معجزه (3) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معجزه (3) - نسخه متنی

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معجزه ( 3 )

بحث ما درباره مسأله معجزه و خرق عادت بود كه تقريبا بلكه تحقيقا از متواترات است كه هر پيغمبرى كه ظهور كرده و مدعى رسالت بوده است مدعى معجزه هم بوده است و مسأله معجزه را نمى شود مسكوت عنه گذاشت . شايد بعضى از افراد تنها به جنبه منطقى مسائل اديان توجه مى كنند يعنى مسائلى كه با منطق عادى و معمولى بشر منطبق است و از بحث درباره مسائلى كه با منطق معمولى بشر جور در نمى آيد صرف نظر مى كنند در صورتى كه نمى شود تبعيض كرد , بعضى از مسائلى را كه در اديان آمده است چون با علم و منطق ما جور در مىآيد بپذيريم و بعضى مسائل ديگر را نپذيريم . اگر بپذيريم همه را بايد يكجا بپذيريم و اگر هم نپذيريم هيچ چيز از آن را نبايد بپذيريم , ( نؤمن ببعض و نكفر ببعض) نمى شود . ما مى بينيم همراه باهمه مسائل منطقى اى كه در اسلام هست ( باز عرض مى كنم يعنى مسائلى كه با منطق بشر وفق مى دهد ) به طور قطع و يقين در قرآن مسائلى هست كه با منطق عادى و معمولى بشر - كه اسمش را منطق علمى مى گذارد - منطبق نيست . خود وحى كه درباره آن بحث كرديم از همين گونه است , و معجزات هم كه به عنوان آيت و دليل بر صدق رسالت است , از نظر توجيه همين طور است . درباره معجزه قسمتهايى را در جلسه پيش صحبت كرديم , حالا قسمت ديگرى را مى خواهيم عرض بكنيم و آن اين است :

درباب وحى عرض كرديم كه وحى , هم درباره اش مى شود گفت يك امر فوق بشرى و هم مى شود گفت يك امر بشرى , و اين نكته از خود قرآن استفاده مى شود . اما فوق بشرى است يعنى در اين درجه اى كه ما براى انبياء و اولياء معتقد هستيم و قرآن بيان مى كند مسلم در غير آنها وجود ندارد به اين حالت و به اين شكل كه از يك طريقى غير از طريق حواس ظاهر و معلومات ظاهر از غيب دستوراتى بگيرد و به مردم ابلاغ كند . اين مسلم اختصاص به خود آنها دارد . پس وقتى مى گوييم غير بشرى است يعنى در بشر عادى وجود ندارد . و اما از آن جهت عرض كرديم ( بشرى است) كه اين چيزى كه وحى است , از نظر حقيقت و ماهيت مغاير نيست با يك نوع هدايتها و الهامات در درجات بسيار بسيار ضعيف كه براى انسانهاى ديگر هم كم و بيش وجود دارد و حتى يك درجه اش در حيوانات هم وجود دارد و حتى در گياهان وجود دارد و حتى به تعبير خود قرآن در جمادات هم وجود دارد . تعبير خود قرآن درباره اينها , هم وحى است هم كلمه هدايت . منتها به اين درجه بسيار بسيار شديدش اختصاص داردبه انبياء . مى خواهم عرض كنم كه درباب معجزه - همين امر خارق عادت - هم عينا همين طور است يعنى هم فوق بشرى است هم بشرى . در آن درجه اى كه ما نامش را معجزه , كرامت و خارق عادت مى گذاريم , در درجه آن چيزهايى كه قرآن كريم براى انبياء نقل كرده است , البته در اين درجه براى ديگران نيست و لااقل ما نمى توانيم ثابت كنيم كه هست . ولى مى خواهيم بگوييم اين نوع كار هم باز از نوع و از سنخ برخى امور بشرى است كه در همه افراد بشر كم و بيش مى تواند وجود داشته باشد ولى در درجات خيلى ضعيف . مقدمتا مطلبى را بايد عرض كنم كه اگر آن را ذكر نكنيم اين بحث ما ناتمام است و آن بحثى است قرآنى , يعنى راجع به قرآن درباره مطلبى از خود قرآن بايد بحث كنيم .

دو نظريه درباره معجزه

1 . معجزه فعل مستقيم خداست

قرآن معجزاتى را به پيغمبران نسبت داده است كه اين پيغمبران معجزه آورده اند . اين سؤال هست و اين بحث از قديم ميان علماى اسلام بوده كه آيا معجزه فعل مستقيم خدا است يا معجزه فعل خداست ولى به دست پيغمبر صورت مى گيرد ؟ ( به دست پيغمبر) يعنى پيغمبر آنجا يك ابزار و آلت ظاهرى و بى دخالت بيش نيست . مثلا موسى عصاى خودش را مى اندازد و اژدها مى شود . يك وقت ما مى گوييم موسى در اين عمل خودش درست مثل ما بود , كار موسى اين بود كه به او گفتند اى موسى عصا را بينداز , او هم عصا را انداخت . عصا انداختن كه ديگرى هنرى نمى خواهد . به او گفتند اى موسى عصا را بينداز , او هم عصا را انداخت , بعد يك قدرت ديگرى مغاير با قدرت موسى - كه ما اسمش را ( قدرت الهى) مى گذاريم - عصا را تبديل به اژدها كرد . اصلا به موسى مربوط نبود . و اين اشخاص مى گويند دليلش هم اين است كه خود موسى ترسيد و فرار كرد و به او گفتند ( لاتخف) نترس . و همچنين ساير معجزاتى كه هر پيغمبرى كرده است . اگر عيساى مسيح به نص قرآن از گل ساده به شكل مرغ درست كرد و بعد در آن دميد و آن مرغ شد , آنچه كه كار عيسى بود همين كارى بود كه از ما هم ساخته است , يك مقدار گل برداريم و شكل يك مرغ را از آن بسازيم و بعد در آن فوت كنيم . ديگر به عيسى هيچ مربوط نبود كه اين گل مرغ بشود يا نشود , آن ديگرى بود كه اين كار را مى كرد . درست مثل اينكه شما بچه اى داريد و كارى از آن بچه ساخته نيست . مقدماتى كه از آن بچه ساخته است به او مى گوييد كه اين كارها را تو بكن . او مقدماتى را كه از خودش ساخته است - كه كارهاى خيلى ساده است - انجام مى دهد ولى آن كارى را كه ساده نيست شما خودتان انجام مى دهيد , به بچه هيچ مربوط نيست . هر كس هم تماشا كند مى فهمد كه آن كارى كه به بچه مربوط بوده ناچيز بوده است .

2 . معجزه فعل پيغمبر است به اذن خدا

نقطه مقابلش اين است كه نه , اين امر با قدرت و اراده موسى و عيسى و هر صاحب معجزه اى پيدا مى شود يعنى او داراى يك قدرت خارق العاده و يك اراده فوق العاده مى شود كه آن قدرت و اراده او هر چه را كه بخواهد انجام مى دهد , البته به تعبير قرآن ( باذن الله) ( قدرت را خدا به او داده است مثل هر قدرتى كه هر چيزى در دنيا دارد , هر چيزى در دنيا كه قدرتى دارد قدرتش از ناحيه خدا رسيده است ) ولى اين قدرت خارق العاده مال نفس پيغمبر و روح پيغمبر و بالاخره مال شخص پيغمبر است . خداوند اين قدرت و چنين اراده قوى اى را به او تفويض كرده است و در نتيجه او اراده مى كند كه بشود و مى شود , نه اينكه عيسى فقط كارش اين است كه اين مرغ را از گل بسازد و ديگر اراده او دخالت ندارد , نه , امر خدا به او اين است كه تو اين كار را بكن و بخواه , ما به تو اين قدرت و اين اراده قوى را داده ايم كه به موجب آن تو اين كارها را مى كنى .

