معجزه ( 4 )
بحث ما درباره معجزه و خرق عادت بود كه از مسائل لاينفك مذاهب است و اينكه توجيه معجزات و خوارق عادات چگونه است ( و باز تكرار مى كنيم كه به طور كلى معجزه را از دين نمى توان نفى و سلب كرد ) , آيا مى توانيم براى آن يك مبنا و توجيهى داشته باشيم يا نه ؟ اولين مطلب اين بود كه اساسا معجزه آيا كار يك انسان است يعنى يك قوه خارق العاده اى است كه خداوند به يك انسان اعطا مى كند و آن انسان است كه با نيروى اراده خودش يك عمل خارق العاده انجام مى دهد , و يا به اصطلاح اين كار خدايى است و كار خداست و به انسان - ولو پيغمبر باشد - هيچ گونه ارتباط واقعى ندارد , خدا به دست او اجرا مى كند بدون آنكه نيروى او و اراده او تأثيرى داشته باشد ؟ عرض كرديم كه ما از آيات قرآن چنين استنباط مى كنيم كه معجزه فعل همان شخصى است كه آن را انجام مى دهد , نيرو و قدرت اوست كه اين كار را انجام مى دهد يعنى خداوند اين قدرت را به يك انسان داده است و آن انسان است كه چنين كارى را مى كند و بر اين مبناست كه ما حالا مى خواهيم توجيه معجزه را پيدا كنيم . پس در واقع معجزات بر مى گردد به استعدادهاى انسانى كه يك انسان مى رسد به پايه اى كه چنين كارى را مى تواند انجام بدهد . بعد گفتيم كه آيا درباره معجزه هم مثل وحى مى توانيم بگوييم كه نمونه اش در همه افراد وجود دارد ولى در آن كسى كه معجزه را انجام مى دهد مثلا در پيغمبران به حد اعلى وجود دارد , همان طورى كه در وحى و الهام هم همين طور است , هيچ انسانى نيست كه از نوعى الهام بى بهره باشد ولى الهام و القاء از باطن درجات و مراتبى دارد , شديدترين مرتبه اش آن است كه ما آن را ( نبوت) مى ناميم . حالا درباره معجزه از اين نظر بحث كنيم كه آيا در انسان به طور كلى يك قوه اى وجود دارد كه تا اندازه اى قوه خرق عادت باشد ( البته خود آن هم قانونى دارد ولى برخلاف قانون مادى اين جهان ) يا چنين قوه اى نيست ؟ پايه اين مطلب از دو سه جا شروع مى شود يعنى ما بايد ببينيم كه آيا يك مسائل مسلمى از اين سنخ در ميان افراد بشر وجود دارد كه اسم آنها معجزه نيست , همانها را مبنا و پايه قرار بدهيم كه لااقل امكان اين چيزهايى كه معجزه مى ناميم براى ما اثبات بشود . به نظر مى رسد در وجود بعضى از جريانها كه الان وجود دارد به هيچ گونه نمى توان ترديد كرد . البته اين جريانها كه مى گويم نمى خواهم كراماتى را بگويم كه به بعضى از اولياء نسبت مى دهند كه افراد خيلى معدودى هستند و هر كسى با اينها برخورد نكرده است . درمان روانى
يكى از مسائل كه مربوط به اين قضيه است و به استعداد روحى بشر و احيانا به يك قوه غير مادى و جسمانى براى بشر ارجاع مى شود درمانهاى روانى است , يعنى اين يك دهليزى است براى اينكه انسان به نيروى روحى ماوراى نيروى مادى و بدنى در وجود خود پى ببرد . مسأله درمان روانى - همين طورى كه در كتابها لابد زياد خوانده ايد - از قديم معمول بوده است و در عصر جديد هم كه ما در كتابها مى خوانيم و خود شما آقايان مخصوصا بعضى از آقايان كه در اين رشته ها كار كرده اند بهتر مى دانند خودش يك مسأله اى است , كه فلاسفه رى درمانهاى روانى اطباء مطالعه مى كنند و براى اينها اهميت زيادى قائل هستند . ما داستانهايى در قديم در كتابها مى خوانيم كه مثل بوعلى هم در كتابهاى خودشان نقل مى كنند و از همه معروفتر معالجات روانى اى است كه به محمد بن زكرياى رازى نسبت مى دهند و بوعلى هم در كتابهاى خودش آنها را نقل مى كند و خود بوعلى هم گاهى دست به معالجات روانى مى زده است و در تاريخ داستانها از معالجات روانى خود او هم نقل كرده اند , درباره افرادى كه دچار بيمارى لمسى و بى حسى ( بيمارى فلج ) بوده اند و از راه معالجات درمانى طبى و با دوا و شربت و اين چيزهايى كه معمول بوده است قادر نبوده اند اينها را معالجه كنند و بعد , از طريق روحى و روانى معالجه كرده اند . داستان درمان امير سامانى
از جمله داستان امير سامانى است كه خيلى معروف است كه به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند وبعد آمدند محمد زكرياى رازى را از بغداد ببرند و وقتى خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرأت نمى كرد كه از دريا عبور كندو بالاخره به زور او را بردند و مدتها هم مشغول معالجه شد و قادر نشد , بعد به او گفت كه آخرين معالجه من كه از همه اينها مؤثرتر است معالجه ديگرى است . دستور داد حمامى را گرم كردند و گفت تنها خود من بايد باشم و امير , او را برد در حمام آب گرم و شايد اول بدنش را ماساژ داد و بعد آمد بيرون . قبلا هم طى كرده بود كه امروز من اين آخرين معالجه خودم را اعمال مى كنم به شرط اينكه دو اسب بسيار عالى به من بدهيد . ضمنا به نوكرش گفت اين اسبها را زين مى كنى و در حمام مى ايستى . بعد خودش مىآيد سر بينه حمام لباسهايش را مى پوشد و يك دشنه و به دستش مى گيرد و يكدفعه مى رود داخل حمام شروع مى كند به فحاشى به امير و مى گويد تو مرا بى خانمان كردى , مرا بيچاره كردى , مرا به زور آوردى اينجا , حالا وقتى است كه از تو انتقام بگيرم , به يك شدتى به او حمله مى كند كه وى يقين مى كند كه الان مى خواهد او را بكشد . يكمرتبه تصميم مى گيرد از جا بلند شود كه از خودش دفاع كند . ناخود آگاهانه از جا بلند مى شود او كه تا آنوقت نمى توانست از جا بلند شود . تا از جا بلند مى شود اين هم فرار مى كند مىآيد بيرون و اسبها را سوار مى شود و مى رود و در منزل اول يا دوم نامه اى براى امير مى نويسد كه عمر امير دراز باد و اين كارى كه من كردم براى معالجه شما بود . و امثال اينها . در اينجا از اراده خود بيمار استمداد شد براى به جريان انداختن كار بدن . البته بيماريهايى كه شايد در قديم و در جديد نشان مى دهند و مى گويند درمان آن از نوع درمان روانى است بيماريهايى است كه اگر هم بدنى است ولى عصبى است , هنوز من نمى دانم كه واقعا در بيماريهاى غير عصبى هم درمان روانى اثر دارد يا ندارد گو اينكه باز هم ما در كتابها مى خوانيم كه روى بيماريهاى غير عصبى هم حالت روانى مى تواند اثر ببخشد . اين مطلب كه يك بيمارى از راه تلقين روحى و يا از راه تحريك اراده خود بيمار معالجه شود منشأ يك فكر شد كه در بشر نيرويى وجود دارد غير از اين نيروهاى مادى بدنى , كه همان قوه اراده است و قوه اراده يك قوه مستقلى است در انسان . در دوران جديد هم ما مى بينيم كه يك چيزهايى پيدا شد كه اين فكر را به نظر ما تأييد و تقويت كرد , و چيزهاى عجيبى در كتابهاى