اين گفتوگو به مناسبت چاپ دو کتاب درباره صورت گرفته است . آقاى غنىنژاد نظريه هايک را درباره آزادى مىپسندد و به پيروى از او، معتقد است آزادى با سنت در تعارض نيست، بلکه نيازمند آن است . آزادى مورد نظر هايک تنها داراى وجه سلبى و به معناى نفى اعمال زور از ناحيه ديگران است . به نظر هايک، و نيز آقاى غنىنژاد، اگر ايجاد فاصله زياد طبقاتى در سايه آزادى، به رفاه عمومى بينجامد مانعى ندارد و مفهوم عدالت ربطى به وضعيت ندارد بلکه به رفتار مربوط است . برخى گمان مىکنند سنت در تضاد با آزادى است، اما هايک مخالف اين نظريه است . آن چيزى که بحث آزادى را مهم و حساس مىسازد، صبغهاى است که هايک براى رسيدن به آزادى، به سنت مىدهد و سعى مىکند روند خودبهخودى و خودجوش اين موضوع را بنماياند . اشاره شما درست است . هايک به سنت ارج مىنهد و معتقد است تحولات به صورت تدريجى، مبتنى بر سنتها و در سنتها صورت مىگيرد و سپس راه باز مىشود; ولى ويژگى انديشه هايک، در اين اعتقاد اوست که سنتهاى بد را که مانع آزادى و پيشرفتاند نمىشود کنار نهاد، مگر به کمک سنتهايى که آزادىمحور هستند . اين مهمترين تز هايک است . هيچ سنتى به دست مردم از ميدان بيرون نمىشود، مگر به کمک يک سنت قوىتر، معتبرتر، بهتر و محبوبتر . آزادى وارداتى موفق نخواهد شد . آزادى زمانى مستقر مىشود که در چارچوب يک سنت پايدار و ريشهدار معرفى شود . به عبارت بهتر آزادى بايد به منزله يک مکانيسم پويا و درونى مطرح شود . به عبارت ديگر ايجاد يک گفتمان انتقادى، صرفا نمىتواند به آزادى منجر شود؟ بله کاملا . هايک مىگويد آزادى، در توانايى ما در انجام دادن يک عمل نيست; بلکه آزادى را بايد در روابط و رابطهها مشاهده کرد . به نظر مىرسد رابطه و روابط ناظر به وضعيتباشند، ولى هايک هنگامى که بحث عدل و عدالت را مطرح مىسازد، مىگويد عدل را بايد در رفتار فردى و اجتماعى انسانها مشاهده کرد . چرا هايک بحث آزادى را در وضعيت مىبيند ولى بحث عدالت را در وضعيت و وجه اثباتى نمىبيند؟ سؤال بسيار مهمى است . شما اينجا وارد مضمون انديشه هايکى شدهايد . هايک آزادى را آزادى انتخاب با همه محدوديتهايش مىداند . نخستين تاکيد بسيار مهم او بر محدوديت انسان است; تا جايى که نخستين ويژگى انسان آزادىخواه و ليبرال را، که فروتنى و تواضع است، به دليل احاطه وى بر محدوديتها و ميزان و توان درک و انديشهاش در شرايط و وضعيتهاى مختلف مىداند . به همين دليل او فروتنى و تواضع را به مثابه يک اصل علمى مطرح مىکند . در حوزه محدوديت انتخاب است که آزادى مطرح مىشود . فراتر از آن، بلندپروازى و خيالبافى است . آزادى در چارچوب قانون معنا مىدهد . کرامت انسان به آزادى است، و هايک آزادى را با حکومت قانون تعريف مىکند . مىگويد آزادى عبارت است از عدم تبعيت فرد از ارادهها و تحميلهاى ديگران . در انديشه هايک، تابع بودن به معناى بردگى است . بنابراين نقطه مقابل آزادى، بردگى است . آزاد بودن يعنى در روابط اجتماعى، تبعيت از قواعد کلى به جاى تبعيت از اراده ديگران . معناى برابرى انسانها نيز همين است . همه انسانها بدون هيچ تمايز و تفاوتى، بهطور يکسان، تابع قواعد کلى هستند . از اين لحاظ، برابرى به معناى برابرى در حقوق (نه برابرى در وضعيت اقتصادى) است . در بحث عدالت، هايک مانند بحث آزادى، که مفهوم مخالف آن را بردگى مىداند، عدل را نيز برابر ظلم مىنهد . هايک ابتدا ظلم را تعريف مىکند، و بعد از درون آن بحث عدل را بيرون مىکشد . او مىگويد ظلم يعنى ضايع کردن حق فردى; زيرا حق کلى و ظلم کلى وجود ندارد . در صورت پايمال شدن حق فردى، ظلم واقع مىشود . عدل يعنى جلوگيرى از ظلم . به عبارت بهتر، عدل يک مفهوم سلبى است و مفهوم ايجابى ندارد . مشکل بحث عدالت نيز در اينجاست که شما نمىتوانيد تعريف ايجابى مثبت از وضعيتحق ارائه دهيد . اين امرى بسيار مشکل است . البته جان رالز مىکوشد تا چنين تعريفى ارائه کند و تا حدودى نيز موفق بوده است - البته هايک مىگويد که هيچ اختلافى با رالز ندارد و مىتواند ديدگاههاى وى را بپذيرد . با اين وجود هايک عدالت را ويژگى رفتارى انسان مىداند، و مىگويد رفتار، ظالمانه يا عادلانه است . ازاينرو به وضعيتى که انسان در آن قرار دارد وقعى نمىنهد . اما ماهيت پول و سرمايه و در نهايت منافع کمپانىهاى چندمليتى و ... در روند جهانى شدن، اوضاع جهانى را به گونهاى رقم زدهاند که به سختى مىتوانيم شرايط محروميت و فقر انسانها را تنها ناشى از اعمال افراد بدانيم و بعيد به نظر مىرسد قادر باشيم وضعيت کلى را از وضعيت افراد جدا کنيم . کسانى که جزو طبقات پايين جامعه هستند، چگونه مىتوانند مشارکت فعالى براى تقويت روابط آزادى داشته باشند؟ آيا درآمد کم و زياد و بهطور کلى مالکيت ابزار توليد در اين زمينه مؤثر نيست؟ همچنين در چنين جامعهاى يک قانون برابرىخواه ضد ظلم چگونه مىتواند منجر به رفع محروميت و ايجاد آزادى در چارچوب قانون شود؟ اگر ميان دو مفهوم تمايز ايجاد کنيم اين بحث روشنتر مىشود . هايک بر اين مسئله تاکيد مىورزد که در بحث آزادى معمولا دو مفهوم قدرت و آزادى، خلط مىشود . مفهوم آزادى به معناى وجود آزادى، انتخاب به صورت بالقوه است . به بيان ديگر در انتخابتان، متحمل زور از ناحيه فرد يا گروهى نمىشويد . بايد در چارچوب قانون آزاد باشيد تا هر انتخابى که مايليد، انجام دهيد . اين وضعيت آزادى است . اما آزادى انتخاب انسانها، با درآمد سرانه و مواردى که مطرح کرديد مرتبط نيست; بلکه با قدرت انتخاب انسانها ارتباط دارد . درآمد زياد، قدرت انتخاب را افزايش مىدهد، کالاى بيشترى مىتوان خريدارى کند و ... . اما اين امر به معناى آزاد بودن يا آزاد نبودن نيست . از زاويهاى ديگر، قدرت اقتصادى مىتواند به گونهاى رفتار کند و مناسبات را سازمان دهد که فرد حتى متوجه آزادى خود و حد و حدود آن نشود؟ همچنين بحثها زمانى مصداق مىيابد که فرد در موضعى ارادى قرار گرفته باشد (تبديل طبقه در خود به براى خود) درصورتىکه بر اساسآموزه هايک افراد بيشتر بر اساس قواعدى رفتار مىکنند که خود به آن آگاه نيستند . حال اگر در نظر بگيريم که فرد يا گروه به قدرت و حقوق و آزادىهاى خود نيستند، روابط مبتنى بر آزادى چگونه امکان برآورده شدن خواهند داشت؟ شما به نوعى مىخواهيد بگوييد که انسانها در واقع از ديدگاه هايک، اشرافى به آزادى خود ندارند . هايک مىگويد انسانها بر اساس فرآيند خودجوش و عملى رفتار مىکنند نه بر اساس شناخت علمى . استنباط شما از ايده هايک صحيح نيست . او مىگويد انسانها از قواعدى تبعيت مىکنند که خود آنها را وضع نکردهاند; بلکه اين قواعد به صورت تحولى در طول تاريخ ايجاد شدهاند و انسانها به اين نتيجه رسيدهاند که با تبعيت از اين قواعد، به آزادى بيشترى مىرسند . اما نمىدانند اين قاعده از کجا آمده است . به عبارت ديگر عملى است و در حوزه معرفت گنگ قرار دارد . بله هايک اينها را نظم خودجوش و آگاهى عملى مىنامد . نظمى که عالمانه و عامدانه ايجاد نشده است . اما اين امر موجب نمىشود که انسانهاى قرار گرفته در وضعيت غيرآزاد، ندانند آزادى چيست؟ اتفاقا انسانها به صورت طبيعى مىتوانند تشخيص دهند که آزادى چيست . آزادى به معناى اين است که زور و تحميل در کار نباشد و اين نيازى به آگاهى تئوريک ندارد . البته مردم اغلب مىدانند چه نمىخواهند; ولى براى درک آنچه مىخواهند، به زمان طولانىترى نياز دارند . تکامل عقلى نيز به همين امر باز مىگردد . ضمن اينکه، نظر شما درباره تعريف هايک از آزادى بيشتر جنبه سلبى دارد مانند عدم زور و تحميل . براى وجه ايجابى آزادى به نظر مىرسد به مباحث کلى مانند آزادى انتخاب و ... بسنده مىشود . اگر وضعيت اجتماعى و نظم خودجوش مانع از ظهور و بروز چنين ارادهاى باشد در اين صورت تحليل شما از قدرت و آزادى دچار نقض مىشود . مثال بزنيد . از خود بيگانگى ناشى از، از دست دادن ارزش اضافى مارکس، در اين زمينه بسيار جالب توجه است . مارکس معتقد است که قدرت اقتصادى و حاکميتبر ابزار توليد، رو بناى سياسى را نيز شکل خواهد داد و در اين ميان ايدئولوژى سلطه شکل خواهد گرفت . اگر اينگونه باشد، اين حرف مارکسيستها درست است . اگر قدرت اقتصادى در دست گروه خاصى باشد نيز سخن آنان صادق است . در جامعه ايران نيز با شکل رقيقى از اين نوع مشکل مواجهيم . همه مردم به نوعى تابع دولت هستند و روزى و معيشتشان در دست دولت است . در يک جامعه مارکسيستى انسان ممکن استبا رفاه زندگى کند (که البته بعيد به نظر مىرسد) اما چنين جامعهاى باز هم ايدهآل نيست; زيرا انسانها بردهاند، و اراده حزب و بالادستبه پاييندستها تحميل مىشود . اما اگر بگوييد اقتصاد بازار در جوامع سرمايهدارى غرب به گونهاى در دست عدهاى است و مردم برده آنها هستند، بنده معتقدم چنين نيست . هايک مىگويد آزادى موجب رفاهمندى و رونق جامعه عصر ويکتوريا شده است; ازاينرو مردم مىدانند عده زيادى مىتوانند در رفاه زندگى کنند، و در چنين وضعيتى بهخصوص توقعات و انتظارات روشنفکران افزايش مىيابد . آنان مىپرسند چرا بايد عدهاى در فقر و عدهاى در رفاه باشند؟ ازاينرو فقر تحملناپذير مىشود و به عصيان مىانجامد; زيرا در مقابل آن رفاه و ثروت پديد آمده است; حال آنکه قبلا اينگونه نبود . هايک مىگويد مىتوان بهطور منطقى توضيح داد که چرا روشنفکران ضد آزادى مىشوند ولى اشتباه مىکنند و اين اشتباه را بايد اصلاح کرد . قبلا فرموديد که معتقديد که در جوامع سرمايهدارى غرب مسائل از بالا به پايين نيست و سرمايهها در دستان عدهاى جمع نشده است . طبيعى است که در سرمايهدارى مدرن چنين نباشد . اما بههرروى چرا هايک کوشيده استبا فاصله گرفتن از ليبراليسم کلاسيک، به بازتعريف آن در قالب ليبراليسم نو بپردازد - هرچند خود او مىگويد حرف تازهاى نزده است . همانطور که فرموديد هايک هيچ سخن جديدى نياورده است . تنها اصول آزادىخواهى را در اقتصاد سياسى مجددا تعريف مىکند . اما چرا اصولى که يکبار گفته شده، باز بايد تعريف شود؟ هايک نگران فراموشى اصول آزادىخواهى و نقض آن است . او معتقد است رفتارهاى ضد آزادى، تحت عنوان صنعگرايى، جاىگزين اين اصول مىشوند . بخشى از صنعگرايى نيز به سنتگرايى بازمىگردد; سنتگرايانى که مايلاند جامعه را طبق سنتها و تصورات قديمىشان بسازند . سنتگرايى منفى، در پى ساختن جامعه آرمانىاى است که از گذشته وجود داشته، يا جامعهاى که هيچ گاه موجود نبوده است . اما هايک معتقد است آزادى اتوپيا ندارد . اتوپياى آزادى، خود آزادى است . اتوپياى آزادى، جامعه آزاد با راهى نامعلوم است . هايک سال 1992 فوت کرد; يعنى او شاهد فروپاشى اتحاد جماهير شوروى بوده است . وى يقين داشت که فروپاشى صورت مىگيرد . ولى پس از فروپاشى، چندان ابراز خوشحالى و شادمانى نمىکند . به نظر مىرسد نگرانى هايک تا اواخر عمر همراه او بوده است . محدوديتها، در لباس آزادى، و نوع جديدى از پايمال کردن حقوق، در لباس حقوق، در جامعه غربى، شکل مىگرفت . هرچند در دهه هشتاد، تغيير و تحولاتى در جوامع غربى براى دولتزدايى صورت گرفت، نگرانىهاى ناشى از صنعگرايى در قالب سوسيال دموکراسى و محافظهکارى جديد همچنان پابرجاست; زيرا از اينکه آزادىها را به نام رستگارى، خوشبختى و سعادت انسانها محدود کنند و آنان را به بردگى بکشند، هيچ ابايى ندارند . اين بزرگترين نگرانى هايک است . او مىگفتشما نمىتوانيد بدانيد رستگارى و رفاه انسانها چيست؟ بنابراين چرا مىخواهيد چيزى که به آن آگاهى نداريد، ايجاد کنيد؟ چرا مىخواهيد شان و کرامت انسانى را قربانى چيزى کنيد که نمىدانيد يا نمىتوانيد بدانيد؟! بنده معتقد نيستم که مىتوانيم نگرانى هايک را تنها به سوسيالدموکراسى يا محافظه کارى محدود کنيم . در فضاى دوقطبى، ليبرالدموکراسى نيز به سوى ساختارهاى دولتى و از بالا به پايين خود رفته است . آيا اين امر نمىتواند انديشمند ايدئولوژيکى چون هايک را برنينگيزد؟ بله درست است . هايک معتقد است انسان مدرن در روابط اجتماعىاش، در چارچوب روابط سازمانها قرار مىگيرد و آزادى خود را فراموش مىکند; زيرا به نظم سازمانى خو مىگيرد . نظم سازمانى نيز صنعگراست . او نظم سازمانى را در مقابل نظم خودجوش مىبيند . هايک مىگويد انسانهاى مدرن يا کارمندان دولت هستند، يا در بنگاههاى بزرگ و کوچک (سازمان) مشغول به کارند و نظم سازمانى و منطق آن را فرا مىگيرند . به همين دليل شما تجار واقعى را در زمانهاى قديم در قياس با شرايط کنونى بيشتر مشاهده مىکنيد; زيرا افرادى که در سازمان هستند، مستقيما با روابط تجارى و بازار آشنا نمىشوند، بلکه با روابط سازمانى خو مىگيرند . بنابراين انسانها، موضوع اصلى را که در روابط بازار آزاد و تجارت حاصل مىشود فراموش کرده، با آن بيگانه مىشوند . هايک مىگويد اين خطر بزرگى است که جوامع مدرن را تهديد مىکند . هايک خود را کانتى مىنامد . چگونه مىتوان علائق شخصى و گرايشهاى ناشى از آن را که در ليبراليسم کلاسيک نيز وجود دارد، با وظيفهگرايى کانت جمع کرد؟ در وظيفهگرايى کانت، شخص براى انتخاب، بايد تمام جبرها را کنار بزند، تا به تکليف برسد، اما در حوزه علائق شخصى، به ويژه اگر بر پايه شناختحسى ابتدايى باشد، بىترديد، جبرها سايه خود را بر اعمال افراد مىگسترانند کانتبزرگترين متفکر ليبرال است . در واقع يکى از پايههاى حکومت قانون، در انديشه کانت است، و نيز اين انديشه هيچ تضادى با علائق شخصى و گرايشهاى ناشى از آن ندارد . وظيفهگرايى به معناى عمل در چارچوب قانون و بر اساس قواعد کلى است; که هيچگونه تضادى با منافع و احوال شخصى ندارد . هايک براى روشن شدن بحث مىگويد که فرمولبندى آدام اسميت، فرمولبندى موستوفايى در ايجاد هماهنگى ميان منافع فردى و جمعى نيست; زيرا به منافع مىپردازد; درحالىکه بهتر است از اهداف سخن بگويد . به عبارت بهتر، انسان آزاد انسانى است که دنبال اهداف (و نه منافع) در چارچوب قانون است . اهداف اعم است، و منافع را نيز در بر مىگيرد . بنابر فرمايش شما، اگر وفاى به عهد هايک را براى استقرار در جامعه دنبال کنيم، مىتواند هدف تلقى شود؟ خير . ازآنجاکه وفاى به عهد، قاعدهاى است کلى که همگان بايد آن را رعايت کنند، پس وظيفه است . هايک مىگويد آنچه مسئوليت ما را در قبال ديگران تعيين مىکند منافعى است که از خدمات آنها عايد ما مىگردد نه شايستگى آنان در فراهم کردن خدمات مزبور . آيا اين تاکيد در ليبراليسم نو، با وظيفهگرايى توافق دارد؟ اين بحث ممکن است از يک سوء تفاهم ناشى شود . نهتنها فايدهگرايى در قاموس هايک نيست، که او مخالف فايدهگرايى است . هايک خود به دستهاى از ليبرالها که به فايدهگرايى معتقدند، انتقاد مىکند . ضمن آنکه معتقد است اگر بين منافع و وفاى به عهد تضاد پديد آيد، آدميان بايد به عهدشان وفادار باشند . اولويتبا قواعد است . در چارچوب قواعد است که اهداف مشروعيت پيدا مىکنند; براى نمونه کانت مىگويد هرگز از هر راهى نمىتوان ثروتمند شد; بلکه افراد تنها در چارچوب قواعد مىتوانند ثروتمند شوند . شما فرموديد بحث آزادى، يکى از نکات محورى انديشه هايک است، درحالىکه اکنون مىگوييد وفاى به عهد، قانونگرايى و ارزش مالکيت، بر آزادى اولويت دارند و اگر آنها نباشند، آزادى نيز وجود نخواهد داشت؟ همانگونه که گذشت، آزادى يعنى اينکه انسان تابع اراده ديگرى نشود . ولى تنها در سايه قانون است که جامعهاى صلحآميز و مبتنى بر آزادى فردى به وجود خواهد آمد . تمام ليبراليسم همين است . قانون محدودهاى براى آزادى همگان مشخص مىکند، و آزادى با محدوديتهايى تعيين مىشود . هايک در بخش روانشناسى، معرفتشناسى، اقتصاد، حقوق و سياستبر اساس بود و نمود کانتى، معرفتخود را بنا مىکند و به ديدگاه مبتنى بر آزادى مىرسد . رالز نيز با اتکا به سنت قرارداد کانتى، وضعيت نخستين را احيا مىکند و در جهت مخالف و متضاد هايک به تئورى عدالت مىرسد . اينکه از يک تفکر به دو نگاه مختلف برسيم، حکايت از رفتارى خودجوش دارد يا صنعگرايانه؟ هايک با صراحت مىگويد که انديشهاش هيچ تناقضى با انديشههاى رالز ندارد . تفاوت رالز با هايک در اين است که او، عدالت را با وضعيت، اما هايک عدالت را با رفتار توضيح مىدهد . اينها متضاد نيستند، بلکه متفاوتاند . سخن هر دو يکى است; با اين تفاوت که هايک وضيت عادلانه رالز را، وضع مطلوب مىداند نه وضع عادلانه; زيرا هايک معتقد است عدالت چيز ديگرى است . ولى اينکه اين وضع - به دليل عادلانه بودن - مطلوب است، ديگر به عدالت ربطى ندارد . بنابراين دو نگاه در تضاد نيستند بلکه به نظر من به توافق هم مىرسند . اشاره 1 . بحث هايک درباره رابطه آزادى و سنت، بحثى درست و جالب است . آزادى بايد درونى يک فرهنگ باشد و آزادى وارداتى، بيش از آنکه رهايشگر باشد، بيمارىزاست . همچنين است آزادى تقليدى . 2 . توجه به قانون، نيز که شرط اساسى تحقق آزادى در جامعه است، توجهى ضرورى و اساسى است . قانون نيز در نظر هايک، بايد برخاسته از فرهنگ و سنتيک جامعه باشد . تنها با تبعيت از قواعد برخاسته از سنت مىتوان به آزادى بيشتر رسيد . 3 . تحليل هايک از مفهوم آزادى، ناقص است; زيرا او فقط جنبه سلبى مفهوم آزادى را بيان کرده است و به جنبه ايجابى آن اشارهاى ندارد . به نظر او اگر تحميل اراده ديگرى در کار نباشد و انسان بتواند فقط از قواعد کلى (قانون) تبعيت کند، آزاد است . درحالىکه اين حد از آزادى، آزادى حداقلى است . براى آزادى بيشتر بايد امکان تحقق بخشيدن به خواستخود نيز در کار باشد . اگر هيچ تحميلى در کار نباشد و در عين حال نتوانيم خواستخود را محقق کنيم، آزادى چندانى نداريم . آقاى غنىنژاد اين بحث را به بحث قدرت بازگرداندهاند و مىگويند ميان «قدرت» و «آزادى» خلط رخ داده است . اما به نظر مىرسد آزادى بدون قدرت، آزادى نيست، يا دستکم آزادى ناقص است . بنابراين اگر قوانين يک جامعه هيچ حد و مرزى براى ميزان افزايش سرمايه نگذارند و اجازه دهند فاصلههاى شديد طبقاتى شکل گيرند (مانند آنچه در جهان سرمايهدارى رخ داده است) مىتوان گفت تنها طبقات سرمايهدار آزادى کامل دارند; اما براى قشرهاى پايين اجتماع تنها آزادى ناقص وجود دارد . فقر طبقات فقير تنها از نوع رفتار خودشان نيست، بلکه برخاسته از قواعد نهادينه شدهاى است که از سوى جامعه بر آنان تحميل شده است . انحصارات سرمايهدارى مانع رشد بسيارى از قشرهاى ضعيف و متوسط مىشود . 4 . بنابر آنچه ذکر شد، بحث عدالت هايک نيز با مشکل مواجه است . هايک عدالت را تنها به معناى سلبى بيان مىکند و آن را به معناى نفى ظلم از سوى ديگرى مىداند . از نظر هايک وضعيتها موصوف به عادلانه يا ظالمانه بودن نمىشوند; بلکه تنها رفتار فردى است که صفت عادلانه يا ظالمانه به خود مىگيرد . درحالىکه چنين نيست . اگر در جامعهاى قواعد و سازمانها به گونهاى طراحى شده باشند که اگر همه طبق آن قواعد رفتار کنند و هيچکس خارج از حيطه قوانين در حق ديگرى ظلم نکند، در عين حال اين قواعد به گروه خاصى اجازه دهد که تا بىنهايتبتوانند منابع اقتصادى و طبيعى را به خود اختصاص دهند و هيچ حد و مرزى در بهرهبردارى از طبيعتبراى آنها وجود نداشته باشد، به گونهاى که حتى نسلهاى بعد با مشکل کمبود منابع مواجه شوند، اين از نظر هايک عادلانه است; زيرا هيچ رفتار ظالمانهاى از کسى سر نزده است . درحالىکه چنين نيست واين وضع ظالمانه است . بنابراين، بايد عدالت را به وضعيت نيز تعريف کرد . علاوه بر اينها بايد به جنبه ايجابى مفهوم عدالت نيز توجه داشت . عدالتبه معناى وضع هر چيز در جاى خود است و ظلم معناى سلبى دارد . اگر چيزى را در جاى خود نگذاريم رفتارى ظالمانه داشتهايم . اگر حق کسى داده نشود ظالمانه است و اگر داده شود عادلانه . 5 . اگر زندگى در جامعه مارکسيستى به دليل اينکه انسانها برده حزب حاکم مىشوند، مطلوب نيست، زندگى در جامعه سرمايهدارى نيز به دليل اينکه انسانها برده سرمايهداران مىشوند پسنديده نيست . هايک و به تبع او آقاى غنىنژاد، اين نوع بردگى را قبول ندارند . به نظر مىرسد دليل اينکه اين نوع بردگى در انديشه ليبرال به رسميتشناخته نشده است، اين است که اين بردگى مدرن، مخفى است و در پوشش آزادى صورت مىگيرد . حتى آزادى به معناى سلبى آن، که مورد قبول هايک نيز هست، در جوامع سرمايهدارى خدشهدار مىشود . استبداد پول قادر است، بهطور ناخودآگاه، آنچه مىخواهد بر خواست و اراده انسانها تحميل کند و اين يعنى نفى آزادى سلبى . براى نمونه، يکى از موارد ظهور و بروز اراده مردم به هنگام انتخابات مجلس يا رياست جمهورى است . نيک مىدانيم قدرت اقتصادى که در تبليغات فنى و وسيع متجلى مىشود، مىتواند هر کانديدايى که مىخواهد به جامعه تحميل کند . البته اين تحميل احساس نمىشود و به همين دليل است که در جامعه غربى افراد در عين بردگى در دستسرمايهداران، احساس آزادى مىکنند . 6 . آقاى غنىنژاد مىگويد: «انسانها به صورت طبيعى مىتوانند تشخيص دهند که آزادى چيست . آزادى به معناى اين است که زور و تحميل بالاى سرشان نباشد و اين نيازى به آگاهى تئوريک ندارد» . اولا بر اساس آنچه در فقره قبل ذکر شد ممکن است در جامعهاى زور و تحميل و استبداد پول حاکم باشد اما افراد متوجه آن نباشند - چنانکه در حال حاضر در جوامع سرمايهدارى ليبرال وضع چنين است; ثانيا بدون آگاهى نظرى، يعنى بدون دانستن مفهوم آزادى و شرايط صدق آن، نمىتوان به وجود يا عدم آزادى در جامعه حکم کرد . اينکه مردمان عادى، يعنى کسانى که از مباحث نظرى بهرهاى ندارند، صرفا با احساس آزادى در مورد وجود يا عدم آزادى در جامعه اظهارنظر کنند، و ما نيز اين اظهارنظر را مبناى قضاوت خود قرار دهيم، کارى است عاميانه . احساس آزادى دلالتبر وجود آزادى ندارد; زيرا ممکن است که يک احساس کاذب باشد که بر اثر تبليغات پديد آمده است و ريشه در واقعيت نداشته باشد . همشهرى، 23 و 24/10/81