روزهاي خاطره « قسمت هفتم » - روزهای خاطره (07) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روزهای خاطره (07) - نسخه متنی

زینب الغزالی الجبیلی؛ مترجم: : س. اشکذری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روزهاي خاطره « قسمت هفتم »

ترجمه : س. اشكذري

خوانديم كه:

زينب‏الغزالي، رئيس جمعيت بانوان مسلمان مصر كه از مبارزين نهضت اسلامي مصر به شمار مي‏رود، در جريان فعاليتهاي سياسي و در پي بازداشتهاي وسيعي كه از سوي دولت آغاز شده بود، راهي زندان شد و طي 18روز در شرايط كاملاً غيرانساني و در سلول انفرادي زير شديدترين شكنجه‏ها و مورد زننده‏ترين اهانتها قرار گرفت، تا شايد نسبت به اهدافي كه داشت و همچنين نحوه ارتباط با ساير مبارزين و اسامي آنها اعتراف نمايد، امّا با مقاومت و استعانت از خدا، نه اين‏گونه اذيت و آزارها و تهديدات در او كاري از پيش بُرد، نه چهره فريبكار و بازجوهاي امنيتي و نه وعده‏هاي نماينده جمال عبدالناصر.

با دستگيري دو زن ديگر به نام «غاده» و «عليه» و انتقال آنها به سلول او، زينب‏الغزالي توانست اخبار و اطلاعات تازه‏اي از بيرون زندان و از جمله درگذشت رفعت مصطفي نحاس بدست آورد... .

و اينك ادامه اين سرگذشت:

ناگهان در زندان باز شده و گفتگوي ما نيز قطع شد. آن شيطان سياه در حالي كه سه‏تكه نان و يك سيني لوبيا سبز پخته در دست داشت وارد شد. اينها را «عليه» گرفت و او نيز در را بست.

من طاقت بوي اين غذا را نداشتم. «عليه» باردار و آثار زحمت و خستگي در او آشكار بود. گويا احساس دروني مرا دريافت و لذا در حالي كه غذا را نزديك من مي‏آورد مي‏گفت: «غذاي مطبوعي است

حاج‏خانم!» و تكه‏اي نان را به من داد و تكه‏اي ديگر را به «غاده» و خودش شروع به خوردن كرد و بدنبالش «غاده».

«عليه» گفت: لازم است به خاطر مهماني كه اينجا هست اين را بخورم!! و اشاره به بچه در شكمش كرد. وقتي ديد من نمي‏خورم دست كشيد و «غاده» نيز همين‏طور. «عليه» اضافه كرد: ما مي‏خوريم و با هر لقمه مي‏گوييم «بسم الله الرحمن الرحيم». من نتوانستم غذا را فرو

دهم، «عليه» گفت: حاج‏خانم! من فكر مي‏كنم تو به خاطر غذا نخوردن، نصف وزنت كم شده است و خوردن، در چنين وقتي عبادت است؛ جلاّدها خوشحال خواهند شد كه زينب‏الغزالي بميرد، و امتناع از خوردن حرام است.

بي‏فايده تلاش كردم به او تفهيم كنم كه من آن مقداري كه براي زنده ماندن لازم است مي‏خورم و اراده الهي تحمل بي‏غذايي و توان اكتفا به مقداري سالاد را به من داده است. او نيز دائما اصرار مي‏كرد تا بالاخره خوردم و خدا مي‏داند كه اين عذاب بود و نه غذا.

صبح روز دومي كه «عليه» و «غاده» آمده بودند توانستم آن دو را در ملاقات روزانه‏ام باخوردن، در چنين ر ···چ*كه زينب‏الغزالي بميرد، و امتناع از خوردن حرام است.

بي‏فايده تلاش كردم به او تفهيم كنم كه من آن مقداري كه براي زنده ماندن لازم است مي‏خورم و اراده الهي تحمل بي‏غذايي و توان اكتفا به مقداري سالاد را به من داده است. او نيز دائما اصرار مي‏كرد تا بالاخره خوردم و خدا مي‏داند كه اين عذاب بود و نه غذا.

