تحفه نه طنز نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تحفه نه طنز - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

((تحفه))نه طنز

شخصى را پرسيدند كه در شهر شما به بچه گاو چه مى گويند؟ هر چه فكر كرد نام ((گوساله)) بيادش نيامد.

گفت: در شهر ما نام آن را نمى گويند و نمى گويند و نمى گويند تا آنكه بزرگ مى شود و به آن مى گويند ((گاو))!

طبيب : بيمار شما تبش خيلى شديد است, آيا هذيان هم مى گويد؟

پرستار: بلى, مخصوصا چند دقيقه پيش از اينكه مشرف شويد , مى گفت : الان عزرائيل مىآيد!

پيرمردى خواست پسرش را تنبيه كند , پسر از پيش او گريخت و وارد مسجدى شد, پيرمرد نزديك در مسجد آمده وسردر درون آن كرده و به پسر آواز داد كه اى فلان شده بيابيرون و بعد از هفتاد سال پاى مرا به مسجد باز نكن!

موشان مجلس مذاكره اى ترتيب دادند تا چاره اى براى گربه اى كه هر روز به آنها حمله مى كرد, بيانديشد, دراين مجلس نتيجه مذاكرات و مشاورات موشها به اين راه حل ختم شد كه زنگوله اى فراهم سازند و برگردن بياويزند تا هر گاه عزم حمله به آنها كرد آنها از صداى زنگوله زودتر خبر دارشوند وبگريزند.

همه موشان از اين تصميم خوشحال شدند واز شادى سراز پاى نمى شناختند. در اين ميانه موشى تيز هوش برخاست وگفت : راه حل بسيار جالب است اما از ميان اين جمع ((آنكس كه زنگوله برگردن گربه ببندد كيست؟!))

در ايام نوروز جمعى به ديدن يكى از امرا آمده بودند,صحبت از آن شد كه كدام يك از حيوانات به انسان شبيه است؟

يكى گفت: از حيث صورت, ميمون.

ديگرى گفت: از حيث سيرت, فيل.

سومى گفت: اسب.

امير رو به شاعرى كه در آن جمع ساكت نشسته بود كرد و پرسيد: به عقيده شما كدام حيوان بيشتر به انسان شبيه است؟

شاعر نگاهى به اطراف كرده و گفت:

پسر شما!

يكى از ديگرى پرسيد : اگر يك نفر زن در يك روز يك پيراهن بدوزد, دو زن در يك روز چند پيراهن خواهند دوخت؟

گفت: نصف پيراهن.

پرسيد: معلوم مى شود از رياضيات چيزى نمى دانى؟

گفت: رياضى را خوب مى دانم . ولى وقتى دو نفر زن با هم مشغول كار شوند اينقدر با هم حرف مى زنند كه فرصت دوختن نصف پيراهن را هم نخواهند داشت.

شخصى نزد طبيب رفته و گفت : مثل اين است كه گربه توى گلوى من پنجه مى زند.

طبيب گفت: من در اين درد تخصص ندارم, به سگ من رجوع نماييد!

طلحك مسخره دربار سلطان محمود بود, سلطان در روز عيد بر همه درباريان خلعت داد جز او كه يك پالان برايش فرستاد, طلحك هم آن را در روز سلام, به پشت خود گذاشت برحاضرين گفت: خلعتهاى شما همه معمولى است ولى شاه تن پوش مبارك را به من مرحمت فرمود.

ظريفى قرص نان جوى در آب انداخت تا نرم شود و بخورد, از هم وارفت, گفت : تو كه نمى توانى خودت را نگاهدارى مرا چگونه خواهى داشت؟

امير تيمور در حمام بود وبه دلاك گفت: پسر من, به چند مى ارزم؟ دلاك رند جواب داد قربان صد تومان. امير گفت : نادان بيشعور تنها اين لنگ كه من به كمر بسته ام صدتومان مى ارزد. دلاك جواب داد : قربان با لنگ حساب كردم!

مردى تازه وارد قصبه اى شده بود, از شدت گرما و عطش له له مى زد, چند بچه را در كوچه ديد كه با هم مشغول بازى هستند, به يكى از آنها گفت: آقا پسر, يك ليوان آب مى دهى كه من بخورم؟

پسرگفت: مى خواهى برايت دوغ بياورم.

مرد گفت: خيلى متشكرم, آقا پسر.

بچه به طرف خانه دويد و لحظه اى بعد يك كاسه بزرگ و پر از دوغ آورد, و به دست مرد خسته و تشنه داد, او همه دوغ را سر كشيد.

پسرك گفت: مى خواهيد باز برايتان بياورم؟

گفت: البته دلم مى خواهد ولى خيلى مزاحم مى شوم.

پسرك گفت: نه آقا مزاحمتى ندارد. اين دوغ به درد ما نمى خورد, براى اينكه توى آن يك موش افتاده بود.

مرد فوق العاده عصبانى و ناراحت شد و كاسه را به زمين زد, آنوقت پسرك فرياد كشيد: مامان ! اين آقا كاسه اى را كه در آن براى سگمان غذا مى ريختيم شكست!

روزى ناصرالدين شاه به مازندران مى رفت, در نزدكى مقصد وقتى سراز پنجره بيرون آورد, دريا را مشاهده كرد, باتعجب از يكى از همراهان پرسيد: آن چيست؟ آن شخص متملقانه تغطيمى نموده وعرض كرد:((قربان !بحرخزر شرفياب شده است !))

كودكى كنار آب نان مى خورد, ناگاه تصوير خويش در آب ديد نان بينداخت ونزد پدر پيرش آمد و گفت : پدرجان نانم راكسى كنار آب ربود, پدر همراهش كنار آب آمد و در آب نگريست وگفت: شرم نمى كنى با اين ريش سفيد نان فرزندم را مى ربائى؟

ملا خرش مرده بود وتمام فكرش در بدست آوردن خرديگرىبود, روزى در صحرا نعل خرى يافت آن را برداشته دربغل گذارد وشكر خدارابجا آورد گفت : ديگر آرزوئى جز سه نعل ويك خرندارم!

شخصى درهمى چند برداشت تا به بازار رفته اسبى بخرد, يكى پرسيدش به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم به بازار كه اسب بخرم. گفت: بگو انشاالله. گفت: پول در كيسه من و اسب در بازار, قضا را دربازار پول او را از جيبش ربودند و مرد نااميد به خانه برگشت, وقتى در كوفت زنش از داخل آواز داد كه كيست؟ گفت: منم انشاالله ! اسب نخريده ام انشاالله, پولم را دزديدند انشاالله , به خانه آمده ام انشاالله, شوهر تو هستم انشاالله.

شخصى به خانه دوست خود رفت , چون وقت صرف غذا رسيد صاحبخانه كاسه اى شير نزد او نهاد وگفت: ميل بفرماييد كه ماست و پنير و روغن, كره, كشك و قارا و سرشير, از شير است .

مهمان بخورد و دم نزد و رفت وبراى تلافى صاحبخانه را به منزل خود دعوت نمود و چون موقع خوردن خوراك شد, يك شاخه مو نزد وى گذاشت وگفت: تناول فرماييد كه : دو شاب, حلوا, شيره, كشمش وغيره از همين شاخ به عمل مىآيد.

مردى روستائى را پسر به حد مردان رسيده بود, روزى با زن گفت: اگر سختى معاش ما بدينگونه بپايد, عاقبت بايد خر را فروخت و براى پسر عروسى گرفت.

پس از آن هر وقت پدر به سخنى آغاز مى كرد پسر كلام او را بريده, مى گفت: بابا از خر بگو!

