روابط امام علی (ع) و معاویه از خلافت تا جنگ صفین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روابط امام علی (ع) و معاویه از خلافت تا جنگ صفین - نسخه متنی

حامد منتظری مقدم

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روابط امام على عليه‏السلام و معاويه (از خلافت تا جنگ صفين)

حامد منتظرى مقدم

مقدمه

دوران خلافت اميرمؤمنان امام على عليه‏السلام (35 ـ40 ق) با وقوع سه جنگ جمل، صفين و نهروان سپرى شد. در اين ميان، «صفين» مهم‏ترين و خطيرترين بود. در سال 36 ق. در جنگ صفين، خلافت نوپاى على عليه‏السلام روياروى معاوية بن ابى سفيان، اميرنشين شام قرار گرفت كه از سال 18 ق. در آن‏جا استقرار يافته بود.

مردمى كه بر خلافت عثمان شوريدند و اينك در سال 35 ق. با على عليه‏السلام بيعت كردند، در پى «عدالت» بودند و حال، بى‏صبرانه انتظار اصلاح امور را مى‏كشيدند. لذا براى اصلاح ساختار حكومت، ضرورت داشت كه حاكمان ناشايست جاى خود را به افراد صالح بسپارند. از جمله، معاوية بن ابى‏سفيان بايد از امارت شام بركنار مى‏شد، و اين آغازى بود بر يك چالش بزرگ.

البته به اميرمؤمنان عليه‏السلام سفارش شد كه «معاويه را ـ دست‏كم براى مدتى كوتاه ـ بر امارت ابقا كند و پس از تثبيت موقعيت خود، به تصميم‏گيرى درباره او بپردازد»؛ اين نوشتار يك بررسى تاريخى است درباره اين‏كه چرا اميرمؤمنان عليه‏السلام به سفارش مزبور عمل نكرد؟، و پيش از جنگ صفين، چه روابطى ميان على عليه‏السلام و معاويه برقرار شد؟ و هدف از برگزارى آن روابط چه بود؟

آغاز چالش

«بركنارى معاويه از امارت شام» آغازى بود بر يك چالش خطير. در مورد چگونگى بركنارى معاويه توسط امام على عليه‏السلام ، دو وجه را مى‏توان باز شناخت: يكى، از طريق اعزام والى جديد (جانشين)، و ديگر به وسيله ارسال نامه. در اين ميان، وجه نخست از نظرتاريخى شهرت دارد. بر اين اساس، امام على عليه‏السلام در آغاز خلافت، كسانى را برگزيد و به امارت بر شهرها و بلاد بزرگ فرستاد. همه اميران اعزامى توانستند در مراكز حكومتى استقرار يابند، اما در مورد شام چنين نشد. (1)

اعزام امير تازه به هر منطقه، خود به معناى بركنارى امير پيشين بود. ابتدا امام على عليه‏السلام از «عبدالله بن عباس» خواست كه براى امارت روانه شام شود، اما ابن عباس از پذيرش اين امر امتناع نمود و به على عليه‏السلام عرضه داشت كه معاويه، يا او را خواهد كشت و يا با گروگان گرفتن او بر آن حضرت فشار خواهد آورد.(2) سرانجام اميرمؤمنان عليه‏السلام «سهل بن حنيف» را به امارت شام برگزيد. او بايد عازم شام مى‏شد و در جاى معاويه قرار مى‏گرفت. اين در حالى بود كه معاويه با حاكميت ديرينه خود بر منطقه شام، توانسته بود بر اوضاع آن‏جا تسلّط يابد. سابقه حكومت معاويه به سال 18 ق باز مى‏گشت. در آن سال، معاويه از سوى خليفه دوم به امارت شهر دمشق گماشته شد،(3) آنگاه از زمان عثمان، او بر تمام منطقه شام فرمان يافت.(4) و اينك در برابر سهل بن حنيف كه عازم شام بود، سپاهيان شامى راه را سد كردند و او را از ميانه راه، از «تبوك»(5) بازگرداندند.(6)

اين رخداد، نه تنها بيانگر بى‏اعتنايى به خلافت وقت بود، بلكه همچنين نشان از آن داشت كه معاويه حاضر به كناره‏گيرى از امارت شام نيست. اما آيا او حاضر بود كه براى حفظ امارت خود، براى نخستين بار، جنگ داخلى در ميان مسلمانان به راه اندازد؟ در اين پژوهش، روشن خواهد شد كه معاويه از رودر رو شدن مسلمانان با يكديگر ـ حتى در سطح بسيار گسترده ـ بيم نداشت. از آن سو، اميرمؤمنان على عليه‏السلام گرچه از وقوع چنين امرى بسيار نگران بود، اما هيچ‏گاه امارت معاويه را نيز تحمل نمى‏نمود. بر اين اساس، مواضع دو طرف در «جنگ» به هم مى‏رسيد، و روابط فيمابين بر پايه «اختلاف» و ناسازگارى شكل مى‏گرفت.

امام على عليه‏السلام هنگامى كه از بازگرداندن سهل بن حنيف آگاه شد، طلحه و زبير را فراخواند و به آن دو فرمود: «كارى كه شما را از آن بيم مى‏دادم، رخ داد، و اين رخداد پايان نخواهد يافت مگر به ميراندَنَش. و اين، فتنه‏اى است چونان آتش كه هرگاه برافروخته شود، افزون گردد و كينه را برانگيزد.» سپس اميرمؤمنان موضع خود را در اين‏باره، چنين بيان كرد: «از آن امر [فتنه] امتناع خواهم كرد تا هنگامى كه امتناع يابد. اما هرگاه گريزى نيافتم، پس آخرين چاره بيمارى، «داغ كردن» است.» (7) و اين موضع امام على عليه‏السلام بود كه در مرحله آغازين از برخورد با معاويه اعلان شد و البته همين موضع تا پايان نيز استمرار يافت. مفاد اين موضع چنين بود: «معاويه نبايد بر امارت بماند، و البته جنگ آخرين چاره است، و پيش از آن بايد از تمام شيوه‏هاى مسالمت‏آميز استفاده شود.»

اما درباره بركنارى معاويه از طريق ارسال نامه (وجه دوم)، يك گزارش در دست است كه براساس آن، پس از كشته شدن عثمان، على عليه‏السلام نامه‏اى به معاويه نوشت و او را از حكومت شام عزل نمود. (8) البته، درباره اصل اين نامه‏نگارى و تاريخ انجام آن، بررسى بيش‏ترى لازم است، (9) اما براساس گزارش مزبور، معاويه پس از دريافت نامه، در ميان مردم شام به سخنرانى پرداخت و مدعى «خونخواهى عثمان» شد. (10) بدين سان، معاويه با ادعاى مزبور، عملاً به منحرف كردن افكار عمومى شاميان پرداخت و كوشيد تا آنان را از تأمل درباره تحولى كه در امر خلافت صورت گرفته باز دارد. پس از اين، در اين نوشتار، پيرامون «خونخواهى عثمان» توسط معاويه، بررسى به عمل خواهد آمد. اما نكته قابل توجه اين است كه اگر امام على عليه‏السلام دست كم همچون خليفه دوم عمر بن خطاب ـ و نه، لزوما همانند عثمان ـ نسبت به معاويه مدارا و تساهل مى‏ورزيد و اقدام به عزل معاويه ـ از طريق ارسال نامه و يا اعزام والى جايگزين ـ نمى‏كرد، آنگاه ادعاى معاويه در مورد خونخواهى عثمان، تنها در حدّ يك ادعاى زبانى باقى مى‏ماند و بس، و هيچ‏گاه به اختلاف و نزاع عملى نمى‏انجاميد. بنابراين، بايد بررسى كرد كه چرا اميرمؤمنان عليه‏السلام حاضر به مدارا با معاويه نبود.

سه رويكرد در بررسى بركنارى معاويه

پيش از اين گذشت كه چالش ميان امام على عليه‏السلام و معاويه با بركنارى معاويه از امارت شام آغاز شد. حال پرسش اين است كه «چرا امام على عليه‏السلام باقى ماندنِ معاويه بر امارت را تحمل نكرد؟»

به اين پرسش مى‏توان از سه منظر پاسخ گفت:

1. رفتار و عملكرد معاويه و بررسى فاصله آن با آموزه‏هاى اسلامى؛

2. پيامدهاى ابقاى معاويه؛

3. ديدگاه‏هاى امام على عليه‏السلام و بررسى انگيزه‏هاى آن حضرت.

در رويكرد نخست، مباحث فراوانى قابل بررسى است. اما در اين‏جا، تنها به ذكر اين نكته بسنده مى‏شود كه از نگاه معاويه، «امارت» و قدرت ـ حتى در اسلام ـ چيزى نبود جز همان «ملك» و پادشاهى. رفتار و عملكرد او نيز درست بر مبناى همين نگرش شكل مى‏گرفت. چنان‏كه بعدها او فرزندش يزيد را به وليعهدى خود تعيين كرد و بدين سان، باب «موروثى كردنِ» خلافت را گشود. در حالى‏كه اين نگاه، با آموزه‏هاى دينى كاملاً مغايرت دارد.

درباره رويكرد دوم نيز بايد اذعان داشت كه ابقاى معاويه بر امارت شام، به خودى خود مى‏توانست داراى ابعاد گسترده و پيامدهاى پيچيده‏اى باشد. البته، بايد ميان ابقاى معاويه به شكل «دائمى» و يا به شكل «موقت» تفكيك كرد. اين امر در ادامه بحث خواهد شد. اينك، پيامدهاى ابقاى معاويه از سه جنبه زير، به اجمال بررسى مى‏شود:

اول آن‏كه، با ابقاى معاويه اين احتمال وجود داشت كه او همچنان از پذيرش خلافت على عليه‏السلام سرباز زند و حاضر نشود كه با على عليه‏السلام بيعت كند. «ابن ابى‏الحديد» (586 ـ 656 ق) كه احتمال مزبور را با قوت مطرح كرده است، بر اين باور است كه تضاد «معاويه با على»، از نوع تضاد «سياهى با سپيدى»، و جدايىِ «سلب از ايجاب» بوده است كه هيچ‏گاه اجتماعشان نشايَد. همچنين اين مورخ در تأكيد بر اين تضاد و جدايى، به پيشينه روابط على عليه‏السلام و معاويه اشاره مى‏كند و با استناد به كشته شدن برادر، دايى و نياى معاويه (هر سه) به دست على عليه‏السلام به تأكيد بر احتمال فوق‏الذكر مى‏پردازد. (11)

بى‏گمان، اين تحليل ابن ابى الحديد در رابطه با عزل معاويه كاملاً صحيح است. با وجود اين، معلوم است كه اگر امام على عليه‏السلام ، معاويه را به شكل دائمى به امارت مى‏گماشت و نسبت به عملكرد او هيچ مخالفتى نمى‏ورزيد، و چونان دو خليفه پيشين نسبت به او تساهل و مدارا مى‏كرد، بى‏ترديد معاويه نيز حاضر بود كه با على عليه‏السلام بيعت كند. اما موضع «اختلاف» در همين‏جا بود، و على عليه‏السلام هيچ‏گاه به خود اجازه نمى‏داد كه معاويه را اين‏چنين بر كار بگمارد.(12)

بُعد دوم قضيه اين بود كه يكى از خواست‏هاى قيام‏كنندگان بر ضد عثمان، بركنارى معاويه از امارت شام بود. ايشان بر اين باور بودند كه معاويه آشكارا ستم مى‏كند و با احكام دين مخالفت مى‏ورزد. همچنين مروان بن حكم در نامه به معاويه، از جمله اعتراض‏هاى قيام‏كنندگان بر عثمان را «اطعامِ» شام به معاويه بر شمرد. (13) بدين لحاظ، مجالى براى ابقاى امارت معاويه نبود. همچنين على عليه‏السلام هرگز معاويه را شايسته امارت نمى‏ديد و اساسا معاويه در نگاه امام على عليه‏السلام «فاسق» بود، و اساسى‏ترين مبناى حكومتىِ على عليه‏السلام اين بود كه فاسقان را به كار نگمارد. (14)

البته، در ادامه اين سطور، درباره ديدگاه‏هاى خود آن حضرت سخن به ميان خواهد آمد.

