ترجمه : س. اشكذري خوانديم كه:زينبالغزالي، رئيس جمعيت بانوان مسلمان مصر كه از مبارزين نهضت اسلامي مصر به شمار ميرود، در جريان فعاليتهاي سياسي و در پي بازداشتهاي وسيعي كه از سوي دولت آغاز شده بود، راهي زندان شد و طي 18روز در شرايط كاملاً غيرانساني و در سلول انفرادي زير شديدترين شكنجهها و مورد زنندهترين اهانتها قرار گرفت، تا شايد نسبت به اهدافي كه داشت و همچنين نحوه ارتباط با ساير مبارزين و اسامي آنها اعتراف نمايد، امّا با مقاومت و استعانت از خدا، نه اينگونه اذيت و آزارها و تهديدات در او كاري از پيش بُرد، نه چهره فريبكار و بازجوهاي امنيتي و نه وعدههاي نماينده جمال عبدالناصر.با دستگيري دو زن ديگر به نام «غاده» و «عليه» و انتقال آنها به سلول او، زينبالغزالي توانست اخبار و اطلاعات تازهاي از بيرون زندان و از جمله درگذشت رفعت مصطفي نحاس بدست آورد... .و اينك ادامه اين سرگذشت:ناگهان در زندان باز شده و گفتگوي ما نيز قطع شد. آن شيطان سياه در حالي كه سهتكه نان و يك سيني لوبيا سبز پخته در دست داشت وارد شد. اينها را «عليه» گرفت و او نيز در را بست.من طاقت بوي اين غذا را نداشتم. «عليه» باردار و آثار زحمت و خستگي در او آشكار بود. گويا احساس دروني مرا دريافت و لذا در حالي كه غذا را نزديك من ميآورد ميگفت: «غذاي مطبوعي استحاجخانم!» و تكهاي نان را به من داد و تكهاي ديگر را به «غاده» و خودش شروع به خوردن كرد و بدنبالش «غاده».«عليه» گفت: لازم است به خاطر مهماني كه اينجا هست اين را بخورم!! و اشاره به بچه در شكمش كرد. وقتي ديد من نميخورم دست كشيد و «غاده» نيز همينطور. «عليه» اضافه كرد: ما ميخوريم و با هر لقمه ميگوييم «بسم الله الرحمن الرحيم». من نتوانستم غذا را فرودهم، «عليه» گفت: حاجخانم! من فكر ميكنم تو به خاطر غذا نخوردن، نصف وزنت كم شده است و خوردن، در چنين وقتي عبادت است؛ جلاّدها خوشحال خواهند شد كه زينبالغزالي بميرد، و امتناع از خوردن حرام است.بيفايده تلاش كردم به او تفهيم كنم كه من آن مقداري كه براي زنده ماندن لازم است ميخورم و اراده الهي تحمل بيغذايي و توان اكتفا به مقداري سالاد را به من داده است. او نيز دائما اصرار ميكرد تا بالاخره خوردم و خدا ميداند كه اين عذاب بود و نه غذا.صبح روز دومي كه «عليه» و «غاده» آمده بودند توانستم آن دو را در ملاقات روزانهام باخوردن، در چنين ر ···چ*كه زينبالغزالي بميرد، و امتناع از خوردن حرام است.بيفايده تلاش كردم به او تفهيم كنم كه من آن مقداري كه براي زنده ماندن لازم است ميخورم و اراده الهي تحمل بيغذايي و توان اكتفا به مقداري سالاد را به من داده است. او نيز دائما اصرار ميكرد تا بالاخره خوردم و خدا ميداند كه اين عذاب بود و نه غذا.صبح روز دو··· » آمده بودند توانستم آن دو را در ملاقات روزانهام باري گذشت و فقط ركعتهاي نماز جماعت بود كه وحشت اين ساعتها را ميبريد.و آمد شبي، شب چانه زدن و شكنجهبعد از نماز عشا درِ زندان گشوده شد و «صفوت روبي»، اين شخص بدكردار، به همراه سربازي ديگر وارد شد و مرا به دفتري كه قبلاً گفتم پيشتر نيز دوبار داخل آن شده بودم، بردند. ديدم مردي آنجا نشسته است. به او سلام كردم، جوابي نداد، نگاههاي وحشتناكش كه مرا ورانداز ميكرد و ميگفت «تو «زينبالغزالي» هستي؟» شروع شد.