مظفرالدين شاه از سفر قم مراجعت كرد و در ميان راه كجاوه اش خراب شد و مجبور شد در كاروانسرايى تا صبح بماند, بهمين منظور در كاروانسرايى را زد, دالاندار گفت : كيه؟ مظفرالدين شاه گفت: ما السلطان بن سلطان بن سلطان مظفرالدين شاه بن صاحبقران ناصرالدين شاه , شاهنشاه شهيد سعيد فقيه هستيم و آمديم امشب را در اينجا بخوابيم! دالاندار از پشت در گفت:

- آقايون , ما فقط يك اتاق كوچك داريم, براى اين همه آدم جا نداريم.

شير و گرگ و روباه به اتفاق, گورخر و آهو و خرگوش را صيد كردند, شير به گرگ گفت: اينها را چگونه تقسيم مى كنى؟ گفت: واضح است, گورخر قسمت شما , خرگوش از آن روباه و آهو سهم من خواهد بود.

شير برآشفت و گفت: معلوم مى شود , علم حساب را نخوانده و عمل تقسيم را نمى دانى, چنگ فرو برده, كله گرگ را كند و به يك طرف انداخت. آنوقت از روباه پرسيد تو چگونه تقسيم مى كنى؟گفت: خرگوش لقمه الصباح شما, گور ناهار و آهو چاشت شما خواهد بود و غير از اين طريقه تقسيم ديگرى را در نظر نداشته و نمى دانم. شير گفت: مرحبا به تو, اين عمل تقسيم را به اين صحت و درستى در كدام مدرسه آموخته اى و از كه ياد گرفته اى؟گفت: از كله اين گرگ كه اكنون كنده شده و در آن گوشه افتاده است.

در مجمعى از اهل لغت و ادبا از بعضى اسامى و كلمات سخن مى راندند, ملانصرالدين در آنجا حضور داشت, گفت: سريحان اسم آن گرگى است كه حضرت يوسف(عليه السلام) را خورد, گفتند: حضرت يوسف(عليه السلام) را گرگ نخورد. گفت: پس اسم آن گرگى است كه حضرت يوسف(عليه السلام ) را نخورد.

چون خواجه نظام الملك را در زندان انداختند امور كشور مختل شد و نظم امور بهم ريخت. لذا به خواجه اصرار مى كردند تا بار ديگر حكومت و وزارت را بدست گيرد, ولى خواجه عزلت اختيار كرده بود,آنها انديشه كردند كه چون خواجه از هم صحبتى با نادان بسيار ناراحت مى شود, لذا چوپانى احمق و نادانى بيابانى را در زندان همدمش كردند, خواجه مشغول تلاوت قرآن بود كه چوپان وارد شد و سلام كرد و جلوى خواجه نشست و بدو نگاه مى كرد, لحظه اى نگذشت كه حال چوپان منقلب شد و صدايش به گريه بلند شد. خواجه گمان كرد كه تازه وارد عارفى است آشنا به معارف قرآن, لذا حالش دگرگون شده است, رو به چوپان نمود و پرسيد: جرا گريه مى كنى؟ چوپان آهى كشيد وگفت:داغ مراتازه كردى!خواجه گفت: چرا؟

گفت: من بزى داشتم كه پيش آهنگ گله من بودوهرگاه علف مى خوردريشش مثل ريش شما مى جنبيد والاذن كه ريش شما راديدم بياد او افتادم, دلم سوخت و به گريه افتادم.

خواجه گفت : انالله وانا اليه راجعون , از شدت ناراحتى كاغذ و قلم طلبيد و به حكمران نوشت:




  • صدسال بكند و بند و زندان بودن
    صد قله قاف را به پا فرسودن
    بهتر كه دمى همدم نادان بودن!



  • در روم و فرنگ با اسيران بودن
    بهتر كه دمى همدم نادان بودن!
    بهتر كه دمى همدم نادان بودن!



شخصى مشغول نماز خواندن بود, رفقاى وى از او تعريف و تمجيد كرده و گفتند: خيلى آدم مقدسى است كه با اين خضوع و خشوع نماز مى خواند. شخص نماز خود را قطع كرده, گفت: در عين حال روزه دار هم هستم!

شبى زن ملا را دل درد شديدى عارض شده. ملا خواست براى آوردن طبيب برود, چون به كوچه رسيد زنش از پنجره صدا كرد ديگر طبيب لازم نيست, درد دلم آرام گرفت, ولى ملا به حرف او گوش نداده به خانه طبيب رفته او را از اندرون بيرون كشيده گفت: زن مرا دل درد شديدى عارض شده بود و من براى بردن شما مىآمدم ولى از پنجره صدا كرد درد دلم آرام گرفت, ديگر احتياج به آمدن طبيب نيست, لذا من آمدم به شما اطلاع دهم كه احتياج به آمدن شما نيست.

در تاريخ آورده اند كه شيخ الرئيس حكيم و فيلسوف مسلمان هوش و نبوغى بى مانند داشت , در اوائل كه به طبابت مى پرداخت براى اينكه, براى معاينه زنان نامحرم با آنان روبرو نشود, دستور مى داد ريسمانى مخصوص به دست زن بيمار ببندند و او از ارتعاشات ريسمان تعداد نبض و ساير مشخصات بيمار را حدس مى زد.

روزى شاگردان استاد تصميم گرفتند تا استاد استادان را بيازمايند, چون زنى براى معالجه و معاينه نزد بوعلى آمد بدست گربه اى ريسمانى بستند و زير چادر زن آنرا پنهان نموده و يكسر ريسمان را به بوعلى دادند تا آن زن را معاينه كند و تعداد نبض را بشمارد.

چون بوعلى ريسمان را بدست گرفت, گفت: اين شخص هيچ مرضى ندارد , فقط به او موش بدهيد بخورد!

مردى زنى گرفت, خانه را جاروب نمى كرد , مادر و پسر در خلوت با هم نقشه كشيدند, فردا كه مادر مشغول جاروب كردن شد, پسرش پيش دويد كه اى مادر جسارت مى شود,جاروب رابه من دهيد تا خانه را بروبم.

مادر هم جاروب را بدست پسر نمى داد بلكه عروس خجالت بكشد و برخيزد, جاروب را بگيرد.

عروس هم گفت: نزاع نكنيد, يك روز شما بروب, يك روز پسرت.

ديوانه اى وارد قهوه خانه اى شد, ديد استكانى را وارونه روى ميز گذاشته اند. گفت: اين چه جور استكانى است؟! اينكه سر ندارد! بعد با دستش آن را برداشت و برگردانيد و گفت: اصلا به درد نمى خورد, چون ته هم ندارد!

زن و شوهرى را طفلى بود و به سبب مشاغلت زن , آن دو اتفاق كردند كه نيمى از روز را زن عهده دار مواظبت و نگهدارى كودك شود و نيمه ديگر روز را مرد.

چون نيمى از روز بگذشت و مادر كمال مراقبت را در امر پرستارى و پاكيزگى كودك مبذول داشت و نوبت به مرد رسيد , مرد گفت: نوبت مرا بگذار بگريد!

جمعى از كودكان اره كوچكى را ديدند و ندانستند چيست, هر كدامشان چيزى مى گفت, گفتند برويم از ملانصرالدين بپرسيم , اره را بردند پيش ملا , ملا نگاهى كردوگفت:خوب معلوم است ديگر , اين بچه چاقويى است كه تازه دندان در آورده است!

اولى : چه مى شد اگر پدر و مادرها هزينه هاى ازدواج را پايين مى گرفتند.

دومى: با كمبود جوان مجرد روبه رو مى شدند.

