روزهاي خاطره «قسمت دوازدهم» - روزهای خاطره (12) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روزهای خاطره (12) - نسخه متنی

زینب الغزالی الجبیلی؛ مترجم: : س. اشکذری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روزهاي خاطره «قسمت دوازدهم»

ترجمه : س. م. اشكذري

سلطه كوته‏فكران و حاكميت هواي نفس

وقتي كارها به دست افراد كوته‏فكر و بي‏شخصيت مي‏افتد، وقتي راه حل در دست نادانهايي غافل قرار مي‏گيرد، حكومت به سلطه‏جويي تبديل مي‏شود و نظرات وبالي بيش نيست و حكومت و قضاوت، خسارت است، چون از روي هوا و هوس صادر مي‏شود و ساختگي است.

و اين چنين، افراد بي‏شخصيتي ابزار حكومت را در دست گرفته و بر مردان سلطه‏جويي مي‏كردند و كرامت را خورد كرده و غرور و شخصيت انساني را پاره‏پاره نموده و غيرت و جوانمردي را به ذلت مي‏كشاندند. در روزگاري كه قانون در آن در خوابي عميق بود و انسانيت در اجاره‏اي درازمدت و مهرباني از ديارها كوچ كرده بود!

شمس و همكارانش موقعي كه مرا به دفترش بردند پرسيدند: اي دختر! اي زينب! بگو كه نظر «حسيني عبدالغفار» درباره حرفي كه از «فؤاد سراج‏الدين» به تو رساند چي بود و چه كساني از دفتر ارتشبد «عامر» مي‏خواستند با «فؤاد سراج‏الدين» همكاري كنند و «فؤاد» براي اقدام به كودتا از اخوان‏المسلمين چه درخواست نمود؟

جواب دادم: «حسيني عبدالغفار» برادر ايماني من است و از اين حرفهاي تهمت و دروغ كه مي‏شنوم چيزي نمي‏دانم.

حسن خليل و سعد عبدالكريم پرسيدند: گوش كن زينب! آيا «حسيني» در خانه تو با «عبدالفتاح اسماعيل» ملاقات نكرد؟ آيا با «حسيني» صحبت نكردي تا در صفوف اخوان‏المسلمين جاي گيرد؟

گفتم: من با «حسيني» صحبت كردم تا به صفوف «دعوت» برگردد و اين جرم نيست. «حسيني» مردي است كه به «دعوت» اخوان ايمان دارد هرچند عضو آن نباشد، او آرزو مي‏كند كه اهداف «دعوت» جامه عمل پوشد و مردم به اهداف و مقاصد قرآن و سنت هدايت شوند و «حسيني» در خانه من با «عبدالفتاح اسماعيل» ملاقات كرد و به گفتگو در باره اسلام و انحطاط و عقب‏ماندگي كه مسلمانان دچار آن شده‏اند مشغول شدند. بعد «حسيني عبدالغفار» رفت. «حسيني» با «عبدالفتاح اسماعيل» به صورت اتفاقي در خانه من ديدار كرد. بعد «عبدالفتاح اسماعيل» به من گفت «حسيني» مردي صالح و پاك و عالمي مخلص است و او با برخي افراد صاحب دل و اهل معني جلسات و رفت‏وآمدهايي دارد.

يكي از آنها گفت: «حسيني» همه چيز را گفت ولي تو مي‏خواهي كه فدايي همه «اخوان‏المسلمين» حتي «حسيني» و «فؤاد سراج‏الدين» باشي و آنها را از مسؤوليت دور كني. ما آخرين فرصت را به تو مي‏دهيم تا در اين فرصت درباره افراد «وفد» و برخي از افراد دفتر ارتشبد «عامر» به خودت مراجعه كني تا نظرت در اين فاصله چه باشد و ما تو را با «حسيني» و «فؤاد سراج‏الدين» روبه‏رو خواهيم كرد ولي بعد از اينكه چشمهايت را در آورديم و كور شدي.

گفتم: خدا را شكر. با قلبهايمان مي‏بينيم. قرآن درباره عده‏اي فرموده: «همانا چشمها كور نيست بلكه قلبهايي كه در سينه‏هاست كور است».

شمس بدران مثل كسي كه او را افعي گزيده باشد داد زد: صفوت! سگها را بياور!

كه يكي از همكارانش دخالت كرده تا او را آرام كند: جناب! تقصير شما نيست. او نمي‏داند صلاحش كجاست و نمي‏تواند عاقبت را حدس بزند!

گفتم: عاقبت دست خداست و به دست شما نيست. خداوند است كه فعّال و داراي قوّت و نيرو است.

يكي ديگر از افسراني كه دور شمس بدران را گرفته بودند گفت: جناب رئيس دستور مي‏دهند كه «حسيني عبدالغفار» احضار شود. بعد صفوت را صدا زدند تا او را

احضار كند و «شمس بدران» با غرور و ناداني گفت: الآن او را به بيمارستان ببريد!

آنها مثل خفاشند كه عاشق تاريكي‏اند و تلاششان فقط در تاريكي است. در شب مرا بردند و در دفتر «شمس بدران» روي يك نيمكتي نشاندند. بعد از چند لحظه «حسيني عبدالغفار» وارد شد. دستش شكسته و باندپيچي شده و به سينه‏اش آويزان بود و پاهايش در باندهاي ضخيمي قرار داشت. آثار شكنجه وحشيانه بلكه شكنجه دوران جاهليت بر تمام قسمتهاي بدنش آشكار بود. «حسيني عبدالغفار» وقتي وارد شد گفت: السلام عليكم.

گفتم: و عليكم السلام.

«شمس بدران» با حالت استهزاء به او نگاه كرد و با قلدري پرسيد: اي «حسيني» جريانت با زينب چيست؟

«حسيني» گفت: همه چيز توي برگه نوشته شده.

شمس بدران برگه‏هايي را در آورد و به «حسيني» داد و دستور داد كه بخواند.

توجهي به برگه‏هايي كه جلو «حسيني» بود نداشتم ولي فكر مي‏كردم كه چگونه به اين شيطان جواب بدهم تا نسبت به «حسيني» تخفيف بدهد يا شكنجه را از او بردارد و يقين داشتم كه «حسيني» شكنجه شده تا آنچه آنها

مي‏خواهند بنويسد. «حسيني» شروع كرد به خواندن اوراقي كه «شمس بدران» به او داده بود. چيزهاي زيادي كه روزي احساس نمي‏كردم «حسيني» به آنها اعتقاد داشته باشد يا دعوت به آن كند يا آن حرفها را بزند. هيچ كدام از جيزهايي كه خواند صحيح نبود و واقعيت نداشت. تنها خيالاتي بيمارگونه بود. شمس از من پرسيد: نظرت چيه؟

گفتم: اينها يعني اجبار كردن افراد «اخوان» و شكنجه و سختي دادن به آنها تا آنچه شما مي‏خواهيد بگويند!

شمس گفت: آيا چيزهايي كه شنيدي دروغ است؟

جواب دادم: «حسيني» دروغ نمي‏گويد ولي من يقين دارم كه او شكنجه شده تا... كه شمس با خشم فرياد زد و حرف مرا قطع كرد كه: منظورت چيه؟ حرفهايي را

كه«حسيني» خواند آيا به تو نگفت؟!

و حسن خليل گفت: ما مي‏خواهيم كه بگويي آيا چيزهايي را كه از «حسيني» شنيدي درست است يا نه؟

ديگري گفت: آيا خودت را بخاطر «حسيني» مي‏سوزاني همانطور كه بخاطر «اخوان» سوزاندي؟

جواب دادم: من خودم را

نمي‏سوزانم بلكه آن را زنده مي‏كنم.

شمس بدران گفت: تو اي حسيني! آيا نامه‏اي را از جانب «فؤاد سراج‏الدين» به زينب رساندي؟

در حالي كه روي سخن را به حسيني مي‏كردم گفتم: تو اي حسيني! آيا نامه‏اي از جناب والا «فؤاد سراج‏الدين» به من رساندي؟

«حسيني» گفت : « فؤاد سراج‏الدين» كوچك و نه جناب والا.

گفتم: من جز «جناب والا فؤاد سراج‏الدين» كسي ديگر نمي‏شناسم، فؤاد كوچك كيه؟ حسيني!

حسيني گفت: پسر عموي جناب فؤاد.

به‏اوگفتم: قضيه چيه؟ حسيني!

گفتم:من‏گفتم كه مسأله عبارت از نكته‏اي بود كه «علي سليمان» براي من نقل كرد و من اين نكته را جلو حاج‏خانم زينب نقل كردم!!

شمس بدران به «حسيني» گفت: برو بيرون «حسيني»!

به شمس بدران گفتم: خداوند ما را بس است و خوب وكيلي است! شما از آن نكته يك توطئه ساختيد! و جناب والا «فؤاد سراج‏الدين» از دست شما سالم نماند، اي ستمكاران!

بعد شمس، صفوت را صدا زد و تازيانه‏ها آمد تا دوباره فرود آيند. سپس شمس گفت او را به بيمارستان ببر.

و باز شكنجه!!

در روز بعد «حمزه بسيوني» داخل سلولم در بيمارستان شد. همراهش مردي با لباسهاي نظامي بود كه درجه سرتيپي داشت. پرستار، عبدالمعبود نيز همراه اين دو بود. «حمزه بسيوني» به عبدالمعبود گفت: برو يك صندلي و يك ميز كوچك بياور. چند لحظه بعد عبدالمعبود صندلي و ميز را آورد. حمزه بسيوني برگه‏اي سفيد را روي ميز گذاشت و به عبدالمعبود گفت: كنار اين ميز بنشين و هرچه به تو خواهد گفت بنويس!

«صفوت روبي» بهمراه چند پرونده كلفت آمد. «حمزه» از هر پرونده‏اي برگه‏اي را بيرون كشيد و به من گفت: همه اين سخنان را در برگه‏هايت مي‏نويسي. اينها حرفهاي «هضيبي» و «سيدقطب» و «عبدالفتاح اسماعيل» و «هواش» و «احمد عبدالمجيد» و «مرسي مصطفي مرسي» و «صبري عرفة» و فاروق منشاوي» و «عبدالعزيز علي» است. به آنها گفتم: آنچه مي‏دانم خواهم نوشت. ارتباطي به اين حرفها ندارم. من نمي‏پذيرم و فكر نمي‏كنم كه اين حرفها از آنِ اين برادراني باشد كه شما ادّعا مي‏كنيد اينها حرفهاي آنهاست.

«حمزه بسيوني» گفت: درست جواب بده. تو را به دفتر جناب «شمس» خواهيم فرستاد و انواع و اقسام شكنجه را همان طور كه مي‏داني خواهي چشيد.

به عبدالمعبود چيزي جز آنچه

خدا بپسندد نگفتم. مگر نه اين است كه خدا ولي ما است و او بهترين ياور است.

صبح روز بعد مرا به دفتر «شمس بدران» بردند و روي يك نيمكتي گذاشتند. شمس بدران برگه‏هايي را گرفت و شروع كرد به پاره كردن آنها و در سطل زباله ريختن و به شكلي كه هر انساني در پست‏ترين درجات انسانيت و با كمترين بهره اخلاقي، دور از شأن اوست گفت: تو اي دختر... مي‏خواهي كه همه تحقيقات و بازجوييها را از بين ببري و همه حرفهاي «اخوان» را باطل كني؟ حرفهايي كه «اخوان» گفتند ثبت شده است. تو ناچاري كه در حرفهايت پاسخهاي اخوان را تأييد كني. تو ملزم هستي همه حرفهاي آنها را بپذيري.

گفتم: من تنها ملتزم به حقي هستم كه به آن اعتقاد دارم. من ملزم نيستم چيزي بگويم مگر آنچه را به آن اعتقاد دارم و الزامي ندارم كه اين پاسخهاي آنها را تصديق كنم. مرا با همه آنجا روبه‏رو كنيد. شلاقها و شكنجه‏هاي شما اين حرفها را از آنها به شكلي گرفته است.

شمس بدران فرياد زد: حمزه او را ببر. من جسدش را مي‏خواهم كه جواز دفنش را امضاء كنم.

مرا به اتاقي بردند و در را به

رويم بستند. بعد از يك ساعت مرا از آنجا بيرون آوردند و زير تازيانه سرپا ايستاندند در حالي كه صورتم به طرف ديوار در مقابل دريچه كولر بود. همين جور نزديك شش ساعت ايستاده بودم، گويا روي ميخهاي داغ ايستاده‏ام. دردهاي شديد ناشي از تازيانه‏هاي پي‏درپي كف پايم را مي‏دريد.

در نيمه شب ـ و دائما در شب ـ مرا به دفتر «شمس بدران» برگرداندند. او به من گفت: زينب! با ما راه بيا! رئيس جمهور عبدالناصر تو را خواهد بخشيد. بيشتر «اخوان» اعتراف كردند. اگر راه بيايي فردا صبح با جمال عبدالناصر ديدار خواهي كرد و فورا به خانه‏ات برمي‏گردي و بعد از آن دستور انحلال «مركز كل جمعيت بانوان مسلمان» لغو خواهد شد و مقرر مي‏شود كه پنجاه‏هزار جنيه (واحد پول مصر) به عنوان كمك به «جمعيت» به تو پرداخت شود تا براي اولين بار ساختمان «جمعيت» در قسمت «مصر جديد» [يك منطقه در قاهره] برپا شود و ده‏هزار جنيه نير براي انتشار مجدد مجله پرداخت خواهد شد.

يكي از افرادي كه در دفتر نشسته بود پرسيد: آيا «جمعيت بانوان مسلمان» زميني در منطقه «مصر جديد» دارد؟

جواب دادم: بله، شش هزار متر زمين دارد.

همان مردكه بعدا فهميدم كه «صلاح نصر» است گفت: «جمعيت» با اين مقدار زياد زمين چكار مي‏خواست بكند؟

گفتم: جمعيت مي‏خواست مركزي براي پرورش دختران مسلمان، يك باشگاه براي بانوان مسلمان، يك سالن سخنراني، يك بخش به عنوان مركز كل جمعيت، يك مسجد، مركزي براي حفظ قرآن كريم، يك مدرسه آمادگي، يك مدرسه ابتدايي و يك آموزشگاه بانوان سخنران ايجاد نمايد.

پرسيد: سرمايه و پول از كجا مي‏آورديد؟

پاسخ دادم: از كمكهاي مردمي. و كار نيز به تدريج و

مرحله‏مرحله انجام خواهد شد.

گفت: بنابراين، اين فرصت خوبي است كه رئيس جمهور عبدالناصر به تو مي‏دهد. به خانه‏ات بر مي‏گردي و «جمعيت» نيز دوباره بر مي‏گردد و اطمينان رئيس جمهور نتايج زيادي خواهد داشت!!

گفتم: اطمينانمان به خدا بيشتر است. خدا در جان ما بالاتر و بزرگتر است از زمين و از مال و از همه طاغوتهاي زمين كه به حق خداوحق بندگانش تجاوز مي‏كنند.

من هيچ چيز از شما نمي‏خواهم و هرگز نمي‏پذيرم كه با عبدالناصر ديدار كنم و با آن دستي كه در خون «اسماعيل فيومي» و «رفعت بكر» و «محمد عواد» و «عبدالقادر عودة» و دوستانش و ديگراني كه بسيارند فرو رفته، دست نخواهم داد. هرگز با دستي كه در اين خون مبارك فرو رفته است دست نخواهم داد. اين خون در طول سالهاي سال، نسلهاي مسلماني را كه به گذشته درخشان و با عظمت خويش بر مي‏گردند و به جايگاه مسؤوليت در اين عالم بر مي‏گردند، رهبري خواهد كرد.

اينجاست كه مشتها و لگدها و ضربات فرود مي‏آيد و من بي‏جان روي زمين مي‏افتم و شمس بدران مي‏گويد:

حمزه! او را به شماره 34 ببر.

داخل شماره 34 برده شدم. سلول تنگ و تاريكي كه مثل قبر وحشتناك بود. بهمراهم دو تا سگ نيز وارد كردند و درِ سلول را بستند.

تيمم كردم و شروع به نماز نمودم و نمي‏دانستم قبله كدام طرف است. از يك نماز فارغ مي‏شوم و داخل نماز ديگر مي‏گردم. اشتغال به ياد خدا، شايد اين كار آنچه را اراده كرده‏اند از من برگرداند. اين دو سگ نيز هنگام ركوع و سجود پشتم را گاز مي‏گيرند و سرو صورتم را خراش مي‏دهند و من نماز مي‏گذارم و غرق در عالم دعا و تضرع هستم.

بعد از ساعتي، سلول باز شد و سگها را بردند و مرا به بيمارستان منتقل ساختند. بعد از عشاء بود كه مرا به دفتر «شمس بدران» برگرداندند. شمس بدران گفت:

زينب: در خانه‏ات جلسه‏اي منعقد شد كه بيش از پنجاه نفر از اخوان المسلمين، از همه اطراف كشور را در بر مي‏گرفت. اين گردهم‏آيي سه سال پيش بود. در اين جلسه چه گذشت؟

گفتم: نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم. بعد نمازهاي مستحبي.

گفت: من از تو مي‏پرسم هدف از اين گردهم‏آيي چه بود؟

گفتم: به يادم نمي‏آيد.

سؤال كرد: افطار را پيش تو خوردند!

گفتم: عده‏اي از آنها.

پرسيد: جلسه براي چه بود؟

گفتم: ما اسلام را فرا مي‏گرفتيم و اينكه در مقابل جوّ بي‏ديني كه دستگاههاي تبليغاتي جاهليت آن را تغذيه مي‏كند و در آن مي‏دمد چگونه مقاومت كنيم.

گفت: چرا پيش شخص تو؟ جواب دادم: چون من جزء مسلمانان هستم. ان‏شاءاللّه‏.

پرسيد: كدام جاهليت و كدام اسلام و كدام الحاد و بي‏ديني؟!.

گفتم: اگر در شهر يك دور بزني توي پياده روهاي خيابان كپّه‏هاي جرائد و نشريات الحادي را خواهي ديد كه با قيمتهاي ارزان در جهت گسترش كمونيزم و بي‏ديني و لاابالي‏گري توزيع مي‏شود.

با صدايي فرياد مانند حرفم را قطع كرد و گفت: بس است، بس است. حرفهاي بيهوده. آيا اسامي افراد شركت كننده در جلسه پيش توست؟

گفتم: اسامي آنها را به ياد نمي‏آورم.

پرسيد: يكي از افراد اجتماع كننده، جلسه را ترك كرد و با «هضيبي» ديدار نمود و سپس يك بارديگر بعد از تماس تلفني تو با منزل «هضيبي»، برگشت. اين مرد كي بود؟

گفتم: يادم نيست. همه آنچه كه در اين خصوص در ذهنم است اين است كه او از من درخواست كرد از «هضيبي» براي ديدار او اجازه بخواهم. اين چه چيز را مي‏تواند نشان دهد؟

پرسيد: براي چه جمع شده بوديد؟ من پاسخ را برايت راحت مي‏كنم! آن مردي كه رفت پيش «هضيبي» نامش، «عبدالفتاح شريف» بود، آيا چنين نيست؟ بعد اضافه كرد: اگر پاسخ ندهي تو را آويزان خواهم كرد. بعد افزود: براي از بين بردن نظام حكومت و قتل جمال عبدالناصر هپيمان شديد.

گفتم: براي مبارزه با جاهليت و بي‏ديني و لاابالي‏گري و براي كاري در جهت گسترش تعاليم قرآن و قبولاندن لزوم حكومت قرآن و سنت به مسلمين، با يكديگر همپيمان شديم.

با حالتي انكارآميز گفت: «الازهر» [دانشگاه علوم ديني قاهره] چه مي‏كند؟ حرف بزن، وظيفه «الازهر» چيست؟

صفوت! او را آويزان كن و شلاق بزن.

و من زير تازيانه‏ها مي‏گويم:

يااللّه‏ يااللّه‏. و اين اسم شريف را تكرار مي‏كنم تا بيهوش مي‏گردم.











/ 1