در اينجا دو جور تصوير است : عده اى نظريه اول را پذيرفته اند و اسم اين كارها را گذاشته اند كار خدايى , يعنى كارها را تقسيم كرده اند ميان خدا و غير خدا , گفته اند كارهاى كوچك كارهاى بنده است و كارهاى بزرگ كار خداست . دميدن و فوت كردن كار بنده است ولى جان دارد كار خداست . عصا را به دريا زدن كار بنده است ولى شكافته شدن دريا و آن وضع , آن ديگر كار خداست و در قدرت بنده چنين چيزى نيست . و حتى اينها مدعى هستند كه اگر كسى بخواهد چنين كار بزرگى را به يك بنده نسبت بدهد مشرك است چون كار خدا را به يك بنده نسبت داده است .

دسته دوم مى گويند خير , معجزات كار پيغمبران است , هم قرآن دلالت مى كند كه كار اينهاست و هم اعتبارات عقلى ايجاب مى كند كه همين جور بگوييم , اگر غير از اين بگوييم اصلا اين كار نظامى نخواهد داشت يعنى توجيه علمى نخواهد داشت و مسأله شرك و اين حرفها مطرح نيست , و اين عين توحيد است , چون اگر كسى قائل بشود كه بشرى قدرت مستقلى در برابر قدرت خدا دارد , آن كوچك و بزرگ ندارد , او مشرك است . اگر شما بگوييد كه عيسى در فوت كردنش قدرت مستقل از قدرت خدا و اراده مستقل از اراده خدا دارد , همان را بدون اذن الله مى تواند انجام دهند , شما مشرك هستيد . ولى اگر معتقد باشيد كه عيسى با اراده خودش مرده اى را زنده مى كند در كالبد گلى جان مى دهد ولى اين خداست كه چنين قدرتى به بنده خودش تفويض كرده است ( 1 ) اين عين توحيد است , عين قدرت خداوند است , عين اراده خداوند است .

آياتى كه گروه دوم به آنها استناد كرده اند

آنهايى كه اين نظريه دوم را معتقد هستند , به آيات قرآن استناد مى كنند و مى گويند قرآن خودش اين معجزات را به شخص پيغمبر نسبت مى دهد ولى همواره تكيه اش اين است : ( باذن الله) پيغمبر مى كند باذن الله , نه ( خدا مى كند نه پيغمبر) و اصلا كلمه ( باذن الله) كه تو مى كنى ولى به اذن من مى كنى , صراحت دارد كه تو مى كنى ولى من خواسته ام كه تو بكنى و باعمل تو اين قضيه انجام بشود , كه بعضى آياتش را برايتان مى خوانم .

مثلا در سوره مؤمن مى فرمايد كه : ( و ما كان لرسول ان يأتى باية الا باذن الله) ( 2 ) . اينجا وقتى مى خواهد نفى استقلال از پيغمبران بكند كه خيال نكنيد كه آنها از پيش خود هر كارى را بخواهند مى كنند , هر چه مى كنند به اذن پروردگار است , به اين تعبير مى گويد : و نرسد پيامبرى را و نيست اين قدرت ( يا اين حق ) براى هيچ پيغمبرى كه آيتى ( معجزه اى به تعبير ما ) از آيات را بياورد مگر به اذن پروردگار ( او بياورد ولى به اذن پروردگار ) .

در آيه ديگرى كه حتى راجع به سحر و اين جور مسائل است ( قضيه هاروت و ماروت ) مى فرمايد : ( فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه ) مردم مىآموختند چيزى را كه به اين وسيله حتى ميان زن و شوهر تفرقه مى انداختند . بعد براى اينكه مردم بدانند كه حتى اين كارها هم بدون اذن و رضايت پروردگار صورت نمى گيرد مى فرمايد : ( و ما هم بضارين من احد الا باذن الله) ( 3 ) اينها هم اگر رضاى الهى و اذن الهى نمى بود نمى توانستند ضرر به كسى برسانند .

درباره حضرت عيسى بن مريم در سوره آل عمران اين جور مى فرمايد : ( و رسولا الى بنى اسرائيل) پيغامبرى كه به سوى بنى اسرائيل (يعنى عيسى) ( انى قد جئتكم باية من ربكم) به مردم گفت من براى شما از ناحيه پروردگار معجزه اى آورده ام به اين ترتيب : ( انى اخلق لكم من الطين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله) من مى سازم براى شما از گل به شكل مرغ و سپس مى دمم در آن .

اينجا را بعضى نقطه مقابل استفاده كرده اند , اينجور مى گويند : ( فيكون طيرا باذن الله) بعد به اذن پروردگار مرغ مى شود .( باذن الله ) را به ( فيكون طيرا) برمى گردانند , مى گويند پس اين آيه مى گويد ببينيد , ساختن از گل كار من , دميدن كار من , مرغ شدن كار خدا . به مرغ شدن كه مى رسد مى گويد ( فيكون طيرا باذن الله) . ولى اين جواب دارد . جوابش اين است كه اولا خود كلمه ( باذن الله) نشان مى دهند كه اگر كار خدا بود ديگر به اذن خدا غلط بود , ثانيا ( فيكون طيرا) به تمام اينها مى خورد : ( انى اخلق لكم من الطين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله) من مى سازم از گل به اذن خدا و مى دمم به اذن خدا و مرغ مى شود به اذن خدا , يعنى مى گويد تمام اين كارها را كه من مى كنم و بعد چنان نتيجه اى پيدا مى شود همه به اذن پروردگار است . و از آن بالاتر جمله بعدى است كه كاملا توضيح مى دهد : ( و ابرىء الاكمه و الابرص و احى الموتى باذن الله) ( 4 ) شفا مى دهم كور مادرزاد را و پيس را و زنده مى كنم مرده را به اذن پروردگار . اينجا در كمال صراحت فعل را به خودش نسبت مى دهد ولى مى گويد به اذن پروردگار.

آيه ديگرى كه از آن بالاشاره مى شود استفاده كرد اين است : ( و قال الذين لا يرجون لقائنا لولا انزل علينا الملائكه او نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا) ( 5 ) . اين كافران اينجور مى گويند كه چرا ملائكه بر ما نازل نشد , چرا ما نبايد خداى خود را ببينيم ؟ بعد از اين هر دو ادعا قرآن جمله اى مى فرمايد : ( لقد استكبروا فى انفسهم) اينها درباره خودشان ادعاى بزرگى مى كنند . اين آيه خودش مى فهماند كه نزول ملائكه يا رؤيت پروردگار به آن معنا كه پيغمبران ادعا مى كردند كه ما خدا را مى بينيم ( البته نه با چشم سر ) شايسته فقط بعضى از افراد است نه همه افراد . پس نفوس متساوى نيستند و نفوس خاصى هستند كه اين شايستگى را پيدا مى كنند و اين هم باز دلالت مى كند بر اينكه نفوس پيغمبران داراى يك درجه و مقام خاصى است كه به موجب آن درجه و مقام خاص , هم وحى را تلقى مى كنند و با ملائكه ارتباط پيدا مى كنند و هم كارهاى معجز آسا را انجام مى دهند .