سومين و مهم‏ترين جنبه اين بود كه معاويه در زمان دو خليفه پيش از على عليه‏السلام ، كمابيش به گونه‏اى «خودمختار» امارت مى‏كرد. حتى در زمان عثمان، با آن‏كه خليفه، خود يك اموى بود، در همان زمان نيز اين معاويه بود كه زعيم امويان به شمار مى‏آمد. (15) اينك با گذشت زمانى دراز از امارت معاويه بر شام ـ از سال 18 تا 36 ق ـ او در انديشه توسعه قلمرو خود بود و لذا در يكى از آخرين نامه‏هايش به على عليه‏السلام (پيش از جنگ صفين) خواستار آن شد كه به جُز شام، امارت مصر نيز از آنِ او باشد. (16) بى‏گمان، اين‏گونه فرمانروايى معاويه، در نهايت به «تجزيه» حاكميت و قلمرو اسلام مى‏انجاميد. (17)

همچنين اين نگرانى وجود داشت كه معاويه پس از استقرار كامل در امارت شام ـ و نيز مصر ـ به همان مناطق بسنده نكند، و هر از چند گاهى نسبت به اراضى ديگر دست‏اندازى نمايد، و حتى نسبت به اصل «خلافت» مدعى شود. پس از اين، درباره هدف ـ و يا اهدافِ ـ معاويه سخن به ميان خواهد آمد.

حال با سومين رويكرد، برخى از ديدگاه‏هاى امير مؤمنان على عليه‏السلام در مورد بركنارى معاويه از امارت مورد توجه قرار مى‏گيرد. آن حضرت در موقعيت‏هاى گوناگون، ديدگاه‏هاى خود را در اين باره بيان داشته‏اند. اما در اين‏جا، تنها ديدگاه‏هاى اعلام شده پيش از جنگ صفين ـ بيش‏تر در پاسخ به سفارش ديگران مبنى بر مدارا و تساهل نسبت به معاويه ـ بررسى مى‏شود. البته، كسانى كه به امام على عليه‏السلام سفارش مى‏كردند كه امارت معاويه را تحمل كند، به خوبى مى‏دانستند كه على عليه‏السلام هيچ‏گاه براى مدتى طولانى ـ يا براى هميشه ـ امارت معاويه را تاب نخواهد آورد. بنابراين، به على عليه‏السلام توصيه مى‏نمودند كه «دست‏كم، به طور موقت معاويه را بر امارت شام ابقا كند و پس از تثبيت خلافت خود به تصميم‏گيرى در مورد معاويه بپردازد.» اين سفارش كه ظاهرى بخردانه داشت، در موارد مختلف، با تعابير گوناگون مطرح گشت، اما هرگز از سوى آن حضرت پذيرفته نشد. موارد مزبور چنين بود:

الف. سفارش «مغيرة بن شعبه»: وى كه به زيركى شهرت داشت، (18) به اميرمؤمنان عليه‏السلام گفت: «همانا براى تُست حق اطاعت و نصيحت... معاويه را بر كار خود ابقا كن... و همه كارگزاران را بر كار خود ابقا كن، تا آن‏كه ايشان و سپاهيان تو را فرمان پذيرند، آنگاه اگر خواستى بر كنارشان كن يا واگذارشان.» امير مؤمنان عليه‏السلام در پاسخ فرمود: «تا ببينم.» (19) مسعودى (متوفاى 346 ق) پس از نقل اين ماجرا، گزارش ديگرى را نيز بيان مى‏كند كه بر اساس آن، مغيره به على عليه‏السلام پيشنهاد مى‏كند كه تنها براى مدت يك‏سال، كارگزاران عثمان را بر سر كار نگاه دارد. اما على عليه‏السلام در برابر اين پيشنهاد مى‏گويد: «به خدا سوگند كه در دين خود دورويى نكنم و در كار [حكومت] خود ريا نورزم.» بنابر همين گزارش، مغيره اين‏گونه پاى مى‏فشارد: «اگر [اين توصيه مرا [نمى‏پذيرى، پس هر كه را مى‏خواهى بر كنار كن، اما معاويه را واگذار كه در او جسارتى است و در ميان اهل شام سخنش پذيرفته است.» در ادامه، مغيره مى‏كوشد تا توجيه كار را نيز به على عليه‏السلام بياموزد: «در ابقاى معاويه، تو حجت دارى. چرا كه عمر [خليفه دوم [او را بر تمام شام ولايت بخشيد.» اما همچنان على عليه‏السلام نمى‏پذيرد: «نه، به خدا سوگند! هرگز معاويه را براى دو روز به كار نخواهم گماشت.» (20) همچنين مسعودى در جايى ديگر از «مروج الذهب»، پاسخ على عليه‏السلام به مغيره را چنين بيان مى‏دارد: «نه، به خدا سوگند! هيچ‏گاه خداوند مرا نبيند كه از معاويه يارى گيرم تا هنگامى كه او بر حال خود باقى است...» (21)

جالب است كه مغيره پس از دريافت پاسخ منفى از اميرمؤمنان عليه‏السلام ، بار ديگر به نزد على عليه‏السلام آمد و اين بار به او اين‏گونه سفارش كرد: «رأى اين است كه در بركنارى معاويه شتاب كنى تا پذيراى سخن را از غير او بازشناسى...».(22) البته، اين سفارش مغيره از سر دغل‏كارى بود.(23)

ب. سفارش «عبدالله بن عباس»: هنگامى كه ابن عباس از سفارش‏هاى دوگانه مغيره به على عليه‏السلام آگاهى يافت، به اين تحليل پرداخت كه سفارش اول مغيره از سر خيرخواهى بوده است، و دومى از روى دغل‏كارى. سپس او خود به على عليه‏السلام گفت: «من تو را نصيحت مى‏كنم كه معاويه را بر كار نگاه دارى. آن‏گاه اگر با تو بيعت كرد، پس بر من است كه او را از منزلگاهش بركَنَم»، اما اميرمؤمنان عليه‏السلام در پاسخ فرمود: «نه، به خدا سوگند! به جُز شمشير چيزى به او نخواهم داد.» سپس حضرت به شعرى تمثيل كرد بدين مضمون: «اگر من بدون زبونى بميرم و جان من كوشش خود را كرده باشد، چنين مرگى ننگ نخواهد بود.»

در برابر اين موضع‏گيرى صريح از سوى امام على عليه‏السلام ، ابن عباس گفت: «اى اميرمؤمنان! تو مرد شجاعى هستى، اما آيا نشنيده‏اى كه رسول‏خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: جنگ، خدعه است.» على عليه‏السلام پاسخ داد: آرى. ابن عباس عرضه داشت: «به خدا سوگند! اگر رأى مرا بپذيرى، به طور حتم آنان [مخالفان] را پس از استقرار، باز خواهم گرداند، و رهايشان خواهم كرد تا در فرجام امور بيانديشند و ندانند كه سرانجام چه خواهد شد؛ بدون آن‏كه نقصى متوجه تو شود و كار ناروايى بر تو باشد.» امام على عليه‏السلام با ردّ پيشنهاد ابن عباس از او خواست كه همچنان فرمانبردارش باشد. ابن عباس نيز پذيرفت و اعلان داشت: «... كمترين حقى كه تو بر من دارى «اطاعت» است...» (24)

همچنين بنابر گزارشى، امير مؤمنان عليه‏السلام به ابن عباس فرمود كه من شك ندارم كه ابقاى عاملان عثمان، در آينده دنيوى براى اصلاح امور بهتر است، اما «حقيقت» و شناخت نسبت به ايشان مرا از اين كار باز مى‏دارد، پس اگر پذيرفتند و كنار رفتند براى آنان بهتر است و گرنه بر آنان شمشير خواهيم كشيد.(25)

ج. سفارش مشترك «عبدالله بن عباس» و «حضرت حسن بن على عليه‏السلام »: «ابن عساكر» (متوفاى 571 ق) در كتاب «تاريخ دمشق الكبير» چنين مى‏نگارد: «عبدالله بن عباس و حسن به على عليه‏السلام به على عليه‏السلام گفتند: به معاويه نامه بنويس، و او را بر كارش نگاه دار و جابه‏جايش مكن، و [بدين‏سان [او را اميدوار و آزمند گردان كه وى آزمند خواهد شد و تو را از جانب خويشتن و ناحيه خويش كفايت خواهد نمود، پس هنگامى كه [در همه بلاد[ مردم با تو بيعت كردند، [هرگونه خواستى عمل كن [بر كارش بدار يا بر كنارش نما. على عليه‏السلام فرمود: همانا معاويه رضايت نمى‏دهد مگر آن‏كه با او عهد و پيمان الهى بندم كه معزولش ندارم...»(26) گرچه در اين گزارش، زمان و موقعيت اين گفت‏وگو مشخص نشده است اما به احتمال زياد، اين گفت‏وگو در همان ابتداى خلافت امام على عليه‏السلام بوده است.

بنابر آنچه گذشت، امام على عليه‏السلام به هيچ رو حاضر نشد كه امارت معاويه را تحمل كند و در اين رابطه، به سفارش ديگران نيز وقعى ننهاد. حال بر اساس گزارش‏هاى فوق‏الذكر، پاسخ‏هاى آن حضرت به آن سفارش‏ها، در دو بخش مورد شناسايى و ارزيابى قرار مى‏گيرد:

1. مخالفت با ابقاى معاويه بر امارت شام به شكل دائمى؛

2. مخالفت با ابقاى معاويه بر امارت شام به شكل موقت و كوتاه مدت.

در بخش نخست، تعبير على عليه‏السلام اين‏گونه بود: «... هيچ‏گاه خداوند مرا نبيند كه از معاويه يارى بگيرم تا هنگامى كه او بر حال خود باقى است...» (27) همچنين آن حضرت در يكى از آخرين نامه‏هاى خود (پيش از صفين)، كه پس از اين مورد بررسى قرار خواهد گرفت، موضع اصولى خود را چنين اعلام مى‏دارد: «خداوند مرا نبيند كه از گمراهان يارى گيرم.» (28) بر اين اساس، از ديدگاه على عليه‏السلام ، فرمانروا و امير هر منطقه به سان يار و مددكارى بود كه خليفه (حاكم مسلمين) از طريق او اعمال حاكميت مى‏نمود و بدين لحاظ، خليفه نسبت به رفتار اميران در مناطق مختلف، «مسؤول» و پاسخگو بود. اما رفتار معاويه به گونه‏اى نبود كه كسى چون على عليه‏السلام بتواند آن را در بخشى از حاكميت خود تحمل كند. از ديدگاه على عليه‏السلام ، به كار گماشتن معاويه ـ تا او بر حال خود باقى بود ـ به سان يارى گرفتن از گمراهان بود كه او صراحتا از اين امر بيزارى مى‏جست.