غلامرضا نوروزى فرد-بجنورد

روزى عبدالله بن معاويه بر كارگاه عصارى گذشته و بر گردن استرى كه سنگ عصارى را مى كشيد چند زنگوله آويخته ديد, از عصار پرسيد: اين زنگوله ها را چرا به گردن استر آويخته اى؟

عصار گفت: به جهت آنكه اگر از حركت باز ايستد آگاه شوم.

اميرگفت: اگر استر باز ايستاد و براى فريب تو سرش را تكان داد تا صداى زنگوله قطع نشود چگونه بر حيله اش آگاه مى شوى؟

گفت: اى امير, عقل استر من هرگز به اندازه عقل امير نيست تا چنين تدبيرها كند!

دو احمق كه پياده سفرمى كردند در راه از دهقانى پرسيدند: چند فرسخ ديگر تا شهر مانده است؟

گفت: چهار فرسخ.

يكى ازآندو به ديگرى گفت: باكى نيست, قسمت هر كداممان مى شود دو فرسخ و زود خواهيم رسيد!

هيزم شكنى بر دكان چينى فروشى فرود آمد و ادعاكرد كه اين مغازه از من است ومن مالك حقيقى آنم وتا اكنون هم در اينجا خريد و فروش داشتم تو اينجا چه مى كنى؟ چينى فروش كه اين منظره برايش بسيار غير منتظره بود, سخت خشمگين شد و بناى دعوا و مرافحه را گذاشت و قرار براين شد كه نزد قاضى روند, چون نزد قاضى آمدند, قاضى داستان را از زبان آنها شنيد و سپس گفت: فعلا هر دو برويد تا تدبيرى انديشم و چون آن دو با هم از مجلس خارج مى شدند از پشت سر آنهافرياد زد: هيزم شكن, هيزم شكن!! و هيزم شكن روى بر گردانيد.

قاضى گفت: بگيريدش و حبس كنيد كه تا بحال چينى فروش بود و الحال هيزم شكن شده!

شخصى ديگرى رادر خيابان ديده گفت:

- سلام حاجى خان, از سفر كى باز گشته ايد؟ چقدر شكلتان عوض شده است!

- اشتباه مى كنيد, بنده حاجى خان نيستم!

- عجب !پس اسمتان هم عوض شده!

مرحوم شهيد سيد حسن مدرس معمولا ياد داشتهاى وزرا و مقامات دولتى را بر روى جلد پاكت سيگار ويا تكه كاغذهاى بى مقدار و بى ارزش مى نوشت, يكى از وزرا كه دريافت چنين نامه هائى برايش كسرشان بود, يك بار دسته اى كاغذ سفيد براى مدرس فرستاد.

مدرس كه منظور آن وزير مغرور را بخوبى دريافته بود, بر روى جلد پاكت سيگار اين ياداشت را براى او نوشت وهمراه كاغذهاى سفيد براى او فرستاد: ((كاغذ سفيد پيدامى شود ولى لياقت تو بيشتر از اين نيست.))!

شخصى كلنگى داشت و هر شب آن را داخل اتاق مى نهاد و در را مى بست, شبى زنش به او ايراد گرفت كه چرا كلنگ را به داخل اتاق مىآورى؟

آن شخص گفت: مى ترسم گربه آن را ببرد!

زن گفت: مگر ممكن است گربه كلنگ ببرد!؟

آن شخص گفت: گربه موش بى قابليت را كه دينارى هم نمى ارزد مى برد و مى خورد, چگونه ممكن است , كلنگ را كه چند تومان مى ارزد نبرد؟!

شاه عباس دوم صفوى چون براى تسخير آذربايجان به تبريز رفت, با ديوان خواجه حافظ فالى گرفت, اين بيت مناسب حال آمد:




  • عراق و فارس گرفتى به شعر خود حافظ
    بيـا كـه نوبـت بغـداد و فتح تبريز است



  • بيـا كـه نوبـت بغـداد و فتح تبريز است
    بيـا كـه نوبـت بغـداد و فتح تبريز است



آقا حسين خوانسارى از علما و حكما معروف, مردى شوخ طبع و مزاح بود و لطائف بسيارى از او مشهور است, از آن جمله روزى يكى از شوخ طبعان به وى گفت: راست است كه مردم خوانسار از خرس تعبير به صاحب مى كنند؟!

پاسخ داد: بلى صاحب!

ايضا, طفيلى را گفتند: براى ما خوراكى بخر, گفت: پول ندارم و فرامو شكارم.

گفتند: آتش بيفروز! گفت: كسلم.

پس از آنكه غذا پخته شد, گفتند: بيا و بخور!

گفت:حيا مى كنم بيش از اين سرپيچى كنم و به دستور شما عمل ننمايم!

احمقى را پسر بيمار شد و مشرف بر موت گشت, گفت: غسال بياورند تا وى را بشويد گفتند: هنوز نمرده است. گفت: باكى نيست آن زمان كه از غسل وى فارغ شويد بخواهد مرد!

مورخى در دهى فرود آمد تا از وقايع آنجا بنگارد, از كدخداى ده پرسيد: آيا در ده شما مردان بزرگى هم بدنيا آمده اند؟

كدخدا پس از تفكر گفت: در ده ما هميشه بچه به دنيا مىآيد!

شخصى از ديگرى پرسيد: شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى در چه سالى وفات يافت؟

پاسخ داد: مرگ آن جناب در سالهاى 690 تا 694 هجرى قمرى اتفاق افتاده است.

گفت: پس معلوم مى شود آن بيچاره چهار سال تمام جان مى كنده است!

قاضى در محكمه از متهم پرسيد:

آيا خواندن و نوشتن مى دانى!

متهم گفت: خواندن را خير, اما مى توانم بنويسم!

قاضى گفت: بسيار خوب. چند كلمه اى بنويس , ببينم!

متهم خطوطى روى كاغذ كشيد و گفت:

بفرماييد, آقا, اين نمونه خط من است!

قاضى پرسيد: اينها چيست كه نوشته اى؟ اينكه چيزى خوانده نمى شود, خودت بگو چه نوشته اى؟

متهم گفت: آقا من كه اول عرض كردم خواندن بلد نيستم و فقط نوشتن مى دانم, معلوم مى شود كه شما هم مثل من نمى توانيد بخوانيد!

بين دو نفر در عبور از راهى تنگ, منازعه پيش آمد كه اول كدام كنار رود تا ديگرى رد شود, منازعه به درازا كشيد, بالاخره يكى از آنها با عصبانيت گفت: من هيچ وقت براى آدمهاى رذل و پست راه باز نمى كنم.

دومى وقتى حرف او را شنيد, خودش را كنار كشيد و گفت: ولى من باز مى كنم.

شخصى پسر خود را كه در مدرسه درس هندسه مى خواند به بازار فرستاد و گفت برو براى گاو چاهى كه در خانه داريم يك طناب بيست زرعى خريده بياور. پسر پس از چند قدمى كه رفته بود مراجعت كرده از پدر پرسيد آيا طول طناب بيست زرع باشد يا عرض آن؟

پدر گفت: آن حماقت تو است كه از هر طرف داراى بيست زرع طول و عرض و عمق است, به طناب فروش بگو طناب بيست زرعى مى خواهم, او خودش مى داند.

سه دوست با هم همسفر بودند و پولى همراه نداشتند, چون گرسنه گرديدند وارد قهوه خانه شدند, جدا از هم نشسته ناهار خوردند. پس از صرف ناهار يكى از آنها از جاى خود برخاسته نزد قهوه چى آمده گفت: بقيه پول را مرحمت فرماييد.

قهوه چى كه پولى نگرفته بود عصبانى شده گفت: تو كه هنوز پولى به من نداده اى كه بقيه آن را مطالبه مى كنى.

