محمود فتحعلي خاني مراتب امر به معروف را بيان كرديم و گفتيم كه مرتبه اولش ، تعريف و دومش موعظه و مرتبه سوم تندى و خشونت و مرتبه چهارم آن جلوگيرى با زور و جبر و وادار كردن بر حق و صواب به وسيله زدن و مجازات است . در مورد پادشاهان از تمام آن مراتب دو مرتبه اول يعنى تعريف و موعظه جايز است . اما جلوگيرى از اعمال پادشاه از روى قهر، براى افراد رعيت امكان ندارد، زيرا باعث آشوب و بلوا مى شود و پى آمد آن به مراتب بدتر از آن منكر خواهد بود. اما تندى در گفتار، مثل گفتن ((اى ستمگر)) ((اى كه از خدا نمى ترسى )) و نظاير آن ، اگر باعث به وجود آمدن آشوبى مى گردد كه از خود او تجاوز كرده و به ديگران هم برسد، جايز نيست ولى اگر جز بر خويشتن بيمى ندارد، جايز بلكه مستحب است ؛ زيرا روش پيشينيان چنين بوده كه خود را در معرض خطرها قرار دهند و به طور آشكار نهى از منكر كنند بدون اعتنا به ريخته شدن خونشان و ابتلاى به انواع شكنجه ها براى آن كه مى دانستند اين ، خود شهادت در راه خداست . مى گويم : از قرآن و اخبار اهل بيت عليهم السلام مستفاد مى شود كه اين عمل روا نيست و امامان از اين كه مؤ من خود را خوار سازد و در معرض شكنجه هاى طاقت فرسا قرار دهد، نهى فرموده اند. و درستى اخبارى كه غزالى آورده است ثابت نشده و آنچه ثابت شده نيز چنانكه گذشت ، قابل توجيه است . غزالى گويد: اما روش موعظه و امر به معروف و نهى از منكر، به شاهان كه از دانشمندان گذشته نقل شده است ، بخشى از آن را در باب ورود بر سلاطين از كتاب حلال و حرام آورديم و اينك به داستانهايى اكتفا مى كنيم كه از روى آنها روش موعظه و نهى از منكر پادشاهان را مى توان دانست . مى گويم : آنچه غزالى از حكايات نقل كرده است ، تنها در مورد برخورد گمراهان با ستمگران ، به منظور كسب مقام والاتر و مقبوليت در نزد توده مردم است . اينان به سبب علاقه نفسانى و كشش قلبى كه داشته اند و بعضى از ايشان نيز به دليل سفاهت و حماقتشان و يا علم به اين كه موعظه و نهى از منكر در بازداشتن آن ظالم هيچ تاءثيرى ندارد جز آن كه باعث نابودى خودشان مى شود، و با اين تصور كه از اين طريق به مقام شهادت دست مى يابند، خويشتن را در معرض هلاكت و نهى خداى سبحان قرار مى دادند. پس فايده اى در ايراد امثال اين حكايات نيست . علاوه بر آن كه حكم اين نوع برخوردها با اختلاف زمانها و حالات و اشخاص ، تفاوت مى كند. از اين رو ما به يك داستان از آنچه غزالى نقل كرده ، اكتفا مى كنيم كه مربوط به چنان كسان نيست و اين داستان همان است كه از ابن مهاجر نقل كرده و مى گويد: اميرالمؤ منين منصور وارد مكه شد و در دارالندوه فرود آمد. او آخر شبها از دارالندوه به قصد طواف بيرون مى شد و طواف مى كرد و نماز مى گزارد بدون اين كه كسى بفهمد و چون فجر طلوع مى كرد به دارالندوه باز مى گشت و مؤ ذنان مى آمدند و به او سلام مى دادند. آنگاه اقامه نماز اعلام مى شد و او بيرون مى آمد و با مردم نماز مى خواند. شبى در وقت سحر بيرون رفت و در آن ميان كه مشغول طواف بود ناگاه صداى مردى را از نزد ملتزم شنيد كه مى گفت : بارخدايا به تو شكايت مى كنم از ظهور ظلم و فساد در روى زمين و از ستم و طمعى كه بين حق و حقدار جدايى انداخته است ، منصور با عجله نزديك شد حرفهاى او را خوب شنيد سپس برگشت و در گوشه اى از مسجد الحرام نشست ، به دنبال آن مرد فرستاد و او را طلبيد. قاصد نزد وى آمد و گفت : اميرالمؤ منين را درياب ! آن مرد دو ركعت نماز خواند و ركن را بوسيد و همراه فرستاده منصور آمد و سلام داد. منصور رو به او كرد و گفت : اين چه حرفى بود كه از تو شنيدم ، مى گفتى : جور و فساد روى زمين پيدا شده و ظلم و طمع بين حق و