گفتم: بله!به نيمكتي كه جلويش بود اشاره كرد كه روي آن بنشينم. بعد گفت: «پس تو زينبالغزالي هستي!! چرا تا اين حدّ به خودت بدي كردي؟ آيا همه اينها به خاطر اخوانالمسلمين است؟ هر كدام از آنها تلاش ميكند خودش را نجات دهد و آنها همه تو را تنهايي توي چاه مياندازند. تو آدم دشواري براي ما هستي، من با خودم عهد كردهام كه تو را از چاه نجات دهم و بزودي با تو نسبت به برخي امور تفاهم خواهم كرد، آن گاه تو به خانه ميروي فقط هم اين نيست، بلكه من به نام جمال عبدالناصر به تو ميگويم كه اگر تفاهم صورت گيرد و عاقلانه رفتار كني، رئيس جمهور نيز دستور برگرداندن مركز «جمعيت بانوان مسلمان» را صادر خواهد كرد و مجلّهات را نيز به تو بر ميگرداند و كمكي نيز معادل دوهزار «جنيه» [واحد پول مصر[ در ماه براي مجله و مبلغ زيادي را براي جمعيت به تو خواهد داد و «جمعيت» را به وضعيت بهتر از گذشته در خواهد آورد؛ اگر با من به تفاهم برسي، ميفرستم لباسهايت را بياورند و بعد از يك ساعت به ديدار جمالعبدالناصر خواهيم رفت. تو فردي دشوار براي ما . آن «برادران» كه تو را در گرفتاري بزرگ انداختند، ميباشي، خدا آنها را ببخشد! جناب رئيس قلبي بزرگ دارد!...» او حرف ميزد و من ساكت بودم و پاسخي نميدادم.گفت: چي ميخواهي خانم زينب؟ به خدا قسم، رئيس جمهوري، تصميم دارد خانم «حكمت ابوزيد» را بر دارد و تو را به جاي او بگذارد، ما ميخواهيم كه با ما همكاري كني. قلبت را باز كن و همه چيز را بگو و خواهي ديد كه من برادر تو هستم و خوبي تو را ميخواهم و افراد خوب و زيادي نيز در خارج تو را دوست دارند و به خاطر نجات تو واسطه ميشوند و صحنه را به خاطر تو عوض كردهاند.گفتم: من نميخواهم كه وزير باشم و يك روز نيز اين مطلب به خاطرم نيامده است. «جمعيت بانوان» و مجله را نيز واگذار به خدا كردهام و حتما لازم نيست كه مسلمانان زير پرچم يك مجله يا جمعيت كار كنند، آنها زير پرچم لاالهالاّاللّه عمل ميكنند.گفت: پس چراي براي اعاده جنبش اخوانالمسلمين مقدمهچيني ميكرديد؟ خانم زينب!گفتم: ما با شما در فهم هر چيزي اختلاف داريم. من مثلاً اعتقاد دارم كه «جمعيت بانوان» كه آن را در سال 1356ه···ق 1937م تأسيس كردم منحل نشده است، و عبدالناصر خيال ميكند با تسلط بر اموال و اثاثيه و خانههاي جمعيت آن را منحل كرده است! مسلمانان پرچمشان را خداوند برپا ميدارد و آنچه را خدا برافراشت، بشر نميتواند از بين ببرد.جمعيت اخوانالمسلمين نيز همانند جمعيت بانوان مسلمان منحل نشده است و «دعوت» الهي نيز به راه خود ادامه ميدهد و سخن حق همچنان برپاست و عبدالناصر و حكومت او نابود خواهند شد و «كلمةاللّه» باقي خواهد ماند و آن گاه كه اجل ما به سر آمد و به ملاقات خداوند دست يافتيم ستمكاران خواهند فهميد كه به چه سرنوشتي دچار آمدند.