عناصر لازم براى مقايسه فرهنگها - عناصر لازم برای مقایسه فرهنگ ها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عناصر لازم برای مقایسه فرهنگ ها - نسخه متنی

برتران بدیع؛ مترجم: احمد نقیب زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عناصر لازم براى مقايسه فرهنگها

برتران بديع

احمد نقيب زاده

الف) در جستجوى يك گونه‏شناسى

كارهاى آيزنشتاد به عنوان نقطه حركت گونه‏شناسيهايى كه از سنتهاى فرهنگى به عمل آمده و به عنوان برآيند منطقى يك تحليل مقايسه‏اى به حساب مى‏آيند، اغلب به لحاظ معيارها يا به دليل محدوده‏هاى جغرافيايى‏اى كه مبناى كار قرار مى‏گيرند، از برد بسيار محدودى برخوردارند. اين نوع گونه‏شناسيها اغلب، به گونه‏اى تلويحى، چونان برآيند مطالعه يك مساله خاص به حساب مى‏آيند و در نتيجه، دربردارنده عناصر مهمى براى دسته‏بندى نيستند. اما اهميت كار آيزنشتاد در ارائه گونه‏شناسى كامل و ژرفى است كه تصورات متفاوت در مورد مقدسات جمعى را لحاظ كرده و با صراحت در خط وبر حركت مى‏كند. در عين حال، اين گونه‏شناسى كه نقطه آغاز گريزناپذيرى براى نقد موضوع است‏خود از چند زاويه مورد معارضه قرار گرفته است.

اساس اين‏گونه‏شناسى بر گسيختى قرار دارد كه نقطه حركت نظامهاى بزرگ فرهنگى عصر جديد است. آيزنشتاد ريشه اين گسيخت را به هزاره اول قبل از ميلاد يعنى دوره‏اى كه ياسپرس آن را «دوره محورى‏» مى‏نامد، برمى‏گرداند. اين گسيخت مبين ظهور تنش بين نظم استعلايى و نظم زمينى و بين حوزه الهى و حوزه كنش بشرى است. بر اين اساس، مفهوم مركزى‏اى كه بنيان مذاهب شرك‏آميز چندخدايى، (Paienne) را چه در ژاپن و چه در مصر تشكيل مى‏داد، زير سؤال مى‏رفت. در اين مذاهب شخص شاه و ذات بارى‏تعالى از يك گوهر پنداشته مى‏شدند و بر اين پايه، فرعون يا امپراتور ژاپن در مقابل غير خود مسئول نبوده و مبناى مشروعيت كنش انسان نيز فقط ذات بارى‏تعالى بوده است.

مذاهب بزرگ از سنت‏يهودى‏مسيحى تا اسلام و همين طور كنفوسيانيسم، هندوئيسم يا بوديسم كه برعكس، بين نظم استعلايى و نظم زمينى تفكيك قائل مى‏شوند، به دليل آزادسازى كنش انسانى و امكان‏پذير ساختن فكر رهايى كنش بشرى از مساله مشروعيت، كه خود زمينه‏ساز پيدايش ايدئولوژيهاست، به گونه‏اى پرمعنا توانسته‏اند به نوپردازى و اصلاح خود بپردازند. اين نكته را، همان طور كه آثار پلانى‏يى هم القا مى‏كنند، مى‏توان تا آرمانشهرى پى گرفت كه خود زمينه‏ساز جهت‏گيرى كنش به سوى دگرگونى اجتماعى از نوع انسانى آن است.

تفكيك استعلايى و زمينى يك سلسله نتايج‏به بار مى‏آورد كه حتى بر معناى جنبه‏هاى مختلف كنش اجتماعى هم اثر مى‏گذارد. اولين اثر آن ارزيابى مجدد در مورد مفهوم اقتدار است. بر اين اساس، اقتدار فقط از خداى واحد سرچشمه مى‏گيرد و انديشه خداشاه بى‏اعتبار، و تمامى اقتدار مطلقه از شاه سلب مى‏شود. همان‏طور كه مثال اسرائيل باستانى نشان مى‏دهد، شاه فقط حامل يا كارگزار قانون الهى تلقى شده و زير اين عنوان در مقابل خدا مسئول خواهد بود. به همين نحو، دو مجموعه از هم تفكيك مى‏شوند; يكى از نوع سياسى كه در پى انجام كنشهاى انسانى است و ديگرى از نوع مذهبى كه در پى ترتيب روابط با عالم لاهوت است. آيزنشتاد يادآور مى‏شود كه در اين سطح، بنيان روحانيتى شكل مى‏گيرد كه حامل فعاليتهاى خاصى بوده و در مقابل شاه مدعى نوعى استقلال است، اما علاوه بر استقلال اگر تشخيص دهد كه شاه از راه خدا منحرف شده است، حق انتقاد و توبيخ را هم براى خود محفوظ مى‏داند.