روانكاوى و يا در كتابهايى كه راجع به هپينوتيزم نوشته اند در اين زمينه مى خوانيم . ما مى خوانيم كه اول بار كه مگنتيزم پيدا شد خيال مى كردند كه در مغناطيس يك نيروى خارق العاده اى وجود دارد و افرادى پيدا شدند - كه اطباء هم اغلب اينها را شياد مى دانستند - و مدعى بودند كه ما با مگنتيزم معالجه مى كنيم . بعد واقعا معلوم شد كه مغناطيس اثرى ندارد , هيچ خاصيت و خصوصيتى در اين زمينه ندارد . بعد فكر ديگرى پيدا شد و آن اين بود كه شايد آن نيرو در مغناطيس در آن فلز نيست و آن مغناطيس ديگرى حيوانى در بدن آن شخص است يعنى بعضى از انسانها اصلا در وجودشان قوه اى نظير قوه مغناطيسى وجود دارد كه با آن بيماران را معالجه مى كنند , مثل مردى به نام دكتر مسمر كه چيزهاى عجيبى از او نقل مى كنند . ولى مى گويند بعدها اين فكر هم مردود شناخته شد كه واقعا اين طور نيست كه در بدن يك انسان قوه اى نظير قوه مغناطيس وجود داشته باشد . افكار متوجه اين مطلب شد كه هر چه هست خاصيت مال تلقين است يعنى خاصيت مال فكر خود بيمار است , نه در فلز خاصيتى هست و نه در بدن آن طبيب , معالج , و معالجات و فعاليتهاى زيادى مشاهده شده است و بعد نتيجه گرفته اند كه اين نتيجه اى كه گرفته مى شود بيشتر , از تلقين است يعنى از اين باور و ايمان و عقيده اى است كه در خود بيمار پيدا مى شود . بعدها افكار بر محور همين قوه تلقين و قوه فكر خود انسان دور زد . از وقتى كه فكر آمد روى تأثير قوه تلقين و قوه فكر , باز همان مسأله درمان روحى زنده شد كه اصلا خود علم و اراده در انسان قوه است , نفس علم در انسان قوه اى است كه مى تواند بر بدن انسان حكومت كند و نفس اراده و خواست قوه اى است كه مى تواند بر بدن انسان حكومت كند , تا قضيه خواب مصنوعى كشف شد . خواب مصنوعى و كشف شعور باطن
قضيه خواب مصنوعى , روحى بودن و خارق العاده بودن اين قوه را بيش از پيش اثبات كرد . در خواب مصنوعى كه يك شخص با اراده خودش و يا با سلسله اعمالى كه انجام مى دهند كسى را خواب مى كند , اين آدم نه تنها روحش , حتى بدنش تابع القاء و اراده شخص عامل مى شود , چطور ؟ آنطور كه ما در كتابها خوانده ايم و نوشته اند , گاهى در خواب مصنوعى , عامل به حدى شخص را تحت تأثير قرار مى دهد كه برخلاف خواب طبيعى كه اگر عواملى روى بدنش وارد شود و زياد اثر بگذارد بيدارش مى كند او يك حالت بى حسى و بى شعورى كامل پيدا مى كند كه حتى اگر اعضايش را قطعه قطعه كنند بازهم از خواب بيدار نمى شود . درخواب طبيعى وقتى صدايش كنند بيدار مى شود . او را اگر ديگرى صدا كند از خواب بيدار نمى شود . در خواب طبيعى اگر ضربه اى يا دردى بر بدنش وارد كنند بيدار مى شود , او باز هم بيدار نمى شود . وقتى آن القاء كننده به او القا كرد بخواب ! او ديگر مى خوابد . تا وقتى او امر نكند و دستور ندهد كه بيدار شو , بيدار نمى شود . اينجا روحيون يك نتيجه گيرى كه مى توانند بكنند اين است : شخص تلقين كننده ( عامل ) اراده او را تحت تسخير خودش قرار داده . وقتى كه او را خواباند و شعور ظاهرش را از كار انداخت , شعور باطن او را در اختيار مى گيرد و شعور باطنش تمام بدن خودش را در اختيار مى گيرد به طورى كه وقتى اين به او مى گويد تو بايد احساس درد نكنى شعور باطن اطاعت مى كند : بله , بايد احساس درد نكنم . شعور باطن وقتى كه تصميم مى گيرد احساس درد نكند احساس درد نمى كند . اين خيلى عجيب است . با اينكه نه تنها طبق فرضيه ماديين , حتى در فريضه ثنويين امثال دكارت - افرادى كه روح را مجزاى از بدن و اينها را دو دستگاه عليحده و مستقل از يكديگر مى دانند - نيز اصلا ربطى ميان روح و بدن نيست , روح بخواهد يا نخواهد بدن كار كند بدن كار خودش را بايد انجام بدهد , ولى معلوم مى شود با اين وسيله ( يعنى اين خودش يك دريچه است ) مى توان كارى كرد كه شعور باطن حتى احساس بدن را هم در اختيار بگيرد , اگر بخواهد بدن احساس درد كند مى كند و اگر نخواهد نمى كند . بعضى از خوابهاى مصنوعى از يك نظر ديگر مهمتر است و آن اين است كه در حالى كه شخص را خواب نمى كنند , در اثر تلقين , فقط يك عضو را در اختيار قرار مى دهند . ممكن است تنها دستش را بى حس كنند يا به دست فرمان مى دهد به اين حال بايست دست به يك حال معين مى ايستد . درحالى كه شعور ظاهرش هم در كار است . اين از اين نظر مهمتر است كه در آن نظر اول شعور ظاهر در كار نيست , چون شعور ظاهر در كار نيست شعور باطن كار خودش را مى كند , ولى در اينجا معلوم مى شود با اينكه شعور ظاهر در كار هست معذلك باز شعور باطن فعاليت خودش را دارد , يعنى حكايت مى كند از نوعى استقلال شعور باطن در مقابل شعور ظاهر . از اين عجيب تر چيزى است كه باز من در اين كتابها خوانده ام و خيلى عجيب است , كه تحت تأثير القاء شخص عامل , يك حساسيت عجيبى حواس معمول پيدا مى كند به طورى كه صدايى را كه يك آدم عادى نمى شنود او مى شنود , چيزى را كه يك شخص عادى در حال عادى نمى بيند او مى بيند يعنى از راههاى بسيار دور چيزى را مى بيند و از فاصله هاى بسيار دور چيزى را مى شنود , تا اين مقدار حساسيت براى حواس . يك چيزى امروز مى گويند به نام ( تله پاتى) كه الكسيس كارل هم در كتاب انسان موجود ناشناخته آن را تأييد مى كند و مى گويد اين واقعيتى است كه الان وجود دارد , و داستانهاى نظير اين در كتابهاى مذهبى خيلى زياد است مثل اينكه پيغمبراكرم در وقتى كه نجاشى در حبشه بود جريان فوت او را اطلاع داد و گفت كه الان نجاشى مرده است و او را كفن كرده اند و من از همين جا بر آن نماز مى خوانم , به طورى كه همه جنازه نجاشى را ديدند و حضرت در آن حال بر آن نماز خواندند . آقاى دكتر معين - كه چند سال است كه در يك حالت بين الموت و الحيات هست - مقدارى در هيپنوتيزم كار كرده بود ولى چيزهاى عجيب ترى از افرادى كه كار كرده بودند نقل مى كرد . اين داستان را من الان يادم نيست كه از خودش شنيدم يا يكى از رفقا ( دكتر شهيدى ) از او نقل كرد . مدعى بود كه در پاريس افراد خيلى فوق العاده اى هستند كه حتى به وسيله راديو قدرت دارند فرمان بدهند كه هركسى در هر حالى كه هست در همان حال متوقف شود . داستان دكتر معين
