غزل عشق
اوحدى مراغه اى, مهرداد اوستا, بابا فغانى شيرازى, پارساى تويسركانى, حزين لاهيجى هو الجميل از دير باز، هنر جلوه حيات هر مكتب بوده و حكايت از آميختگى آن با مردم زمان خود داشته است و براى شناخت آغاز و فرجام يك آيين به بررسى پيروان آن از منظر زمان پرداخته و فراز و نشيب اين باور را از لابلاى سخنان و حماسه ها مىتوان يافت. در اين ميان عواطف شور آفرين باورها را به تصوير مىكشند و عمق آن را در نهاد انسانها ترسيم مىكنند. از اين روست كه مىتوان كه ژرفاى انتظار و پهنه ى عشق به مهدى آل محمد عليهم السلام را در سروده هاىعاشقان به خوبى نظاره كرد. اين نيز غزل هائى از جوشان عشق: اوحدى مراغه اى
اى سفر كرده دلم بى تو بفرسود بيا
سود من جمله ز هجر تو زيان خواهد شد
مايه راحت و آسايش دل بودى تو
ز اشتياق تو درافتاد بجانم آتش
گر ز بهر دل دشمن نكنى چاره من
زود برگشتى و دير آمده بودى بكفم
كم شود مهر ز دورى دگران را ليكن
گر به پالودن خون دل من دارى ميل
اوحدى خون دل از ديده بپالود بيا
غمت از خاك درت بيشترم سود بيا
گر زيانست درين آمدن از سود بيا
تا برفتى تو، دلم هيچ نياسود بيا
وز فراق تو درآمد بسرم دود بيا
دشمنم بر دل بيچاره ببخشود بيا
دير گشت آمدنت دير مكن زود بيا
كم نشد مهر من از دورى و افزود بيا
اوحدى خون دل از ديده بپالود بيا
اوحدى خون دل از ديده بپالود بيا
جانا دلم ز درد فراق تو كم نسوخت
نزد تو نامه اى ننوشتم كه سوز دل
بر من گذر نكرد شبى كاشتياق تو
در روزگار حسن تو يك دل نشان كه داد
يكدم بنور روى تو چشمم نگه نكرد
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
گفتى در آتش غم خود سوختم ترا
كو در جهان دلى كه نگشت از غم تو زار؟
يا سينه اى كز آن سر زلف بخم نسوخت؟
آخر چه شد كه هيچ دلت بر دلم نسوخت؟
صد بار نامه در كف من با قلم نسوخت
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
كو لحظه لحظه خون نشد ودم به دم نسوخت
كاندر ميان آن همه باران و نم نسوخت
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
خود آتش غم تو كرا اى صنم نسوخت؟
يا سينه اى كز آن سر زلف بخم نسوخت؟
يا سينه اى كز آن سر زلف بخم نسوخت؟
اگر چه آئينه دل چو جام لعل شكستم
از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم
كرا شناسم اگر زين پس ترا نشناسم؟
نهان بسايه اندوهم آنچنان كه ندانى
بدوش ناز، نگاهت چو تكيه كرد هماندم
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستى
خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم
شب فراق مرا بود ره بدامن محشر
گهى شدم همه تاب و بسنبل تو چميدم
ز من مجوى نشان وفا وگر كه بجويى
وفا همينكه بيادت هنوز هستم و هستم
ز خون ديده به هر قطره نقش روى تو بستم
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم
كه را پرستم اگر بعد ازين ترا نپرستم؟
شب است يا كه ندامت فراق يا كه منستم
اميد عافيت از دور روزگار گسستم
نبسته بود زمانه كه دل بمهر تو بستم
درين خيال كه من سرخوشم ز باده و مستم
اگر كه دامن آه سحر نبود بدستم
گهى شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم
وفا همينكه بيادت هنوز هستم و هستم
وفا همينكه بيادت هنوز هستم و هستم
دمى كه بوى گل از باد نوبهار آيد
بهار آمد و ياران به عيش خود مشغول
مرا چو نيست نشاط از بهار و باغ چه سود
دلا به پاى گل و سرو آب ديده مريز
خوش آن سرشك جگرگون كه پيش لاله رخى
ز باغ وصل جوانان گلى بچين امروز
چو در دلت نكند ناله «فغانى» كار
بگشت گلشن كويت اگر چكار آيد
به غنچه دل من بى تو زخم خار آيد
دو چشم من نگران هر طرف كه يار آيد
كه سبزه بردمد از خاك و گل به بار آيد
نگاهدار كه آن سرو گلعذار آيد
ز دل به ديده و از ديده بركنار آيد
كه گل رود ز گلستان و خار بار آيد
بگشت گلشن كويت اگر چكار آيد
بگشت گلشن كويت اگر چكار آيد
به رخ ماهى، به قد سروى،
خطا گفتم ز من بگذر به از اينى به از آنى
بسان عهد برنايى همه شوقى، همه جانى
همه گوشند در اين در كه آيد از تو فرمانى
چو گردد نوبت من سخت گير و سست پيمانى
كه بهتر داند احوال پريشان را پريشانى
به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد
اگر ما را تمناى گلى، سير گلستانى
به دل نورى، به تن جانى
بسان آيت رحمت همه لطفى همه مهرى
همه چشمند در اين ره كه ببينند از تو ديدارى
براى عالمى چون آفتاب عالم آرايى
پريشان حالى دل را بپرس از زلف دلبندت
چو بينم آشيانى، بلبلى، شاخ گلى، گويم:
اگر ما را تمناى گلى، سير گلستانى
اگر ما را تمناى گلى، سير گلستانى
من آن غارتگر جان مى پرستم
برآمد گر چه از پروانه ام آه
دميد از تربتم صبح قيامت
سرم سوداى جمعيّت ندارد
بگلبانگ پريشان داده ام دل
بچشمم در نمى آيد صف حور
«حزين» از كورى خفّاش طبعان
من آن خورشيد تابان مى پرستم
غم جان نيست جانان مى پرستم
هنوز آتش عذاران مى پرستم
همان چاك گريبان مى پرستم
من آن زلف پريشان مى پرستم
خروش عندليبان مى پرستم
من آن صفهاى مژگان مى پرستم
من آن خورشيد تابان مى پرستم
من آن خورشيد تابان مى پرستم
در ديده نگاه تو كه از جوش فتاده
غارتگر جمعيت دلهاست ببينيد
مأيوس مكن چشم براهان چمن را
كو صاحب هوشى كه كند فهم سروشم؟
كو عشق كه از داغ چراغى بفروزم
فكر تو خموشى است «حزين» از سخن عشق
اين كهنه شرابى است كه از جوش فتاده
مستى است كه در ميكده مدهوش فتاده
زلفى كه پريشان به برو دوش فتاده
از شوق تو گل يك چمن آغوش فتاده
كار سخنم با لب خاموش فتاده
بختم چو شب هجر، سيه پوش فتاده
اين كهنه شرابى است كه از جوش فتاده
اين كهنه شرابى است كه از جوش فتاده