ذات و صفات الهی در کلام امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ذات و صفات الهی در کلام امام علی علیه السلام - نسخه متنی

عسکری، سلیمانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام

چكيده:

ذهن بشر سرشار از پرسش‏هايى در مورد مبدا آفرينش عالم است: آيا جهان را خالقى است؟ آيا مى‏توان خالق عالم را شناخت؟ آيا مى‏توان وجود چنين خالقى را از راه عقل اثبات كرد؟ آيا در متون دينى راهى براى اثبات وجود خدا وجود دارد؟ تقرير آن چگونه است؟ و پيش‏فرض‏هاى پذيرفته آن كدام‏اند؟ آيا خداوند داراى صفت است؟ رابطه صفت‏با ذات خداوندى چگونه است؟ آيا صفت عين ذات خداست‏يا زائد بر ذات اوست؟ آنچه مى‏خوانيد تلاشى است كه درصدد پاسخ‏گويى به پرسش‏هاى فوق از منظر حضرت على‏عليه السلام است.

عسكرى سليمانى اميرى

مقدمه

آيا از نظر اميرالمؤمنين‏عليه السلام ممكن است‏بر وجود خداوند متعال علم استدلالى و برهانى اقامه كرد؟ و آيا در كلام حضرتش، استدلالى‏بروجود خداى‏متعال آمده است؟ اگر پاسخ مثبت است، تقرير استدلال چگونه است؟ آيا خدا را مى‏توان به صفتى متصف كرد؟

پيش از ورود به بحث، لازم است توجه كنيم كه واژه «خدا» و معادل‏هاى آن در زبان‏هاى گوناگون، اين مفهوم را به ذهن القا مى‏كند كه مسماى آن بر فرض وجود، داراى همه كمالات است. از اين‏رو، اگر خدا موجود است، تمام افعالى كه در عالم موجود مى‏شوند، به‏خداى‏متعال مستندند; زيرا هر كمالى كه در عالم وجود رخ مى‏نمايد، پرتوى از كمال مطلق و بى‏پايان اوست. بنابراين، اگر برهانى بر وجود او اقامه شود، به دليل پديده بودن، مستند به خداى متعال است; يعنى اين خداست كه خود را اين‏گونه معرفى كرده است.

بدين‏روى، كسى كه خداى را پذيرفته تمام پديده‏ها را به او نسبت مى‏دهد و توحيد افعالى در گفتار و رفتار او نمايان مى‏شود; چون او را كامل مطلق يافته و كمال مطلق او اقتضا دارد كه ظهور هر ظاهرى به او مستند باشد.

از سوى ديگر، كامل مطلق بودن خدا اقتضا مى‏كند كه در وجودش محدوديت و نقص و ضعفى نباشد، از اين‏رو، هر اثرى در هر جا، اثر اوست و از وجود او نشات مى‏گيرد. بنابراين، دركلام اميرالمؤمنين‏عليه السلام، كه امير موحدان است، توحيد افعالى موج مى‏زند و بيانات او در ذات و صفات خدا براساس‏توحيدافعالى است. اگرعقل خداى را اثبات مى‏كند، اين خداست كه خود را توسط عقل به ما نشان مى‏دهد. با توجه به اين مطلب، ورود به بحث ميسر مى‏گردد.

برهان بر وجود خدا در كلمات امام على‏عليه السلام

اولين سؤال درباره خداى متعال - كه بر فرض وجود، بى‏نهايت است و هيچ نوع نقصى ندارد - اين است كه آيا چنين مفهومى از خدا مصداق دارد و بر فرض وجود مصداق، آيا ما مى‏توانيم او را بشناسيم، اگر چه به كنه وجودش نتوان رسيد و يا از اين مقدار نيز محروميم؟ آيا مى‏توان استدلالى بر وجود خدا اقامه كرد؟

از كلمات اميرالمؤمنين‏عليه السلام معلوم مى‏شود كه «خدا» مصداق دارد و بشر از معرفتش بكلى ممنوع نشده است: «لم يحجبها [العقول ]عن واجب معرفته‏» (1) ; عقول را از معرفت‏به مقدار ضرورى خود مانع نگشته است.

«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده‏» (2) ;

ستايش خداى را سزد كه اوهام (افكار) را در رسيدن جز به وجودش عاجز ساخت. او بزرگ است و بزرگ‏تر از او نمى‏توان فرض كرد و از اين‏رو، كسى را توان آن نيست كه به كنه حقيقتش برسد. ولى به وجودش علم اجمالى پيدا مى‏كنيم.

حال كه به مقدار لازم از معرفت‏خداى متعال بهره‏منديم، آيا چنين معرفتى مى‏تواند معرفتى از راه استدلال باشد؟ به عبارت ديگر، آيا عقل آدمى قادر است وجود خدا را اثبات كند يا چنين علمى به خداى متعال از علوم پايه است كه ما قادر بر استدلال آن نيستيم؟

اگر بخواهيم وجود چيزى را اثبات كنيم، بايد منطقا سه مرحله را طى كنيم: اولا، معلوم كنيم شى‏ء مورد نظر ممتنع الوجود نيست; زيرا اگر ممتنع الوجود باشد، ممكن‏نيست‏بروجودش برهان آورد. ثانيا، با نفى امتناع، امكان عام آن را ثابت كنيم. ثالثا، وجود آن را به اثبات برسانيم.

گذر از مرحله اول و دوم، اهميت چندانى ندارد، چرا كه با آوردن دليل بر وجود شى‏ء مورد نظر، هم‏زمان معلوم مى‏شود شى‏ء مورد نظر از ممتنعات نبوده و از امكان عام برخوردار است. از اين‏جا، معلوم مى‏شود كسى كه وجود چيزى را انكار مى‏كند، بايد نشان دهد شى‏ء مورد نظر از امكان عام برخوردار نيست; يعنى اثبات كند شى‏ء از ممتنع‏هاى بالذات يا بالغير است. از اين‏رو، حضرت امير مى‏فرمايد: «لا تستطيع عقول المتفكرين جحده لان من كانت السموات و الارض فطرته و ما فيهن و ما بينهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته‏» ; (3) عقل‏هاى متفكران انكارش نتوانند كرد; زيرا كسى كه آسمان‏ها و زمين و آنچه در آن‏ها و بينشان است مخلوق او و او صانع آن‏ها مى‏باشد دافعى براى قدرت او وجود ندارد.

خدايى كه همه قدرت‏ها از آن اوست، عقول را قادر نساخته كه انكار او كنند، گرچه بتوانند به زبان انكارش نمايند; زيرا با ظهور برهان بر وجودش، چگونه مى‏توان وجودش را نفى كرد. اين از آن روست كه اگر مصنوع عين نياز به صانع خود باشد، نمى‏توان به مصنوعى علم داشت كه به صانعش نياز نداشته باشد; زيرا هميشه علم با معلوم خود منطبق است. پس انكار وجودش با داشتن دليل بر وجودش منطقى نيست. «دلت عليه اعلام الظهور» ; (4) بر او نشانه‏هايى روشن دلالت مى‏كند. «فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود» (5) ; پس او كسى است كه نشانه‏هاى وجود به نفعش بر عليه اقرار نمودن قلبى انكاركننده شهادت مى‏دهد.

بنابراين، اميرالمؤمنين عليه السلام راه عقل را براى رسيدن به وجود خدا مسدود نمى‏دانند.

در بعضى كلمات حضرت به اين مقدار اكتفا شده است كه فكر بشر به وجودش نايل مى‏شود:

«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده‏»

و از بعضى كلمات ديگر ايشان استفاده مى‏شود كه عالم وجود بر او دلالت دارد:

«دلت عليه اعلام الظهور»،

«لم يحجبها عن واجب معرفته فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود.»

اما كيفيت استدلال را نمى‏توان از اين كلمات به دست آورد. شايد بتوان گفت: اين بيانات مخاطب متفكر را وامى‏دارد تا انديشه كند و نحوه استدلال را بيابد. در مقابل، كلمات ديگرى از آن حضرت وجود دارد كه مى‏توان كيفيت استدلال را به دست آورد:

- «ظهر في العقول بما يرى فى خلقه من علامات التدبير» ; (6)

خدا در عقول ظهور كرد به واسطه آنچه در خلقش از نشانه‏هاى تدبير نمايان گرديد.

- «لا تستطيع عقول المتفكرين جحده لان من كانت السموات و الارض فطرته و ما فيهن و ما بينهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته‏» ; (7)

- «صار كل شى‏ء خلق حجة له و منتسبا اليه فان كان خلقا صامتا فحجته بالتدبير ناطقة فيه‏» ; (8)

هر چيزى را كه خلق كرد حجت‏براى اوست و به او نسبت دارد. پس اگر مخلوق صامت‏باشد، حجتش با تدبير گويا در آن است.

- «فصار كل ما خلق حجة له و دليلا عليه و ان كان خلقا صامتا فحجته بالتدبير ناطقة و دلالته على المبدع قائمة‏» ; (9)

- «الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته‏» ; (10)

حمدخدايى را كه با آفرينش مخلوقات براى آن‏ها متجلى است و براى دل‏هايشان با حجتش ظاهر است.

