داورى در انديشههاى ابن خلدون درباره امام على عليهالسلام و مسئله خلافت
مصطفى امّهطلب مقدّمه
ابو زيد عبدالرحمان بن محمّد بن محمّد بن محمّد بن الحسن بن محمّد بن جعفر بن محمّد بن ابراهيم بن عبدالرّحمان بن خلدون بن عثمان، معروف به ابن خلدون، صاحب كتاب الْعِبَرو ديوانُ الْمُبتَدَأ والْخَبَر فى اَيّامِ الْعَرَبِ والْعَجَمِ وَ الْبَرْبَرِ وَ مَنْ عاصَرَهُمْ مِنْ ذَوِى السُّلْطانِ الاَكبَر، اصلاً يمنى حضرموتى و مولدا اندلسى و موطنا تونسى بود. اجدادش در خدمت امويان اندلس (156-422ق) بودند، امّا او در زمانه پراكندگى و نزاع حاكمان مختلف در اندلس و افريقيّه مىزيست و گهگاه به برخى از حكام آن نواحى خدمت يا آنها را عليه هم تقويت مىنمود. ابن خلدون سنّى مالكى بود و از اينرو بايد از كتب اهل حديث پيروى و با خردورزى در مورد روايات مخالفت مىكرد؛ امّا تسنّن در شمال آفريقا به نحو غريبى با تصوّف (شاذليّه و قادريّه) آميخته و نيز داراى پيشينهاى از تشيّع باطنىگراى اسماعيلى (تأويلگرا و لزوما مخالف اهل حديث) بود و شايد همين موجب گرايش وى به گزينش و تأويل روايات تاريخى شد. همچنين وى حافظ قرآن كريم به هفت نوع قرائت بود و مىتوانست آنها را از دو طريق با هم جمع كند. از سوى ديگر وى ـ كه به دليل مالكى بودن، از نظر فقهى نزديكترين مذهب را به فقه عمر بن خطّاب و عبداللّه بن عمر داشت ـ به خاطر نگرش صوفيانهاش ملزم به پذيرش ديدگاهى جبرگرايانه بود و همين خود باعث مىشد وى به دنبال نوعى موجبيت قطعى در حوادث تاريخى باشد و در همين حال همه خلفا را «بپذيرد» و آنها را نقد نكند. افزون بر اينها، وى به دليل سوابق خانوادگى، تعلّق خاطر عميقى به خلفا به خصوص خلفاى اموى و بالاخص معاوية بن ابى سفيان و مروان بن حكم داشته است. البته او به طور كلّى به خلفاى اموى، عباسى و فاطمى ارج مىنهاد و دفاع از آنها و توجيه رفتارهايشان را بر خود لازم مىدانست، بلكه آن را ماده بعضى استدلالها و جمعبنديهايش قرار داد. همچنين نبايد از نظر دور داشت كه وى در روزگارى مىزيست كه مماليك بحرى (648-792ق) و مماليك بُرجى (782-922ق) در مصر و شام به جاى ايوبيان (564-650ق) حكومت مىكردند و آنها سياست متعصّبانه و سختگيرانه تشيّعزدايى را ـ كه از زمان تصرف قاهره به دست صلاحالدّين ايّوبى و اعدام علماى شيعه در دانشگاه الأزهر آغاز شده بود ـ در شمال آفريقا و بهخصوص مصر پىگيرى مىنمودند و مقدمه و تاريخ ابن خلدون، آيينهاى براى اين سياست است. وى كه در رمضان 732ق زاده شده بود، در 42 سالگى در سال 776ق به قلعه ابن سلامه رفت (يا تبعيد شد) و در آنجا ابتدا به مدت چهار سال مقدمه معروفش را نوشت و سپس به نگارش تاريخش پرداخت و آن را در اوايل سال 784ق در تونس به پايان برد. سپس در اواسط شعبان همان سال با كشتى به مصر رفت و در خدمت مماليك برجى قرار داشت و چند دوره به عنوان مدرّس، مفتى و قاضى القضات به آنها خدمت نمود. در سال 803ق كه تيمور گوركانى شام را تصرف كرد، او نيز در آنجا اسير شد و پس از تملّقهاى بسيار توانست با گرفتن هدايايى از تيمور لنگ، آزاد شود و در اواخر 804ق به مصر برگردد. وى سرانجام در 11 رمضان 808ق در 86 سالگى مرد و در مقبره صوفيه مصر دفن شد. نوشته حاضر به بررسى ميزان انصاف نحوه نگاه و نگارش ابن خلدون نسبت به زندگى و خلافت و جنگهاى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهالسلام از ولادت تا شهادت مىپردازد. موضع ابن خلدون درباره اميرالمؤمنين عليهالسلام در دوران رسالت تا رحلت پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
1ـ مىدانيم كه على بن ابى طالب عليهالسلام به دلايلى از دوران شيرخوارگى به بعد، نزد حضرت محمّد صلىاللهعليهوآله كه سى سال بزرگتر از ايشان بودند، پرورش يافت و همواره چون فرزندى دلبند و دلبسته همراه پيامبر و در پى او يا در كنار او بود تا آن حضرت به پيامبرى مبعوث شد و در آن حال ايشان هم بر جبلالنّور در كنار غار حراء حضور داشته، نخستين شاهد رسالت و تصديقكننده آن بهشمار مىرفت. در اين زمان، حضرت على عليهالسلام فقط ده سال از عمر شريفش مىگذشت و به بلوغ جسمى نرسيده بود. خودِ ايشان اين اختصاص و همراهى و همرأيى و جدايىناپذيرى عاشقانهاش را در اواخر خطبه قاصعه به خوبى و با فصاحت و بلاغت شرح داده است (1) . لابد ابن خلدون به نهجالبلاغه كه حدود چهار قرن پيش از وى سيّد شريف رضىّ محمّد حسين موسوى بغدادى (م 404ق) اديب و دانشمند بزرگ عرب آن را گرد آورده و علماى شيعه و سنّى به اصالت و عظمت آن اذعان كرده و بر آن حاشيه و شرح نگاشته بودند (2) ، دسترسى داشت و مىتوانست مطالب مذكور را از آن كتاب شريف و ساير كتب مطالعه نمايد. از آنجا كه ابن خلدون كتاب تاريخ محمّد بن جرير طبرى را تاريخى بزرگ و از ديگر كتب موثّقتر و از طعن و القاى شبهه در حق صحابه و تابعان بركنار مىداند، به صراحت در انتهاى جلد اوّل تاريخش اعلام كرده كه منبع اصلىاش اين كتاب است و اگر هم از كتب ديگرى جز آن، چيزى آورده، كوشيده تا آنها را پالايش كند (3) . لذا ما در اين مقاله مىكوشيم تا با مقايسه مواضع ابن خلدون در تاريخش با ديدگاههاى طبرى به ميزان انصاف و حقيقتجويى علمى وى پى ببريم. طبرى در تاريخش از ايمان على عليهالسلام در نُه يا دهسالگى و در آغاز بعثت، و اينكه او نخستين مرد مؤمن بود، احاديث بسيارى ذكر مىكند و حتى در يكى از آن احاديث تصريح شده كه پيش از ابى بكر، بيش از پنجاه نفر مسلمان شده بودند. همچنين وى داستان دعوت خويشاوندان و ايمان و ياورى على عليهالسلام و اعلام وراثت و وصايت و خلافت او و لزوم اطاعت ديگران از او توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله را نقل كرده است (4) كه در همه اين موارد، ابن خلدون به ابن حزم كه هم ضد شيعه و هم كماعتبارتر از طبرى بود، اقتدا و از مفاد تاريخ طبرى عدول نموده است. ابن خلدون به بيان همين نكته اكتفا كرده كه پس از تصديق و ايمان خديجه عليهاالسلام ، «آنگاه على فرزند عمويش ابوطالب، به او ايمان آورد و به سبب بحرانى كه بيانگر قريش شده بود، على در كفالت او مىزيست... على همچنانكه در كفالت او بود، اسلام آورد و نهان از پدر خود، با او در شكاف كوهها نماز مىخواند. تا وقتى كه ابوطالب آنان را در حال نماز بيافت... و به على گفت: همواره با او باش كه او جز به خير دعوت نمىكند». امّا متأسفانه بلافاصله حرفش را عوض مىكند و مىگويد: «نخستين كسى كه به او ايمان آورد، خديجه دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزّى بود، آنگاه ابوبكر و على بن ابى طالب ـ چنان كه گفتيم ـ و زيد بن حارثه...». سپس به ثناگويى از ابوبكر و استناد دادن ايمان شمار زيادى از نخستين مسلمانان به وى مىپردازد (5) ! به نظر مىرسد اين روش تناقضگويى و حميّت مذهبى از انصاف علمى دور است. 2ـ در داستان دعوت خويشاوندان كه پس از نزول آيه 215 شعراء و سه سال بعد از بعثت رخ داد، به همين بسنده مىكند كه طعام اين ميهمانى را على بن ابى طالب به فرمان پيامبر ترتيب دادهبود (6) . امّا به اينكه نخستين فرد از بنى هاشم كه در آن ميهمانى ايمان و پيروى خود را از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله اعلام نمود، على بن ابى طالب بود، هيچ اشارهاى نكرده و تصويرى مبهم از اين ميهمانى چهل نفره نشان داده است. 3ـ پس از اين تا سال دهم از على بن ابى طالب عليهالسلام هيچ يادى نمىكند، حتى در بيان دوره سه ساله توانفرساى محاصره بنى هاشم و بنى المطّلب در شعب ابى طالب (كه بسيارى از شبها على عليهالسلام به امر پدرش به جاى پيامبر صلىاللهعليهوآله مىخوابيد تا اگر مشركان خواستند پيامبر را ترور كنند، او كشته شود و به پيامبر آسيبى نرسد). در همين حال، بارها از ابوبكر و عثمان بن عفّان و به تفصيل از اسلام عمر سخن مىگويد (7) . پس از آن هم تا آخر سال سيزدهم بعثت از على بن ابى طالب عليهالسلام سخنى نمىگويد (8) . 