من اين را به صورت طرح عرض كردم . پس در اينجا دو نظريه است . يك نظريه اين است كه واقعا معجزه را صاحب معجزه باذن الله انجام مى دهد . معنايش اين است كه دراينجا روح او , نفس او , اراده او , قدرت او واسطه است . نقطه مقابل , اين است كه اساسا اينجا مسأله قدرت و اراده انسان مطرح نيست . اگر چنين بگوييم , مسائلى كه امروز مى خواهم عرض بكنم هيچ موضوع ندارد . ولى چون من خودم معتقد هستم - همين طور كه بسيارى از علماى اسلام معتقد هستند - كه در مسأله معجزه , قدرت انسان و اراده انسان مطرح است و اين قدرت با اينكه خارق العاده است قدرت انسان است و اين اراده با اينكه خارق العاده است اراده انسان است , و انسان است كه به اين درجه و مقام رسيده , آن وقت بحثهاى بعدى من موضوع پيدا مى كند . به آن مبنا كه اساسا انسان هيچ دخالتى ندارد , به نظر من ديگر معجزه اصلا توجيه ندارد يعنى من كه نمى توانم و هيچ كس هم نتوانسته كه روى آن مبنا توجيه كند و بخواهد يك نظام علمى يعنى نظام فلسفى و على و معلولى هم براى جهان قائل باشد , مگر اينكه همان حرفها را بايد بزند كه اصلا در جهان نظم به صورت يك واقعيت وجود ندارد , به صورت يك ضرورت وجود ندارد , فقط ما از باب اينكه حوادثى را متوالى يكديگر ديده ايم اسمش را نظم گذاشته ايم . هيچ فرق نمى كند كه عكس قضيه باشد . يك عادتى است كه خدا دلش خواسته اين طور باشد , به اين شكلى كه ما الان مى بينيم نظم عالم جريان دارد , خواسته اينجور باشد , دلش هم بخواهد عوض مى كند , وقتى دلش خواست عوض كند جلوى مشيت او را كسى نمى تواند بگيرد , اگر بگوييم نه , آنوقت اين محدوديت اراده پروردگار مى شود . ما تاكنون نديده ايم در دنيا كه از يك پاره سنگ يك حيوان به وجود بيايد . هيچ در رابطه واقعى و نظم واقعى فرق نمى كند كه مثلا يك شتر از نطفه يك شتر ديگر به وجود بيايد يا از داخل كوه بيرون بيايد . روى اين حساب تمام حسابها رااز بيخ انكار دارند . با آنها ديگر بحثى نيست . ما بايد برويم سر آن مطلب ببينيم و اقعا اين جور است كه اصلا حسابها قابل انكار است در دنيا يا نه ؟ اگر قبول كرديم قابل انكار است ديگر فرقى بين معجزه و غير معجزه نيست , و اما اگر قبول نكرديم , همان طور كه قبلا عرض كرديم , نظام را براى عالم قبول كرديم , چاره اى جز اينكه - همين طور كه ظاهر قرآن هم حكايت مى كند - قدرت و اراده انبياء را هم در اين زمينه بپذيريم نداريم .

عرض كرديم كه نمونه اى از اين - ولو نمونه هاى خيلى كوچكى - در انسان به طور كلى وجود دارد و حد اعلايش در انبياء وجود دارد . اينجا من شما را يكى راهنمايى مى كنم به تفسير الميزان جلد ششم عربى ( كه چون هر جلدش دو جلد فارسى مى شود على القاعده بايد در جلد يازدهم يا دوازدهم فارسى باشد ) در ذيل اين آيه از سوره مائده : ( يا ايها الذين امنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم) ( 6 ) اى كسانى كه ايمان داريد , به خود باشيد , مراقب خود باشيد و اگر ديگران گمراه شوند گمراهى آنها الزاما به شما ضرر نمى زند . اينجا مسائلى مطرح شده . يكى از مسائل اين است كه اگر فرض كنيم تمام دنيا هم گمراه شود اين جور نيست كه يك انسان الزاما گمراه گردد يعنى يك انسان مى تواند خودش را با توجه به خود و با توجه به نفس خود حفظ و نگهدارى كند . به اين مناسبت ايشان مسائلى درباب نفس مطرح كرده اند كه آنها را به طور اختصار برايتان عرض مى كنم .

ديگر , كتاب بسيار خوبى مرحوم كاظم زاده ايرانشهر ( 7 ) نوشته است به نام تداوى روحى . او معتقد است كه بسيارى از معالجات بدنى را از غير راه پزشكى و طب , از راه قواى روحى مى شود انجام داد ولى براى اين مطلب , اصول و مقدماتى و مطالبى ذكر كرده كه براى بحث ما مفيد است . من اول آن قسمتهايى كه آقاى طباطبايى ذكر كرده اند برايتان عرض مى كنم و بعد به قسمتهايى كه او گفته اشاره مى كنم .

نظر علامه طباطبائى ( ره )

آقاى طباطبائى بحث خودشان را از يك بحث روانى شروع كرده اند . مى گويند از وقتى كه بشر بشر شده است يكى از چيزهايى كه درك مى كرده ( من) بوده , خودش را به صورت يك من درك مى كرده , ولى درباره اينكه آن من چيست نظريات مختلفى داشته . شايد اول فكر مى كرده من يعنى همين بدن و هيكل , وقتى مى گويند ( من) يعنى همين هيكل . و گاهى شايد خيال مى كرده من يعنى نفس كشيدن , و حتى مى گويند كلمه ( نفس) از كلمه نفس اشتقاق پيدا كرده همين طور كه كلمه ( روح) از ماده ( ريح) كه به معنى باد است اشتقاق پيدا كرده چون بشر اولى جزء چيزهاى نسبتا نامحسوس يا كمتر محسوس كه در وجود خودش ادراك مى كرده همين نفس كشيدن بوده و خيال مى كرده حيات يعنى نفس كشيدن , يعنى دم و ( من) - يعنى اين موجود زنده - همين نفس است كه مىآيد و از ششها بيرون مى رود . و گاهى اين نفس را , آن من را خيال مى كرده همين خون است كه در بدنش جريان دارد و لهذا به خون در زبان عربى نفس مى گويند . نمى گويند حيوانهايى كه داراى نفس سائله هستند ؟ اين ارتباط نزديك اين دو لغت حكايت مى كند كه بشر معتقد بوده آنچه كه نفس است و ( خود) مى گويد با آنچه كه خون است يك چيز است . و گاهى چيز ديگر مى گفته و گاهى چيز ديگر . افرادى هم گفتند نه , آن ( من) كه من درك مى كنم نه اين دم است و نه خون است و نه مجموع پيكر بدن است و نه آن ذراتى است كه يك عده مى گفتند ( من آن ذراتى هستم كه همراه نطفه پدر منتقل شده ايم به رحم مادر , وقتى كه مى گويم من , اين من , شخصيت من همان ذرات است و من يعنى همان ذرات , اين ذرات است كه دارد مى گويد من) . بعد هم عده اى گفتند نه , شخصيت من يك شخصيت مستقلى است غير از اين پيكر , غير از اين ذرات نطفه و غير از خون و غير از همه اينها . حال اين كه ( من) در واقع چه باشد در بحث ما دخالتى ندارد ولى آنچه كه دخالت دارد اين است كه بشر ( من) را درك مى كرده است .

بعد بحث دومى ذكر مى كنند و آن اين است كه بشر در يك حالات غير عادى يعنى در يك هيجاناتى كه از خارج بر او وارد مى شده , مثلا خوف زياد و يا فرح و شادى زياد , از بيرون متوجه درون مى شده است . بشر طبعا توجه به عالم بيرون دارد . هميشه حوادثى براى بشر پيش مىآمده است و پيش مىآيد كه او را به اصطلاح امروز از برون گرايى متوجه درون گرايى مى كند , مثل اينكه اين نيرو كه متوجه بيرون است متوجه درون مى شود و در همين اوقات غير عادى بوده است كه يك چيزهايى را احساس مى كرده كه مى ديده اينها در بيرون وجود ندارد . مخصوصا در ملتهاى خيلى وحشى تر و به اصطلاح بى تمدن تر احيانا يك شبحى جلوى چشمش مجسم مى شده يا صدايى به گوشش مىآمده , بعد هم تحقيق مى كرده و مى ديده كه در بيرون چنين چيزى نيست . بعد اين برايش منشأ فكر شده كه مثلا به جن يا هاتف معتقد شود . ولى اين هميشه در افراد بشر بوده است و اين مبدأ شد كه بشر همينكه اندكى منتقل شود به اين معنا , تصور كند يا خيال كند موجوداتى را غير از اين من مادى و غير از اين اشياء مادى كه مى شناسد , مثلا جن يا هاتف . و ديگر مسأله خواب و رؤياست كه باز احساس مى كرده كه در وقتى كه حواس ظاهرى اش تعطيل مى شود , در عالم رؤيا چيزهايى را مى بيند , اعم از آن رؤياهايى كه از نظر علم امروز قابل توجيه باشد و يا رؤياهايى كه براى او قابل توجيه نباشد . از اينجا براى دانشمندان يك فكر پيدا شد كه شايد يك رابطه اى است ميان عدم توجه به بيرون و توجه به درون و پيدايش اين امور , زيرا مثلا ديدند در حال ترس وقتى انسان متوجه درونش مى شود يك صدايى مى شنود , در حال خواب كه حواسش تعطيل مى شود حس مى كند يك دنياى ديگرى به رويش باز مى شود . از اينجا افكار رياضت و امثال آن پيدا شد كه بشر با اراده خودش و با دست و قدرت خودش نه تحت تأثير يك عالم غير اختيارى مثل خواب يا ترس , خودش خودش را متوجه درون كند ببيند از دنياى درون چه كشف مى كند , كه از اينجا پايه رياضتها براى بشر گذاشته مى شود .

بعد ايشان مى نويسد كه اين مطلب هم جاى انكار نيست كه همين طورى كه اين حالات موقتا براى بشر پيدا شده , بعدها براى افراد بشرى كه رفته اند در اين دنياهاى زهد و رياضت و به اصطلاح امروز درون گرايى و انصراف از بيرون و حتى جلوگيرى كردن از اينكه نيروهاى وجودشان صرف لذتهاى بيرون و توجهات بيرون بشود و بالاخره يك رياضتهايى بكشند , آن چيزهايى كه براى ديگران به حال موقت پيدا مى شود براى اينها به طور ارادى و به طور مستمر و دائم پيدا مى شود . اينكه چنين حالاتى براى افراد بشر پيدا مى شود و به طور دائم هم احيانا پيدا مى شود قطع نظر از آنكه ريشه و حقيقتش چيست , باز ايشان مى گويند كه قابل انكار نيست يعنى اينها دروغ نيست , كه بگوييم افرادى كه در دنياى رياضتها و زهدها وارد مى شوند اساسا هيچ گونه حالات معنوى براى اينها پيدا نمى شود . مسلم پيدا مى شود , حالا مى خواهد از همان درون خودش سرچشمه بگيرد , مى خواهد از بيرون سرچشمه بگيرد , مى خواهد منشأش جن و شياطين باشد , مى خواهد الهامات ربانى باشد , ملائكه باشد , هر چه مى خواهيد بگوييد ولى بشر در دنياى درون خودش در اثر اعمال زهد و رياضت و اين جور چيزها اين گونه حالات را احساس مى كند .

خود آقاى طباطبايى كه مدتها در اين امور بوده و كار مى كرده خيلى جريانهاى عجيبى دارد و خودش گاهى نقل مى كند ( البته كم نقل مى كند ) و گاهى جريانهاى عجيبى نقل مى كند كه براى خود ايشان هم عجيب است . از جمله مى گفت : من يك وقتى در يك حالت بعد از نماز بودم , يك وقت ديدم درب منزل را مى زنند . وقتى رفتم درب را باز كردم يك وقت ديدم يك آدم مى بينم ولى به صورت يك شبح كه مثل اينكه حائل نمى شود ميان من و آن ديوارى كه آن طرف هست , آمد با من مصافحه كرد , گفتم تو كى هستى ؟ گفت من پسر حسين بن روح هستم ( عرض كردم در اينكه چنين حالاتى براى بشر پيدا مى شود ترديد نكنيد , حالا ريشه اش هر چه مى خواهد باشد ) . بعد گفت من در حالت عادى هر چه كتابهاى رجال را گشتم ديدم حتى يك نفر هم ننوشته حسين بن روح پسر داشته , اينهمه كتب رجالى كه علماى شيعه داشته اند , و اين براى من به صورت يك معما همين طور باقى ماند تا اينكه كتاب خاندان نوبخت عباس اقبال منتشر شد ( كتاب جامعى راجع به خاندان نوبخت نوشته . حسين بن روح كه از نواب اربعه است جزو خاندان نوبخت است ) . اين كتاب را مطالعه مى كردم , ديدم نوشته است كه حسين بن روح پسر جوانى داشت كه در زمان حيات خودش جوانمرگ شد . و امثال و نظاير اينها , كه من خودم با افرادى كه هيچ شك نمى كنم كه در اين موارد دروغ نمى گويند و اينجور حالات , زياد براى آنها رخ داده و مى دهد برخورد كرده ام و براى من كوچكترين ترديدى نيست كه چنين حالاتى براى افرادبشر رخ مى دهد , حالاتى كه واقعا خارق عادت است .

يكى از رفقاى ما كه الان هست و من بسيار به او ارادت دارم ( اسمش را نمى برم كه مسلم مى دانم خودش راضى نيست ) خيلى از اين جور جريانها دارد . يك وقتى قضيه اى نقل مى كرد , گفت كه من در كاظمين بودم , بچه اى داشتم ( بچه اش را نشان مى داد , حالا تقريبا هفده ساله است ) , اين بچه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه اى بود كه غذا خور بود و او تب داشت ( در وقتى بوده كه اين مرد وارد همين حرفها بوده , هنوز هم وارد هست ) . وقتى من بچه را مى بردم پيش طبيب او خيلى بهانه مى گرفت , خربزه مى خواست و ممنوع بود كه خربزه بخورد . از بس كه بهانه گفت مرا ذله كرد . محكم زدم پشت دستش . بعد كه زدم ديدم يك حالت تيرگى سخت و عجيبى در من پيدا شد , كه خودم هم فهميدم كه به علت زدن پشت دست اين بچه بوده . بعد خودم را ملامت كردم كه آخر اين كه بچه است , اين كه نمى فهمد كه حالا مريض است و برايش خربزه خوب نيست , اين كه ديگر مجازات نمى خواست . حالتم همين جور خيلى سياه و كدر شد كه اتفاقا از روى جسر مى گذشتيم . تازه تلويزيون آورده بودند ( و اين شخص سال اول دانشگاه هم رفته , بعد از اين بود كه آمد قم و تحصيل كرد و حالا تحصيلات قديمه اش البته خيلى خوب است ) . من از دور نگاه كردم ديدم مردم دور تلويزيون جمع شده اند و اين فكر برايم پيدا شد كه بشر و قدرت بشر را ببين كه به كجا رسيده كه يك نفر در نقطه اى دارد حرف مى زند و در جاى ديگر دارد نشان مى دهد . قضيه گذشت . ما با همين حالت سياه و كدر خودمان رفتيم پيش طبيب و نسخه گرفتيم , تا رفتم كربلا . اين حالت براى من بود . روزى من رفتم حرم متوسل بشوم . اينقدر تيره و تاريك بودم كه اصلا ديدم حالت حرم رفتن هم ندارم . در صحن نشستم . پيش از ظهر بود . نيم ساعتى نشستم و يك وقت ديدم مثل اينكه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود , حالم باز شد . وقتى باز شد رفتم به حرم مشرف شدم و بعد رفتم خانه . هنگام عصر يك نفر ( كه او را مى شناخت و به او معتقد بود و مى گفت در بغداد كاسبى مى كند ) با ماشين خودش آمد به كربلا و به من گفت تو امروز پيش از ظهر چرا اينقدر حالت بد بود , چرا اينقدر مكدر بودى ؟ من در آنجا چون ديدم تو خيلى مكدر هستى رفتم حرم كاظمين متوسل شدم كه خداوند اين حالت كدورت را از تو برطرف كند ( من شك ندارم كه چنين قضيه اى واقع شده ) . بعد من آنجا گفتم سبحان الله , من در روى جسر بغداد تعجبم از اين بود كه اين بشر به كجا رسيده است كه يك بشرى در يك جايى ايستاده و حرف مى زند و عكس و صدايش در نقطه ديگرى منعكس مى شود . اين كه از آن مهمتر است كه من در صحن كربلا نشسته ام و در حالى كه مكدر هستم يك آدم عادى بدون اسباب و ابزار و وسائل در بغداد مرا اين جور مى بيند و حالت من را اين جور شهود مى كند , بعد مى رود و موجبات رفعش را فراهم مى كند .

در اينكه اين جور چيزها براى افراد بشر پيدا مى شود و حالاتى اينچنين وجود دارد از نظر شخص من ترديد نيست و اگر كسى بخواهد در اين قضيه ايمان پيدا كند يا بايد خودش مدتى در اين دنيا وارد بشود بعد ببيند كه چنين آثارى شهود مى كند يا نمى كند , يا لااقل با افرادى كه در اين دنيا وارد هستند معاشرت كند و آن افراد را آنچنان صادق القول بداند كه وقتى آنها قضيه اى را نقل مى كنند در صحت گفتار آنها ترديد نكند . ايشان ( علامه طباطبائى ) خودشان از كسانى هستند كه در اين مسأله ترديد ندارند كه اگر كسى مدتى در دنياى به اصطلاح درون گرايى برود چنين حالاتى براى او رخ مى دهند و خيال هم نمى كنم امروز در اين جهت ترديد باشد . در اينكه چنين حالاتى پيدا مى شود ترديد نيست , منتها اين جور توجيه مى كنند , مى گويند اين از همان درون خودش سرچشمه مى گيرد , برايش ريشه اى در ماوراء روح و نفس خودش قائل نيستند , والا نمى گويند تمام كسانى كه اين ادعاها را مى كنند دروغ مى گويند , و حتى شما مى بينيد كه در قضاوتهايى كه اروپاييها در عصر اخير راجع به رسول اكرم مى كنند , با اينكه پيغمبرى اش را به معنايى كه ما مى گوييم نمى خواهند قبول كنند ولى مى گويند پيغمبر اسلام فرد صادق القولى بود يعنى زندگى اش هيچ نشان نمى دهد كه العياذ بالله مرد شياد و دروغگويى بود و اينهايى كه مى گفت از خودش اختراع و جعل مى كرد . نه , اينها نبوده , او برايش اين تجسمات پيدا مى شد . او واقعا يك موجودى را در مقابل خودش مى ديد كه اين سخنان را دارد به او القاء مى كند , ولى خيال مى كرد كه اينها از دنياى بيرون است و همان انعكاس شعور باطن خودش بوده است نه چيز ديگرى . پس مى بينيد اين جور افراد حتى اين را كه چنين حالاتى در پيغمبران وجود داشته است انكار نمى كنند . در كتاب محمد خاتم پيامبران , آقاى شريعتى از همين در منگام معروف نقل مى كنند كه او راجع به حضرت رسول اينجور قضاوت مى كند , و من در كلمات بسيارى از فرنگيها ديده ام كه اينطور اظهار نظر مى كنند .

مطالب ديگرى ايشان گفته اند كه چون خيلى مهم و مربوط به بحث ما نيست عرض نمى كنم . فقط يك مطلب ايشان گفته اند كه اين را ما قبلا از خود ايشان هم مى شنيديم و حالا مى بينيم كه اصولى كه امروز درباب هيپنوتيزم طرح مى كنند با همين مبناى علمى و فلسفى اى كه ايشان داشته اند خوب تطبيق مى كند . ايشان راجع به اينكه علت اينكه رياضت اين اثر را روى روح انسان مى گذارد و اين قدرت را به روح انسان مى دهد كه كار خارق العاده انجام بدهد چيست , مى گويد خيال نكنيد كه اين عملها از آن جهت كه عمل است , به عبارت ديگر پيكر اين عمل اين نتيجه را دارد , مثلا زجر و شكنجه دادن اثرش اين است , نه , خاصيتى كه در عمل ارتياض و اين جور چيزها هست اين است كه در اثر منصرف شدن انسان از دنياى بيرون و متوجه شدن به دنياى درون , يك يقين و يك اراده براى انسان پيدا مى شود , كأنه انسان تدريجا خودش به خودش تلقين مى كند كه من بايد چنين باشم , من بايد چنان باشم , بعد علم و يقين پيدا مى كند كه همين طورى كه مى خواهد باشد هست , و ايشان معتقد بودند و هستند كه بشر هر كارى را كه به آن علم و ايمان پيدا كند و از روى علم و ايمان اراده مى كند مى تواند انجام دهد . اگر ما همين جا كه نشسته ايم واقعا اين يقين و ايمان از يك راهى در ما پيدا شود كه بپريم برويم بالا مى رويم بالا ( منتها اين ايمان در ما پيدا نمى شود ) , يعنى همه چيز در آن قدرت علمى بشر است اگر اين يقين , اين نيت و اين ايمان در بشر پيدا شود . منتها آن ايمان , گزاف پيدا نمى شود , يك ريشه و مبنايى مى خواهد . ولى به هر حال ريشه اثر گذاشتن رياضتها روى روح و نفس انسان اين است كه در انسان اين نيت و اين علم و اين اراده پيدا مى شود , اين اراده در وجود انسان طلوع مى كند . اراده كه پيدا شد مى شود .

بعد ايشان براى اين مطلب شواهدى از اخبار و احاديث نقل مى كنند كه شواهد زياد است ( در همين كلمات امروزيها هم من مى بينم كه برگشت حرفشان به همين حرف است ) . از جمله حديث معروفى است كه ايرانشهر هم در كتاب خودش آن را آورده است كه ) : ( ذكر عند النبى صلى الله عليه و اله ان عيسى بن مريم كان يمشى على الماء ) به حضرت رسول عرض كردند حضرت عيسى روى آب راه مى رفت و غرق نمى شد . پيغمبر فرمود : ( لو زاد يقينه لمشى على الهواء) (8) اگر يقينش بيشتر مى بود روى هوا هم پرواز مى كرد .

امام صادق در حديث معروفى مى فرمايد : ( ما ضعف بدن عما قويت عليه النيه ) ( 9 ) يعنى بر هر چيزى كه نيت انسان قوت و نيرو بگيرد بدن ناتوانى ندارد , يعنى خيال نكنيد كه يك چيزى را انسان قدرت نيت پيدا كند بعد بگوييد بدن نمى تواند انجام بدهند , هر چه را كه انسان نيت و اراده كند - به شرط اينكه اراده باشد - بدن توانايى انجام آن را دارد .

حديث معروفى است كه فقها آن را توجيه فقهى مى كنند كه البته آن توجيه فقهى هم درست است ولى ايشان از آن يك مفهوم ديگرى هم استفاده كرده اند ( از احاديث متواتر است كه شيعه و سنى روايت كرده اند ) و آن اين است كه پيغمبر اكرم فرمود : ( انما الاعمال بالنيات ) ( 10 ) يعنى عمل به نيت بستگى دارد . از نظر فقهى معنايش اين است كه خوبى و بدى عمل تابع خوبى و بدى نيست است , اگر نيت انسان خوب باشد عملش خوب است , اگر نيت بد باشد عملش بد است . ايشان مى خواهند اين مفهوم را استفاده كنند كه عمل انسان واقعا از هر جهت بستگى دارد به نيت , يعنى هر كارى كه انسان نيت آن كار را داشته باشد توانايى آن كار را هم دارد .

اين خلاصه اى است از بحثى كه آقاى طباطبايى كرده اند كه در اين بحث ايشان مدعى شده اند كه انصرافهاى موقت از خارج موجب پيدايش حالت موقت نفسانى مى شود و انصرافهاى دائم و ارادى و از روى برنامه سبب پيدايش حالات مداومى در انسان مى شود و راز قضيه را هم در طلوع علم و اراده در وجود انسان دانسته اند .

و اما بيانى كه آقاى ايرانشهر كرده اند اگر آقايان علاقه مند هستند در جلسه آينده روى آن بحث كنيم . اين يك بحث روحى است و بالاخره مربوط به مسائل روحى است , به نظرم بحث بى فايده اى نباشد .

- جنابعالى در مورد معجزه دو تا فرض مطرح كرديد : يك فرض اينكه ما بگوييم تمام اين اعمال مستقيما از جانب خداست و خود پيغمبر هيچ نقشى نداشته . فرض دوم اينكه پيغمبر نقشى داشته منتها به اذن خدا . فرض سومى كه هم طرحش فكر مى كنم ضرورى باشد و اشاراتى هم كرديد نسبت به آن و آن اين است كه بگوييم اين را صرفا پيغمبر انجام داده بدون حتى اذن خدا با توجه به اينكه در انسان نيروهايى هست , كه درباره آن بحث مفصلى داشت مى شد كه ما اين نيروها را از درون خودمان مى توانيم بگيريم , يعنى اين ادعا را مى توانيم بكنيم كه اين نيروها از درون ما سرچشمه مى گيرد . ما الان اگر قادر به گفتن هستيم تصميم مى گيريم فلان كلام را حرف بزنيم , جمله را ادا كنيم , يا نيروهايى كه به تدريج به آنها پى مى بريم , درك مطالبى از دور . اينها نيروهايى است كه در وجود انسان در اثر سير تكاملى موجودات به تدريج به وجود آمده , منتها آن طورى كه امروزه از نظر علمى روى آن بحث مى كنند هر انسانى ( يعنى نوع انسان ) بالقوه داراى اين استعداد هست , منتها اگر اين انسان از ابتداى كودكى جريانات تجربى زندگى اش به نحوى باشد كه از اين مسيرهاى عصبى و فعل و انفعالات استفاده شود اينها تقويت مى شود و او مى تواند خيلى مسائل را درك كند . حتى آن كسى كه درك موسيقى دارد و مى تواند خوب موسيقى را بفهمند و يك آهنگساز خوب بشود كسى است كه در يك مسير تجربى افتاده كه آن جريانات عصبى در مسيرهاى عصبى اين قدر برقرار شده كه خوب قوى شده و آن كسى كه اين قدرت را ندارد به علت اين است كه در اين تجربه قرار نگرفته , آن مسيرهاى عصبى مخصوص تقويت نشده و به قول معروف آن كانالها گشاد نشده و كم كم از بين رفته يا ضعيف شده مثل هر عضوى كه به كار نيفتاده است . پس انسان بالقوه داراى اين استعداد هست كه بتواند خيلى مطالب را بيش از آنچه كه يك فرد عادى درك مى كند درك نمايد , بستگى به تجربه دارد كه در چه مسيرى از تجربيات زندگى افتاده باشدكه بتواند درك اين مسائل را داشته باشد . آنهايى كه رؤياى صادقه مى بينند و مسائلى را مستقيما از دور مشاهده مى كنند از آن نوع افرادى هستند كه اين استعداد در آنها رشد كرده است . رياضت و درونگرايى به فرد فرصت مى دهد كه در يك نوع جريانات عصبى بيشتر كار كند و ذهن او بيشتر در آن جهت بكار برود و در نتيجه قدرت دركش نسبت به مسائل خارجى و محيط خودش بيشتر شود . پيغمبرها از آنهايى هستند كه اين استعدادشان به علت شيوه زندگيشان پرورش پيدا كرده , قدرت درك جريانات محيطشان را دارند . پس مى توانند جرياناتى را از محيطشان بگيرند كه وجود دارد و ادعا مى شود كه ارتباطى به خدا هم ندارد كه بگوييم اين قدرت را خدا گذاشته است , بلكه اين استعداد بالقوه را داشته , به كار انداخته است . حالا ممكن است روى همان اعتقادى كه داريم كه هر قدرتى در درون طبيعت زاييده خداست جواب داده شود . اين مسلما يك بحثى است ولى اين را از آن نظر مطرح بفرماييد كه يك بحث استدلالى بشود كه اگر ما خدا را قبول نداشته باشيم ( نه اينكه هر قدرتى از ناحيه اوست , آبشار هم كه مىآيد مى گوييم قدرت خدايى است , همه اين قوانين و نظم را خدا گذاشته , اين استعداد را هم خداوند در انسان گذاشته ) مسأله چگونه حل مى شود ؟ اين يك بحثى است . فى نفسه خداوند اين قدرت خاص را به اين پيغمبر بخشيده , اگر هم بخواهد از او مى گيرد . ولى ممكن است يكى ادعا كند نه , اين پيغمبر اين استعدادش را به كار انداخته و خدا نمى تواند از او بگيرد , طرحى به كار انداخته , مى تواند درك كند , مى تواند قدرتى به كار بيندازد و اين جهت را به وجود بياورد . اين فرض را هم مطرح بفرماييد تا درباره اش بحث شود .

جواب : اولا آن مسأله اى كه من اول مطرح كردم فقط براى اين بود كه ما بتوانيم در اين مسير فعلا وارد بشويم , مسأله اينكه آيا معجزه فعل مستقيم خداست يا فعل پيغمبر است و فعل خداست و به وسيله پيغمبر , فعل خداوند است به اين معنا كه چنين قدرت و اراده اى در پيغمبر ايجاد كرده , اينكه من اين بحث را در ابتدا مطرح كردم براى اين بود كه ما فعلا بتوانيم وارد بحث بشويم چون اگر اين را مطرح نمى كردم فورا يك كسى مى گفت كه اين حرفهايى كه شما مى زنيد بر مبناى اين است كه معجزه را پيغمبر كرده باشد , معجزه كه كار خداست , پس اين بحث اصلا طرحش غلط است . و اين چيزى كه جنابعالى فرموديد در مسير همين بحث است . حتى در بحثهاى آقاى طباطبايى همه هست , و در بحثهاى كاظم زاده هم فى الجمله هست اگر چه او نمى خواهد راجع به پيغمبران بحث كرده باشد , ولى آقاى طباطبايى و ديگران همه بحث كرده اند كه بعد كه ما چنين قدرتى براى نفس انسان قائل مى شويم آنوقت چه فرقى هست ميان معجزه اى كه پيغمبران مى كنند و امر خارق العاده اى كه يك نفر مرتضا انجام مى دهد ؟ اينها را ما بعد بحث مى كنيم . البته آن تعبيراتى كه شما كرديد تعبيراتى است كه احتياج به توضيح دارد . مى گوييد كه در بشر استعدادى است . ما هم مى گوييم در بشر استعدادى است . در اين مطلب بحثى نيست , منتها ما از مجموع آثارى كه پيدا مى شود , اولا بايد بفهميم كه اين استعداد در انسان مى تواند يك استعداد مادى باشد يا يك استعداد روحى غير مادى است ؟ و اين فرضيه دارد كه استعداد مادى است كما اينكه اينهايى كه آمدند معتقد شدند به سياله عصبى يا سياله مغناطيسى - همين ايرانشهر هم دارد - مى گويند در اثر قوت اراده يك نوع امواج بالخصوصى از مغز شخص پخش مى شود كه آن امواج , هم روى بدن خودش مى تواند اثر بگذارد , همين طور كه در حال تلقين يك بيمار را خوب مى كند بدون اينكه يك دواى عادى و معمولى خورده باشد , و هم ممكن است كه روى شىء ديگرى اثر بگذارد ( شخص ثالث يا شىء ثالث ) . ايرانشهر اين قضيه را قبول مى كند و اين حقيقت هم دارد . مى گويد مثلا انسان ممكن است اينجا باشد ( 11 ) و جسمى را كه در آنجا هست هدايت كند يا متوقف كند يا به حركت درآورد . البته در قصه ها مى گويند كه بعضى راجه ها و مرتاضها حتى قطار را با قوه اراده متوقف مى كنند . نمى دانم راست است يا نه , ولى در كارهاى كوچك , ما خودمان هم ديده ايم . همينهايى كه احضار ارواح مى كنند احضار ارواح نيست ولى يك قدرت روحى هست , زيرا مى بينيد او اينجاست , ميز را به حركت در مىآورد . من خودم ديده ام . من اول باور نمى كردم , مى گفتم يك حقه اى در كار هست كه ميز را با دست مى چرخانند ولى ديدم نه , ميز حركت مى كند ( خيلى عادى هم هست وخيلى افراد مى توانند اين قدرت را داشته باشند ) . او به يك روح به اسم خودش فرمان مى دهد اى آقاى فلان كس خواهش مى كنم آن ميز را مثلا به طرف راست يا چپ بچرخان . من مى ديدم واقعا مى چرخد , كه هر چه هم دقت كردم كه دستى رويش باشد واقعا نبود . حتى وقتى كه به ميز فرمان دادند به اعتبار اينكه فلان روحى است كه وابسته به من هست تو ميز را بلند كن , آن طرفى كه من بودم نه طرفى كه آنها بودند ميز بلند شد , تا دو وجب هم بلند شد . يا مى گويد تو قصد كن كه اين ميز به كدام طرف برود , من قصد مى كنم نه اينكه او قصد كند , من نيت مى كنم , بعد فرمان مى دهد آن طورى كه فلانى نيت كرده , به هر طرف كه او قصد كرده برو , به همان طرفى كه من قصد كرده ام مى رود . ماهيت اين قضيه واقعا چيست ؟ آنهايى كه گفتند امواجى پخش مى شود , نه اينكه اين را به صورت علمى كشف كردند , به صورت يك فرضيه گفتند . تازه اين هم در بعضى از مسائل قابل توجيه است , در يك ميز قابل توجيه است , قابل توجيه هم نيست , قابل احتمال است كه شايد واقعا امواجى از مغز من حركت مى كند و اين موج است كه اين ميز را بلند مى كند و اين موج است كه ميز آن طورى كه من فكر مى كنم ( اين خيلى مسأله عجيبى است ) برود آن طرف نه آن طورى كه او فكر مى كند , چون اگر اراده او باشد , او بايد فكر كند برود آن طرف و من فكر مى كنم در صورتى كه من اراده نمى كنم ولى معذلك آن طرفى كه من فكر مى كنم مى رود . به هر حال اينها مسائلى است . درباره اينها ما بعد بحث مى كنيم و بايد هم بحث كنيم .

- سخن بنده هم درباره همين دو نظريه بود كه يك نظريه اين است : اراده اى به پيغمبر داده مى شود كه هر كارى بخواهد مى تواند بكند و به صورت عمل در مىآيد و نظريه ديگر مى گويد نه , او ابزارى است كه مقدمات را فراهم مى كند و اصل توسط خدا انجام مى شود . نه اين است و نه آن بلكه يك چيزى است واسط بين اينها به اين صورت : به هر پيغمبرى يك معجزه كه داده شده بود اين اجازه و اين استعداد در او بوده نه اينكه هر كارى دلش بخواهد و هر اراده اى بكند انجام بشود . مثلا در مورد موسى مى بينيم كه خدا امر مى كند عصا را بينداز اژدها مى شود : ( و ما تلك بيمينك يا موسى ) , ( ولى مدبرا) خودش هم وقتى مى بيند اين اژدها شد پا به فرار مى گذارد . بنابراين يد بيضاء و عصا اجازه اى بوده كه خدا به موسى داده بوده و ماوراى آن كارى نمى كرده كما اينكه وقتى مى رسند به دريا باز در همان لحظه خطاب مى شود كه با عصايت بزن به دريا , راه گشوده خواهد شد . يا واضحترش را بگوييم معجزه پيغمبر اسلام وحى و آيات قرآن بوده نه اينكه هر لحظه پيغمبر اراده مى كرده اين آيات به او وحى مى شده كما اينكه مدتها با كمال اشتياقى كه داشته وحى قطع مى شده و يك موضوعى مدتها درباره اش سرگردان و حيران بوده تا اينكه به او وحى مى شده . بنابراين اگر ما خواسته باشيم حقيقت معجزه را به آن صورتى كه در قرآن هست تشريح كنيم نه نظريه اول است نه نظريه دوم , بلكه آياتى كه به پيغمبر وحى مى شده هر وقت پيغمبر اراده مى كرده بر زبانش جارى مى شده ولى آنهايى كه وحى نمى شد ه اينطور نبوده كه هر لحظه پيغمبر اراده كند به او وحى بشود يا هر عملى كه موسى اراده مى كرده فورا آن عمل انجام مى شده است .

جواب : اين كه فرموديد , نظريه سوم نيست . آن نظريه دوم به ترتيبى كه من عرض كردم كه گفتيم قدرت و اراده خود پيغمبر است - من اشاره كردم ولى به تفصيل عرض نكردم - مقصود اين نيست كه يك قدرتى به او تفويض مى شود . اصلا تفويض نسبت به خدا و مخلوق در هيچ موجودى معقول نيست . بنده و شما , ممكن است كه چيزى را كه من واجد هستم به شما تفويض كنم و اگر شما واجد چيزى هستيد به من تفويض كنيد ولى وقتى كه من اين را كه دارم به شما تفويض مى كنم , از خودم سلب كرده ام , شما اگر داريد , به من تفويض مى كنيد , از خودتان سلب كرده ايد . ما دو موجودى هستيم در عرض يكديگر . اين را يا من بايد داشته باشيم يا شما . اين لباس يا مال من است يا مال شما . وقتى شما آن را به من داديد از خودتان سلب مالكيت كرده ايد . اين مطلب در اخبار و احاديث اسلامى مخصوصا و در كلمات حضرت امير بالاخص زياد است كه خداوند آنچه را كه به مخلوقش تمليك مى كند باز خودش مالك تر از اوست , كه از نظر تعبير علمى مى گويند مالكيتها در طول يكديگر است , آنگاه براى فهماندن مى گويند نظير مالكيت طفل است در برابر پدر . پدر چيزى را كه خودش در اجتماع مالك است نسبت به افراد ديگر , در خانه به فرزند خودش مى دهد و اعطا مى كند . اين را مى دهد به اين فرزند , آن را مى دهد به آن فرزند . اين فرزند مى گويد اين مال من است , او مى گويد آن مال من است . باز بچه ها در عرض همديگر هستند . چيزى كه مال اين بچه است مال آن بچه نيست و چيزى كه مال آن بچه است مال اين بچه نيست . ولى نه اينكه اين بچه ها كه دارند معنايش اين است كه سلب مالكيت از پدر شد . باز اين بچه و هرچه دارد مال پدر است .

آنهايى كه مى گويند معجزه قدرت و اراده اى است كه خدا داده , نمى گويند كه يك قدرت و اراده اى خدا به او تفويض كرده به معنى اينكه هر وقت دل خودش بخواهد كارى بكند مى كند , هر وقت دلش نخواهد نمى كند , چه خدا بخواهد چه خدا نخواهد , نه , اين كلمه ( باذن الله)

كه تكرار مى شود اين است كه نه , باز خدا بايد بخواهد , سر رشته دست خداست . صحبت اين است : آن وقتى كه آن كار را انجام مى دهد خدا در همان وقت به او يك قدرت و اراده اى داده كه اين كار را انجام بدهد يا اصلا قدرت و اراده اى ندارد , اصلا كاره اى نيست , فقط خدا دارد انجام مى دهد , او مى گويد تو فقط اين را بساز و بعد بدم ؟ و الا صحبت قدرت و اراده مطلقى در مقابل قدرت خداوند نيست و بسا هست همان آنى كه مى دهد آن بعد از او بگيرد . اين را كسى انكار نمى كند كه در يك ( آن) آن قدرت را دارد , آن ديگر نداشته باشد , ولى در حالى كه اين كار را انجام مى دهد واقعا اراده مى كند كه انجام بدهد يا اراده هم نمى كند ؟ آيا واقعا خواست او و اراده او در اينجا تأثير دارد يا ندارد ؟ يعنى خداوند اين كار را به وسيله قدرت و اراده اين بنده انجام مى دهد يا نه ؟ كه اين همان نظر شماست . شما هم همين را داريد مى گوييد . شما از بيان من مثل اينكه اين جور استفاده فرموديد كه من مى خواهم بگويم پيغمبر يك قدرتى در مقابل قدرت خداوند دارد , خدا يك قدرتى به او داده و بعد هم اختيار دست خودش است كه هر كارى مى خواهد بكند . نه , تمام آن محدوديتهايى كه شما مى خواهيد بگوييد , در آن كلمه ( باذن الله) هست . در يك ( آن) هست و در يك ( آن) نيست . آن داستانى كه سعدى درباره يعقوب آورده خيلى خوب است . واقعا اين جور بوده كه يك پيغمبر , يك امام در يك حال خبر از غيب داشته و در حال ديگر نداشته , نه از غيب خبر نداشته , از داخل خانه خودش هم بى خبر بوده است . در يك حالت اين كشف برايش مى شود و در حالت ديگر نه , كه بسا هست كه خداوند او را مؤاخذه كرده باشد و در اثر مؤاخذه آن حالت را از او مى گيرد . يعقوب گفت : ( انى لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون) (12) من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوييد اين خرفت و پير شده . سعدى مى گويد




  • يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
    ز مصرش ( 13 ) بوى پيراهن شنيدى
    چرا در چاه كنعانش نديدى



  • كه اى روشن روان پير خردمند
    چرا در چاه كنعانش نديدى
    چرا در چاه كنعانش نديدى



بوى پيراهنش را از دور شنيدى ولى از خودش - كه او را در چاه كنعان مخفى كرده بودند - مطلع نبودى ؟




  • بگفتا حال ما برق جهان ( 14 ) است
    گهى بر طارم اعلى نشينيم
    گهى تا پشت پاى خود نبينيم



  • دمى پيدا و ديگر دم نهان است
    گهى تا پشت پاى خود نبينيم
    گهى تا پشت پاى خود نبينيم



و در آخر مى گويد :




  • اگر درويش ( 15 ) در حالى بماندى
    سر و دست از دو عالم بر فشاندى



  • سر و دست از دو عالم بر فشاندى
    سر و دست از دو عالم بر فشاندى



اگر آن حالتى كه براى درويش پيدا مى شود برايش باقى بماند از افلاك هم مى رود بالاتر ولى برقى است كه برايش مى جهد .




  • برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر
    وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد



  • وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد
    وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد



در زمينه اينكه اين حالتها به صورت يك برق پيدا مى شود و بعد زايل مى شود و بعد او در فراق آن برق خيلى ناله مى كند از اين چيزها زياد است . در كلمات حضرت امير هم كلمه ( برق) است . در نهج البلاغه است كه مى فرمايد : ( قد احيا عقله و امامت نفسه ) عقل خود را زنده كرد و نفس خود را ميراند ( حتى دق جليله و لطف غليظه ) تا اينكه - خلاصه - آن غلظتهايش تبديل به لطافت شد ( و برق له لامع كثير البرق ) (16) بعد يك لمعانى كه برق زياد دارد برايش ظاهر مى شود .


1 . الان هم كه تفويض كرده , تفويض الهى معنايش اين نيست كه ببخشد و خودش برود كنار , الان هم باز با اراده خداوند است كه اراده او مى چرخد ولى خداوند از مجراى اراده او اين كار را مى كند .

2 . مؤمن / 78 .

3 . بقره / 102 .

4 . آل عمران / 49 .

5 . فرقان / 21 .

6 . مائده / 105 .

7 . اسمش را خيلى شنيده ايد . كتابهاى زيادى دارد و البته افكار مخصوص داشته است . او يك ايرانى است كه حدود چهل سال بود كه در اروپا - گويا در سوييس - بود . آنجا مانند يك نفر درويش يا يك نفر راهب زندگى مى كرد و اصول خاصى براى زندگى خودش انتخاب كرده بود . وى يك دانشمند روحى است . در عين اينكه در حرفهاى خودش خيلى تكيه دارد به حرفهاى دانشمندان امروز و به علوم امروز ولى خودش فى حد ذاته يك دانشمند روحى است وبه گفته هاى دانشمندان روحى اروپا خيلى تكيه دارد .

8 . بحار , ج 70 / ص 179 .

9 . امالى صدوق , ص 293 .

10 . وسائل , ج 1 / ص 8 .

11 . نظير دستگاههاى رادار كه در نمايشگاه ديده ايد كه آن ماشينى را كه زمين را مى كند هدايت مى كند . در همه جا معمول است .

12 . يوسف / 94 .

13 . از مصر نبوده .

14 . يعنى جهنده .

15 . نه اينكه خود سعدى درويش و صوفى است ؟

16 . نهج البلاغه , خطبه 218 .


/ 1