دين الهي پابرجاست و همواره دستهاي از امّت اسلامي بر حق استوار است و از دين خداوند دفاع ميكند و در راه او به جهاد ميپردازد، مخالفت ديگران ضرري به حال اينان ندارد تا فرمان الهي فرا رسد و اينان بر همين صراط باشند، و از خداوند تبارك و تعالي ميخواهم كه جزء كساني باشيم كه امر به معروف و نهي از منكر ميكنند و به امت اسلامي، راه الهي را نشان ميدهند. اين آمرين به معروف و بازدارندگان از منكر جانشينان پيامبرند و تجديد كنندگان حيات اسلام.تأسيس جمعيت اخوان المسلمين يك عمل غيرعاقلانه و كور از ناحيه «حسنالبنا» نبود بلكه اجراي كاري بود كه خداوند براي تجديد اين دين از راه برپايي حكومتش و پياده كردن احكامش، اراده كرده است، لذا جمال عبدالناصر حق ندارد جمعيت اخوان المسلمين را منحل كند.اينها را گفتم و ساكت شدم. به من گفت:به خدا سوگند تو يك سخنران چيرهاي ولي من پيش تو نيامدهام كه در باره «اخوان» از تو درس فرا گيرم و مرا جذب كني تا يكي از آنها باشم! من سراغ تو آمدم تا به راه حلي برسيم كه تو را از مصيبتي كه خودت را در آن افكندهاي نجات دهد. «اخوان» همه مسؤوليت را بر دوش تو انداختهاند. «عبدالفتاح اسماعيل» ميگويد: اين تو بودي كه او را جذب كرده و مجهّز نمودي. «هضيبي» خودش را خلاص كرد و مسؤوليت را به دوش تو انداخت و گفت: تو اين تشكيلات را تأسيس نمودي. سيد قطب نيز خودش را نجات داد و تو را در دام انداخت. تو يا خيلي ساده و پاك هستي و يا ديوانهاي!عبدالناصر ميخواهد كه تو را از اين وضعيت خلاصي بخشد. عبدالناصر كه كشور روي انگشت اوست ميخواهد كه گذشتهات را ناديده بگيرد و صفحه جديدي بگشايد. او ميداند كه تو سخنوري هستي كه در مردم نقش داري و مردم تو را دوست دارند و افراد تو زياد هستند.تو اي زينب! سراسر، خسارتي و تو برگ برندهاي!آيا كسي هست كه عبدالناصر بخواهد او را به خود نزديك كند و او رد كند؟! تو واقعا ديوانهاي! اشكالي ندارد. من اين را ميگويم چون مصلحت تو را ميخواهم. تو در طول عمرت بچههاي يتيم را تربيت ميكني و كار نيك انجام ميدهي، انديشه كن حاجخانم! و مصلحت خودت را نگاه كن و حرف مرا گوش بده!گفتم: آنچه گفتم آيا براي تو بس نيست؟گفت: «كار خيلي سادهاي است كه ثمره آن را بعدش خواهي ديد. همه اسامي افراد «اخوان» كه در خانه به حضور تو ميرسيدند را و راهي كه بنا داشتند عبدالناصر را از آن طريق بكشند براي من بازگو كن و بگو چه موقع دستور قتل رئيس جمهوري را از «هضيبي» گرفتيد. چنان كه ميخواهيم موضع سيدقطب را نيز بدانيم و خلاصه نقشه چطوري آماده شد و شرح و تفصيل آن چيست؟ من به سر عبدالناصر قسم ميخورم كه تو امشب از زندان آزاد ميشوي و پست وزارت امور اجتماعي را به عهده ميگيري. اين فرصتي است كه آن را ضايع نكن. من براي تو به شرافتم و شرافت رئيس جمهوري قسم خوردم. عاقلانه، خوب در باره مصلحت خودت فكر كن، همه افراد «اخوان» الآن فكري جز نجات خودشان ندارند.»و در اينجا بود كه مردي درشت هيكل وارد شد. مردي كه نگاهم كه به او افتاد شيطاني را در چهرهاش ديدم. گفت: جناب سرهنگ! همه نوارهايي را كه در خانه اين زن در منطقه «زيتون» و «مصرجديد» از سال 1958 گذاشتهايم الآن حاضر كرديم، اگر دستور ميفرماييد آنها را بياوريم تا به گوش او نيز برساني؟اين شخص كه با من صحبت ميكرد گفت: رياض! الآن تو برو!بعد برگشت به ادامه صحبت با من و گفت:نگاه كن زينب! من ميدانم كه شوهرت مرد خوبي است و ميخواهم كه به خاطر خودت و او به تو خدمت كنم. برادرهايت كه در «اخوان» هستند دوستان من هستند و پيش من عزيزند. من ميخواهم به تو خدمت كنم و رئيس جمهوري خيلي مشتاق است كه با ما سازش و تفاهم كني و او ميخواهد به تو خدمت كند و من به شرافتم و شرافت رئيس جمهوري عبدالناصر به تو قول ميدهم كه اگر به تفاهم برسيم نوارها را جلوي خودت بسوزانم. ما ميخواهيم تو را از اين ورطهاي كه «اخوان» تو را در آن انداختهاند نجات بدهيم. به خداي بزرگ سوگند كه ما مسلمانيم و از آنها نيز بهتريم. اسلام چيست؟ اسلام اين است كه انسان به برادرش ضرر نرساند!!با تمسخر كامل گفتم: چيزي را كه اينجا شاهد هستي آيا اضرار به برادرت و به همه مردم نيست!با حماقت گفت: به پيغمبر قسم كه ما خيلي خوب هستيم و بس! با ما تفاهم كن، خوبي و پاكي ما را خواهي فهميد.گفتم: از خدا ميخواهم كه شما را ببخشد و شما مسلمان باشيد.در اينجا برگهاي را از قفسه دفترش در آورد و قلم را گرفت و گفت: زينب خانم! به من بگو چه كساني پيش تو ميآمدند؟گفتم: يادم نميآيد چون اسامي را به خاطر نميسپارم و از كسي نيز اسمش را نميپرسم.گفت: خوب! اين موضوع را رها ميكنيم تا كمي بعد برگرديم. حالا در باره موضوع «حسن هضيبي» و سيدقطب صحبت ميكنيم.گفتم: چه موضوعي؟گفت: موضوع قتل عبدالناصر و دستيابي به حكومت!گفتم: اي استاد! قضيه بالاتر از قتل عبدالناصر و استيلاء بر حكومت است، كشتن عبدالناصر كار پيشپا افتادهاي است كه مسلمانها را به خود مشغول نميكند، قضيه قضيّه اسلام است. اسلام اكنون برپا نيست و ما براي برپايي اسلام كار ميكنيم. براي تربيت فرزندان اسلام تلاش ميكنيم. و اگر عبدالناصر در مقابله با شخصيتهاي مسلمانان با اسلام ميجنگد و منكر حكومت بر اساس شريعت اسلامي است و ادّعا ميكند اين به معناي واپسگرايي و تعصب و عقب ماندگي است اين كاري است كه به ما ارتباطي ندارد.گفت: تو ديوانهاي! اين حرف مهمّي است، آيا نميداني كه اگر تو الآن اينجا كشته شوي و دفن شوي هيچ كس نخواهد فهميد؟ ظاهرا تو مستحق اين وضعيت هستي، اگر تو را الآن رها كنم يك ساعت بعد كشته خواهي شد.گفتم: خدا آنچه را بخواهد و برگزيند انجام ميدهد.هنوز اين حرف را نزده بودم كه يكباره تبديل به يك حيوان وحشي متشنج شد و ديوانهوار شروع به ناسزا و فحش نمود، سپس يكي از سربازان را صدا زد و اشارهاي كرد كه بدنبالش «رياض ابراهيم» آمد.به او گفت: نوارها را بگذار براي دادگاه. اين، ديوانه است، وظيفهات نسبت به او را بدان و «سعد» را به سراغ او بياور!اين شخص كه با من چانه ميزد رفت و يك نظامي به نام «سعد» در حالي كه ميگفت بله اي سرور! حاضر شد.به او گفت: سعد! او را راست كن!سعد پرسيد: چند ضربه جناب پاشا!گفت: پانصد ضربه، و من بعد از مدت كمي بر خواهم گشت.سعد شروع كرد به زدن شلاق به دست و پا و همه بدنم. بعد مرا رها ميكرد. من ايستاده و صورتم به طرف ديوار بود، يك ساعتي ميرفت و بعد بر ميگشت تا دوباره مرا زير شلاّق بگيرد. پس از آن گروهي از جوانان «اخوان» را آورده و شروع كردند به شلاق زدن. الفاظ زشت و ناسزاهاي ركيكي را به آنها تلقين ميكردند تا آنها به من ناسزا بگويند و اين جوانها اين كار را رد ميكردند، لذا بيشتر كتك ميخوردند. از جمله اين جوانان، «طيار ضياء طوبجي» بود كه روز ازدواجش دستگير شده بود.