غزال غزل نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

غزال غزل - نسخه متنی

سیدمرتضی آوینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غزال غزل

شهيد سيد مرتضي آويني




  • مطلوب از دفتر حافظ غزلي نغز بخوان
    تا بگريم که زعهد طربم ياد آمد



  • تا بگريم که زعهد طربم ياد آمد
    تا بگريم که زعهد طربم ياد آمد



غزال غزل وحشي است و انيس مجنون بيابان نشين آن درد نيز که کار عاشق شيدا را به تغزل و ترنم مي کشاند، جز در سينه مجنون وحشي بيابان نشين لانه نمي کند.

شهر دام عادات و تعلقات است و مردمان اهل عادتند. اين مجنون مردم گريز است و آن غزال مردم نَفور و اگر شاعر نباشد، چه کسي مردمان را به « ترک عادات » بخواند؟

شاعر نبي نيست و پرواي عقل مردمان را ندارد و بر او نيست که طريق رفتن را نيز تعليم کند. او به ترکِ عادت مي خواند، و عالم خلافِ عادات، هم عالم وهم سات و هم عالم عشق. عالم عادات عالم حقيقت و معني نيست، اما چه بسا شاعران که گمگشتگان ديار وهمند و مصداق اين سخن آسماني که اَنّهُم في کُلّ وادٍ يَهيموُنَ؛ و چه قليلند شاعراني که آنان را درد عشق بخشيده اند و شرفِ حضور.

اين درد نيز دردي است که مقيمان شهر عادت دشمنش مي دارند، زيرا که از عيش هر روزينگي بازشان مي دارد؛ وزغ آنچنان با مرداب خو مي گيرد که درياي آزاد را دشمن مي دارد. شعر، آواز امواج آن درياي دور و نزديک است؛ دور است زيرا که مردمان دلبستگان کرانه عادتند، نزديک است اگر روي از عادات و تعلقات برتابيم. دل شاعر نهنگِ درياي ژرف است و غزال بيابان هاي دور، و اهل هجرت که کاروانيانند و کشتي نشستگان، خوب مي دانند اين خمودي که شهر نشينان را گرفته است از چيست.

دل شهرنشينان پرستويي در قفس است. پرستو را با گرما عهدي است که هر بهار تازه مي شود. وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند. اما وطن مألوف پرستوي دل، فراسوي گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناکجا. ناکجا ديار عدم است و شاعر نيز ناکجا آبادي است.

مردمان مسافر کاروان مرگند، اما خود نمي دانند. مرگ کاروان دار سفر زندگي است. کجاوه ثابت مي نمايد، اما کاروان در سفر است. شاعر مرگ انديش است و اهل حضور، و اين همه را به مشاهده در مي يابد؛ نه با عقل، که با دل. شاعر پرواي عقل ندارد و در عمق دل، محضر حقيقت را بي واسطه در مي يابد.

شاعر حکايتگر اين حضور است؛ نه به زبان عقل که « زبان عبارت » است، به « زبان دل » که « زبان اشارت » است. و او در اين ميانه واسطه اي بيش نيست؛ شعر است که او را برمي گزيند و از زبان و قلمش باز مي تابد. فيضان باران را دارد و غليان آب چشمه را و فوران آتش فشان را. چون باران طبعي لطيف دارد و از آسمان مي ريزد، چون آبِ چشمه زلال است و جوششي بي خودانه دارد، و چون آتشفشان سوزان است و فوراني مهيب دارد.

اين عدم است که در آينه شعر باز مي تابد، اما نه آنکه دعوت به نيست و نيستي کند؛ هستي در آنجاست که مردمان نيستي مي انگارند. اين عدم آينه هستي مطلق است، نه آنچه نيست انگاران انگاشته اند. شاعر ناکجاآبادي است، اما ناکجاآباد ديار اسيران خاک نيست، و اهل عادت تا آنجا اسير خاکند که مردگان را اسير خاک مي خوانند و خود را زندگان.

شاعر درويشي خانه به دوش است و در شهر عادات و خانه تعلقات سکني نمي گيرد. در شهر دلتنگ است. روحي بياباني دارد و دل به ماندن نمي سپارد. اگر ماندن را لازمه حيات طبيعي بداني، مي ماند، اما با ماندن خو نمي گيرد؛ چون پرستو که با لانه عهد الفت نمي بندد.

شاعر اگر چه از خانه و شهر مي گريزد، اما از اصحاب السبيل نيست که چون سائلان در رهگذر مردمان خانه بگيرد. شعر يادِ وطن مألوف آدمي است، و وطن مألوف نه اينجاست که اهل عادت چون موش کور در ظلمتِ خاک ساخته اند؛ شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است.

شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است و اين جماعتِ شاعرنمايان را که چشم به مائده هاي زميني گشوده اند کجا مي توان شاعر دانست؟ شعر اينان جز بازتاب انفعالات نفساني شان نيست؛ نه از حضور در آن خبري است، نه از درد فراق، نه از شيدايي جمال و هيبت جلال و نه از مستي و بي خودي.

مستان آب انگور از عقل گسسته اند، اما آن عهد را با جهل باز بسته اند؛ ولي مستان مي اَلَست، از عقل گسسته اند تا به عشق باز پيوندند. اينان بنيان عقل را خراب کرده اند تا نقش خود پرستي را ويران کنند و شرف حضور يابند:




  • به مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم
    که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن



  • که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
    که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن



شعر امروز نيز همواره با شاعران به دَرَک اسفل هرروزينگي هبوط کرده است.

تحقق خواهد نهاد.

/ 1