حــق و تـكليف
در عصري زندگيميكنيمكه بسياري از مقبولات و مسلمات گذشتگان، مورد چون و چرا واقع شده و به اصطلاح زير سؤال رفته است. امروز هر كس نوگرا نباشد، سنتي و به اصطلاح عقبافتاده و وامانده از كاروان ترقي و اسير ارتجاع شمرده ميشود. يكي از ويژگيهاي انسان نوگرا اين است كه گذشتگان را تخطئه ميكند و حتي سخن صواب آنها را خدشهدار ميسازد. هر كس سخن گذشتگان را به ديده احترام نگاه كند ـ گواينكه از روي تحقيق باشد ـ بايد به او لقب موهن «انسان سنّتي» داد و هر كس خود را بريده از گذشتگان قلمداد كند و معتقدات آنها را ـ ولو به حق باشد ـ زير سؤال ببرد، انسان مدرن لقب ميگيرد.انسان مدرن كسي است كه هيچ انديشهاي را بدون چون و چرا قبول نكند و هيچ دستوري را بدون چون و چرا قابل اجرا نداند. آري، آنچه براي انسان مدرن در عرصه طبيعت و اجتماع و اقتصاد، مطرح است، راز گشايي و توانايي بيشتر است. انسان سنتي اهل چون و چرا نيست. او در پي رازگشايي و توانايي در عرصه طبيعت و اجتماع نيست. در نظر وي قسمت ازلي بيحضور او صورت گرفته و نبايد خردهگيري كرد. خواه وضع موجود بر وفق رضا باشد يا نباشد، «او بجز راه تسليم و رضا» راه ديگري نميشناسد. او بر خلاف انسان مدرن كه «نه» ميگويد، پرخاش ميكند و خرده ميگيرد، اهل «نه» گفتن و پرخاشگري و خردهگيري نيست.يكي از مسائلي كه در پي بردن به تفاوتهاي انسان سنتي و انسان مدرن، راهگشاست، مسأله حق و تكليف است. انسان سنتي براي خود حقي قائل نيست. به او فهمانده شده كه سراپاي وجودش را تكليف فرا گرفته و اصولاً انسان سنتي يعني انسان مكلّف، يعني انساني كه همواره گوش به فرمان دارد و هميشه براي اجراي آن، در حال آماده باش به سر ميبرد. او مصداق اين بيت است:
گردن نهاديم الحكم
گر تيغ بارد از كوي آن شاه
گر تيغ بارد از كوي آن شاه
گر تيغ بارد از كوي آن شاه
عالمان مرآت دانائي حق
پادشاهان مظهر شاهي حق
پادشاهان مظهر شاهي حق
پادشاهان مظهر شاهي حق
در حالي كه امروزه، علمي تحت عنوان علم حقوق داريم كه در دانشگاهها تدريس ميشود. از تفاوت نام اين دو رشته، يعني علم به تكاليف و علم به حقوق، ميتوان عمق تفاوت دو بينش جديد و قديم را دريافت. گرچه گاهي از اصطلاح حقوق اسلامي هم استفاده ميكنند و مناقشه در لفظ نبايد كرد، لكن بايد توجه داشت كه در اينجا فقط لفظي به لفظ ديگر تبديل نشده، بلكه فلسفهاي جاي خود را به فلسفه ديگري داده است. در علم فقه انسان موجود مكلفي است كه بايد تكاليف او را بيان كرد و در اختيارش نهاد تا بر وفق آن عمل كند و در ضمن پارهاي از حقوق او نيز معلوم ميشود. اما در علم حقوق، انسان موجود محقي است كه بايد از حقوق خود آگاه شود و البته در ضمن اين حقوق، تكاليف هم روشن ميشود.»آنچه در بالا ملاحظه كرديد در حقيقت گوياي همه مطالبي است كه درباره مسأله حق و تكليف و در تبيين موضع سكولاريستي در ذهن نويسنده وجودداشته و با تعبيراتگوناگون بيانكرده است. درمجموع ميتوان چند نكته مهم از عبارات فوق را استنتاج و استخراجكرد.1. ديني كه قرآن و روايات معرفي ميكنند بيشتر بيانگر تكليف و كمتر بيانگر حق است. بيانات حقوقي دين، فوقالعاده استثنايي و اندك است. نظير آيه 33 اسراء.2. تصوير دين از انسان تصوير يك موجود مكلف است. در اين متون يك وليّ صاحب اختيار و اقتدار به آدميان امر و نهي ميكند و انسانها چارهاي جز اطاعت ندارند.3. اين تكاليف حدود اللّه است و تجاوز از حدود اللّه عقاب و مؤاخذه دارد.4. حقوق نسبت به تكاليف وجود ثانوي و اشتقاقي دارند.5. در بسياري از موارد حق به معناي تكليف است.6. رسالةالحقوق امام سجاد(ع) در حقيقت «رسالةالتكاليف» است.7. موضوع علم فقه، فعل مكلف است. در اين علم فرض شده كه انسان موجودي مكلف است نه محق و بايد ديد تكاليف او چيست.8. علم حقوق در مقابل علم فقه ـ كه علم تكاليف است ـ ناشي از تفاوت بينش جديد و قديم است.9. مناقشه لفظي نبايد كرد؛ بحث در تبديل لفظ به لفظ نيست. اگر ميگويند حقوق اسلامي، مقصود تكاليف است.10. در ضمن علم حقوق، همه تكاليف معلوم ميشود. اما در ضمن علم فقه، برخي از حقوق به دست ميآيد.به نظر نگارنده، نكات مهم و حساس عباراتي كه نقل شد، همينهاست و از آنجا كه نگارنده اين نوشتار، همچون نگارنده آن عبارات، خود را محق ميداند كه هر ادعايي را بدون چون و چرا نپذيرد، مطالب را به نقد و بررسي ميگذارد.
توضيحي درباره معناي حق
قبل از نقد و بررسي مطالب ياد شده، ناگزيريم درباره معناي لغوي و اصطلاحي حق توضيحي بدهيم. حق در لغت به معناي ثبوت است و در اصطلاح فقها به دو معني به كار ميرود: يكي معناي عام و ديگري معناي خاص. حق در معناي عام شامل حكم هم ميشود، امّا در معناي خاص چنين نيست.براي اينكه معناي اصطلاحي عام و خاص حق معلوم شود، ناگزيريم كه فرق حق و حكم (تكليف) را بيان كنيم:1. حق در معناي خاص از مفاهيم ذات الاضافة است، چرا كه براي كسي عليه كسي است. بنابراين در هر حقي سه چيز مطرح است: من له الحق، من عليه الحق و متعلق حق. به عبارت ديگر، كسي كه حق براي اوست و كسي كه حق بر عهده اوست و چيزي كه حق به آن تعلق يافته است.در برخي از موارد سؤالي مطرح ميشود و آن اينكه آيا حق هميشه من عليه الحق دارد يا نه؟ گفتهاند كه انسان حق تنفس دارد. پس او من له الحق است. اما در مقابل او كسي كه حق بر عهده او باشد نداريم و برخي پاسخ دادهاند كه در همينجا دولت يا جامعه، عهده دار حق است و وظيفه دارد كه حق صاحب حق را تأمين كند. با توجه به بيان فوق بايد بگوييم: حق از مفاهيم ذات الاضافة و حكم از مفاهيم نفسي است.ميتوانيم در تعريف حق بگوييم: اعتبار سلطه به نفع شخص يا جهتي نسبت به عين، منفعت، انتفاع يا امري اعتباري. اعتبار اضافه خاص بين ذي حق و متعلق حق، يك نوع سلطه است. اين اضافه يا عقلايي است يا شرعي. اولي به اعتبار عقلا و دومي به اعتبار شارع. متعلق اين اضافه، يا عين يا منفعت يا امراعتباري است. مانند حق مرتهن بر عين مرهونه كه نوعي سلطه است. البته گاهي سلطه هست، ولي حق نيست. مثلاً انسان بر وجود خود تسلط دارد؛ ولي نميگوييم بر خود حق دارد. گاهي حق هست ولي سلطه نيست، مانند حق تحجير كه به صغير منتقل ميشود. ولي او به خاطر صغرش سلطهاي ندارد. (گرچه همينجا هم وليّ طفل سلطه دارد و نبايد بگوييم سلطه نيست).2. در حكم لحاظ سلطه نشده، ولي در حق لحاظ سلطه شده.3. حكم قابل اسقاط نيست، ولي حق قابل اسقاط است.4. حق در مواردي قابل نقلوانتقال است، ولي حكم قابل نقلوانتقال نيست.ميان نقل و انتقال فرق است. در مورد نقل، قصد و اراده مؤثر است. مثلاً شخص مال خود را به وسيله بيع يا هبه نقل به ديگري ميدهد. در مورد انتقال، قصد و اراده مؤثر نيست. چنانكه مال مورّث منتقل به وارث ميشود بدون اينكه اراده وارث يا مورّث تأثيري داشته باشد.تفصيل و توضيح مطلب فوق اين است كه:الف. حق شفعه قابل اسقاط و قابل انتقال به وارث است ولي قابل نقل نيست.ب. حق استفاده از خانههاي سازماني يا حق مضاجعت، قابل اسقاط است، ولي قابل نقل و انتقال نيست.ميتوان گفت هر چه قابل نقل است، قابل اسقاط است ولي عكس آن صادق نيست. همچنين، هر چه قابل انتقال است، قابل اسقاط است ولي عكس آن صادق نيست.با توجه به توضيحات بالا ميتوان فرق حق و حكم يا تكليف را تشخيص داد. معذلك، گاهي در مصاديق حق و حكم، اشتباه پيش ميآيد. در اينگونه موارد اگر جانب حكم را بگيريم، براي انسان، وظيفه و مسؤوليت درست كرده و آزادي را از او گرفتهايم و اگر جانب حق را بگيريم، طبعاً بار تكليف و مسؤوليت را از دوش او برداشته و جانب آزادي او را مراعات كردهايم.در اينجا نظرهايي وجود دارد: 1. برخي از فقها جانب آزادي را گرفتهاند، البته بدون دليل كافي و با ترديد. 2. برخي گفتهاند براي تشخيص مورد مشتبه، مراجعه به عرف ميكنيم. 3. برخي تمسك به استصحاب كردهاند. البته استصحاب در صورتي كارساز است كه حالت سابقه داشته باشيم. 4. نراقي در مشارق الاحكام گفته است: حق بودن محتاج به دليل است. پس بايد جانب حكم را ترجيح داد.صرفنظر از احتمالات يا اقوال فوق، بايد به اين نكته اساسي توجه كرد كه آيا در مورد انسان بايد اصل را بر آزادي و اختيار گذاشت يا بر محدوديت؟ اگر اصل را اختيار و آزادي قرار دهيم، زمينه ظهور حق و اگر اصل را بر محدوديت قرار دهيم، زمينه ظهور حكم است. اگر دليل صريح و روشني بر محدوديت انسان نداشته باشيم، چرا حكم به محدوديت و محكوميت او كنيم؟ مبناي ل1غا!%للّهٍللّهٌّ نسيان، جهل و...نكته مهمي كه بايد به آن عنايت داشت اين است كه هر حقي مستلزم حكم يا تكليفي است. يعني حتماً در مقابل آن، تكليف يا حكمي وجود دارد. اما هر حكمي مستلزم حق نيست. في المثل، اگر بگويند پدر بر فرزند، حق احترام يا فرزند بر پدر، حق نفقه يا تربيت دارد، قطعاً در مقابل حق، حكم يا تكليفي وجود دارد. اگر پدر بر فرزند حق احترام دارد، فرزند مكلف است كه به او احترام كند و اگر فرزند بر پدر حق نفقه دارد، پدر مكلف است كه نفقه او را بدهد.اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايد:ان للولد علي الوالد حقا وان للوالد علي الولد حقّا فحق الوالد علي الولد ان يطيعه في كل شيء الا في معصية اللّه سبحانه وحق الولد علي الوالد ان يحسّن اسمه ويحسّن ادبه ويعلّمه القرآن.فرزند را بر پدر و پدر را بر فرزند، حقي است. حق پدر بر فرزند اين است كه او را در هر چيزي، جز در معصيت خداوند سبحان، اطاعت كند و حق فرزند بر پدر اين است كه نام و ادبش را نيكو كند و قرآن را به او بياموزد.در اين شيوه بيان، دقيقاً رابطه متقابل حق و تكليف آشكار شده، چرا كه در مقابل حق پدر، فرزند مكلف شده و در مقابل حق فرزند، پدر. اگر در مقابل حقوقي كه براي فرزند بر پدر نهاده شده يا در مقابل حقوقي كه براي پدر بر فرزند نهاده شده، تكليفي نباشد، جعل حق بيمعني و حقوق بيمحتوا و بيهوده است. حتماً بايد آنجا كه حقي است، تكليفي باشد ولي لازم نيست كه هر جا تكليفي باشد، حقي هم باشد. اگر اين مطلب را بپذيريم بايد بگوييم نسبت ميان حق و تكليف، عموم و خصوص مطلق است چرا كه دايره حكم و تكليف، از دايره حق وسيعتر است به عنوان مثال، نماز و رزوه و امثال آنها از احكام و تكاليفند. لازم نيست كه در مقابل اين احكام، حقي باشد. ولي در مقابل حقوق زن و شوهر بر يكديگر و حقوق متقابل پدر و مادر و فرزند و حقوقي كه در معاملات و ايقاعات و ارث و ديات و قصاص و قضاء و... پديد ميآيد، تكاليف هم هستند والاّ براي حقوق ارزش و اعتباري نخواهد بود.ممكن است قدري پا را فراتر بگذاريم و بگوييم اصولاً دايره حكم و حقي با هم مساوي است؛ يعني هر جا حكمي هست، حقي وجود دارد و بالعكس. علت اينكه دايره تكليف را وسيعتر دانستهاند اين است كه خواستهاند بگويند در مقابل احكام عبادي اسلام، حقي مطرح نيست. ولي چرا اينطور بگوييم؟ خدا در مقابل بندگان حقوقي دارد. حق خدا بر بندگان مستلزم تكاليف عبادي بندگان است. بنابراين تمام بخشهاي چهارگانه فقه؛ يعني عبادات و معاملات و ايقاعات و احكام، منشأ حقوقي دارند و اگر حقي نبود، تكليفي هم نبود.اگر با اين ديد به مسأله حق و تكليف بنگريم، بايد توجه كنيم به اينكه هيچ مانعي نيست كه براي خدا و بندگان حقوق متقابل مطرح باشد، همانطور كه بندگان نيز بر يكديگر حقوق متقابل دارند و هرگز معقول و منصفانه نيست كه انساني بر ديگران حقوقي داشته باشد، بدون اينكه ديگران بر او حقوقي داشته باشند.چه مانعي دارد كه خدا و انسان نيز بر يكديگر حقوق متقابل داشته باشند؟ از پارهاي از تعبيرات قرآني حقوق متقابل ميان خدا و انسان يا خدا و جنبندگان استفاده ميشود. به آيات زير بينديشيم:و كان حقّا علينا نصر المؤمنين.(الروم 47)ياري كردن مؤمنان، حقي بر عهده ماست.مامن دابّة فيالارضالاعلياللّهرزقها.(هود/8)هيچ جنبندهاي در زمين نيست، جز اينكه روزي او بر عهده خداست.للّه علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلاً.(آل عمران 93)برعهده مردمي كه استطاعت دارند، حق خداست كه حج بهجاي آورند.با توجه به توضيحات بالا بهتر ميتوانيم به نقد و بررسي نكات دهگانه بپردازيم:1. آيا بيانات حقوقي دين اندك است؟