البته، بررسى رفتار معاويه خود نيازمند مجالى ديگر است. اما همين اندازه معلوم است كه اميرمؤمنان عليه‏السلام به هيچ رو رفتار او را نمى‏پذيرفت، و لذا امتناع خود از تحمل امارت معاويه را مقيد كرد به اين‏كه «تا او بر حال خود باقى است.» اين تقييد، آشكارا اقتضا مى‏نمود كه اگر معاويه تغيير رفتار دهد، آنگاه على عليه‏السلام حاضر است او را به كار گمارد، اما پيش از آن، هرگز! تا آن‏جا كه آن حضرت فرمود: «هرگز معاويه را براى دو روز به كار نخواهم گماشت.» (29) همچنين على عليه‏السلام مى‏دانست كه اين موضع‏گيرى، «جنگ» در پى خواهد داشت. پس فرمود: «به جز شمشير چيزى به او نخواهم داد.» (30)

اما در مورد بخش دوم، پيش از اين نيز گذشت كه حتى كسانى كه على عليه‏السلام را به تحمل معاويه سفارش مى‏كردند، از آن حضرت مى‏خواستند كه دست كم، براى مدتى كوتاه، تا تثبيت خلافت خود، او را تحمل نمايد و سپس به آسانى در مورد معاويه به تصميم‏گيرى بپردازد: ابقاء و يا عزل. بنابراين سفارش، ابقاى معاويه مى‏توانست به عنوان يك «تاكتيك»، از سوى امام على عليه‏السلام به كار گرفته شود. اما اميرمؤمنان عليه‏السلام از به كارگيرى اين روش خوددارى كرد و فرمود: «در دين خود دورويى نكنم، و در كار خود ريا نورزم.»(31) اين سخن بدان معنا بود كه آن حضرت روش مزبور را نوعى دورويى و رياكارى مى‏دانست، زيرا مستلزم آن بود كه معاويه را بر اساس «تقلّب» ـ و نه، از سرِ «صداقت» ـ به كار گمارد. چون او با شناختى كه از معاويه و ساير كارگزاران عثمان داشت، آنان را شايسته امارت نمى‏دانست و لذا تأكيد نمود كه «حقيقت» و «شناخت نسبت به آنان»، وى را از ابقاى‏شان باز مى‏دارد.(32)

اما سخن در اين‏جا، به پايان نمى‏رسد، زيرا چنان‏كه گذشت، على عليه‏السلام در مخالفت با سفارش مزبور، همچنين فرمود: «معاويه رضايت نمى‏دهد مگر آن‏كه با او عهد و پيمان الهى بندم كه معزولش ندارم.» (33) اين پاسخ، به خوبى از ژرف‏نگرى على عليه‏السلام حكايت داشت؛ او مى‏دانست كه معاويه امارت را براى «هميشه» مى‏خواهد و پيش از آن‏كه از دسترسى به اين هدف مطمئن شود، به هيچ مسالمتى تن در نخواهد داد. و اين درست همان نكته‏اى بود كه سفارش‏كنندگان مزبور از آن غفلت داشتند. جالب توجه آن‏كه معاويه در يكى از آخرين نامه‏هاى خود به على عليه‏السلام (پيش از صفين)، اعلام داشت كه اگر على عليه‏السلام در زمان حيات خود، امارت شام و مصر را به او بسپارد و پس از آن (پس از حيات خود) نيز بيعت كسى را بر گردنش قرار ندهد، خلافتش را خواهد پذيرفت. (34) بنابراين، براساس اظهار معاويه، او در پى آن بود كه امارتى دائمى ـ در زمان حيات على عليه‏السلام ، و البته پس از آن ـ داشته باشد كه آن حضرت با ژرف‏نگرى از اين خواسته معاويه آگاهى داشت.

ماجراى «خون‏خواهىِ عثمان»

«عثمان» كه خود از بنى‏اميه بود، در دوران خلافتش «سخاوتمندانه» همه مناصب حكومتى را به امويان و هوادارانشان واگذار نمود. اين امر، گرچه امويان را به شدت وامدار و نيز دوستدار عثمان مى‏ساخت، اما اعتراض و شورش عمومى را به دنبال داشت و سرانجام به كشته شدن او انجاميد.

هنگامى كه خانه عثمان در مدينه توسط شورشيان محاصره شده بود، مروان بن حكم دو نامه، يكى براى معاويه امير شام و ديگرى براى «يعلى بن منيه» امير يمن فرستاد و از آنان خواست كه سريعا فرصت را دريابند و به شتاب به نجات عثمان آيند، اما هيچ يك چنين نكردند. در اين ميان، معاويه مردم شام را گرد آورد و در سخنانى از آنان براى عثمان كمك خواست. اما او عملاً اقدامى نكرد تا اين‏كه نامه دومى از مروان رسيد كه خبر از كشته شدن عثمان مى‏داد. (35)

سپس معاويه مردم را به سوگوارى براى عثمان فرا خواند و بى‏درنگ با ارسال نامه به اميران حاكم در مناطق مختلف ـ بازمانده از دوران عثمان ـ تلاش كرد تا آنان را به «خون‏خواهى عثمان» بر انگيزد. بر اين اساس، معاويه براى عبدالله بن عامر، يعلى بن منيه، وليد بن عقبه، مروان بن حكم و سعيد بن عاص نامه نگاشت. اينان هر يك در پاسخ به معاويه نامه نوشتند و به جز سعيد بن عاص، ديگران پذيرفتند كه پرچم خون‏خواهى عثمان را برافرازند و معاويه را نيز بر اين كار تشجيع و تهييج نمودند.(36)

بنابراين، هنگامى كه در مدينه، پس از بيعت مردم با على عليه‏السلام ، از مروان بن حكم و وليدبن عقبه و سعيد بن عاص خواسته شد تا به بيعت‏كنندگان بپيوندند، ايشان گفتند كه بر انتقام از قاتلان عثمان بيعت خواهند كرد.(37)

آن‏گاه زمانى كه «پيراهنِ» عثمان به نزد معاويه در شام فرستاده شد، او از اين موضوع بيش‏ترين بهره‏بردارى سياسى را به عمل آورد. ماجرا چنين بود كه «نائله» همسر عثمان، پيراهن غرقه به خونِ او را همراه با نامه‏اى در بيان چگونگى كشته شدنِ وى براى معاويه فرستاد.(38) معاويه آن پيراهن را بر روى منبر مسجد دمشق نهاد،(39) و با سخنانى احساسات همگان را برانگيخت. او حتى پيراهن عثمان را در بين سپاهيان شامى به گردش درآورد.(40) اين اقدامات شاميان را بسيار برانگيخت تا آن‏جا كه مردم بر آن پيراهن گريستند، و مردانى از شام نيز سوگند خوردند كه تن خود را با آب نشويند و بر بستر نيارامند مگر آن‏كه از قاتلان عثمان انتقام گيرند.(41) در همين رابطه، نامه رسان معاويه در مدينه، در بيان اوضاع شام اظهار داشت كه شصت هزار پير در زير پيراهن عثمان مويه سر مى‏دهند.(42) بدين‏سان، اين زمينه فراهم شد تا معاويه شاميان را زير پرچم «خون‏خواهى عثمان» همنوا و هماهنگ كند. پس در حالى كه در مدينه، مردم بر خلافت على عليه‏السلام بيعت كردند، در شام نيز شاميان با معاويه بر سر خون‏خواهى عثمان بيعت نمودند.(43)

البته در آغاز امر، معاويه نسبت به هماهنگى و همنوايى در جبهه شام نگران بود. او در نامه‏اى به برادرش عتبة بن ابى‏سفيان نوشت: «.. بدان كه پراكندگى قلب‏ها به اندازه گوناگونى چهره‏هاست؛ پس اگر شخص خطيب و بليغى مى‏يافتى، [مى‏توانستم] اهل شام را بر قلبى واحد گرد آورم.» در پاسخ به اين تقاضا، عتبة، «شرحبيل بن سمط كندى» ـ والى شهر حمص ـ را معرفى كرد.(44) اما بنا بر گزارشى ديگر، اين عمروعاص بود كه از معاويه خواست تا شرحبيل را، كه سرور و بزرگ مردم شام است، به فعاليت به نفع خود وا دارد.(45) به هر روى، شرحبيل كه، در سرزمين شام از وجاهت برخوردار بود، از سوى معاويه مأمور شد تا در ميان شهرهاى شام سفر كند و مردم را به جنگ براى خون‏خواهى عثمان فرا خواند.(46)

اما ماجراى خون‏خواهى عثمان در اين‏جا خاتمه نمى‏يافت. چرا كه بنا به توصيه عمروعاص، بايد در ميان شاميان اين چنين شايع مى‏شد كه «على، عثمان را كشته است.» ابتدا اين امر به شرحبيل ـ مأمور «تبليغى» معاويه ـ باورانده شد،(47) و سپس از طريق او در ميان شاميان پراكنده شد. شرحبيل، اهل شام را بر ضد على عليه‏السلام برانگيخت و آنان را از او بيم داد، و از ايشان خواست تا همراه با معاويه كه «ولىّ» خون عثمان است، «قيام» كنند.(48) همچنين معاويه با ارسال نامه به مردم مكه و مدينه، چنين شايع كرد كه على، عثمان را كشته است.(49) او حتى تلاش كرد كه از «عبيدالله بن عمر بن خطاب» به عنوان شاهد ماجرا، در اين‏باره گواهى گيرد.(50) در دمشق نيز مويه كنندگان بر عثمان مى‏گفتند: على، عثمان را كشته است، و قاتلان عثمان را پناه داده است، ما از او دست برنمى‏داريم تا اين‏كه يا او ما را به قتل برساند و يا ما او را به قتل برسانيم.(51)

راهبرد اصلى معاويه از «خون‏خواهىِ عثمان»

هنگامى كه عمروعاص به معاويه توصيه نمود كه در ميان مردم شايع كنند كه على، عثمان را كشته است، در اهميت اين امر اظهار داشت: «اين كلمه، چنان شعارى است كه تمام مردم شام را بر همان اساسى كه خود دوست دارى و مى‏خواهى، پيرامونت گرد مى‏آورد.» (52) همچنين، عمروعاص به معاويه گفته بود كه تو نمى‏توانى مستقيما مردم را از بيعت با على عليه‏السلام بازدارى، پس در ميان مردم پراكنده كن كه على، عثمان را كشته است. (53)

بنابراين، خون‏خواهى عثمان، خود بهانه خوبى به دست معاويه مى‏داد تا از بيعت با على عليه‏السلام خوددارى كند. او به خوبى مى‏دانست كه اگر با على عليه‏السلام بيعت نمايد و خلافتش را بپذيرد، دير يا زود از امارت شام كنار گذارده خواهد شد. هنگامى كه به معاويه خبر رسيد كه در مدينه، به امام على عليه‏السلام پيشنهاد شده كه «معاويه را براى مدتى كوتاه ابقا كند و سپس او را عزل نمايد»، بسيار برآشفت و گفت: «هيچ‏گاه با على عليه‏السلام بيعت نخواهد كرد.»(54) در ادامه اين نوشتار، روشن خواهد شد كه معاويه به «بيعت‏طلبىِ» على عليه‏السلام ، در مقاطع مختلف پاسخ‏هاى گوناگونى مى‏داد: گاه شرط مى‏كرد كه قاتلان عثمان به او سپرده شوند(55) و گاه درخواست مى‏نمود كه امارت شام و مصر به او واگذار گردد،(56) و گاه اساسا از ارائه پاسخ طفره مى‏رفت.(57) اما در همه اين احوال، او مى‏كوشيد تا شاميان را در خون‏خواهى عثمان، بر ضدّ على عليه‏السلام همداستان كند و خود را نيز به عنوان ولىّ خون عثمان معرفى نمايد.(58)

بر اين اساس، «خون‏خواهى عثمان» يك «تاكتيك» بود براى مخالفت با على عليه‏السلام و سرپيچى از خلافت او. در اين رابطه، در همان آغاز خلافت على عليه‏السلام ، عبدالله بن عباس به درستى پيش‏بينى كرده بود كه بنى‏اميه بخشى از امر خلافت را خواهند خواست و كار على عليه‏السلام را بر مردم مشتبه خواهند نمود.(59)

البته اين زمينه فراهم نبود كه معاويه يكباره ـ در همان آغاز، خلافت را براى خود طلب نمايد. چنان‏كه در شام، با او بر اين اساس بيعت شد كه در خون‏خواهى فرماندهى باشد كه خود طمع خلافت ندارد.(60) لذا در ابتداى امر معاويه تلاش كرد تا با ارسال نامه به كسانى چون «طلحه» و «زبير»،(61) و پس از آن دو، با نامه نگارى به «عبدالله بن عمر»(62)، آنان را به مطالبه خلافت وا دارد. حتى معاويه در شام اعلان نمود كه زبير بن عوام به شام خواهد آمد و وى با زبير بيعت خواهد كرد.(63) اما با گذشت حوادث ـ پس از كشته شدن طلحه و زبير در جنگ جمل، و پس از پاسخ منفى عبدالله بن عمر به معاويه(64) ـ معاويه چنين مطرح كرد كه كار تعيين خليفه به «شورا» واگذار خواهد شد.(65) با اين حال، ديرى نپاييد كه معاويه، خود شخصا «مدّعىِ» خلافت شد، و «خون‏خواهى عثمان» تنها پوششى بر اين مدعا بود. در اين رابطه مى‏توان به دو گزارش صريح و گويا استناد كرد كه عبارتند از:

اول، گزارش «ابن اعثم كوفى» (متوفاى 314 ق) كه براساس آن، معاويه در گفت‏وگو با اطرافيان خود انكار مى‏كند كه على بن ابيطالب عليه‏السلام در تصدى خلافت از او شايسته‏تر است و در مقابل، به بيان شايستگى‏هاى خود مى‏پردازد. (66) گزارش ديگر، شكايتى است از زبان امام على عليه‏السلام كه آن را «محمد بن محمد بن نعمان شيخ مفيد» (336 ـ 413 ق) نقل كرده است: «... شگفتا از معاوية بن ابى سفيان، با من در خلافت نزاع مى‏كند و امامت مرا انكار مى‏نمايد و مى‏پندارد كه او از من نسبت به خلافت شايسته‏تر است...». (67)

البته در اين زمان (پيش از جنگ صفين)، هرگز معاويه نتوانست كه به طور علنى و صريح مدعىِ خلافت شود. دراين دوران، معاويه به «كسب خلافت» به عنوان يك راهبرد و هدف بلندمدت چشم داشت، و هدف كوتاه مدت معاويه عبارت بود از «حفظ امارت شام» و در صورت امكان، توسعه آن تا قلمرو مصر. لذا او در نامه خود به على عليه‏السلام اعلان نمود كه به دو شرط با او بيعت خواهد كرد. اولين شرط او تصدى امارت شام و مصر در زمان حيات على عليه‏السلام بود، و شرط ديگرش اين بود كه «پس از على عليه‏السلام ، بيعت كسى بر عهده او نباشد.»(68) كه شرط اخير به خوبى از «خلافت‏طلبىِ» معاويه به عنوان يك هدف بلندمدت حكايت داشت.

موضع‏گيرى امام على عليه‏السلام در برابر «خونخواهى عثمان»

امام على عليه‏السلام به خوبى مى‏دانست كه «خونخواهى عثمان» از سوى معاويه و ساير بنى‏اميه، ترفندى است براى سرپيچى و نافرمانى از او. در برابر اين ترفند، موضع آن حضرت چنين بود: «من از خونِ عثمان پاك و مبرّايم.» (69) امير مؤمنان عليه‏السلام براى آگاهى شاميان از اين موضع، از هر فرصتى استفاده مى‏كرد و از طريق نامه‏نگارى به معاويه، نيز ارسال پيام توسط پيك، مى‏كوشيد تا شاميان را آگاه كرده و از سرپيچى و مخالفت بازدارد. چنان‏كه امام على عليه‏السلام در اين رابطه، از هيچ فرصت و موقعيتى دريغ نورزيد. گويا بر اثر همين تلاش‏هاى على عليه‏السلام در جبهه شام تا اندازه‏اى دامنه اتهام نسبت به آن حضرت فروكش كرد، و لذا بعدها معاويه در خطاب به شاميان، به جاى تأكيد بر اتهامِ «قتل عثمان توسط على»، اين بار، چنين ادعا كرد: «على فرمان قتل عثمان را داده، و مردم را بر ضدش برانگيخته، و قاتلان عثمان را پناه داده، و اينك همان قاتلان عثمان، سربازان و ياوران على‏اند.» (70)

البته، اميرمؤمنان على عليه‏السلام در مواضع مختلف، مبرّا بودن خود از خون عثمان را با تعابير گوناگونى ابراز داشته است.(71) در همين رابطه، امام على عليه‏السلام در يكى از نامه‏هاى خود به معاويه چنين نوشته است: «... پنداشتى كه (عنوان كردن) لغزش من درباره عثمان بيعت مرا بر تو تباه و باطل كرده است. به جان خودم من جز يكى از مهاجران نبودم، همانگونه كه آنان درآمدند، درآمدم و همانسان كه ايشان برآمدند، برآمدم... من فرمان (قتل او را) ندادم كه گناه فرمان‏دهنده بر من لازم آيد و نيز من (او را) نكشتم كه مستوجب قصاص قاتل باشم... اما اين گفته‏ات كه نوشته‏اى «قاتلان عثمان را به ما بسپار» (بس عجيب است)، تو را با عثمان چه نسبتى است؟ چه تو مردى از بنى‏اميه هستى، و پسران عثمان بدين (دادخواهى و قصاص‏طلبى) شايسته ترند. و اگر تو مى‏پندارى كه براى خون‏خواهى پدرشان از ايشان سزاوارتر و قوى‏دست‏تر هستى، نخست سر به فرمان من نه، آنگاه آن گروه (قاتلان عثمان) را به محاكمه نزد من آر (و دادخواهى از من كن) تا من، تو و ايشان را به راه حق وادارم...»(72)

بنابراين، امام على عليه‏السلام از خونخواهان عثمان مى‏خواست كه «ابتدا مانند همه مردم با او بيعت نمايند، و آنگاه نسبت به خون عثمان، از او مطالبه كنند.» و اين، موضعى منطقى و «فعّالانه» از سوى على عليه‏السلام بود كه مخالفان را به انفعال وا مى‏داشت. چرا كه معاويه مى‏دانست كه اگر با على عليه‏السلام بيعت كند، ديگر اختيار عزل و نصب او به دست على عليه‏السلام خواهد بود. براساس همين موضع فعالانه، هنگامى كه والى اعزامىِ اميرمؤمنان عليه‏السلام به شام راه نيافت،(73) آن حضرت در تلاش برآمد تا با نامه‏نگارى و ارسال پيك، معاويه را به بيعت با خود فرا خواند. زيرا اين امر بسيار مهم بود كه معاويه نسبت به خلافت على عليه‏السلام اعلام بيعت و اطاعت كند. حتى اين امر صحيح نبود كه على عليه‏السلام معاويه را بر امارت ابقا كند و سپس از او بخواهد تا با وى بيعت نمايد، چون اين احتمال وجود داشت كه معاويه ابقاى خود را بپذيرد، اما از بيعت با على سر باز زند.(74)

تلاش مسالمت‏جويانه اميرمؤمنان عليه‏السلام بر مبناى «نامه‏نگارى» و «ارسال پيك»، البته هرگز مانع از وقوع «جنگ» ـ جنگ صفين ـ نشد، اما به خودى خود حائز اهميت است و شايسته بررسى.

مسالمت‏جويىِ» امام على عليه‏السلام

گذشت كه روابط امام على عليه‏السلام و معاويه بر پايه «اختلاف» و ناسازگارى شكل گرفت، و به جُز «جنگ» دورنمايى نداشت. اما در نگاه اميرمؤمنان جنگ به سانِ «داغ كردن» ـ آخرين چاره بيمارى ـ بود، (75) پيش از آن، بايد چاره‏جويى‏هاى ديگرى نيز به عمل مى‏آمد. بنابراين، آن حضرت در تلاش برآمد تا معاويه را با روشى مسالمت‏آميز از نافرمانى باز دارد.

در جنگ صفين، حتى پس از شروع جنگ ـ در آغاز آن ـ رفتارهاى مسالمت جويانه‏اى از امام على عليه‏السلام سر زد كه به طور جداگانه قابل شناسايى و بررسى است، اما اين سطور به حوادث پيش از جنگ صفين ـ از آغاز خلافت على عليه‏السلام تا شروع جنگ ـ نظر دارد. از اين منظر، «مسالمت‏جويىِ» امام على عليه‏السلام را مى‏توان در دو مرحله جدا از هم شناسايى كرد. حد فاصل اين دو مرحله، جنگ جمل بوده است كه به گونه‏اى غير منتظره، امام على عليه‏السلام را روياروى عايشه، طلحه و زبير قرار داد. بر اين اساس، در دو مرحله (قبل و بعد از جنگ جمل)، مسالمت‏جويىِ امير مؤمنان عليه‏السلام ـ نسبت به معاويه ـ مورد بررسى قرار مى‏گيرد.

1. نخستين مرحله از «مسالمت‏جويى»: بنا به گزارشى، امام على عليه‏السلام در آغاز چالش با معاويه، بر آن شد تا خود شخصا به شام سفر كند تا رأى و نظر معاويه را دريابد، اما «ابو ايوب انصارى» ـ يكى از اصحاب نامدار پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ـ آن حضرت را از اين سفر پرمخاطره برحذر داشت. پس على عليه‏السلام اين توصيه را پذيرفت و در مدينه ماند. (76) اين گزارش، اگر چه از شهرت روايى برخوردار نيست، اما چندان هم به دور از واقع نيست.