نوبت «حمزه» رسيدبعد از شكنجه جوانان «اخوان» و شكنجه من، مرا به حيات زنداني كه سلول من در آن بود بردند و شخصي كه به نام «سعد» خوانده ميشد مرا در حالي كه صورتم به طرف ديوار بود نزديك يك ساعت روي پا نگه داشت. هوا بسيار سرد و دردهاي شلاق و لگد شديد بود.«حمزه بسيوني» آمد شروع به حفظ بعضي از اسامي كرده بودم، به همراه او «رياض» بود كه گفت: اي دختر! عاقلانه در باره مصلحت خودت فكر كن! ما فقط نفع تو را ميخواهيم، جناب حمزه پاشا! او را نصيحت كن!زود فكر كن و ببين همان طور كه همه مردها اعتراف كردند اعتراف ميكني يا نه؟گفتم: چيزي ندارم كه اعتراف كنم، كار خيري كه ما به خاطر آن گردهم ميآمديم برانگيختن روحيه توحيد در جان جوانان بود.«حمزه» نگاهش را به «صفوف» كه پشت سرش ايستاده بود كرد، صفوف گفت: جناب پاشا! دستور بفرماييد!حمزه گفت: يك صندلي براي من و يكي هم براي او بياور. همسرش دوست من است و لذا خودم را به خاطر اين زن به سختي مياندازم.صندلي آمد، به من دستور داد بنشينم تا نشان بدهد كه چطور با من صحبت ميكند و توضيح ميدهد كه اينها را به خاطر شوهرم انجام ميدهد.تلاش كردم بنشينم اما نتوانستم. تازيانهها مرا از نشستن ناتوان نموده بود. دوباره «حمزه» دستور نشستن داد. گفتم: نميتوانم، در حالي كه ايستادهام با من صحبت كن! به من گفت: تو آدمي هستي كه اين كار را در حق خودت كردي و خودت را اينجور تحقير نمودي. قيافهات، زشت شده و پاهايت مثل پاهاي مردي وحشي شده است. شوهرت موقعي كه تو را به اين شكل ببيند افسرده خواهد شد. سنّ تو، به شصت سال رسيده و همسرت دوست من است و اين بر من دشوار است. نگاه كن به دستهايت كه مثل دست كارگران بنايي است!صفوت گفت: جناب پاشا! شما ميگوييد سنّش شصت سال است، قيافهاش مثل آدم صدوبيست ساله ميماند. قيافهاش زشت شده، همسرش به او ناسزا ميگويد و بزودي برگه طلاق توسط پست به دستش خواهد رسيد!حمزه گفت: تو فرد دشواري براي من هستي، من ميخواهم به تو خدمت كنم.من همچنان ساكت ماندم و حرف نميزدم بلكه با نگاههاي حقارتآميز به او و آنچه ميگفت مينگريستم و نميدانم كه آيا اين نگاهها را احساس ميكرد يا نادان بود و نميفهميد؟ من او را آدمي احمق و ترسو ميديدم. همانند حشرهاي آلوده. او گمان ميكرد كه مرا ميترساند ولي من احساس ميكردم كه او از رعب و ترس از من فاصله ميگيرد. موقعي كه تهديداتش را بر زبان ميآورد احساس من همين بود.ديوانهوار فرياد كشيد و به صفوت دستور داد كه صورتم را روي ديوار بگذارد و من خودم عجله كردم كه دستور را اجرا كنم و دستهايم را بالا ببرم، بلافاصله شلاّق كه در دست صفوت بود وحشيانه بر پشت من شروع به فرود آمدن كرد. بعد يك نفر نظامي كه اسمش «سعيد» بود را صدا كرد و او را كنارم ايستاند. در دستش شلاقي بود كه به زمين ميكوبيد. ديگري يك سيني روغن زيتون جوشيده را كه تعدادي شلاق در آن گذاشته بودند آورد.