خوارج و حکومت علوی در آثار استاد مرتضی مطهری (ره) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خوارج و حکومت علوی در آثار استاد مرتضی مطهری (ره) - نسخه متنی

سعید روحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خوارج و حكومت علوى در آثار استاد مرتضى مطهّرى (ره)

سيّد سعيد روحانى

معناى لغوى خوارج1

خوارج[2] يعنى شورشيان. اين واژه از «خروج» به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است. كلمه «خروج» [3]اگر با «على» متعدى شود، دو معناى نزديك به يكديگر دارد: يكى در مقام پيكار و جنگ برآمدن و ديگرى تمرّد، عصيان و شورش.4

كلمه «خوارج» كه معادل فارسى آن «شورشيان» است، از «خروج» به معناى دوم گرفته شده است. اين جمعيّت را از آن نظر «خوارج» گفتند كه از فرمان على عليه‏السلام تمرّد كردند و عليه او شوريدند و چون تمرّد خود را بر يك عقيده و مسلك مذهبى مبتنى كردند، نِحله‏اى شدند و اين اسم به آنها اختصاص يافت و لذا به ساير كسانى كه بعد از آنها قيام كردند و بر حاكم وقت طغيان نمودند، خارجى گفته نشد. اگر اينها مكتب و عقيده خاصّى نمى‏داشتند، مثل ساير ياغى‏هاى دوره‏هاى بعد بودند؛ ولى اينها عقائدى داشتند و بعدها خود اين عقائد موضوعيّت پيدا كرد. اگرچه هيچ‏وقت موفّق نشدند حكومتى تشكيل دهند؛ امّا موفّق شدند فقه و ادبياتى براى خود به وجود آورند.5

اشخاصى [نيز] بودند كه هرگز اتّفاق نيفتاد كه خروج كنند؛ ولى بر عقيده خوارج بودند؛ مثل آنچه درباره عَمْروبن عُبَيْد و بعضى ديگر از معتزله گفته مى‏شود. افرادى از معتزله كه در عقيده امر به معروف و نهى از منكر و يا در مسئله مخلّد بودن مرتكب كبيره، با خوارج همفكر بوده‏اند، درباره‏شان گفته مى‏شود: «وَ كانَ يَرى رَأْىَ الخوارِجِ؛ يعنى همچون خوارج مى‏انديشد.» حتّى بعضى از زنها بوده‏اند كه عقيده خارجى داشته‏اند.6

[پيدايش خوارج]

[ظهور و پيدايش خوارج در نيمه اوّل قرن اوّل هجرى، يعنى در حدود سال 37 هجرى مقارن با خلافت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام بوده است.7] پيدايش آنان در جريان حكميّت است. در جنگ صِفّين در آخرين روزى كه جنگ داشت به نفع على خاتمه مى‏يافت، معاويه با مشورت عمروعاص دست به يك نيرنگ ماهرانه‏اى زد ... دستور داد قرآن‏ها را بر سرنيزه‏ها بلند كنند ... على فرياد برآورد: بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى‏خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن، خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضدّ قرآنى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده‏اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.

عدّه‏اى از نادان‏ها و مقدّس نماهاى بى‏تشخيص كه جمعيّت كثيرى را تشكيل مى‏دادند، با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى‏گويد؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم؟! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است، آنها هم كه خود تسليم قرآنند؛ پس ديگر جنگ چرا؟ على گفت: من نيز مى‏گويم به خاطر قرآن بجنگيد، امّا اينها با قرآن سر و كار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده‏اند.

از اينجا[8] به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعّاليّت زدند. در ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند ... ولى كم‏كم براى خود اصول عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت، تدريجا به صورت يك فرقه مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.

[خوارج9] از پشت به هدفهاى اميرالمؤمنين خنجر زدند. اينها از اين تاريخ، دشمن سرسخت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام شدند. فرق اينها كه خوارج‏اند، با ساير دشمنان يعنى «نواصب»، اين بود كه اينها براى دشمنى خودشان با حضرت از روى خيال خود، فلسفه و مبنايى هم تراشيده بودند و اين را به صورت يك مذهب و روش دينى درآوردند؛ تعصّب را با جهل آميختند و همين امر منجر به ضربت خوردن اميرالمؤمنين و شهادت آن حضرت شد. ...