صبح روز دو··· » آمده بودند توانستم آن دو را در ملاقات روزانه‏ام باري گذشت و فقط ركعتهاي نماز جماعت بود كه وحشت اين ساعتها را مي‏بريد.

و آمد شبي، شب چانه زدن و شكنجه

بعد از نماز عشا درِ زندان گشوده شد و «صفوت روبي»، اين شخص بدكردار، به همراه سربازي ديگر وارد شد و مرا به دفتري كه قبلاً گفتم پيشتر نيز دوبار داخل آن شده بودم، بردند. ديدم مردي آنجا نشسته است. به او سلام كردم، جوابي نداد، نگاههاي وحشتناكش كه مرا ورانداز مي‏كرد و مي‏گفت «تو «زينب‏الغزالي» هستي؟» شروع شد.

گفتم: بله!

به نيمكتي كه جلويش بود اشاره كرد كه روي آن بنشينم. بعد گفت: «پس تو زينب‏الغزالي هستي!! چرا تا اين حدّ به خودت بدي كردي؟ آيا همه اينها به خاطر اخوان‏المسلمين است؟ هر كدام از آنها تلاش مي‏كند خودش را نجات دهد و آنها همه تو را تنهايي توي چاه مي‏اندازند. تو آدم دشواري براي ما هستي، من با خودم عهد كرده‏ام كه تو را از چاه نجات دهم و بزودي با تو نسبت به برخي امور تفاهم خواهم كرد، آن گاه تو به خانه مي‏روي فقط هم اين نيست، بلكه من به نام جمال عبدالناصر به تو مي‏گويم كه اگر تفاهم صورت گيرد و عاقلانه رفتار كني، رئيس جمهور نيز دستور برگرداندن مركز «جمعيت بانوان مسلمان» را صادر خواهد كرد و مجلّه‏ات را نيز به تو بر مي‏گرداند و كمكي نيز معادل دوهزار «جنيه» [واحد پول مصر[ در ماه براي مجله و مبلغ زيادي را براي جمعيت به تو خواهد داد و «جمعيت» را به وضعيت بهتر از گذشته در خواهد آورد؛ اگر با من به تفاهم برسي، مي‏فرستم لباسهايت را بياورند و بعد از يك ساعت به ديدار جمال‏عبدالناصر خواهيم

رفت. تو فردي دشوار براي ما . آن «برادران» كه تو را در گرفتاري بزرگ انداختند، مي‏باشي، خدا آنها را ببخشد! جناب رئيس قلبي بزرگ دارد!...» او حرف مي‏زد و من ساكت بودم و پاسخي نمي‏دادم.

گفت: چي مي‏خواهي خانم زينب؟ به خدا قسم، رئيس جمهوري، تصميم دارد خانم «حكمت ابوزيد» را بر دارد و تو را به جاي او بگذارد، ما مي‏خواهيم كه با ما همكاري كني. قلبت را باز كن و همه چيز را بگو و خواهي ديد كه من برادر تو هستم و خوبي تو را مي‏خواهم و افراد خوب و زيادي نيز در خارج تو را دوست دارند و به خاطر نجات تو واسطه مي‏شوند و صحنه را به خاطر تو عوض كرده‏اند.

گفتم: من نمي‏خواهم كه وزير باشم و يك روز نيز اين مطلب به

خاطرم نيامده است. «جمعيت بانوان» و مجله را نيز واگذار به خدا كرده‏ام و حتما لازم نيست كه مسلمانان زير پرچم يك مجله يا جمعيت كار كنند، آنها زير پرچم لااله‏الاّاللّه عمل مي‏كنند.

گفت: پس چراي براي اعاده جنبش اخوان‏المسلمين مقدمه‏چيني مي‏كرديد؟ خانم زينب!