نخستين تلاش رسمى و عملى اميرمؤمنان عليه‏السلام براى مسالمت‏جويى، عبارت بود از اين‏كه آن حضرت نامه‏اى نگاشت (77) و آن را به وسيله شخصى به نام «سَبُره جُهَنى» براى معاويه فرستاد. در شام، معاويه پس از دريافت نامه هيچ پاسخى به سبره نداد و تنها شعرى خواند كه مضمون آن، از وقوع جنگى مهيب حكايت داشت. پس از اندى، معاويه در پاسخ به على عليه‏السلام ، نامه‏اى نوشت. البته آن، يك نامه سفيد بود، تنها در بالاى آن نوشته بود: «از معاويه به على». در مدينه، هنگامى كه اميرمؤمنان عليه‏السلام مُهر نامه را گشود و در آن هيچ مطلبى نيافت، از پيك معاويه ـ به نام «قبيصه» ـ در مورد اخبار شام استفسار كرد. پيك، ابتدا در پاسخ‏گويى امان خواست و پس از اخذ امان، صريحا گفت كه از نزد مردمى مى‏آيد كه خون‏خواهِ عثمان‏اند، و خشنود نمى‏شوند مگر به انتقام‏گيرى از على. در برابر اين سخن، امام على عليه‏السلام اعلام كرد كه «از خون عثمان مبرّاست». (78)

حال ديگر وقوع جنگ قطعى شده بود. چرا كه از يك سو، سپاهيان معاويه راه را بر والى اعزامىِ على عليه‏السلام سد كرده بودند(79) و از سوى ديگر، معاويه نامه ارسالى آن حضرت را با فرستادن نامه‏اى سفيد بى‏پاسخ گذاشته بود و اينك، پيك معاويه خبر از آن مى‏داد كه اهالى شام، به خون‏خواهى عثمان، خواستار انتقام از على عليه‏السلام اند. جاى درنگ نبود و ديگر اميرمؤمنان عليه‏السلام حتى فرصتى براى رفق و مدارا فراهم نمى‏ديد.(80)

بنابراين، امام على عليه‏السلام تصميم گرفت كه بدون از دست دادن زمان، آهنگِ شام كند. على عليه‏السلام ، خود در مدينه سپاهى آراست و جانشينى بر مدينه گماشت، و با ارسال نامه به كارگزاران خود در مناطق مصر، كوفه و بصره از آنان خواست تا مردم را براى حركت به سوى شام برانگيزند. آن حضرت در دعوت از اهالى مدينه براى جنگ با شاميان از ايشان خواست كه بدون سستى و اكراه، فرمان او را اطاعت كنند و گرنه خداوند قدرت و فرمانروايى اسلام را از آنان بازخواهد داشت.(81)

2. دومين مرحله از «مسالمت‏جويى»: گرچه نخستين مرحله از تلاش على عليه‏السلام براى مسالمت با معاويه با شكست مواجه شد و آن حضرت ناچار شد تا براى جنگ با شاميان لشگرآرايى كند، اما يك حادثه عظيم، جنگ على عليه‏السلام و معاويه را به تأخير افكند. حادثه اين چنين بود كه طلحه و زبير بيعت خود با على عليه‏السلام را شكستند و همراه با عايشه، جبهه‏اى جديد را در پيش روى آن حضرت قرار دادند. اين، به وقوع «جنگ جمل» انجاميد كه خود يك فترت و فاصله بزرگ در نزاع على عليه‏السلام و معاويه، به وجود آورد.(82) به راستى اگر اين فاصله به وجود نيامده بود، نزاع على عليه‏السلام و معاويه به كجا منتهى مى‏شد؛ اين پرسشى است كه به هيچ وجه در يك پژوهش تاريخى، قابل پاسخ‏گويى نيست، چرا كه درباره امورى كه واقع نشده‏اند نمى‏توان به بررسى تاريخى پرداخت.

به هر حال، مى‏توان گفت كه «جنگ جمل» بر «جنگ صفين» پيشى گرفت، و به عنوان نخستين جنگ داخلىِ گسترده در ميان مسلمانان، رقم خورد. البته، معاويه با تحريك طلحه و زبير به مخالفت با على عليه‏السلام ، نقش مهمى در برپايى اين جنگ ايفا كرد. چنان‏كه قبل از وقوع جنگ جمل، امام على عليه‏السلام يادآور دسيسه معاويه شد. (83) اما اكنون كه جنگ جمل رخ داده بود و سپاه على نيز پيروز شده بود، على عليه‏السلام چه بايد مى‏كرد؟

در اين‏جا، دو راه پيش روى على عليه‏السلام بود: يكى، ادامه حركت با سپاهيان خود به سوى شام و ديگر، انجام دوباره تلاش‏هاى مسالمت‏جويانه. البته، بايد دانست كه سپاهيان على عليه‏السلام در آمادگى به سر مى‏بردند، و لذا كسانى چون عمار ياسر و مالك اشتر بر ادامه حركت به سوى شام پاى مى‏فشردند. در اين رابطه، مالك اشتر به امير مؤمنان عليه‏السلام عرضه داشت: «... اگر با اين سپاه به سوى شام بروى هرگز با مانند آن، مواجه نخواهى شد...» (84) اما چنان كه گذشت، از نگاه امام على عليه‏السلام جنگ به سانِ داغ كردن ـ به عنوان آخرين چاره بيمارى ـ بود، و پيش از آن بايد از هر فرصتى براى حل مسالمت‏آميز اختلاف استفاده مى‏شد. حال نيز فرصت تازه‏اى به دست آمده بود تا شايد معاويه با پندگيرى از سرنوشت اصحاب جمل، دست از عصيان و مخالفت بشويد. بر اين اساس، «مسالمت‏جويىِ» على عليه‏السلام دوباره از سر گرفته شد.

در آن زمان، اميرمؤمنان عليه‏السلام پس از سركوب اصحاب جمل، ابتدا در شهر بصره بود كه با پيشنهاد عمار ياسر و مالك اشتر مبنى بر ادامه مسير به سوى شام مواجه شد. پس آن حضرت از بصره رهسپار شهر كوفه شد (85) تا با استقرار در آن‏جا، در نزديكى شام جاى گيرد. (86)

پس از استقرار امام على عليه‏السلام در كوفه، فصل جديدى از روابط آن حضرت با معاويه گشوده شد و آن، مشتمل بر نامه نگارى‏ها و ارسال پيك در موارد متعدد (از سوى طرفين) بود و اين نامه نگارى‏ها به مدت هفده ماه ادامه داشت.(87) اين امر ادامه داشت تا اين‏كه على عليه‏السلام از اين مرحله از مسالمت‏جويى نيز نااميد گرديد، و دو طرف در محرم سال 37 ق. در «صفين» رو در رو صف آراستند.(88)

در اين‏جا، از ميان نامه‏هاى ارسالى ميان امام على عليه‏السلام و معاويه، چند مورد با اهميت مورد بررسى قرار مى‏گيرد:

الف. نامه امام على عليه‏السلام به معاويه پس از حادثه «جزيره»: در شمال عراق و در مجاورت شام، منطقه موسوم به «جزيره» قرار داشت كه در ميان دو رودخانه دجله و فرات بود. (89) على عليه‏السلام پس از استقرار در كوفه، «مالك اشتر» را به امارت جزيره روانه ساخت. در آن‏جا، در ميان اشتر و سپاهى از شام ـ به فرماندهى ضحاك بن قيس ـ جنگى در گرفت كه به پيروزى اشتر منتهى شد. اين نخستين درگيرى در ميان هواداران طرفين (على عليه‏السلام ومعاويه) بود. پس از آن، امام على عليه‏السلام در كوفه سخنرانى كرد و تحركات معاويه را افشا نمود. همچنين آن حضرت، رأى مردم را جويا شد كه نامه‏اى براى معاويه بفرستد. مردم در پاسخ گفتند كه هر آن چه مى‏خواهى انجام ده كه ما مطيع فرمان توايم. (90)

پس امام على عليه‏السلام نامه‏اى به معاويه نوشت و از او خواست كه مانند همه مردم با آن حضرت بيعت نمايد.(91) اما معاويه پس از دريافت نامه على و خواندن آن، رو به پيك على عليه‏السلام ـ به نام حجاج بن غزيه انصارى ـ با لحنى تهديدآميز گفت: گمان كنم كه تو از قاتلان عثمان باشى. پيك جواب داد: و من نيز گمان كنم كه تو اى معاويه از كسانى باشى كه عثمان از او يارى خواست اما بدو يارى نرسانيد. معاويه كه از اين پاسخ به خشم آمده بود، به فرستاده على عليه‏السلام گفت كه باز گردد، و او خود در پاسخ به نامه على عليه‏السلام ، پيكى خواهد فرستاد.(92)

ب. نامه امام على عليه‏السلام به معاويه، وسيله «جرير بن عبدالله» (پيك ويژه): همواره سعى مى‏شود كه نامه‏هاى مهم سياسى توسط افرادى كارآزموده، سخنور و تا اندازه‏اى جسور ارسال شود. على عليه‏السلام نيز در نامه‏نگارى‏هاى خود به معاويه از چنين افرادى استفاده مى‏كرد. اما اين‏بار اميرمؤمنان عليه‏السلام در پى پيك ويژه‏اى بود تا به جز نامه ارسالى، پيام شفاهى او را نيز به معاويه برساند. بنابراين، آن حضرت در جمع اصحاب خود، به ايشان گفت: «... فردى را كه از تجارب آبديده باشد، به من معرفى كنيد تا او را به نزد معاويه بفرستم، باشد تا او معاويه را از سرپيچى باز دارد كه اگر چنين كرد [چه بهتر از اين]، و گرنه ما در مورد آنچه كه از جنگ با معاويه مى‏خواهيم، بسيار تواناييم.»(93)

در اين هنگام، «جرير بن عبدالله بجلى» كه در دوران خلافت عثمان، والى همدان بود و حال براى اعلام بيعت و طاعت به كوفه آمده بود،(94) ايستاد و از على عليه‏السلام خواست تا او را به اين مأموريت بفرستد.(95) او در اين رابطه چنين دليل آورد كه معاويه با وى دوستى دارد و سخنش را مى‏پذيرد. البته، مالك اشتر با جرير مخالفت ورزيد و مدعى شد كه جرير، هواى معاويه در سر دارد. اما على عليه‏السلام به اشتر فرمود: «مهلتش ده تا ببينيم از دست او چه نتيجه‏اى عايد ما مى‏شود.»(96) اين سخن اخير اگر چه تا اندازه‏اى، نشان از ترديد على عليه‏السلام داشت، اما بى‏گمان، على عليه‏السلام بهترين فردى را كه در اختيار داشت و مى‏توانست به شام بفرستد، بر اين امر گماشت. چنان‏كه عمروعاص در اشاره به مأموريت جرير، رو به معاويه گفت: «... بهترين فرد عراق از سوى بهترين مرد جهان به بيعت‏طلبى نزد تو آمده است...»(97) همچنين مسكين بن حنظله در خطاب به معاويه، اين چنين سرود: «اى معاويه! بيعت كن كه جرير به سوى تو آمده است. و در عراق براى جرير همانندى نيست.»(98)

البته، بايد دانست كه يك پيك مخصوص را همواره خطر قتل و يا بازداشت (گروگان‏گيرى) از سوى جناح مخالف، تهديد مى‏كرد. (99) لذا بايد كسى اين مسؤوليت را به عهده مى‏گرفت كه افزون بر همه شرايط لازم، سابقه‏اى نيز در دوستى با جناح مخالف مى‏داشت، تا هم خود در امان باشد و هم آن‏كه بتواند به نوعى «ميانجى‏گرى» در ميان دو طرف بپردازد كه جرير از اين ويژگى برخوردار بود.

به هر روى، امام على عليه‏السلام جرير بن عبدالله را براى ابلاغ پيام نهايى خود به معاويه برگزيد، و به منظور استحكام بخشيدن به وى در انجام اين مهم، بدو گفت: «به راستى، چنان‏كه مى‏بينى پيرامون من از اصحاب پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه مردمى ديندار و صاحب‏نظرند بسيارند و من تو را به سبب گفته پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه در حقت فرمود: همانا تو از بهترين مردم يمنى بر همه آنان برگزيدم.» (100)

قابل توجه است كه در اين هنگام، جرير به على عليه‏السلام عرضه داشت كه نزد معاويه مى‏رود و از او مى‏خواهد كه به اطاعت آن حضرت گردن نهد، به اين شرط كه «تا وقتى معاويه سر به فرمان خدا دارد و از قرآن پيروى مى‏كند، يكى از فرماندهان و كارگزاران على عليه‏السلام باشد.» همچنين جرير گفت كه مردم شام را نيز به قبول ولايت و اطاعت از اميرمؤمنان فرا مى‏خواند كه بيش‏تر آنان از قوم و سرزمين اويند و اميد است كه بپذيرند.(101) اما پس از آن در موقع اعزام جرير، امام على عليه‏السلام صريحا به او اين چنين مأموريت داد: «نامه مرا به معاويه برسان، اگر او هم چون ديگر مسلمانان به راه آمد، چه بهتر، و گرنه او را از نتيجه وخيم پيمان‏شكنى و گردنكشى آگاه كن و هشدار ده و به او بفهمان كه نه من راضيم او فرماندار باشد و نه توده مردم به خلافت او تن مى‏دهند.»(102)

بر اين اساس، جرير مأمور شد تا يك پيام شفاهى و يك پيام كتبى (نامه) از جانب على عليه‏السلام به معاويه برساند. البته در پيام شفاهى، سخن از اين است كه معاويه به كلى از امارت كناره گيرد و اين خود، شرطى را كه جرير مطرح كرده بود ملغى مى‏كرد. اما گويا پس از ورود به دمشق، جرير تنها در محور پيام كتبى اميرمؤمنان عليه‏السلام به گفت‏وگو با معاويه پرداخت، و اساسا سخنى از ابقا و يا بر كنارى معاويه پيش نياورد. زيرا در شام، با انحراف افكار عمومى به سوى «خون‏خواهى عثمان»، آنچه كه مى‏توانست اين انحراف را خنثى كند، «بيعت‏خواهى» از معاويه و شاميان بود كه بر مفاد نامه على عليه‏السلام نيز انطباق داشت، و جرير بر همين اساس به مذاكره با آنان پرداخت.

امام على عليه‏السلام در نامه خود به معاويه، تأكيد نموده بود كه مهاجران و انصار با او بيعت كرده‏اند، و وى با طلحه و زبير به علت پيمان‏شكنى جنگيده است. نيز از معاويه خواسته بود كه همچون ساير مردم طاعتش را بپذيرد. (103) بر اين اساس، هدف كلى از اين مأموريت به طور مشخص اين بود كه معاويه به پذيرش طاعت و بيعت با على عليه‏السلام فرا خوانده شود. (104)

جرير در دمشق: در دمشق، جرير به معاويه گفت: مردم مكه و مدينه، بصره و كوفه، حجاز، يمن و مصر، عروض، عمان، بحرين و يمامه به فرمان اميرمؤمنان عليه‏السلام ـ به تعبير جرير «پسر عموى تو» ـ درآمده‏اند، و نيز گفت: «جُز اهالى اين دژها، كه تو در آن‏ها مأوى گرفته‏اى كسى از طاعت او بيرون نمانده و اگر او از سرزمين خود سيلابى روان كند همگى شما را غرقه سازد. اكنون من نزد تو آمده‏ام تا بدانچه خرد و رهيابى ايجاب مى‏كند و به بيعت سپردن به چنين بزرگمردى رهنمونت مى‏شود فرا خوانم.»(105)

سپس جرير نامه على بن ابيطالب عليه‏السلام را به معاويه داد كه در خطاب به او در آن نوشته شده بود: «... بيعتى كه مردم در مدينه با من كرده‏اند براى تو نيز كه در شام اقامت دارى الزامى است، چه همان كسان كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و بر همان پايه و روشى كه با ايشان بيعت شده بود، با من بيعت كرده‏اند... طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند و اين بيعت‏شكنى آنان در حكم ارتداد بود و من بدين سبب با ايشان در افتادم و جنگيدم... پس تو نيز به راه ديگر مسلمانان درآى. زيرا من طالب سلامت تو هستم... اگر خود را دچار بلا سازى (و به سركشى ادامه دهى) من با تو بجنگم و از خدا بر ضدت يارى گيرم. درباره قاتلان عثمان سخن بسيار گفته‏اى. نخست بدان راهى كه مسلمانان مى‏پيمايند درآى و سپس با آنان به محاكمه نزد من آى... اما اين (پندار) كه تو در پى آنى... جز بهانه‏اى پر از نيرنگ نيست. به جان خودم اگر... به دور از هواى نفس بنگرى مى‏دانى كه من در خون عثمان بى‏گناه‏ترين فرد قريش هستم و به طور كلى از آن بركنارم. و بدان كه تو در شمار آزادشدگان جنگى (طلقاء) هستى و اسيران آزادشده سزاوار خلافت و شركت در شورى نيستند... پس بيعت كن، و لا قوة الاّ باللّه.»(106)

پس از آن‏كه معاويه نامه را خواند، جرير رو به مردم شام سخن گفت و از تحيّر همگان از قتل عثمان ياد كرد و تأكيد نمود كه همه مردم با على عليه‏السلام بيعت كرده‏اند. آن‏گاه او چنين تصريح كرد: «طلحه و زبير هم از كسانى بودند كه دست بيعت بدو دادند ولى بعد بيعت او را شكستند؛ هلا، اين دين نوپا تاب فتنه‏ها را ندارد و عرب بيش از اين تاب ضربت شمشير نيارد. ديروز به بصره فتنه و كشتارى روى داد كه اگر ديگر بار چنان سيل بلايى فرو بارد مردمى نمانند. اينك همگان با على بيعت كرده‏اند... و هر كه با اين گزينش مخالفت كند به بيراهه رفته است. پس تو نيز اى معاويه راه ديگر مسلمانان را بپوى (و دست از لجاجت و تكروى بشوى) اگر بگويى: عثمان مرا به ولايت گماشته و معزولم نكرده است، (بنگر كه) اگر چنين بابى گشوده... شود؛ دين خدا بر جاى نماند، چه... خداوند حق فرمانروايى هيچ‏يك از فرمانروايان آينده را در كف حكمرانان پيشين ننهاد...»(107)

چون سخنان جرير به پايان رسيد، معاويه از او خواست تا بماند و از نظر مردم شام آگاه شود. پس معاويه به شاميان گفت: «سپاس خداى را كه... مردم شام را... مدار نظام امور امت قرار داده و نمونه نيكى‏ها ساخته است... اما از اين‏كه كار مسلمانان پس از پيوند به گسيختگى انجاميده... از خداوند مدد مى‏خواهيم. بار پروردگارا ما را بر گروهى كه... آهنگ ريختن خون ما را نموده... پيروزى ده. (ما تنها اين خواهيم) كه جامه عزّت و كرامتى را كه خداوند بر قامت ما پوشانده... به خواست و دلخواه خويش از تن به در نياريم... اى مردم شما مى‏دانيد كه من بر كشيده و جانشين اميرمؤمنان عمر بن خطابم و نيز جانشين و نماينده عثمان بن عفان برشمايم و مى‏دانيد كه... من ولىِّ (خون) عثمانم كه بى‏گناه كشته شده است...» (108)

سپس مردم شام برخاستند و با معاويه بر «خون‏خواهى عثمان» بيعت كردند و به او اطمينان دادند كه در اين راه، از جان و مال خود مى‏گذرند تا انتقام خون عثمان را بگيرند يا خداوند جانشان را بستاند.(109)

جرير با معاويه بسيار گفت‏وگو كرد؛(110) و پى در پى او را به بيعت با على عليه‏السلام فرا خواند، اما معاويه به او گفت: «اى جرير! اين نه خواب و خيال است بلكه امرى است دشوار... لختى فرصتى ده تا در آن بنگرم...».(111) هرگاه كه جرير از معاويه مى‏خواست تا در پاسخ‏گويى به نامه على عليه‏السلام شتاب كند، معاويه مى‏گفت: «... شتاب مكن... تا من در كار خود تأمل نمايم و نظر شاميان را جويا شوم...»(112) جرير كه شاهد تأخير و «وقت گذرانىِ» معاويه بود، بدو هشدار داد كه اين كار براى او عواقبى دارد.(113) سپس معاويه برادر خود «عتبة بن ابى سفيان» را به رايزنى فرا خواند. پس عتبه به او پيشنهاد داد كه از «عمروعاص» استمداد كند.(114) همچنين از سوى عتبه(115) و يا عمروعاص، به معاويه پيشنهاد شد كه در برابر جرير بن عبدالله فرستاده ويژه على عليه‏السلام ، از «شرحبيل بن سمط» ـ والى شهر حمص ـ كه كدورت ديرينه‏اى با جرير داشت، استفاده كند.(116) كدورت ميان آن دو ريشه در آن داشت كه در زمان خلافت عمر بن خطاب، جرير از عمر خواسته بود كه شرحبيل را از ناحيه عراق فرا خواند.(117) به هر روى، معاويه بر آن شد تا از شرحبيل بر ضد جرير و على عليه‏السلام حداكثر استفاده را به عمل آورد.

