((تحفه))نه طنز
شخصى را پرسيدند كه در شهر شما به بچه گاو چه مى گويند؟ هر چه فكر كرد نام ((گوساله)) بيادش نيامد.گفت: در شهر ما نام آن را نمى گويند و نمى گويند و نمى گويند تا آنكه بزرگ مى شود و به آن مى گويند ((گاو))!طبيب : بيمار شما تبش خيلى شديد است, آيا هذيان هم مى گويد؟پرستار: بلى, مخصوصا چند دقيقه پيش از اينكه مشرف شويد , مى گفت : الان عزرائيل مىآيد!پيرمردى خواست پسرش را تنبيه كند , پسر از پيش او گريخت و وارد مسجدى شد, پيرمرد نزديك در مسجد آمده وسردر درون آن كرده و به پسر آواز داد كه اى فلان شده بيابيرون و بعد از هفتاد سال پاى مرا به مسجد باز نكن!موشان مجلس مذاكره اى ترتيب دادند تا چاره اى براى گربه اى كه هر روز به آنها حمله مى كرد, بيانديشد, دراين مجلس نتيجه مذاكرات و مشاورات موشها به اين راه حل ختم شد كه زنگوله اى فراهم سازند و برگردن بياويزند تا هر گاه عزم حمله به آنها كرد آنها از صداى زنگوله زودتر خبر دارشوند وبگريزند.همه موشان از اين تصميم خوشحال شدند واز شادى سراز پاى نمى شناختند. در اين ميانه موشى تيز هوش برخاست وگفت : راه حل بسيار جالب است اما از ميان اين جمع ((آنكس كه زنگوله برگردن گربه ببندد كيست؟!))در ايام نوروز جمعى به ديدن يكى از امرا آمده بودند,صحبت از آن شد كه كدام يك از حيوانات به انسان شبيه است؟يكى گفت: از حيث صورت, ميمون.ديگرى گفت: از حيث سيرت, فيل.سومى گفت: اسب.امير رو به شاعرى كه در آن جمع ساكت نشسته بود كرد و پرسيد: به عقيده شما كدام حيوان بيشتر به انسان شبيه است؟شاعر نگاهى به اطراف كرده و گفت:پسر شما!يكى از ديگرى پرسيد : اگر يك نفر زن در يك روز يك پيراهن بدوزد, دو زن در يك روز چند پيراهن خواهند دوخت؟گفت: نصف پيراهن.پرسيد: معلوم مى شود از رياضيات چيزى نمى دانى؟گفت: رياضى را خوب مى دانم . ولى وقتى دو نفر زن با هم مشغول كار شوند اينقدر با هم حرف مى زنند كه فرصت دوختن نصف پيراهن را هم نخواهند داشت.شخصى نزد طبيب رفته و گفت : مثل اين است كه گربه توى گلوى من پنجه مى زند.طبيب گفت: من در اين درد تخصص ندارم, به سگ من رجوع نماييد!طلحك مسخره دربار سلطان محمود بود, سلطان در روز عيد بر همه درباريان خلعت داد جز او كه يك پالان برايش فرستاد, طلحك هم آن را در روز سلام, به پشت خود گذاشت برحاضرين گفت: خلعتهاى شما همه معمولى است ولى شاه تن پوش مبارك را به من مرحمت فرمود. ظريفى قرص نان جوى در آب انداخت تا نرم شود و بخورد, از هم وارفت, گفت : تو كه نمى توانى خودت را نگاهدارى مرا چگونه خواهى داشت؟ امير تيمور در حمام بود وبه دلاك گفت: پسر من, به چند مى ارزم؟ دلاك رند جواب داد قربان صد تومان. امير گفت : نادان بيشعور تنها اين لنگ كه من به كمر بسته ام صدتومان مى ارزد. دلاك جواب داد : قربان با لنگ حساب كردم!مردى تازه وارد قصبه اى شده بود, از شدت گرما و عطش له له مى زد, چند بچه را در كوچه ديد كه با هم مشغول بازى هستند, به يكى از آنها گفت: آقا پسر, يك ليوان آب مى دهى كه من بخورم؟پسرگفت: مى خواهى برايت دوغ بياورم.مرد گفت: خيلى متشكرم, آقا پسر.بچه به طرف خانه دويد و لحظه اى بعد يك كاسه بزرگ و پر از دوغ آورد, و به دست مرد خسته و تشنه داد, او همه دوغ را سر كشيد.پسرك گفت: مى خواهيد باز برايتان بياورم؟گفت: البته دلم مى خواهد ولى خيلى مزاحم مى شوم.پسرك گفت: نه آقا مزاحمتى ندارد. اين دوغ به درد ما نمى خورد, براى اينكه توى آن يك موش افتاده بود.مرد فوق العاده عصبانى و ناراحت شد و كاسه را به زمين زد, آنوقت پسرك فرياد كشيد: مامان ! اين آقا كاسه اى را كه در آن براى سگمان غذا مى ريختيم شكست!روزى ناصرالدين شاه به مازندران مى رفت, در نزدكى مقصد وقتى سراز پنجره بيرون آورد, دريا را مشاهده كرد, باتعجب از يكى از همراهان پرسيد: آن چيست؟ آن شخص متملقانه تغطيمى نموده وعرض كرد:((قربان !بحرخزر شرفياب شده است !))كودكى كنار آب نان مى خورد, ناگاه تصوير خويش در آب ديد نان بينداخت ونزد پدر پيرش آمد و گفت : پدرجان نانم راكسى كنار آب ربود, پدر همراهش كنار آب آمد و در آب نگريست وگفت: شرم نمى كنى با اين ريش سفيد نان فرزندم را مى ربائى؟ملا خرش مرده بود وتمام فكرش در بدست آوردن خرديگرىبود, روزى در صحرا نعل خرى يافت آن را برداشته دربغل گذارد وشكر خدارابجا آورد گفت : ديگر آرزوئى جز سه نعل ويك خرندارم!شخصى درهمى چند برداشت تا به بازار رفته اسبى بخرد, يكى پرسيدش به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم به بازار كه اسب بخرم. گفت: بگو انشاالله. گفت: پول در كيسه من و اسب در بازار, قضا را دربازار پول او را از جيبش ربودند و مرد نااميد به خانه برگشت, وقتى در كوفت زنش از داخل آواز داد كه كيست؟ گفت: منم انشاالله ! اسب نخريده ام انشاالله, پولم را دزديدند انشاالله , به خانه آمده ام انشاالله, شوهر تو هستم انشاالله.شخصى به خانه دوست خود رفت , چون وقت صرف غذا رسيد صاحبخانه كاسه اى شير نزد او نهاد وگفت: ميل بفرماييد كه ماست و پنير و روغن, كره, كشك و قارا و سرشير, از شير است .مهمان بخورد و دم نزد و رفت وبراى تلافى صاحبخانه را به منزل خود دعوت نمود و چون موقع خوردن خوراك شد, يك شاخه مو نزد وى گذاشت وگفت: تناول فرماييد كه : دو شاب, حلوا, شيره, كشمش وغيره از همين شاخ به عمل مىآيد.مردى روستائى را پسر به حد مردان رسيده بود, روزى با زن گفت: اگر سختى معاش ما بدينگونه بپايد, عاقبت بايد خر را فروخت و براى پسر عروسى گرفت.پس از آن هر وقت پدر به سخنى آغاز مى كرد پسر كلام او را بريده, مى گفت: بابا از خر بگو!مظفرالدين شاه از سفر قم مراجعت كرد و در ميان راه كجاوه اش خراب شد و مجبور شد در كاروانسرايى تا صبح بماند, بهمين منظور در كاروانسرايى را زد, دالاندار گفت : كيه؟ مظفرالدين شاه گفت: ما السلطان بن سلطان بن سلطان مظفرالدين شاه بن صاحبقران ناصرالدين شاه , شاهنشاه شهيد سعيد فقيه هستيم و آمديم امشب را در اينجا بخوابيم! دالاندار از پشت در گفت:- آقايون , ما فقط يك اتاق كوچك داريم, براى اين همه آدم جا نداريم.شير و گرگ و روباه به اتفاق, گورخر و آهو و خرگوش را صيد كردند, شير به گرگ گفت: اينها را چگونه تقسيم مى كنى؟ گفت: واضح است, گورخر قسمت شما , خرگوش از آن روباه و آهو سهم من خواهد بود.شير برآشفت و گفت: معلوم مى شود , علم حساب را نخوانده و عمل تقسيم را نمى دانى, چنگ فرو برده, كله گرگ را كند و به يك طرف انداخت. آنوقت از روباه پرسيد تو چگونه تقسيم مى كنى؟