گفتم: ما با شما در فهم هر چيزي اختلاف داريم. من مثلاً اعتقاد دارم كه «جمعيت بانوان» كه آن را در سال 1356ه···ق 1937م تأسيس كردم منحل نشده است، و عبدالناصر خيال مي‏كند با تسلط بر اموال و اثاثيه و خانه‏هاي جمعيت آن را منحل كرده است! مسلمانان پرچمشان را خداوند برپا مي‏دارد و آنچه را خدا برافراشت، بشر نمي‏تواند از بين ببرد.

جمعيت اخوان‏المسلمين نيز همانند جمعيت بانوان مسلمان منحل نشده است و «دعوت» الهي نيز به راه خود ادامه مي‏دهد و سخن حق همچنان برپاست و عبدالناصر و حكومت او نابود خواهند شد و «كلمة‏اللّه» باقي خواهد ماند و آن گاه كه اجل ما به سر آمد و به ملاقات خداوند دست يافتيم ستمكاران خواهند فهميد كه به چه سرنوشتي دچار آمدند.

دين الهي پابرجاست و همواره دسته‏اي از امّت اسلامي بر حق استوار است و از دين خداوند دفاع مي‏كند و در راه او به جهاد مي‏پردازد، مخالفت ديگران ضرري به حال اينان ندارد تا فرمان الهي فرا رسد و اينان بر همين صراط باشند، و از خداوند تبارك و تعالي مي‏خواهم كه جزء كساني باشيم كه امر به معروف و نهي از منكر مي‏كنند و به امت اسلامي، راه الهي را نشان مي‏دهند. اين آمرين به معروف و بازدارندگان از منكر جانشينان پيامبرند و تجديد كنندگان حيات اسلام.

تأسيس جمعيت اخوان المسلمين يك عمل غيرعاقلانه و كور از ناحيه «حسن‏البنا» نبود بلكه اجراي كاري بود كه خداوند براي تجديد اين دين از راه برپايي حكومتش و پياده كردن احكامش، اراده كرده است، لذا جمال عبدالناصر حق ندارد جمعيت اخوان المسلمين را منحل كند.

اينها را گفتم و ساكت شدم. به من گفت:

به خدا سوگند تو يك سخنران چيره‏اي ولي من پيش تو نيامده‏ام كه در باره «اخوان» از تو درس فرا گيرم و مرا جذب كني تا يكي از آنها باشم! من سراغ تو آمدم تا به راه حلي برسيم كه تو را از مصيبتي كه خودت را در آن افكنده‏اي نجات دهد. «اخوان» همه مسؤوليت را بر دوش تو انداخته‏اند. «عبدالفتاح اسماعيل» مي‏گويد: اين تو بودي كه او را جذب كرده و مجهّز نمودي. «هضيبي» خودش را خلاص كرد و مسؤوليت را به دوش تو انداخت و گفت: تو اين تشكيلات را تأسيس نمودي. سيد قطب نيز خودش را نجات داد و تو را در دام انداخت. تو يا خيلي ساده و پاك هستي و يا ديوانه‏اي!

عبدالناصر مي‏خواهد كه تو را از اين وضعيت خلاصي بخشد. عبدالناصر كه كشور روي انگشت اوست مي‏خواهد كه گذشته‏ات را ناديده بگيرد و صفحه جديدي بگشايد. او مي‏داند كه تو سخنوري هستي كه در مردم نقش داري و مردم تو را دوست دارند و افراد تو زياد هستند.

تو اي زينب! سراسر، خسارتي و تو برگ برنده‏اي!

آيا كسي هست كه عبدالناصر بخواهد او را به خود نزديك كند و او رد كند؟! تو واقعا ديوانه‏اي! اشكالي ندارد. من اين را مي‏گويم چون مصلحت تو را مي‏خواهم. تو در طول عمرت بچه‏هاي يتيم را تربيت مي‏كني و كار نيك انجام مي‏دهي، انديشه كن حاج‏خانم! و مصلحت خودت را نگاه كن و حرف مرا گوش بده!

گفتم: آنچه گفتم آيا براي تو بس نيست؟

گفت: «كار خيلي ساده‏اي است كه ثمره آن را بعدش خواهي ديد. همه اسامي افراد «اخوان» كه در خانه به حضور تو مي‏رسيدند را و راهي كه بنا داشتند عبدالناصر را از آن طريق بكشند براي من بازگو كن و بگو چه موقع دستور قتل رئيس جمهوري را از «هضيبي» گرفتيد. چنان كه مي‏خواهيم موضع سيدقطب را نيز بدانيم و خلاصه نقشه چطوري آماده شد و شرح و تفصيل آن چيست؟ من به سر عبدالناصر قسم مي‏خورم كه تو امشب از زندان آزاد مي‏شوي و پست وزارت امور اجتماعي را به عهده مي‏گيري. اين فرصتي است كه آن را ضايع نكن. من براي تو به شرافتم و شرافت رئيس جمهوري قسم خوردم. عاقلانه، خوب در باره مصلحت خودت فكر كن، همه افراد «اخوان» الآن فكري جز نجات خودشان ندارند.»

و در اينجا بود كه مردي درشت هيكل وارد شد. مردي كه نگاهم كه به او افتاد شيطاني را در چهره‏اش ديدم. گفت: جناب سرهنگ! همه نوارهايي را كه در خانه اين زن در

منطقه «زيتون» و «مصرجديد» از سال 1958 گذاشته‏ايم الآن حاضر كرديم، اگر دستور مي‏فرماييد آنها را بياوريم تا به گوش او نيز برساني؟

اين شخص كه با من صحبت مي‏كرد گفت: رياض! الآن تو برو!

بعد برگشت به ادامه صحبت با من و گفت:

نگاه كن زينب! من مي‏دانم كه شوهرت مرد خوبي است و مي‏خواهم كه به خاطر خودت و او به تو خدمت كنم. برادرهايت كه در «اخوان» هستند دوستان من هستند و پيش من عزيزند. من مي‏خواهم به تو خدمت كنم و رئيس جمهوري خيلي مشتاق است كه با ما سازش و تفاهم كني و او مي‏خواهد به تو خدمت كند و من به شرافتم و شرافت رئيس جمهوري عبدالناصر به تو قول مي‏دهم كه اگر به تفاهم برسيم نوارها را جلوي خودت بسوزانم. ما مي‏خواهيم تو را از اين ورطه‏اي كه «اخوان» تو را در آن انداخته‏اند نجات بدهيم. به خداي بزرگ سوگند كه ما مسلمانيم و از آنها نيز بهتريم. اسلام چيست؟ اسلام اين است كه انسان به برادرش ضرر نرساند!!

با تمسخر كامل گفتم: چيزي را

كه اينجا شاهد هستي آيا اضرار به برادرت و به همه مردم نيست!

با حماقت گفت: به پيغمبر قسم كه ما خيلي خوب هستيم و بس! با ما تفاهم كن، خوبي و پاكي ما را خواهي فهميد.

گفتم: از خدا مي‏خواهم كه شما را ببخشد و شما مسلمان باشيد.

در اينجا برگه‏اي را از قفسه دفترش در آورد و قلم را گرفت و گفت: زينب خانم! به من بگو چه كساني پيش تو مي‏آمدند؟

گفتم: يادم نمي‏آيد چون اسامي را به خاطر نمي‏سپارم و از كسي نيز اسمش را نمي‏پرسم.

گفت: خوب! اين موضوع را رها مي‏كنيم تا كمي بعد برگرديم. حالا در باره موضوع «حسن هضيبي» و سيدقطب صحبت مي‏كنيم.

گفتم: چه موضوعي؟

گفت: موضوع قتل عبدالناصر و دستيابي به حكومت!

گفتم: اي استاد! قضيه بالاتر از قتل عبدالناصر و استيلاء بر حكومت است، كشتن عبدالناصر كار پيش‏پا افتاده‏اي است كه مسلمانها را به خود مشغول نمي‏كند، قضيه قضيّه اسلام است. اسلام اكنون برپا نيست و ما براي برپايي اسلام كار مي‏كنيم. براي تربيت فرزندان اسلام تلاش مي‏كنيم. و اگر عبدالناصر در مقابله با شخصيتهاي مسلمانان با اسلام مي‏جنگد و منكر حكومت بر اساس شريعت اسلامي است و ادّعا مي‏كند اين به معناي واپس‏گرايي و تعصب و عقب ماندگي است اين كاري است كه به ما ارتباطي ندارد.

گفت: تو ديوانه‏اي! اين حرف مهمّي است، آيا نمي‏داني كه اگر تو الآن اينجا كشته شوي و دفن شوي هيچ كس نخواهد فهميد؟ ظاهرا تو مستحق اين وضعيت هستي، اگر تو را الآن رها كنم يك ساعت بعد كشته خواهي شد.

گفتم: خدا آنچه را بخواهد و برگزيند انجام مي‏دهد.

هنوز اين حرف را نزده بودم كه يكباره تبديل به يك حيوان وحشي متشنج شد و ديوانه‏وار شروع به ناسزا

و فحش نمود، سپس يكي از سربازان را صدا زد و اشاره‏اي كرد كه بدنبالش «رياض ابراهيم» آمد.

به او گفت: نوارها را بگذار براي دادگاه. اين، ديوانه است، وظيفه‏ات نسبت به او را بدان و «سعد» را به سراغ او بياور!

اين شخص كه با من چانه مي‏زد رفت و يك نظامي به نام «سعد» در حالي كه مي‏گفت بله اي سرور! حاضر شد.

به او گفت: سعد! او را راست كن!

سعد پرسيد: چند ضربه جناب پاشا!

گفت: پانصد ضربه، و من بعد از مدت كمي بر خواهم گشت.

سعد شروع كرد به زدن شلاق به دست و پا و همه بدنم. بعد مرا رها مي‏كرد. من ايستاده و صورتم به طرف ديوار بود، يك ساعتي مي‏رفت و بعد بر مي‏گشت تا دوباره مرا زير شلاّق بگيرد. پس از آن گروهي از جوانان «اخوان» را آورده و شروع كردند به شلاق زدن. الفاظ زشت و ناسزاهاي ركيكي را به آنها تلقين مي‏كردند تا آنها به من ناسزا بگويند و اين جوانها اين كار را رد مي‏كردند، لذا بيشتر كتك مي‏خوردند. از جمله اين جوانان، «طيار ضياء طوبجي» بود كه روز ازدواجش دستگير شده بود.

نوبت «حمزه» رسيد

بعد از شكنجه جوانان «اخوان» و شكنجه من، مرا به حيات زنداني كه سلول من در آن بود بردند و شخصي كه به نام «سعد» خوانده مي‏شد مرا در حالي كه صورتم به طرف ديوار بود نزديك يك ساعت روي پا نگه داشت. هوا بسيار سرد و دردهاي شلاق و لگد شديد بود.

«حمزه بسيوني» آمد شروع به حفظ بعضي از اسامي كرده بودم، به همراه او «رياض» بود كه گفت: اي دختر! عاقلانه در باره مصلحت خودت فكر كن! ما فقط نفع تو را مي‏خواهيم، جناب حمزه پاشا! او را نصيحت كن!

زود فكر كن و ببين همان طور كه همه مردها اعتراف كردند اعتراف مي‏كني يا نه؟

گفتم: چيزي ندارم كه اعتراف كنم، كار خيري كه ما به خاطر آن گردهم مي‏آمديم برانگيختن روحيه توحيد در جان جوانان بود.

«حمزه» نگاهش را به «صفوف» كه پشت سرش ايستاده بود كرد، صفوف گفت: جناب پاشا! دستور بفرماييد!