مدّعا اين است كه دين مورد نظر قرآن و روايات، بيشتر بيانگر تكليف و كمتر بيانگر حق است. اين ادعا در صورتي درست است كه دايره حكم يا تكليف را از دايره حق وسيعتر بدانيم، يعني بگوييم مثلاً نماز و روزه حكم است. در مقابل اين حكم لازم نيست كه حقي وجود داشته باشد. اما بسياري از احكام در مقابل حق هستند. در مورد معاملات، دستور «اوفوا بالعقود» صادر شده، وفاي به عقد يك تكليف است. در هر عقدي دو طرف وجود دارد؛ موجب و قابل. هر كدام اينها بر ديگري حق دارد. موجب بايد به مقتضاي ايجاب و قابل بايد به مقتضاي قبول وفا كند. در مقابل موجب، طرف قبول و در مقابل قابل، طرف ايجاب، ذي حق است. در اينگونه موارد، حق و تكليف از يكديگر غير قابل انفكاكند. اگر حقي نباشد، تكليف بيمعني است و اگر در مقابل حق، تكليف نباشد، حق بيمحتوا و بياعتبار است.حال اگر با ديد ديگري كه تبيين شد به مسأله بنگريم به هيچوجه صحيح نيست كه بگوييم قرآن و روايات، بيشتر بيانگر تكليف و كمتر بيانگر حقند، بلكه هر جا از تكليف سخن ميگويند بر مبناي حقي است و هر جا از حق سخن ميگويند براي سوق دادن به سوي تكليفي است.به نظر مستشكل، قرآن و روايات ميبايد فقط از حقوق سخن ميگفتند تا از دل آنها تكليف بيرون آيد، نه اينكه بيشتر از تكليف و كمتر از حقوق سخن بگويند. حال آنكه روش قرآن و روايات بر روش مورد نظر مستشكل ترجيح دارد. چرا كه معمولاً انسانها با حقوق خود آشنايند و آنجايي كه نياز به راهنمايي داشتهاند، دين آنها را راهنمايي كرده و اهميت حقوق را براي آنها بيان داشته است. عظمت اسلام در اين است كه با صدور احكام و تكاليف، هر انساني را مكلف ساخته كه حقوق ديگران را رعايت كند و متقابلاً از ديگران هم خواسته كه حقوق او را زير پا نگذارند. غير منصفانه و غيرعادلانه است كه به تو بگويند گاو همسايه را ندزد ولي دست همسايه را در دزديدن گاو تو باز بگذارند. آيا بهتر اين است كه فقط صاحب حق را به حقوقش آشنا كنند بدون اينكه ديگران را به رعايت حقوق او مكلف سازند، يا اينكه بيان تكليف را محور قرار دهند تا وقتي كه صاحب حق ديده بگشايد، ملاحظه كند كه پيرامون او را انسانهايي فرا گرفتهاند كه همه و همه خود را در برابر او مكلف و مسؤول ميشمارند و خود را ـ در صورت زير پا گذاشتن تكليف و مسؤوليت ـ مستحق كيفر دنيوي و اخروي ميبينند؟وانگهي افراد زورمند و قلدر يا نيرنگباز بسيارند. اينان هرگز به حقوق خود قانع نيستند و سعي ميكنند از راه حيله و تزوير يا از راه ارعاب و فشار و افساد، حقوق ديگران را پايمال كنند و در حالي كه خود از انواع نعمتها و تجملات زندگي برخوردارند، راضي نيستند كه سايرين از حدّاقل امكانات زندگي برخوردار باشند. در اين صورت، بيان حقوق كارساز نيست، بلكه بيان تكليف است كه كارساز است. چرا كه عصيان تكاليف الهي فقط عقاب اخروي ندارد؛ بلكه احياناً عقاب دنيوي هم دارد. قرآن كريم مردم ستمديده و پايمال شدگان حقوق را تشويق به فرياد زدن و پرخاشگري و بدگويي ظالمان ميكند. فرياد خشم مظلوم بر ظالم را محبوب خدا معرفي كرده و در حقيقت، مظلوم را مكلف كرده كه با مشت گره كرده بر سر ظالم فرياد خشم برآورد و بر اندامش لرزه افكند. در اينباره قرآن ميفرمايد:لا يحب اللّه الجهر بالّسوء من القول الاّ من ظلم.(النساء 147)خداوند بلند كردن صدا به بدي گفتار را دوست نميدارد، مگر اينكه كسي مظلوم واقع شود.گذشته از اين، قرآن كريم مسلمانان را مكلّف كرده كه در راه نجات مستضعفان نبرد كنند، بكشند و كشته شوند تا شجره شوم استكبار از پاي درآيد و حقوق پايمال شده مستضعفان احيا گردد. دراينباره ميفرمايد:و مالكم لاتقاتلون في سبيل اللّه والمستضعفين من الرجال والنّساء والولدان الذين يقولون ربنا اخرجنا من هذه القرية الظالم اهلها....(النساء 78)چرا در راه خدا و در راه نجات مردان و زنان و كودكان مستضعفي كه ميگويند پروردگارا! ما را از اين شهري كه اهل آن ستمكارند خارج گردان... نبرد نميكنيد؟!در اين دو آيه، انسان مكلف شده است كه اگر مظلوم است در برابر ظالم فرياد خشم برآورد و اگر قدرت دارد، براي نجات مظلومان از چنگال ظالمان به نبرد پردازد. به راستي شيوهاي از اين برتر براي حفظ و احياي حقوق انسانها وجود دارد؟!خلاصه اينكه قرآن و روايات كه به قول مستشكل بيشتر جانب تكليف و كمتر جانب حق را گرفتهاند، راهي بسيار صحيح پيمودهاند. همان آيه 33 سوره اسراء هم كه مستشكل از بيانات فوقالعاده استثنايي و اندك حقوقي شمرده، خود متضمن تكليف است چرا كه دستور «فلا يسرف في القتل» دارد. پس در عين اينكه به وليّ دم حق داده كه انتقام خون مظلوم را از ظالم بگيرد، او را مكلف ساخته كه از اسراف و زيادهروي پرهيز كند. پس همين مورد استثنايي هم جانب تكليف را گرفته و نگفته است بايد انتقام بگيري. بلكه گفته است حق انتقام داري ولي نبايد اسراف كني.به هر حال، آن حقوقي كه مردم آنها را براي خود ميشناسند، نياز به تبيين ندارد. آنها كه احياناً براي مردم ناشناخته است، بايد از جانب دين براي مردم تبيين شود. امّا مسأله تكليف، مسألهاي ديگر است. انسان موجودي است كه اگر ايمان مهارش نكند، به جنبه سلبي ايمان يعني تقوا و به جنبه ايجابي ايمان يعني احسان روي نميآورد و بنابراين به حقوق خودش قانع نميشود، سركش ميشود و حقوق ديگران را لگدمال ميكند. براي مهار كردن اين انسان، بيان حقوق مفيد فايده نيست؛ بيان تكليف است كه او را مهار ميكند، آنهم نه تكليفي كه ضامن اجرا نداشته باشد بلكه تكليفي كه ضامن اجرايش هم عقاب دنيوي باشد و هم عقاب اخروي.خوب است مستشكل نظري به نامه 53 كتاب نهجالبلاغه ـ فرمان مالك اشتر ـ بيفكند. در اين فرمان، دهها دستور به صورت امر و نهي صادر شده و مالك را به عنوان حاكم و فرمانرواي مصر، مكلف به تكاليفي ساخته كه آنها را بدون چون و چرا پياده كند. لازمه اين تكاليف، حقوقي است كه به ملت مصر داده شده است. آيا بهتر اين بود كه امام با لحني آرام و ملايم به فرمانرواي مصر بگويد مردم بر گردن زمامدار اين حقوق را دارند و تو نيز آن حقوق را؟! معلوم است كه فرمانروا صاحب قدرت و مكنت است و نه تنها ميتواند حقوق خود را بگيرد، بلكه ميتواند حقوق ملت را هم ـ ولو براي مدتي كوتاه ـ پايمال كند. بنابراين، جاي دارد كه علي(ع) به عنوان خليفه راستين پيامبر، پشتيبان مردم باشد و والي را امر و نهي كند، آنهم امر و نهيي با تأكيد و با لحني تند، كه عقوبت و مؤاخذه به دنبال دارد. بهاين نمونهها و فرازهايي كه از آنفرمان تاريخي استخراج شده، بينديشيم:1. لايكونن المحسن والمسيئُ عندكبمنزلة سواء.اي مالك، مبادا نيكوكار و بدكار، نزد تو يكسان باشند.2. واشعر قلبك الرحمة للرعيّة والمحبّة لهم و اللطف بهم ولا تكونن عليهم. سبعا ضاريا تغتنم اكلهم.بايد رحمت و محبت و لطف به رعيّت، شعار قلب تو باشد و مبادا كه بر آنها درندهاي باشي كه در يدن و خوردن آنها را غنميت بشماري.3. انصف اللّه وانصف الناس من نفسك ومن خاصّة اهلك ومن لك فيه هوي من رعيتك.به خاطر خدا و مردم راه انصاف را بپيماي و هرگز جانب خود و كسان و دوستانت را به ناحق نگير.4. وليكن احب الامور اليك اوسطها في الحق و اعمها في العدل واجمعها لرضا الرعيّة.بايد محبوب ترين كارها نزد تو آن باشد كه به حق نزديكتر و در عدالت عموميتر و در جلب خشنودي ملّت، جامعتر باشد.5. ثم ليكن آثرهم عندك اقولهم بمرّ الحق لك.بايد كساني نزد تو برگزيدهتر باشند كه تلخي سخن حق را بيپرواتر از همه در كام تو بريزند.6. اجعل لذوي الحاجات منك قسماً تفرّغ لهم شخصك.براي حاجتمندان از اوقات خود وقتي قرار ده كه شخص خود را براي آنها فارغ البال گرداني.7. الزم الحق من لزمه من القريب والبعيد.آن را كه ملازم حق است، ملازم باش، چه نزديك باشد چه دور.8. اللّه اللّه في الطبقة السّفلي من الذين لا حيلة لهم من المساكين والمحتاجين.در مورد طبقه پايين جامعه، يعني مساكين و محتاجين كه راه چارهاي ندارند از خدا بترس.9. اياك والدماء وسفكها بغير حلّها.از ريختن خونها بدون مُجوز شرعي و قانوني پرهيز كن.10. ايّاك والمنّ علي رعيّتك.از منّت گذاشتن بر مردم بپرهيز.من نميدانم جامعه از بيان اينگونه تكاليف ـ كه همه متوجه عظمت ـ بخشيدن به حقوق ملت است ـ چه ضرر و زياني ميبرد؟! آيا پرخاش به زورمندان و با لحن تند به آنها امر و نهي كردن، نقص دين است يا هنر دين؟! آيا اينگونه ميشود حقوق انسانها را پر رنگ و پر اهميّت نشان داد يا آنگونه كه خوشايند مذاق حق پسند و تكليف گريز سكولاريزم است؟ آدم ضعيف براي سايرين خطري ندارد. او اگر بيم دارد كه در روز قدرت، دست تعدي به حقوق مردم دراز كند، ميگويد:
كه زور مردم آزاري ندارم؟!
چگونه شكر اين نعمت گزارم
چگونه شكر اين نعمت گزارم
چگونه شكر اين نعمت گزارم
2. انسان در منظر دين
گويا در نوشتههاي عشّاق سكولاريزم مظلومتر از دين چيزي نيست. چگونه ادعا ميكنند كه تصوير دين از انسان تصور يك موجود مكلف است و نه محق؟! هرگز چنين نيست. تصوير دين از انسان، تصوير يك انسان يك بعدي نيست بلكه تصوير انسان دوبعدي است. در نظر دين خدا، انسان سرفراز و سعادتمند انساني است كه هم محق باشد و هم مكلف. انسان فاقد تكليف، حيوان است. چرا حيوانات مكلف نيستند؟! علت اين است كه براي تكليف شايستگي ندارند. انسان به اين دليل مكلف است كه عاقل است:انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا. انا هديناه السبيل امّا شاكرا وامّا كفورا.(الدهر 2)ما انسان را از نطفهاي آميخته آفريديم كه مبتلاي تكليفش كنيم و به همين جهت اورا شنواي بينا (و آگاه) ساختيم و راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد خواه كفور.تكليف، توهين به انسان نيست بلكه تكريم انسان است. تكليف، ابزار ميخواهد. ابزار تكليف، عقل و آزادي است. اگر خداوند دين، انسان را مكلف شمرده به دليل اين است كه او را به نعمت عقل و آزادي متنعم ساخته است. لازمه نعمت عقل و آزادي، نعمت والاي تكليف است.از سوي ديگر، انسان اگر محق نباشد، بيارزش است. اكثر تكاليف در زمينه محق بودن انسان طراحي شدهاند. اگر در مسأله حق و تكليف، ديدگاه دوم را بپذيريم، همه تكاليف، در زمينه محق بودن طراحي شدهاند، اعم از محق بودن خداوند يا انسان. حتي ميتوان در زمينه حق و تكليف از اين هم فراتر رفت. مگر حيوانات بر ما حق ندارند؟! مگر نه اينكه صاحب حيوان وظيفه دارد كه آب و غذا و آسايش حيواني را كه در ملك يا اختصاص خود دارد، تأمين كند؟! پس هيچ تكليفي جز در زمينه و بر مبناي حق جعل نشده است. اگر حق نباشد، تكليف هيچ و پوچ است.در بحثهاي فقهي از حق اللّه و حقالناس سخن ميگويند. معلوم ميشود كه خداوند هم به لحاظ مقام ربوبيت خود بر انسان حقوقي دارد. متقابلاً انسان نيز بر خداوند حقوقي دارد. پس فقها هم در مورد حق و تكليف، باب جديدي گشودهاند و همه جا حق و تكليف را به موازات هم پيش بردهاند.آثاري كه بر حق اللّه مترتب ميشود بدين لحاظ است كه اگر كسي آن را زير پا بگذارد، گاهي فقط از او توبه ميخواهند، مانند ترك نماز عيد در صورت وجوب. و گاهي علاوه بر توبه قضا هم لازم است، مانند ترك نماز؛ و گاهي علاوه بر توبه و قضا كفاره هم لازم است، مانند افطار عمدي و بدون عذر روزه واجب ماه مبارك رمضان يا روزههاي ديگر و گاهي توبه و كفاره لازم است، مانند برخي از تخلّفاتي كه شخص محرم مرتكب ميشود و گاهي توبه وحد لازم است، مانند شرب خمر و زنا و غيره.