نظم نوين جهاني و راه فطرت
شهيد سيد مرتضي آويني در شماره 43-44 اطلاعات سياسي-اقتصادي مقاله اي هست به نام غرب آنگونه كه هست نوشته يك فرانسوي به نام آلن دوبنوآ درباره بحران خليج فارس. من اگر چه با تحليل گرايي به شدت مخالفم و معتقدم كه هر تحليلي اگر در كل وجود خود و دريكايك اجزا و در نسبت بين كل و اجزاي خويش از حكمت منشا نگرفته باشد سرابي است كه راهي به حقيقت نخواهد برد، اما در نزد خود اعتراف كردم كه هيچ مقاله سياسي از اين بهتر درباره بحران خليج فارس نخوانده ام. حكمت كيميايي است كه جز درنزد اهل مشاهده يافت نمي شود و اهل مشاهده آنان كه چشم بر حقيقت عالم گشوده اند و بنابراين هيچ غير دينداري را حكيم نمي دانم. و نه اينكه من دراين ميانه كاره اي باشم جز دين راهي به حقيقت عالم نيست. و البته پذيرش اين سخن مستلزم آن است كه تو براي عالم حقيقتي واحد و ثابت قائل باشي كه هستي. وجود انسان در ذات خويش با اين حقيقت نه فقط مانوس است كه متحد است و بنابراين، بزرگ ترين مانع در برابر لاابالي گري و ليبراليسم مرگ آگاهي است كه بايد به شيوه كبك ها بر آن غلبه كرد چون راه ديگري ندارد يعني براي آنكه حقيقت از ما غافل شود راهي نيست جز آنكه ما خود را به غفلت بزنيم. عجب بود چنين مقاله اي از يك فرانسوي و باز هم نه عجب كه دنيا دارالعجايب است و وقتي محال عقلي وجود ندارد يعني كه عقل تو نه محيط بر عالم كه محاط درآن است و واي بر تو اگر احكام اين عقل محاط در زمان و مكان را قطعي و لا محال بينگاري! دلم مي خواست كه مي شد همه آن مقاله را در مقدمه سخن خويش بياورم و بعد حرفم را بزنم كه نمي شود. پس بايد به ذكر جملاتي از آن بسنده كنم. آقاي آلن دو بنوا مي نويسد كه در زمان جنگ هاي انفصال گفته مي شد آنها از كتاب مقدس سخن مي گويند در حالي كه مقصودشان پنبه است و امروز آنها از اخلاق بين المللي سخن مي گويند و مقصودشان نفت است . او مي پرسد: آيا هنوز هم كسي بر اين باور هست كه آمريكا پاناما را به خاطر مبارزه با مواد مخدر بمباران كرد؟ و هنوز هم كسي بر اين باور هست كه آمريكا جنگ خليج فارس را براي دفاع از ارزشهاي انساني و اخلاقي بين المللي ايجاد كرد؟ وبعد مي افزايد: آنها از ارزشها سخن مي گويند اما فقط بر اساس منافعشان عمل مي كنند كانال پاناما و نفت. آقاي آلن دو بنوا پرسش هاي سمبوليك بسيار جالبي دارد كه من فكر مي كنم براي روشنفكران وطني مي تواند عبرت انگيز باشد: چگونه است كه مخالفان پيشين امپرياليسم اكنون به چهره حاميان هذيان گوي امپر ياليسم آمريكا درآمده اند؟ چگونه است كه سر خوردگان از آرمان جهان سوم گرايي با پشت كردن به ايدئال هاي خود اكنون به ريشخند آنها مي پردازند و براي دفاع از کويت سيتي بسيج مي شوند؟ چگونه است كه چپ گرايان سابق با گذر از مائونيسم، اينك بر خوردار از اتومبيل و راننده عالمانه توضيح مي دهند كه چرا جنگ بورژوازي به سود ميلياردهاي تفتي ضروري است؟ چگونه است كه جوانان گليست طرفداران ژنرال دوگل مي پذيرند كه سربازان فراسوي به صورت مزدوران ارتش آمريكا درآيند؟... و تالاخره چگونه است كه شخصيت هاي اخلاقي و معنوي به ياري سلاطين نفتي مي آيند و ندا سر مي دهند كه: به امير من دست نزن! آقاي آلن دو بنوآ مي گويد: در فرانسه بر خورد رسانه هاي گروهي بويژه تلوزيون با بحران خليج فارس نشانگر آن است كه هيچ رژيم تام گرايي) (Totalitaire به اندازه يك رژيم تحت قيد و زمان رسانه هاي گروهي موفق به ايجاد اتفاق آراي عمومي نمي گردد. همان ناظري كه بين اشغال لبنان و كويت تفاوت هاي زير كانه اي قائل مي شوند... و با خونسردي اعلام مي كنند كه صدام حسين ظهور دوباره بخت النصر و هيتلر است. همان صدام حسيني كه حاميان فرانسوي اش تا آنجا پيش رفتند كه او را با ژنرال دوگل مقايسه مي كردند. دموكراسي هاي غربي پيچيده ترين و پيشرفته ترين انواع نظام هاي توتاليتر - تامگرا- هستند و به همين علت، در آنها باطن توتاليتاريسم در پس نهاد هايي اجتماعي و سياسي پنهان شده است كه ظواهرشان بر حقيقت وجودشان دلالت ندارد. رسانه هاي گروهي و يا به عبارت بهتر، تكنولوژي ارتباطات مردمان را با توهمي از اختيار مطلق فريفته اند و آراي آنها را مستبدانه، اما پنهاني، در صورتي از يك اتحاد ظاهري استحاله بخشيده اند. آزادي نفس اماره جايي براي تامل و توجه دراين معنا كه اين آزادي به چه بهايي به دست آمده است باقي نمي گذارد و افراد انساني درغفلت كامل از حقيقت وجود خود هرگز اين فرصت را نمي يابند كه بر اسارت ارواح خويش علم پيدا كنند. اگر رسانه هاي گروهي و بويژه تلوزيون وجود نداشتند، اين نوع خاص از حكومت كه ظاهري دموكراتيك و باطني تو تاليتر دارد امكان تحقق نمي يافت.