ولى اين قضيه را به طور قطع نقل مى كرد , مى گفت يك بچه فرانسوى را در حضور من خواب كردند , بعد از من پرسيدند كه از او چه جوابى مى خواهى ؟ من گفتم كه اورا بفرستيد تهران . بچه جواب داد كه الان تهران هستم , مثلا ميدان توپخانه . گفتيم اينجا را شرح بده . بچه اى كه هرگز به ايران نيامده بود تمام آن را شرح داد , آنجا اينجور است , يك خيابان اين طرف است يك خيابان آن طرف , ساختمان اينجور , مجسمه اينجور و خصوصيات ديگر . ( گفت تا اينجا براى ما خيلى عجيب نبود . يعنى مى توانستيم يك توجيهى بكنيم , و مى گفت بعد وقتى من براى بعضى از ماترياليستها گفتم همين طور توجيه مى كردند , البته توجيه به معنى احتمال نه توجيه علمى , كه شايد آن عامل , فكر تو را مى خوانده چون تو كه مى دانى تهران چگونه است , او فكر تو را جذب مى كرد بعد پس مى داد به اين بچه , پس اين بچه وضع تهران را مى توانست بفهمد از طريق تو ) . گفت بعد كجا ؟ گفتم بفرستيدش ميدان ژاله رفت ميدان ژاله . گفتيم آنجا را توصيف كن . همين جور توصيف كرد كه واقعا ميدان ژاله بود . گفت ديگر كجا ؟ گفتيم بفرست چهار صد دستگاه . رفت چهار صد دستگاه . باز همين جور تصريح كرد كه چهار صد دستگاه بود . تا فرستاديم خانه خودمان . خانه را همان طور تشريح كرد كه بود . رفت داخل خانه . گفتيم حالا چى مى بينى ؟ گفت پله را اينجور رفتيم بالا و اين طرف يك اتاق است و آن طرف يك اتاق , و اتاقى را نشان داد كه آنجا يك خانمى است كه الان خوابيده ( ساعت در حدود سه بعد از ظهر بوده ) . نشانيهايى داد كه همان نشانيهاى خانم دكتر معين بوده ( مى گفت باز تا اينجا هم كمى قضايا قابل توجيه بود ) . فرستادمش داخل كتابخانه خودم , گفتم آن اتاق روبرو كه مى گويد , بگوييد برود در آن اتاق بگويد آنجا چيست . آنجا كه رفت بر خلاف آنچه من فكر مى كردم گفت آنجا اتاقى است خالى , هيچ چيز در آن اتاق نيست , فقط دو تا تابلو ديده مى شود كه آنها را هم به پشت گذاشته اند . من تعجب كردم , كتابخانه من كه اينجور نيست ! آمدم منزل بلافاصله آن را براى خانمم نوشتم كه در فلان روز , فلان ساعت وضع خودت را بگو و مخصوصا وضع كتابخانه من را تشريح كن . جواب نامه به فاصله كمتر از يك هفته آمد , معلوم شد كه در آن روز اينها مى خواسته اند اتاقها را پاكيزه يا رنگ كنند و بدون اينكه قبلا از من اجازه گرفته باشند تمام كتابها را از كتابخانه من بيرون برده نبودند و آن دو تابلو , دو تابلوى عكس بوده و اتفاقا فقط همان دو تابلو داخل اتاق بوده است . ديگر اين جهت راحتى من هم نمى دانستم كه بگويم شخص عامل اين را از فكر من گرفته است و دارد به اين بچه انتقال مى دهد , كه وقتى ما به ماترياليستها گفتيم كه شما اين را چگونه توجيه مى كنيد گفتند ديگر ما براى اين توجيهى نداريم . به هر حال اين مطلب كه در اثر خواب مصنوعى , حواس انسان يك حساسيتى پيدا كند كه از دور ببيند و از دور بشنود , اجمالا نشان مى دهد كه در انسان يك نيروهايى وجود دارد غير از اين نيروهايى كه ما با آنها آشنا هستيم . حالا من به ماهيت و حقيقتش فعلا كار ندارم كه بگويم اين نيرو مجرد است يا مجرد نيست , با شرايط مادى جور در مىآيد يا جور در نمىآيد . آن باشد تا عليحده درباره آن بحث كنيم . ولى آن مقدارى كه بشر مى تواند به دست بياورد همين است كه از طريق خواب مصنوعى و تعطيل كردن قوه حس و شعور و اراده و كنار زدن اينها مى تواند قوه ديگرى را كه در روح او هست استخدام كند و از اين قوه كارهاى خارق العاده ببيند . اين , راه را باز مى كند براى اينكه اين قوه نهانى عجيب كه در افراد هست و در حال خواب مصنوعى ظهور مى كند آيا ممكن نيست بجاى اينكه در اختيار يك فرد ديگر قرار بگيرد در اختيار شعور ظاهر خود انسان قرار بگيرد يعنى ديگر احتياج نباشد ما شعور ظاهر را كنار بزنيم ديگرى بيايد اين قوه را به كار بيندازد , بلكه افرادى خودشان عامل باشند و خودشان معمول و به عبارت ديگر قوه اراده خودشان بر اين شعور مرموز كه در وجودشان حكمفرماست حكومت كند به طورى كه هر وقت بخواهند و اراده كنند آن قوه را به كار بيندازند , بخواهد چيزى را حس نكند حس نكند , بخواهد سدى در مقابل عوامل خارجى ايجاد كند , ايجاد كند . من خيال نمى كنم اين مقدارها قابل ترديد باشد . داستان حاج شيخ حسن على اصفهانى
شخصى است در مشهد به نام آقاى سيد ابوالحسن حافظيان , همين شخص بود كه چند سال پيش ضريح حضرت رضا را ساخت يعنى اعلان كرد و مردم پول دادند و ساخت . وى شاگرد مرحوم آقا شيخ حسن على اصفهانى معروف بوده كه لابد كم و بيش اسمش را شنيده ايد و در اينكه او كارهاى خارق العاده زياد داشته من خيال نمى كنم اصلا بشود ترديد كرد . همين آقاى آية الله خوانسارى حاضر براى من از خود حاج شيخ حسن على بلا واسطه نقل كردند , مى گفتند كه در وقتى كه مرحوم حاج شيخ حسن على در نجف بود وارد رياضتهاى زيادى بود و گاهى حرفهايى مى زد كه شايد براى او گفتنش جايز بود ولى براى ما شنيدنش جايز نبود يعنى ما پرهيز داشتيم بشنويم . گاهى مى گفت من در حرم , فلان آقا ( از اشخاص بزرگ ) را به صورت خوك مى بينم يا به صورت خرس مى بينم . شايد براى او جايز بود بگويد ولى براى ما هتك حرمت يك مؤمن بود . مى گفتند حاج شيخ حسن على يك وقت گفت من پياده تنها از نجف مىآمدم به كربلا , به دزد برخورد كردم , تعبيرش اين بود : ( در خود پنهان شدم) يعنى در حالى از جلوى آنها عبور كردم كه آنها كه نگاه مى كردند مرا نمى ديدند .و افراد ديگرى كه از اين مرد اين جور كارهاى خارق العاده روحى زياد ديده اند فراوان هستند كه اگر كسى بخواهد داستان حاج شيخ حسن على را از افرادى كه الان هستند و خودشان مشاهده كرده اند بشنود به نظر من خودش يك كتاب مى شود . آقاى حافظيان شاگرد ايشان بود . سالها رفت هندوستان . او چيزهاى خارق العاده اى از جوكيها نقل مى كرد . آقاى طباطبايى قصه اى از او نقل مى كردند كه خودش گفته بود ما شاهد بوديم , فرنگيها آمده بودند براى امتحان و آزمايش , شخص جوكى را مى خواباندند روى تخته اى كه پر از ميخ بود و مثل سوزن آمده بود بيرون , بعد روى سينه او يك تخته ديگر مى گذاشتند و بعد با پتكهاى بزرگ مى كوبيدند روى آن و يك ذره و يك سر سوزن به بدن او فرو نمى رفت . غرضم اين جهت است كه چنين قوه هاى روحى در وجود بشر هست . چنين نيست كه اين قوه روحى فقط در همين آدم باشد . نمونه ديگر
داستانى را آقاى محققى خودمان كه فوت كرد و در آلمان بود نقل مى كرد و من در جلسه بزرگى كه درس مى داد شنيدم . سالهاى اولى كه در قم بود مدت موقتى آقاى بروجردى ماهانه اى به او مى دادند كه بيايد به طلبه ها حساب و هندسه و جغرافى و فيزيك درس بدهد ولى دوام پيدا نكرد . يك روز در آن جلسه عمومى گفت و بعد هم من شايد مكرر از او قصه هاى عجيبى از برادر خودش شنيدم . مى گفت كه او اسمش سياح بود و كشورهاى اروپايى را خيلى گشته بود . در آخرين بار رفت هندوستان و هندوستان براى او از همه جاى دنيا عجيبتر بود و از جمله اين قضيه را نقل مى كرد كه روزى من رفتم پيش يكى از جوكيها , او شروع كرد به زبان فارسى با من صحبت كردن و من تعجب كردم . به من گفت ( برادرت محمد ( آن وقت من در لاهيجان بودم ) رفته مشهد آخوند شده) ( مى گفت اين براى برادر من و براى خود من بسيار عجيب بود . خودش مى گفت تا وقتى كه ديپلمم را گرفتم اصلا لا مذهب بودم . بعد هم رفته بود در مشهد و به چنگ مردى به نام ( گلكار) افتاده بود , گلكار هم كارهايى نظير هيپنوتيزم داشته و بى دين ترش كرده بود , بعد خود گلكار برگشته بود ديندار شده بود , محققى هم به تبع او ديندار شده بود و بعد آمده بود معمم هم شده بود كه مى گفت اين براى برادر من فوق العاده عجيب بود كه آخر من كجا و آخوند شدن كجا ! ) . بعد , از سرگذشتهاى گذشته اش به او گفته بود و راجع به آينده اش هم چيزهاى فوق العاده عجيب گفته بود . به قدرى به حرفهاى او ايمان داشت كه حد نداشت و فقط يك قضيه دروغ از آب درآمد و آن قضيه عمرش بود . به برادرم گفته بود تو - مثلا - شصت و هفت سال عمر خواهى كرد . از بس به ساير حرفهايى كه او گفته بود يقين پيدا كرده بود به اين قضيه هم يقين داشت , مى گفت من اگر سرم را زير سنگ بكنند نمى ميرم , بعد از شصت و هفت سال هم هيچ قوه اى نمى تواند مرا نگه دارد , قطعا مى ميرم . همين سبب شد كه او مريض مى شد معالجه نمى كرد و به آن سن هم نرسيد و مرد , اين يكى خلاف درآمد . مى خواهم بگويم كه وجود چنين نيروهايى حكايت مى كند از همان اصلى كه ما از آقاى طباطبايى نقل كرديم كه : اگر در بشر ايمان به چيزى پيدا شود , اگر اراده به چيزى پيدا شود , خيلى كارهاى خارق العاده مى تواند انجام بدهد , منتها اينكه شما مى بينيد در حال خواب مصنوعى انسان اين كار را مى كند و در شعور ظاهر نمى كند , چون شعور ظاهر ما تابع اين قوانين ظاهرى است كه ما مى بينيم . ما با شعور ظاهر نمى توانيم به چيزى ايمان پيدا كنيم و آن را باور كنيم , اين است كه نمى كنيم . تا شعور ظاهر هست نمى شود . شعور ظاهر را كه آن القاء كننده از مامى گيرد هر چه كه القاء كند بدون چون و چرا مى پذيريم يعنى بدون چون و چرا باور و يقين مى كنيم , چون يقين و باور مى كنيم انجام هم مى دهيم . آنوقت افرادى كه شعور ظاهرشان هم به همان اندازه شعور باطن به حقيقتى ايمان پيدا كند و معتقد شود و يقين پيدا كند , ديگر مانع و رادعى در مقابل آنها نخواهد بود , البته نمى خواهم بگويم هيچ چيزى , شايد بعضى موانع باشد ولى خيلى از سدهايى را كه پيش روى او وجود دارد مى شكند . شاهدى از قرآن
خود قرآن هم اين قضيه را تعليل به يك نوع علم مى كند كه مسلم آن علم از اين نوع علم نيست كه شخص قاعده و قانونى را بداند و بعد بخواهد روى آن عمل كند , ولى به هر حال ناشى از يك نوع علم و ايمان مى داند . قرآن كريم در داستان آن مردى كه تخت ملكه سبا را در طرفه العينى از يمن آورد به فلسطين , اينطور نقل مى كند كه سليمان به كسانى كه اطرافش بودند از جن و انس گفت : ( ايكم يأتينى بعرشها قبل ان يأتونى مسلمين) چه كسى قبل از اينكه خود آنها بيايند و تسليم ما بشوند تخت او را اينجا حاضر مى كند ؟ ( قال عفريت من الجن انا اتيك به قبل ان تقوم من مقامك ( پليدى از جن گفت من آورنده آن هستم پيش از آنكه اين مجلس به هم بخورد , يعنى در ظرف يكى دو ساعت . اين براى سليمان چيزى نبود و اهميتى نداشت : ( قال الذى عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك) آن كسى كه نوعى علم از كتاب محفوظ و از لوح محفوظ داشت , نوعى علم كه قابل تعريف براى شما نيست , گفت : پيش از يك چشم به هم زدن حاضرش مى كنم . ( فلما راه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى) ( 1 ) سليمان نگاه كرديد حاضر است . اين آيه هم دليل بر اين است كه اين نيروى خارق العاده در انسان وجود پيدا مى كند به موجب علمى كه انسان پيدا مى كند نه آنطورى كه بعضى اشخاص مى گويند كه انسان هيچكاره است , خدا اينجا يك كارى را مى كند , آن انسانى كه معجزه به دستش ظاهر مى شود با ما در عمل معجزه هيچ فرقى ندارد , فقط به دست او انجام مى شود , مثل يك خيمه شب بازى است و يك ظاهر است . پس خود قرآن هم اين مسأله را تعليل و توجيه مى كند و به نحوى از علم . غرض ما اين است كه مسأله درمانهاى روانى و مسأله خواب مصنوعى و مخصوصا مسأله كشف شعور باطن كه اصلا معلوم شد دستگاه ديگرى ماوراء دستگاه انديشه ظاهرى در بشر هست - كه اين را ديگر هيچ كس انكار نمى كند - كه در خواب مصنوعى فردى را تلقين مى كنند بعد بيدار مى شود يادش نيست كه چنين حرفى را كسى به او گفته است ولى تمام دستورها را بى چون و چرا سر وقت انجام مى دهد اينها توجيه معجزه را آسان مى كند . گوستاولوبون و خواب مصنوعى
گوستاولوبون با اينكه افكار مادى دارد ولى اين جهت را تصديق كرده , مى گويد در جلسه اى دخترى را تنويم ( 2 ) كرده بودند . من خودم اقتراح كردم . گفتند هرچه ك ه ما اينجا به او دستور بدهيم او بعد اجرا خواهد كرد . گفتم به او بگوييد كه در فلان روز فلان ساعت در فلان محل بيايد به ملاقات من . به او القاء كردند . بعد از مدتى كه از قضيه گذشت من نامه اى از او دريافت كردم , ديدم براى عمل خودش يك توجيهات منطقى هم درست كرده كه ( آقاى دكتر ! نظر به اينكه شما چنين و چنان هستيد و من چنين احتياجى دارم ميل دارم شما را ملاقات كنم و نظر به اينكه چنين و چنان است وقت ديگرى ندارم , فلان وقت باشد , و خواهش مى كنم محلش را هم فلان جا قرار بدهيد) . تمام آنچه كه ما در باطن شعور او القاء كرده بوديم آن بعد بيرون مىآمد و فرمان مى داد به شعور ظاهر و شعور ظاهرش براى آن توجيه درست مى كرد و مى گفت . مطلب ديگر كه آقاى كاظم زاده مى گويد و حرف درستى هم هست اين است كه انسان وقتى كه مى خوابد اگر تصميم بگيرد در يك ساعت معين بيدار شود سر همان ساعت بيدار مى شود كه معمولا هم مى گويند اگر شما آيه ( قل انما ) را بخوانيد و قصد كنيد سر ساعت معين بيدار شويد سر همان ساعت بيدار مى شويد . بعد مى گويد كه من هميشه اين را امتحان كرده ام و از آن نتيجه گرفته ام و بدون تخلف اينجور بوده . مى گويد اين چيست ؟ شعور ظاهر ما كه خواب است , اين شعور باطن ماست كه بيدار است و ما را سر موعد و سر ساعت بيدار مى كند . و مى گويد از همه عجيبتر اين است كه مثل اينكه يك ساعتى هم نزد شعور باطن گذاشته اند كه حركت آن ساعت را مى بيند و سر لحظه ما را بيدار مى كند . كشف نيروى شعور باطن - كه كاظم زاده بالخصوص براين نيرو خيلى تكيه كرده است و در تداوى روحى كه دستورهايى مى دهد همه براساس استخدام شعور باطن است - دريچه و دهليزى است براى اينكه نشان بدهد در بشر يك قوه مرموزى يعنى يك استعداد مرموز و خارق العاده اى هست . اين يك مسأله . احضار ارواح
مسأله ديگر كه - آن هم مى تواند دهليز و دريچه اى باشد براى اين مطلب - مسأله اى است كه به نام احضار ارواح در دنيا معروف شده است . در احضار ارواح دو مسأله است : يكى اينكه آيا واقعا روحى حاضر مى شود يا نه ؟ اين را نمى شود قبول كرد . البته نمى خواهم بگويم صد در صد مردود است , بلكه كسى نمى تواند اثبات كند كه حتما در اين جلسات احضار روح , روحى حاضر مى شود , ولى در اينكه در جلسات احضار ارواح كارهاى خارق العاده اى صورت مى گيرد و حكايت مى كند از دخالت يك نيروى مرموز , ترديدى نيست . طنطاوى كتابى دارد به نام الارواح و تاريخچه مفصل احضار ارواح را در آمريكا و اروپا نوشته است . گويا مجموعا درباره احضار ارواح سه نظريه است كه بنابر هر سه نظريه مدعاى ما كه راجع به قواى روحى بحث مى كنيم ثابت مى شود : بعضى صد در صد معتقدند كه واقعا روحى مىآيد حاضر مى شود , روح يكى از مرده ها حاضر مى شود و چه دانشمندان معروف و بزرگى طرفدار اين نظريه بوده اند , من خوانده ام كه بعضى از دانشمندان درجه اول دنيا از طرفداران احضار ارواح هستند . عده اى ديگر معتقدند نه , روحى از خارج نمىآيد آنجا , اين همان روح شخص احضار كننده يا روح واسطه است كه اين كارها را انجام مى دهد , چون در بعضى از جلسات احضار ارواح اينها شبحهايى را ديده اند و حتى گاهى اثر انگشت آن شبح را مثلا روى خاكى , خاكسترى يا چيز ديگرى كه گذاشته اند ديده اند . گفته اند كه اين همان روح خود اين شخص است كه نيرويى را مثلا انرژى يا سياله اى را كه در آن جلسه هست استخدام مى كند , روح خود اين شخص است كه تجسم پيدا مى كند و او را مى بينند نه روحى از خارج آمده باشد . عده سوم مى گويند نه روح اين است و نه روح شخصى از خارج , صرفا تلقين است و نيرنگ . آنهايى كه مى گويند تلقين است , بازهم از نظر ديگرى مطلب را مهم جلوه مى دهند - بدون اينكه خودشان توجه داشته باشند - مى گويند كه اين كسى كه اين كارها را مى كند آنچنان به حضار تلقين مى كند كه آنها چيزى را كه وجود ندارد مى بينند . اگر بگوييد اينهمه جلسات افراد رفته اند شركت كرده اند و گفته اند ما شنيديم صداهايى را و ما ديديم كه ميز حركت كرد , مى گويند از بس آنجا به شما تلقين مى كنند ! نه ميز حركت مى كند نه شبحى ظاهر مى شود , نه روحى از بيرون مىآيد آنجا و نه روح اين شخص تجسم پيدا مى كند , پى در پى تلقين مى كنند , باور مستمع مىآيد كه چنين چيزى هست , چيزى را كه باورش مىآيد به چشمش مىآيد كه مى بيند , واقعا نمى بيند ولى خيال مى كند , تمام اينها خيال است , كه البته اين فرضيه سوم فرضيه بعيدى است يعنى نمى توان قبول كرد كه واقعا انسان در جلسه اى اين مقدار را كه مى بيند اين ميز حركت مى كند بگويد نه , ميز حركت نمى كند من خيال مى كنم ميز حركت مى كند . اين طور نيست , ولى اگر فرض هم بكنيم چنين چيزى هست باز هم از قوه شگرف روحى حكايت مى كند كه لااقل در انسان قوه اى هست كه مى تواند انسان را آنچنان تحت تأثير قرار بدهد كه دنيايى را كه وجود ندارد ببيند. به هر حال همه اينها نشانه هاى قواى مرموز و استعدادهاى غير عادى است كه در افراد بشر وجود دارد . آيا اين مقدار براى اينكه نمونه اى باشد و براى اينكه ما تعجب نكنيم از معجزات و خوارق عاداتى كه به انبياء خيلى تفاوت دارد , يعنى درجه بسيار شديدترى است , ولى آيا اينها نشانه اين نيست كه در بشر يك استعداد روحى فوق العاده يا وجود دارد ؟ معجزه انبياء غير از اينكه از نظر درجه و قوت و شدت خيلى مهمتر و فوق العاده تر است , يك فرق ديگر هم با اينها دارد كه آن فرق را بايد ان شاءالله در جلسه آينده بگوييم . مبنايش اين است كه گفتيم اساس اين قضايا بيشتر برايمان و عقيده و فكر خود انسان است كه در خود انسان چقدر اين ايمان پيدا شده باشد , بستگى دارد كه انسان ايمان به قدرت خدا پيدا كند يا ايمان به قدرت خود . البته هر دوى اينها يكى است يعنى آن قدرتى كه در خود مى بيند آن را اول قدرت حق ببيند و بعد قدرت خود , يا اينكه آن را فقط قدرت خود ببيند . اگر انسان فقط به نفس خودش ايمان پيدا كند آنجاست كه القائات و الهاماتش همه مى شود شيطانى . عمل رياضت كشان منتهى مى شود به ايمان قوى و شديدى كه به روح و نفس خودشان فقط , پيدا مى كنند ولى ايمانى كه در روح انبياء و اولياء پيدا مى شود ايمان به قدرت بى نهايت پروردگار است , خودش را هم كه مى بيند به عنوان پرتوى از قدرت پروردگار مى بيند و به همين دليل آنچه او مى فهمد و درك مى كند خطا ندارد و آنچه اين مى فهمد خطا دارد . قرآن تصديق مى كند كه ممكن است يك مرد آثم . گنهكار و دور از خدا داراى يك قدرت خارق العاده بشود ولى از نظر قرآن او مؤيد به تأييد شيطان است نه مؤيد به تأييد رحمان : ( هل انبئكم على من تنزل الشياطين) آيا ما به شما خبر بدهيم كه شياطين بر چه كسى نزول پيدا مى كنند ؟ ( تنزل على كل افاك اثيم) ( 3 ) فرود مىآيند بر هر دروغزن گنهكارى , در عين اينكه دروغزن اند معذلك شيطان بر اينها فرود مىآيد و چيزهايى به اينها القاء مى كند , كه در آيه ديگر هم مى فرمايد : ( و ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم) ( 4 ) . - توضيح كوتاهى راجع به هپينوتيزم مى خواستم عرض كنم كه دو مطلب بايد حتما در آن در نظر گرفته شود , يكى اراده شخصى است كه مى خواهد هيپنوتيزم بشود , حتما آن شخص بايد بخواهد يعنى كسى برخلاف اراده من نمى تواند مرا بخواباند . دوم اينكه در موقعى هم كه من خواب هستم دستورى خلاف خواست من نمى تواند به من بدهد , نمى تواند به من بگويد فلان كس را بكش يا حتى يك كار صحيحى كه من دلم نمى خواهد انجام دهم . حتى در موقعى كه ما بى حسى مى دهيم به مريضى براى جا انداختن دستش , اين قبلا بايد برايش توضيح داده و به او گفته شود كه اين كار را مى خواهيم بكنيم , حق قطع كردن دستش را نداريم و نمى گذارد اين كار را بكنيم . من نمى دانم اين توضيح تغييرى در مطلب مى دهد يا نه ؟ فكر نمى كنم بدهد . استاد : خير - ولى اگر اينطور صحبت بشود كه حتما آن شخصى كه در هيپنوتيزم هست , هر كارى كه طرف به او بگويد مى كند اين صحيح نيست . جواب : مطلب اول كه آقاى دكتر فرمودند كه بايد او خودش بخواهد يعنى اراده او مقاومت نكند , همين طور است . اصلا فلسفه خواباندنش همين است , براى اينكه او را مى خوابانند كه اراده و شعور ظاهرش را بر كنار كنند تا شعور باطنش آزاد و مانع از جلويش برداشته شود و به فعاليت بپردازد , و لهذا اگر اول شعور ظاهر مقاومت كند اصلا نمى گذارد , كنار نمى رود و تا كنار نرفته از او كارى ساخته نيست . اما مطلب دوم , الان من نمى دانم چون در اين كتابها نخوانده ام كه آيا بعد كه او را خواباندند باز هم بايد آن چيزى كه تلقين مى كنند برخلاف خواسته او نباشد مثل اينكه او در حال عادى هيچ وقت حاضر نيست كه يك آدم بى گناه را بكشد و آن آدمى كه در شعور ظاهرش حاضر نيست كسى را بكشد آيا ممكن نيست كه در حال خواب مصنوعى اين كار را به او تلقين كنند يا نه ؟ شايد آنجا هم همين طور باشد . البته اين بحث فقط نشانه اين است كه قوه اى در بشر وجود دارد كه اسم آن را ( شعور باطن) گذاشته اند و اين قوه شعور باطن كارهايى مى تواند انجام بدهد كه شعور ظاهر قادر بر انجام آن نيست يعنى كارهاى خارق العاده اى انجام مى دهد مثل همين كه بدن را آنچنان قبضه مى كند كه وقتى او نخواهد احساس درد كند بدن هم احساس درد نمى كند و او مى تواند بسيارى از بيماريها را شفا بدهد يعنى اگر تصميم بگيرد كه اين بيمارى رفع بشود آن بيمارى را رفع مى كند , براى اينكه ريشه فعاليت شعور باطن اين است كه قبول كند و بپذيرد كه اين كار را انجام دهد . تا شعور ظاهر هست شعور ظاهر نمى گذارد بپذيرد . شعور ظاهر مى گويد اين حرفها چيست ؟ ! مريض شدى بايد بروى دوا بخورى . اصلا باورش نمىآيد كه چنين عملى انجام بشود . اين را پس مى زنند تا او باورش بيايد , وقتى باورش آمد كار را انجام مى دهد . گفتيم كه اين فقط نشانه آن است كه قوه مرموزى در انسان هست كه قدرت زيادى دارد و مبناى فعاليتش هم پذيرش و اراده و تصميم است . در افراد عادى بايد شعور ظاهر را كنار بگذارند تا او فعاليت كند . چه مانعى دارد - همين طور كه وجود دارد - افرادى باشند كه ميان شعور ظاهر و شعور باطنشان هماهنگى هست , در اثر فعاليتها تمرينهايى , مخصوصا در اثر عبادت و پرستش , شعور باطنشان در اختيار شعور ظاهر خودشان قرار مى گيرد و كارهاى خارق العاده اى كه از آن راه انجام مى پذيرد از اين راه انجام مى گيرد . آقاى مهندس تاج جلسه گذشته وقتى مى رفتيم دو تا داستان نقل كردند كه اگر خودشان مى بودند و نقل مى كردند خوب بود . يكى از آنها كه من به تفصيل يادم نيست مربوط به يكى از اين جلسات احضار ارواح و مربوط به پدر خود ايشان بود كه خيلى عجيب بود . نمى دانم خودشان را گفتند يا برادرشان كه در آن جلسه حضور داشتند ( اين داستان قول آن كسانى را كه مى گويند ارتباط با روح واقعى هست تأييد مى كند ) . به او يعنى به آن روح گفتند شما يك علامتى بدهيد به پسرتان ( نگفتند تو از پدرت علامتى بخواه . اگر اينطور بود كمى ساده مى شد چون اين فكر مى كرد , مى گفتيم فكر اين منتقل شد به او ) . او يك چيزى گفت و اينها نوشتند . خودشان نفهميدند . اين كلمه در آمد : ( زنجير) . گفتند ما كه نمى فهميم , مى گويد زنجير . گفت من فورا فهميدم اين قضيه حقيقت دارد . گفتم اين راست است . مى گفت پدر من زنجيرى داشت كه با آن وقتى كه الاغ سوارى مى كرد الاغش را مى راند . بعدها هم كه الاغ نداشت آن زنجير هميشه همراهش بود . گاهى افرادى را كه مى خواست كتك بزند با آن زنجير كتك مى زد و خودش مى گفت من تجربه دارم هر كسى كه از اين زنجير من كتك خورده به يك مقامى رسيده . شوخى باباى ما اين بود كه مى گفت قدر اين زنجير من را بدانيد , اين زنجير من به تن هر كسى خورده به يك مقامى رسيده . و اين كلمه ( زنجير) كه باباى ما براى زنجير خودش يك احترامى قائل بود يك حسابى بود ميان ما بچه ها . تا گفت زنجير , ما فهميديم علامت درستى است . قضيه ديگرى باز آقاى مهندس تاج براى من نقل كردند كه البته اينها در حدود خيلى بالا نيست . يك كسى را اسم بردند كه كارهاى منيتيزم را مى دانست . گفت من يك روز رفتم با او صحبت كردم , گفت من اين كار را كنار گذاشته ام ولى بعد رفت سر ميزش نشست و يك چيزى نوشت داخل ميزش گذاشت , بعد به من گفت بيا بنشين اينجا . آمدم نشستم . بعد دستش را گذاشت روى دست من و به من گفت هر عددى دلت مى خواهد انتخاب كن و بنويس . من عدد 7 را انتخاب كردم . كاغذ را از داخل ميزش درآورد ديدم عدد 7 را نوشته . بعد گفت كه يك چيز ديگر را انتخاب كن باز من يك چيزى انتخاب كردم . و او ميزش را باز كرد ديدم همان است كه من انتخاب كرده ام . البته ايشان همين جور توجيه مى كردند كه او قبلا اينها را نوشته , بعد كه دستش را روى دست من گذاشته , اراده من و فكر من - و به تعبيرى كه اين آقايان مى كنند شعور باطن من - را تحت اختيار مى گيرد . حالا آن چطور مى شود , شايد خود او هم نمى دانسته , مثلا يك جريان الكتريكى در بين هست , بالاخره يك چيزى اينجا وجود دارد به طورى كه هر چه كه او مى خواست من اراده مى كردم . او به من مى گفت تو هر عددى كه دلت مى خواهد اختيار كن , من هم به خيال خودم هر عددى كه دل خودم مى خواست اختيار مى كردم اما در واقع مسخر اراده او بودم , فقط عددى را انتخاب مى كردم كه او قبلا نوشته بود . اين بود كه هرچه به من مى گفت انتخاب كنم مى ديدم قبلا او نوشته . - روان درمانى فقط در مورد بيمارى اى است كه علتش صرفا جنبه روانى دارد يعنى در مورد همان هيسترى , و در مورد بيمارى عضوى به هيچ وجه مطرح نيست يعنى در يك مورد بى حسى كه يك علت عضوى دارد , به هيچ وجه اين كار انجام نمى شود , در موردى است كه به علتى - كه باز از نظر ما قابل توجيه است و آن را مى شناسيم - بيمار مبتلا به بى حسى يا كورى شده يا حافظه اش را از دست داده و بعد با تلقين يا طرق خيلى ساده اى كه الان در دست داريم اين علايم از بين مى رود و لذا علت اولى هم در آنجا علت روانى بوده و درمان هم در اينجا اختصاصا روانى خواهد بود , و اينكه فرموديد كه بسيارى از بيماريها را در ضمن هيپنوتيزم يا با اين نيرو مى شود درمان كرد فكر كنم احيانا همين بيماريها خواهند بود نه بيماريهاى عضوى , و در مورد بيماريهايى عضوى كه فرموديد روان درمانى ممكن است مؤثر باشد , از طريق تقويت نيروى عمومى خواهد بود نه اينكه جنبه اختصاصى داشته باشد . جواب : راجع به آن جهتى كه فرموديد كه اختصاص دارد به بيماريهاى روانى , من مقصودم اين بود ( شايد مقصودم را خوب ادا نكردم ) : گاهى خود عارضه روانى است و معالجه هم روانى است و آن اين است كه مثلا كسى دچار يك تجسمات و توهماتى مى شود كه يك خيالهايى برايش پيدا مى شود , بعد او را از طريق روانى معالجه مى كنند . ديگر اينكه عارضه عصبى باشد . مقصودم از ( عصبى) اين نبود كه علتش آيا اختلالى است در اعصاب يا نه ؟ بلكه عارضه عصبى است . آدمى كه فلج است اعصابش كار نمى كند , حالا منشأش هر چه مى خواهد باشد . آن بيشتر نظر ما را تأييد مى كند . با اينكه منشأ , روانى است عارضه بدنى است ولى بدنى عصبى . - از نظر يك متخصص كاملا قابل تشخيص است كه الان كه يك تظاهر اين گونه مثلا بى حسى يا فلج دارد اين تظاهر واقعا علت روانى دارد يا علت عصبى . از نظر كسى كه وارد در موضوع نيست تظاهر يكى است ولى از نظر يك نفر متخصص كاملا روشن است و مى شود تشخيص داد كه اين عارضه روانى است يا نه ؟ استاد : شما كه مى فرماييد عارضه روانى است , علتش را مى فرماييد . آيا شما مى گوييد اين كسى كه دچار فلج است ماشين بدنش صد در صد كار مى كند و سالم است ؟ - بله , علامتى داريم كه يك سوزن را مى كشند كف پاى مريض , وقتى كه علت عصبى است يك كيفيت خاص ايجاد مى شود كه شست پا به طرف بالا مىآيد و در مواردى كه فلج است و علت روانى است در پا يك حالت خميدگى ايجاد مى شود , و اين از نظر يك نفر متخصص كاملا روشن است كه ممكن است تظاهر عصبى باشد ولى علت روانى است و درمانش هم به همين طريق خواهد بود . جواب : بحث در تظاهر است , بحث در علت نبود. حرف شما تأييد مى كند آن چيزى را كه من عرض مى كنم . بحث در اين است كه ماشين بدن سالم است ولى كار نمى كند . نكته همين است كه روان اين مقدار روى بدن مؤثر است . اين دليل بر استقلال حالات روانى است يعنى ضد افكار ماترياليستهاست . ماترياليستها مى خواهند بگويند كه اساسا خواص روحى تابع خواص بدنى است , خاصيت خواص بدنى است , فرع بر اين است . ولى كسانى كه قائل اند به نوعى استقلال - نه استقلال به معنى ثنويت دكارتى - كه ايندو را دو جنبه از يك واقعيت مى دانند مثل درى كه دو طرف دارد , يك طرفش اينجور است يك طرفش آن جور , آنها مى گويند كه نه , خواص روحى و خواص بدنى از يكديگر جدا نيستند ولى دو جنبه مستقل هستند . پس آن نشان مى دهد كه با اينكه ماشين بدن سالم است معذلك بدن كار نمى كند چون روان نمى خواهد كار كند ( حرف ما را تأييد مى كند ) و به همين دليل هم هست كه با معالجه روانى معالجه مى شود . فرويد و ديگران مدعى شدند - و ظاهرا مورد قبول باشد - كه بعضى از بيماريهاى روانى هيچ ريشه عصبى ندارد . گفتند در اثر اين است كه افرادى يك ضربه روحى بر آنها وارد مى شود , مثلا دچار يك مصيبت بسيار شديد غير قابل تحمل مى شوند , اعصابشان هم كاملا سالم است , بعد روان براى اينكه خودش را از اين رنج و غصه نجات بدهد وارد عالم تخيل مى شود و آنگاه آنچه كه او از آن فرار مى كند ديگر در آنجا وجود ندارد يا آنچه كه آرزو مى كند در آنجا وجود دارد . مثلا بچه اش مرده است و خيلى هم بچه را دوست داشته و اين رنج خيلى او را ناراحت مى كرده , بعد كه دچار اين عالم جنون مى شود ديگر بچه خودش را هميشه در آنجا زنده مى بيند يعنى هميشه خودش را با بچه خودش محشور مى بيند . اين خودش دليل بر آن است كه ممكن است ماشين بدن صد در صد سالم باشد ولى كارش سالم نباشد يا عوارضى پيدا بشود كه هيچ ربطى به ماشين بدن نداشته باشد , و شما اين را تأييد مى كنيد و من از تذكرات شما خيلى متشكرم . - موضوعى كه واقعا براى خود من در اين حد بود كه پس ممكن است قبول داشت اين مطالبى را كه راجع به اعجاز مى گويند اين بود : با يك شخصى برخورد كرديم كه ايشان تقريبا هم كر و هم لال مادرزاد بود ولى مطالبش را مى توانست بگويد . مطالبى گفت از گذشته و آينده روزهايى كه با هم بوديم كه واقعا هيچ كس از آنها اطلاعى نداشت . يكى از رفقاى ما مهندس نفت بود و اين با توجه به اطراف , علامتهايى را نشان مى داد كه شما متخصصيد و متخصص نفت هستيد . يك نفر از رفقاى ما دوره نظام را مى گذارند و ليسانس وظيفه بود . به او گفت كه شما در لباس نظام هستيد ولى به اين لباس علاقه نداريد و حتى درجه اش را گفت كه شما ستوان 2 هستيد . به خود من گفت كه شما پزشك هستيد و پزشك جراح نيستيد و پزشك مزاجى هستيد . و حالت شكى را كه نسبت به انجام كارى آن موقع داشتم كاملا ذكر كرد كه شما الان در يك حالت ترديد هستيد كه اين كار را بكنم يا آن كار را , بعد يكى از آن دو كار را توصيه كرد كه من انجام بدهم . به يكى ديگر از رفقا طرز برخوردش با خانمش را گفت كه شما يك خانم خيلى ناراحتى داريد ولى برخورد شما با او خيلى ملايم و آرام است . برخورد با اين افراد نشان مى دهد كه آن حد غيبگويى يا اعجازى كه آدم مى شنود كه انبياء داشتند , لااقل قابل تحمل مى شود كه احيانا مى شود چنين چيزهايى را قبول داشت . - به نظر من مقدمه اى كه امروز جناب آقاى مطهرى فرمودند در مورد بحث اصلى ما كه نبوت و معجزه بود يك موضوع فرعى نبوت بود , آنقدر توسعه پيدا كرد كه ارتباطش با موضوع اصلى به دفعه آينده موكول شد واين مسأله باعث مى شود كه در مخيله انسان اين فكر بيايد كه شايد عده زيادى از مردم بتوانند به مقام نبوت برسند چون قدرتشان فرق مى كند با اين استدلالى كه گفته شد . من فكر مى كنم كه اگر مقدمه و نتيجه گيرى در يك جلسه باشد شايد انسان بهتر بتواند ايندو را به هم ربط بدهد . چه بسا در جلسه آينده عده اى از آقايان تشريف نداشته باشند يا بعضى از مطالب از خاطر انسان رفته باشد . موضوع ديگر كه من مى خواستم سؤال كنم , البته شايد زياد به اين بحث مربوط نباشد ولى چون مسأله منيتيزم مطرح شد به ياد من آمد كه در كتابى كه فلاماريون به نام اسرار مرگ نوشته از اين مسائل و داستانها خيلى زياد نقل مى كند . از جمله مى گويد يكى از دوستان من مرا دعوت كرد كه امروز يكى از منيتيزرها مىآيد منزلمان شما هم بياييد . در آنجا خانم ميزبان ما را خواب كردند . از او درباره آينده اش پرسيدند . گفت در شش ماه آينده روز دوشنبه ساعت 5 / 2 بعد از ظهر اتفاق ناگوارى براى من مى افتد . ما ماه بعد جلسه را تكرار كرديم , باز همان تاريخ را ياد آور شد و اشاره كرد به اتفاق ناگوارى كه بايد برايش بيفتد . اين موضوع چند مرتبه تكرار شد . حتى دو سه روز قبل از آن تاريخى كه معلوم كرده بود باز تأييد كرد . در روز موعود , ما در منزل اين خانم حاضر شديم و قرار اين بود كه به اتفاق شوهرش مواظب او باشيم مبادا اين اتفاق ناگوار كه مى گويد واقعا برايش رخ بدهد . ساعت نزديك 5 / 2 بود كه غذا تمام شده بود و همان ساعتى كه خانم معلوم كرده بود از جايش بلند شد كه من بروم آشپزخانه براى شما قهوه بياورم . گفتيم ما قهوه نمى خواهيم . اصرار كرد و ما هم چون نمى خواستيم موضوع را به خودش بگويم كه چنين پيش بينى اى از طرف خودش شده به شوهرش اشاره كردم كه با هم برويد . بين اتاقى كه نشسته بوديم و آشپزخانه , راه پله اى بود كه به طبقه پايين مى رفت . در همان لحظه اى كه او از جلوى پله رد مى شد موشى از سوراخ درآمد . اين خانم به محض ديدن موش ناراحت شد و جيغ كشيد و از پله ها افتاد دنده هايش شكست . اگر ما اين مسائل را قبول كنيم مى رساند كه مسأله جبرى است يعنى اتفاقاتى كه براى من بايد بيفتد همه از قبل پيش بينى شده , چه من بخواهم و چه نخواهم اين اتفاقات مى افتد . البته اين شايد مقدارى به مسأله قضا و قدر و جبر و اختيار مربوط بشود ولى من خواستم توضيحى هم در اين مورد بفرماييد . جواب : اما مسأله اولى كه آقاى دكتر فرمودند راجع به اينكه همه مى توانند پيغمبر باشند , نه , اين جور نيست . اين را من در مقاله ختم نبوت - اگر آقايان خوانده باشند - در جلد اول محمد خاتم پيامبران ذكر كرده ام كه نبوت نه به اين است كه شخصى معجزه و كرامت داشته باشد , به دليل اينكه قرآن براى افرادى معجزه و كرامت نقل مى كند كه اساسا اينها پيغمبر نبوده اند . از نظر قرآن عمل خارق العاده اعم است از اينكه شخص پيغمبر باشد يا نباشد . از جمله همين داستانى كه از قرآن نقل كرده اند كه در آن , عفريت در جلسه سليمان گفت كه من آن تخت را مثلا در ظرف دو ساعت مىآورم و آن كسى كه علمى از كتاب داشت - و قرآن اسمش را نبرده - گفت من در يك چشم به هم زدن مىآورم . آنها اساسا پيغمبر نبوده اند . بنابراين قرآن معجزه را اعم مى داند از اينكه شخصى پيغمبر باشد يا نباشد , همچنانكه حتى مسأله الهام و اينكه به كسى از غيب چيزى القاء بشود نيز اعم است از اينكه شخص پيغمبر باشد يا نباشد باز به دليل اينكه خود قرآن براى افرادى كه آنها پيغمبر نيستند اين قضايا را نقل مى كند مثل داستانهايى كه براى حضرت مريم نقل كرده . مريم مسلم پيغمبر نبوده , قرآن هم هر جا كه پيغمبران را اسم برده اسم مريم را به عنوان يك پيغمبر نبرده و حال آنكه قرآن معجزات و خوارق عادات و الهامات والقائاتى براى مريم نقل مى كند كه حتى پيغمبر زمانش زكريا تعجب مى كند و به مريم مى گويد : ( يا مريم انى لك هذا ) اينها از كجاست ؟ گفت : ( هو من عند الله) ( 5 ) . بنابراين اگر ايرادى وارد باشد بر قرآن وارد است نه بر ما , به جهت اينكه قرآن هم معجزه را براى غير پيغمبران ذكر كرده , قرآن هم وحى و الهام را براى غير پيغمبران ذكر كرده . پيغمبر چيز ديگرى است . حساب نبوت حساب خبر باز آوردن است كه درباره آن جداگانه بايد بحث كنيم . اما مسأله دومى كه ايشان گفتند كه آيا وقايع جهان جبرى است يا جبرى نيست ؟ اين اندازه كه نظامى در عالم هست و روى آن نظام قضايا قابل پيش بينى است اين مقدار قابل ترديد نيست كه همين طور است و اگر غير از اين بود احدى حتى پيغمبران برايشان مقدور نبود كه از آينده خبردار شوند , يعنى هر كسى هم كه از آينده خبردار مى شود از طريق نشانه هايى است كه از راه علتهاى قبلى حاصل مى شود . اگر علم ما هم به تمام جريانهاى عالم احاطه پيدا كند تمام اوضاع آينده را مى توانيم پيش بينى كنيم . اينكه حادثه اى كه بعد مى خواهد براى كسى پيش بيايد واقعا پيش آمدنى باشد , يك حقيقتى است . بله , يك بحث خيلى عالى فقط در ميان علماى شيعه هست و در غير علماى شيعه نيست به نام بداء , خلاصه يعنى تغيير سرنوشت . همان جريان آن خانم هم در عين اينكه حقيقت بوده باز مانعى نبود كه تغيير پيدا كند . مثلا جريان اصلى عالم همين بوده كه اوضاع چنان جلو مىآمده كه او در لحظه معين زمين بخورد ولى اگر همين زن يك جريان ديگرى به وجود مىآورد مثلا صدقه اى مى داد ممكن بود همين صدقه جلوى اين جريان را بگيرد . يا يك دعا ممكن است جلوى يك جريان را بگيرد .و لهذا ما درباب دعا داريم كه ( ان الدعاء يرد القضاء ) دعا جلوى قضا و قدر را مى گيرد . البته خود دعا هم به قضا و قدر است ولى آن يك جريان است و اين جريان ديگرى . بنابراين آن خودش يك جريانى بوده كه به آنجا منتهى مى شده ولى مانعى هم نيست كه يك جريان ديگرى بيايد جلوى آن را بگيرد كما اينكه اين قضيه معروف است و در اخبار ما وارد شده كه عيساى مسيح از جلوى خانه اى مى گذشت كه در آن خانه عروسى بود , مسيح گفت فردا شب كه شما بياييد اينجا مى بينيد كه عروسى تبديل به عزا شده . فردا شب آمدند ديدند بازهم عروسى است . گفتند چطور شد ؟ ! عيسى گفت حتما جريان ديگرى رخ داده است , عمل خير سرزده است , بنا و مقرر بود كه اين عروس تلف شود . بعد مىآيند و آن خانه را جستجو مى كنند , مارى را در آنجا مى بينند در حالى كه برگى در دهانش است و بعد , از عروس تحقيق و بازپرسى مى كنند , معلوم مى شود كه در همان شب فقيرى مىآيد و كسى به آن فقير رسيدگى نمى كند , اين مى بيند كسى به او رسيدگى نمى كند خودش بلند مى شود از غذاى خودش به او مى دهد . وقتى كه اين را اقرار مى كند مسيح مى گويد همين كار جلوى اين جريان را گرفت . پس مسيح هم كه خبر مى دهد گاهى تخلف مى شود براى اينكه او يك جريان را مى ديده كه دارد به آن سو مى رود اما يك جريان ديگر از آن سوى ديگر مىآيد جلوى اين را مى گيرد كه از مسيح هم ممكن است پنهان باشد , و لهذا در خبرهايى كه پيغمبران و ائمه مى دهند گاهى خودشان مى گويند اين خبرهايى كه ما مى دهيم صد در صد قطعى نيست . عيساى مسيح همان يك جريان را مى ديده , اگر بر تمام جريانها احاطه پيدا مى كرد خبر او تخلف نداشت ولى او وقتى كه خبر داده يك جريان را داشته مى ديده و طبق آن جريان مى گفته است . ضرورت ندارد كه عيساى مسيح به تمام جريانهاى عالم آگاه باشد . مثل همين اوضاعى است كه گاهى شما مى بينيد پيش بينى هايى كه افراد خيلى زبردست در مسائل عادى مى كنند خطا در مىآيد . بعد مى بينيد اين اشتباه نكرده , جريانى كه او مى ديده درست ديده , ولى يك جريان ديگرى هم بوده كه جلوى اين جريان را گرفته است . او , هم درست ديده هم نادرست , درست ديده كه آن جريان را ديده , درست نديده كه يك جريان مخالف را نمى ديده . 1 . نمل / 38 - 40 . 2 . خواب كردن . 3 . شعراء / 221 و 222 . 4 . انعام / 121 . 5 . آل عمران / 37 .