و اما آثاري كه بر حق الناس مترتّب ميشود گاهي پرداخت غرامت و گاهي ديه يا قصاص است. در مورد حقالناس تنها انساني كه صاحب حق است ميتواند گذشت كند نه ديگري و در مورد حقاللّه تنها خداست كه ميتواند عفو كند. ولي جرائم مالي و بدني قابل گذشت نيستند و حتماً بايد حكم خداوند در مورد كساني كه جرائم مالي يا بدني بر ذمّه دارند، ادا گردد.اگر با مقياس فوق پيش برويم، تمام تكاليف عبادي كه معمولاً آنها را از دايره حقوق خارج ميشمارند نيز بيانگر شماري از حقوقند. گيرم حق از آن خدا و تكليف از آن مردم باشد.در مورد نصرت مؤمنان و روزي جنبندگان، حق از آن مخلوق و تكليف از آن خالق است. البته استعمال واژه تكليف درباره خداوند دشوار مينمايد. مگر ميشود خدا را مكلف كرد؟! البته خير. ولي اين مطلب لازمه كلام خود اوست. اگر او به مخلوق حقي داده، پس خود را نسبت به اداي آن حق ملزم دانسته و اين الزام، مطابق حكمت و مصلحت بيني خود اوست، نه اينكه ـ نعوذباللّه ـ ما خواسته باشيم براي او تعيين تكليف كنيم.اين مطلب بيشباهت به بحث حسن و قبح عقلي نيست. مخالفان حسن و قبح عقلي ميگويند: لازمه حكم عقل به حسن و قبح، تعيين تكليف براي خداست، حال آنكه مخلوق نميتواند براي خالق تعيين تكليف كند. اما پاسخ اين است كه: به هيچ وجه عقل نميخواهد براي خداوند تعيين تكليف كند. كار عقل عملي مانند كار عقل نظري است. اگر عقل نظري به رابطه ضرورت ميان دو پديده حكم ميكند، در برابر خدا قيام نكرده و نميخواهد خدا را ملزم كند كه حتماً بايد پديده دوم را بر پديده اول مترتب كني و اگر نكني، از حكم من تخلف كردهاي. بلكه عقل اين رابطهها را با شناختي كه از نظام دقيق و حكيمانه آفرينش دارد كشف ميكند و هرگز كاشف روابط بر كرسي الزام و صدور فرمان ننشسته است.همينطور اگر عقل عملي حكم ميدهد به اينكه ميان اين فعل و حسن يا قبح رابطه ضروري برقرار است، منظورش مكلف كردن خداوند نيست بلكه ميخواهد بگويد من با شناختي كه از نظام خير و مصلحت دارم، چنين رابطهاي را كشف كردهام و البته خداوند حكيم به مقتضاي حكمت بيكرانش از اين رابطهها تخلف نميورزد. چرا كه ارتكاب قبيح يا ناشي از جهل است يا ناشي از نياز، و او از جهل و نياز منزه است. پس چرا مرتكب قبيح بشود؟
3. تكاليف حدوداللّه است و حدودللّه عقاب دارد
آيا اگر تكاليف حدود اللّه است و اگر حدود اللّه عقاب دارد، عيب است يا حسن؟ وقتي با يك نگرش دقيق به اينجا برسيم كه تكاليف در اكثر موارد (بنابراينكه دايره آنها را وسيعتر از حقوق بدانيم) يا در همه موارد (بنابراينكه دايره آنها را مساوي حقوق بدانيم) بر محور حق دور ميزند و قاعده «يدور حيثما دار» را مراعات كنيم، به ارزش و عظمت اينكه تكاليف، حدود اللّه است و اينكه حدود اللّه عقاب دارد، بهتر پي ميبريم.به صراحت ميگويم كه دين مبين اسلام بر نظام حق محوري تكيه دارد. در مقابل حق، نه تكليف محور است نه غير تكليف. اشخاص هم محور نيستند.در محضر اميرالمؤمنين(ع) شخصي از وجود اختلافات در ميان مردم و حيرتي كه از اين بابت پيدا كرده بود، شكوه كرد. معلوم بود كه اين شخص، اشخاص و شخصيتها را محور قرار داده و به حيرت افتاده بود. امام با رهنمودي حكيمانه، هم او را نجات داد و هم راه را به آيندگان نشان داد. رهنمود حكيمانه امام چنين است:اعرف الحق تعرف اهله ثم اعرف الباطل تعرف اهله.حق را بشناس تا اهل حق را بشناسي. آنگاه باطل را بشناس تا اهل آن را بشناسي.آيا حق محور است يا شخصيتها؟ اگر محور را حق قرار دهيم، شهرت و قدرت و نفوذ افراد، موجب گمراهي ما نميشود، چرا كه آنها را به حق محك ميزنيم و اگر شخصيت را محور قرار دهيم، در تشخيص حق و باطل به گمراهي ميافتيم.4. وجود ثانوي و اشتقاقي حقوق نسبت به تكاليف