4ـ پس از ذكر هجرت صحابه مىنويسد: «ديگر هيچ كس از مسلمانان در مكّه با پيامبر صلىاللهعليهوآله نمانده بود مگر ابوبكر و على بن ابى طالب و اين دو به فرمان او، با او ماندند...» (9) . و نيز مىگويد: «پيامبر صلىاللهعليهوآله از طريق وحى به مكر آنان آگاه شد و چون ديد كه بر درِ خانهاش كمين گرفتهاند، فرمود تا على بن ابى طالب در بستر او بخوابد و بُردِ او را بر سر كَشَد و خود از در خارج شد... چون صبح شد، على از در بيرون آمد. دريافتند كه پيامبر صلىاللهعليهوآله نجات يافته است...» (10) . اين چند جمله، تمام سهمى است كه او براى اميرالمؤمنين عليهالسلام در ماجراى هجرت در نظر گرفته است! در حالى كه به روايت طبرى، هيچ مهاجرى در مكه غير از على بن ابى طالب و ابى بكر نماند، جز اينكه دستگير و حبس يا شكنجه شد و ابوبكر بسيار از پيامبر اجازه مهاجرت مىگرفت، امّا پيامبر به وى اجازه نمىداد تا اينكه پيامبر اجازه مهاجرت را در شب محاصره خانه خود توسط مشركان از خدا دريافت. لذا به على عليهالسلام فرمود: بر بسترم بخواب و بُردِ حضرمى سبزم را به رويت بينداز و در آن بخواب، كه چيزى كه آن را ناخوش داشته باشى از آنها به تو نمىرسد و اگر پسر ابى قحافه (ابى بكر) نزدت آمد، به او بگو كه من به سوى غار ثور رفتهام و فرمانش بده كه به من ملحق شود و برايم غذايى بفرست و راهنمايى اجاره كن كه مرا به راه مدينه رهنمايى كند و برايم شترى سوارى بخر و پس از من در مكه مدتى بمان و ودايع و امانتهايى كه از مردم نزدم است، به آنها تحويل بده. ايشان هم در بستر آن حضرت خوابيد. چون صبح شد و مشركان وارد خانه رسول خدا شدند، على عليهالسلام از بسترش برخاست و چون آنها به او نزديك شدند، او را شناختند و گفتند: همدمت (پيامبر) كجاست؟ گفت: نمىدانم، مگر من به مراقبت از او گماشته شده بودم؟ شما او را به بيرون رفتن فرمان داديد، او هم بيرون رفت. مشركان هم او را سخت نكوهش كردند و زدند و به سوى مسجدالحرام بردند و ساعتى زندانىاش كردند، سپس رهايش كردند و على بن ابى طالب رضىاللهعنه سه شب و روز در مكه ماند تا وديعتهاى مردم نزد پيامبر را به آنها برگرداند و پس از فراغت از آن به پيامبر صلىاللهعليهوآله ملحق شد (11) . 5ـ در بخش غزوات، سومين غزوهاى كه نقل مىكند، غزوة العُشَيرة (ذات العُشَيرة) است كه در آن، نيز از على بن ابى طالب عليهالسلام هيچ يادى نمىكند (12) ، در حالى كه طبرى در اين قسمت دو روايت مهم، يكى از عمّار بن ياسر و ديگرى از ابى العباس سهل بن سعد در مورد نامگذارى على بن ابى طالب عليهالسلام به ابوتراب توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله و پيشگويى آن حضرت از شهادت ايشان توسط اشقى الناس (ابن ملجم) نقل كرده است (13) . اين در حالى است كه ابن خلدون در بسيارى موارد متعرض مسائل كماهميتى شده كه خواندن آنها خستهكننده است. لذا گزينشى و جانبدارانه بودن تاريخ وى معلوم است و تاريخ طبرى خيلى بىطرفتر از كتاب اوست. 6ـ در غزوه بدر، ابن خلدون همچون طبرى از مبارزه على ابن ابى طالب با وليد بن عتبه ياد مىكند (14) ؛ امّا در مسئله مهم پرچمدارى، چنين مىگويد: «لواء خاص را به مصعب بن عمير داد و به دست على و مردى از انصار هر يك رايتى داد...» (15) . اين در حالى است كه طبرى مىنويسد: «صاحب رايت رسول خدا صلىاللهعليهوآله ، على بن ابى طالب عليهالسلام بود و صاحب رايت انصار سعد بن عُباده بود» (16) . جاى شگفتى است كه چگونه ابن خلدون روايت طبرى را كه معقولتر (از نظر وجود دو پرچم براى مهاجرين و انصار) است، انتخاب نمىكند؟! 7ـ سپس در غزوه كُدر، سَويق، ذى اَمَرّ، بَحران، و بنى قينُقاع، و قتل كعب بن الاشرف و سلاّم بن ابى الحُقَيق و سريّه زيد بن حارثه (غزوة القردة) از على بن ابى طالب عليهالسلام يادى نمىكند (17) . به روايت طبرى پرچمدار مسلمانان در غزوه كُدر، امام على عليهالسلام بود (18) . 8ـ در مورد غزوه اُحُد، ابن خلدون نقش امام على عليهالسلام را همين اندازه مىداند كه: چون پيامبر صلىاللهعليهوآله در حفرهاى افتاد، على دستش را گرفت و به كمك طلحه آن حضرت را بلند كرد؛ در اواخر جنگ وقتى كه پيامبر به سوى دره كوه احد روان شد، ابوبكر و عمر و على و زبير و حارث بن الصّمه انصارى پيرامونش گرد آمدند؛ سپس على بن ابى طالب عليهالسلام آب آورد و پيامبر صلىاللهعليهوآله صورتش را شست؛ پيامبر پس از بازگشت به مدينه، به على گفت:ر مشركان بر ما اينچنين ظفر نيابند تا به يارى خداى، مكّه را فتح كنيم (19). 9ـ در غزوه حمراء الاسد، بئر معونه، ذات الرقاع، بدر صغرى و دومة الجندل، و حادثه رجيع از على بن ابى طالب نامى نبرده و در غزوه بنى النضير مىگويد كه پيامبر با ابوبكر و عمر و على و چند تن از اصحاب، پاى يكى از ديوارهاى يهوديان بنى النضير نشسته بودند (20) . 10ـ به بيان ابن خلدون، سهم على بن ابى طالب عليهالسلام در جنگ خندق همين اندازه بود كه چون چند تن از مشركان از محلى بين خندق و كوه سلع كه خندق تنگتر بود، رد شدند و على بن ابى طالب، عمرو بن عبدودّ را كشت، بقيه از همان راه برگشتند (21) . در حالى كه بيان طبرى، بيشتر كسانى كه از خندق رد شدند، به دست على بن ابى طالب عليهالسلام به هلاكت رسيدند و ضربتى كه آن حضرت به عمرو زد، تأثير و جايگاه ويژهاى دارد كه بر صاحبنظران پوشيده نيست (22) . 11ـ در غزوه غابه و ذى قرد و بنى المصطلق از امام على عليهالسلام يادى نمىكند و مىگويد كه پيامبر صلىاللهعليهوآله در غزوه بنى قُرَيظه، پرچم را به دست على بن ابى طالب عليهالسلام داد (23) . 12ـ در مورد غزوه حُديبيّه مىنويسد كه على عليهالسلام صلحنامه را مىنگاشت و بر فراز آن نوشت: اين چيزى است كه محمّد پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله ... . پيامبر صلىاللهعليهوآله به خواسته و اعتراضِ نماينده مشركان به على عليهالسلام فرمود تا آن را (پيامبر خدا) پاك نمايد و على عليهالسلام چنين نكرد و پيامبر خود اين كار را كرد (24) . 