آنها آزادي تامل وتفكر و انتخاب را از شهروندان سلب كرده اند، اما در عين حال مردم القائات زيركانه رسانه ها را حرف دل خويش انگاشته اند. در چنين وضعي، مردمان نمي توانند هيچ تصويري از يك حكومت ديگر نيز داشته باشند. مقاومت در برابر تغيير و تحول براي اجتماعات بشري صفتي است غير قابل اجتناب، چرا كه بشر اهل عادت است و ترك عادت جز در شرايطي خاص، محال از اين لحاظ جامعه شناسي انقلاب به مثابه يك تغيير دفعي كه عادات و سنن متعارف را در هم مي شكند، امري است بسيار دشوار. دوران چنين تغييراتي نيز نمي تواند طولاني باشد، چرا كه طبع اوليه بشر در جست وجوي سامان و قرار است و اگر اين را از او دريغ كنند كارش به جنون مي كشد. بي قراري، مقتضاي حقيقت وجود انسان و قرار مقتضاي طبع اوست و درميان اين قرارو بي قراري است كه وجود انسان در طول تاريخ محقق مي شود. طولاني شدن دوران جنگ از آن لحاظ دشوار بود كه اقتضاي طبع اوليه بشر، يعني سكون و قرار را نفي مي كرد و از آنها مي خواست كه همواره خود را در يك وضع ناپايدار حفظ كنند. ادامه اين وضع مي توانست خواست عمومي را در جهت اتمام جنگ حتي با شكست بسيج كند. اما در عين حال انسان يك حقيقت متحول است و اگر چه آزادي نفس اماره جمعي در نظام دموكراسي مي تواند ضرورت تحول را براي مدتي مديد انكار كند، اما خواه نا خواه اين ضرورت به صورت يك خواست عمومي و يا اراده جمعي درخواهد آمد و آن روز است كه بنيان غرب را نيز باد خواهد برد. آثار اين تحول قريت الوقوع اجتماعي درغرب ازهم اكنون قابل تشخيص است و آقاي دوبنوآ نيز به اين حقيقت توجه دارد، با اين بيان كه: تاريخ ازهم اكنون بازگشت خود را آغاز كرده است. غرب در آنها كه در جهت نفي نظام هاي توتاليتر روي به تاييد غرب مي آورند، فريب ظاهر غرب را خورده اند و از سيرت پنهاني آن غفلت كرده اند. دموكراسي به صورتي كه اكنون در غرب تحقق يافته در مقابل توتاليتاريسم قرار ندارد، بلكه صورت پيچيده تري از همان است كه خود را بر توهمي از ميان اين دو حيله كه يا آراي مردمان را در سيطره يك آتمسفر رسانه اي در جهت مولفه هاي خاصي جهت دهند آن سان كه غالب مردمان ترديدي در استقلال و آزادي خويش پيدا نكنند و يا مردمان را به زور تطميع و تهديد درجهت منويات خويش برانند مسلماً راه اول فريبكارانه تر است و به همين علت ماندگار تر، اگرچه اين هر دو راه در واقع دو صورت از يك امر واحد هستند. طرفداران جامعه باز اگر هنوز معتقدند كه مصداق براي اين معنا جامعه باز مي تواند موجود باشد اين قدر هست كه بايد دست از اين توهم كه غرب را مصداقي براي جامعه باز بدانند بر دارند. نفي جامعه باز نيز مساوي با اثبات جامعه بسته نيست و حرف ما اين است كه اصلاً اين دسته بندي مبتني بر اعتباراتي عقلي و لفظي است كه خواه نا خواه اثبات نظام غرب را نتيجه مي هد. في المثل آيا ولايت فقيه كه از يك سو بر آراي مردمان استوار است واز ديگر سو نفس اماره بشر رانيز درتلاش كاميابي و تمتع از حيات كاملاً آزاد نمي گذارد چگونه نظامي است؟ باز است يا بسته؟ اين اعتبارات لفظي هيچ چيز را تغيير نمي دهند جز آنكه عوامفريبي بر مبناي مشهورات روز را به جاي استدلال و تفكر مي نشانند و اجازه تامل در معاني را از مردمان سلب مي كنند. آلن دوبنوآ مي گويد: من هيچگونه گرايشي نه به صدام دارم و نه به رژيم بعثي عراق. با نفرت و انزجار بياد مي آورم كه اين رژيم در ماههاي اوت و سپتامبر 1988 چگونه مردم را به طرز وحشيانه مورد حملات گازهاي شيميايي قرار داد. البته اين رويداد افكار عمومي بين المللي را بر انگيخت چرا كه از ديدگاه وال استريت خون شهيد كرد همان اندازه كم ارزش است كه خون كودكان فلسطيني براي اسحاق شامير يا مرگ با بي ساندز براي تاچر. و بعد مي افزايد: و اين امري طبيعي چون كردها نفت ندارند. آلن دو بنوا ادامه ميدهد : و نيز منظور اين نيست كه از حكومت عراق حمايت كرده باشم ... بلكه ... منظور اينست كه بدانيم كه آيا علت وجودي سازمان ملل متحد قبولاندن تقسيمات استعماري است؟ و اين كه به جاي يكسان سازي كره زمين بوسيله يك نظم بين المللي آمريكامدار بهتر نيست كه در جهت تولد منطقه بزرگ جهاني خودمدار و ملتهاي آزادي كه حق تعيين سرنوشت خود را داشته باشند، كار كرد؟ راستي در اين امپراتوري تاجران سودانگار بي رحم بورس باز چگونه مي توان تصوري از آن داشت، چه برسد به آنكه آمريكاي قلدر باجگير بين المللي را مهد آزادي نيز تصور كنيم؟ نظام امروز جهان يك امپراتوري شر است با حاكميت آمريكا ... و حرف ما اين است كه اين امپراتوري فقط يك امپراتوري سياسي نيست. لازمه آنكه اين امپراتوري تحقق تمام پيدا كند آن است كه فرهنگ غرب نيز بر سراسر جهان حاكميت يابد، و غرب اگر چه در جهت بسط حاكميت خويش به مراتب از اعمال زور سود مي جويد اما فرهنگ خويش را با زور نمي قبولاند. فرهنگ غرب بشر ازل از درون تسخير مي كند، چرا كه در دعوات و غايات با نفس اماره اشتراك دارد و بر همين اساس، سر سپردن به غرب قبول ولايت شيطان است. مي دانم كه اين سخن در ميان اهل تسليم و انفعال چگونه تلقي خواهد شد، اما از جانب ديگر لازمه پذيرش آنچه گفتم پيش آنچه از هر چيز خروج و عصيان در برابر انفعالي است كه با فرهنگ غرب همه جان ها را تسخير كرده است. بايد سر از اطاعت غرب پيچيد،يعني نخست بايد بند ناف عادات و تعلقات را كه در زهدان نفس اماره مي بالد و فربه مي شود، بريد و از اتمسفر اكنون زدگي و مشهورات روز و اعتبارات خرافي جديد بيرون آمد و در فضاي ولايت حق دم زد يعني آنجا كه جان بسته هيچ بندي نيست... و البته اينجا نيز پايان سلوك نخواهد بود. كسي كه با فرهنگ مشهودات مي انديشد هرگز نمي تواند جان خود را از اين تسخير رها كند، چرا كه مشهودات نشخوار همان نواله اي است كه امپرياليسمِ رسانه اي در جان مردمان سراسر جهان مي ريزد. فرهنگ مشهورات فرهنگ غرب است و مويد همان نظام بين المللي آمريكامدار و بنابراين، تفكري كه مي تواند نجات بخش بشر باشد تفكري است لزوماً خلاف آمد عادت و مشهورات . اين نظام بين المللي آمريكامدار يك نظام صرفاً سياسي نيست و هر كه چنين بينديشد لابد بايد سياست را از ساير ساحات حيات بشر جدا بداندو چگونه ممكن است چنين باشد؟ هر فرهنگ و تفكري ناگزير صورت سياسي خاصي را ايجاب مي كند و اين رابطه، در صورت متقابل آن نيز درست است.فرهنگ جهاني رسانه اي نيز همين نظم را توجيه مي كند. اقتصاد جهاني نيز از نظم واحدي تبعيت دارد كه وجه ديگري از همان نظام بين المللي سياسي به حاكميت آمريكا ست . اين نظام بين المللي مجموعه اي از اعتبارات ارزشي است كه در ساحات مختلف حيات بشر به صورت هايي متناسب متحقق مي شود. بنابر اين ناگزير بايد پذيرفت كه حيات بشر به صورت هايي متناسب متحقق مي شود. بنابراين ناگزير بايد پذيرفت كه ليبراليسم صورت هاي مختلف فرهنگي، سياسي، اقتصادي، و حتي اخلاقي پيدا كند. فرهنگ، سياست و اقتصاد كنوني جهان تعين تاريخي يك امر واحد است و هرگز نبايد از اين غافل شد. در دهكده جهاني همه الفاظ در تبعيت از اين صورت متعين تاريخي يعني تمدن غرب حاوي اعتبارات ارزشي خاصي شده اند كه خواه نا خواه به استمرار وضع موجود و حفظ آن مدد مي رسانند، حال آنكه همان سان كه گفتم نجات انسان در حفظ و استمرار وضع موجود نيست. اگر محتواي ارزشي كلمات را لحاظ كنيم خواهيم ديد كه نظام ارزشي جهان امروز يا نظام اخلاقي دهكده جهاني خلاف آنچه وانمود مي كند، هرگز معتقد به نسبيت اخلاقي رعايت حقوق ديگران و يا احترام به فرهنگ ها و اديان ديگر نيست. در اين نظام اخلاقي همه چيز در جدولي از ارزش