حمزه گفت: يك صندلي براي من و يكي هم براي او بياور. همسرش دوست من است و لذا خودم را به خاطر اين زن به سختي مي‏اندازم.

صندلي آمد، به من دستور داد بنشينم تا نشان بدهد كه چطور با من صحبت مي‏كند و توضيح مي‏دهد كه اينها را به خاطر شوهرم انجام مي‏دهد.

تلاش كردم بنشينم اما نتوانستم. تازيانه‏ها مرا از نشستن ناتوان نموده بود. دوباره «حمزه» دستور نشستن داد. گفتم: نمي‏توانم، در حالي كه ايستاده‏ام با من صحبت كن! به من گفت: تو آدمي هستي كه اين كار را در حق خودت كردي و خودت را اينجور تحقير نمودي. قيافه‏ات، زشت شده و پاهايت مثل پاهاي مردي وحشي شده است. شوهرت موقعي كه تو را به اين شكل ببيند افسرده خواهد شد. سنّ تو، به شصت سال رسيده و همسرت دوست من است و اين بر من دشوار است. نگاه كن به دستهايت كه مثل دست كارگران بنايي است!

صفوت گفت: جناب پاشا! شما مي‏گوييد سنّش شصت سال است، قيافه‏اش مثل آدم صدوبيست ساله مي‏ماند. قيافه‏اش زشت شده، همسرش به او ناسزا مي‏گويد و بزودي برگه طلاق توسط پست به دستش خواهد رسيد!

حمزه گفت: تو فرد دشواري

براي من هستي، من مي‏خواهم به تو خدمت كنم.

من همچنان ساكت ماندم و حرف نمي‏زدم بلكه با نگاههاي حقارت‏آميز به او و آنچه مي‏گفت مي‏نگريستم و نمي‏دانم كه آيا اين نگاهها را احساس مي‏كرد يا نادان بود و نمي‏فهميد؟ من او را آدمي احمق و ترسو مي‏ديدم. همانند حشره‏اي آلوده. او گمان مي‏كرد كه مرا مي‏ترساند ولي من احساس مي‏كردم كه او از رعب و ترس از من فاصله مي‏گيرد. موقعي كه تهديداتش را بر زبان مي‏آورد احساس من همين بود.

ديوانه‏وار فرياد كشيد و به صفوت دستور داد كه صورتم را روي ديوار بگذارد و من خودم عجله كردم كه دستور را اجرا كنم و دستهايم را بالا ببرم، بلافاصله شلاّق كه در دست صفوت بود وحشيانه بر پشت من شروع به فرود آمدن كرد. بعد يك نفر نظامي كه اسمش «سعيد» بود را صدا كرد و او را كنارم ايستاند. در دستش شلاقي بود كه به زمين مي‏كوبيد. ديگري يك سيني روغن زيتون جوشيده را كه تعدادي شلاق در آن گذاشته بودند آورد.

«حمزه بسيوني» و «صفوت» رفتند و اين سعيد شقاوت‏پيشه را تنها گذاشتند. آن شلاقها را داخل روغن جوشيده مي‏كرد و به من دستور مي‏داد كه نگاه كنم. بعد از آن بيش از ده نفر نظامي وارد حياط شدند و هر يك از آنها شلاقي را گرفتند و شروع به زدن آنها بر زمين كرده و مي‏گفتند: اي دختر... شلاقها را براي تو آماده مي‏كنيم، و من توجهي به آنها نمي‏كردم، به ذكر خدا مشغول بودم، اين آيه را مي‏خواندم:

«الذين قال لهم الناس انّ الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبناالله و نعم‏الوكيل فانقلبوا بنعمة من‏الله و فضل لم يمسسهم سوء»

«آل عمران، آيه173»

«مؤمناني كه مردم به آنها گفتند: مردم عليه شما اجتماع كرده‏اند، بترسيد! اما ايمان آنان افزوده شد و گفتند خداوند ما را بس است و خوب وكيلي است. لذا سرانجام به نعمت الهي و فضل او دست يافتند و هيچ بدي به آنان نرسيد.»

بعد از مدتي «روبي»، اين شخص خونخوار داخل شد و گفت: بچه‏ها برويد بيرون! منتظرم باشيد! اعدامش را امشب به عقب انداختيم. و مچ مرا گرفته و به طرف سلول برد.

برگشت به سلول

در باز شد و سلول مرا بلعيد. «عليه» و «غاده» خواب بودند، بلند شدند نشستند. خوني كه از پاهايم مي‏آمد آنها را ناراحت كرد. «عليه» از من در باره پاهايم و رفتار آنها سؤال نمود. گفتم: «الحمدللّه» و از آنها خواستم كه برگردند بخوانند در حالي كه اين حديث پيامبر را تكرار مي‏كردم:

«به نام خدا، پناه به عزّت و قدرت خدواند مي‏برم از شرّ آنچه مي‏يابم و حذر دارم»

دو شب گذشت. دردهاي تازيانه همه قدرت و راحتي مرا مي‏گرفت و من دردهايم را بخاطر رعايت حال «عليه» و «غاده» درون خودم پنهان مي‏كردم. آنها نيز تأكيد داشتند كه در باره حوادث آن شب، و علّت فراخواني من چيز از من نپرسند. آن دو به همان آثار شكنجه بر بدن من و قيافه‏ام موقع برگشتن اكتفا كرده بودند.

صبح يك روز «غاده» در باره جريانات آن شب از من سؤال كرد كه «عليه» او را ساكت نمود و من احساس كردم كه در سؤال «غاده» هشدار به چيزي تازه است، گرفته شدم و آن روز گذشت.

و شبي ديگر فرود آمد

بعد از نماز عشا در سلول گشوده شد و فضاي آن را جثه تاريك «صفوت» كه با وحشيگري صدا مي‏زد «اي دختر، اي زينب بايست!» مسدود ساخت. در حالي كه مي‏گفت «بيا!» دست مرا گرفته به عقب كشيد. كنترلم به هم خورد و نزديك بود از شدّت ضعف و سستي به زمين بخورم. در راه مردي رسيد و به او گفت: «خليل‏بيك» منتظرت است، صفوت! اين را در حالي گفت كه فحش و ناسزا مي‏داد...

ديگري پرسيد اين همان زينب‏الغزالي است؟ صفوت پاسخ داد: بله اين همان زينب‏الغزالي است و شروع كرد به دشنام و لعن، و مرا داخل اتاقي كرد كه داراي ميزي بود و پشت آن مردي قرار گرفته بود كه چهره‏اش مثل شب تارِ ترسناك بود. آن مرد يكباره مثل اينكه جن زده شده باشد از جا برخاست ايستاد و به صفوت گفت: تو برو آن مرد را بياور و مرا همين جور كه ايستاده بودم رها كرد و همانند مار گزيده شروع به قدم

زدن در اتاق كرد. صفوت برگشت، همراهش مردي بود كه وارد شد و روي ميز نشست. شروع كرد به اينكه:

ـ دختر! تو كي هستي؟

ـ زينب‏الغزالي الجبيلي!

ـ چرا اينجا هستي؟

ـ نمي‏دانم.

ـ لازم است بداني! تو اينجا هستي چون تو و هضيبي و سيدقطب و عبدالفتاح اسماعيل نقشه قتل جمال‏عبدالناصر را ريختيد.

ـ چنين چيزي نيست!

ـ در حرف زدنت مواظب باش! امشب، اعدام است نه شلاّقِ مثل دفعات قبل. مي‏داني من كي هستم؟ من، وحشي زندان حربي‏ام، تو مي‏فهمي؟

ـ اينجا جز وحشيها و سگها چيز ديگري نيست، از موقعي كه داخل زندان شدم يك نفر آدم نديدم جز آن افراد مظلوم «اخوان» كه حاملان امانت و رهبران حقند.

از جا برخواست و با لگد به من زد با دو دستش مرا هل داد و اندخت، بعد هم شروع كرد به هل دادن من با پاهايش. سپس مرا ايستاند در حالي كه كتك مرا به ناتواني انداخته بود، به ديوار تكيه كردم، به من نگاه كرد و گفت: اين فلسفه بافي را نمي‏خواهيم، مواظب باش و حرف بزن! اين را گفت و با هر دو دستش زد توي صورت من. «صفوت» هم با دستهايش مرا گرفت و روي يك

نيمكت نشاند و بيرون رفت و در اتاق را بست. بعد از مدتي، مردي وارد شد و گفت: نگاه كن زينب! چكار به سر خودت مي‏آوري. تو به مردم ناسزا مي‏گويي و آنها را مسخره مي‏كني! جناب رئيس قلب بزرگي دارد و مي‏خواهد به تو خدمت كند، ما فقط از تو مي‏خواهيم كه شاهد جريان باشي و بزودي تو را از اين جرمي كه «اخوان‏المسلمين» تو را گرفتار آن كرده‏اند بيرون مي‏آوريم.

گفتم: اخوان‏المسلمين جرمي ندارد، جرم اين است كه شماها اي فرومايگان پست! بر اين كشور پاك حكومت مي‏كنيد.

گفت: تو يا ديوانه‏اي يا وضعيت رواني‏ات خيلي بد است. تو را به حال خود مي‏گذارم و كسي را سراغت مي‏فرستم كه مي‏داند چگونه با تو به تفاهم برسد. مرا تنها گذاشت و خارج شد. خدا را سپاس گفتم كه اين شخص به من دستور نداد روي پا بايستم چرا كه خيلي خسته و ناتوان بودم.

بعد از مدتي مردي شلاّق به دست وارد شد. وجه امتيازش غرور جواني بود كه چهره‏اش را در بر گرفته بود.

گفت: بايست اي دختر... تو كي هستي؟

گفتم: زينب‏الغزالي الجلبيي.

گفت: چه روز سياهي! اين شب آخرت مادامي كه باشي اينجا مي‏ماني.

مرد ديگري وارد شد و به اوّلي گفت: تو برو بيرون! من با او كمي مي‏نشينم. اين رفتار شما كار حرامي است، او كارهاي خوب زيادي انجام داده ولي «اخوان» او را گرفتار كرده‏اند.

اولي گفت: صحيح است جناب «بيك» حتما كارهاي خوب داشته است كه تو به دادش رسيدي والاّ عمرش به سر آمده بود و چند دقيقه‏اي بيشتر نمانده بود.

دومي گفت: تو برو، من مي‏نشينم با او به تفاهم مي‏رسم. اصلاً شما دقيقا از او چه مي‏خواهيد؟

اولي گفت: جناب رئيس و جناب «مشير» مي‏خواهند كه او دوستان و همكاران خودش را لو بدهد و عليه «اخوان» اعتراف كند و «اخوان» همه‏اشان اعتراف كرده‏اند جناب «بيك!»

سپس خارج شد و دومي ماند.

گفت: زينب! اين چه كاري است كه سرخودت مي‏آوري؟ لباسهايت پاره‏پاره و وصله خورده است. بعد روي ميز نشست و گفت: تو، آثار خستگي و ناتواني‏ات پيداست، آيا توان داري كه به سؤالاتم پاسخ دهي يا فردا با هم صحبت كنيم.

به او جواب ندادم.

گفت: من امروز صبح پيش برادرت عبدالمنعم و سيف و نيز همسرت بودم. همسرت مرد خيلي خوبي است و تو پيش او شخصيت و ارزش داري و مي‏خواهم تو را از اين جريان بيرون بياورم، فقط يك موضوع است و آن اينكه اقرار كني. اين موضوع خيلي خوبي است.

بعد صفوف را صدا زد و به او دستور داد كه مرا به سلول ببرد تا استراحت كرده و فكر كنم تا فردا ديدار كنيم و صفوت هم مرا برد.

/ 1