- «الدال على وجوده بخلقه‏» ; (11) . . .

حضرت عليه السلام در اين كلمات، به مخلوق، مصنوع و حادث بودن اشيا اشاره مى‏كنند و وجود خدا را به عنوان خالق و صانع و محدث اثبات مى‏نمايند. البته اين برهان‏ها مبتنى بر پيش‏فرض‏هايى است كه نزد عقل پذيرفته شده. اين‏كه حضرت مى‏فرمايد: «ظهر فى العقول بما يرى في خلقه من علامات التدبير» ، اشاره به پيش‏فرضى دارد; زيرا علامت‏بر اساس قرارداد در نشانه‏هاى قراردادى يا بر اساس قانون تكوينى در نشانه‏هاى تكوينى بر ذى العلامه دلالت دارد. با تفحص در كلمات حضرت، مى‏توان دوپيش‏فرض عقلى براى برهان‏ها در كلمات حضرت به دست آورد:

1. فعل بدون فاعل پا به عرصه وجود نمى‏نهد. اين پيش‏فرض همان اصل عليت است. شيئى كه معلول و در وجودش وابسته به غير باشد بدون علت تامه‏اش تحقق نمى‏يابد و اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏فرمايد: «هل يكون بناء من غير بان اوجناية من غير جان‏» ; (12) بنايى بدون بنا و جنايت‏بدون جنايت‏كار تحقق نمى‏يابد. چون تحقق اثر بدون فاعل مؤثر ممكن نيست.

در جايى ديگر، آمده است: «سئل اميرالمؤمنين عليه السلام عن اثبات الصانع. فقال: البعرة تدل على البعير والروثة تدل على الحمير و آثار القدم تدل على المسير فهيكل علوى بهذه اللطافة و مركز سفلى بهذه الكثافة كيف لايدلان على اللطيف الخبير» ; (13) . . . بنابراين، آثار دلالت‏بر صاحب اثر دارند; چون معلولند و معلول بدون علت موجود نمى‏شود.

با پيش‏فرض اصل عليت، معلوم مى‏شود مخلوقات عالم داراى خالقند; چون خلق از آن‏رو كه فعل و اثر است، بدون فاعل و مؤثر موجود نمى‏گردد.

2. اما اين‏كه خالق همان خداوند است، بر پيش‏فرض عقلى ديگرى استوار است كه در كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام انعكاس يافته و آن اين‏كه خالق نبايد از سنخ مخلوقاتش باشد; يعنى خالق از آن‏رو كه خالق است، نبايد در حكم مخلوق خودش - از آن نظر كه مخلوقند - باشد. به عبارت ديگر، ويژگى مخلوق از حيث مخلوق بودن آن است كه ناقص و فقير است و خالق بايد از اين نقص‏ها و فقرها مبرا باشد. از اين‏رو، حضرت مى‏فرمايد: «لافتراق الصانع والمصنوع و الحاد و المحدود و الرب والمربوب‏» . (14) صانع و مصنوع در احكام و خواص از هم جدايند و هر دو نمى‏توانند داراى يك حكم باشند.

در جاى ديگرى مى‏فرمايد:

«لا يقال كان بعد ان لم يكن فتجرى عليه الصفات المحدثات و لا يكون بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل فيستوى الصانع و المصنوع و يتكافا المبتدع و البديع‏» ; (15)

صانع نبايد در احكام، هم عرض مصنوع باشد، از آن حيث كه مصنوع است، بلكه بايد بر مصنوع خود برترى داشته باشد. از اين‏رو، اگر براى صانع حكمى بيان گردد كه مستلزم تكافؤ و برابرى مصنوع با صانع باشد، آن حكم بر صانع راست نمى‏آيد. بدين‏روى، اگر گفته شود كه خدا نبود و موجود شد، در اين صورت، حكم برترى خداوند متعال بر بندگان و مخلوقاتش ناديده گرفته شده و نشانه‏هاى مصنوع بودن در او فرض گرفته شده است:

«و اذا لقامت آية المصنوع فيه و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه. » (16)

هر چيزى كه در مخلوق از آن نظر كه مخلوق است، يافت‏شود در خالقش يافت نمى‏شود:

«كل موجود في الخلق لا يوجد في خالقه و كل ما يمكن فيه يمتنع فى صانعه. » (17)

«فمن ساوى ربنا بشى‏ء فقد عدل به و العادل به كافر بما تنزلت‏به محكمات آياته و نطقت‏به شواهد بيناته‏» ; (18)

او چون خالق است، عدلى‏ندارد. «و [ل ]شهادة العقول انه جل جلاله ليس بمصنوع‏» ; (19) بنابراين، احكام‏مصنوع راندارد.