نويسنده، نكته اخير را در آثار ديگر خود از جمله كارهايى كه به انقلاب اختصاص داده نيز مورد تعمق قرار داده است. وى به اين نتيجه مى‏رسد كه تنش بين نخبگان سياسى و نخبگان مذهبى (قابل تسرى به تمام نخبگان فرهنگى) در ذات خود منازعه‏اى را به وجود مى‏آورد كه در هدايت كنش اجتماعى به سوى ناهمگنى و شورش مؤثر است. هر قدر استقلال نخبگان فرهنگى بيشتر باشد، تصور اين كه انقلاب هم يكى از شاخصهاى توسعه سياسى باشد بيشتر مى‏شود. بويژه آن كه استقلال نخبگان مذهبى هم با جدايى سياست از مذهب تقويت مى‏شود كه نتيجه آن امكان زير سؤال بردن كنش شاه است. زيرا نه تنها وقتى سياست از مذهب جدا شد، مذهبيون هم مى‏توانند به انتقاد از سياست‏بپردازند، بلكه همچنين به اين دليل كه وقتى سياست از مذهب جداست، زير سؤال بردن آن هم قابل توجيه است. به اين ترتيب در يك طرف مذهب و در طرف ديگر ايدئولوژى قرار مى‏گيرد و تقابل، فلسفه وجودى خود را پيدا مى‏كند.

اگر اين تحليل را بپذيريم به مساله مشروعيت كنش سياسى و، به دنبال آن، تفكيك ضرورى بين قدرت و اقتدار مى‏رسيم كه مخرج مشترك تمامى نظامهاى بزرگ فرهنگى است; همچنين بنيان مشروع نقد سياسى و ويژگى ايدئولوژيك چنين نقدى نيز روشن مى‏شود. در عين حال، اين ويژگى مشترك [مذاهب بزرگ] در همين جا به پايان مى‏رسد [و اختلاف آغاز مى‏شود]: آيزنشتاد با كمى مسامحه يادآور مى‏شود كه مبناى تمايز بين نشانهاى فرهنگى كه عناصر پيوسته نظامهاى مذهبى هستند، نوع نگرش آنها به رابطه لاهوت و ناسوت، و همچنين به نوع راه حلى است كه براى رفع تنشهاى برخاسته از تقابل احتمالى آنها ارائه مى‏دهند. در اينجا نويسنده وارد همان مسائلى مى‏شود كه از زمان وبر بر ما شناخته شده است: تصور يك الگو از مساله سعادت چگونه است؟ و چگونه مساله سعادت بر كنش اجتماعى اثر مى‏گذارد؟

اين رابطه از لحاظ تاريخى به سه شيوه متفاوت بررسى شده است: اول، به شيوه كنفوسيوسى و از نقطه نظرى [نزديك] به شيوه رم و يونان در عبارت «تفكيك‏» مطرح گرديد و مبناى كنش بشرى، فلسفه يا اخلاقى تصور شد كه براى حفظ هماهنگى امور اين جهان ابداع شده بود. [دوم،] رابطه فوق، مانند آنچه در بوديسم و هندوئيسم مى‏بينيم، در عباراتى كاملا مذهبى مطرح شده و برعكس انديشه فوق، سعادت را در تاملات غير شخصى و كاملا متافيزيك مى‏ديد. بالاخره در شيوه سوم، اين رابطه، مانند آنچه در مذاهب بزرگ توحيدى به چشم مى‏خورد، در عبارت تطبيق مدام نظم زمينى با نظم لاهوتى تصور شده است: از اين رو تنش دائمى بين اين دو مرجع، امرى ضرورى تلقى شده كه بر حسب شرايط، به جستجوهاى انسان در پى كسب سعادت، [و] به سازمان كنش بشرى و دگرگونيهاى اجتماعى سامان مى‏دهد.

/ 7