با توجه به توضيحاتي كه در بحث مربوط به تصوير دين آورديم، به هيچوجه صحيح نيست كه مدعي شويم در نظام دين، حقوق نسبت به تكاليف وجود ثانوي و اشتقاقي دارند. ممكن است تلقي كسي از دين چنين باشد ولي نبايد تلقيات خود را به حساب دين بگذاريم.بايد ببينيم نظر دين درباره انسان چيست: آيا انسان دين، انسان دو بعدي است يا يك بعدي؟ اگر يك بعدي است، آيا محق است يا مكلّف؟ طبعاً محق بودن يا مكلف بودن محض، خلاف واقع است. انسان موجودي دو بعدي است؛ هم حق دارد و هم تكليف. يا دايره حق و تكليف را مساوي ميدانيم يا دايره اولي را محدودتر از دايره دومي ميشناسيم. ديديم كه ترجيح با نظر اول است و اشكالي هم پيش نميآيد. انصاف حكم ميكند كه اگر قرار است به يكي از آنها وجود ثانوي و اشتقاقي بدهيم، براي تكليف، وجود ثانوي و اشتقاقي قائل شويم نه براي حق، چرا كه اگر صاحب حق ـ خدا يا غير خدا ـ حق خود را اسقاط كند، تكليف هم ساقط ميشود. پس تكليف تابع حق است، نه حق تابع تكليف. آري، تكليف بر محور حق ميچرخد؛ «يدور حيثما دار». درست است كه اين هر دو هميشه با همند، همچون محور و چرخ؛ ولي گردش چرخ تابع محور است نه گردش محور تابع چرخ. وقتي صاحب حق، حقش را در جايي كه قابل نقل است نقل به غير دهد، تكليفي كه در قبال اين حق بوده نيز تغيير ميكند. فرض كنيد زيد حق مالكيت خود را نقل به عمرو داده؛ قبلاً عمرو مكلف به رعايت حق زيد بود و اينك زيد مكلف به رعايت حق عمرو است. با انتقال حق نيز جابجايي تكليف، قطعي و مسلّم است. پس انصاف اين است كه براي تكليف، وجود ثانوي و اشتقاقي قائل شويم، نه براي حق. عكس اين مطلب را گفتن، دور از انصاف، بلكه كجفهمي است.5. آيا حق به معناي تكليف است؟
طي اشكالاتي كه در رابطه با مسأله حق و تكليف مطرح گرديد، گفته شد كه در بسياري از موارد، حق به معناي تكليف است. مفهوم اين اشكال اين است كه تنها در برخي از موارد، حق به معناي تكليف نيست. ما درباره معاني لغوي و اصطلاحي حق توضيح كافي داديم. معلوم شد كه حق در اصطلاح به دو معناي اعم و اخص اطلاق ميشود. معناي اعم آن شامل تكليف هم ميشود نه اينكه به معناي تكليف است. اما معناي اخص آن كاملاً در مقابل تكليف است نه اينكه حق به معناي تكليف به كار برود. درست مثل اين است كه بگوييم حيوان معنايي دارد كه اعم از انسان است. مقصود اين نيست كه حيوان در معناي انسان به كار ميرود. در اينجا هم اگر حق در معناي اعم از تكليف به كار برود، غير از اين است كه به معناي تكليف باشد.به هر حال، به خوبي واضح است كه هرگز حق به معناي تكليف به كار نميرود. نه معناي لغوي آن تكليف است و نه معناي اصطلاحي اعم يا اخص آن. پس اينكه گفته شود حق در بسياري از موارد به معناي تكليف است، صرف ادّعاست و هيچگونه پشتوانهاي به لحاظ دليل و مدرك ندارد. طبعاً ادّعاي بدون دليل قابل پذيرش نيست.6. رسالةالحقوق امام سجّاد(ع) رسالة التكاليف است
امام سجاد(ع) در رسالةالحقوق، 51 حق به عدد ركعات فرائض و نوافل يوميّة برشمرده و حقّاً چهره زيباي اين رساله در ميان آثار ائمهاطهار(ع) به همان اندازه ميدرخشد كه چهره زيباي صحيفه سجاديه ـ يا زبور آل محمد(ص) ـ در ميان آثار پر شكوه آنان. در اين رساله تاريخي، همه جا تكليف بر محور حق چرخيده، چرا كه نخست بيان حق شده و سپس به تبع آن، تكليف ظهور كرده است. آيا خورشيد تابع نور است يا نور تابع خورشيد؟ درست است كه نور و خورشيد متلازمند ولي عقل، نور را تابع و خورشيد را متبوع ميبيند.
عالم همه آيات خدا هست و خدا نيست
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست