قاعده نفی تقلید در اصول دین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قاعده نفی تقلید در اصول دین - نسخه متنی

رسول رضوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قاعده نفى تقليد در اصول دين

درآمد

عقلاء، به حکم عقل، حوزه ى شناخت و معرفت انسان را به دو بخش تقسيم مى کنند:

1. مباحث و مسائل نظرى.

2. مباحث مربوط به مسائل عملى

در بخش نخست که مى توان آن را «حکمت نظرى» ناميد به کنکاش در عرصه هست و نيست ها مى پردازد، انسان در اين عرصه بايد خود تلاش کرده با دليل و برهان به شناخت و اقعيت ها دست يابد.

امّا در بخش دوم که مى توان آن را «حکمت عملى» ناميد، انسان مى تواند علاوه بر سود گرفتن از يافته هاى خود، به تقليد از يافته هاى ديگر پرداخته به معارف مأخوذ از آنها بدون مطالبه دليل، عمل نمايد.

از تقسيم بندى فوق، قاعده اى نشأت مى گيرد که هر چند از اوليات نيست ولى از بديهيات و فطريات مسلم است. طبق اين قاعده، تقليد در اصول که به بحث از هست و نيست مى پردازد، مذموم و ممنوع است. اين قاعده که به «قاعده عدم تقليد در اصول» مشهور است، موضوع بحث اين نوشتار مى باشد.

تعريف قاعده

مفهوم تقليد در لغت

تقليد در لغت: تقليد مصدر باب تفعيل، ثلاثى مجرد آن قَلَدَ يُقلِدُ مى باشد که «آويختن چيزى را» معنى مى دهد؛ مثلاً گفته مى شود: «قَلَدَ الرجلَ السيفَ: شمشير را به گردن آن مرد آويخت. بنابراين ثلاثى مجرد آن، دو مفعولى بوده و در مجموع آويختن چيزى به ديگرى را معنى مى دهد. اين فعل وقتى به باب تفعيل مى رود سپردن کارى و چيزى به ديگرى را معنى مى دهد مثلاً گفته مى شود: قَلَّدَهُ العَمَل. يعنى آن کار را به او سپرد. همچنين به فرمان پادشاه که کسى را در جايى به حکومت مى گمارد، تقليد مى گويند. به همين لحاظ است که مقلَّد به مردى گفته مى شود که رهبرى و پيشوايى قبيله اش را به او سپرده اند.(1) به همين دليل به پيروى کردن از ديگرى، آن هم به صورت چشم بسته تقليد گفته مى شود؛ چون در حقيقت شخص پيرو، امور خود را به کسى سپرده که از او پيروى مى کند.

بنابراين تقليد که مصدر است به معنى سپردن امرى به ديگرى است؛ و «مقلِّد» که اسم فاعل است به کسى گفته مى شود که کارى را به ديگرى مى سپارد و «مقلَّد» يعنى اسم مفعول اين کلمه به کسى اطلاق مى شود که کارى به او سپرده شده است.

مفهوم تقليد در اصطلاح

تقليد در اصطلاح: تقليد در اصطلاح اجمالاً به معنى قبول قول ديگرى بدون مطالبه دليل است. چنان که صاحب مجمع البحرين مى نويسد:

«والتقليد فى اصطلاح أهل العلم قبول قول الغير من غير دليل وسمّى بذلک لانّ المقلَّد يجعل ما يعتقده من قول الغير من حقّ وباطل فى عنق من قلّده».(2)

مرحوم آخوند خراسانى نيز در تعريف تقليد مى نويسد:

«هو أخذ قول الغير ورأيه للعمل فى الفرعيات أو الالتزام به فى الاعتقاديات تعبداً بلا مطالبة دليل على رأيه».(3)

تقليد، قبول قول شخص ديگر است براى عمل کردن در فرعيات و يا ملتزم شدن به قول ديگرى است تعبداً يعنى بدون درخواست کردن دليل از صاحب آن قول براى قولش».

با توجه به تعريف هاى مذکور مى توان نتيجه گرفت که معنى تقليد در لغت با معنى اصطلاحى آن فرق دارد؛ زيرا تقليد در لغت به معنى سپردن کار به ديگرى است و نتيجه واگذارى کار به شخص ديگر قبول قول آن شخص است که معناى مطاوعه اى دارد و اين قبول قول اگر بدون مطالبه دليل باشد، «تقليد» اصطلاحى ناميده مى شود. بنابراين تقليد سه معنى مى تواند داشته باشد:

1. تقليد در لغت: به معنى سپردن کار به ديگرى.

