طنز چيست؟
دكتر سيدعلي موسوي گرمارودي عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن « مولانا» چند سال پيش در يك مصاحبه،1 ضمن بحث از داستان تراژيك و كميك، اشاره به اين مطلب داشتم كه : در تراژدي، قهرمانها فراتر از واقعيت مطرح ميشوند و در كمدي، فروتر از واقعيت. با الهام از همين سخن ميتوان گفت در مورد هر مفهوم تراژيك يا كمدي هم ميتوان همان را گفت، با اين تفاوت كه در آنجا يعني در داستان، چون با قهرمانها يعني اعيان خارجي، سروكار داشتيم، معيار ما، واقعيت بود و در اينجا چون با مفهوم سروكار داريم، معيار ما حقيقت است. بنابر اين، اگر جوهر كمدي را بازيافت يك واقعيت در سطحي فروتر از حقيقت بدانيم، در تعريف كمدي ميتوان گفت : كمدي عبارت است از بيان يا گزارش يا عرضه يك پديده حياتي، انساني و يا اجتماعي در سطحي فروتر از حقيقت و انواع و درجات آن ــ چنان كه بعداً خواهيم گفت ــ از سه گونه خارج نيست. طنز، هزل و هجو وقتي نيما ميگويد: شعر فصلي است از كتاب حيات چو ز ما، نيك نقـش بنــدد، بــه باري، ار ندهد از من و تو نشان گر، به ريش من و تو خندد، به 2 در بيت اول، اين حقيقت عنوان شده كه شعر، فصلي از كتاب زندگي ماست و اگر از ما، نقش ما را درست بنگارد، چه بهتر، اما اگر ننگارد، سزاوار آن است كه از حقيقت فروتر بلغزد و ما را به سخره بگيرد، براي آنكه ما را به پويه و واكنش وادارد. در واقع، اين دو بيت از يك سو تعريفي است كه نيما، غيرمستقيم از طنز به دست ميدهد و از سوي ديگر، « پيشنهاد» (= دكترين) او در مورد سمت و سوي شعر است. يعني شعر بي آنكه شعار بدهد، بايد آينه حيات جامعه و آرمانهاي آن باشد و اگر نبود يا به علت خفقان نتوانست باشد، بهتر آن است كه به طنز پناه جويد يا به تعبير طنزآلود نيما به ريش ما بخندد و با تكاندن و تكان دادن، ما را به حركت وادارد تا ما را خواب فرا نگيرد و ريشه ما نسوزد ارسطو ميگويد : « از ميان جانداران، تنها انسان قادر به خنده است.» برگسون فيلسوف فرانسوي (1941-1859) در واقع در تتميم و تكميل سخن ارسطو ميگويد : هر چيز خندهانگيز هم، تنها در قلمرو وجود و تصرف آدمي، خندهانگيز شده است، و گرنه يك منظره هر چه زيبا و با معنا، يا هر چه نازيبا و بي معنا باشد، خنديدني نيست. حتي اگر شما به يك جانور يا كلاه بخنديد، به خاطر حالتي است كه در او در ارتباط با انسان كشف كردهايد. 3 در واقع گفته برگسون به نوعي دنباله همان سخن ارسطوست، جز اينكه ارسطو نفس خنده را ويژه انسان ميداند و برگسون، موضوع و سوژه خنده يا چيز خندهدار را نيز تنها در ارتباط با انسان، مضحك يا كميك (comic) ميبيند. شايد به دليل همين ارتباط، يعني نگرش انسان به موضوع خنده و بازيافت انسان از سوژه خندهانگيز است كه گفتهاند: ... گاهي كه حق و باطل، چهره به چهره درميآيند، طنز دلنشيني پديد ميآيد و اگر باطل از آنها باشد كه سالها در پرده پنهانند، اين طنز واقعاً مضحك است. فيلسوف دانماركي « سورن كي يركه گور» در كتاب Either/or در اين باب اشارهاي دارد : « تا جوان بودم، از خنده غافل بودم، بعدها كه چشمانم بازتر شد و حقيقت را ديدم... به خنده افتادم... و هنوز همچنان ميخندم. 4 به هر حال روانشناسان برآنند كه افراد هوشيارتر ديرتر به خنده ميافتند، يا به تعبير ديگر، سوژههاي خندهانگيز براي هوشياران محدودتر از ديگران است. خداوندگار ما مولوي در ديوان شمس ميفرمايد :
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
به صدف مانم، خندم چو مـــرا درشكننــــــد
كارِ خامان بود از فتح و ظفر خنديدن...
عشق آموخت مرا، شكل دگر خنديدن
كارِ خامان بود از فتح و ظفر خنديدن...
كارِ خامان بود از فتح و ظفر خنديدن...
هزل من هزل نيست، تعليم است
گرچه با هزل، جدّ بيگانــه اسـت
شكر گويم كه نزد اهــــل هنـــــر
هزلم از جدّ ديگـــران خوشتـــــر
بيت من، بيت نيست، اقليـــم اسـت
هزل و جدّم، هم از يكي خانه است
هزلم از جدّ ديگـــران خوشتـــــر
هزلم از جدّ ديگـــران خوشتـــــر
هزل، تعليم است آن را جــد شنــو
هر جدي، هزل است پيش عارفان
هزلها جدّ است پيش عاقلان 9
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هزلها جدّ است پيش عاقلان 9
هزلها جدّ است پيش عاقلان 9
به مزاحت بگفتــــم ايــن گفتـــــار
هزل بگذار و جدّ ازو بردار
هزل بگذار و جدّ ازو بردار
هزل بگذار و جدّ ازو بردار
در پاي جاهلان نپراكنــدهام گهــر
وز دست سفلگان نپذيرفتــــهام عطــا
وز دست سفلگان نپذيرفتــــهام عطــا
وز دست سفلگان نپذيرفتــــهام عطــا
مرا غمز كردند كان پر سخن
اگر مهرشان من حكايت كنـم
پرستارزده نيايد بــــه كـــــار وگر
ازين در سخن چند رانم همي
به نيكي نبد شــاه را دستگـــاه
چو اندر تبارش بزرگي نبــود
ندانست نام بزرگان شنود 11
به مهر نبـي و علــي شد كهن
چو محمود را صد حمايت كنم
چند باشد پــدر شهريــــار
چو دريا كنــاره ندانـــم همـــي
و گرنه مرا برنشاندي به گـــاه
ندانست نام بزرگان شنود 11
ندانست نام بزرگان شنود 11
كجاست صوفي دجّال فعل ملحد
شكل بگو سوز كه مهديّ دين پناه رسيد...
شكل بگو سوز كه مهديّ دين پناه رسيد...
شكل بگو سوز كه مهديّ دين پناه رسيد...
ز گلپايگان رفت شخصــي به اردو
به رشوت خري داد و بستد قضا را
اگر خر نميبــود، قاضي نمـــــــيشد
كه قاضي شود، صدر راضي نميشد
اگر خر نميبــود، قاضي نمـــــــيشد
اگر خر نميبــود، قاضي نمـــــــيشد
1. آقاي ناصر حريري چند سال پيش، با حدود چهارده، پانزده تن از شعرا و نويسندگان مصاحبههايي انجام داد: آنگاه پاسخها را ــ هر دو تن در يك كتاب ــ با نام درباره هنر و ادبيات منتشر كرد. پاسخهاي من و زندهياد « اخوان ثالث» در يكي از همين كتابها منتشر شد. براي ديدن مطلبي كه در مورد طنز بيان داشتهام، رجوع فرماييد به كتاب درباره هنر و ادبيات گفت و شنودي با مهدي اخوان ثالث و علي موسوي گرمارودي. از انتشارات كتابسراي بابل، سال 1361، ص 92. 2. مجموعه كامل اشعار نيما يوشيج. به كوشش سيروس طاهباز. چاپ سوم. انتشارات نگاه، تهران، 1373، ص 594. 3. نقل به مضمون از مقدمهاي بر طنز و شوخ طبعي در ايران. دكتر علياصغر حلبي. ص 61. به نقل وي از كتاب : Laughter : An Essay on the Meaning of the Comic. London, 1911. pp. 3-4, tr. By Cloudstiey Brenton and Fred Rothwell. 4. فرزان، مسعود. مقاله « شكل دگر خنديدن». مجله الفبا، شماره 6، تهران، ارديبهشت 1356، ص 165. گفته « كي يركه گور» در كتاب نشانهشناسي مطايبه. احمد اخوت، چاپ اول، نشر فردا، تهران، 1371، ص 7 نيز آمده است. 5. نقيضه يا parody، همان تقليد آثار جدي به صورت طنز يا هزل يا هجو است و بسته به محتوا، ميتواند در هر سه دسته اصلي كمدي جاي گيرد در فصل « نقيضهها» به تفصيل از آن و انواع آن سخن خواهيم گفت. 6. من در عراق و كرمان، بسيار ديدهام احرار نغزِ بذله و انفــاسِ پُر طُــرَف هرگز چو نديـدم كافـزون بـود همــي هر ساعتي به بذله او، روح را شرف ديوان عثمان مختاري، ص 269 به نقل از زمينههاي طنز نوشته عزيزالله كاسب. ص 153. 7. كليات سعدي. بخش قصائد فارسي، ص 393/ با مقدمه عباس اقبال آشتياني. كتابفروشي ادب، تهران، 1317 شمسي. 8. نظير اين شعر از جام جم اوحدي مراغهاي: واعظي وصف حوريان ميكرد شرح حسن عمل بيان ميكـرد كه به هر مرد بيست حور دهنـد جاي در باغ و در قصور دهن زنكي پير از آن ميان برخاسـت كه همي پرسمت حديثي راست هيچ در خلــد حور نـر باشــد ؟ گفت بنشين كــه آنقــــدر باشـد؛ در بهشت ار شوي تو اي سـاده نــــهلنـــدت سليـــــــم و ناگـ... رجوع فرمائيد به جام جم اوحدي مراغهاي. چاپ تير ماه 1307، تهران، ضميمه سال هشتم مجله ارمغان، ص 96. 9. مثنوي، دفتر ششم. ص 421. 10. ديوان عبدالواسع جبلي. ص 15. به نقل از ص 41. چشمانداز تاريخي هجو. عزيزالله كاسب. 11 . چهارمقاله. تصحيح علامه قزويني. چاپ دوم افست از طبع ليدن، ص 49 و 50. با آنكه كتاب چهار مقاله از جهت تاريخ، چندان قابل اعتماد نيست و اشتباههاي آن را علامه قزويني در حواشي بسيار عالمانه خود بر اين كتاب، گوشزد فرموده. اما آنچه نقل شد، نه تنها مورد تأييد ضمني اوست ( زيرا هيچ ايرادي بر آن در حواشي وارد نكرده). بلكه اظهار شگفتي ميكند كه چرا نظامي عروضي، مينويسد كه تنها شش بيت از هجاي بلند فردوسي برجاي مانده است: « ... اين فقره كه او ميگويد تنها اين شش بيت بماند بسيار ادعاي غريبي است چه بنابر اين، اين هجاي معروف كه در اول شاهنامهها ثبت شده است، جز شش بيت آن از آن فردوسي نيست! در صورتي كه نسبت اين هجا به فردوسي، ميتوان گفت كه از متواترات است وانگهي، طرز و اسلوب اين اشعار، به همان سبك و شيوه ساير اشعار فردوسي است در جزالت و متانت الفاظ و قوت و استحكام معاني.» چهار مقاله، حواشي علامه قزويني. ص 191. 12. خرمشاهي، بهاءالدين. چهارده روايت. تهران، كتاب پرواز، چاپ دوم، 1361. 13. شيخالاسلام شهابالدين ابونصر احمدبن ابوالحسن بن محمد نامقي جامي مشهور به ژنده پيل و شيخ جام (تولد 441، وفات 536 هجري قمري). زاهد و عارف قرن پنج و شش است. اين ابيات مشهور از اوست: نه در مسجد دهندم ره كه مستي نه در ميخانه كاين خمار، خام است ميان مسجد و ميخانه راهي است غريبم، عاشقم، آن ره كدام اســـت؟ براي تفصيل بيشتر در احوال او، رجوع فرماييد به : ريحانهالادب. نوشته محمدعلي مدرس، ذيل « جامي» و دايره المعارف فارسي مصاحب. ذيل شيخ جام. 14. خرمشاهي، بهاءالدين. ذهن و زبان حافظ. چاپ پنجم. ص 227 به بعد. 15. به بخش طنز در شعر نيما در همين كتاب رجوع فرماييد.