[جهالت، مهم‏ترين ويژگى خوارج]

عامل بزرگى كه در همه اين جريان‏ها و هدفِ تهمت قراردادن‏ها و فتنه‏انگيزى‏ها و آتش‏افروزى‏ها مؤثّر بود و زياد مؤثّر بود، «جهالت و بى‏خبرى عامّه مردم» بود. جهالت است كه يك انبوه عظيم از مردم را آلت و ملعبه فكر و اراده يك عدّه دنياپرست قرار مى‏دهد. اميرالمؤمنين به اين عامل اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد:

اِلىَ اللّه‏ِ اَشْكو مِنْ مَعْشَرٍ يَعيشونَ جُهّالاً، وَ يَموتُونَ ضُلاّلاً، لَيْسَ فِهمْ سِلْعَةٌ اَبْوَرُ مِنَ الْكِتابِ اِذا تُلِىَ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَلاسِلْعَةٌ اَنْفَقُ بَيْعا وَلا اَغْلى ثَمَناً مِنَ الْكِتابِ اِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ.10

به خدا شكايت مى‏كنم از مردمى كه در جهالت و نادانى زندگى مى‏كنند و در گمراهى مى‏ميرند. متاعى كم بهاتر از قرآن در ميان آنها نيست اگر حقايق آن گفته شود. و متاعى گرانبهاتر از قرآن براى آنها نيست اگر تحريف شود و حقايقش وارونه گردد.

اين بود كه مى‏فرمود:

غَدا تَرَوْنَ اَيّامى، وَ يُكْشَفُ لَكُمْ عَنْ سَرائرى، وَ تَعْرِفونَنى بَعْدَ خُلُوِّ مَكانى وَ قِيامِ غَيْرى مَقامى.[11]

هيچ كس[12] ادّعا نكرده كه خوارج به اسلام عقيده نداشته‏اند، بلكه همه اعتراف دارند كه آنها شديدا و با تعصّب زيادى به اسلام معتقد بودند. خصلت بارز اينها دوريشان از فكر و تعقّل است.

خود على عليه‏السلام كه از آنها نام مى‏برد، آنها را مردمى معتقد ولى جاهل و قشرى معرّفى مى‏كند. مردمى بودند متعبّد، شب زنده‏دار و قارى قرآن، امّا جاهل و سبك مغز و كم تعقّل، و بلكه مخالف فكر و تعقّل در كار دين... .

«وَ أنتُم مَعاشِرُ أخِفّاءُ الهامِ، سُفَهاءُ الاْءحْلامِ.»[13] شما گروهى هستيد سبك مغز و كم خرد و نادان. عيب كار شما هم همين است؛ يك روز با شدّت از حكميّت طرفدارى مى‏كنيد و يك روز به اين شدّت آن را كفر و ارتداد مى‏خوانيد.

تاريخ خوارج، عجيب و عبرت‏انگيز است از اين نظر كه وقتى عقيده دينى، با جهالت و نادانى و تعصّبِ خشك آميخته شود، چه مى‏كند.

دموكراسى على[14]

اميرالمؤمنين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خليفه است و آنها رعيّتش. هرگونه اعمال سياستى برايش مقدور بود امّا او زندانشان نكرد و شلاّقشان نزد و حتّى سهميه آنان را از بيت‏المال قطع نكرد، به آنها نيز همچون ساير افراد مى‏نگريست. اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست امّا چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان رو به رو مى‏شدند و صحبت مى‏كردند، طرفين استدلال مى‏كردند، استدلال يكديگر را جواب مى‏گفتند.

شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى‏سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد. جلوى چشم ديگران[15] مى‏آمدند به او جسارت و اهانت مى‏كردند و على حلم مى‏ورزيد. على بالاى منبر صحبت مى‏كرد، يكى از اينها پارازيت مى‏داد. روزى على بالاى منبر بود، يك كسى سؤالى كرد، على بالبداهه يك جواب بسيار عالى به او داد كه اسباب حيرت و تعجّب همه شد و شايد همه تكبير گفتند. يكى از اين خارجيها آنجا بود، گفت: «قاتلَهُ اللّه‏ ما افْقَهَهُ؛ خدا بكشد اين را، چقدر ملاّست؟!» اصحابش خواستند كه بريزند به سر او، فرمود: چكارش داريد، يك فحشى به من داده، حدّاكثر اين است كه يك فحشى به او بدهيد. نه، كارى به او نداشته باشيد.

على مشغول نماز خواندن است، نماز جماعت دارد مى‏خواند، در حالى كه خليفه مسلمين است (اين چه حلمى است از على؟!) اينها به على اقتدا كه نمى‏كردند، مى‏گفتند: على مسلمان نيست، على كافر و مشرك است. در حالى كه على مشغول قرائت حمد و سوره بود، يكى از اينها به نام ابن الكوّاء آمد با صداى بلند اين آيه قرآن را به عنوان[16 [كنايه به على، خواند: «وَ لَقَدْ اُوحِىَ اِلَيْكَ وَ اِلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ اَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الخاسِرينَ.»17

اين آيه خطاب به پيغمبر است كه: به تو و هم‏چنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى، اعمالت از بين مى‏رود و از زيانكاران خواهى بود.

ابن الكوّاء با خواندن اين آيه خواست به على گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام مى‏دانيم؛ اوّل مسلمان هستى؛ پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد؛ در ليلة المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشيرها قرار دادى و بالأخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست، امّا خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك شوى، اعمالت به هدر مى‏رود، و چون تو اكنون كافر شدى، اعمال گذشته را به هدر دادى.

