضي مي گويند
به جايي رسيديم که دلمان صاف شده است و
با خداوند به طور مستقيم صحبت مي کنيم و
احتياجي به اين آداب نداريم، اينها هم
راست نمي گويند. زيرا کسي که عارف است و
خداوند را مي شناسد، مگر مي تواند در
مقابل او کُرنش نکند، مگر مي تواند در
مقابل شريعتي که او وضع کرده، سر تعظيم
فرود نياورد و خود را فراتر از اين
مقوله تصور کند. من هميشه مثال مي زنم که
اگر قرار باشد کسي به عرفان يا به کُنه
عرفان به حقيقت راه پيدا کند و از شريعت
خودش را بي نياز تلقي کند، هيچکس اولي
تر از رسول خدا نيست و نخواهد بود؛ چون
از او عارف تر نيستو در کشف حقايق، برتر
از او وجود ندارد. اگر ما در تصور خودمان
تا نوک بينيمان پرواز مي کنيم و خيال مي
کنيم معراج کرده ايم، پيامبربه واقع تا
خود خداوند معراج کرد. خود قران توضيح
مي دهد که "قاب و قوسين اوادني" به
جايي رسيد که بين او و الله، جز پرده اي
چيز ديگريي باقي نماند و چنان در حقيقت
خداوند محو شد که اختلاف او در قاعده
الوهيت خاص حق، فقط در يک حلقه ميم
متحقق مي شد. به قول شريف محمود :

احمد
تا احد يک ميم فرق است

جهاني اندرآن
يک ميم غرقند



دايره وجود در
همان ميم احمد بود. اين موجودي است که آن
قدر بالا رفته که جبرئيل به عنوان بلد
راه و همراه و همسفر او تا سدره
المنتهي، به او مي گويد که از اينجا به
بعد را بايد تنها بروي و مولانا بسيار
زيبا اين داستان را روايت کرده است.
پيامبر به جبرئيل مي گويد از زمين تا به
اينجا رفيق راه من بودي؛ پس بيا ادامه
دهيم؛ ولي جبرئيل مي گويد: من ديگر نمي
توانم. پيامبر مي پرسد چرا؟ جواب مي
دهد:

گر زنم پري بسوزد پر من



جبرئيل مي گويد من وجودم تا به اينجا
تعريف شده است، اين سدره المنتهي،
انتهاي همه استعدادهاي عالم است؛ اما
نه براي تو. پيامبر مي گويد پس من چه
کنم؟ جبرئيل جواب مي دهد، تنها بايد
بروي که از اينجا به آن طرف، وادي است که
پيش از تو کسي درآن گام برنداشته و پس از
تو هم کسي در آن گام برنخواهد داشت. اما
اينکه آنجا چه اتفاقي افتاد و پيامبر در
آنجا چه چيزي مشاهده کرد، هنوز هيچکس
نمي داند. اصلا نمي دانيم چه عالمي است.
ذهن ما براي آن عوالم تعريف نشده است.
وقتي جبرئيل مي گويد که اگر من يک گام به
آن طرف سدره المنتهي بردارم، تمامي
وجودمن خواهد سوخت، ادراک او هم سبب
همين حالت براي ما خواهد شد. اما يک نکته
را پيامبر درباره ي آنجا توصيف مي کند،
ايشان مي فرمايند: چون تنها بودم،
درآنجا سرگشتگي شديدا برمن غالب شد و
متحير شدم و نمي دانستم در چه حالي هستم
و اضطراب فراواني داشتم که ناگهان
احساس کردم دستي روي شانه من قرار گرفت
و اين دست به من آرامشي وصف ناپذير داد.
خود پيامبر مي گويد که دست خدا را بر روي
شانه هايم حس کردم (سردي دست خدا را
برروي شانه هايم احساس کردم).

عارف در
کنار آن سه مرتبه اي که ما مي شناسيم،
يعني علم اليقين، عين اليقين و حق
اليقين، مرتبه ي چهارمي را هم توصيف مي
کند به نام بَردُ اليقين که مختص پيامبر
است. پيامبر که تا آن مرحله بالا رفته
است و در خلوت خداوند راه پيدا کرده که
هيچکس جز خدا و او در آنجا نبود، در باز
گشت خود، بر عبادت و نماز و کرنش هاي خود
افزوده است. ولي ما گاهي اوقات مي گوييم
که چون حقيقت برما کشف شد، اگر نماز هم
نخوانيم اشکالي ندارد.

همان طور که
گفته شد، با اين سه محک، معرفت، عشق و
عبادت که جزء حلقه هاي طلايي عرفان
اسلامي است، مي توان ساير اموري را که
در جريان تصوف و عرفان در حال صورت
گرفتن است و نيز افرادي را که در اين
مدارمي خواهند سير کنند، به راحتي مورد
بررسي قرار داد و فهميد کداميک راست مي
گويند و کداميک ديگران را فريب مي دهند
و يا ناخواسته در حال فريب خودشان
هستند. اين سه عنصر چيزهايي نيست که
بيرون و به دور از توان ما باشند؛ زيرا
کيفيت وجودي ما به گونه اي است که با هر
سه مورد درگير هستيم. پيکره سوري ما
ساخته شده است براي عبادت. قلب ما ساخته
شده است براي عشق ورزيدن و روح ما ساخته
شده است براي معرفت. براي هر کدام يک
چيزي در وجود ماست. چيزهايي در وجود ما
تعبيه شده که در هيچ چيزي در اين عالم
خلقت نمونه و وجود ندارد. برترين
موجودات عالم، موجودات عالم ملکوت و
عالم فرشتگان هستند. در عالم فرشتگان
موجودات به سه حالت در مقابل خداوند
قرار گرفته اند؛ گروه اول، از آغاز
آفرينششان در مقابل خداوند سربه سجده
دارند؛ گروه دوم، از ابتداي آفرينششان
در مقابل خداوند راکع هستند و گروه
سوم،از ابتداي آفرينششان درمقابل
خداوند قائم هستند. بنابراين همه در حال
حمد و ستايش پروردگارند. خداوند با خلقت
انسان، چنان درسي به ملائک داد که وقتي
آدم متوجه اين مقولات مي شود، آن وقت
قدر خودش را بيشتر مي داند و معرفت
بيشتري نسبت به کيفيت خلقت خداوند پيدا
مي کند.

آن فرشته اي که دائم سر به
سجده دارد، توان رکوع و قيام را ندارد؛
همين طور آن فرشته اي که در حال قيام
است، توان رکوع را ندارد و.... خداوند
انسان را خلق کرد با اعضايي که قابل خم و
راست شدن هستند و تنها موجودي که مي
تواند همه اين سه کار را انجام دهد
انسان است. انسان موجود راکع، ساجد و
قائم است. هرزماني که اراده کند، در
مقابل ذات پروردگار سر به سجود مي آورد
و هر موقع اراده کند سربه رکوع و همين
طور قائم. در اين سه حالت حتي از لحاظ
کيفيت فيزيکي هم برتري اورا نسبت به
عالم فرشتگان خداوند به اثبات رسانده
است. بنابراين خداوند از انسان
انتظارات زيادي دارد و زماني که انسان
برخلاف آن مدار حرکت مي کند، خداوند حق
دارد که از دست انسان عصباني شود. اينها
تعبير هاي ماست. گاهي اوقات خداوند به
قدري از دست انسان به تنگ مي آيد و
عصباني مي شود که مي گويد : " قتل
الانسان ما اکبره " مرگ بر اين انسان
ناسپاس و از اين روست که از انسان فقط
توصيف هاي منفي را در قران مي بينيم. "
ان الانسان لفي خسر". اما در عين حال
مادامي که انساني خلق و نوزادي متولد مي
شود، به شوق اينکه يک عارف مي تواند
برجرگه عرفا افزوده شود، خداوند خودش
را تحسين مي کند. " فتبارک الله احسن
الخالقين ". اينها همه نشانه اين است
که يکايک انسان ها مي توانند و بايد در
مسيري که خداوند آن مسير را به عنوان
مسير عرفان تعيين کرده قرار بگيرد.
(البته اگر از اين زاويه يعني از زاويه
دين نگاه کنيم؛ چون من اعتقادم اين است
که آنچه ما آن را به عنوان عرفان تلقي مي
کنيم، ماهيت دروني دين و باطن شريعت است
و در واقع چيزي بيرون از حقيقت دين نيست.