حقدار جدايى انداخته است ؟! به خدا سوگند كه اين سخنان تو گوشهاى مرا به درد آورد و مرا نگران و ناراحت كرد. گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر مرا امان دهى ، از ريشه و اساس امور شما را مطلع خواهم كرد، اگر نه به امور مربوط به خودم اكتفا مى كنم ؛ زيرا آنها مهمترند. منصور گفت : تو بر جانت در امانى . آن مرد گفت : آن كسى را كه طمع فرا گرفته تا جايى كه بين او و بين حق و اصلاح مظاهر ظلم و فساد در روى زمين جدايى انداخته است ، تو هستى . منصور گفت : واى بر تو، چگونه مرا طمع گرفته ؟ در حالى كه زر و سيم و ترش و شيرين در اختيار من است ، گفت : يا اميرالمؤ منين ، آيا كسى را به قدر تو طمع گرفته است در حالى كه خداوند تو را نگهبان جان و مال مسلمانان قرار داده و تو از امور ايشان غافل و سرگرم جمع آورى اموال آنان و بين خود و مردم موانعى از گچ و آجر و درهاى آهنى و دربانهاى مسلح قرار داده اى و خود را در آن ميان زندانى كرده اى و كارگزارانت براى جمع آورى ماليات گسيل داشته اى ، وزيران و نديمان ستمگرى براى خود گرفته اى كه اگر چيزى را فراموش كنى به خاطر تو نمى آورند و اگر بخواهى كار نيكى انجام دهى ، يارى ات نمى كنند و آنان را با امول و چهارپايان و سلاح تقويت كرده اى تا بر مردم ستم كنند و دستور داده اى كه از مردم جز فلانى و فلانى ، كسى حق ندارد به محضر تو وارد شود و اجازه نداده اى كه ستمديده و دردمندى و يا گرسنه و برهنه و ناتوان و فقيرى بر تو وارد شود. در حالى كه همه كس در اين بيت المال حق دارد. و چون اين افرادى كه تو براى خود برگزيده و آنان را بر رعيت مقدم داشته اى و به ايشان دستور داده اى كه مانع مال اندوزى تو و سبب انفاق اموال بر مردم نشوند و تو را به سبب چنين رفتارى سرزنش نكنند و نگويند: اين شخص به خدا خيانت نكرده پس چرا ما به او خيانت نكنيم در حالى كه او در اختيار ماست . پس آنها فرمان تو را بر اين اساس مى برند كه جز آنچه را كه آنها مايلند از امور مردم ، به تو نرسد و هيچ كارگزارى بر خلاف دستور آنها كار نكند مگر اين كه وى را از مقامش تنزل دهند و قدر او را نزد تو كوچك كنند و چون اين اعمال از طرف تو و ايشان در بين مردم منتشر شود، مردم آنها را بزرگ مى شمرند و از ايشان مى ترسند و به همين دليل اولين كارى كه انجام مى دهند، آن است كه به ايشان هدايايى مى دهند تا در ستم كردن به رعيت از آنها پشتيبانى كنند و آنگاه رعاياى صاحب قدرت و ثروتمند اين كار را مى كنند تا دستشان در ظلم و ستم به زير دستان خود باز باشد و به اين ترتيب سرزمين خدا پر از ظلم و فساد شده ، و اين گروه در سلطنت شريك تو گشته اند در حالى كه تو غافلى و اگر ستمديده اى بخواهد نزد تو بيايد همانها مانع از ورود وى به نزد تو مى شوند و اگر بخواهد موقعى كه تو تنهايى شكوائيه اى به تو بدهد، اين را نيز منع كرده اى و شخص ديگرى را گمارده اى تا ببيند مردم چه شكايتى دارند! و اگر مردم خود را به نديمان تو رساند، آنها از وى مى خواهند تا شكايت خود را به تو ندهد و اگر كسى كه از او شكايت شده داراى حرمت و شخصيتى باشد، هيبت او مانع انجام مقصود خواهد شد و ناگزير فرد ستمديده پيوسته نزد وى مى رود و دست به دامن او مى شود و شكوه مى كند و كمك مى طلبد و او رد مى كند و دليلى مى تراشد، و اگر بكوشد و پافشارى نمايد، بيرونش كنند و در همان حال تو ظاهر شوى و در حضور تو فرياد برآورد، چنان او را خواهند زد كه عبرت ديگر كسان گردد، در حالى كه تو خود ناظرى ولى مانع نمى شوى و بر ايشان اعتراض نمى كنى . پس يا اميرالمؤ منين ! با اين حال چگونه اسلام و مسلمانى باقى مى ماند؟ بنى اميه پيش از شما بودند و از عربها مظلومى نبود كه شكايت نزد ايشان ببرد مگر آن كه به حقش مى رسيد. هرگاه مردى از دورترين نقاط مى آمد و خود را به درگاه ايشان مى رساند و فرياد برمى آورد: اى مسلمانان ! آنها توجه مى كردند و مى پرسيدند: چه شده است ؟ و شكوائيه او را به حكام خود مى رساندند و انتقام او را مى گرفتند!(344) يا اميرالمؤ منين ! من مسافرتهايى به كشور چين داشتم ، در يكى از سفرهايم كه رفته بودم ، آن جا، پادشاهى داشت كه قوه شنوايى اش را از دست داده بود. ديدم سخت گريه مى كند و وزيرانش او را دلدارى مى دادند و مى گفتند: چشمانت گريان مباد! چرا گريه مى كنى ؟ گفت : من براى از دست دادن شنوايى ام گريه نمى كنم بلكه به آن علت گريه مى كنم كه مبادا مظلومى در پيشگاه من دادخواهى كند و من صداى او را نشنوم . سپس گفت : بدانيد اگر گوشم را از دست داده ام ، چشمم كه كور نيست بين مردم جار بكشيد كه كسى حق ندارد لباس سرخ بپوشد مگر آن كه بر او ظلم شده باشد. آنگاه صبح و عصر بر مركبى سوار مى شد تا شايد مظلومى را ببيند و براى او دادخواهى كند. اى اميرالمؤ منين ، اين پادشاه گرچه مشرك به خدا بوده است ولى به مشركين اين قدر محبت داشت و به بقاى سلطنتش علاقه مند بود. اما تو كه به خدا ايمان دارى و پسر عموى رسول خدا صلى اللّه عليه و اله هستى نبايد به مسلمانان علاقه مند و مهربان باشى ؟ تو مال جمع نمى كنى مگر براى يكى از اين سه مقصود: اگر بگويى براى پسرم جمع آورى مى كنم ، خداوند طفل خردسال را براى تو عبرت قرار داده است ، وقتى كه از شكم مادر متولد مى شود هيچ مالى در روى زمين از آن او نيست ، زيرا هيچ مال و ثروتى نيست مگر دست آزمندى روى آن است ، اما همواره لطف خداوند شامل حال اين كودك مى گردد تا بزرگ مى شود و مردم او را بزرگ مى شمارند. و اين تو نيستى كه به او عطا مى كنى بلكه خداست كه به هر كه خواهد عطا مى كند. و اگر بگويى كه مال را جمع مى كنم تا بدان وسيله پايه هاى حكومتم را محكم كنم . خداوند پيشينيان را عبرت تو قرار داده است كه اندوخته زر و سيم و سربازان و سلاح و مركبها، ايشان را بى نياز نساخت و تو و ديگر فرزندان پدرت را، مال و ملك اندك و ناتوانى ، زيانى ترساند تا آنچه خدا خواسته بود انجام گرفت . و اگر بگويى مال را براى رسيدن به مقام والاتر از مقام فعلى خود جمع آورى مى كنى ، بدان كه يا اميرالمؤ منين ، هيچ مقامى بالاتر از مقام فعلى تو نيست مگر آن مقامى كه با عمل صالح به دست مى آيد. آيا تو كسى را كه نافرمانى كرده است به بدتر از كشتن مجازات مى كنى ؟ گفت : نه . گفت : پس چه مى كنى با سلطنتى كه خداوند آن را تو عطا كرده است و با پادشاهى دنيا كه هم اكنون در اختيار دارى در حالى كه خداى تعالى كسانى را كه نافرمانى او را كنند، مجازات به قتل نمى كند بلكه با خلود در عذاب آتش دوزخ كيفر مى كند و او خدايى است كه از عقيده قلبى و باطن اعضا و جوارح تو آگاه است پس جواب خدا را چه مى دهى ؟ وقتى كه پادشاه حق مبين ، سلطنت دنيا را از دست تو بگيرد و تو را به پاى حساب بخواند. آيا از آنچه در اختيار دارى يعنى چيزهايى كه از ملك دنيا سخت به آنها علاقه مندى در پيشگاه خدا تو را بى نياز مى گرداند؟ پس منصور بسختى گريست ، حق ناليد و فغان برآورد و گفت : كاش خدا مرا نيافريده بود من نبودم ! سپس گفت : چه چاره اى دارم در اين امانتى كه به من سپرده اند در حالى كه از مردم جز جدايت نمى بينم ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين ! بر تو باد پيروى كردن از رهبران و راهنمايان برجسته گفت : آنها چه كسانى هستند؟ گفت : دانشمندان ، منصور گفت : به دنبال آنها رفتم ولى آنان از من فرار كردند. گفت : آنها زا تو فرار كرده اند تا مباد آنها را به راه و روش خود وادارى ، آنان از كارگزارانت بيمناك بوده اند. تو در خانه ات را بگشا و دربانانت را كم كردن و انتقام مظلوم را از ظالم بستان و راه ظالم را ببند و اموال حلال و پاك را در اختيار بگير و آنها را به عدالت و حق تقسيم كن ، من ضمانت مى كنم آنهايى كه از تو فرار كرده اند نزد تو بيايند و در راه خير و صلاح تو و رعيت يارى ات دهند. منصور گفت : خدايا، مرا موفق بدار تا آنچه را كه اين امرد گفت به كار بندم . موذنان آمدند بر او سلام دادند و نماز بپا شد، منصور از خانه بيرون آمد و با مردم نماز گزارد. سپس به پاسدارش گفت : آن مرد را بياور كه اگر نياورى گردنت را مى زنم و بر او سخت خشم گرفت كه مبادا پيدا نشود! آن پاسدار در پى آن مرد بيرون شد، همين طور كه مى گشت ناگهان ديد در گوشه اى نماز مى خواند. نشست تا نمازش را تمام كرد، آنگاه گفت : اى مرد، آيا از خدا نمى ترسى ؟ گفت : چرا مى ترسم . گفت : آيا منصور را نمى شناسى ؟ گفت : چرا مى شناسم . گفت : پس با هم نزد امير برويم كه او سوگند ياد كرده است اگر تو را نزد او نبرم مرا بكشد. گفت : رفتن من نزد او غير ممكن است . فرستاده منصور گفت : مرا مى كشد. گفت : نه ، تو را نمى كشد. پرسيد: چگونه ؟ گفت : خواندن مى دانى ؟ جواب داد: خير. پس آن مرد از داخل توشه دانى كه همراه داشت ، كاغذ سفيدى درآورد كه در آن چيزى نوشته نشده بود، روبه فرستاده منصور كرد و گفت : اين را بگير و داخل جامه ات بگذار كه دعاى فرج است . پرسيد: دعاى فرج چيست ؟ گفت : نصيب كسى نمى شود مگر شهيدان . فرستاده منصور گفت : خدا تو را بيامرزد، تو به من احسان كردى ! اگر صلاح مى دانى بگو ببينم اين دعا چيست و چه فضيلتى دارد؟ گفت : هر كه صبح و شام آن را بخواند، گناهانش بريزد و هميشه شادمان باشد و خطاهايش از بين برود و دعايش مستجاب گردد و روزى اش فراخ شود و به آرزويش برسد و بر دشمنش پيروز گردد و در نزد خدا از جمله صديقان به حساب آيد و شهيد از دنيا برود. دعا اين است : (( اللهم كم لطفت فى عظمتك دون اللطفاء، و علوت بعظمتك على العظماء و علمت ما تحت ارضك كعلمك بما فوق عرشك و كانت وساوس الصدور كالعلانية عندك ، و علانية القول كالسر فى علمك و انقاد كل شى لعظمتك ، و خضع كل ذى سلطان لسلطانك ، و صار امر الدنيا و الا خرة كله لك و بيدك ، اجعل لى من كل هم امسيت فيه فرجا و مخرجا، اللهم ان عفوك عن ذنوبى و تجاوزك عن خطيئتى و سترك على قبيح عملى اءطمعنى ان اءسالك ما لا استوجبه مما قصرت فيه ، ادعوك آمنا، و اسالك مستاءنسا، و انك المحسن الى و انى المسيى ء الى نفس فيما بينى و بينك ، تتودد الى و اتبغض اليك (بالمعاصى )، لكن الثقة بك حملتنى على الجراءة عليك ، فعد بفضلك و احسانك على انك انت التواب الرحيم . )) فرستاده منصور مى گويد: آن را گرفتم و داخل جامه ام نهادم و آنگاه هيچ گرفتارى جز اميرالمؤ منين نداشتم ، به نزد او وارد شدم و سلام دادم ، سرش را بلند كرد و نگاهى به من كرد، لبخندى زد و گفت : واى بر تو، خوب جادو مى كنى ؟ گفتم : نه به خدا قسم يا اميرالمؤ منين ! سپس داستان خودم را با آن پيرمرد نقل كردم ، گفت : آن ورقه اى را كه به تو داد، بده ببينم ، ورقه را دادم ، نگاهى به آن انداخت و بعد شروع به گريه كرد و گفت : تو نجات يافتى و دستور داد از روى آن نوشتند و به من ده هزار درهم داد و پرسيد: آيا او را مى شناسى ؟ گفتم : خير. گفت : ممكن است : خضر عليه السلام باشد. اين بود آخرين سخن در باب امر به معروف و نهى از منكر از كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء، )) و به دنبال آن ، اگر خدا بخواهد، بخش اخلاق نبوت خواهد آمد. (( الحمدللّه اولا و آخرا. ))