على در مقابل چه كرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد، سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند. همين كه به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الكوّاء آيه را تكرار كرد و بلافاصله على سكوت نمود. على سكوت مى‏كرد، چون دستور قرآن است كه: « وَ اِذا قُرِى‏ءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ اَنصِتُوا»؛18 و هنگامى كه قرآن خوانده مى‏شود، گوش فرا دهيد و خاموش شويد.

و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است، مأمومين بايد ساكت باشند و گوش كنند. بعد از چند مرتبه‏اى كه آيه را تكرار كرد و مى‏خواست وضع نماز را به هم زند، على اين آيه را خواند:

«فَاصْبِرْ اِنَّ وَعْدَاللّه‏ِ حَقٌّ وَ لايَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذينَ لايُوقِنُونَ»؛19 صبر كن وعده خدا حقّ است و خواهد فرا رسيد. اين مردم بى‏ايمان و يقين، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند.

على عليه‏السلام ديگر به وى اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد.20

اصول مذهب خوارج[21]

آيا خوارج به اين مقدار قناعت كردند؟ اگر قناعت مى‏كردند، مشكل بزرگى براى على نبودند. كم كم دور هم جمع شدند، جمعيّت و حزبى تشكيل دادند بلكه يك فرقه‏اى تشكيل دادند؛ يك فرقه اسلامى[22 [و يك مذهبى در دنياى اسلامى ابداع كردند. براى مذهب خودشان يك اصول و فروعى ساختند، گفتند: كسى از ماست كه اوّلاً معتقد باشد كه هم عثمان كافر است، هم على، هم معاويه، و هم كسانى كه به حكميّت تسليم شدند، خود ما هم كافر شديم ولى توبه كرديم، و فقط هر كسى كه توبه كند، مسلمان است.

هم‏چنين چون يكى[23] از اصول خوارج اين بود كه امر به معروف و نهى از منكر واجب است و هيچ شرطى هم ندارد و در مقابلِ هر امام جائر و هر پيشواى ظالمى[24 [در هر شرائطى بايد قيام كرد ولو با يقين به اين‏كه قيام، بى‏فايده است و على عليه‏السلام را [نيز25 [جزء كفّار مى‏دانستند، گفتند: پس راهى نمانده غير از اين‏كه ما بايد عليه على قيام كنيم. ناگهان در بيرون (شهر) خيمه زدند و رسما ياغى شدند. در ياغى شدنشان هم يك اصول بسيار خشك و خشنى را پيروى مى‏كردند، مى‏گفتند: ديگران مسلمان نيستند؛ چون ديگران مسلمان نيستند، از آنها نمى‏توانيم زن بگيريم و به آنها نبايد زن بدهيم، ذبايح آنها ـ يعنى گوشتى كه آنها ذبح مى‏كنند ـ حرام است، از قصّابى آنها نبايد بخريم، و بالاتر اين‏كه كشتن زنان و اطفال آنها جايز است.

آمدند بيرون (شهر). چون همه مردم ديگر را جايزالقتل مى‏دانستند، شروع كردند به كشتار و غارت كردن. وضع عجيبى شد. يكى از صحابه پيغمبر با زنش مى‏گذشت در حالى كه آن زن حامله بود، از او خواستند كه از على تبرّى بجويد. اين كار را نكرد. كشتندش، شكم زنش را هم با نيزه دريدند، گفتند: شما كافريد. و همين‏ها از كنار يك نخلستان مى‏گذشتند (نخلستان متعلّق به كسى بوده كه مال او را محترم مى‏دانستند)، يكى از اينها دست برد و يك خرما به دهانش گذاشت. چنان به او نهيب زدند كه خدا مى‏داند. گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز مى‏كنى؟!

خوارج بعدها[26] به عنوان طرفداران يك مذهب، دست به فعّاليّتهاى تبليغى حادّى زدند. كم‏كم به اين فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. آنان به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده، مبارزه كنيم؛ امر به معروف و نهى از منكر نمائيم. لذا مذهب خوارج تحت عنوان «وظيفه امر به معروف و نهى از منكر» به‏وجود آمد.

وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز، دو شرط اساسى دارد: يكى «بصيرت در دين» و ديگرى «بصيرت در عمل».

«بصيرت در دين» ـ هم‏چنان‏كه در روايت آمده است ـ اگر نباشد، زيان اين كار از سودش بيشتر است. و امّا «بصيرت در عمل» لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به «احتمال تأثير» و «عدم ترتّب مفسده» تعبير شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف.

خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند؛ زيرا اين تكليف را امرى تعبُّدى مى‏دانستند و مدّعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.

عدم بصيرت[27] و نادانى، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه، موادّى را ترسيم نمودند.

اصل ديگرى[28] كه براى مذهب خودشان تأسيس كردند، كه باز حاكى از تنگ نظرى و جهالت اينها بود، اين بود كه گفتند: اساسا عمل، جزء ايمان است، و ايمان منفكّ از عمل نداريم. مسلمان به گفتن: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه‏ وَ اَشْهَدُ اَنَّ محمّداً رَسولُ اللّه‏» مسلمان نيست. مسلمان اگر نمازش را خواند، روزه‏اش را گرفت، شراب نخورد، قمار نكرد، زنا نكرد، دروغ نگفت، و اگر از هر گناه كبيره‏اى پرهيز كرد، تازه اوّلِ اسلامش است. و اگر مسلمان يك دروغ بگويد، اصلاً او كافر است، نجس است و مسلمان نيست. اگر يك بار غيبت بكند يا شراب بخورد، از دين اسلام خارج است.

خوارج[29] براى اوّلين بار اين عقيده را اظهار كردند كه ارتكاب گناه كبيره، ضدّ ايمان است؛ يعنى مساوى با كفر است. پس مرتكب گناه كبيره، كافر است. ... در نهج البلاغه آمده است كه اميرالمؤمنين با آنها درباره اين مسأله مباحثه كرد و با ادلّه متقنى نظريّه آنها را باطل ساخت.

ريشه اصلى[30] خارجى‏گرى را چند چيز تشكيل مى‏داد:

1. تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم ـ كسانى كه به حكميّت رضا دهند ـ عموما، مگر آنان كه به حكميّت رأى داده و سپس توبه كرده‏اند.

2. تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران كه يادآور شديم، نباشند.

3. ايمان، تنها عقيده قلبى نيست، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است؛ ايمان امر مركّبى است از اعتقاد و عمل.

4. وجوب بلاشرط شورش بر والى و امام ستمگر. مى‏گفتند: امر به معروف و نهى از منكر، مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثنا بايد اين دستور الهى انجام گيرد.31

عقيده خوارج در باب خلافت[32]

تنها فكر خوارج كه از نظر متجدّدين امروز درخشان تلقّى مى‏شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. انديشه‏اى دموكرات‏مآبانه داشتند. مى‏گفتند: خلافت بايد با انتخابِ آزاد انجام گيرد و شايسته‏ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيّت داشته باشد، خواه از قريش باشد يا غير قريش، از قبائل برجسته و نامى باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و يا غير عرب. آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه‏اسلامى گام برداشت، از خلافت عزل مى‏شود و اگر ابا كرد، بايد با او پيكار كرد تا كشته شود. ...33

ظاهرا نظريّه آنان در باب خلافت، چيزى نيست كه در اوّلين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آن‏چنان‏كه شعار معروفشان «لا حُكْمَ اِلاّللّه‏» حكايت مى‏كند و از نهج‏البلاغه34 نيز استفاده مى‏شود، در ابتدا قائل بوده‏اند كه مردم و اجتماع، احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند.امّا بعد، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبداللّه‏ بن وَهَب راسِبى بيعت كردند.35

عقيده خوارج درباره خلفا

خلافت ابوبكر و عمر را صحيح مى‏دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده‏اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده‏اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى‏دانستند، منتهى مى‏گفتند: عثمان از اواخر سال ششم خلافتش، تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب‏القتل بوده است، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است، او نيز كافر گشته و واجب‏القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم، تبرّى مى‏جستند.36

از ساير خلفا نيز بيزارى مى‏جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.

خوارج[37] بعد از حضرت امير نيز بر ضدّ خلفاى زمان [قيام كردند] و اهل امر به معروف و نهى از منكر و اهل تكفير و تفسيق بودند. چون غالب خلفا مرتكب گناهان كبيره مى‏شدند طبعا خوارج آنها را كافر مى‏دانستند و به همين جهت، خوارج همواره در قطب مخالف سياستهاى حاكم قرار داشتند .

مميّزات خوارج[38]

روحيه خوارج، روحيه خاصّى است. آنها تركيبى از زشتى و زيبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند كه در نهايت امر، در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيّت على آنها را «دفع» كرد نه «جذب».

ما هم جنبه‏هاى مثبت و زيبا و هم جنبه‏هاى منفى و نازيباى آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه وحشتناك كرد، ذكر مى‏كنيم:

1. روحيه‏اى مبارزه‏گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه مى‏كوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى‏بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كم‏نظير است، و اين فداكارى و از خود گذشتگى، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود. ...

معاويه شخصى را به دنبال پسرش كه خارجى بود، فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند. عاقبت گفت: فرزندم! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى. گفت: به خدا قسم! من به ضربتى سخت مشتاق‏ترم تا به فرزندم.[39]

2. مردمى عبادت پيشه و متنسّك بودند. شبها را به عبادت مى‏گذراندند. بى‏ميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتى على، ابن‏عبّاس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن‏عبّاس پس از بازگشتن، آنها را چنين توصيف كرد:

«لَهُمْ جِباهٌ قَرِحَةٌ لِطُولِ السُّجُودِ، وَ أيْدٍ كَثَفَناتِ الاِْبِلِ، عَليْهِمْ قُمُصٌ مُرَحَّضَةٌ وَ هُمْ مُشَمِّرُونَ؛40 دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانى‏هاى‏شان پينه بسته است. دستها را از بس روى زمينهاى خشك و سوزان زمين گذاشته‏اند و در مقابل حقّ به خاك افتاده‏اند همچون پاهاى شتر سفت شده است. پيراهن‏هاى كهنه و مندرسى به تن كرده‏اند امّا مردمى مصمّم و قاطع‏اند.»

خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند؛ دست به آنچه خود آن را گناه مى‏دانستند، نمى‏زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمى‏شدند و از كسى كه دست به گناهى مى‏زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد، گفت: نه روز برايش غذائى بردم و نه شب برايش فراشى گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مى‏گذرانيد.41

هر گامى كه برمى‏داشتند، از عقيده منشأ مى‏گرفت و در تمام افعال مسلكى بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مى‏كوشيدند.

على عليه‏السلام درباره آنان مى‏فرمايد:

«لاتَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الحَّقَّ فَأخْطَأهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأدْرَكَهُ؛42 خوارج را از پس من ديگر نكشيد، زيرا آن كس‏كه حقّ را مى‏جويد و خطا رود، همانند آن‏كس نيست كه باطل را مى‏جويد و آن را مى‏يابد.»

يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حقّ را مى‏خواهند ولى در اشتباه افتاده‏اند؛ امّا آنها از اوّل حقّه‏باز بوده‏اند و مسيرشان مسير باطل بوده است. بعد از اين اگر اينها را بكشيد، به نفع معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناك‏تر است. ...

يكى از شگفتى‏ها و برجستگى‏ها و فوق‏العادگى‏هاى تاريخ زندگى على، كه مانندى براى آن نمى‏توان پيدا كرد، همين اقدام شجاعانه و تهوّر آميز او در مبارزه با اين مقدّس خشكه‏هاى متحجّر و مغرور است.

على بر روى مردمى اين‏چنين ظاهرالصّلاح و آراسته، قيافه‏هاى حقّ به جانب، ژنده‏پوش و عبادت پيشه، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است. ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه‏هاى آن چنانى را مى‏ديديم، مسلّما احساساتمان برانگيخته مى‏شد و على را به اعتراض مى‏گرفتيم كه آخر شمشير به روى اين چنين مردمى كشيدن؟!

از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيّع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين داستان خوارج است. على خود به اهمّيّت و فوق‏العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مى‏كند؛ مى‏گويد: «فَإِنِّى فَقَأتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ، وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئَ عَلَيْها اَحَدٌ عَيْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَيْهَبُها، وَ اشْتَدَّ كَلَبُها؛43 اين من بودم[44] و تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدّسان به اسلام متوجّه مى‏شد، درك كردم. پيشانى‏هاى پينه بسته اينها و جامه‏هاى زاهد مآبانه‏شان و زبان‏هاى دائم‏الذّكرشان و حتّى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند، همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهر گرايى و تقشّر و تحجُّرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه اين است كه پيغمبر فرمود: «دو دسته [كمر] مرا شكستند: عالم لاابالى، و جاهل مقدّس مآب».

على مى‏خواهد بگويد: اگر من با نهضت خارجى‏گرى در دنياى اسلام مبارزه نمى‏كردم ديگر كسى پيدا نمى‏شد كه جرأت كند اين‏چنين مبارزه كند. غير از من كسى نبود كه ببيند جمعيّتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته، مردمى مسلكى و دينى امّا در عين حال سدّ راه اسلام، مردمى كه خودشان خيال مى‏كنند به نفع اسلام كار مى‏كنند امّا در حقيقت دشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار را كردم.

على عليه‏السلام [45 [درباره خوارج مى‏فرمايد ...: شما ابزار بسيار قاطعى در دست شيطان‏ها هستيد.

اين را هم توجّه داشته باشيد كه در زمان على عليه‏السلام يك طبقه منافق، امثال عمروعاص و معاويه پيدا شده بودند كه اينها عالم و دانا بودند و واقعيّت‏ها را مى‏دانستند، واللّه‏ على را از ديگران بهتر مى‏شناختند. اين شهادت تاريخ است كه معاويه به على ارادت داشت و با او مى‏جنگيد. دليلش اين است كه بعد از شهادت على عليه‏السلام هركس از صحابه نزديك على (نزد معاويه مى‏آمد) به او مى‏گفت: على را براى من توصيف كن. وقتى توصيف مى‏كردند اشكهايش جارى مى‏شد و مى‏گفت: هيهات كه ديگر روزگار مانند على انسانى را بياورد!