مردم گرد آنان جمع شدند و يكى گفت قهوه چى درست فكر كن شايد پولى گرفته باشى .

در اين ميان دومى پيش آمده گفت: اى مردم, اين مرد بيچاره همان هنگام كه من پول مى دادم , پول ناهار خود را داد.

قهوه چى با دومى نيز بناى مجادله گذاشت كه ديد سومى وسط قهوه خانه نشسته و به سختى گريه مى كند . مردم را دل بدو ساخته پرسيدند كه تو را چه مى شود؟

سومى گفت: مى ترسم مال مرا هم حاشا كند.

قاضى اسلحه اى را به متهم نشان داد و گفت: آيا اين اسلحه را مى شناسى؟

گفت: نه, جناب قاضى!

قاضى روبه حاضران كرد, جلسه محاكمه به يك هفته بعد موكول مى شود.

هفته بعد , بار ديگر, قاضى اسلحه را به متهم نشان داد و گفت: آيا اين اسلحه را مى شناسى؟

گفت: بله! جناب قاضى!

قاضى با خوشحالى رو به حاضران كرد و گفت:

بر اثر نصايح من, حاضر به اعتراف شده است, خوب ماجرا را بگو از كجا آنرا مى شناسى؟

متهم گفت: هفته پيش همين جا نشانم داديد!

بد حسابى كه در پس دادن قرض بسيار بى اعتنا بود به يكى از رفقايش گفت: خواهش مى كنم صد تومان به من قرض بده, آخر ماه پس مى دهم, مطمئن باش اين تقاضا را آدم با شرفى از تو مى كند.

رفيق او گفت: بسيار خوب, فردا با آن آدم با شرف بيا تا بدهم.

بخيلى كه سر آمد بخيلان عصر خود بود تكه اى كوچك پنير را در صندوقچه اى نهاده برآن قفلى سخت كوبيده بود و هنگام صرف غذا آن را بر سرسفره مىآورد و فرزندان و عيال خود را مى گفت كه نان بر در و قفل صندوقچه مالند و بخورند, از قضا روزى سفرى پيش آمد و صبحگاهى تا شام درسفربود و چون باز گشت, فرزندان را ديد بر سفره نشسته و صندوقچه در وسط سفره نهاده نان خشك بر قفل مى مالند و مى خورند, چون اين منظره مشاهده كرد فرياد بر آورد كه: شماها چقدر شكم پرستيد كه يك نيم روز كه من نبودم نتوانستيد نان را با پنير نخوريد!

گويند روزى زيب النسا در حضور پدر بود, نا گاه آينه چينى افتاد و شكست, بى اختيار اين مصرع بر زبان عالمگير گذشت: از قضا آينه چينى شكست.

زيب النسا بالبديهه گفت: خوب شد اسباب خودبينى شكست.

قاضى از دزدى پرسيد اين همه سرقتها را تنهايى مى كردى يا شريك هم داشتى؟ گفت: تنها بودم, مگر در اين زمانه, آدم درستكار پيدا مى شود كه به شركت انتخاب كنم.

سه نفر هفده شتر داشتند, اولى نصف هفده شتر مال او بود, دومى يك سوم و سومى يك نهم شترهامال او بود.

قصدداشتند شترهاراتقسيم كنند ولى چون هفده نه نصف دارد و نه ثلث و نه تسع لذا بين ايشان نزاع در گرفت و جهت داورى نزد اميرالمومنين على(ع) آمدند, امام عليه السلام يك شتر بر شتران آنان افزود و بدين ترتيب شتران را بين آنها تقسيم نمود: به اولى فرمود كه نصف هفده شتر هشت شتر و نيم مى شود ولى به تو نه شترمى دهم و به آن كس كه يك سوم شترها از او بود فرمود كه يك سوم هفده از شش كمتر است اما تو شش شتر بردار و به آنكه يك نهم شتران از او بود فرمود كه يك نهم هفده از دو كمتر است اما تو دو شتربردار, على(ع) پس از تقسيم عادلانه شتر خود را نيز برداشتند, چرا كه جمع همه سهام ((دو و شش و نه )) هفده مى شود!!

در تاريخ آورده اند كه شيخ الرئيس بوعلى سينا از نوابغ فلاسفه و حكما هنگامى كه كودك بود پدرش دينارى بدو داد تا گل گاو زبان بخرد, بوعلى به عطارى آمد و دينار را بداد و درخواست گل گاو زبان كرد, عطار گفت: يك دينار گل گاو زبان نمى شود, دو دينار بده.

بوعلى گفت: پس باندازه دو دينار بده.

پس از آنكه گل گاو زبان را از عطار گرفت, آن را بدونيم كرد و نيمى از آن را گرفت و گفت: اين هم باندازه يك دينار!

سپس يك دينار بداد و براه افتاد در حالى كه عطار از هوش و زكاوت آن كودك مبهوت مانده بود!

مى گويند ناظم الملك كه از سرشناسان شيراز بود, وقتى پسرش از فرنگ برگشت, تمام اعيان و اشراف شيراز به ناهار دعوت كرده بود و توى سفره ضمن ساير غذاها به سبك شيرازيها يك قاب بزرگ آلبالو پلو هم بود كه وسطش خروس بريانى گذاشته بودند. پسر ناظم الملك به پدرش گفت: آقا جان! چيز مى خواهم! ناظم الملك پرسيد چى مى خواهى پدرجان؟ گفت: شوهر مرغ, ناظم الملك وقتى ديد پسرش بعد از چند سال تحصيل در فرنگ بجاى خروس مى گويد"شوهر مرغ " عصبانى شد و دستور داد پايش را به چوب فلك ببندند و بزنند, پسر ناظم الملك با اولين تازيانه اى كه خورد اسم شوهر مرغ يادش آمد و فرياد كشيد: خروس , خروس!

روزى مظفرالدين شاه وارد مجلسى مى شد جلوى در ورودى دو نفر مامور ايستاده بودند, شاه روى به يكى از آنها كرده پرسيد: اسم تو چييست؟

گفت: اسم من قربان على است.

شاه گفت: اين چيه كه در دست دارى؟

مامور گفت:قربان اين تفنگ است.

مظفرالدين شاه گفت: بايد از آن بخوبى مواظبت كنى, اين تفنگ مثل مادر توست!

بعد شاه از ديگرى پرسيد: نام اينكه در دست توست چيه؟

مامور دومى به عرض رسانيد: اين مادر قربان على است!

شخصى دست و پايش شكسته بود و بر بستر افتاده, دوستى او را پرسيد كه شما را چه شده است؟

گفت: از مرحله پرت شده ام!!

يكى از شاهان قبرى براى خود ساخته بود, روزى با يكى از نديمان خود بر سر آن قبر رفت و چون در آن را گشود, ديد سگى در آن فضله انداخته است, سخت خشمگين شد.

نديم گفت: باكى نيست, به دستور شيخ سعدى رفتار كرده اى!

گفت: دستور شيخ چه باشد؟!

نديم گفت: مگر نشنيده اى كه فرمود:

برگ عيشى بگور خويش فرست

كسى نيارد زپس تو پيش فرست

گويند نوبتى, شاه اسماعيل صفوى از مولانا ((عبدالرحمن جامى)) مكدرگشته, حكم داد تا كتب نظم و دواوين جامى از هر جا بدست آورده نقطه جيم تراشيده, بالايش گذارند كه ((خامى)) شود و همچنان بعمل مىآمد, ((مولاناعبدالله همشيرزاده متخلص به هاتفى)) كه شاگرد مولانا جامى بود قطعه موزون كرده به حضور شاه فرستاد, شاه بخواندش منفل شده, به تنسيخ حكم خود پرداخت, قطعه اينست:




  • حيرتــى دارم ز ادراك شـــه كشور گشـا
    كزبراى خاطــر جمــع لــونـــد ناتـراش
    نقطه جامى تراشيدست و خامى كرده است



  • آنكه بردرگاه او گردون غلامى كرده است
    نقطه جامى تراشيدست و خامى كرده است
    نقطه جامى تراشيدست و خامى كرده است



نظام دستغيب شيرازى در سال هزار و سى و نه در شيراز وفات يافت, نعش او را به حافظيه بردند, متولى مانع شد, قرار بر اين گذاردند كه از ديوان حافظ تفال كنند, غزلى با مطلع زير آمد:




  • رواق منظر چشم من آشيانـه تســت
    كرم نما و فرودآ كه خانه, خانه تست



  • كرم نما و فرودآ كه خانه, خانه تست
    كرم نما و فرودآ كه خانه, خانه تست



گويند بين اعمش و همسرش كدورتى واقع شد, به يكى از دوستانش گفت: بين من وهمسرم آشتى ده و سخن بگو تا از من راضى شود. آن دوست نزد اعمش, زن را مخاطب ساخت و گفت: اى زن, اعمش مردى است بزرگ, بى ميل و بيزار نشوى از وى به سبب كورى چشمش و باريكى ساق پايش و ضعف زانوهايش و بوى بد زيربغلش و سرخى كف دست و پايش... اعمش گفت: خدا ترا ذليل كند, آنقدر از عيبهاى من شمردى كه همسر من آنها را نمى دانست.

معروف است كه بعد از انتخابات دوره هفتم مرحوم آيه الله شهيد سيد حسن مدرس (قدس سره) از رئيس شهربانى وقت پرسيد: در دوره ششم من قريب چهارده هزار راى داشتم, در اين دوره اگر از ترس شما كسى به من راى نداد, پس آن رايى كه من خودم, بخودم دادم كجا رفت؟!

دو نفر از مامورين حكومت سواره در مزرعه اى راندند و مقدارى از آن مزرعه را زير دست و پا, پايمال نمودند, زارع بيچاره گفت: چرا به اين كشت و زرع خرابى مىآوريد؟

گفتند: از كدخداى ده دستخط داريم.

گفت: باكى نيست. و سگش را رها كرده, بطرف آنها اشاره نمود, سگ به آنها پريد و لباسشان را دريد, التماس كردند كه بيا و سگت را از ما دور كن!

گفت: دستخط كدخدا نشانش بدهيد, مى رود!

شتردارى مى خواست از اصفهان به يزد برود, نزديك يك آبادى شترش را رها كرد توى بيابان, يكى از داخل شهر آمد و بنا كرد شتر را زدن. صاحب شتر گفت: چرا شتر را مى زنى؟ گفت: بلكه من اينجا را كاريده بودم, تو هم چريده بودى!

نوشته اند كه يكى از زورمندان و پهلوانان براى تعمير ساعتش به دكان ساعت سازى رفت, ساعت ساز بعد از نگاه به ساعت او گفت:آقا اين ساعت اولا كهنه و قديمى است و ثانيا خيلى خراب شده براى تعمير دو برابر قيمت خريدش بايد بدهيد. آن شخص راضى شد و خارج گرديد. شخص ديگرى كه در دكان حضور داشت, از عقب او آمده و گفت: ساعت ساز تو را احمق دانست, تا بحال در كجا ديده و شنيده شده براى تعمير ساعتى دو برابر قيمت خريد بدهند, وى خنديد و گفت: من اين ساعت را از شخصى به ضرب دوتا مشت گرفته بودم اگر به ساعت ساز چهار مشت بزنم دو برابر قيمت خريدش مى شود.

زنى نزد بوذرجمهر آمد و از او مساله اى پرسيد, بوذرجمهر گفت: نمى دانم. زن در جواب گفت: اينهمه پول و انعام از پادشاه مى گيرى و جواب مساله مرا نمى دانى؟

بوذرجمهر گفت: اى زن, پادشاه آنچه به من مى دهد در مقابل آن چيزى است كه من مى دانم و اگر در مقابل آنچه نمى دانم به من چيزى مى داد, خزائن پادشاه وفا نمى كرد.

جمعى عوام نزد حاكم شكايت فرماندار ولايت خود را كردند, حاكم گفت: هر عضو از اعضاى او به عدالت و انصاف موصوف و گواه است, چطور از او شكايت داريد؟!

ظريفى گفت: حال كه چنين است, پس هر يك از اعضاى او را به ولايتى فرست تا عدالت او همه گير شود!

شخصى سرگرم خوردن قاووت بود, باد سختى وزيدن گرفت و شروع به پراكندن قاووتها نمود, ديگرى به او رسيد و گفت: چه مى خورى؟ گفت: اينطور كه باد مياد هيچ!

گويند از شخصى پرسيدند كه خرس مى زايد يا تخم مى گذارد؟ گفت: از اين دم بريده هر چه گويى بر مىآيد.

گويند شخصى از شخصى خواهش كرد صندوق شيشه اى را به دوش كشيده از پلكان بلندى به بالا خانه اى ببرد. آن شخص گفت: براى من چه فايده دارد و چه اجرتم خواهى داد؟

صاحب صندوق گفت: سه نصيحت به تو خواهم كرد كه سرمايه دنيا و آخرتت باشد.

آن شخص قبول نمود و صندوق را حمل كرده,ازدوپله كه بالارفت ايستاد و گفت: اگر كسى گفت:نسيه بهترازنقد است,بشنو وباورمكن.

حامل صندوق چند پله ديگر بالا رفت و گفت: نصيحت دوم را بگو. گفت: اگر كسى گفت: پول سياه بهتر از پول سفيد است بشنو و باور مكن, مجددا آن شخص چند پله اى كه بالا رفت ايستاد و گفت: نصيحت سوم را بفرما, گفت: اگر كسى گفت: نخودآب بهتر از چلوكباب است بشنو و باور مكن.

حامل صندوق دو سه پله ديگرى كه باقى مانده بود طى كرده, وقتى به آخرين پله رسيد, ايستاد و به صاحب صندوق گفت:

من هم مى خواهم نصيحتى به تو بكنم, گفت: بگو, سپس شانه خود را از زير بار تهى كرد و صندوق افتاد و در اثنا افتادن و زمين خوردن آن گفت: اگر كسى هم گفت: در اين صندوق يك شيشه سالم باقى مانده است, بشنو و باور مكن!

پدرى با هزار آرزو فرزند را براى طلب علم روانه ديار ديگر كرد. پس از چند سالى كه جوان بازگشت , پدر از پيران قوم و ارباب علوم , انجمنى ساخت , تا پسر را امتحان كنند و استادان, جوان را از اصول و كلام و علم معانى, پرسيدند, جوان در پاسخ جمله سوالات عاجز ماند و پدر سرافكنده و شرمسار در خلوت از او پرسيد, جان پدر اين همه ايام چه كردى؟

گفت: استادى دانشمند و مهربان داشتم, اما يك روز من غايب شدم, يك روز استاد, يك روز من بيمار شدم, و يك روز استاد, يك روز من گرمابه رفتم, يك روز استاد, جمعه هم كه جمعه است, مگر هفته چند روز است؟

دو برادر با هم از مكتب رفتن شكوه مى كردند, يكى مى گفت: چه بودى كه ملاى ما بمردى تا ما خلاص مى شديم؟

برادر ديگر گفت: مردن ملا نفع نمى كند, زيرا كه ما رابه ملاى ديگرى خواهند سپرد, خوب است كه بابا بميرد تا يكبارگى خلاص شويم.

دزدى را به حضور حاكم بردند, حكم كرد گوش راست او را بريدند, بعد از آن فرمود: پنج تومان هم بگيرند, دزد عرض كرد: قربانت شوم, پول ندارم. پنج تومانى اگر از گوش چپ من بريده شود دعاگو خواهم شد!

در احوال خواجه نصيرالدين طوسى آورده اند:(( وقتى, شخصى به خدمت خواجه آمد و نوشته اى از ديگرى تقديم وى كرد كه در آن نوشته, به خواجه بسيار ناسزا گفته و دشنام داده شده بود و نويسنده نامه خواجه را كلب بن كلب ((سگ پسر سگ )) خوانده بود.

خواجه در برابر ناسزاهاى وى با زبان ملاطفتآميزى پاسخى لطيف نگاشت:)) اينكه او مرا سگ خوانده است درست نيست, زيرا كه سگ از جمله چهارپايان, و عوعو كننده و پوستش پوشيده از پشم است و ناخن هاى دراز دارد. اين خصوصيت در من نيست, قامت من راست است و تنم بى پشم و ناخنم پهن است و ناطق و خندانم, زيرا فصول و خواصى كه مراست غير از فصول و خواص سگ است. و آنچه در من است مناقص است با آنچه صاحب نامه درباره من گفته است!




  • بـا بـدانيـش هـم نكوئى كن
    دهن سگ به لقمه دوخته به



  • دهن سگ به لقمه دوخته به
    دهن سگ به لقمه دوخته به



(سعدى)

گدايى را پرسيدند: چرا گدايى مى كنى و ذلت سوال را بر خود خريده اى؟

پاسخ داد: گدايى مى كنم تا اندك پولى بدست آورم و محتاج مردم نباشم!!

ملا نصرالدين نيمه شب غوعايى شنيد, لحاف برخود پيچيده, براى تحقيق از خانه بيرون شد, يكى از تماشاچيان لحاف را ربوده بگريخت, ملا به خود برگشت, زن پرسيد: غوغا بر سر چه بود؟

گفت: بر سر لحاف ما بود كه ربودند!

مرد الكنى به دكه بقالى رفت و ظرف و پول به بقال داد, گفت: ماما, ماما, هرچه سعى كرد بگويد(ماست) زبانش لكنت خورده نتوانست بگويد, بناچار گفت: حالا كه نشد شير بده.

شخصى به مدرسه اى آمد و چند روزى امثله خواند او را درد دلى عارض شد, فرياد مى كرد, پدر و مادرش پرسيدند كه چرا فرياد مى كنى؟ گفت: بطن من درد مى كند. معناى بطن را نفهميدند, همدرس از او پرسيدند كه بطن چيست, گفت بطن بر وزن فعل مصدر است, مصدر ثلاثى مجردش درد مكند!

صاحبخانه از ميهمان تازه رسيده, پرسيد: صبر مى كنيد ناهار حاضر شود يا پيغام بدهم از بيرون غذايى بياورند؟ ميهمان پاسخ داد: اشكالى ندارد, تا از بيرون غذايى بياورند و مشغول شويم, ناهار هم حاضر مى شود!

وقتى يكى از پاسبانان خزانه ملك محمد بخدمت او عرضه داشت كه خوابى ديده ام, فرمان باشد تا عرضه دارم.

ملك محمد گفت: ببايد عرضه داشت, آن مرد خوابى دراز گفتن گرفت و چون تمام كرد, سلطان فرمود كه او را از پاسبانى خزانه دور كنيد. گفتند: چرا؟ گفت: مردكى كه بدين درازى بخسبد تا چنين خوابى دراز بيند, خزانه مرا چگونه نگه دارد؟!

دزدى شب به خانه شخصى رفت, چيزهايى بدزديد, خواست كه بيرون رود نگاهبانان در رسيدند, فى الفور اسباب را پس در گذاشته جاروبى بدست گرفت و پيش در را جاروب مى كرد, نگاهبانان گفتند: چرا چنين مى كنى ؟

گفت: عزيزى در اين خانه مرده است, پيش خانه را صفايى مى دهم, گفتند: پس هيچ آواز نوحه نيست؟ گفت: آواز نوحه را بعد از زمانى خواهيد شنيد.

گربه اى سخت گرسنه در كنار سفره اى بناى ميو ميو گذاشت, صاحب سفره پاره اى به او انداخته و لقمه اى براى خود برمى داشت, و هنوز مرد لقمه خود را نجويده گربه سهم خويش را فرو برده فرياد از سر مى گرفت.

پس از چند بار تكرار عمل, مرد برخاست و گربه را به جاى خويش نشانيده و خود چهار پا بجاى گربه نشسته گفت: حالا من ميو!

منصور خليفه, مردى را بر خراسان ولايت داد كه نرمش بسيار داشت, روزى زنى به داد خواهى نزدش آمد و خيرى از او نديد. گفت: دانى خليفه از چه رو تو راولايت داده است؟!

گفت: نه, گفت: از آنرو كه بنگرد, آيا امور خراسان بدون والى مى گذرد يا نه؟

آورده اند كه شخصى كاغذى به خواجه نصرالدين طوسى نوشت و سوال نمود كه در اين بيت خواجه حافظ:




  • كشتى نشستگانيم اى باد شرطه برخيـز
    كشتى نشستگانيم اى باد شرطه برخيـز



  • شـايـد كـه بــاز بينيـمديـدار آشنـا را,
    شـايـد كـه بــاز بينيـمديـدار آشنـا را,



  • آيانشستگانيم صحيح است ياشكستگانيم؟!
    آيانشستگانيم صحيح است ياشكستگانيم؟!



خواچه در پاسخ نگاشت:




  • بعضى نشسته خوانند,بعضى شكسته دانند
    چون نيست خواجه حافظ,معلوم نيست ما را



  • چون نيست خواجه حافظ,معلوم نيست ما را
    چون نيست خواجه حافظ,معلوم نيست ما را



شاه عباس شعرى سروده بود و آنرا براى مضطرب كه شاعر و شغلش قصابى بود, خواند و نظر او را جويا شد, مضطرب گفت: خيلى خوب است, ليكن ماهيچه اش كم است.

مرحوم شهيد آيه الله سيد حسن مدرس دشمن سرسخت رضاخان بود, يكبار كه شاه از سفر باز گشته بود, مرحوم مدرس به او گفت كه من به شما دعا كردم! رضاخان خيلى خوشش آمده بود كه دشمن او برايش دعا كرده است. اما مدرس به رضاخان گفت: اگر تو مرده بودى اموالى كه از ما غارت كرده بودى و به خارجى ها داده بودى, همه از بين مى رفت, من دعا كردم تو زنده بر گردى تا بلكه بتوانيم مالهاى ملت را برگردانيم!

گويند حاكم شهرى كليه ارسى دوزهاى آن شهر را روزى به دارالحكومه احضار نمود تا آنها را انعام داده و به قصد بهبودى اوضاع اين صنعت, از آنها تشويقى بكند. در موقع معرفى ارسى دوزها نام پاره دوزى را هم به زبان آوردند, حاكم گفت:

من ارسى دوزها را احضار كرده بودم, نه پاره دوزها را. د يا الله, زود باشيد بزنيد او را بيرون كنيد, پاره دوز بدون اينكه خود را بباز د قدمى پيش گذاشت و گفت: قربان! چه فرقى مى كند,((ما هم اهل بخيه ايم))!

آورده اند كه شخصى بعد از هر نماز ده مرتبه اين ذكر را مى خواند: ((يا اقلش )). به وى گفتند: اين چه ذكرى است؟! گفت: در كتب معتبره دعا اين ذكر وارد است. چون به كتاب دعا مراجعه شد, ديدند نوشته شده است: فلان ذكر را بعد از نماز سى بار بخوانيد و يا اقلش ده مرتبه بعد از فريضه خوانده شود!

دزدى پاشنه در خانه اى را مشغول اره كردن بود. پرسيدند: چه مى كنى؟ گفت:كمانچه مى زنم. گفتند: پس چرا صدا ندارد؟ گفت: صدايش صبح بلند مى شود!

ملانصرالدين روزى از يكى از همسايگان ديگى به عاريت گرفت و فرداى آن روز ديگ را با ديگچه اى باز داد. صاحب ديگ گفت: ملا! ديگ ما ديگچه نداشت.

ملا گفت: ديگ شما آبستن بود و دوشنبه شب, اين ديگچه بزائيد, صاحب ديگ كه مردى طماع و حريث بود, حماقت ملا را مغتنم شمرده ديگچه را نيز بگرفت.

چند روز بعد ملا دوباره از همسايه ديگ او را عاريت خواست و چون چند روز گذشت و ملا ديگ را باز نداد, صاحب ديگ نزد ملا رفت و به مطالبه برخواست. ملا گفت: افسوس كه ديگ شما سر زا رفت! گفت:چگونه سر زا رفت؟ گفت: همانطورى كه زائيد, همانطور هم سر زا رفت.

دو هندوانه فروش نزديك به هم بساط خود را پهن كرده و مشغول فروش هندوانه بودند. اولى فرياد زد: بيا كه هندوانه دارم, قند عسل, قرمز, بيا بيا. دومى بدون اينكه فرياد بزند خطاب به عابرين مى گفت: هرچه او مى گويد من هم دارم!

شخصى در مراسم تدفين سومين همسر يكى از دوستانش حضور يافت, وقتى كه به خانه بازگشت سخت اندوهگين بود, زنش علت تاثر او را پرسيد. گفت: چرا متاثر نباشم, زيرا رفيقم تاكنون سه بار مرا در چنين مراسمى دعوت كرده است و من هنوز نتوانسته ام يكبار از او چنين دعوتى بعمل آورم!

شخصى رو به قبله نشسته بود و دعا مى كرد و دعايش اين بود: خدايا مرا نيامرز! يكى از او پرسيد اين چه دعايى است كه مى كنى؟ وى در جواب گفت: شكسته نفسى مى كنم.

سلمانئى ناشى, سر ملانصرالدين را مى تراشيد, و مدام سر ملا را خون آورده پنبه مى گذاشت. نصف سر ملا را به اين نحو تراشيد, ملا رو به سلملنى كرد و گفت: نصف سر مرا پنبه كاشتى, اجازه بده نصف ديگر را پشم بكارم.

دهقانى نزد يك نفر از همسايگان خود رفته و الاغ او را به عاريت خواست, آن شخص عذر آورده گفت: افسوس مى خورم كه امروز الاغ را به كسى ديگر داده ام و برده است. در اين بين صداى عرعر الاغ بلند شد, دهقان گفت: الاغ شما از طويله به عكس آنچه شما گفتيد شهادت مى دهد و معلوم مى شود او را جايى نبرده اند, صاحب الاغ برآشفت و گفت: خيلى عجيب است كه حرف مرا قبول نكرده قول الاغ را بر قول من ترجيح مى دهيد!

مگس خان افغان بر سر قبر خواجه حافظ رفت و خواست مقبره او را ويران كند, جمعى او را ممانعت كردند و قرار بر تفال از ديوان خواجه نهادند, چون تفال زدند اين شعر نمودار شد:




  • اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگـه توست
    عرض خــود مى بــرى و زحمت مـامى دارى



  • عرض خــود مى بــرى و زحمت مـامى دارى
    عرض خــود مى بــرى و زحمت مـامى دارى



طفلى را پرسيدند كه نام پدرت چه باشد؟ گفت: گاو باشد.

گفتند: چرا گاو؟ گفت: آخر هر وقت مرا مى خواهد صدا بزند, مى گويد: گوساله! پس حتما خودش بايد گاو باشد!

ميرزا اشتهاى اصفهانى همانطور كه از نام با مسمايش پيداست بسيار اشتها داشت, در توصيف اشتهاى خود گفته است:




  • آن گنبد بزرگ كه درمسجد شـه است
    ســرپوش كوچكست زقاب طعام ما



  • ســرپوش كوچكست زقاب طعام ما
    ســرپوش كوچكست زقاب طعام ما



آورده اند كه شيخ لاهورى را كسى پرسيد: چرا در سن نود سالگى خضاب مى كنى؟ بديهه در جواب گفت:




  • دشمن زندگيست موى سفيد
    روى دشمــن سياه بايـد كرد



  • روى دشمــن سياه بايـد كرد
    روى دشمــن سياه بايـد كرد



گويند مردى مانده و گرسنه به دهى رسيد و چون مردمان ده از طعام به وى مضايقت داشتند دعوى كرد كه تعزيه خوان است, در مقابل, دهقانان وى را طعام بردند و بنواختند, چون سير بخورد, پرسيدند در تعزيه نوحه خوانى يا مخالف خوانى كنى؟ گفت: هيچ يك .كار من در تعزيه نعش شدن است.

مردى بود بزاز و به گوش گران و دخترى و زنى داشت همچنان, روزى به دكان رفت و كليد فراموش كرد, آمد و كليد از زن مى طلبيد, زن پنداشت كه تقاضاى چاشت مى كند, گفت: دختر را گفتم: برخيز و آتش كن كه پدر از دكان گرسنه خواهد آمد!

دختر پنداشت كه ماجراى نكاح مى رود, گفت: اى مادر, من شوهر چه مى كنم؟ مرا خدمت پدر مى بايد كرد!

روزى شخصى غزلى از حافظ به اسم خود در نزد شاه خواند, ناصرالدين شاه بعد از شنيدن غزل لب به تحسين گشود و گفت: شعر خوب و نغزى است ولى گوينده اش حافظ است. مردك با دستپاچگى گفت: خير قربان مال من است و حافظ آن را دزديده است.

ناصرالدين شاه گفت: مومن! آنوقت كه حافظ اين شعر را سرود تو و پدر تو هم نبوديد.

گفت: درست است اعليحضرتا من در آن زمان نبودم, كه حافظ توانست اشعار مرا بدزدد, اگر خودم بودم مانع مى شدم.

عطارى در خانه نشسته بود به پسر گفت: قربان بابا, ببين باران مى بارد؟ پسر گفت: جان پدر! اين گربه هم اكنون از بيرون آمده است, دست به پشتش بمال اگر خيس است كه مى بارد و اگر خيس نيست, نمى بارد. عطار گفت: آن سنگ يك من را بده مى خواهم چيزى وزن كنم,گفت : اين گربه را من ديروز كشيدم, درست يك من است, گفت: آن نيم زرع را بياور, گفت: من صبح اندازه گرفته ام اين گربه از دم تا بگوش نيم زرع تمام است.

عطار كه از جوابهاى پسرش خسته شده بود گفت: پس برخيز, همان گربه را بگير و بياور بدست من بده!

پسر گفت: جان بابا آنهمه كارها را من كردم اين يكى را ديگر خودتان بكنيد!

آورده اند كه شهيد آيت الله سيد حسن مدرس در حاضر جوابى و مطايبه بى نظير بود از جمله مطايبات وى با فرمانفرما نوشته اند: (( در يكى دو مورد كه مدرس نسبت به فرمانفرما مطالبى گفته و انتقاد كرده و ايراد گرفته بود, به مدرس پيغام مى دهد: خواهش مى كنم كه حضرت آيت الله اينقدر پا روى دم من نگذارند.