گفت: خرگوش لقمه الصباح شما, گور ناهار و آهو چاشت شما خواهد بود و غير از اين طريقه تقسيم ديگرى را در نظر نداشته و نمى دانم. شير گفت: مرحبا به تو, اين عمل تقسيم را به اين صحت و درستى در كدام مدرسه آموخته اى و از كه ياد گرفته اى؟گفت: از كله اين گرگ كه اكنون كنده شده و در آن گوشه افتاده است.در مجمعى از اهل لغت و ادبا از بعضى اسامى و كلمات سخن مى راندند, ملانصرالدين در آنجا حضور داشت, گفت: سريحان اسم آن گرگى است كه حضرت يوسف(عليه السلام) را خورد, گفتند: حضرت يوسف(عليه السلام) را گرگ نخورد. گفت: پس اسم آن گرگى است كه حضرت يوسف(عليه السلام ) را نخورد.چون خواجه نظام الملك را در زندان انداختند امور كشور مختل شد و نظم امور بهم ريخت. لذا به خواجه اصرار مى كردند تا بار ديگر حكومت و وزارت را بدست گيرد, ولى خواجه عزلت اختيار كرده بود,آنها انديشه كردند كه چون خواجه از هم صحبتى با نادان بسيار ناراحت مى شود, لذا چوپانى احمق و نادانى بيابانى را در زندان همدمش كردند, خواجه مشغول تلاوت قرآن بود كه چوپان وارد شد و سلام كرد و جلوى خواجه نشست و بدو نگاه مى كرد, لحظه اى نگذشت كه حال چوپان منقلب شد و صدايش به گريه بلند شد. خواجه گمان كرد كه تازه وارد عارفى است آشنا به معارف قرآن, لذا حالش دگرگون شده است, رو به چوپان نمود و پرسيد: جرا گريه مى كنى؟ چوپان آهى كشيد وگفت:داغ مراتازه كردى!خواجه گفت: چرا؟گفت: من بزى داشتم كه پيش آهنگ گله من بودوهرگاه علف مى خوردريشش مثل ريش شما مى جنبيد والاذن كه ريش شما راديدم بياد او افتادم, دلم سوخت و به گريه افتادم.خواجه گفت : انالله وانا اليه راجعون , از شدت ناراحتى كاغذ و قلم طلبيد و به حكمران نوشت:
صدسال بكند و بند و زندان بودن
صد قله قاف را به پا فرسودن
بهتر كه دمى همدم نادان بودن!
در روم و فرنگ با اسيران بودن
بهتر كه دمى همدم نادان بودن!
بهتر كه دمى همدم نادان بودن!
غلامرضا نوروزى فرد-بجنورد
روزى عبدالله بن معاويه بر كارگاه عصارى گذشته و بر گردن استرى كه سنگ عصارى را مى كشيد چند زنگوله آويخته ديد, از عصار پرسيد: اين زنگوله ها را چرا به گردن استر آويخته اى؟عصار گفت: به جهت آنكه اگر از حركت باز ايستد آگاه شوم.اميرگفت: اگر استر باز ايستاد و براى فريب تو سرش را تكان داد تا صداى زنگوله قطع نشود چگونه بر حيله اش آگاه مى شوى؟گفت: اى امير, عقل استر من هرگز به اندازه عقل امير نيست تا چنين تدبيرها كند!دو احمق كه پياده سفرمى كردند در راه از دهقانى پرسيدند: چند فرسخ ديگر تا شهر مانده است؟گفت: چهار فرسخ.يكى ازآندو به ديگرى گفت: باكى نيست, قسمت هر كداممان مى شود دو فرسخ و زود خواهيم رسيد!هيزم شكنى بر دكان چينى فروشى فرود آمد و ادعاكرد كه اين مغازه از من است ومن مالك حقيقى آنم وتا اكنون هم در اينجا خريد و فروش داشتم تو اينجا چه مى كنى؟ چينى فروش كه اين منظره برايش بسيار غير منتظره بود, سخت خشمگين شد و بناى دعوا و مرافحه را گذاشت و قرار براين شد كه نزد قاضى روند, چون نزد قاضى آمدند, قاضى داستان را از زبان آنها شنيد و سپس گفت: فعلا هر دو برويد تا تدبيرى انديشم و چون آن دو با هم از مجلس خارج مى شدند از پشت سر آنهافرياد زد: هيزم شكن, هيزم شكن!! و هيزم شكن روى بر گردانيد.قاضى گفت: بگيريدش و حبس كنيد كه تا بحال چينى فروش بود و الحال هيزم شكن شده!شخصى ديگرى رادر خيابان ديده گفت:- سلام حاجى خان, از سفر كى باز گشته ايد؟ چقدر شكلتان عوض شده است!- اشتباه مى كنيد, بنده حاجى خان نيستم!- عجب !پس اسمتان هم عوض شده!مرحوم شهيد سيد حسن مدرس معمولا ياد داشتهاى وزرا و مقامات دولتى را بر روى جلد پاكت سيگار ويا تكه كاغذهاى بى مقدار و بى ارزش مى نوشت, يكى از وزرا كه دريافت چنين نامه هائى برايش كسرشان بود, يك بار دسته اى كاغذ سفيد براى مدرس فرستاد.مدرس كه منظور آن وزير مغرور را بخوبى دريافته بود, بر روى جلد پاكت سيگار اين ياداشت را براى او نوشت وهمراه كاغذهاى سفيد براى او فرستاد: ((كاغذ سفيد پيدامى شود ولى لياقت تو بيشتر از اين نيست.))!شخصى كلنگى داشت و هر شب آن را داخل اتاق مى نهاد و در را مى بست, شبى زنش به او ايراد گرفت كه چرا كلنگ را به داخل اتاق مىآورى؟آن شخص گفت: مى ترسم گربه آن را ببرد!زن گفت: مگر ممكن است گربه كلنگ ببرد!؟آن شخص گفت: گربه موش بى قابليت را كه دينارى هم نمى ارزد مى برد و مى خورد, چگونه ممكن است , كلنگ را كه چند تومان مى ارزد نبرد؟!شاه عباس دوم صفوى چون براى تسخير آذربايجان به تبريز رفت, با ديوان خواجه حافظ فالى گرفت, اين بيت مناسب حال آمد:
عراق و فارس گرفتى به شعر خود حافظ
بيـا كـه نوبـت بغـداد و فتح تبريز است
بيـا كـه نوبـت بغـداد و فتح تبريز است
بيـا كـه نوبـت بغـداد و فتح تبريز است
حيرتــى دارم ز ادراك شـــه كشور گشـا
كزبراى خاطــر جمــع لــونـــد ناتـراش
نقطه جامى تراشيدست و خامى كرده است
آنكه بردرگاه او گردون غلامى كرده است
نقطه جامى تراشيدست و خامى كرده است
نقطه جامى تراشيدست و خامى كرده است
رواق منظر چشم من آشيانـه تســت
كرم نما و فرودآ كه خانه, خانه تست
كرم نما و فرودآ كه خانه, خانه تست
كرم نما و فرودآ كه خانه, خانه تست
بـا بـدانيـش هـم نكوئى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
دهن سگ به لقمه دوخته به
دهن سگ به لقمه دوخته به
كشتى نشستگانيم اى باد شرطه برخيـز
كشتى نشستگانيم اى باد شرطه برخيـز
شـايـد كـه بــاز بينيـمديـدار آشنـا را,
شـايـد كـه بــاز بينيـمديـدار آشنـا را,
آيانشستگانيم صحيح است ياشكستگانيم؟!
آيانشستگانيم صحيح است ياشكستگانيم؟!
بعضى نشسته خوانند,بعضى شكسته دانند
چون نيست خواجه حافظ,معلوم نيست ما را
چون نيست خواجه حافظ,معلوم نيست ما را
چون نيست خواجه حافظ,معلوم نيست ما را
اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگـه توست
عرض خــود مى بــرى و زحمت مـامى دارى
عرض خــود مى بــرى و زحمت مـامى دارى
عرض خــود مى بــرى و زحمت مـامى دارى
آن گنبد بزرگ كه درمسجد شـه است
ســرپوش كوچكست زقاب طعام ما
ســرپوش كوچكست زقاب طعام ما
ســرپوش كوچكست زقاب طعام ما
دشمن زندگيست موى سفيد
روى دشمــن سياه بايـد كرد
روى دشمــن سياه بايـد كرد
روى دشمــن سياه بايـد كرد
هر كه اول بنگرد پايان كار
انـدر آخر او نگردد شرمسار
انـدر آخر او نگردد شرمسار
انـدر آخر او نگردد شرمسار
عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت
من اگر نيكم اگر بد, تو برو خود را باش
همه كس طالب يارند چه هوشيارو چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
كه گناه دگــران بــر تو نخواهند نوشت
هركسى آن درود عاقـبت كار كـه كشت
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت