ترجمه : س. م. اشكذري سلطه كوتهفكران و حاكميت هواي نفسوقتي كارها به دست افراد كوتهفكر و بيشخصيت ميافتد، وقتي راه حل در دست نادانهايي غافل قرار ميگيرد، حكومت به سلطهجويي تبديل ميشود و نظرات وبالي بيش نيست و حكومت و قضاوت، خسارت است، چون از روي هوا و هوس صادر ميشود و ساختگي است.و اين چنين، افراد بيشخصيتي ابزار حكومت را در دست گرفته و بر مردان سلطهجويي ميكردند و كرامت را خورد كرده و غرور و شخصيت انساني را پارهپاره نموده و غيرت و جوانمردي را به ذلت ميكشاندند. در روزگاري كه قانون در آن در خوابي عميق بود و انسانيت در اجارهاي درازمدت و مهرباني از ديارها كوچ كرده بود!شمس و همكارانش موقعي كه مرا به دفترش بردند پرسيدند: اي دختر! اي زينب! بگو كه نظر «حسيني عبدالغفار» درباره حرفي كه از «فؤاد سراجالدين» به تو رساند چي بود و چه كساني از دفتر ارتشبد «عامر» ميخواستند با «فؤاد سراجالدين» همكاري كنند و «فؤاد» براي اقدام به كودتا از اخوانالمسلمين چه درخواست نمود؟جواب دادم: «حسيني عبدالغفار» برادر ايماني من است و از اين حرفهاي تهمت و دروغ كه ميشنوم چيزي نميدانم.حسن خليل و سعد عبدالكريم پرسيدند: گوش كن زينب! آيا «حسيني» در خانه تو با «عبدالفتاح اسماعيل» ملاقات نكرد؟ آيا با «حسيني» صحبت نكردي تا در صفوف اخوانالمسلمين جاي گيرد؟گفتم: من با «حسيني» صحبت كردم تا به صفوف «دعوت» برگردد و اين جرم نيست. «حسيني» مردي است كه به «دعوت» اخوان ايمان دارد هرچند عضو آن نباشد، او آرزو ميكند كه اهداف «دعوت» جامه عمل پوشد و مردم به اهداف و مقاصد قرآن و سنت هدايت شوند و «حسيني» در خانه من با «عبدالفتاح اسماعيل» ملاقات كرد و به گفتگو در باره اسلام و انحطاط و عقبماندگي كه مسلمانان دچار آن شدهاند مشغول شدند. بعد «حسيني عبدالغفار» رفت. «حسيني» با «عبدالفتاح اسماعيل» به صورت اتفاقي در خانه من ديدار كرد. بعد «عبدالفتاح اسماعيل» به من گفت «حسيني» مردي صالح و پاك و عالمي مخلص است و او با برخي افراد صاحب دل و اهل معني جلسات و رفتوآمدهايي دارد.يكي از آنها گفت: «حسيني» همه چيز را گفت ولي تو ميخواهي كه فدايي همه «اخوانالمسلمين» حتي «حسيني» و «فؤاد سراجالدين» باشي و آنها را از مسؤوليت دور كني. ما آخرين فرصت را به تو ميدهيم تا در اين فرصت درباره افراد «وفد» و برخي از افراد دفتر ارتشبد «عامر» به خودت مراجعه كني تا نظرت در اين فاصله چه باشد و ما تو را با «حسيني» و «فؤاد سراجالدين» روبهرو خواهيم كرد ولي بعد از اينكه چشمهايت را در آورديم و كور شدي.گفتم: خدا را شكر. با قلبهايمان ميبينيم. قرآن درباره عدهاي فرموده: «همانا چشمها كور نيست بلكه قلبهايي كه در سينههاست كور است».شمس بدران مثل كسي كه او را افعي گزيده باشد داد زد: صفوت! سگها را بياور!كه يكي از همكارانش دخالت كرده تا او را آرام كند: جناب! تقصير شما نيست. او نميداند صلاحش كجاست و نميتواند عاقبت را حدس بزند!گفتم: عاقبت دست خداست و به دست شما نيست. خداوند است كه فعّال و داراي قوّت و نيرو است.يكي ديگر از افسراني كه دور شمس بدران را گرفته بودند گفت: جناب رئيس دستور ميدهند كه «حسيني عبدالغفار» احضار شود. بعد صفوت را صدا زدند تا او رااحضار كند و «شمس بدران» با غرور و ناداني گفت: الآن او را به بيمارستان ببريد!آنها مثل خفاشند كه عاشق تاريكياند و تلاششان فقط در تاريكي است. در شب مرا بردند و در دفتر «شمس بدران» روي يك نيمكتي نشاندند. بعد از چند لحظه «حسيني عبدالغفار» وارد شد. دستش شكسته و باندپيچي شده و به سينهاش آويزان بود و پاهايش در باندهاي ضخيمي قرار داشت. آثار شكنجه وحشيانه بلكه شكنجه دوران جاهليت بر تمام قسمتهاي بدنش آشكار بود. «حسيني عبدالغفار» وقتي وارد شد گفت: السلام عليكم.گفتم: و عليكم السلام.«شمس بدران» با حالت استهزاء به او نگاه كرد و با قلدري پرسيد: اي «حسيني» جريانت با زينب چيست؟«حسيني» گفت: همه چيز توي برگه نوشته شده.شمس بدران برگههايي را در آورد و به «حسيني» داد و دستور داد كه بخواند.توجهي به برگههايي كه جلو «حسيني» بود نداشتم ولي فكر ميكردم كه چگونه به اين شيطان جواب بدهم تا نسبت به «حسيني» تخفيف بدهد يا شكنجه را از او بردارد و يقين داشتم كه «حسيني» شكنجه شده تا آنچه آنها ميخواهند بنويسد. «حسيني» شروع كرد به خواندن اوراقي كه «شمس بدران» به او داده بود. چيزهاي زيادي كه روزي احساس نميكردم «حسيني» به آنها اعتقاد داشته باشد يا دعوت به آن كند يا آن حرفها را بزند. هيچ كدام از جيزهايي كه خواند صحيح نبود و واقعيت نداشت. تنها خيالاتي بيمارگونه بود. شمس از من پرسيد: نظرت چيه؟گفتم: اينها يعني اجبار كردن افراد «اخوان» و شكنجه و سختي دادن به آنها تا آنچه شما ميخواهيد بگويند!شمس گفت: آيا چيزهايي كه شنيدي دروغ است؟جواب دادم: «حسيني» دروغ نميگويد ولي من يقين دارم كه او شكنجه شده تا... كه شمس با خشم فرياد زد و حرف مرا قطع كرد كه: منظورت چيه؟ حرفهايي را كه«حسيني» خواند آيا به تو نگفت؟!و حسن خليل گفت: ما ميخواهيم كه بگويي آيا چيزهايي را كه از «حسيني» شنيدي درست است يا نه؟ديگري گفت: آيا خودت را بخاطر «حسيني» ميسوزاني همانطور كه بخاطر «اخوان» سوزاندي؟جواب دادم: من خودم را نميسوزانم بلكه آن را زنده ميكنم.شمس بدران گفت: تو اي حسيني! آيا نامهاي را از جانب «فؤاد سراجالدين» به زينب رساندي؟در حالي كه روي سخن را به حسيني ميكردم گفتم: تو اي حسيني! آيا نامهاي از جناب والا «فؤاد سراجالدين» به من رساندي؟«حسيني» گفت : « فؤاد سراجالدين» كوچك و نه جناب والا.گفتم: من جز «جناب والا فؤاد سراجالدين» كسي ديگر نميشناسم، فؤاد كوچك كيه؟ حسيني!