13ـ در باب غزوه خيبر، ابتدا مىگويد كه پيامبر رايت را به دست على بن ابى طالب عليهالسلام داد؛ امّا پس از چند سطر مىنويسد كه براى گشودن «برخى از دژهاى خيبر» رايت را به دست على داد و على چشم درد داشت. پيامبر بر چشمان او آب دهان افكند و شفا يافتند. بعضى از اين دژها را به جنگ گشودند و بعضى را به صلح (25) . با اين حال دو روايتى كه طبرى در اين باب نقل مىكند (26) ، حاكى از جلالت قدر و منقبت و جايگاه ويژه على بن ابى طالب عليهالسلام نزد خدا و رسولش است. در اين دو روايت آمده كه وقتى اصحاب پيامبر صلىاللهعليهوآله از فتح دژ خيبريان ناكام شدند، پيامبر فرمود هر آينه حتما و حتما فردا پرچم را به مردى مىدهم كه او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند. پس هر يك از مردان قريش (و به يك روايت، ابوبكر و عمر) آرزو كرد كه خودش آن مرد باشد. فردا على عليهالسلام در حالى آمد كه چشمانش به شدت درد مىكرد. پيامبر در دو چشم او آب دهانش را ماليد، خوب شدند و جنگيد و پيروزى بزرگ خيبر را كسب نمود. ابن خلدون آن را حذف و قسمتى از آن را كه حاكى از اعجاز نبوى است، نقل مىنمايد. همان طور كه در صلح حديبيّه اصرار مىكند كه پيامبر صلىاللهعليهوآله پس از پاك كردن عبارت «پيامبر خدا» نوشت: «محمّد بن عبداللّه» و نگارش اين كلمات را يكى از معجزات آن حضرت مىداند و متذكّر مىشود كه نوشتن اين دو كلمه، اشكالى بر امّى بودن پيامبر وارد نمىكند (27) . بدينسان به خوبى مىتوان دريافت كه ابن خلدون با مراقبت كامل، آنچه را كه براى على بن ابى طالب عليهالسلام منقبتى خاص بهشمار مىآيد، حذف مىكند و آنچه را كه بر اعجاز و نبوت و عظمت پيامبر اسلام گواه باشد، نقل مىنمايد. 14ـ در قضيه فتح فدك و وادى القرى و عمرة القضاء و غزوههاى جيش الامراء و موته از امام على عليهالسلام يادى نمىكند (28) ؛ امّا در جريان فتح مكه چند بار از آن حضرت نام مىبرد. نخست در آمدن ابوسفيان به مدينه و تقاضاى بىنتيجه وساطت نزد پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله براى خودش ابتدا از ابوبكر، سپس از عمر، آنگاه از على بن ابى طالب، سپس از فاطمه زهرا و دو فرزند جليل القدرش حسن و حسين عليهمالسلام ، كه سرانجام راهكارى را از على بن ابى طالب عليهالسلام براى او نقل مىكند كه او بعد از عمل به آن و برگشت به مكه با سرزنش قريش روبهرو شد كه على عليهالسلام تو را به بازى گرفته است. مورد دوم در بازجويى موفقيتآميز على بن ابى طالب و زبير و مقداد از زنى جاسوس است كه حامل نامهاى براى قريش بود تا از حركت پيامبر، به سوى مكه آگاه شوند. سوم در وقتى كه پيامبر رايت را از سعد بن بن عباده گرفت و به على عليهالسلام داد و ابن خلدون با نقل روايتى كه «گويند كه زبير را فرمود»، در اين مطلب تشكيك مىكند. چهارم در كشتن يكى از آزاردهندگان پيامبر صلىاللهعليهوآله در مكه توسط على بن ابى طالب عليهالسلام در روز فتح مكه به امر پيامبر صلىاللهعليهوآله . پنجم ارسال على عليهالسلام توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله نزد قبيله بنى جُذَيمه كه خالد بن وليد شمار فراوانى از آنها را به ناحق كشته بود، براى پرداختن ديه كشتهشدگان (29) . طبرى در مورد اوّل تا سوم و به خصوص در مورد پنجم اضافاتى دارد كه اين موارد را به منقبت و فضيلت على بن ابى طالب عليهالسلام مبدّل مىكند (30) ، ولى ابن خلدون آنها را ياد نكرده است. 15ـ در غزوه حنين چون از فرار مسلمانان سخن مىگويد، ماندن و پايدارى ابوبكر و عمر و على عليهالسلام و عباس و چند تن ديگر را پيرامون پيامبر ذكر مىنمايد (31) و در محاصره طايف از على عليهالسلام يادى نمىكند (32) و در غزوه تبوك نيز فقط از جانشينى على بن ابى طالب عليهالسلام در مدينه توسط پيامبر ذكرى كرده و با يادكرد دو قول ديگر در اين باب تشكيك و خبر را تضعيف مىنمايد (33) . همچنين وى از ماجراى ايرادگيرى ذوالخويصره به عدالت پيامبر صلىاللهعليهوآله در چگونگى تقسيم مالى كه على بن ابى طالب عليهالسلام از يمن آورده بود و سخن پيشگويانه پيامبر صلىاللهعليهوآله در مورد نقش وى در پيدايش مارقين (34) سخنى نمىگويد. 16ـ در بحث عام الوفود از على عليهالسلام يادى نمىكند، جز اينكه پيامبر او را پيش از تبوك، در سريهاى بر سر قبيله طى فرستاد كه در آن حمله، حاتم طائى كشته و غنائمى كسب شد (35) . طبرى ذيل حوادث سال نهم از داستان حركت پيامبر به سوى تبوك سخن گفته و قصه معروف جانشين كردن على عليهالسلام در مدينه و نبردن او به تبوك و بدگويى منافقان مدينه از اين ماجرا و تعبير آن به استخفاف على عليهالسلام توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله و حركت مسلحانه على عليهالسلام نزد پيامبر و شكايت و سؤال نمودن از آن حضرت در اين باب و بالاخره فرمايش مشهور نبوى صلىاللهعليهوآله كه: «اَفَلا ترضى يا على اَن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ أنّه لا نبىّ بعدى» را نقل مىكند كه ابن خلدون فقط به ذكر اينكه پيامبر صلىاللهعليهوآله على عليهالسلام را به جاى خود گذاشت، اكتفا مىكند (36) . در بحث از ذوالحجة همان سال (نهم هجرى) مىگويد كه خداوند چهل آيه از سوره برائت (توبه) را بر پيامبرش نازل فرمود و او ابوبكر را براى ابلاغ آن فرستاد، امّا در پى او على عليهالسلام را روانه كرد تا آن آيات را (در ذوالحليفه) از او بگيرد و بر مردم بخواند و در جواب ابوبكر كه نگران بود آيهاى در موردش نازل شده باشد، فرمود كه در باب وى چيزى نازل نشده، ولى فرمان پيامبر را جز خودش يا مردى كه از او باشد، نبايد ابلاغ كند. پس ابوبكر اميرالحاج شد و على عليهالسلام رساننده پيام برائت در عيد اصحى نزدِ عقبه (37) . هر چند كه ابن خلدون از اين خبر، منقبتى را براى امام على عليهالسلام استنتاج نمىكند، ولى چون نصّ فرمايش پيامبر صلىاللهعليهوآله از منقبت و فضيلتى براى آن حضرت حكايت مىكند، در كنار او منقبتى هم براى كسى كه به لحاظ تاريخى رقيب نخست او محسوب مىشود، نقل مىنمايد تا منقبت مذكور تحتالشّعاع قرار گيرد. همچنين از اجابت نشدن دعوت شش ماهه خالد بن وليد به اسلام توسط مردم يمن و ارسال على بن ابى طالب عليهالسلام توسط پيامبر و بازگرداندن خالد و انذار مردم يمن و خواندن نامه رسول خدا صلىاللهعليهوآله برايشان توسط على بن ابى طالب عليهالسلام و سرانجام اسلام آوردن دسته جمعى قوم هَمْدان و خبر دادن كتبى آن توسط آن حضرت به پيامبر و سجده شكر رسول خدا صلىاللهعليهوآله سخن گفته است (38) . در بحث از وفدِ نجران (نصرانى) از نزول آيه مباهله و سر باز زدن آن وفدِ هفتاد نفره از مباهله و پذيرش جزيه سخن مىگويد، ولى ابدا از ماجراى مباهله صحبتى نمىكند (39) ؛ چه اينكه پرداختن به اين رخداد مستلزم نقل يكى از فضايل بزرگ امام على و همسرش فاطمه زهرا و دو فرزندشان حسن و حسين عليهمالسلام است. همچنين در بحث از وفد خولان، در نهايت كار كه قرار بر اقامه عدل و دفع فتنه و اقدامى مصالحهآميز بود، از نشاندن على بن ابى طالب عليهالسلام بر شترى و دادن شمشير پيامبر صلىاللهعليهوآله به او و فرستادنش به سوى زيد بن حارثه توسط پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله سخن مىگويد (40) . 17ـ در بحث از حجّة الوداع مىگويد كه پيامبر صلىاللهعليهوآله على بن ابى طالب عليهالسلام را به نجران فرستاد تا صدقات و جزيههاى آنان را گرفته، نزد ايشان ببرد و چون پيامبر صلىاللهعليهوآله در حدود 25 ذوالقعده سال دهم هجرى براى حجّة الوداع از مدينه بيرون رفت و در يكشنبه چهارم ذوالحجّة به مكّه وارد شد، على بن ابى طالب عليهالسلام نيز با صدقاتى كه از نجران آورده بود، به ايشان پيوست و با او حج به جاى آورد (41) . در اينجا طبرى داستان جالبى از شتاب على عليهالسلام براى پيوستن به پيامبر در حج و اقدام پيامبر به شريك نمودنش در قربانى خود و تصرّف همراهان على بن ابى طالب عليهالسلام در جامههاى بيتالمال در غياب او و پس گرفتن آنها توسط على عليهالسلام و شكايت آن اصحاب به پيامبر صلىاللهعليهوآله از آن حضرت دارد كه در نهايت باعث شد رسول خدا صلىاللهعليهوآله در ميان اصحاب خود بايستد و چنين سخنرانى كند: «اى مردم! از على شكايت نكنيد. به خدا سوگند كه او در ذات خدا ـ يا در راه خدا ـ بسيار خشن است» (42) . ابن خلدون از اين ماجراى مهم هيچ يادى نمىكند. پس از اين هم وى تا مبحث «بيمارى پيامبر» از على عليهالسلام سخنى به ميان نمىآورد. 18ـ در مبحث بيمارى و رحلت پيامبر صلىاللهعليهوآله از على بن ابى طالب عليهالسلام جز در زمينه غسل دادن آن حضرت با مشاركت چند نفر ديگر، يادى نمىكند، امّا از ذكر چندين فضيلت براى ابوبكر دريغ نمىكند؛ از جمله اينكه پيامبر صلىاللهعليهوآله در يكى از آخرين سخنرانيهاى نزديك وفاتش دستور فرمود همه درهايى را كه از خانههاى اصحاب به مسجد باز مىشوند، ببندند جز درِ خانه ابوبكر را. او هر چند اين روايت را از طبرى نقل كرده است (43) ، امّا روايت مشهور را كه مىگويد بستن همه درها توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله و از جانب خدا فرمان داده شد جز در خانه على عليهالسلام (44) ، وانهاده است، در حالى كه خانه ابوبكر در سنح؛ يعنى ناحيه دورى در مدينه بود و خانه على عليهالسلام و فاطمه عليهاالسلام در جنب مسجد النبى صلىاللهعليهوآله قرار داشت كه امروز هم هست. نتيجهگيرى
آنچه تاكنون آورديم، تقريبا همه مطالبى است كه ابن خلدون در تاريخ خود از بعثت تا رحلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله درباره امام على عليهالسلام آورده است و استقراى تامّ در اين زمينه نشان از تحفّظ و تقيّد ابن خلدون بر اين نكات دارد كه اوّلاً در حد امكان هيچ منقبت و فضيلتى از على بن ابى طالب عليهالسلام به صراحت يا اشاره بيان نكند مگر ناچار شود و حتى در مواردى چون مباهله كه بدون ذكر منقبتى اختصاصى از آن حضرت قابل نقل نيست، به كلّى مسكوت مانده و فقط از آن (مباهله) نام برده است. ثانيا در برخى موارد ديگر (مانند فتح خيبر) آنچه را كه معجزه پيامبر صلىاللهعليهوآله است، نقل مىكند و آنچه منقبت على عليهالسلام است، وا مىگذارد. اين هم يكى از ويژگيهاى تفكّر اوست كه چون دوره حيات پيامبر صلىاللهعليهوآله را دورهاى مىداند كه عصبيّت قريش تحت الشعاع خوارق و معجزات قرار گرفته و فراموش گشته بود، لذا چند مورد معجزه را ذكر مىنمايد. ثالثا در بيان عظمت مقام و مناقب صحابهاى همچون ابوبكر و عمر ـ كه ما نتوانستيم وجهى خاص براى آن بيابيم جز اينكه رقيب سياسى على بن ابى طالب عليهالسلام محسوب مىشدند ـ هر جا كه فرصت و مجالى يافته به صراحت سخن گفته است. بدينسان به نظر مىرسد نحوه برخورد او با امام على عليهالسلام در بيان اين بخش از تاريخ صدر اسلام، منصفانه و علمى نيست. موضع ابن خلدون درباره اميرالمؤمنين عليهالسلام در دوران حكومت خلفاى سهگانه آنچه از بيان ابن خلدون در اين برهه ديده مىشود، حضور كمرنگ و انفعالى و غيرمعترضانه حضرت على عليهالسلام در دوران خلافت ابوبكر و عمر است (45) ؛ امّا در دوره خلافت عثمان، شاهد حضور بيشتر و قوىتر و گاه به شكل اعتراض شديد آن حضرت به عثمان و معاويه هستيم. در اين دوره، چند نكته مهم در تاريخ ابن خلدون به چشم مىخورد كه به بحث ما مربوط است: 1ـ در بيان چگونگى و دستاورد تأسيس شوراى شش نفره به دستور عمر بن خطّاب براى تعيين جانشين (46) وى، اوّلاً پاسخ امام على عليهالسلام و عثمان را به عبدالرحمان بن عوف (بيعت به شرط عمل به كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيره شيخين) به گونهاى بيان مىكند كه گويى عثمان در اين كار نيرومندتر و قاطعتر است (47) . چنان كه در بخش مربوط به محاصره و قتل عثمان، مدعى مىشود كه عثمان به على عليهالسلام و طلحه و زبير گفت: «شما را به خدا سوگند مىدهم آيا به ياد داريد كه به هنگام وفات عمر، شما از خداوند به دعا خواستيد كه بهترين شما را براى شما برگزيند؟ آيا خداوند دعاى شما را مستجاب نكرد؟» (48) . در واقع مىتوان دريافت كه ابن خلدون افضل بودن عثمان را تبليغ مىنمايد. 2ـ با اين حال مىگويد كه عبدالرحمان بن عوف به على عليهالسلام گفت: «تو مىگويى از ديگر حاضران بدين مقام اَولى هستى؛ زيرا از اقرباى رسول خدايى و نيز سابقه تو در اسلام از همه بيشتر است و در استقرار و پيشبرد امر اسلام تأثيرى شگرف داشتهاى...» (49) . اين سخن از مجادله و بحث و احتجاج امام على عليهالسلام در شوراى مذكور براى اثبات افضل بودن و حقانيّت خود براى خلافت حكايت دارد و در حالى كه ابن خلدون از برخى گفتوگوهاى كم اهميت در آن ماجرا (مثلاً ميان سعد بن ابى وقّاص با عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه) نگذشته است، جاى شگفتى است كه چگونه از اين مجادلات (مناشدات) و احتجاجات امام على عليهالسلام هيچ يادى نكرده است (50) ؟! آيا اين از فقدان انصافش در مورد آن حضرت حكايت نمىكند؟ 3ـ يكى از مقدمات قتل عثمان، شرابخوارى افراطى وليد بن عُقبه والى اموى كوفه بود كه ابنخلدون ضمن انكار شرابخوارى او و نيز ادعاى اينكه عثمان دستور اجراى حدّ شرابخوارى بر او را داد، روايت معروف حد زدنِ او از سوى امام على عليهالسلام را انكار مىكند و مىگويد كه نقش آن حضرت اين بود كه اوّلاً گفت تا لباس وى را درآورده، حد را بر بدنِ برهنه جارى كنند؛ ثانيا به پسرش حسن عليهالسلام دستور داد كه او را تازيانه بزند، ولى وى نپذيرفت و عبداللّه بن جعفر اين كار را كرد؛ ثالثا فرمود كه چهل ضربه بس است؛ زيرا پيامبر و ابوبكر چهل ضربه مىزدند و عمر هشتاد ضربه، و هر دو سنّت است (51) ! (وى اشاره نمىكند كه حدّ شرابخوار در كتاب خدا چند ضربه است؟) شگفت آور است كه وى مقام حسن بن على عليهالسلام فرزند و از بزرگترين صحابه رسول خدا صلىاللهعليهوآله را چنان پايين مىآورد كه آشكارا در اجراى حدود الهى از فرمان پدرش سرپيچى مىكند. همچنين علّت تعارض ميان امرِ خشن امام على عليهالسلام به اجراى حد بر بدنِ برهنه و ملايمت غير منتظرهاش در تعداد تازيانه روشن نيست. آيا مناسبتر نبود كه تأكيد فرمايد هشتاد ضربه بزنند؟ در اين مورد گويى روح علمى و تحقيقى ابن خلدون در مقابل روايات اموى خشكيده است. 4ـ در بيان مبسوط شورش مردم كوفه، بصره، مصر و ديگر بلاد عليه عثمان و سرانجام قتل او (52) ، اوّلاً حضور امام على عليهالسلام را بسيار پر رنگ نشان داده، به نقل از مروان و چند تن از بنى اميه خطاب به او مىنويسد: «تو ما را هلاك كردى، اين كارها كار توست. به خدا سوگند اگر به آن آهنگى كه كردهاى دست يابى، دنيا بر تو خواهد شوريد» (53) . با اينكه ابن خلدون تلاش بىوقفه امام على عليهالسلام و فرزندانش را براى جلوگيرى از قتل عثمان نقل مىكند و بدينسان منصفانه به فقدان هر انگيزه و نقشى در آن حضرت براى اين قتل اقرار مىنمايد، ولى نقل قول مذكور در كنار انتساب تحريكات و قتل به شيعيان و ياران نزديك آن حضرت همچون مالك اشتر، محمّد بن ابى بكر، كميل بن زياد، صعصعة بن صوحان، عمّار ياسر و ديگران كه او آنان را از قول معاويه و افرادى ديگر به بىخردى، بىدينى، سرمستى، فتنهانگيزى، ثروتطلبى و تفكّر جاهلىِ غير اسلامى متهم كرده و حربههاى شيطان و تحت تأثير يهودى جديد الاسلامى به نام عبداللّه بن سبا (كه ابوذر غفارى را نيز تحت تأثير او مىداند!) معرفى نموده است (54) ، وقتى كه با تبرئه عايشه از تحريكات صريحى كه براى كشتن عثمان داشت همراه مىشود (55) ، به نتيجهاى غير منصفانه و غير تحقيقى مىرسد كه جنگآفرينان جمل و صفين به آن رسيدند و مسئوليّت قتل عثمان را به امام على عليهالسلام ـ نه به امويان ـ منسوب كردند!؟ 5ـ ابن خلدون ـ چنان كه اشاره شد ـ خاستگاه تشيّع را فعاليتهاى يك يهودى جديد الاسلام به نام عبداللّه بن سبا در بصره، كوفه، شام و سرانجام مصر قلمداد مىكند (56) و بزرگترين شيعيان و ياران امام على عليهالسلام يعنى ابوذر، عمّار، كميل، مالك، صعصعه و ديگران را تحت تأثير او مىداند؛ از طرف ديگر اعتراض و شورش عليه عثمان و قتل او را به تحريكات همان شخص و تحرّكات طرفدارانش نسبت مىدهد كه گويا بيشتر زنان و صحابه پيامبر صلىاللهعليهوآله با آن مخالفت و مقابله كردهاند؛ از جهت سوم آن اعتراضات و شورشها را برخاسته از عِرقِ جاهليّت در كسانى ـ عمدتا غير صحابى يا كم بهره از صحبت ـ مىداند كه از رياست و امكانات بهرهاى نيافته بودند. جمع ميان اين سه مطلب، معرّفى تشيّع علوى به عنوان يك جريان دنياطلب و احياگر جاهليّت و در مقابل جريان دينى و حكومتى (خلافت) اموى ـ صحابى است. وى مىنويسد: «چون فتوحات به كمال رسيد و دولت اسلام بسط يافت و اعراب به شهرهاى بصره و كوفه و شام و مصر داخل شدند، تنها كسانى كه به صحبت رسول خدا صلىاللهعليهوآله نائل آمده بودند و به هدايت و آداب او اقتدا مىكردند، مهاجران و انصار از قريش و مردم حجاز بودند و نيز كسانى از قبايل ديگر كه اين توفيق يافته بودند، امّا ديگر اعراب قبايل از بنى بكر بن وائل و عبدالقيس و ديگران از قبايل كنده و ربيعه و ازد و تميم و قضاعه و غير ايشان اگر چه از اين صحبت جز اندك نصيبى نداشتند، ولى در فتوحات، سابقه و شركتى عظيم داشتند. در آغاز، حقوق اهل فضل و سابقه به خاطر آن كه هنوز مسئله نبوت و نزول ملائكه، هيبت و شدّت خود را از دست نداده بود، به خوبى رعايت مىشد، ولى چون زمانى گذشت، آن حالات دستخوش فراموشى گرديد. از ديگر سو دشمن نابود و دولت نيرومند گشته بود. اينها سبب شد كه عرق جاهليّت به جنبش آيد. و چون ديده باز كردند، ديدند رياست به خاندانهاى مهاجرين و انصار، از قريش و غير قريش اختصاص يافته است. اين اوضاع در ايام خلافت عثمان ظهور بيشترى يافت. زبان طعن بر واليانى كه او به شهرها گماشته بود گشودند و...» (57) . آيا وى عثمان و امويان و صحابه را تطهير نكرده است؟ (58) . پُر واضح است كه ابن خلدون در يك اقدام غير تحقيقى و غير منصفانه و غير علمى، به جاى وارسىِ تاريخ به توجيه تاريخ به نفع امويان و عباسيان (خلفا) پرداخته است و به جاى اينكه تحوّلات رخ داده در دوره سى ساله پس از پيامبر به خصوص در عصر خلافت عثمان را باعث پيدايش عصبيّت اموى ـ قرشى معرفى كند و آن را نكوهيده و باعث ناكامى جريان اصيل عدالتخواهانه پيامبر مآبانه علوى بداند، اصل را بر تطهير و تعديل همه صحابه و بيدارى طبيعى عصبيت مُضَرىِ قُرَشىِ اموى پس از دوره حيات پيامبر صلىاللهعليهوآله و خلفاى سهگانه قرار داده، مدعى مىشود كه جريان عدالتخواهانه شيعى، جريانى انحرافى در مقابل آن جريان طبيعى بهشمار مىرفت كه به طور طبيعى محكوم به شكست بود! يعنى وى در معادله عصبيّت و انحراف، هم جاى علت و معلول را عوض كرده و هم مسئله حق و باطل را فراموش كرده است. موضع ابن خلدون درباره اميرالمؤمنين عليهالسلام على بن ابى طالب عليهالسلام در دوره خلافت (از قتل عثمان تا شهادت امام عليهالسلام
اينك امام على عليهالسلام به خلافت (و از نظر ابنخلدون به «امامت») رسيده است و به نظر مىرسد كه ابن خلدون به عنوان يك مورّخ بايد از قيد و بندهاى تفكّر كلامى تسنّن و احاديث صحيح و مجعول اهل حديث رهايى يافته و حداقل با همان روشى كه از سه خليفه پيش سخن گفته، از اين ربيب و پسرعمو و داماد و يار ايثارگر و خليفه مظلوم و شهيد پيامبر صلىاللهعليهوآله هم صحبت كند؛ امّا آيا او موفق شده كه بىطرفانه و با معيارهاى علمى محقّقانه (هر چند با ذوق و مذهب اهل سنّت) اين كار انجام دهد؟ 1ـ هر چند به نظر مىرسد ابن خلدون در اين قسمت با تعصب كمترى روايات مربوط را نقل مىكند، ولى در مورد ماندن در مدينه هنگام محاصره و قتل عثمان، پذيرش خلافت و ماندن در مدينه پس از قتل عثمان، و عزل معاويه و برخى ديگر از كارگزاران عثمان، از زبان عبداللّه بن عباس، حضرت على عليهالسلام را فاقد رأى و انديشه مىخواند كه به وى مىگويد: «اى ابن عباس، من از اين حسابگريهاى تو و معاويه سردر نمىآورم!» (59) همانطور كه گفتيم، ابن خلدون به نهجالبلاغه و شروحى چون شرح ابن ابى الحديد بر آن دسترسى داشت و اين تغافل وى از ديدگاههاى شفاف و تيزبينى اميرالمؤمنين عليهالسلام نسبت به بنى اميه و فتنه خطرناكشان و شيطنت معاويه و امثال او (60) متعصبانه مىنمايد. به علاوه با محاسبهاى خردمندانه مىتوان پى برد كه تصميمات امام على عليهالسلام بهترين گزينههايى بود كه هر خليفهاى در شرايط ايشان مىتوانست انتخاب كند (61) . در همان حال وى با تصريح به اينكه امام على عليهالسلام برائت خود را از خون عثمان اعلام فرموده و به هيچ يك از كسانى كه عليه عثمان خروج كرده بودند مقامى نداد (62) ، رعايت انصاف را در اين مورد كرده است. ابن خلدون در نقل ماجراى جمل مىكوشد نقل واقع كند، اگر چه موجب قدح و منقصتِ طلحه و زبير و عايشه و حفصه و برخى از بنىاميّه و ديگران و اثبات غدر و خيانت و بىتقوايى آنها باشد (63) . همچنين استدلال درست اميرالمؤمنين عليهالسلام را در مواضع ايشان از زمان محاصره عثمان تا خروج از مدينه براى جنگ جمل بيان كرده و حتى صريح ادعاى ايشان را كه: «رسول خدا وفات كرد و من از هر كس ديگر به جانشنيى او سزاوارتر بودم...» و همچنين فروتر نبودن از ابوبكر و عمر و عثمان را نقل مىكند (64) كه اين در تعارض با ادعاى مكرّر وى مبنى بر برترى نداشتن آن حضرت بر صحابه ديگر و حتى برترى ابوبكر و عمر بر اوست و آن ادعا به مثابه تكذيب فرمايش اميرالمؤمنين عليهالسلام از جانب وى است. همچنين وى زمينههاى كينه ابو موسى اشعرى از على عليهالسلام و سردارانش و نيز جنگطلبى مخالفان آن حضرت و صلحطلبى و اصلاح خواهى ايشان را به خوبى نشان داده و از زبان برخى، ايشان را امين امّت و آگاه در دين و مظلوم و وحدتجو خوانده و دستورات مهم و شرعى و اقدامات جوانمردانه آن حضرت در جنگ جمل (مثل تعقيب نكردن و نكشتن افراد فرارى و مجروح و نكندن جامه از تنِ كشتگان دشمن و نماز خواندن بر آنها و دفن ايشان و حتى دستور تأديب و كتك زدن كسانى كه به عايشه دشنام داده بودند و نيز مشايعت عايشه و وداع و حلاليتطلبى از او را نقل مىنمايد و سرانجام مىگويد كه واقعه جمل را از كتاب ابوجعفر طبرى خلاصه كرده است و از اين جهت به آن اعتماد كرده كه دچار يكسونگريهاى كتاب ابنقتيبه و ديگران نيست (65) . اگر خواننده كنجكاو به كتاب ابن قتيبه (213-276ق) از علماى اهل سنّت مراجعه كند، خواهد ديد كه يكسونگرى به تعريف ابنخلدون، چيزى جز بيان حقايق تاريخى و شرعى و قرآنى كه مبيّن فضائل و حقّانيت على عليهالسلام و رذائل و بطلان و گمراهى دشمنانش در جمل هستند، نيست (66) . از جمله آنچه ابن خلدون از بيان آن واهمه داشت، كشتن طلحه به دست مروان بن حَكم (هر از سپاه جمل) و همچنين نامه امّ سلمه به عايشه در نكوهش وى راجع به نافرمانىِ خدا و رسولش است. همچنين وى برخى از بزرگترين ياران امام على عليهالسلام همچون مالك اشتر و عدىّ بن حاتم را در رديف عبداللّه بن سبا قرار داده و آنها را به منفعتطلبى و بدگمانى و توطئهگرى و جنگ افروزى در شرايطى كه ميان آن حضرت و عايشه و طلحه و زبير صلح و مصالحه شده بود، متهم نموده، گناه اصلى بر پا شدن جنگ و كشتار هزاران نفر از دو طرف را به گردن آنها مىاندازد (67) كه داستانى ساختگى و غيرواقعى و برخاسته از كينههاى بنى اميّه است، چنان كه وى ابايى ندارد كه از سعيد بن عاص اموى در سپاه عايشه در ضمن جنگ جمل نقل كند: «كوشش من جز آن نيست كه خلافت را از فرزندان عبد مناف (كه طلحه و زبير هم از آنها بودند) بيرون كنم» (68) . و از سپاه جمل خارج شد؛ زيرا نتيجه جنگ را به هر حال باقى ماندن خلافت در دست فرزندان عبد مناف مىدانست. چنان كه بعدا خواهيم ديد، ابن خلدون معاويه را اولين خليفه مغالبه (يعنى خليفهاى كه از طريق برترى خواهى و قدرتطلبى و غلبهجويى به خلافت دست يافته است) مىشمرد، و او و جانشينانش را در رديف خلفاى راشدين قلمداد مىكند كه اين گونه قدرتطلبى در تعاليم قرآن و سنّت محكوم و مطرود است (69) و به همين جهت رگههاى غير دينى (سكولار) در نظرات وى ديده مىشود كه كاملاً با انديشههاى سياسى نوين غرب سازگار است. به علاوه او خود در مقدمهاش (ص 363) اذعان مىكند كه قهر و غلبه از آثار خشم و حيوانيّت است و به ستمگرى حاكم در امور دنيوى مىانجامد! در واقع وى در جملهاى كه نقل كرده، خواسته كه نخستين نشانههاى برخاستن عصبيّت بنى اميّه را نشان دهد كه از نظر او ممدوح است! به هر حال از آنچه تاكنون ذكر شد، و به خصوص از تعبير «يكسونگرى» درباره مؤلّفان منصفترى چون ابن قتيبه دينورى و نيز از حذف مواردى كه در تاريخ طبرى بر فضايل اميرالمؤمنين عليهالسلام دلالت دارند، معلوم مىشود كه از نظر ابن خلدون نقل هر گونه روايتى كه بر افضل بودن امام على عليهالسلام دلالت كند، يكسونگرى تلقّى مىشود و او بر اساس بينش كلامى و مذهبى خود، كه نه تنها به عدالت همه صحابه، بلكه به مساوات همه آنها با هم(!) و حتى افضل بودن شيخين معتقد است، مىكوشد تا با حذف و جرح و تعديل روايات تاريخى اهل سنّت پايگاه و جايگاه خلفاى ثلاثه و معاويه و اخلاف او و نيز خلفاى عباسى را چنان بالا برده و از آن مراقبت و با خلاف آن مخالفت كند كه على بن ابى طالب عليهالسلام در رديف معاويه و مروان بن حكم و عبدالملك و هشام و صفّاح و منصور و هارون و مأمون و معتصم و متوكل قرار گيرد! تعجب نكنيد، اين صريح ادعاى اوست (70) . ابن خلدون در مورد طلحه، زبير، عبدالرحمان بن عوف، سعد بن ابى وقّاص، زيد بن ثابت و مانند آنان با اينكه اذعان مىكند كه ثروتهايى كلان اندوخته بودند (71) و شكى هم نيست كه قرآن كنز اندوزى را موجب عذاب در جهنّم مىداند (72) و او خود نيز اقرار مىكند كه نپذيرفتن ابقاى زبير و معاويه و طلحه بر مناصبى كه داشتند از سوى على عليهالسلام براى قرار از تزوير و زراندوزى بود كه «منافى اسلام است» و همين مصالحه نكردنِ مشروع موجب تفرقه و جنگهاى نامشروع توسط آنها شد (73) ، با اين حال مدعى مىشود كه آنها را در اين شيوه (كنزاندوزى و تجمّلطلبى) از لحاظ دينى نمىتوان سرزنش كرد؛ زيرا «ثروت ايشان اموال حلالى بود!...» (74) . با اينكه ابن خلدون به تفصيل داستان بيعت و بيعتشكنى و نيرنگ و رياستطلبى و ثروتاندوزى طلحه و زبير را ذكر نموده و كشتن به ناحق صدها نفر توسط آنها و سپاهشان را نقل كرده است ـ و خدا كشتن يك نفر به ناحق را همانند كشتن همه مردم دانسته است (75) ـ امّا وى بدون توجّه به نصّ قرآنى و روايات تاريخى خودش، مدعى مىشود كه آن دو چون از صحابه و مجتهد و عادل بودند، به رغم گواهى على عليهالسلام كه آنها در آتش هستند، به هيچ وجه نبايد در عدالت آنها شك كرد و آنها را در هيچ يك از اين مسائل نكوهش نمود و حتى مىتوان به گفتارها و كردارهاى ايشان استناد كرد و آنها و همه مردمى (اصحاب جمل و صفّين) را كه در موضوع اختلافى درباره عثمان به جان هم افتادند (و در نتيجه حكومت عدلِ على عليهالسلام را از بين بردند) معذور دانست؛ زيرا آن اختلافات به منزله فتنه و آشوبى بود كه خدا امت را به آن دچار ساخته بود و اين اختلافات و حتى اختلاف ميان امام حسين عليهالسلام و يزيد مهربانى و تفضلى براى آيندگان بود تا هر كس به يكى از آنها كه مىپسندد اقتدا كند و او را امام و رهبر و دليل راهش سازد (76) ! به خوبى آشكار است كه اين نظريات (77) ابن خلدون برآيند تفكر سياسى و تاريخى يا فلسفى، يا نشانه انصاف و بىطرفى علمى او نيست، بلكه شديدا برخاسته از عقيده مذهبى و كلامى و تعلّق خاطر وى به بنى اميّه است؛ چنان كه وى درباره جنگهايى كه در صدر اسلام ميان صحابه و تابعين روى داد، تصريح مىكند: «بايد دانست كه اختلاف آنان درباره امور دينى است و از اجتهاد در ادلّه صحيح و مدارك معتبر ناشى شده است. و هرگاه در موضوعى اختلاف نظر ميان مجتهدان روى دهد، اگر بگوييم حق در مسائل اجتهادى يكى از دو طرف است و آن كه بدان نرسيده مخطى است، پس چون جهت آن به اجماع تعيين نمىشود، كل بر احتمال اصابت باقى مىماند و مخطىِ آن نامعيّن است و به خطا نسبت دادن كل به اجماع مردود است. و اگر بگوييم رأى كل حق و هر مجتهدى مصيب است، پس سزاوارتر آن است كه خطا و به غلط نسبت دادن را نفى كنيم و غايت خلافى كه ميان صحابه و تابعان است اين است كه خلافى اجتهادى است درباره مسائل دينى مبتنى بر ظنّ؛ و حكم (فقهى و اصولى) آن همين بود كه ياد كرديم و اختلافاتى كه در اين باره (اجتهاد در امور) در اسلام روى داده عبارت است از: واقعه على با معاويه، و هم واقعه آن حضرت با زبير و عايشه و طلحه، و واقعه حسين با يزيد، و واقعه ابن زبير با عبدالملك!» (78) . وى مروان بن حكم را در زمره طبقه اول تابعين شمرده كه «عدالت تابعان معروف است» و عبدالملك را از بزرگترين عادلان در ميان مردم مىداند و در عدالتش همين كافى است كه «امام مالك به كردار وى استدلال كرده است» (79) ؛ يعنى نيازى به بررسى عملكرد آنها و تطبيق آن با موازين عقلى و عدل نيست! با اينكه ابن خلدون در تاريخش منصفانه و به تفصيل از قدرتطلبى و خيانت و آشوبگرى و قتل و غارت و شيوههاى ناجوانمردانه و غير اسلامى معاويه و عمرو بن عاص و يارانشان و خروج آنها بر امام على عليهالسلام در طلب قدرت و خلافت و ساير ماجراها در مظلوميت و اصلاحطلبى عليهالسلام ياد كرده است و حتى از لعن معاويه و عمرو و ضحاك بن قيس و وليد و ديگران توسط امام على عليهالسلام و لعن خوبانى چون على عليهالسلام و ابن عباس و حسن عليهالسلام و حسين عليهالسلام و مالك اشتر سخن مىگويد (80) ؛ و با اينكه به صراحت از زبان امام على عليهالسلام عليه معاويه و ابن ابى معيط و حبيب و ابن ابى سرح و ضحاك چنين گواهى مىدهد كه «اينها اصحاب دين و قرآن نيستند. از كودكى اينان را تا سالمنديشان مىشناسم. در ايام كودكى، شريرترين كودكان و در سالمندى، شريرترين سالمندان بودهاند» (81) ؛ و با اينكه المل و النّحل شهرستانى كه مورد اعتمادش است، خوارج را خروجكنندگان بر امام وقت مىداند؛ امّا ابن خلدون با فتنه خواندن جنگهاى دوره حكومت امام على عليهالسلام و بدگويى از قبائلى كه در بصره و كوفه و شام و مصر و امثال آن ساكن شده و به گفته او هنوز داراى خشوت و حميّت و تفاخر جاهليّت و آداب و افكار پيش از اسلام بودهاند، و انتساب دادن آشوبگرى و قتل عثمان به آنها، و ادعاى بىگناهى مروان بن حكم و عايشه و طلحه و زبير در اين امر، و نقل عقايد مخالفان على عليهالسلام (سران مخالفان در جمل و صفين) به اشاره مىكوشد كفه گناه آنها را سبك نمايد و در نهايت مدعى مىشود و به على عليهالسلام افترا مىبندد كه درباره كشتههاى مخالفان در جنگهاى جمل و صفّين فرموده است: «سوگند به كسى كه جان من در يدِ قدرت اوست، هر يك از آن گروه كه با دل پاك جان سپرده باشند، به بهشت رفتهاند!» (82) آيا بهتر نبود كه او طلحه و زبير و معاويه و مانند آنها را جزء خوارج بداند كه بر امام خود خروج كردند؟ با اين همه، ابن خلدون در بيان داستان خوارج و درگيرى امام على عليهالسلام با آنها و قلع و قمع آنان و نيز چگونگى شهادت آن حضرت به دست آنها نسبتا منصفانه عمل مىكند (83) . همچنين وى با اينكه به نقش معاويه و عمرو بن عاص در برانگيختن فتنه خوارج كه دامنِ خودشان و خلفاى بعدى حتى عباسيان را هم گرفت، اذعان كرده است؛ امّا به نظر مىرسد كه وى به خلاف تعاليم اسلامى و حتى موازين عُرفى، قائل به گناه و عقوبتى براى اين فتنهانگيزى آن دو نيست (84) ! به علاوه ابن خلدون به رغم وجود روايات تاريخى در مسموم كردن مالك اشتر با عسل زهرآلود به تحريك معاويه در سفرى كه او براى به عهده گرفتن ولايت مصر از سوى امام على عليهالسلام مىرفت (و اين سخن مشهور و كنايهآميز معاويه كه خداوند را لشكريانى از زنبور عسل است!)، در اين اتهام استبعاد و تشكيك و در واقع آن را به طور تلويحى رد كرده است (85) . ابن خلدون البتّه عدالت و سفارشهاى امام على عليهالسلام درباره قاتلش و نصايح نيكوى ايشان به ترس از خدا و زهد و حقگويى و رحمت به ايتام و يارى به بينوايان و دشمنى با ستمگر و يارى به ستمديده و عمل به كتاب خدا و... را به درستى روايت كرده است (86) . ولى وصيّت آن حضرت به امامت امام حسن عليهالسلام را انكار نموده و از آن حضرت نقل كرده است: «من نه شما را به آن (بيعت با حسن بن على عليهالسلام ) امر مىكنم و نه از آن نهى مىنمايم، شما خود بهتر دانيد» (87) . شايد اگر او اين وصيّت را انكار نمىنمود، در دفاعيّهاش از خلافت معاويه خدشه وارد مىشد! سخن پايانى
چنان كه گفته شد، ابن خلدون تعهّد ويژهاى به خلفا داشت و اصولاً چنين استنباط مىشود كه بسيارى از آراى وى براى دفاع از مشروعيت حكومت و صحت رفتار و سلامت قلب خلفا ساخته و پرداخته شده است. وى آشكارا يكسونگرانه و بر اساس تعصّب مذهبى (فقهى و كلامى) و نيز تعصّب نسبت به نظريه عصبيّت خويش، به پالايش و سانسور تاريخ دست زده است و همانطور كه در اين مقاله اثبات شد، وى در اين روش چنان جسورانه و با جرئت عمل كرده كه گويى در پى حذف كامل نقش و جايگاه على بن ابى طالب عليهالسلام در عصر رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و خلفاى سهگانه است، در حالى كه صدها حديث در كتب مهم اهل سنّت از جايگاه ممتاز و خيرهكننده آن حضرت ـ از جنبه ايمانى، علمى و عملى ـ خبر مىدهند و تأثير وجودى ايشان بر تثبيت دعوت نبوى و پيشبرد اسلام و استوارى امر رسالت كاملاً آشكار است و نه تنها علماى شيعه و سنّى، بلكه بسيارى از دانشمندان مسيحى و ديگران هم بدان اذعان كردهاند. با اين حال ابن خلدون درباره دوران خلافت آن حضرت از بيان بسيارى از حقايق كوتاهى نكرده است، ولى در نهايت به دليل همان تعصّبات نتوانسته به داورىِ خردمندانه بپردازد كه سرانجام آيا ايشان خليفه بود يا نه و اگر نبود دليل آن چيست؟ (خصوصا كه خلافت خلفاى سهگانه قبل ابتدائا اجماعى نبود) و اگر خليفه بود، آيا مخالفانش پيمانشكن و تجاوزگر و خارجى محسوب مىشدند يا خير؟ اگر پاسخ منفى است دليل آن چيست؟ (مثلاً چرا مارقين خارجى محسوب مىشدند، ولى معاويه و عمرو عاص خير؟!) و اگر پاسخ مثبت است چرا او از آنها تجليل مىكند و آنها را مشروع و عادل مىشمارد؟ بنابراين مىتوان چنين نتيجه گرفت كه يا ابن خلدون به دلايلى از بيان حقايق عاجز است و يا اصولاً مورّخى متعصّب و غير منصف مىباشد. 1 ـ بنگريد به: نهج البلاغه، شرح شيخ محمّد عبده، ترجمه على اصغر فقيهى، تهران، صبا، 1374، ص 393-394 (خطبه 192). 2 ـ بنگريد به: همان، مقدّمه مترجم. مشهورترين عالم سنّى كه پيش از ابن خلدون بر نهجالبلاغه شرحى بيست جلدى نوشت، عزّالدين عبدالحميد محمّد بن محمّد بن حسين بن ابى الحديد معتزلى (586-655ق) از رجال مشهور دولت بنى عباس بود. 3 ـ بنگريد به: ابن خلدون، العبر / تاريخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمّد آيتى، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى، 1375، ج 1، ص 624. 4 ـ بنگريد به: ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى، تاريخ الطبرى المعروف بتاريخ الأمم و الملوك، بيروت، مؤسّسة الأعلمى للمطبوعات، بىتا، ج 2، ص 55-64. 5 ـ ابن خلدون، العبر / تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 386. 6 ـ بنگريد به: همان، ج 1، ص 386-387. 7 ـ همان، ج 1، ص 387-390. 8 ـ همان، ج 1، ص 390-394. 9 ـ همان، ج 1، ص 395. 10 ـ همان، ج 1، ص 396. 11 ـ تاريخ طبرى، ج 2، ص 97-106. 12 ـ همان، ج 1، ص 300-301. 13 ـ بنگريد به: همان، ج 2، ص 123-124. 14 ـ بنگريد به: همان، ج 2، ص 148؛ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 405. 15 ـ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 403. 16 ـ تاريخ طبرى، ج 2، ص 138. 17 ـ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 406-404. 18 ـ تاريخ طبرى، ج 2، ص 175. 19 ـ بنگريد به: تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 409-412. 20 ـ همان، ج 1، ص 412-415. 21 ـ همان، ج 1، ص 417. 22 ـ بنگريد به: تاريخ طبرى، ج 2، ص 239-240. 23 ـ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 418-421. 24 ـ همان، ج 1، ص 422. 25 ـ همان، ج 1، ص 427-428. 26 ـ تاريخ طبرى، ج 2، ص 300-301. 27 ـ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 422-423. 28 ـ همان، ج 1، ص 429-431. 29 ـ بنگريد به: همان، ج 1، ص 431-436. 30 ـ بنگريد به: تاريخ طبرى، ج 2، ص 323-343. 31 ـ بنگريد به: تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 438. 32 ـ همان، ج 1، ص 438-440. 33 ـ همان، ج 1، ص 441. 34 ـ بنگريد به: تاريخ طبرى، ج 1، ص 360. 35 ـ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 445. 36 ـ بنگريد به: تاريخ طبرى، ج 2، ص 368. 37 ـ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 446. 38 ـ همان، ج 1، ص 449. 39 ـ همان، ج 1، ص 451. 40 ـ بنگريد به: همان، ج 1، ص 451-452. 41 ـ همان، ج 1، ص 452-454. 42 ـ تاريخ طبرى، ج 2، ص 401-402. 43 ـ همان، ج 2، ص 434؛ تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 457-459. 44 ـ به عنوان نمونه بنگريد به: ابى عيسى محمّد بن عيسى بن سورة التّرمذى، سنن التّرمذى، (الجامع الصحيح)، بيروت، دارالمعرفه، 1423ق، ص 1420 و 1422 (كتاب المناقب، باب 76، ح 1 و باب 78، ح 1). 45 ـ بنگريد به: تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 462، 484، 488، 495، 509، 514-515، 527 و 539. ابنخلدون هيچ اشارهاى به امتناع آن حضرت از بيعت و هجوم عدهاى ا زمردم به خانه فاطمه عليهاالسلام و تهديد و ضرب و جرح منجر به قتل و منع ارث او و بستن و كشاندن على عليهالسلام به مسجد و گرفتن بيعت اجبارى از او براى خليفه اول و احتجاجات آن حضرت و همسرش فاطمه بنت رسول اللّه با خليفه و صحابه نمىكند. انگار كه هيچ حادثه اعتراضآميزى پس از پيامبر صلىاللهعليهوآله رخ نداده است، در حالى كه كتب اهل سنت پر از روايات مربوط به آن ماجراهاست! 46 ـ همان، ج 1، ص 539-542. 47 ـ همان، ج 1، ص 541. 48 ـ همان، ج 1، ص 570-571. 49 ـ همان، ج 1، ص 541. 50 ـ خوشبختانه اين بحثها و احتجاجات (مناشدات) آن حضرت در سينه تاريخ محفوظ مانده و در كتب شيعه و سنّى موجود است، بنگريد به: علاّمه ابى منصور احمد بن على بن ابى طالب الطّبرسى (قرن 6ق)، الاحتجاج، تهران، اسوه، 1413ق، ج 1، ص 320-359؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 167؛ ابن حجر عسقلانى، لسان الميزان، ج 2، ص 156. 51 ـ بنگريد به: تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 551-552. 52 ـ همان، ج 1، ص 557-573. 53 ـ همان، ج 1، ص 567. 54 ـ همان، ج 1، ص 558-561، 565، 567 و 571. 55 ـ همان، ج 1، ص 571-572. 56 ـ اين دروغ بزرگ و افسانه عجيب را علاّمه عسكرى در كتاب عبداللّه بن سبا، نقد و رد نموده است. 57 ـ همان، ج 1، ص 557-558. 58 ـ وى در تطهير برخى از مهمترين همپيمانان خلفا تا آنجا پيش مىرود كه مدعى مىشود بعضى از آنها در زمان ابوبكر و عمر چند جملهاى مىخواندند و با سپاه خود از روى دريا مىگذشتند و خالد بن وليد، مشتى سمِ خطرناك خورد و زهر بر او كارگر نشد و از نقل كرامات واهى ديگرى از اين گونه براى غيرِ خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله روگردان نيست! 59 ـ بنگريد به: تاريخ ابن خلدون، ص 575-576. 60 ـ بنگريد به: نهج البلاغه، ترجمه مرحوم على اصغر فقيهى، خطبه 57 (ص103-104)، 92 (ص 181 - 182)، 97 (ص 188 - 189)، 100 (ص 192-193)، 156 (289-291) و نيز صفحات زيادى كه در نمايه ص 864 قيد شده است و در يكى از آنها (خطبه 198، ص 416-417) تصريح مىفرمايد: «به خدا قسم معاويه زيركتر از من نيست، ليكن او نيرنگ و غدر به كار مىبرد و به فسق و فجور مىپردازد؛ و اگر زشتى نيرنگ و فريب نبود، همانا من زيركترين مردمان بودم؛ امّا هر نيرنگ و فريبى گناهى است و هر گناهى كفرى است و براى هر خائن و فريبكار پرچمى است كه در روز قيامت با آن شناخته مىگردد. قسم به خدا من با مكر و فريب غافلگير نمىشوم و در برابر پيشامدهاى سخت و نيروهاى شديد، سست و ناتوان نمىگردم». 61 ـ بنگريد به: مقدمه عباس العقّاد بر نهج البلاغه، بيروت / لبنان، دارالتعارف للمطبوعات، 1410ق / 1990م (ضميمه المعجم المفهرس لالفاظ نهجالبلاغه). 62 ـ بنگريد به: تاريخ ابن خلدون، ص 577. 63 ـ همان، ج 1، ص 578-583. 64 ـ همان، ج 1، ص 584. 65 ـ بنگريد به: همان، ج 1، ص 585-594. 66 ـ بنگريد به: ابى محمّد عبداللّه بن مسلم ابن قتيبه دينورى، امامت و سياست، ترجمه سيّد ناصر طباطبائى، تهران، ققنوس، 1380، ص 77-109. 67 ـ بنگريد به: ترجمه تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 587-590. 68 ـ همان، ص 579-580. 69 ـ بنگريد به: اسراء / 4 و قصص / 83. 70 ـ آنچه دردآور است اينكه ابن خلدون از طريق انكار فضائل على عليهالسلام و ردّ هر مؤلف سنّى كه به آن فضائل اقرار كند، مىكوشد به هدفش برسد. ما بر مدحتگويى او از شيخين خرده نمىگيريم، ولى تعجب مىكنيم كه چرا او از همان منبعى كه فضائل ابوبكر و عمر را از آن نقل مىكند، فضائل على عليهالسلام را نقل نكرده و حذف مىكند. اين چه تعهد عجيبى است كه او به دفاع از خلفا و مشروعيت آنها و همپايگى آنان با على بن ابى طالب عليهالسلام دارد، در حالى كه مكارم اخلاقى و جوانمردى و عدالتخواهى آن حضرت هيچ تناسبى با آنها ندارد!؟ 71 ـ بنگريد به: مقدمه، ج 1، ص 392. 72 ـ بنگريد به: توبه / 34-35. 73 ـ بنگريد به: مقدمه، ج 1، ص 398. 74 ـ همان، ج 1، ص 392. 75 ـ بنگريد به: مائده / 32. 76 ـ مقدمه، ج 1، ص 419. 77 ـ همان، ج 1، ص 402-419. 78 ـ همان، ج 1، ص 410-409. 79 ـ همان، ج 1، ص 395 و 418. 80 ـ بنگريد به: ترجمه تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 595-611. 81 ـ همان، ج 1، ص 606. 82 ـ همان، ج 1، ص 410-412. عجيب اينكه در حالى كه ابن خلدون مدعى است كسانى كه از بيعت على عليهالسلام برگشته و به خونخواهى عثمان برخاستند، سكوت على را درباره قاتلان عثمان نوعى نرمى و بىاعتنايى گمان مىكردند نه مساعدت و يارى به عثمان، پناه به خدا... همانا معاويه هم هنگامى كه به طور صريح به ملامت على مىپرداخت، ملامت تنها متوجه سكوت على درباره قتل عثمان بود. (ترجمه مقدمه، ج 1، ص 410) در عين حال وى در تناقضى آشكار اذعان مىكند كه معاويه «كشته شدن عثمان را كارى بزرگ جلوه داد و آن را به گردن على عليهالسلام انداخت» (ترجمه تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 596) و اينكه گفته «او خليفه ما را كشته است و خونيان را پناه داده است» (همان، ص 601). 83 ـ همان، ج 1، ص 609-620. 84 ـ همان، ج 1، ص 605-606. 85 ـ همان، ج 1، ص 615. 86 ـ همان، ج 1، ص 620-621. 87 ـ همان، ج 1، ص 620.