توضيح مطلب و تقرير برهان

اگر موجودى مصنوع، محدث و مبتدع باشد، در وجودش قائم بالذات نيست، وگرنه مصنوع و محدث و مبتدع نبود: «كل قائم فى سواه معلول‏» (20) و به دليل اصل عليت، چنين وجودى قائم به غير است و آن غيرى كه معلول را وجود مى‏دهد، به فرض عقلى، يا قائم بالذات است و يا همچون خود معلول، قائم به غير است.

فيلسوفان در ادامه اين استدلال مى‏گويند: اگر علت آن قائم به غير، خود معلول باشد، به دليل معلول بودنش به علتى نياز دارد و علت آن، يا علت ديگرى است و يا معلول خودش. در صورت اول، مستلزم تسلسل است و در صورت دوم، مستلزم دور. سپس با ابطال دور و تسلسل، اين فرض را رها مى‏كنند و به فرض بديل برمى‏گردندواثبات مى‏كنندواجب الوجود، كه همان خداست، موجود مى‏باشد.

اما اميرالمؤمنين عليه السلام ميان دو فرض عقلى مزبور، مستقيما قائم به غير بودن را از علت نفى مى‏كند و قائم بالذات بودن را اثبات مى‏نمايد; زيرا چيزى كه قائم به غير است، نمى‏تواند قيوم ديگرى باشد. به عبارت ديگر، اگر بپرسيم چرا شيئى كه قائم بالذات نيست موجود است، در پاسخ، نبايد علتى را معرفى كرد كه در اين پرسش با شى‏ء اول شريك است. پس اين راه بسته است و به همين دليل، دور و تسلسل در علل، باطل. پس راه پاسخ‏گويى به اين پرسش، منحصر است‏به اين‏كه بگوييم: خدا كه قائم بالذات است، ايجادش كرد.

به عبارت روشن‏تر، موجودى كه قائم به ذاتش نيست، چرا موجود است؟ اگر پاسخ دهيم، موجودى همچون خودش آن را ايجاد كرد، ذهن پرسشگر متقاعد نمى‏شود; زيرا در اين صورت، علت مانند معلول است كه چرا موجود است. پس پاسخ به پرسش مزبور در صورتى قانع‏كننده است كه علتى معرفى شود كه در آن، اين پرسش مطرح نباشد. پاسخى كه موجب شود همان پرسش تكرار گردد صرفا پاسخ را يك يا چند مرحله به عقب مى‏برد، نه اين‏كه حقيقتا پاسخ پرسش باشد; زيرا تكرار پرسش‏ها دليل بر اين است كه ذهن هنوز متقاعد نشده و پاسخش را نيافته است. پس راه انحصارى براى پاسخ به اين پرسش كه چرا موجود قائم به غير موجود است، اين مى‏باشد كه پاسخ دهيم موجودى كه قائم به ذات خود و معلول علتى نيست‏بلكه علت همه موجودات است، آن را به وجود آورده و او همان خداوند متعال است. و چون او قائم به ذات خود است، سؤال نمى‏شود چرا موجود است; زيرا قائم بالذات موجودى است كه بايد موجود باشد و اگر پرسش كنند كه چرا موجود است پاسخ اين است كه چون قائم بالذات است، موجود است.

آيا خدا صفت دارد؟

اين پرسش تعجب‏آور است. مگر مى‏توان گفت كه خدا هيچ صفتى ندارد؟ مسلما خداوند متعال داراى صفاتى است، همان‏گونه كه نمى‏توان گفت: خداوند داراى هر صفتى است، بلكه خداوند متعال داراى صفات كمالى است. اگر پاسخ به اين پرسش اين قدر روشن است، پس چرا اين پرسش مطرح مى‏شود؟ اين پرسش به دو مطلب نظر دارد كه در مورد صفات خدا مطرح شده است:

اولا، در تعليمات اهل بيت‏عليهم السلام، نفى صفات آمده است و نيز اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اول نهج‏البلاغه، آشكارا فرموده‏اند: «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة‏» ; (21) كمال اخلاص براى خدا، نفى صفات از اوست‏به سبب اين‏كه هر صفتى گواهى مى‏دهد غير از موصوف است و هر موصوفى گواهى مى‏هد غيراز صفت مى‏باشد.

ثانيا، معتزله در ميان متكلمان اهل سنت صفات را بكلى از خداوند نفى كرده و ذات او را نايب مناب صفت دانسته‏اند و در مقابل، متكلمان اشعرى به زيادت صفات بر ذات نظر داده و گفته‏اند: خداوند متعال «عالم بعلم‏» است.

كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد صفات خداوند متعال فراوان است و مى‏توان آن‏ها را به چند دسته تقسيم كرد، كلماتى از حضرت اميرعليه السلام را مى‏بينيم كه صفات را از خدا سلب مى‏كنند. اين مجموعه را مى‏توان به سه دسته تقسيم كرد:

دسته‏اول: دلالت دارد كه خداوند متعال اصلا صفت ندارد، در مقابل دو دسته ديگر كه صفات را بكلى نفى نمى‏كنند;

دسته دوم: دلالت‏داردكه‏خداوند صفاتى ندارد كه دال بر محدوديت و نقص باشد.

دسته سوم: صفات‏خاصى‏رابرمى‏شمرد و آن‏ها را از ساحت‏خدا نفى مى‏كند.

اين سه دسته روايات كاملا با يكديگر هم‏خوانى دارند و مى‏توان روايات دسته اول را حمل بر دسته دوم كرد. در ميان روايات دسته اول، كلماتى يافت مى‏شود كه گرچه صفت را به طور مطلق از خداوند متعال نفى مى‏كند، اما تحليلى ارائه مى‏دهد و به گونه‏اى استدلال مى‏كند كه مستلزم نفى صفات محدود و متناهى براى خداست. دسته سوم هم صفاتى را از خدا نفى مى‏كند كه وجود آن‏ها درخدا مستلزم نقص و حد در اوست. بنابراين، اين دسته روايات، مصداق‏هاى صفات‏محدود راارائه مى‏دهدكه ازساحت قدس ربوبى‏دور است.

روايات دسته اول

اين روايات به دو دسته تقسيم مى‏شود:

عده‏اى به طور مطلق صفات را از خدا نفى مى‏كنند:

«الممتنعة من الصفات ذاته‏» ; (22) ذات خداوند از صفات امتناع مى‏ورزد.

«لا كالاشياء فتقع عليه الصفات‏» ; (23) مانند اشيا نيست تا بر او صفات واقع شود.

«و لا وصف يحيط به‏» ; (24) و نه وصفى كه او را احاطه كند.

عده ديگر از اين دسته گرچه صفت را به طور كلى نفى مى‏كند، ولى در مقام تدليل، صفات محدود و نارسايى ناشى از اين عقيده را بيان مى‏دارد: «لم تحط به الصفات فيكون بادراكها اياه بالحدود متناهيا» ; (25) صفات او را احاطه نكرد تا بارسيدن صفات‏به‏او، باحدودمتناهى باشد.

همچنين مى‏فرمايد: «سبحانه و تعالى عن الصفات فمن زعم ان اله الخلق محدود فقد جهل الخالق المعبود» ; (26) او از صفات منزه و متعالى است. پس كسى كه گمان برد اله مخلوقات محدود است آفريننده معبود را نشناخته است.

در جاى ديگر مى‏فرمايد: «كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار اليه و من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده‏» ; (27) كمال اخلاص براى خدا نفى صفات از اوست. پس هر كه خداى سبحان را وصف كند، او را همراه [چيزى] قرار داده است و هر كس او را همراه قرار دهد، او را دوتايى كرده است و هر كه او را دوتايى كند، او را تجزيه كرده است و هر كه او را تجزيه كند، نسبت‏به او جاهل شده است و هر كه سبت‏به او جاهل باشد، به او اشاره مى‏كند و هر كه به او اشاره كند، او را محدود كرده است و هر كه او را محدود كند، او را شمرده است.

روايات دسته دوم

اين دسته از كلمات اميرالمؤمنين‏عليه السلام صفاتى را كه دال بر محدوديت و نقص است از خدا نفى مى‏كند: «الذى سئلت الانبياء فلم تصفه بحد و لا بنقص‏» ; (28) خدايى كه انبيا را مورد پرسش قرار دادند، او را به حد و نقص توصيف نكردند.

«فليست له صفة تنال و لاحد تضرب فيه الامثال‏» ; (29) براى او صفتى نيست كه دست‏يافتنى باشد و نه حدى كه در آن مثل زنند.

«لم يطلع العقول على تحديد صفته‏» ; (30) عقول را بر مرزبندى صفتش آگاه نكرد.

روايات دسته سوم

اين دسته از كلمات حضرت اميرعليه السلام صفات خاصى را كه دال بر نقص است از خداوند متعال نفى مى‏كند. از اين‏رو، اين دسته ارائه‏دهنده مصاديق دسته دوم است:

«لايوصف بشى‏ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لابعرض من الاعراض و لا بالغيرية و الابعاض، لا يقال كان بعد ان لم يكن فتجرى عليه الصفات المحدثات‏» ; (31) نه به هيچ جزئى توصيف مى‏شودونه‏به جوارح و اعضاو نه به عرضى از اعراض و نه به غيريت و ابعاض. گفته نمى‏شود خدا بود پس از آن‏كه نبودتابراوصفات‏حادث‏شده‏ها جارى شود.

«الذى ليس له وقت معدود و لا اجل ممدود و لانعت محدود» ; (32) خدايى كه براى او وقت‏شمرده شده نيست و نه زمان كشيده شده و نه صفت محدود.

«لايوصف باين و لابم‏» ; (33) به "جا" و "چه چيزى" توصيف نمى‏شود.

«ان الله لايوصف بالعجز» ; (34) خدا به عجز توصيف نمى‏شود.

از نظر فنى، اين سه دسته از حيث مفاد هيچ تعارضى با هم ندارند; زيرا دسته سوم صفات خاصى را كه دال بر محدوديت و نقص باشد نفى مى‏كند، دسته دوم همين مفاد را به طور مطلق نفى مى‏نمايد و دسته اول هرگونه صفتى را از خدا منتفى مى‏داند. از اين‏رو، دو دسته ديگر نمى‏توانند دسته اول را محدود كنند، چون هر سه دسته نافى صفاتند و همان‏گونه كه در عام و خاص مثبتين، خاص عام را تخصيص نمى‏زند، همچنين اگر هر دو منفى هم باشند خاص مخصص عام واقع نمى‏شود. البته اين قاعده كه خاص، عام را در مثبتين يا منفيين تخصيص نمى‏زند در صورتى است كه قرينه‏اى دال بر تخصيص وجود نداشته باشد و به نظر مى‏رسد در بحث‏حاضر، قرينه‏اى دال بر تخصيص وجود دارد; زيرا با آن‏كه در بعضى از اين كلمات، صفات به طور مطلق نفى مى‏شود، در عين حال، در مقام تبيين حكمشان، محذور و محدود شدن خدا را مطرح مى‏كنند:

- «و لم تحط به الصفات فيكون بادراكها اياه بالحدود متناهيا» ; (35)

- «و كمال الاخلاص تفى الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة. » (36)

اگر هر يك از صفت و موصوف گواهند كه غير هم هستند، پس هر يك محدودند. بنابراين، دسته دوم كه نافى صفات محدودند مى‏توانند مخصص دسته اول قرار گيرند. اما از آن‏جا كه همه كلماتى كه نافى مطلق صفتند اين تعليل را ندارند، ممكن است دسته اول هنوز بر عموميت نفى‏صفات باقى‏بمانند. بنابراين، با اين پرسش روبه‏رو هستيم كه آيا خداوند را مى‏توان به اوصافى توصيف كرد كه دال بر محدوديت و متناهى بودن او نباشد؟

ممكن است كسى به استناد اين جمله اميرالمؤمنين‏عليه السلام، «و كمال الاخلاص نفى الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة‏» ; (37) به پرسش مزبور پاسخ منفى بدهد و بگويد: هر صفت و موصوفى محدود است و صفت و موصوف غيرمحدود «پارادوكسيكال‏» است. ولى در صورتى اين پاسخ قانع‏كننده است كه قراين عقلى يا نقلى‏اى كه مخصص اين ظهور است، در كار نباشد.

ولى در مقابل اين سه دسته روايات، مجموعه‏اى ديگر از كلمات حضرت على‏عليه السلام را مى‏بينيم كه صفات خاصى را به طور مطلق به خدا نسبت مى‏دهد. البته در ميان اين مجموعه بياناتى هست كه ظهور بدوى دارد كه خدا داراى صفت است; مانند:

- «و قصرت دون بلوغ صفته اوهام الخلايق‏» ; (38) اوهام خلايق در برابر رسيدن به صفتش قاصر است.

- لام يطلع لعقول على تحديد صفته‏» ; (39) عقول را بر تحديد صفتش مطلع نگردانيد.

- «لاتقع الاوهام له على صفة‏» ; (40) اوهام براى خدا بر صفتى وقع نشود.

- «كل دون صفته تحبير اللغات و ضل هناك تصاريف الصفات‏» ; (41) در برابر صفت او، زيبايى‏هاى لغات درماند و دگرگونى صفات در آن‏جا گم شد.