هاي مثبت و منفي تنظيم يافته اند كه اين همان صورت اخلاقي پوزيتيويسم و يا پوزيتيويسم اخلاقي است. تاثيرات اين پوزيتيويسم اخلاقي حتي در زبان عاميانه ما كاملاً مشهود است. من اين واقعيت را آن روز يافتم كه مردي در خيابان، آنگاه كه مرا سرگرم خواندن كتابي فلسفي يافت گفت: ما هنوز از ساختن دوچرخه هم عاجز هستيم، سعي كن كتاب هايي بخواني كه از تو فرد مثبتي براي جامعه بسازد. اگر به تامل در محتواي ارزشي اين سخن بنشينيم، خواهيم ديد كه گوينده سخن مقدمات زير را بديهي انگاشته است تا بتواند با قاطعيتي به خود اجازه ارزيابي بدهد : تكامل بشر در دستيابي به توسعه صنعتي است. هر كه در اين جهت تلاش كند فردي مثبت است و اگر نه، نه. ...و اين صورت عاميانه همان پوزيتيويسم اخلاقي است. گوينده اين سخن هيچ ترديدي درحكم خويش نداشت و آنچه كه بيش از محتواي اين سخن مرا ترساند، قاطعيت و اطلاقي بود كه در اين حكم نهفته است. مثال ديگر اين مطلب را مي توان در همين روزگار خودمان جست وجو كرد: براي بعضي از روشنفكران وطني مدعان آزادي و نسبيت اخلاقي فقط در محدوده اعتقاد به جامعه باز معنا دارد و لا غير و لاجرم آن كس كه خارج از اين محدوده واقع شود مستحق است كه او را فاشيست و مخالف آزادي بنامند.اين مطلق گرايي با ادعاي اوليه اين آقايان سازگاري ندارد مگر آنكه فرض مقدماتي خود را چنين تصحيح كنيم در جامعه باز همه آزاد هستند كه به هر چه مي خواهند اعتقاد داشته باشند، مگر مخالفان جامعه باز كه آنها را بايد به جرم فاشيسم خفه كرد! تكامل بشر در تعالي روحاني است خواه اين امر در يك جامعه صنعتي ميسر باشد و يا خير. من مخالف اقتباس تكنولوژي از غرب نيستم اما مخالف آن هستم كه براي دستيابي به اين امر همه محصلان علوم ديني، علاقمندان به فلسفه و سالكان طريق عرفان را به دريا بريزيم! در نظام ارزشي پوزيتيويستي كه به مراتب همه روشنفكران به آن ايمان آورده اند جز سياه و سفيد رنگي وجود ندارد و مدارا و تساهل پندي است كه فقط مخالفان غرب بايد به گوش بگيرند. آلن دوبنوآ در همين مقاله نوشته است: غرب يك بار ديگر نشان مي دهد كه قادر نيست با ديگران به مدارا و تساهل رفتار كند. بي چون و چرا بودن حقوق بشر امروز بر همان منطقي استوار است كه به غرب اجازه داد تا متوالياً زير سر پوش دين راستين ، برتري نژاد سفيد و توسعه بر بوميان چيرگي يابد. يك بار ديگر به بررسي محتواي ارزشي كلمات بنشينيم اگر كسي بگويد من براي اعتلاي فرهنگ انساني تلاش مي كنم. اين سخن چه معنايي مي تواند داشته باشد؟ هيچ در اين جمله حداقل سه كلمه وجود دارد كه محتاج تخصيص است تا جمله معنا پيدا كند: اعتلا، فرهنگ و انساني. كسي كه محكومِ نابه خودِ نظام ارزشي دهكده جهاني نباشد در برابر اين جمله مي پرسد: كدام فرهنگ؟ مگر مدلول اين لفظ فرهنگ يك چيز واحد و ثابت است كه بتوان چنين حكمي را روا دانست؟ فرهنگ غرب، فرهنگ قبيله اي، فرهنگ قومي و... باشد و مضاعف صدها اضافه ديگر... منتها در زبان رسانه اي مشهور است كه فرهنگ را به مثابه دستاوردي براي تمدن صنعتي تلقي مي كنند. و همين مدلول لفظ انساني در زبان رسانه اي متناسب با همان تعريفي كه غرب از انسان دارد كاملاً روشن است انسان حيواني است متمدن... كه در يك سير هزاران ساله تكامل طبيعي از هوش و فراستي كه بتواند به تصرف در طبيعت بپردازد و خود را در ابراز ساخته دست خويش گسترش دهد برخوردارشده است. در اين تعريف تمدن معنايي معادل با تعالي يافته، چرا كه از نظر گاهي شيفته تمدن تكنولوژي غرب منشا گرفته است. اگر اين تعريف را بسط دهيم، نطق و فكر نيز كه ماهيتي ترانس فيزيك دارند همچون ثمراتي براي تلاش فيزيكي بشر قلمداد خواهند شد و حيات بشر از هر راز و ابهامي كه ضرورت توجه به عوالم ديگر وجود را ايجاب كنند تخليه خواهد شد. عجيب اينجاست كه اين تعريف اگر چه درست نيست اما از روشنايي عوام فريبانه اي بر خوردار است كه مي تواند اذهان ساده عوام الناس را از جست و جوي بهتري بيش تر بي نياز كند. عصر روشنگري يا تنوير افكار كه اصطلاحاً به قرن هجدهم اطلاق مي شود، عصري است كه در آن مباحث پيچيده ما بعد الطبيعي كه در ميان فلاسفه و طلاب مدارس قرون وسطايي علوم ديني رواج داشت تحقير شد و صورت ديگري از تعقل شبه فلسفي كه به حوزه عقل متعارف محدود شده بود رواج عام يافت و همين علت توانست سر منشا تحولات اجتماعي واقع شود. لفظ روشنفكر نيز در واقع براي افرادي وضع شده است كه جهان را با تعاريفي بسيار ساده و خالي از هر نوع راز و ابهام، با توسل به يافته هاي محدود علوم روز تبيين مي كردند. همين گروه بودند كه روشنگري را مردمي (يا پو لاريزه) كردند: روزنامه نگاران رمان نويس ها و شعرا و جواناني كه در كافه تريا و يا سالن هاي با لماسكه و... مباحث روز را به ميان مردم مي كشاندند. بينش روشنگري اصولاً به بينش فردي درباره جهان، متكي بر عقل متعارف و تجربه حسي، اصالت مي دهد و بنابراين، شعار روشنگري همان سان كه كانت عنوان كرده، اين است: جرات دانستن داشته باش، شجاع باش و از فهم خود بهره گير! اين شعار را كانت در مقاله اي با عنوان پاسخي به پرسش روشنگري چيست ، بيان كرده است تا بتواند مردمي را كه خود اجازه تعقل و نقادي و عصيان عليه كليساي سنتي و آييني نمي دادند بر انگيزاند وسد مدافعه رواني آنان را در برابر احكام شبه فلسفي علوم جديد و مباحث شناسانه كه مي رفت تا رواجي عام پيدا كند، بشكند. ضرورت تاريخي عصر روشنگري را در تحولات شگفت انگيز جهان معاصر هرگز نمي توان انكار كرد و همين طور نقش روشنفكران را در تحولات اجتماعي و سياسي قرون اخير. در كتاب نخبگان و جامعه آمده است: يك بررسي درمورد اعضاي مجلس نمايندگان فرانسه از سال 1871 تا 1958 نشان مي دهد كه بيش از نيمي از 6000 تن - نويسنده، استاد دانشگاه، وكيل دعاوي، روزنامه نگار، دانشمند، مهندس، دبير دبيرستان - بودند... ...و همين طور حضور روشنفكران در غالب تحولات سياسي قرون اخير نشان دهنده آن است كه اصولاً دنياي قرون وسطا تنها با رويكردي تاريخي به دوران روشنفکري به مثابه دوراني كه درآن همه اعتقادات وسنن روزگاران گذشته انكار مي شود مي توانست به صورتي كه امروز مي بينيم تحويل و تبدل يابد. مراد از ذكر اين مقدمات بررسي مجمل روشنفكرانِ وطني در برابرجامعه ايراني و تحولات تاريخي خاص آن است البته تا آنجا كه ادامه اين مقاله به آن نياز دارد و بايد دانست كه در اينجا قياس نمي تواند راهي به حقيقت داشته باشد، وضع روشنفكران وطني در برابر تاريخ و مردم ايران صورت خاصي دارد كه فقط در همين مقام بايد مورد بررسي و ارزيابي قرار گيرد. نخست آنكه در اينجا روشنفكر به معناي حقيقي لفظ و با همان خصوصياتي كه در غرب به وجود آمد امكان ظهور ندارد، چرا كه اصلاً روشنفكري جز در آن شرايط و مقتضيات تاريخي كه غرب تجربه كرده است به وجود نمي آيد و در اينجا هر چه هست جز سايه و انعكاسي از آن وجود نيست. از جمله آنچه مرا در سفر پاكستان شگفت زده كرد يكي هم آن بود كه در آنجا اگر چه فارغ التحصيلان دانشگاه ها بخش عظيمي از مردم را تشكيل مي دهند و اين كشور قرن ها مستقيماً تحت قيمومت انگليس بوده است و اكنون نيز تعلقي تام و تمام به آمريكا دارد، اما قشر روشنفكر به معناي قشر بي طبقه اي كه مخالف سنت و دين و متكي بر بينش فردي خويش از جهان است و احكام عملي زندگي خويش را از علوم غربي كسب مي كند و درميان مردم صاحب مرجعيت و يا منشايت اثر است در آنجا به وجود نيامده است. غالب فارغ التحصيلان دانشگاه ها عميقاً ديندار هستند و درون خود، دين و علم را جدا از هم اما در عين حال با مسالمت جمع كرده اند. درآنجا خلاف بسياري از جوامع سنتي ديگر، تحصيل دانشگاهي مستلزم ترك سنت هاي دير پاي اجتماعي نيست و حتي عموم دانشجويان پاكستاني كه در اروپا و آمريكا تحصيل مي كنند نيز از اين خصوصيت بر خوردار هستند كه مي توانند زندگي سنتي خويش را در درون بافت اجتماعي تكنولوژي نيز حفظ كنند. ايراني ها نيز اگرچه در بر خورد با فرهنگ هاي ديگر از قدرت ترابُط و تطابق بيش تري بر خوردار هستند، اما باز هم نمي توانند كه پيوندهاي تاريخي و فطري خود را با فرهنگ ملي خويش انكار كنند. دين اسلام نيز نه تنها در