مدرس جواب مى دهند: به فرمانفرما بگوييد: حدود دم حضرت والا بايد معلوم شود, زيرا من هر كجا پا مى گذارم, دم حضرت والاست!

شيخ اجل سعدى شيرازى چه زيبا در تجسم سبكبارى نگاشته: توانگر زاده اى را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه اى در مناظره درپيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه در او بكار برده, به گور پدرت چه مانده, خشتى دو فراهم آورده و مشتى خاك بر آن پاشيده, درويش پسر اين بشنيد و گفت: تا پدرت زير آن سنگهاى گران بر خود بجنبيده باشد, پدر من به بهشت رسيده باشد!

كسى پيش وزير نظام (اميركبير) حاكم تهران شكايت برد كه فلانى ملك مرا غصب كرده است, و آن روزها هنوز ثبت پيدا نشده بود, غاصبين املاك ديگران اصطلاحى داشتند كه روى ملك و آب كسى پنجه مى انداختند, مى گفتند: از آسمان افتاده ام.

وزير نظام فرستاد عقب غاصب و چون او را آوردند گفت: چرا ملك اين آدم را غصب كرده اى؟ جواب داد: از آسمان افتاده ام, وزير نظام اشاره كرد چوب و فلك آوردند, و غاصب را به چوب بست, آنقدر زدند تا فريادش به آسمان رفت و گفت: هر چه بگوييد همان مى كنم.

وزير نظام گفت: برخيز و بعد از اين هر وقت از آسمان افتادى در خانه خودت بيفت!

سقراط كه از حكماى يونان است, اتفاقا زنى بداخلاق نصيبش شد, روزى آن زن در مقابل شوهر نشسته و مشغول رختشويى گرديد و بدگويى و سقط گفتن به سقراط آغازيد, و هتاكى و بى شرمى را از حد گذرانيد. حكيم از طريق حكمت و مروت و بردبار نفس نكشيد, سكوت سقراط, آن زن را به جسارت بالاترى واداشت, و طشتى كه مملو از آب و صابون در پيش بود با كمال بىآبرويى آورد و بر سر و ريش حكيم ريخت. حاضرين به حكيم عرض كردند كه اين مقدار تحمل بى موقع و صرف نظر بيجا از مانند شما حكيم دانايى پسنديده و زيبا نيست. جواب داد: چنين است! اما اثر غريدن رعد و جهيدن برق, آخرش آمدن برف و باران است!

مردى با نوكر حاكم آويخت و بينى او را به دندان بكند, حاكم جانى را بخواند و بازخواست نمود, مرد گفت: من نكنده ام, گفت: پس كه كنده؟

گفت: خود او.

گفت: كسى بينى خويش به دندان چگونه توان كندن؟

گفت: او نوكر حاكم است, هر چه بخواهد تواند كرد!

گويند زنى دو دختر الكن و تاتا داشت. روزى كه خواستگاران بديدن آن دو مىآمدند, مادر گفت: با ميهمانان سخن مگوييد, تا لكنت زبان شما را ندانند.

خواستگاران بيامدند و مادر چنانكه رسم است, لب چرا و نقلى پيش آورد, مگسى چند بر آن گرد آمده بود, دختر بزرگ گفت:

((تيش تيش مدسينا)) يعنى: كيش كيش, مگسان!

دختر بزرگتر براى يادآورى فرمان مادر گفت:((ننه ندفت حرف نزتينا؟)) يعنى: آيا مادر از گفتار منع نكرد؟

يكى در خانه احمقى را بكوفت و پرسيد فلان در خانه اى؟ آن شخص خود پاسخ گفت: نه! گفت:پس آوازت مىآيد, وى دست بر دهان نهاد و گفت: هان ديگر آواز نكنم.

گويند پادشاهى بوالهوس فرمان داد, تا از هر صاحب عيبى يك درم بگيرند, يكى عوانان شحنه, مردى اعور ديده گفت: درمى ببايدت داد. مرد گفت: چه چه چرا دهم؟ گفت: دو درم ده كه الكن نيز باشى! و گريبان او بگرفت, مرد دفاع كردن خواست, پيدا شد كه هم اشل است, عوان سه درم طلبيد, در گيرودار كلاه از سر او بيفتاد, معلوم شد گل نيز بوده است, عوان چهار درهم مطالبت كرد, مرد پاى بگريز نهاد و در رفتن لنگى او آشكار گشت, عوان گفت: مجنب كه گنجى

زنى نزد سلطان آمده, شكايت از شوهر خود كرد و گفت: اين مرد عقل پابرجايى ندارد, مال خود را تلف مى كند و به من هيچ اعتنايى نمى كند, سلطان گفت: به من چه؟ زن گفت: علاوه بر اين از اعليحضرت بد گفته, از دولت و طرز حكومت مذمت مى نمايد, سلطان گفت: به تو چه؟

در تاريخ آورده اند كه در استبداد صغير, مشيرالسلطنه كه در آن موقع صدر اعظم محمدعلى شاه قاجار بود به مردم گفت: ((شاه ارواحنا فداه حاضرند مجلس شوراى ملى مرحمت كنند ولى فقط يك شرط دارد كه وكلاى مجلس در سياست و امور مملكت دخالت نكنند!!))

هارون الرشيد از يكى از عرفا پرسيد: آيا شفيق زاهد تويى؟ گفت: شفيق منم, اما زاهد تويى!

هارون پرسيد: به چه علت؟ شفيق گفت: به جهت اينكه نهايت زهد من اينست كه ترك دنياى حقير و پست را كرده ام, اما زهد خليفه بدرجه اى است كه ترك آن باقيه و نعمتهاى نامتناهى الهى را نموده است.

پيرمرد زرگرى به دكان همسايه زرگر خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خورده هاى زر را وزن كنم. همسايه هش كه مردى عاقل و دورانديشى بود گفت: ببخشيد من غربال ندارم.

پيرمردگفت: بابا مرا مسخره مى كنى؟ من ترازو مى خواهم و تو مى گويى غربال ندارم مگر كر هستى؟

همسايه گفت: من كر نيستم ولى درك كردم كه تو با اين دستهاى لرزان خود چون خواهى كه خورده هاى زر را به ترازو بريزى و وزن كنى, مقدارى از آن به زمين خواهد ريخت, آن وقت براى جمعآورى آنها جاروب خواهى خواست و بعد از آنكه زرها را با خاك جاروب كردى آن وقت غربال لازم دارى تا خاك آنها را بگيرى, من از همين اول گفتم: كه غربال ندارم.




  • هر كه اول بنگرد پايان كار
    انـدر آخر او نگردد شرمسار



  • انـدر آخر او نگردد شرمسار
    انـدر آخر او نگردد شرمسار



مرحوم شيخ محمد على مدرس خيابانى صاحب كتاب نفيس ((ريحانه الادب)) نقل فرموده اند كه: روزى در انديشه اين بودم كه آيا حافظ مردى با ايمان و عابد و متشرع بوده است يا خير؟ فكر كردم كه از خود او فال بگيرم, شايد خود پاسخ مرا بدهد و وقتى ديوان را باز كردم اين غزل آمد:




  • عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت
    من اگر نيكم اگر بد, تو برو خود را باش
    همه كس طالب يارند چه هوشيارو چه مست
    همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت



  • كه گناه دگــران بــر تو نخواهند نوشت
    هركسى آن درود عاقـبت كار كـه كشت
    همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
    همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت



/ 1