«حمزه بسيوني» و «صفوت» رفتند و اين سعيد شقاوتپيشه را تنها گذاشتند. آن شلاقها را داخل روغن جوشيده ميكرد و به من دستور ميداد كه نگاه كنم. بعد از آن بيش از ده نفر نظامي وارد حياط شدند و هر يك از آنها شلاقي را گرفتند و شروع به زدن آنها بر زمين كرده و ميگفتند: اي دختر... شلاقها را براي تو آماده ميكنيم، و من توجهي به آنها نميكردم، به ذكر خدا مشغول بودم، اين آيه را ميخواندم:«الذين قال لهم الناس انّ الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبناالله و نعمالوكيل فانقلبوا بنعمة منالله و فضل لم يمسسهم سوء»«آل عمران، آيه173»«مؤمناني كه مردم به آنها گفتند: مردم عليه شما اجتماع كردهاند، بترسيد! اما ايمان آنان افزوده شد و گفتند خداوند ما را بس است و خوب وكيلي است. لذا سرانجام به نعمت الهي و فضل او دست يافتند و هيچ بدي به آنان نرسيد.»بعد از مدتي «روبي»، اين شخص خونخوار داخل شد و گفت: بچهها برويد بيرون! منتظرم باشيد! اعدامش را امشب به عقب انداختيم. و مچ مرا گرفته و به طرف سلول برد.
برگشت به سلول
در باز شد و سلول مرا بلعيد. «عليه» و «غاده» خواب بودند، بلند شدند نشستند. خوني كه از پاهايم ميآمد آنها را ناراحت كرد. «عليه» از من در باره پاهايم و رفتار آنها سؤال نمود. گفتم: «الحمدللّه» و از آنها خواستم كه برگردند بخوانند در حالي كه اين حديث پيامبر را تكرار ميكردم:«به نام خدا، پناه به عزّت و قدرت خدواند ميبرم از شرّ آنچه مييابم و حذر دارم»دو شب گذشت. دردهاي تازيانه همه قدرت و راحتي مرا ميگرفت و من دردهايم را بخاطر رعايت حال «عليه» و «غاده» درون خودم پنهان ميكردم. آنها نيز تأكيد داشتند كه در باره حوادث آن شب، و علّت فراخواني من چيز از من نپرسند. آن دو به همان آثار شكنجه بر بدن من و قيافهام موقع برگشتن اكتفا كرده بودند.صبح يك روز «غاده» در باره جريانات آن شب از من سؤال كرد كه «عليه» او را ساكت نمود و من احساس كردم كه در سؤال «غاده» هشدار به چيزي تازه است، گرفته شدم و آن روز گذشت.و شبي ديگر فرود آمدبعد از نماز عشا در سلول گشوده شد و فضاي آن را جثه تاريك «صفوت» كه با وحشيگري صدا ميزد «اي دختر، اي زينب بايست!» مسدود ساخت. در حالي كه ميگفت «بيا!» دست مرا گرفته به عقب كشيد. كنترلم به هم خورد و نزديك بود از شدّت ضعف و سستي به زمين بخورم. در راه مردي رسيد و به او گفت: «خليلبيك» منتظرت است، صفوت! اين را در حالي گفت كه فحش و ناسزا ميداد...ديگري پرسيد اين همان زينبالغزالي است؟ صفوت پاسخ داد: بله اين همان زينبالغزالي است و شروع كرد به دشنام و لعن، و مرا داخل اتاقي كرد كه داراي ميزي بود و پشت آن مردي قرار گرفته بود كه چهرهاش مثل شب تارِ ترسناك بود. آن مرد يكباره مثل اينكه جن زده شده باشد از جا برخاست ايستاد و به صفوت گفت: تو برو آن مرد را بياور و مرا همين جور كه ايستاده بودم رها كرد و همانند مار گزيده شروع به قدم زدن در اتاق كرد. صفوت برگشت، همراهش مردي بود كه وارد شد و روي ميز نشست. شروع كرد به اينكه:ـ دختر! تو كي هستي؟ـ زينبالغزالي الجبيلي!ـ چرا اينجا هستي؟ـ نميدانم.ـ لازم است بداني! تو اينجا هستي چون تو و هضيبي و سيدقطب و عبدالفتاح اسماعيل نقشه قتل جمالعبدالناصر را ريختيد.