تعارض با فرهنگ هاي ملي نيست، بلکه چون خاک آماده اي است که شجره ي فرهنگ هاي ملي را مي پرورد و صفاتِ حسني و استعدادهاي نهفته آن را بر مي گيزند و اظهار مي كند. و اصولاً نبايد پنداشت كه هيچ قومي بتواند مليت و سوابق تاريخي خويش را انکار کند. در ژ اپن امروز نيز آنچه روي داده اين است كه توسعه تكنولوژي و رشد سرمايه داري بر بافت سنتي اجتماعي ابتنا يافته است و حتي مذهب نيز كه در همه جوامع سنتي شرق دور و نزديك چون عاملي باز دارنده در برابر رويكرد همه جانبه تاريخ به غرب و تمدن آن عمل مي كند، در ژاپن چون عاملي مساعد و معاضد عمل كرده است. و اما درجامعه ما از آنجا كه هرگز امكان انكار نظام سنتي كه داراي ريشه هاي بسيار قدرتمند تاريخي است وجود ندارد روشنفكري حتي به همين صورت خاصي كه در اينجا امكان تحقق يافته است نمي تواند نسبتي فعال با عرف عام برقرار كند. بنابراين در اينجا روشنفكري همواره ملازم با انفعال و اعتزال است و جز در سطح نمي ماند، مگر با گذشت از انفعال در برابر غرب و تذكر يافتن نسبت به تاريخ و فرهنگ خويش يعني آنچه كه في المثل براي دكتر شريعتي و جلال آل احمد رخ داد.طرح مسئله بازگشت به خويش از جانب دكتر شريعتي و انگيزه تاليف كتاب هايي چون غرب زدگي و در خدمت و خيانت روشنفكران براي جلال از اين لحاظ با يكديگر قابل قياس هستند. آنان كه با تمسك به اين دو بزرگوار مي خواهند دليلي بر عدم تعارض دينداري و روشنفكري اقامه كنند به اين واقعيت عنايت نكرده اند كه اين دو را ديگر نمي توان مصداق تام و تمام روشنفكر به معناي مصطلح دانست، اگر چه باز هم نمي توان ادعا كرد كه اين دو از عهده قطع همه نسبت هاي خويش با عرف خاص روشنفكري برآمده باشند و نبايد هم كه چنين انتظار داشت. نسبتي كه تعالي تفكر يك قوم با تاريخ او دارد هرگز قابل انكار نيست. آيا انقلاب اسلامي امكان وقوع مي يافت اگر تجربيات تاريخي ما از جنگ هاي عباس ميرزا با روسيه تا... قيام مشروطيت و بعد هم پانزده خرداد وجود نمي داشت؟ اگر چه معرفت دكتر شريعتي نسبت به (خويشتن ملي) با آن معرفتي كه ما امروز نسبت به هويت خويش داريم نمي توانست كه يكسان باشد، اما با اين همه اين بزرگوار از آن لحاظ كه توانست از برج عاج عرف خاص روشنفكري خارج شد و در ميان مردم مقبوليتي بسيار هر چند هم نه به طور عام پيدا كندكاملاً مستثناست اين مقبوليت را حتي جلال فاقد بود. در بافت سنتي مذهبي جامعه فاقد بود. در بافت سنتي مذهبي جامعه ما اين مقبوليت فقط از آنِ نهاد روحانيت است و دكتر شريعتي در واقع به طور محدود و براي مدتي كوتاه بر منب تكيه زد كه هميشه از آن روحانيت نمي توانست به چنين توفيق در ميان دانشگاهيان دست يابد. دكتر شريعتي فرزند استاد محمد تقي شريعتي بود و جلال احمد نيز آخوندزاده... و بسيار مغتنم بود اينكه وجود ذي جود دكتر شريعتي توانسته باشد در آن شرايط تاريخي، پيوند ميان عرف خاص و عرف عام شود و همين طور جلال احمد. عصر خود آگاهي تاريخي اين امت از همين سال هاي پيروزي انقلاب اسلامي آغاز شده است و اين خود نسبتي با بازگشت به خويشتنِ دكتر شريعتي دارد و نسبتي ديگر با غرب زدگيِ جلال و در خدمت خيانت روشنفكران اش اما علمدار اين عصر سيدي بود از تبار سادات حسيني و فردي از نهاد روحانيان، نه از روشنفكران... و اين امر خود مويدي است بر آنچه درنسبت ميان مردم و روشنفكران گفتيم. اگر چه باز هم بايد بر اين نكته تاييد ورزيد كه هيچ يك از اين دو بزرگوار را نمي توان مصداق تام و تمام روشنفكر- به مفهوم مصطلح- دانست. و اما چه بسيار كساني كه حكم را بر ظاهر لفظ روشنفكر مي رانند و با غفلت از وضع تاريخي اين كلمه و خاستگاه آن معناي تحت اللفظي روشنفكر را مراد مي كنند و بنابراين بسيار در شگفت مي آيند كه چرا ما روشنفكري را با دينداري قابل جمع نمي دانيم. بر اين مبنا حتي عالمان دين را نيز مي توان روشنفكر خواند و يا به ابداع تركيب هايي چون روشنفكر مسلمان دست زد و علت وضع خود، به مفهوم فردي آمده كه وجه تمايز او از ديگران تحصيلات دانشگاهي است و اما اينكه چرا اين صفت استحقاق لازم