عمل على عليه‏السلام ،[46] راه خلفا و حكّام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. ...

3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى‏فهميدند و بد تفسير مى‏كردند و اين كج فهمى‏ها كم‏كم براى آنان به صورت يك مذهب و آئينى درآمد كه بزرگ‏ترين فداكارى‏ها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى‏دادند.

خوارج[47] تنها زائيده جهالت و ركود فكرى بودند. آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمى‏توانستند كلّى را از مصداق جدا كنند. خيال مى‏كردند وقتى حكميّت در موردى اشتباه بوده است، ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد امّا اجراء آن در موردى ناروا باشد.

4. مردمى تنگ نظر[48] و كوته‏ديد بودند. در افقى بسيار پست فكر مى‏كردند. اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه‏هاى محدود خود محصور كرده بودند. مانند همه كوته‏نظران ديگر، مدّعى بودند كه همه بد مى‏فهمند و يا اصلاً نمى‏فهمند و همگان راه خطا مى‏روند و همه جهنّمى هستند.

يكى از مشخّصات[49 [و مميّزات خوارج تنگ‏نظرى و كوته‏بينى آنها بود كه همه را بى‏دين و لامذهب مى‏خواندند. ... در اثر كوته‏بينى و كج‏فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگ‏ترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى‏رفت تا ريشه نفاق‏ها را بر كَند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن، چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد؟

[ اينان50] ضربه‏هاى روحى و معنوى بر مسلمين وارد كردند. قرآن كريم[51] زير بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكّر قرار داده بود و راه اجتهاد و درك عقل را براى مردم بازگذاشته بود. ... خوارج درست در مقابل اين طرزِ تعليم قرآنى ـ كه مى‏خواست فقه اسلامى براى هميشه متحرّك و زنده بماند ـ جمود و ركود را آغاز كردند؛ معارف اسلامى را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.

اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است. تعليمات اسلامى همه متوجّه روح و معنى، و راهى است كه بشر به آن هدفها و معانى مى‏رساند.

خوارج، مشكل اساسى على عليه‏السلام [52]

مشكل اساسى كه مى‏خواهم عرض كنم كه همه اينها مقدّمه بود براى اين مطلب، اين است كه در زمان پيغمبراكرم، طبقه‏اى كه پيغمبراكرم به وجود آورد صرفا يك طبقه‏اى نبود كه يك انقلاب بپا شود و عدّه‏اى در زير يك پرچمى جمع بشوند. پيغمبر يك طبقه‏اى را تعليم داد؛ متفقّهشان كرد؛ قدم به قدم جلو آورد؛ تعليم و تربيت اسلامى را تدريجا در روح اينها نفوذ داد. پيغمبر سيزده سال در مكّه بود، انواع زجرها و شكنجه‏ها و رنجها از مردم قريش متحمّل شد ولى همواره دستور به صبر مى‏داد، هرچه اصحاب مى‏گفتند: يا رسول‏اللّه‏! آخر اجازه دفاع به ما بدهيد، ما چقدر متحمّل رنج بشويم، چقدر از ما را اينها بكشند و زجركُشمان كنند؟! چقدر ما را روى اين ريگهاى داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سينه‏هاى ما بگذارند، چقدر ما را شلاّق بزنند؟! پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمى‏داد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد كه عدّه‏اى به حبشه مهاجرت كردند. ... بنابراين تفاوتهاى ميان وضع على عليه‏السلام و وضع پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ، يكى اين بود كه پيغمبر با مردم كافر، يعنى با كفر صريح، با كفر مكشوف و بى‏پرده رو به رو بود؛ با كفرى كه مى‏گفت من كفرم، ولى على با كفر در زير پرده، يعنى با نفاق رو به رو بود، با قومى رو به رو بود كه هدفشان همان هدف كفار بود، امّا در زير پرده اسلام، در زير پرده قدس و تقوا، در زير لواى قرآن و ظاهر قرآن.

تفاوت دوم اين بود كه در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان، آن مقدارى كه بايد و شايد دنبال تعليم و تربيتى را كه پيغمبر گرفته بود، نگرفتند ... و در اثر اين غفلتى كه در زمان خلفا صورت گرفت ... يك طبقه مقدّس مآب و متنسّك و زاهد مسلك در دنياى اسلام به وجود آمد كه پيشانى‏هاى اينها از كثرت سجود پينه بسته بود. ... يك چنين طبقه‏اى، يعنى طبقه متنسّك جاهل، طبقه متعبّد جاهل، طبقه خشكه مقدّس در دنياى اسلام به وجود آمد كه با تربيت اسلامى آشنا نيست ولى علاقمند به اسلام است، با روح اسلام آشنا نيست ولى به پوست اسلام چسبيده است؛ محكم هم چسبيده است. ...

على عليه‏السلام در شرايطى خلافت را به دست مى‏گيرد كه چنين طبقه‏اى هم در ميان مسلمين وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشكريان خودش هم از اين طبقه وجود دارند. [كه نمونه‏اش در] جريان جنگ صفّين و حيله معاويه و عمروعاص كه مكرّر شنيده‏اند، پيش مى‏آيد.

قيام و طغيان خوارج[53]

خارجى‏ها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا مى‏كردند. رفتار على نيز درباره آنان همان‏طور بود كه گفتيم، يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى‏شد و حتّى حقوق آنها را از بيت‏المال قطع نكرد. امّا كم‏كم كه از توبه على مأيوس گشتند، روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. ...[اوّلين اجتماع آنها پس از نااميدى از هم عقيده كردن على عليه‏السلام با خود، در منزل يكى از هم‏مسلكانشان بود كه پس از شنيدن سخنان حماسى] روحيه آتشين آنها آتشين‏تر شد. از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انقلاب زدند. امنيّت راهها را سلب كردند، غارتگرى و آشوب را پيشه كردند.54 مى‏خواستند با اين وضع، دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى درآورند.

اينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود؛ زيرا مسئله اظهار عقيده نيست بلكه اخلال به امنيّت اجتماعى و قيام مسلّحانه عليه حكومت شرعى است. لذا على آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت. ابن‏عبّاس[55] را فرستاد برود با آنها سخن بگويد ... ابن‏عبّاس كارى از پيش نبرد. خود على عليه‏السلام رفت با آنها صحبت كرد. صحبتهاى حضرت مؤثّر واقع شد، از آن عدّه كه دوازده هزار نفر بودند، هشت هزار نفرشان پشيمان شدند. على عليه‏السلام پرچمى را به عنوان «پرچم امان» نصب كرد كه هر كس زير اين پرچم بيايد، در امان است. آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر ديگرشان گفتند: محال و ممتنع است. على ... تمام اينها را از دم شمشير گذراند و كمتر از ده نفر آنها نجات پيدا كردند كه يكى از آنها عبدالرّحمن بن ملجم، اين آقاى مقدّس بود.

[خوارج56] در اواخر دهه چهارم قرن اوّل هجرى در اثر يك اشتباه كارى خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهوّرها و بى‏باكى‏هاى جنون‏آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تأسيس دولت عبّاسى يكسره منقرض گشتند.

«منطق خشك و بى‏روح آنها» و «خشكى و خشونت رفتار آنها»، «مباينت روش آنها با زندگى»، و بالأخره «تحوّل آنها» كه تقيّه را حتّى به مفهوم صحيح و منطقى كنار گذاشته بودند، آنها را نابود ساخت.

مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت. افكار و عقائد خارجى‏گرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون «نهروانى»هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على عليه‏السلام خطرناك‏ترين دشمن داخلى اسلام همين‏ها هستند، هم‏چنان‏كه معاويه‏ها و عمروعاص‏ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود «نهروانى»ها كه دشمن آنها شمرده مى‏شوند، به موقع استفاده مى‏كنند.

على، عليه‏السلام قربانى جمودها[57]

داستان شهادت على عليه‏السلام و امورى كه موجب شد آن حضرت شهيد شود ... از نظر انفكاك تعقّل از تديّن، داستان عبرت‏انگيزى است.

على عليه‏السلام در مسجد، در حالى كه مشغول نماز بود، يا آماده نماز مى‏شد، ضربت خورد و در اثر همان ضربت شهيد شد. درست است كه «وَ قُتِلَ فىِ مِحْرابِهِ لِشِدَّةِ عَدْلِهِ» آن تصلّب و انعطاف ناپذيرى در امر عدالت برايش دشمن‏ها درست كرد، جنگ جمل و جنگ صفّين به پا كرد، امّا در نهايت، دست جهالت و جمود و ركود فكرى از آستين مردمى كه «خوارج» ناميده مى‏شدند، بيرون آمد و على عليه‏السلام را شهيد كرد.

آن وقتى[58] كه ضربت به فرق مبارك على عليه‏السلام وارد شد، فريادى شنيده شد و برقى در آن تاريكى به چشمها خورد: فرياد، فريادِ «لاحُكْمَ إلاّ للّه‏» بود و برق، برقِ شمشير.

ببينيد على[59] چه وصيت مى‏كند؟ على در بستر مرگ كه افتاده است، دو جريان را در كشورى كه پشت سر خود مى‏گذارد، مى‏بيند:

يكى جريان معاويه و به اصطلاح قاسطين؛ منافقينى كه معاويه در رأس آنهاست. و يكى هم جريان خشكه مقدّسها، كه خود اينها با يكديگر تضاد دارند.