البته جرير در گفت‏وگو با شرحبيل، و سپس با دادن يك نامه شعرى به او، توانست تا اندازه زيادى وى را در مورد همراهى با معاويه به ترديد بيافكند. اما چون معاويه از ماجرا آگاه شد، مردانى را گماشت تا در نزد شرحبيل، قتل عثمان را بزرگ نمايند و در اين‏باره، على عليه‏السلام را متهم كنند. (118)

بنابراين، عزم شرحبيل بر «خون‏خواهى عثمان» استوار شد.(119) چنان‏كه پيش از اين نيز گذشت، او بنا به دستور معاويه در شهرهاى شام سفر كرد و مردم را به جنگ در راه خون‏خواهى عثمان دعوت نمود.(120) شرحبيل در اين امر، تا آن‏جا پيش رفت كه حتى رو به معاويه گفت: «... اگر مرد رزم با على و قاتلان عثمان باشى... تو را به فرماندهى خويش بگماريم و گرنه معزولت كنيم و فرماندهى ديگر كه خواهيم بر خود بگماريم...»(121) لذا در منابع تاريخى آمده است كه وجود شرحبيل بن سمط سبب شد تا جرير بن عبدالله در اخذ بيعت از معاويه ناكام بماند.(122) همچنين شاعرى به نام «نجاشى» با ارسال شعرى براى شرحبيل، او را اين چنين نكوهيده است: «شرحبيل! توبه خاطر دين از (راه) ما جدا نشدى بلكه به خاطر دشمنى خود با جرير مالكى چنين كردى...»(123)

در اين ميان، آنچه كه بيش از همه، از نظر امام على عليه‏السلام زيانبار بود، «گذشتِ زمان» و از دست دادن فرصت بود كه گويا جرير بن عبدالله نسبت به اين موضوع غفلت كرده بود. در مقابل، معاويه زيركانه مى‏كوشيد تا با معطل كردن جرير در دمشق، شاميان را كاملاً هماهنگ و همنوا كند،(124) در حالى كه اين گذشت زمان، به تشتّت و پراكندگى آراى اهل عراق مى‏انجاميد. بر اين اساس، وقتى به امير مؤمنان عليه‏السلام خبر رسيد كه شاميان بر خون‏خواهى همنوا شده‏اند، آن حضرت تصميم گرفت كه به سوى شام لشگر كشد. اما با اين حال، از عموم كوفيان در اين‏باره نظرخواهى كرد.(125) كوفيان در پاسخ به اين نظرخواهى، از على عليه‏السلام خواستند كه «در كوفه بمانند». اين امر هنگامى رخ داد كه جريربن عبدالله هنوز در دمشق بود، و گويا مردم اميدوار بودند كه جرير كار را به مصالحه بكشاند. اما با وجود اين، بزرگانى چون مالك اشتر، عدى بن حاتم، شريح بن هانى و هانى بن عروه كه از اتلاف وقت نگران بودند، اظهار داشتند كه آماده جنگ با معاويه‏اند. اميرمؤمنان عليه‏السلام در پاسخ به ايشان فرمود كه او نيز مهياى جنگ با شام است، اما جرير بن عبدالله در نزد شاميان است تا بلكه آنان را از گمراهى بازدارد؛ پس درنگ كنيد؛ و در اين درنگ، عذر شما پذيرفته است.(126)

جرير بن عبدالله در مدت اقامت خود در دمشق،(127) به كسب خبر نيز مى‏پرداخت. از اين رهگذر، او با نوجوانى آشنا شد كه با خود شعرى درباره بى‏گناهى على عليه‏السلام در قتل عثمان، زمزمه مى‏كرد. پس جرير آن سرود را نوشت و براى على عليه‏السلام فرستاد.(128)

يك‏بار، معاويه به منزل جرير ـ در دمشق ـ آمد و به او گفت كه قصد دارد با ارسال نامه‏اى به على عليه‏السلام ، به او اعلام كند كه اگر در زمان حياتش، «مصر» و «شام» را براى او قرار دهد و پس از وفاتش بيعت هيچ كس را بر گردن او قرار ندهد، آنگاه وى حاضر است امر خلافت را به على واگذارد و با ارسال نامه ـ به طور مكتوب، و نه به طور حضورى ـ خلافتش را بپذيرد. جرير در پاسخ به معاويه گفت كه هر چه مى‏خواهد بنويسد. پس معاويه نامه‏اى در اين باب براى اميرمؤمنان عليه‏السلام فرستاد.(129)

پيش از اين اشاره شد كه اين نامه معاويه، در واقع بيانگر اهداف اصلى او بود. اين نامه، به خوبى نشان مى‏داد كه «خون‏خواهى عثمان» بهانه‏اى بيش نيست، و او در موقعيت فعلى ـ در زمان حيات على عليه‏السلام ـ در پى حفظ امارت خود در شام و توسعه آن تا قلمرو مصر است و نيز حكايت از آن داشت كه معاويه در آينده ـ پس از وفات على عليه‏السلام ـ به پذيرش خلافت هيچ كس تن در نخواهد داد. اين دقيقا بدان معنا بود كه پس از على عليه‏السلام ، او مدعى خلافت خواهد شد. اين‏ها خواسته‏هاى معاويه در سطح كلان بود. حال، سخن در اين است كه اگر اين خواسته‏ها و شروط پذيرفته مى‏شد، آيا در آن صورت، معاويه با على عليه‏السلام بيعت مى‏كرد؟

هنگامى كه نامه معاويه به على عليه‏السلام رسيد، آن حضرت دانست كه اين يك «نيرنگ» است. (130) چرا كه اين احتمال وجود داشت كه معاويه حتى پس از برآورده شدنِ خواسته‏هايش، همچنان از بيعت با على عليه‏السلام خوددارى كند. (131) لذا على عليه‏السلام با ارسال نامه‏اى به جرير، نوشت: «اما بعد، معاويه در واقع مى‏خواهد كه بيعت من بر گردنش نباشد و هر كار كه خود خواهد و من خوش ندارم بكند، و نيز مى‏خواهد تو را سر بگرداند تا آمادگى مردم شام را ارزيابى كند. به راستى، مغيرة بن شعبه، پيش از اين به مشورت با من گفته بود كه معاويه را بر شام بگمارم و خود بر مدينه حكومت رانم، ولى من از اين كار خوددارى كردم. زنهار مباد آن‏كه خداوند بيند من گمراهان را دست و دستيار خود گرفته باشم. اگر آن مرد [معاويه [به وسيله تو بيعت سپرد (چه نكوتر) و گرنه باز گرد.» (132)

به هر روى زمان گذشت، و اقامت جرير در دمشق چنان به درازا كشيد كه على عليه‏السلام از كسب نتيجه نااميد شد.(133) اين تأخير و درنگ حتى سبب شد تا مردم، جرير را به گرايش و سازش با معاويه متهم كنند. در اين رابطه، على عليه‏السلام اعلام داشت: «من براى سفير خود مهلتى تعيين كردم كه پس از انقضاى آن نبايد درنگ كند، مگر آن‏كه فريب خورده يا نافرمان شده باشد.»(134)

پس از آن، على عليه‏السلام در نامه به جرير نوشت: «اما بعد، چون اين نامه من به تو رسد، معاويه را به روشنگويى وادار، و او را قاطعانه به حجت گير، و سپس ميان جنگى ويرانگر يا صلحى سعادت‏آور مخيرّش گردان، اگر جنگ را برگزيد به پيمان‏شكنى هشدارش ده و اگر صلح را اختيار كرد، بيعتش را بستان.» در دمشق، جرير نامه على عليه‏السلام را بر معاويه بازخواند و به او صريحا گفت: «اى معاويه... من دل تو را جز آن‏كه مُهر (شقاوت) خورده باشد نپندارم و چنانت بينم كه ميان حق و باطل در ايستاده‏اى...»(135) پس جرير از معاويه خواست كه يا بيعت كند و يا جنگ را برگزيند.(136) معاويه در پاسخ گفت: سخن قطعى را در مجلس واپسين خواهم گفت. اما ديگر، مردم شام با معاويه بيعت كرده بودند و او در ارزيابى خود، شاميان را پا برجا يافته بود، پس در ديدار بعدى به جرير گفت: «اى جرير! به مولايت ملحق شو»، و خود نامه‏اى به على عليه‏السلام نوشت و در نامه خود مدعى شد كه آن حضرت مهاجران را بر عثمان شورانيده و انصار را از يارى او بازداشته است و اعلام داشت كه مردم شام در فرمان على عليه‏السلام نيستند. و بدين‏سان اعلان جنگ نمود.(137) البته، على عليه‏السلام با ارسال نامه مفصلى به معاويه، بر مبرّابودن خود در مورد قتل عثمان پاى فشرد و از معاويه خواست تا نخست، سر به فرمان او نهد و آنگاه قاتلان عثمان را به محاكمه نزد او بياورد.(138)

به هر روى، جرير پس از مدتى طولانى ـ بالغ بر يكصد و بيست روز ـ(139) به نزد على عليه‏السلام بازگشت و آنچه را كه ديده و شنيده بود باز گفت.(140) البته، سرگذشت جرير بدين‏جا پايان نمى‏يابد. در كوفه، مالك اشتر جرير را به علت اتلاف وقت در دمشق مقصّر دانست و او را مورد سرزنش قرار داد.(141) در نهايت، جرير به منطقه «قرقيسياء» رفت(142) و از آن‏جا، با ارسال نامه به معاويه اظهار داشت كه علاقه‏مند است به شام برود(143) كه معاويه از اين امر استقبال كرد.(144)

ناگفته نماند كه در مدت اقامت جرير در دمشق، به هر حال امام على عليه‏السلام مى‏كوشيد تا با نظرخواهى‏هاى مكرر از مردم كوفه،(145) افكار همگان را متوجه «جنگ با شاميان» سازد و تا حد امكان، در آنان آمادگى لازم را فراهم نمايد. پس جرير، هنگامى به كوفه بازگشت كه امام على عليه‏السلام مصمّم شده بود تا براى جنگ با شاميان، عازم «صفين» شود.(146)

ج. نامه معاويه به امام على عليه‏السلام ، وسيله «ابومسلم خولانى» (پيك): پيش از حركت اميرمؤمنان على عليه‏السلام به سوى صفين، «ابومسلم خولانى» كه خود از قاريان و عابدان شام بود، همراه با نامه‏اى از جانب معاويه وارد كوفه شد. او پس از تقديم نامه به على عليه‏السلام ، در سخنانى ابراز داشت كه خلافت آن حضرت را خواهد پذيرفت منوط به آن‏كه على عليه‏السلام قاتلان عثمان را به او بسپارد.

البته، ابومسلم در تلاش برآمده بود تا معاويه و على عليه‏السلام را از منازعه بازدارد. (147) پيش از آمدن به كوفه، در دمشق، او همراه با گروهى از مردم شام ابتدا به نزد معاويه رفت و او را از نزاع با على عليه‏السلام برحذر داشت و به وى گفت: اى معاويه بر چه پايه‏اى با على پيكار مى‏كنى كه تو را نه صحبت و نه خويشاوندى (با پيامبراكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ) و نه هجرت و نه سابقه‏اى چون او باشد؟ (148) و نيز به او گفت: «مگر تو همانند على هستى؟!» (149) در پاسخ، معاويه با زيركى گفت كه مى‏داند على از وى افضل است، اما عثمان مظلومانه كشته شده است و او خون‏خواه عثمان است. (150) پس ايشان از معاويه خواستند كه نامه‏اى بنويسد تا آن را به نزد على ببرند. (151) و حال پيش از حركت على عليه‏السلام به سوى صفين، ابومسلم با نامه معاويه به نزد آن حضرت آمده بود.

در كوفه، پس از آن‏كه ابومسلم نامه معاويه را به على عليه‏السلام رسانيد، از آن حضرت خواست كه قاتلان عثمان را به او بسپارند. على عليه‏السلام براى پاسخ‏گويى يك روز مهلت خواست. در اين رابطه، نكته جالب توجه اين است كه وقتى مردم كوفه از اين خواسته شاميان آگاه شدند، گروهى سلاح پوشيدند و از صبحگاه در مسجد گرد آمدند، و مكرّر بانگ برآوردند: «ما همگى ابن عفّان را كشته‏ايم.» به هر روى، على عليه‏السلام در پاسخ به ابومسلم تصريح كرد كه قاتلان عثمان را نه به او، و نه به ديگرى نخواهد سپرد. همچنين آن حضرت در پاسخ به نامه معاويه، نامه‏اى را به ابومسلم داد. (152)

گفتنى است كه در نامه معاويه به على عليه‏السلام ـ ارسالى توسط ابومسلم ـ به طور كلى، دو «ادّعا» بر ضد على عليه‏السلام مطرح شده بود: يكى، رشك و گردنكشى نسبت به خلفاى سه‏گانه ابوبكر، عمر و عثمان. و ديگر، كوتاهى در دفاع از عثمان و پناه دادن به قاتلان او. بر اين اساس، معاويه از على عليه‏السلام خواسته بود تا قاتلان عثمان را به او تحويل دهد تا در برابر، او باعلى عليه‏السلام بيعت كند.(153) در پاسخ به نامه معاويه، امام على عليه‏السلام در نامه خود به طور مفصل به تحليل حوادث صدر اسلام پرداخت و در ضمن آن، ادعاهاى معاويه را رد كرد. در اين نامه، اميرمؤمنان به غصب حق خود از سوى صحابه و انصار اشاره كرد و به صراحت اعلام داشت كه هرگز قاتلان عثمان را تسليم نخواهد كرد.(154)

همچنين پس از آن، در ميان امام على عليه‏السلام و معاويه نامه‏هايى ـ البته با لحنى شديد و همراه با تهديد به جنگ ـ مبادله شد. آن‏گاه طرفين براى رويارويى با يكديگر به سوى صفين رهسپار شدند.(155) البته، اميرمؤمنان عليه‏السلام در هنگام عزيمت، با مهاجران و انصار رايزنى كرد كه ايشان همگى بر جنگ با معاويه پاى فشردند.(156)

1و2ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ الامم والملوك (تاريخ طبرى)، قاهره، مطبعة الاستقامه، 1357 ق / 1939 م، ج 3، ص 462 / ص 461

3ـ عزالدين ابوالحسن ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار احياء التراث العربى، چاپ اول، 1408 ق / 1989 م، ج 2، ص 172

4ـ على بن الحسن ابن عساكر، تاريخ دمشق الكبير، تحقيق ابى‏عبداللّه على عاشور الجنوبى، بيروت، داراحياء التراث العربى، چاپ اول، 1421 ق / 2001 م، ج 62، ص 81

5ـ براى آشنايى با موقع جغرافيايى «تبوك»، ر. ك: ياقوت حموى، معجم البلدان، تحقيق فريد عبدالعزيز الجندى، بيروت، دارالكتب العلميه، چاپ اول، 1410 ق / 1990 م، ج 2، ص 17

6ـ طبرى، همان، ج 3، ص 462 / ابن اثير، همان، ج 2، ص 309

7ـ طبرى، همان، ج 3، ص 463

8ـ نصر بن مزاحم منقرى، پيكار صفين، تصحيح عبدالسلام محمد هارون، ترجمه پرويز اتابكى، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چاپ دوم، 1370، ص 117

9ـ ابن ابى الحديد (586 ـ 656 ق) در بحث مفصل خود پيرامون سياست‏هاى امام على عليه‏السلام ، اساسا از ارسال چنين نامه‏اى از سوى على عليه‏السلام به معاويه، سخنى به ميان نياورده است. ر. ك: ابن ابى الحديد، شرح نهج‏البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، داراحياء الكتب العربيه، چاپ دوم، 1385 ق / 1965 م (قم: منشورات مكتبة آية‏اللّه العظمى مرعشى النجفى، 1404 ق)، ج 10، ص 232

10ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 117 ـ 118

11ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 10، ص 232 ـ 233

12ـ اظهارات امام على عليه‏السلام در يكى از نامه‏هاى خود، گواه بر اين امر است. ر. ك: نصربن مزاحم منقرى، همان، ص 81

13و14ـ ابى الحديد، همان، ج 10، ص 234 و 247 / ص 247

14

15ـ ر. ك: عمر فرّوخ، تاريخ صدرالاسلام و الدولة الاموية، بيروت، دارالعلم للملايين، چاپ هفتم، 1986 م، ص 113

16ـ ر. ك: ابن عساكر، همان، ج 62، ص 91

17ـ ر. ك: ابن ابى الحديد، همان، ج 10، ص 232

18ـ عزالدين ابوالحسن ابن اثير، اسدالغابة فى معرفة الصحابة، بيروت، درالفكر، 1409 ق / 1989 م، ج 4، ص 472

19ـ ابوالحسن على بن الحسين مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، السعادة، چاپ چهارم، 1384 ق / 1964 م، ج 2، ص 363

20ـ مسعودى، همان، ج 2، ص 364

21الى 23ـ همان، ص 382، بعدها، امام على عليه‏السلام در يكى از نامه‏هاى خود به سفارش مغيره مبنى بر ابقاى معاويه بر امارت شام، و امتناع خود از اين امر اشاره كرده است. ر. ك: ابن عساكر، همان، ج 62، ص 91 / ص 363 / ص 363 ـ 364

24ـ مسعودى، همان، ج 2، ص 363 ـ 365

25ـ طبرى، همان، ج 3، ص 460

26ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

27ـ مسعودى، همان، ج 2، ص 382

28ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 91، سخن ياد شده از امام على عليه‏السلام ناظر به اين آيه قرآن است: «و ما كنت متخذ المضلّين عضدا» (كهف: 51)

29 الى 31ـ مسعودى، همان، ج 2، ص 364 / ص 365 / ص 364

32ـ طبرى، همان، ج 3، ص 460

33و34ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82 / ص 91

35و36ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 10، ص 233 ـ 234 / ص 235 ـ 245

37ـ ابومحمد احمد بن اعثم كوفى، الفتوح، بيروت، دارالكتب العلميه، چاپ اول، 1406 ق / 1986 م، ج 1، ص 441

38ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

39ـ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 359

40ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

41و42ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 359 / ص 310 ـ 311

43و44ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82 / ص 93 ـ 94

45ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 70

46ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 94

47الى 49ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 70 / ص 78 ـ 89 / ص 94 ـ 95

50ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 540 ـ 541

51ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 359

52ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 70؛ همچنين ر. ك: ابن اثير، همان، ج 2، ص 359

53ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 70

54ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

55ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 124

56ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 91

57ـ ر. ك.به: نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 54 / ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 520

58ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 117 ـ 118

59ـ مسعودى، همان، ج 2، ص 364

60ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 118

61ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 10، ص 235 ـ 236

62ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 105 ـ 106

63ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82. البته معاويه در اين امر به هيچ وجه صادق نبود، لذا وقتى آگاه شد كه طلحه و زبير عزم شام دارند، اندوهگين شد. ر.ك: ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 454 ـ 455

64و65ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 107 / ص 106، 109، 118 ـ 119

66ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 550 ـ 551

67ـ محمد بن محمد بن نعمان شيخ مفيد، الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد، تحقيق مؤسسة آل البيت عليهم‏السلام ، لإحياء التراث، قم، المؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، چاپ اول، 1413 ق، ج 1، ص 261

68ـ ابن عساكر، همان، ج 62 ،ص 91

69ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 311

70ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 178

71ـ ر. ك: نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 88 ـ 89؛ احمد بن واضح يعقوبى، تاريخ اليعقوبى، بيروت، دارصادر، بى‏تا، ج 2، ص 179

72ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 88 ـ 89

73ـ در آغاز اين سطور، درباره اعزام والى از سوى على عليه‏السلام به شام، سخن به ميان آمد.

74ـ در اين‏باره ر. ك: ابن ابى الحديد، همان، ج 10، ص 232

75ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 309

76ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 446 ـ 447

77ـ از محتوا يا مضمون اين نامه گزارشى در دست نيست.

78ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 310

79ـ در اين‏باره، در ابتداى اين سطور سخن به ميان آمد.

80ـ ر. ك: ابن اثير، همان، ج 2، ص 311

81و82ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 311 ـ 312 / ص 312

83ـ ر. ك: ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 310

84و85ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 479 / ص 498

86ـ پيشتر در مدينه نيز على عليه‏السلام ابراز كرده بود كه دوست دارد به عراق برود تا در نزديكى شاميان باشد. ر.ك: ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 446 ـ 447

87ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 116

88ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

89ـ ياقوت حموى، همان، ج 2، ص 156

90ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 500 ـ 501

91ـ ر. ك: ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 501

92ـ البته در ادامه ماجرا، سخنى از اعزام پيك توسط معاويه به ميان نيامده است. ر.ك: ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 501

93ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 514

94ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 359

95ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 515

96ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 47؛ ابن اثير، همان، ج 2، ص 359

97ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 70

98ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 517

99ـ بعدها، هنگامى كه مالك اشتر اظهار داشت كه او بهتر مى‏توانست از عهده چنين مأموريتى برآيد، جرير بن عبدالله در پاسخ به او گفت كه اگر اشتر در شام بود، مى‏كشتندش، و شاميان او را از زمره قاتلان عثمان مى‏دانستند. ابن اثير، همان، ج 2، ص 360

100الى102ـ نصربن‏مزاحم منقرى،همان، ص47ـ48/ ص47/ص84

103ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 359

104ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

105و106ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 48 / ص 48 ـ 50

107ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 50ـ51. در رابطه با قسمت پايانى از سخن جرير خوب است بدانيم كه جرير، خود از سوى عثمان بر همدان امارت داشت كه على عليه‏السلام او را بر كنار كرد و به نزد خود فرا خواند و اكنون از او در مأموريت حاضر استفاده نمود. ر. ك: مسعودى، همان، ج 2 ص 381

108و109ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 51ـ53 / ص 53

110ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

111ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 54

112ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 520

113ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 90

114ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 54

115ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 93ـ94

116ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 70

117ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 360

118ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 74 ـ 77. در مورد صحنه‏سازى ديگرى كه معاويه در جلب نظر شرحبيل انجام داد، ر. ك: نصر بن مزاحم، همان، ص 73ـ74

119الى 121ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 77 ـ 78 / ص 78 / ص 80

122ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 360

123ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 79

124ـ ر. ك: ابن اثير، همان، ج 2، ص 359 / ابن عساكر، همان، ج 62، ص 93

125ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 519 ـ 520

126ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 90؛ همچنين ر. ك: ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 519 ـ 520

127ـ در اين مدت، گويا كه جرير در منزلى در خارج از كاخ معاويه سكونت داشته است، ر. ك: نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 81

128ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 84 ـ 85

129ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 91. بنابر گزارشى ديگر، معاويه از على عليه‏السلام خواست كه شام را به او بسپارد و مصر را خراجگذار او مقرر كند. نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 81

130ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 91

131ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 10، ص 232

132ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 81

133ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 90

134و135ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 85 / ص 86

136ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 528

137 و138ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 86. براى آگاهى از متن نامه معاويه، ر. ك: نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 86، پاورقى 3 / ص 88 ـ 89

139ـ ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 535

140ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82 و 94

141ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 91؛ ابن اثير، همان، ج 2، ص 359 ـ 360

142ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 360

143ـ مسعودى، همان، ج 2، ص 382

144ـ ابن اثير، همان، ج 2، ص 360

145ـ ر.ك: ابن اعثم كوفى، همان، ج 1، ص 500 ـ 501؛ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 93

146ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82

147و148ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 121ـ122

149ـ ابن عساكر، همان، ج 62، ص 92

150 الى 154ـ نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 122 / ص 122 / ص 122 ـ 123 / ص 123 ـ 125 / ص 125ـ 129

155ـ ر. ك: ابن عساكر، همان، ج 62، ص 82 و 92

156ـ در اين ميان، تنها يكى ـ دو تن (كه خود به طور مخفى در ارتباط با معاويه بودند) كوشيدند تا آن حضرت را به ترديد بيافكنند و از او خواستند تا بار ديگر به معاويه نامه بنويسد. در حالى كه نامه‏نگارى‏هاى مكرّر بدون نتيجه مانده بود. ر. ك: نصر بن مزاحم منقرى، همان، ص 130 ـ 133، 139 ـ 144

/ 1