2. تقليد به معنى عام: به معنى قبول قول ديگرى.

3. تقليد به معنى خاص: به معنى قبول قول ديگرى بدون مطالبه دليل که همان تقليد اصطلاحى مى باشد.

تعريف اصول دين

اصول دين در لغت

اصول جمع اصل است که از ريشه «اَصُلَ ـ يأصُلُ» اخذ شده و به معنى «تَهْ» و «بُن» مى باشد.(4) دين نيز در لغت معانى متعددى دارد و اگر از ماده «دانَ ـ يَدِيْنُ ، ديناً» گرفته شده باشد، معناى متضاد خواهد داشت. گاهى به معنى «سرپيچى و نا فرمانى» است و گاهى به معناى «فرمانبردار شدن» مى باشد، وقتى گفته مى شود: «تديّن بالإسلام» يعنى اسلام را پذيرفت(5) و البته بيشتر در اين معنى اخير به کار گرفته مى شود و شايد بتوان کلمات «آيين» و «کيش» را معادل هاى فارسى دين دانست.

طبق تعاريف فوق که براى کلمات اصول و دين ذکر شد، اصول دين در لغت به ريشه ها و بن هاى يک آيين گفته مى شود و به تعبيرى ديگر اساس و بنيان يک آيين و کيش را «اصول دين» مى نامند. هم چنان که امام باقرعليه السَّلام مى فرمايد:«نحن الطريق و الصراط المستقيم إلى اللّه ونحن موضع الرسالة ونحن أُصول الدين وإلينا تختلف الملائکة...».(6)

هم چنين فاضل مقداد(ره) در تعريف لغوى اصول دين مى نويسد: «الأُصول جمع أصل وهو لغةً ما يبنى عليه غيره وعرفاً هو الدليل لابتناء المدلول عليه والدين الطريقة والشريعة...».(7)

اصول دين در اصطلاح

طبق استقصايى که صورت گرفت اصول دين در اصطلاح سه کاربرد دارد:

الف. اوّلين کاربرد اصطلاحى اصول دين در زمينه نام گذارى علوم مى باشد؛ زيرا گاهى علم کلام را علم اصول دين مى نامند. فاضل مقداد در توضيح اين نام گذارى مى نويسد: «علم کلام را علم اصول دين مى نامند؛ زيرا علوم دينى ديگر مانند فقه،حديث و تفسير، همگى متوقف بر صادق بودن پيامبر است و اين مطلب (صادق بودن پيامبر) در علم کلام تبيين مى شود. پس علم کلام اصل آن علوم است.»(8)

اين کاربرد گويا از قرن هفتم به بعد بيشتر متداول شده و در عنوان برخى از کتاب هاى کلامى ذکر گرديده است و مى توان به کتاب هاى «الثاقب المسخر على نقض المشجر في أُصول الدين» تأليف ابن طاوس (م673هـ) و «نهج المسترشدين فى أُصول الدين» تأليف علاّمه حلى و «الدر الثمين فى أُصول الدين» تأليف ابن داود، اشاره کرد.

ب. دومين کاربرد اصول دين در جايى است که بخواهيم فرقه ها و وجه تمايز مکاتب و مذاهب مختلف کلامى را بدانيم. يعنى هر مکتب و مذهب کلامى، برخى از مسائل را به عنوان شعار و وجه تمايز خود انتخاب کرده آن را پرچم و لواى مذهب خود، قرار مى دهد به گونه اى که هر کس آنها را قبول نکند از جرگه متدينين به آن مذهب خارج شده و جزء افراد قائل به آن مذهب به شمار نمى آيد. البته لازم نيست که اين مسايل حتماً از مسايل اصلى و اساسى باشد و بيشتر مواقع مسايلى به عنوان شعار و پرچم مکاتب کلامى انتخاب مى شود که نه تنها در مرحله اعتقاد از مسايل حاشيه اى و کم ارزش مى باشند بلکه در مرحله عمل نيز چندان اهميتى ندارند.

به عنوان مثال مى توان به مسايلى که وهابيون به عنوان شعار خود انتخاب کرده و آن را معيار شرک و توحيد مى دانند، اشاره کرد. آنان زيارت مشاهد و قبور بزرگان دينى را شرک مى دانند و توسل و طلب شفاعت را از مصاديق شرک مى شمارند. هم چنين مى توان به مسأله قديم يا حادث بودن قرآن اشاره کرد که اهل حديث، قديم بودن آن را جزء اصول دين خود قرار داده اند؛ در حالى که هيچ ربطى به اصول دين ندارد. موءلف «اعتقاد اهل السنة» در بيان اعتقاد اهل سنت در اصول دين نقل مى کند که راوى گفت: از پدرم و ابوزرعه در مورد مذهب اهل سنت در اصول دين پرسيدم. آن دو گفتند: اصول دين عبارت است از اين که:

1. ايمان، هم به زبان است هم به عمل، و کم و زياد مى شود.

2. قرآن کلام خدا است و مخلوق نيست از تمام جهات.

3. قدر، چه خير باشد چه شر از خداوند است.

4. بهترين اين امت بعد از پيامبرصلَّى اللّه عليه و آله و سلَّم ابوبکر، بعد عمر، بعد عثمان و بعد على مى باشد.(9)

هم چنان که ملاحظه شد اصطلاح «اصول دين» در متن فوق به معناى خصيصه ها و وجه تمايزهاى اهل سنت به کار رفته است.

3. کاربرد سوم اصول دين به تقسيم دين به دو قسمت اعتقادى و عملى باز مى گردد. طبق اين تقسيم هر دينى به دو قسمت تقسيم مى شود:

الف. قسمت عقيدتى و نظرى که اساس و بنيان دين است.

ب. تعاليم و احکام عملى که مترتب بر عقايد نظرى دين هستند.

طبق اين تقسيم، اصطلاح اصول دين به قسمت اوّل يعنى قسمت عقيدتى و نظرى اطلاق مى شود، چنان که استاد مصباح مى نويسد:«کان من المناسب أن يسمّى قسم العقائد من الدين بالأُصول وقسم الأحکام العملية بالفروع».(10)

بعد از روشن شدن معناى اصطلاحى اصول دين، بايد به اين نکته اشاره کرد که منظور از اصول دين در قاعده «نفى التقليد فى أُصول الدين» کاربرد اخير يعنى کاربرد سوم مى باشد و کاربردهاى اوّل و دوم به صورت مطابقى مدلول اين قاعده نمى باشد هرچند به صورت التزامى يا تضمنى بر آن دو کاربرد هم دلالت داشته باشد.

دلايل قاعده نفى تقليد در اصول دين

انسان ذاتاً به دنبال علم و شناخت است؛ زيرا روح او از چهار بُعد و حس تشکيل شده است که يکى از آن ابعاد، «حس راستى» مى باشد. اين حس سرچشمه انواع علوم و دانش ها و انگيزه کنجکاوى مستمر و پيگير در شناخت جهان هستى است. با وجود اين، قبل از بررسى دلايل قاعده عدم تقليد در اصول دين بايد اين نکته ثابت شود که اصلاً چرا بايد به تحقيق درباره علم بپردازيم و چه نيازى به شناخت معارف دينى داريم؟

علما در پاسخ به علت و انگيزه بحث درباره دين و شناخت مسايل آن که مهمترين و اصلى ترينش همان مسأله توحيد، نبوت و... مى باشد و اصطلاحاً اصول دين ناميده مى شود به دو گروه تقسيم مى شوند:

گروه اوّل:

اين عده دليل وجوب کسب معرفت و شناخت را فطرت و عقل مى دانند و به ادلّه زير تمسک مى جويند:

1. حبّ شناخت: انسان از جنبه فطرى دوست دارد همه چيز را بشناسد و از آن اطلاع داشته باشد اين حبّ شناخت عامل مهمى است که انسان را به بحث دربارؤ مسايل و قضاياى مختلف از جمله مسايل دينى و شناخت دين حق برمى انگيزد. استاد مصباح مى نويسد: «اذن فغريزة حبّ الاستطلاع تمثل الدافع الأوّل الذى يدفع الإنسان للبحث عن کلّ المسائل والقضايا ومن جملتها المسائل الدينية ومعرفة الدين الحق».(11)

2. دفع خطر محتمل: انسان ها به دو گروه تقسيم مى شوند: عده کثيرى از آنان به وجود عالم ديگر و حسابرسى در آن دنيا اعتقاد دارند و عده اى نيز وجود عالم ديگر وحسابرسى را انکار مى کنند. عقل حکم مى کند که براى دفع ضررى که در صورت وجود عالم ديگر به ما مى رسد، در مورد ادعاى قائلين به وجود دنياى ديگر تحقيق و تدبّر کنيم تا در صورت صحت ادعاى آنها دچار خطر عظيمى که در صورت عمل نکردن به احکام دين، دامن گير ما خواهد شد، نشويم.

3. جلب منفعت: انسان ذاتاً و فطرتاً به سوى منافع خود مى رود و سعى در کسب منافع مى کند. به همين خاطر او بايد در باره گفتار کسانى که مى گويند دين موجب خير دنيا و آخرت مى شود تحقيق کند و در آن مورد شناخت حاصل نمايد تا در صورت وجود چنين منافعى از دسترسى به آن محروم نماند.

4. کمال جويى: انسان فطرتاً کمال جو است و اين زمانى تحقق مى يابد که کمال را از غير کمال بازشناسد، پس همين حس کمال جويى او را مکلّف به شناخت و کسب معرفت مى کند تا بتواند با شناخت کمال به دنبال آن برود.

5. شعور دينى: برخى، دين و خداشناسى را از ابعاد روح انسانى مى دانند. آنان معتقدند روح انسان از چهار بعد «راستى»(علم)، «نيکويى»، «زيبايى» و «شعور دينى» تشکيل شده است و در اين مورد گفته شده: «در اين عصر به موازات سه مفهوم زيبايى، نکويى و راستى، مقوله چهارم قدسى يا يزدانى که در حقيقت بعد چهارم روح انسانى است، کشف گرديده است. در اين مقام اين بعد چهارم روحى از سه مفهوم ديگر مجزا است وممکن است منشأ توليد سه بعد ديگر بوده باشد».(12)

بعد از ذکر ادلّه گروه فوق در اين قسمت سخن دو تن از اين گروه نقل مى شود:

علاّمه حلّى (ره) يکى از کسانى است که وجوب شناخت و کسب معرفت در اصول دين را برخاسته از عقل مى داند و مى نويسد: «وجوب شناخت خداوند از عقل به دست مى آيد؛ زيرا شکر مُنْعِم بالضرورة واجب است و چون آثار نعمت بر ما ظاهر است پس واجب است از بخشنده اين نعمت ها تشکر نماييم و اين شکرگزارى بدون شناخت بخشنده آن نعمت ها ميسر نيست پس واجب است تا او را بشناسيم و هم چنين شناخت خداوند ما را از ترسى که از اختلاف حاصل مى شود، باز مى دارد و چون دفع خوف واجب است پس شناخت خداوند هم واجب است».(13)

هم چنين مقدس اردبيلى مى نويسد: «بدان! چون آدمى قابل علم و تکليف است مکلّف است به اصول دين و فروع آن به عقل و نقل، و دوم موقوف است به اوّل. بايد که اوّل، اول را بداند و...».(14)

گروه دوم:

عدّه اى از متکلمين که بيشتر از مکتب اشعرى مى باشند کسب شناخت و معرفت را واجب مى دانند ولى از ادلّه گروه اوّل استفاده نمى کنند؛ زيرا به اعتقاد اين گروه اين وجوب، از عقل مستفاد نمى شود و دليل وجوب شناخت خداوند و دين دليل سمع است. تفتازانى در اين مورد مى نويسد: «در مورد وجوب تحقيق در شناخت خداوند هيچ اختلافى بين اهل اسلام نيست؛ زيرا اين شناخت مقدمه است براى شناخت واجب. امّا دليل اين وجوب در نزد ما شرع است يعنى نص، اجماع . عقل نمى تواند در اينجا حکم کند؛ امّا از ديدگاه معتزله دليل اين وجوب عقل است...».(15)

ما بدون ذکر طول و تفصيل اقوال اين گروه تنها به ذکر اين نکته اشاره مى کنيم که سمع نمى تواند دليل وجوب شناخت باشد چون موجب دور مى شود؛ زيرا در اين صورت شناخت وجوب تحقيق در مورد خداوند مستلزم شناخت خداوند است و شناخت خداوند مستلزم شناخت وجوب تحقيق در مورد خداوند است . به تعبير ديگر در اين صورت خداوند حکم مى کند که شناخت خداوند واجب است و تا وقتى ما خدا را نشناسيم نمى توانيم وجوب شناخت خداوند را به دست آوريم و تا وقتى وجوب شناخت خداوند رابه دست نياوريم نمى توانيم خدا را بشناسيم.

علاّمه حلّى در نقل قول اشاعره مى نويسد: «قالت الأشعرية: انّ معرفة اللّه تعالى واجبة بالسمع لا بالعقل فلزمهم ارتکاب الدور المعلوم بالضرورة بطلانه...».(16)

سهم تقليد در کسب شناخت

در هر صورت چه ادله گروه دوم صحيح باشد چه صحيح نباشد هر دو گروه متفق هستند که تحقيق و تدبّر و شناخت خداوند و دين لازم است، لکن اين بدان معنى نيست که تقليد در اين مسأله خلاف عقل است چون عقل حکم به شناخت يعنى رسيدن به حقيقت مى کند و تقليد نيز مى تواند انسان را به حقيقت برساند، زيرا همان عقل حکم به رجوع جاهل به عالم مى کند و ادله اى که در فوق بدانها اشاره شده هيچ توجهى به اين مطلب ندارند که در کجا بايد مطالبه دليل کرد که رجوع تقليد نباشد و در کجا نبايد مطالبه دليل کرد. بنابراين طبق حکم عقل مى توانيم به عالم رجوع کنيم و اين رجوع دو نوع مى تواند باشد:

الف. رجوع جاهل به عالم با مطالبه دليل: اين نوع رجوع هيچ اشکالى ندارد و عقل حکم به چنين رجوعى مى کند و اين امر از ضروريات عقلى است به گونه اى که تصور آن براى تصديق آن کفايت مى کند و مى توان آن را از فطريات به حساب آورد، چنان که در شرع نيز اين امر تأييد شده و در قرآن ذکر شده که :«فَاسْألُوا أَهلَ الذِّکر إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُون».(17)

ب. رجوع جاهل به عالم بدون مطالبه دليل که اصطلاحاً تقليد خوانده مى شود. در مورد صحت اين گونه رجوع دو قول مى توان تصوير کرد:

قول اوّل: طبق اين قول اصول دين يکى از مواردى است که فطرت و عقل انسان براى ارضاى حس کنجکاوى و دفع خوف و ضرر محتمل و... حکم به شناخت آن مى کند و اين شناخت با تقليد حاصل نمى شود و موجب ارضاى حس کنجکاوى و دفع خوف و ضرر محتمل نمى شود. هم چنان که ابن ميثم بحرانى مى نويسد: «انّ الاعتقاد الحاصل بالتقليد غيـر کاف في دفـع خـوف الضرر المظنـون في تـرک المعرفة لانّ المقلّـد لا يأمـن خطـاء من قلّده ويتسوى عنده الصادق والکاذب ومتى ميّز بينهما لم يکن مقلداً...».(18)

بر اساس اين ديدگاه، اصول دين اعتقادى لازم است که از راه تحقيق و تدبّر به دست آمده باشد نه از راه تقليد.

قول دوم: طبق اين قول ادله اى که انسان را به کسب معرفت و شناخت برمى انگيزاند و آن را واجب مى شمارد از انسان قطع و يقين مى خواهد يعنى عقل تا زمانى که انسان به قطع و يقين نرسيده او را به تلاش وا مى دارد، امّا بعد از نيل به اين غايت ديگر انگيزه اى براى تلاش و وجوبى براى کسب معرفت نيست. طبق اين مبنا انسان بايد در اصول دين قطع و يقين داشته باشد، حال از راه تقليد باشد يا از راه تحقيق. کسى را نمى توان از تقليد در اصول دين بازداشت؛ زيرا انسانى که به اصول دين اعتقاد دارد يا با قطع نظر از قول غير به اين اعتقـاد رسيـده کـه در اين صورت تقليد متصور نيست يا از قول غير اعتقاد به اصول دين پيدا کرده که در اين صورت نمى توان گفت که از اين قطع خود دست بردارد؛ زيرا غرض حصول اعتقاد است و سبب را مدخليتي در اين قطع نيست.

شاگرد شيخ مرتضى انصارى گويا معتقد به اين نظريه است و در ردّ کسانى که به اين قول اعتراض مى کنند مى گويد: «اگر گويى مقصود معرفت تفصيلى است نه اجمالى و تفصيل از تقليد حاصل نمى شود، گوييم که اين در حق غير معصوم ممکن نيست؛ مگر از براى تعداد بسيار بسيار کم. اگر ممکن بود مردم چه احتياج به معصوم داشتند». و در ادامه مى گويد: «اگر گفته شود تقليد منشأ علم ثابت نيست بايد گفت که برهان هم گاهى منشأ علم ثابت نيست».(19)

شايد در جواب بتوان گفت که بحث در دو زمينه است؛ زيرا سوءال اوّل اين است که آيا مى توان از تقليد به قطعى که مورد نظر است رسيد يا نه؟ ثانياً: گرچه بعد از حصول قطع نمى توان در اسباب حصول قطع مناقشه کرد ولى آيا قبل از رسيدن به آن قطع نيز نمى توان در سبب مناقشه کرد؟ مسلماً عقل آن گاه که انسان را مکلّف به شناخت مى کند از او قطع را درخواست نمى کند بلکه از او مى خواهد که به حقيقت برسد و براى رسيدن به حقيقت، راه هايى را مشخص کرده که تقليد نمى تواند يکى از اين راه ها باشد؛ زيرا هم چنان که ابن ميثم بحرانى(ره) ذکر کرده، در تقليد، صادق و کاذب هنوز مشخص نشده و اگر در فروع دين به تقليد تکيه مى شود به اين دليل است که در اصول دين صادق و کاذب مشخص شده پس در فروع مى توانيم به قول صادق پاى پند باشيم.

خلاصه ى بحث

در نهايت مى توان اين چنين نتيجه گيرى کرد که انسان بالفطره کنجکاو و کمال جو است و همين فطرت، او را به شناخت دعوت مى کند و هم چنين عقل نيز به دليل دفع ضرر محتمل همين حکم را کرده و او را مکلّف به شناخت مى کند؛ امّا امر به همين جا ختم نمى شود، بلکه عقل راه هايى را براى کسب شناخت معرفى مى کند تا او را از افتادن به دام جهل باز دارد.

بنابراين طبق قاعده بايد در اصول دين تحقيق و تدبّر کنيم تا بتوانيم در فروع دين به تقليد بپردازيم يعنى بعد از شناخت خداوند، پيامبر، امام و... مى تـوانيم با استناد به قـول و سخـن آنان به شنـاخت برسيـم ولى بـدون اثبات و شناخت آنان تعبد و تقليد ما را به جايى نخواهدرسانيد.

1 . المنجد(عربى به فارسى)ج2، ص 1498، ترجمه محمد بندر ريکى، المنجد فى اللغة، ص649.

2 . مجمع البحرين:ج3، ص131.

3 . کفاية الاصول:ج2، بحث اجتهاد و تقليد.

4 . المنجد(عربى به فارسى):ج1، ص24 و لسان العرب:ج1، ص155.

5 . همان:ج1،ص506.

6 . الأمالى، ص654، شيخ طوسى(ره).

7 . ارشاد الطالبين الى نهج المسترشدين، ص14، فاضل مقداد سيورى حلى، تحقيق سيد مهدى رجائى، کتابخانه آية اللّه مرعشى، سال 1405هـ. ق، قم.

8 . همان.

9 . اعتقاد أهل السنة:ج1، ص176، به نقل از نرم افزار مکتبة العقائد والملل.

10 . دروس فى العقيدة الإسلامية:ج1، ص20، محمد تقى مصباح.

11 . دروس فى العقيدة الإسلامية:ج1، ص29.

12 . عقايد اسلامى ص35، امامى و آشتيانى، سازمان تبليغات اسلامى، چاپ اوّل 1366.

13 . نهج الحق وکشف الصدق ،ص51، علاّمه حلّى، تحقيق عين اللّه حسنى، ناشر دارالهجرة، چاپ اوّل،1407.

14 . اصول دين، ص19، مقدس اردبيلى، تحقيق محسن صادقى، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، چاپ دوم، 1379.

15 . شرح المقاصد:ج1، ص262، سعد الدين تفتازانى، عالم الکتب، بيروت.

16 . نهج الحق وکشف الصدق، ص52.

17 . انبياء/7.

18 . قواعد المرام فى علم الکلام، ص30، ابن ميثم بحرانى، تحقيق سيد احمد حسينى، چاپ دوم، 1406، انتشارات کتابخانه آية اللّه مرعشى.

19 . کاشف الأسرار، ص53و 54، نظر على طالقانى

/ 1