حسيني گفت: پسر عموي جناب فؤاد.بهاوگفتم: قضيه چيه؟ حسيني!گفتم:منگفتم كه مسأله عبارت از نكتهاي بود كه «علي سليمان» براي من نقل كرد و من اين نكته را جلو حاجخانم زينب نقل كردم!!شمس بدران به «حسيني» گفت: برو بيرون «حسيني»!به شمس بدران گفتم: خداوند ما را بس است و خوب وكيلي است! شما از آن نكته يك توطئه ساختيد! و جناب والا «فؤاد سراجالدين» از دست شما سالم نماند، اي ستمكاران!بعد شمس، صفوت را صدا زد و تازيانهها آمد تا دوباره فرود آيند. سپس شمس گفت او را به بيمارستان ببر.
و باز شكنجه!!
در روز بعد «حمزه بسيوني» داخل سلولم در بيمارستان شد. همراهش مردي با لباسهاي نظامي بود كه درجه سرتيپي داشت. پرستار، عبدالمعبود نيز همراه اين دو بود. «حمزه بسيوني» به عبدالمعبود گفت: برو يك صندلي و يك ميز كوچك بياور. چند لحظه بعد عبدالمعبود صندلي و ميز را آورد. حمزه بسيوني برگهاي سفيد را روي ميز گذاشت و به عبدالمعبود گفت: كنار اين ميز بنشين و هرچه به تو خواهد گفت بنويس!«صفوت روبي» بهمراه چند پرونده كلفت آمد. «حمزه» از هر پروندهاي برگهاي را بيرون كشيد و به من گفت: همه اين سخنان را در برگههايت مينويسي. اينها حرفهاي «هضيبي» و «سيدقطب» و «عبدالفتاح اسماعيل» و «هواش» و «احمد عبدالمجيد» و «مرسي مصطفي مرسي» و «صبري عرفة» و فاروق منشاوي» و «عبدالعزيز علي» است. به آنها گفتم: آنچه ميدانم خواهم نوشت. ارتباطي به اين حرفها ندارم. من نميپذيرم و فكر نميكنم كه اين حرفها از آنِ اين برادراني باشد كه شما ادّعا ميكنيد اينها حرفهاي آنهاست.«حمزه بسيوني» گفت: درست جواب بده. تو را به دفتر جناب «شمس» خواهيم فرستاد و انواع و اقسام شكنجه را همان طور كه ميداني خواهي چشيد.به عبدالمعبود چيزي جز آنچه خدا بپسندد نگفتم. مگر نه اين است كه خدا ولي ما است و او بهترين ياور است.صبح روز بعد مرا به دفتر «شمس بدران» بردند و روي يك نيمكتي گذاشتند. شمس بدران برگههايي را گرفت و شروع كرد به پاره كردن آنها و در سطل زباله ريختن و به شكلي كه هر انساني در پستترين درجات انسانيت و با كمترين بهره اخلاقي، دور از شأن اوست گفت: تو اي دختر... ميخواهي كه همه تحقيقات و بازجوييها را از بين ببري و همه حرفهاي «اخوان» را باطل كني؟ حرفهايي كه «اخوان» گفتند ثبت شده است. تو ناچاري كه در حرفهايت پاسخهاي اخوان را تأييد كني. تو ملزم هستي همه حرفهاي آنها را بپذيري.گفتم: من تنها ملتزم به حقي هستم كه به آن اعتقاد دارم. من ملزم نيستم چيزي بگويم مگر آنچه را به آن اعتقاد دارم و الزامي ندارم كه اين پاسخهاي آنها را تصديق كنم. مرا با همه آنجا روبهرو كنيد. شلاقها و شكنجههاي شما اين حرفها را از آنها به شكلي گرفته است.شمس بدران فرياد زد: حمزه او را ببر. من جسدش را ميخواهم كه جواز دفنش را امضاء كنم.مرا به اتاقي بردند و در را به رويم بستند. بعد از يك ساعت مرا از آنجا بيرون آوردند و زير تازيانه سرپا ايستاندند در حالي كه صورتم به طرف ديوار در مقابل دريچه كولر بود. همين جور نزديك شش ساعت ايستاده بودم، گويا روي ميخهاي داغ ايستادهام. دردهاي شديد ناشي از تازيانههاي پيدرپي كف پايم را ميدريد.در نيمه شب ـ و دائما در شب ـ مرا به دفتر «شمس بدران» برگرداندند. او به من گفت: زينب! با ما راه بيا! رئيس جمهور عبدالناصر تو را خواهد بخشيد. بيشتر «اخوان» اعتراف كردند. اگر راه بيايي فردا صبح با جمال عبدالناصر ديدار خواهي كرد و فورا به خانهات برميگردي و بعد از آن دستور انحلال «مركز كل جمعيت بانوان مسلمان» لغو خواهد شد و مقرر ميشود كه پنجاههزار جنيه (واحد پول مصر) به عنوان كمك به «جمعيت» به تو پرداخت شود تا براي اولين بار ساختمان «جمعيت» در قسمت «مصر جديد» [يك منطقه در قاهره] برپا شود و دههزار جنيه نير براي انتشار مجدد مجله پرداخت خواهد شد.يكي از افرادي كه در دفتر نشسته بود پرسيد: آيا «جمعيت بانوان مسلمان» زميني در منطقه «مصر جديد» دارد؟جواب دادم: بله، شش هزار متر زمين دارد.همان مردكه بعدا فهميدم كه «صلاح نصر» است گفت: «جمعيت» با اين مقدار زياد زمين چكار ميخواست بكند؟گفتم: جمعيت ميخواست مركزي براي پرورش دختران مسلمان، يك باشگاه براي بانوان مسلمان، يك سالن سخنراني، يك بخش به عنوان مركز كل جمعيت، يك مسجد، مركزي براي حفظ قرآن كريم، يك مدرسه آمادگي، يك مدرسه ابتدايي و يك آموزشگاه بانوان سخنران ايجاد نمايد.پرسيد: سرمايه و پول از كجا ميآورديد؟پاسخ دادم: از كمكهاي مردمي. و كار نيز به تدريج ومرحلهمرحله انجام خواهد شد.گفت: بنابراين، اين فرصت خوبي است كه رئيس جمهور عبدالناصر به تو ميدهد. به خانهات بر ميگردي و «جمعيت» نيز دوباره بر ميگردد و اطمينان رئيس جمهور نتايج زيادي خواهد داشت!!گفتم: اطمينانمان به خدا بيشتر است. خدا در جان ما بالاتر و بزرگتر است از زمين و از مال و از همه طاغوتهاي زمين كه به حق خداوحق بندگانش تجاوز ميكنند.من هيچ چيز از شما نميخواهم و هرگز نميپذيرم كه با عبدالناصر ديدار كنم و با آن دستي كه در خون «اسماعيل فيومي» و «رفعت بكر» و «محمد عواد» و «عبدالقادر عودة» و دوستانش و ديگراني كه بسيارند فرو رفته، دست نخواهم داد. هرگز با دستي كه در اين خون مبارك فرو رفته است دست نخواهم داد. اين خون در طول سالهاي سال، نسلهاي مسلماني را كه به گذشته درخشان و با عظمت خويش بر ميگردند و به جايگاه مسؤوليت در اين عالم بر ميگردند، رهبري خواهد كرد.اينجاست كه مشتها و لگدها و ضربات فرود ميآيد و من بيجان روي زمين ميافتم و شمس بدران ميگويد:حمزه! او را به شماره 34 ببر.داخل شماره 34 برده شدم. سلول تنگ و تاريكي كه مثل قبر وحشتناك بود. بهمراهم دو تا سگ نيز وارد كردند و درِ سلول را بستند.تيمم كردم و شروع به نماز نمودم و نميدانستم قبله كدام طرف است. از يك نماز فارغ ميشوم و داخل نماز ديگر ميگردم. اشتغال به ياد خدا، شايد اين كار آنچه را اراده كردهاند از من برگرداند. اين دو سگ نيز هنگام ركوع و سجود پشتم را گاز ميگيرند و سرو صورتم را خراش ميدهند و من نماز ميگذارم و غرق در عالم دعا و تضرع هستم.بعد از ساعتي، سلول باز شد و سگها را بردند و مرا به بيمارستان منتقل ساختند. بعد از عشاء بود كه مرا به دفتر «شمس بدران» برگرداندند. شمس بدران گفت:زينب: در خانهات جلسهاي منعقد شد كه بيش از پنجاه نفر از اخوان المسلمين، از همه اطراف كشور را در بر ميگرفت. اين گردهمآيي سه سال پيش بود. در اين جلسه چه گذشت؟گفتم: نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم. بعد نمازهاي مستحبي.گفت: من از تو ميپرسم هدف از اين گردهمآيي چه بود؟گفتم: به يادم نميآيد.سؤال كرد: افطار را پيش تو خوردند!گفتم: عدهاي از آنها.پرسيد: جلسه براي چه بود؟گفتم: ما اسلام را فرا ميگرفتيم و اينكه در مقابل جوّ بيديني كه دستگاههاي تبليغاتي جاهليت آن را تغذيه ميكند و در آن ميدمد چگونه مقاومت كنيم.گفت: چرا پيش شخص تو؟ جواب دادم: چون من جزء مسلمانان هستم. انشاءاللّه.پرسيد: كدام جاهليت و كدام اسلام و كدام الحاد و بيديني؟!.گفتم: اگر در شهر يك دور بزني توي پياده روهاي خيابان كپّههاي جرائد و نشريات الحادي را خواهي ديد كه با قيمتهاي ارزان در جهت گسترش كمونيزم و بيديني و لااباليگري توزيع ميشود.با صدايي فرياد مانند حرفم را قطع كرد و گفت: بس است، بس است. حرفهاي بيهوده. آيا اسامي افراد شركت كننده در جلسه پيش توست؟گفتم: اسامي آنها را به ياد نميآورم.پرسيد: يكي از افراد اجتماع كننده، جلسه را ترك كرد و با «هضيبي» ديدار نمود و سپس يك بارديگر بعد از تماس تلفني تو با منزل «هضيبي»، برگشت. اين مرد كي بود؟گفتم: يادم نيست. همه آنچه كه در اين خصوص در ذهنم است اين است كه او از من درخواست كرد از «هضيبي» براي ديدار او اجازه بخواهم. اين چه چيز را ميتواند نشان دهد؟پرسيد: براي چه جمع شده بوديد؟ من پاسخ را برايت راحت ميكنم! آن مردي كه رفت پيش «هضيبي» نامش، «عبدالفتاح شريف» بود، آيا چنين نيست؟ بعد اضافه كرد: اگر پاسخ ندهي تو را آويزان خواهم كرد. بعد افزود: براي از بين بردن نظام حكومت و قتل جمال عبدالناصر هپيمان شديد.گفتم: براي مبارزه با جاهليت و بيديني و لااباليگري و براي كاري در جهت گسترش تعاليم قرآن و قبولاندن لزوم حكومت قرآن و سنت به مسلمين، با يكديگر همپيمان شديم.با حالتي انكارآميز گفت: «الازهر» [دانشگاه علوم ديني قاهره] چه ميكند؟ حرف بزن، وظيفه «الازهر» چيست؟صفوت! او را آويزان كن و شلاق بزن.و من زير تازيانهها ميگويم: يااللّه يااللّه. و اين اسم شريف را تكرار ميكنم تا بيهوش ميگردم.