تمام اين تعاريف در صورتي است
که عرفان اسلامي را لحاظ کنيم؛ اما اگر
بخواهيم چيز ديگري را لحاظ کنيم، مثل
عرفان سرخپوستي، مثل عرفان زردشتي، مثل
عرفان يهود و... شايد بشود به گونه اي
ديگر سلوک کرد؛ در بطن قرآن و در جريان
حضور 23 ساله پيامبر اسلام به عنوان
پيامبر اشرف و در عين حال پيامبر خاتم،
چيزي بيرون از اين مدار لحاظ نشده است.
ضمن اينکه پيامبر در هيبت بشري بوده و
اين استعداد را داشته که با همين قالب
بشريت به معراج برود و جهان هاي
ناشناخته را به عيان و به شهود به عنوان
يک عارف و کسي که خداوند را مي شناسد و
با خداوند رابطه دارد و خداوند هم با او
رابطه دارد کشف کند. همان طور که در
ابتداي بحث گفته شد، عرفان يک جريان
دوسويه بين انسان و خدا است. رابطه
انسان با خدا و رابطه خدا با انسان که
البته قابل تعميم و بحث پيچيده اي است
که بين انسان و خدا و خداو انسان چه
روابطي ممکن است وجود داشته باشد. به هر
جهت عرفان اسلامي بشارت و دعوت دين است.
براين مبنا که شما هم مکلف شده ايد که در
اين مدار حرکت کنيد و هم شما را تشويق مي
کنند. و در عين حال اگر راه پيدا نکنيد،
با بيم ها و انزارهاي فراوان شمارا به
نوعي تحريک مي کنند که از عواقب کار
بترسيد و وارد اين مدار شويد. چه وارد
بشويد و چه وارد نشويد، عارف خواهيد شد
و چه بدانيد و چه ندانيد باز هم عارف
خواهيد شد. اما آنچه که دعوت دين و عارف
است، اين است که انسان به ميل خودش به
اين مسير راه پيدا کند. در غير اين صورت
در روزي که خيلي هم دور نيست و با چشمي
بسيار نافذ، همه حقيقت را ادراک خواهد
کرد. اين کلامي است که پيامبر (ص) زماني
که خواستند از ايشان بت بسازند، فرمود.
ايشان فرمودند: فرق من با بقيه مردم در
اين است که عرفاني که در من موج مي زند،
فعليت پيدا کرده است؛ در غير اين صورت
من هم مثل شما هستم. " قل انما ان
بشرمن مثلکم " يعني در وجود من يک چيز
خاصي است که البته در وجود شما هم هست،
اما بايد تقويت شود. درمن به شکل وحي و
در شما به شکل عرفان است. "يوحي الي
انما الهکم اله واحد " همان خداوندي
که مرا برگزيد، خداوند شما هم هست. شما
را هم مي تواند برانگيخته کند به شرط
اينکه بخواهيد. " و من کان يرجوا لقا
ربه " هرکسي که مي خواهد اورا ببيند
" فليعمل " پس تلاش کند؛ اما چگونه؟
به شکل بسيار مطلوب. " ولايشرک بربه
احد " براي خداوند در هيچ حالتي، در
هيچ موقفي و در هيچ زماني شريک قائل
نشويد که بحث شرک اساسي ترين بحث عرفان
اسلامي است و اگر ما ندانيم که شرک
چيست، کارمان بسيار دشوار مي شود.

بايزيد به عنوان سلطان العارفين و به
قول برخي از عرفا که اورا جبرئيل معرفت
تلقي مي کنند، مي گويد: شبي شير خوردم و
دلم به درد آمد؛ با خود انديشه کردم و
گفتم که شير خوردم و دلدرد گرفتم. اين
ماجرا فراموشم شد تا يک روز خود را در
برابر خداوند ديدم و با اشتياق گفتم که
اگر طاعتي بجا نياورده ام که قابل عرضه
کردن باشد، لااقل اينقدر مي دانم که شرک
هم نورزيده ام. بلافاصله به من گفتند پس
آن شب آن شيري که خوردي چه بود، اگر شرک
نياوردي؟ ديدم راست مي گويد؛ به جاي
اينکه بگويم خداوند باعث است، فاعليت
را به شير نسبت دادم و گفتم شير دل مرا
به درد آورد؛ اين در حالي است که شير هم
يک واسطه است و فاعل نيست.

به هر جهت
حتي وقتي انسان اين روايات و نقل قول ها
را هم مي شنود، ذوق و شوق اينکه به اين
حالت ها راه پيدا کند و خودش نيز تجربه
شخصي در اين مدار و مسير را به دست آورد،
در وجودش پر مي زند. اگر دقت کنيم مي
بينيم که الان هم که ما در اينجا هستيم،
همه به طور ناخواسته به اين جا آمديم؛
يعني نوعي کشش و نوعي جاذبه باعث شده
است که ما اينجا باشيم و اين جزء همان
حيرت ها و سرگشتگي هايي است که تا به حال
روي آن فکر نکرده ايم.



نکته :
عرفان تصوف معنويت صوفي عارف حکمت

منبع : باشگاه انديشه، 8/6/84



/ 1