حالا اصحاب على بعد از او چگونه رفتار بكنند؟ فرمود: بعد از من ديگر خوارج را نكشيد: «لا تَقْتُلُوا الخَوارِجَ بَعْدى». درست است كه اينها مرا كشتند، ولى بعد از من اينها را نكشيد؛ چون بعد از من شما هرچه كه اينها را بكشيد، به نفع معاويه كار كرده‏ايد نه به نفع حقّ و حقيقت، و معاويه خطرش خطر ديگرى است. فرمود:

«لا تَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الحَقَّ فَاَخْطَأهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَاَدْرَكَهُ؛60 خوارج را بعد از من نكشيد كه آن‏كه حقّ را مى‏خواهد و اشتباه كرده، مانند آن‏كه از ابتدا باطل را مى‏خواسته و به آن رسيده است، نيست. اينها احمق و نادان‏اند، ولى او از اوّل دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسيد.»

1. براى اطلاع بيشتر از مقاله حاضر رجوع نمائيد به: جاذبه و دافعه على(ع)، ص 175ـ111؛ سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 54ـ29؛ سيرى در نهج البلاغه؛ بيست گفتار، ص 59ـ50؛ اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، مجموعه آثار، ج 3؛ مسأله شناخت؛ انسان كامل؛ داستان راستان؛ حكمت‏ها و اندرزها، ص 160ـ125 و تاريخ اسلام در آثار استاد شهيد مطهرى، ج 1، سيد سعيد روحانى، ص 293ـ334.

كليه مطالب مقاله حاضر عيناً از كتب شهيد مرتضى مطهرى(ره) استخراج شده است. به جهت حفظ امانت در نقل، در صورت حذف مطلب با علامت... و افزودن مطلب با علامت [ ] مشخص شده است.

در اين مقاله براى سهولت دسترسى علاقمندان به اصل كتاب استاد شهيد مطهرى، در ابتداى متن گزينش شده بلافاصله آدرس همان عبارت داده شده است.

2. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 114.

3. همان، پاورقى اول، ص 114 و 115.

4. خرج فلانٌ على فلانٍ: بَرَزَ لِقِتالِهِ. و خَرَجْتِ الرَّعيَّةُ على المِلكِ: تَمَرَّدَتْ. (ر.ك: المنجد.)

5. ر.ك: ضُحى الاسلام، ج 3، ص 347ـ340، چاپ ششم.

6. در كامل مبرّد، ج 2، ص 154 داستان زنى را نقل مى‏كند كه عقيده خارجى داشته است.

7. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 116ـ114.

8. همان، ص 121.

9. حكمتها و اندرزها، ص 136 و 137.

10. نهج البلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، خطبه 17، ص 19.

11. همان، خطبه 149،ص 145.

12. بيست گفتار، ص 53ـ51.

13. نهج البلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، خطبه 36، ص 37.

14. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 139 و ر.ك: سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 36 و 37 و بيست گفتار، ص 59.

15. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 36.

16. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 140 و 141.

17. زمر / 65.

18. اعراف/ 204.

19. روم/ 60.

20. شرح نهج البلاغه، ابن ابى‏الحديد، ج 2، ص 311.

21. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 37.

22. اين كه مى‏گويم «اسلامى» نه واقعاً جزء مسلمانان هستند، اينها از نظر ما كافرند. (اين عبارت از متن كتاب استاد به پاورقى آورده شد.)

23. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 38.

24. همان.

25. همان، ص 38 و 39.

26. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 123ـ121.

27. همان، ص 155.

28. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 38.

29. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.

30. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 124.

31. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 330، به نقل از كتاب الفَرقُ بين الفِرَق.

32. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 128ـ126.

33. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 332.

34. نهج البلاغه، خطبه 40 و شرح ابن ابى‏الحديد، ج 2، ص 308.

35. كامل ابن اثير، ج 3، ص 336.

36. الملل و النّحل، شهرستانى.

37. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.

38. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 148ـ145 و ر.ك: سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 44ـ42.

39. فجر الاسلام، ص 243.

40. العقد الفريد، ج 2، ص 389.

41. كامل مبرّد، ج 2، ص 116.

42. نهج البلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، خطبه 61، ص 48.

43. همان، خطبه 93، ص 85 و ر.ك: سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 42ـ39 و سيرى در نهج البلاغه، ص 186ـ184.

44. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 150 و 151.

45. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 43 و 44.

46. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 151.

47. همان، ص 163، پاورقى.

48. همان، ص 157.

49. همان، ص 160 و 161.

50. اين قسمت از پاورقى اول صفحات 161 و 162 كتاب جاذبه و دافعه على(ع)، به متن آورده شده است.

51. ر.ك: توبه / 122؛ انفال / 29؛ عنكبوت / 69.

52. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 33ـ29.

53. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 142 و 143.

54. الامامة والسّياسة، ص 143ـ141؛ كامل مبرّد، ج 2.

55. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 39 و 40.

56. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 129 و 130.

57. بيست گفتار، ص 51.

58. همان، ص 59.

59. سيرى در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 50 و 51 و ر.ك: بيست گفتار، ص 58.

60. نهج البلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، خطبه 61، ص 48.

/ 1