ـ چنين چيزي نيست!ـ در حرف زدنت مواظب باش! امشب، اعدام است نه شلاّقِ مثل دفعات قبل. ميداني من كي هستم؟ من، وحشي زندان حربيام، تو ميفهمي؟ـ اينجا جز وحشيها و سگها چيز ديگري نيست، از موقعي كه داخل زندان شدم يك نفر آدم نديدم جز آن افراد مظلوم «اخوان» كه حاملان امانت و رهبران حقند.از جا برخواست و با لگد به من زد با دو دستش مرا هل داد و اندخت، بعد هم شروع كرد به هل دادن من با پاهايش. سپس مرا ايستاند در حالي كه كتك مرا به ناتواني انداخته بود، به ديوار تكيه كردم، به من نگاه كرد و گفت: اين فلسفه بافي را نميخواهيم، مواظب باش و حرف بزن! اين را گفت و با هر دو دستش زد توي صورت من. «صفوت» هم با دستهايش مرا گرفت و روي يك نيمكت نشاند و بيرون رفت و در اتاق را بست. بعد از مدتي، مردي وارد شد و گفت: نگاه كن زينب! چكار به سر خودت ميآوري. تو به مردم ناسزا ميگويي و آنها را مسخره ميكني! جناب رئيس قلب بزرگي دارد و ميخواهد به تو خدمت كند، ما فقط از تو ميخواهيم كه شاهد جريان باشي و بزودي تو را از اين جرمي كه «اخوانالمسلمين» تو را گرفتار آن كردهاند بيرون ميآوريم.گفتم: اخوانالمسلمين جرمي ندارد، جرم اين است كه شماها اي فرومايگان پست! بر اين كشور پاك حكومت ميكنيد.گفت: تو يا ديوانهاي يا وضعيت روانيات خيلي بد است. تو را به حال خود ميگذارم و كسي را سراغت ميفرستم كه ميداند چگونه با تو به تفاهم برسد. مرا تنها گذاشت و خارج شد. خدا را سپاس گفتم كه اين شخص به من دستور نداد روي پا بايستم چرا كه خيلي خسته و ناتوان بودم.بعد از مدتي مردي شلاّق به دست وارد شد. وجه امتيازش غرور جواني بود كه چهرهاش را در بر گرفته بود.گفت: بايست اي دختر... تو كي هستي؟گفتم: زينبالغزالي الجلبيي.گفت: چه روز سياهي! اين شب آخرت مادامي كه باشي اينجا ميماني.مرد ديگري وارد شد و به اوّلي گفت: تو برو بيرون! من با او كمي مينشينم. اين رفتار شما كار حرامي است، او كارهاي خوب زيادي انجام داده ولي «اخوان» او را گرفتار كردهاند.اولي گفت: صحيح است جناب «بيك» حتما كارهاي خوب داشته است كه تو به دادش رسيدي والاّ عمرش به سر آمده بود و چند دقيقهاي بيشتر نمانده بود.دومي گفت: تو برو، من مينشينم با او به تفاهم ميرسم. اصلاً شما دقيقا از او چه ميخواهيد؟اولي گفت: جناب رئيس و جناب «مشير» ميخواهند كه او دوستان و همكاران خودش را لو بدهد و عليه «اخوان» اعتراف كند و «اخوان» همهاشان اعتراف كردهاند جناب «بيك!»سپس خارج شد و دومي ماند.گفت: زينب! اين چه كاري است كه سرخودت ميآوري؟ لباسهايت پارهپاره و وصله خورده است. بعد روي ميز نشست و گفت: تو، آثار خستگي و ناتوانيات پيداست، آيا توان داري كه به سؤالاتم پاسخ دهي يا فردا با هم صحبت كنيم.به او جواب ندادم.گفت: من امروز صبح پيش برادرت عبدالمنعم و سيف و نيز همسرت بودم. همسرت مرد خيلي خوبي است و تو پيش او شخصيت و ارزش داري و ميخواهم تو را از اين جريان بيرون بياورم، فقط يك موضوع است و آن اينكه اقرار كني. اين موضوع خيلي خوبي است.بعد صفوف را صدا زد و به او دستور داد كه مرا به سلول ببرد تا استراحت كرده و فكر كنم تا فردا ديدار كنيم و صفوت هم مرا برد.