اما ممكن است كسى ادعا كند كه اين ظهورات قابل تمسك نيست; زيرا ممكن است گفته شود: چون خدا صفت ندارد، پس به صفاتش نمى‏رسيم، نه اين‏كه صفت دارد و ما قادر نيستيم به آن‏ها برسيم. بنابراين، ممكن است گفته شود: از نظر فنى، آن دسته از كلماتى كه نافى صفات است مى‏تواند مبين اين دسته از كلمات قرار گيرد.

ولى در اين مجموعه، رواياتى است كه به روشنى، صفاتى را به خدا نسبت مى‏دهد و اين‏ها را نمى‏توان توجيه كرد و اين روايات قرينه‏اى مى‏شود تا روايات مزبور در ظهورشان تثبيت گردند.

- «الذي سئلت الانبياء عنه فلم تصفه بحد و لابنقص بل وصفته بافعاله‏» ; (42) . . .

- «الذى سئلت الانبياء عنه فلم تصفه بحد و لا بنقص بل وصفته بفعاله و دلت عليه آياته‏» ; (43)

انبيا با افعال خدا او را توصيف‏كردندو آيات او بر او دلالت دارند.

- «و ما دلك القرآن عليه من صفته فاتبعه‏» ; (44) و از صفتش، آنچه را قرآن تو را بدان راهنماست پيروى كن.

- «فما دلك القرآن عليه من صفته فائتم به‏» ; (45)

- «وصفت له الربوبية‏» (46) ربوبيت‏براى او توصيف مى‏كند.

- «الذى ليس لصفته حد محدود ولانعت موجود» ; (47) خدايى كه براى صفتش حد محدودى نيست ونه‏وصفى‏موجود.

- «سبحانه كما وصف نفسه والواصفون لايبلغون نعته . . . بذلك اصف ربى لااله الا الله‏» ; (48) او منزه است چنان كه‏خودش‏توصيف كرده و توصيف‏كنندگان به وصفش نمى‏رسند . . . به آن پروردگارم را توصيف مى‏كنم كه الهى جز الله نيست.

- «اللهم انت اهل الوصف الجميل‏» ; (49) خدايا، تو شايسته وصف زيبايى هستى.

اين دسته از كلمات حضرت‏عليه السلام، كه بر صفات جميل خداوند دلالت دارد، عموم آن دسته از كلمات حضرت را كه دلالت‏بر نفى صفت مى‏نمايد تخصيص مى‏زند. اين مجموعه، با آن‏كه‏صفات رابراى خدا اثبات مى‏كند، در عين حال، تعدادى از آن‏ها صفات محدود را از خداوند نفى مى‏كند:

- «الذى سئلت الانبياء عنه فلم تصفه بحد و لا نقص‏» ; (50)

- «الذى ليس لصفته حد محدود. » (51)

عينيت صفت‏با ذات

ممكن است گفته شود اين كلام حضرت اميرالمؤمنين‏عليه السلام كه مى‏فرمايد: «لشهادة كل صفة انه غير الموصوف. . . » به گونه‏اى در نفى صفت، عموميت دارد كه آبى از تخصيص است. از اين‏رو، نمى‏توان كلماتى را كه دال بر صفت است مخصص آن دانست، بلكه بينشان تعارض وجود دارد. ولى دقت در همين كلام حضرت، معلوم مى‏كند آنچه منفى است صفت محدودكننده است، نه هر صفتى; زيرا مغايرت بين صفت و موصوف در جايى فرض دارد كه دست‏كم، يكى از آن دو محدود باشد. بدين‏روى، اگر صفتى را فرض كنيم كه نامحدود است، به دليل‏آن‏كه‏خودش‏نامحدوداست، موصوفش نيز نامحدود مى‏باشد و در اين صورت، بايد بين اين دو مغايرت نباشد و - به اصطلاح - صفت عين ذات باشدو حضرت اميرعليه السلام در خطبه اول نهج‏البلاغه، صفت محدود را از خدا نفى كردند، سپس سخن از مغايرت صفت و موصوف به ميان آوردند. بنابراين، حضرت نافى صفات مغاير باذات هستند، نه صفتى كه عين ذات است. به عبارت ديگر، گاهى واژه «صفت‏» را به كار مى‏بريم و مرادمان آن است كه صفت‏بر موصوف صادق است; مثلا، صفت «عالم‏» بر خدا صادق است، بدون آن‏كه فرض كنيم كه «عالم‏» وجودى مغاير باذات خدا دارد. شايد بتوان از كلام امام صادق‏عليه السلام همين مطلب را به دست آورد: «فان قالوا اوليس قد نصفه، فنقول: هو العزيز الجواد الكريم، قيل لهم: كل هذه صفات اقرار و ليست صفات احاطة فانا نعلم انه حكيم لانعلم بكنه ذلك منه و كذلك قدير و جواد و ساير صفاته‏» ; (52) . . .

بنابراين، آنچه بر صفات خداوند دلالت دارد، اقرار است; يعنى ما اقرار مى‏كنيم كه اين صفات بر خداوند صادق مى‏باشد و اين به آن معنا نيست كه كنه حقيقت علم و قدرت و ساير اوصاف خداوند را فراچنگ آورده‏ايم; زيرا در اين صورت، بايد بپذيريم خدا و اوصافش محدود است; زيرا ما محدوديم و شى‏ء محدود نمى‏تواند بر نامحدود احاطه علمى پيدا كند. بنابراين، اگر از خدا نفى صفات شده، مراد نفى صفات زايد بر ذات است. همين بيان را، كه ما نمى‏توانيم به كنه وصف خدا برسيم، اميرالمؤمنين‏عليه السلام تاييد كرده‏اند; آن‏جا كه به فرزندشان دستور دادند در جمعى خانوادگى، خطابه‏اى ايراد كنند وامام‏حسن‏مجتبى‏عليه السلام درآن‏خطبه‏فرمودند: «ولايفصح الواصفون منهم لكنه عظمته . . . الذى بالحد لايصفه‏» ; (53) وصف‏كنندگان كنه عظمت‏خداوند را پرده بردارى نمى‏كنند. . . خدايى كه او را به حد توصيف نمى‏كنم.

از اين كلام استفاده مى‏شود كه واصفان مى‏توانند اجمالا از اوصاف خدا پرده بردارند و ديگران را به اوصاف خدا آشنا كنند، ولى نمى‏توانند از كنه عظمتش پرده بردارند. حضرت اميرعليه السلام نيز پس از اين خطبه، ايستادند و بين دو چشم حضرت را بوسيدند و فرمودند: «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم‏» (آل عمران: 38) و با قرائت اين آيه، بر بيان حضرت امام حسن مجتبى‏عليه السلام مهر تاييد نهادند.

1- نهج‏البلاغه، تدوين و شرح صبحى صالح، قم، هجرت، 1395 ق. ، خطبه 49، ص 88

2-3- شيخ صدوق، التوحيد، قم، منشورات جامعة‏المدرسين، باب 2، ح 27، ص 73/ص 32

4- 5- نهج‏البلاغه، خطبه 49، ص 88

6- 7- شيخ صدوق، پيشين، باب‏2، ح‏1، ص‏31/ص‏32

8- 9- نهج‏البلاغه، خطبه 91، ص 126

10- همان، خطبه 108، ص 155

11- محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، كتاب‏التوحيد، باب «جوامع‏التوحيد» ، ج 5، ص 250

12- نهج‏البلاغه، خطبه 185، ص 271

13- محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، كتاب التوحيد، ح 27، ص 55

14- 15- 16- نهج‏البلاغه، خطبه 152، ص 212/ خطبه 186، ص 274/ ص 273

17- الحرانى، تحف العقول عن آل الرسول، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1416 ق، ص 76

18- شيخ صدوق، پيشين، ص 54

19- طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص 208

20- نهج‏البلاغه، خطبه 186، ص 272

21- همان، خطبه 1، ص 39

22- محمدبن يعقوب كلينى، پيشين، ج 1، ص 250

23- 24- 25- 26- شيخ صدوق، پيشين، ص 70/ ص 71/ ص 50/ ص 79

27- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 31

28- شيخ صدوق، پيشين

29- كلينى، پيشين، ج 1، ص 239

30- نهج‏البلاغه، خطبه 49، ص 88

31- همان، خطبه 186، ص 274

32- 33- محمد بن يعقوب كلينى، پيشين، ص 240/ ص 253

34- 35- شيخ صدوق، ص 130/ ص 50

36- 37- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 39

38- شيخ صدوق، پيشين، ص 32

39- 40- نهج‏البلاغه، خطبه 49، ص 88/ص 115

41- محمد بن يعقوب كلينى، پيشين، ص 239

42- شيخ صدوق، پيشين، ص 32

43- محمد بن يعقوب كلينى، پيشين، ص 253

44- شيخ صدوق، پيشين، ص 55

45- نهج‏البلاغه، خطبه ؟ ، ص 125

46- شيخ صدوق، پيشين، ص 72

47- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 39

48- محمد بن يعقوب كلينى، پيشين، ص 240

49- نهج‏البلاغه، خطبه ؟ ، ص 135

50- شيخ صدوق، پيشين، ص 32

51- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 39

52- محمدباقرمجلسى، ج‏3، باب 4، ح 1، ص 147

53- همان، ج 43، باب 16، ح 24، ص 350

/ 1