براي كسب چنين لقبي را به او داده معمولاً مورد تحقيق واقع نمي شود، حال آنكه مفهوم اين كلمه را جز با رجوع به سابقه تاريخيش نمي توان دريافت. در واقع براي پالايش زبان فارسي از اين وضع آشفته اي كه ادبيات رسانه اي بر آن تحميل كرده است چاره اي جز اين نسبيت كه در استفاده از كلمات از سهل انگاري و ظاهرگرايي و اكنون زدگي پرهيز كنيم و دقتي آن سان كه شايسته است به خرج دهيم. آگاهي بر سابقه تاريخي كلمات از ضرورت هاست. ترديدي نيست كه در ملتقاي دو فرهنگ غرب و اسلام، حاصل تقارب ميمون حوزه و دانشگاه گروهي از انسان ها خواهند بود كه در نسبت ميان اين دو فرهنگ به كفايت انديشيده اند، اما در اينكه اين گروه بتوانند مدلول لفظ روشنفكر مسلمان واقع شوند سخن بسيار است كه در حد اجمال به آن اشاره رفت. معرفت ديني معرفتي متافيزيكي است و كلي و مطلق، اما قوانين علمي غير قابل تعميم و اطلاق، اثبات ناپذير و در عين حال ابطال پذير، غير برهاني و غير يقيني هستند. اشكالات هيوم بر استقرا مسئله اي است كه كارل پوپر را به اصل ابطال پذيري قوانين علمي كشانده است. بايد قبول كرد كه مجموعه اي از اخبار مشاهده شده منفرد، هر قدر هم كه زياد باشد، از لحاظ منطقي ما را به يك حكم كلي و بي قيد نخواهند رسانيد. بريان مگي در كتاب پوپر مي نويسد: نتيجه اي كه خود هيوم گرفت اين بود كه هر چند راهي براي اثبات صحت جريان هاي استقرايي نيست، ولي آدمي از لحاظ روان شناسي چنان ساخته شده است كه نمي تواند از اين نحو انديشه خودداري كند. و چون بنظر مي آيد كه در عمل نيز درست در مي آيند، با آنها موافقت مي كنيم. با اين حال، معني اين سخن اين است كه قوانين علمي مبناي عقلي مستحكمي ندارند، نه از لحاظ منطق و نه از لحاظ تجربه. بريان مگي مي نويسد: راه حل پوپر با اشاره به عدم تقارن منطقي بين اثبات صدق و اثبات كذب آغاز مي شود (يعني بين تاييد و تكذيب). از لحاظ منطق خبري مي شود كه هر چند تعدادي از خبرهاي مشاهدتي درباره قوهاي سفيد بطور منطقي ما را مجاز نمي دارد كه اين خبر كلي را استنباط كنيم كه همه قوها سفيدند، يك خبر مشاهدتي كه يك مشاهده واحد درباره يك قوي سياه را اطلاع مي دهد از لحاظ منطقي كافي است كه بگوييم نه همه قوها سفيدند. (= همه قوها سفيد نيستند). به اين تعبير منطقي مهم هر چند صحت تعميمات تجربي قابل اثبات نيست ولي قابل تكذيب هست. كارل پوپر به نحوي تقرب تدريجي به حقيقت از طريق ابطال مكرر نظريه هاي علمي قائل است كه باز هم از لحاظ منطقي قابل اثبات نيست. درست آن است كه بگوييم: اميدواريم ابطال مكرر نظريات علمي، ما را رفته رفته به حقيقت نزديك كند. اما در اينكه تعليمات تجربي قابل اثبات نيست و از نظريات علمي هرگز نمي توان احكام متافيزيكي فلسفي استنباط كرد، ترديدي نيست. حتي خود كارل پوپر نيز اذعان دارد كه مشاهدات تجربي ما در جهت آزمايش نظريات علمي بايد بر داوري هايي متافيزيكي كه خود مسلماً از طريق علوم تجربي به دست نيامده اند، استوار باشد و اگر نه همان طور كه گذشت، منطقي ما را مجاز نمي دارد كه از تعليمات تجربي احكام متافيزيكي استنباط كنيم. بنابراين نبايد انتظار داشت كه علم بتواند ما را به معرفت حقيقت برساند و معرفت ديني درتقرب به حقيقت هرگز نيازمند به علوم تجربي و يا انساني نيست. اين حكم البته با اين واقعيت كه حكومت اسلامي در حل مسائل جديد نيازمند به انسان هايي صاحب مهارت علمي است منافاتي ندارد، هر چند بايد متذكر بود كه اين نياز ذاتي نيست. شريعت اسلام ذاتاً حقيقتي فياض است كه همچون شمس فيضاني دائم دارد و وجود انسان ها نيز فطرتاً قابل و جاذب اين فيض منتشر است و صفاي روحاني اين قابليت و جاذبيت را به كمال مي رساند. شرايط و ازمنه اسبابِ ظهور و فعليت تام و تمام اسلام را فراهم مي دارند و اگر نه شريعت اسلام در ذات خويش حقيقتي است و فراتر از زمان و مكان و همان طور كه گفتم، انسان نيز در ذات خويش با اين حقيقت متحد است. بهشتِ مثالي داستان آفرينش همان باطن دين و حقيقتِ وجود انسان است و اخراج مثالي آدم از اين بهشت - هبوط- كه با قرب او به شجره منهيه ملازمه دارد، به معناي دور شدن آدم از حقيقت وجود خويش است. توبه راه بازگشت به اين بهشت مثالي است و اين فرض اوليه كه حقيقت دين براي انسان به لايدريك است و يا خير، تاثيري در اين مطلب ندارد كه راه وصول انسان به بهشت وجود خويش كه همان حقيقت دين است از طريق تزكيه روحاني و تلقي كلمات و تعلم كتاب و حكمت، همواره گشوده است. باز گرديم به محتواي ارزشي الفاظ در آتمسفر فرهنگي رسانه اي: سيطره فرهنگ اومانيسم بر جهان امروز واقعيتي غير قابل انكار است و بنابراين نبايد انتظار داشت كه زبان ها و الفاظ توانسته باشند كه خود را خارج از اين سيطره عمومي نگاه دارند. جهان مغلوب يك حاكميت واحد رسانه اي است و از اين همين طريق است كه كلمات در همه زبان ها محتواي ارزشي واحدي متناسب با اين نظم بين المللي آمريكامدار پيدا كرده اند. در يك نگاه دقيق مي توان تصور مجملي از اين معنا پيدا كرد، اگر چه تحقيق در آن كار بزرگ و گسترده اي است كه به اين زودي ها به نتيجه نمي رسد. محتواي ارزشي كلمات، در مجموع يك نظام اخلاقي اومانيستي را مي سازند كه به صورتي پنهان و ناگزير ضمير نابخود همه افراد جامعه انساني را بر مبناي اعتبارات ارزشي مشتركي شكل مي دهند. اين نظام ارزشي كه در محتواي كلمات استتار مي يابد اگر چه علي الظاهر مدعي يك شريعت تازه نيست، اما در باطن با هيچ شريعت ديگري جمع نمي شود. به اين احكام ارزشي كه بسيار بديهي مي نمايند توجه كنيد: بشر حيواني است متمدن، نتيجه يك سير تطور طبيعي. او داراي حقوقي طبيعي بشر است بر مبناي نيازهايش. آزادي حق طبيعي است. آزادي بشر را هيچ چيز محدود نمي كند مگر آزادي ديگران، چرا كه نيازهاي بشر بايد به طور مساوي بر آورده شود. قانون ميثاقي اجتماعي است كه حدود آزادي را معين مي دارد. قانون مبتني بر حقوق طبيعي افراد جامعه است. نظر هر كس براي خودش محترم است، او آزاد است كه هر ديني كه مي خواهد براي خود اختيار كند. حق با اكثريت است، اگر چه همه حق انتخاب دارند. قانون طبيعي بر مبناي بقاي اصلح است. بشر همواره در حال ترقي است. تمدن نتيجه ترقي است. انسان امروز از همه گذشتگان مترقي تر است، تمدن امروز هم. بشر غير متمدن وحشي است و فرهنگ ندارد. تمدن با غناي فرهنگي بشر ملازم است. سعادت بشر در پيشرفت اوست. پيشرفت بشر ملازم با رفاه بيش تر است. تكنولوژي تامين كننده رفاه بيش تر است. جامعه اي پيشرفته است كه به توسعه تكنولوژي دست يافته. هر جامعه كه به اين توسعه نرسيده، عقب مانده است. اخلاق انساني هم منشا گرفته است. مهم نيست كه بشر چه ديني داشته باشد، مهم انسانيت است. همه تلاش بشر درطول تاريخ متوجه غلبه بر طبيعت و دستيابي به آزادي بوده است. آزادي مقدس ترين كلمات است. تلاش حكومت ها بايد متوجه تامين حداكثر آزادي افراد باشد و بنابراين، نظارت دولت ها بايد به حداقل برسد. نظام دموكراسي بيش تر از همه نظام هاي حكومتي در طول تاريخ توانسته است كه آزادي افراد بشر را تامين كند. دموكراسي كامل ترين و مترقي ترين شكل حكومت است، چرا كه استبداد فردي حكام را از ميان بر مي دارد و اسباب حكومت مردم بر خودشان را فراهم مي آورد. هر حكومتي كه بخواهد جامعه را به تبعيت از راي يك فرد بكشاند استبدادي است. هر سنتي كه در برابر پيشرفت و ترقي بشر بايستد منكوب است. نوگرايي و تجدد از صفات طبيعي بشر است و... قِس علي هذا. يكايك اين احكام ارزشي، خود را كاملاً بديهي نشان مي دهند، چرا كه همه ما خواه نا خواه در آتمسفر فرهنگي نظام اخلاقي اومانيسم_ يعني در دهكده جهاني زندگي مي كنيم و عقل ما به اين تعقل و تفكر متعارف كه از طريق رسانه ها اشاعه يافته، عادت كرده است. شك كردن در اين احكام نيز بسيار دشوار است، چرا انسان ناگزير در ترابط و تعامل رواني و احساسي با ديگر افراد زندگي مي كند و ناچار است كه به رنگ عموم در آيد. اما اين احكام، خلاف بداهت ظاهريشان، مطلقاً فاقد حقيقت هستند و همان طور كه گفتم، نجات بشر در تفكري است خلاف آمد اين عادت و مشهورات:
از خلاف آمدِ عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم