ملاحظاتی انتقادی درباره مقاله بسط تجربه نبوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ملاحظاتی انتقادی درباره مقاله بسط تجربه نبوی - نسخه متنی

سید محمد حکاک

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ملاحظاتى انتقادى درباره مقاله بسط تجربه نبوى

دکتر سيد محمد حکاک

پيامبر شناسي تجربه ديني ( نقد و نظر )

span

1- خدا حکيم است. حکيم کار عبث انجام نمى دهد.بنابراين هر موجودى را که مى آفريند براى هدفى است و اورا بدان هدف هدايت مى کند. از اين امر به اصل هدايت عامه تعبير مى شود. علاوه بر حکمت، از صفت ياضيت خدا نيزمى توان به اصل هدايت عامه رسيد. خدا به حکم فياضيت خود، هيچ موجودى را از هستى و کمالى که لايق آن است محروم نمى سازد و همه را به سوى آنچه مستحق آنندهدايت مى نمايد. انسان از جمله موجودات و مخلوقات خداوند است پس مشمول اصل هدايت عامه است. عقل که ابزار عمده هدايت و نيل انسان به سعادت است براى اوکافى نيست. بنابراين خداى حکيم و فياض به حکم حکمت و فياضيت خود بايد ابزار هدايت انسان را تکميل کند.

اين امر توسط نبوت انجام مى پذيرد. بدين صورت که خدا هرگاه مناسب بداند، فردى از انسانها را برمى گزيند وبرمى انگيزاند و به واسطه او تعاليم مورد نياز انسانها را به آنها ابلاغ مى نمايد. البته، عقل خود حجت خدا بر انسان است و بسيارى از امور را درمى يابد و برخى از تعاليم آسمانى نيز مؤيد و مذکر همان چيزهايى است که عقل درمى يابد. ليکن در هر حال، اين عقل - خواه نظرى و خواه عملى - براى سعادت انسان کافى نيست و اتمام حجت خدابر انسان، به صرف اعطاى عقلى، صورت نمى پذيرد.

آنچه گفتيم تقرير ساده اصل نبوت است. فرد برگزيده وبرانگيخته، نبى يا رسول خوانده مى شود. اين فرد معصوم وحجت خدا بر آدميان است. از آنچه گفتيم پيداست که ازجمله ارکان نبوت، ناتوانى عقل آدمى است در هدايت او به منزل سعادت. ميزان ناتوانى عقل يا به تعبير ديگر، ميزان قلمرو دين هر قدر باشد، براى معتقدان به نبوت اين مطلب مسلم است که آدمى، مستقل از تعاليم آسمانى نمى تواند به کمال مطلوب خود دست يابد و قطع نظر از اين امر، نبوت ودين معناى خود را از دست مى دهد. مسئله رؤيا و الهام وکشف و شهود ارتباطى با نبوت ندارد. همواره در ميان انسانها، افراد بسيارى صاحب تجاربى از اين دست بوده اند،چه در عصر نبوتها و بعثتها و چه در عصر خاتميت ولى هيچکدام از آنها ادعاى نبوت نکرده اند. نبى از جانب خدامامور به ابلاغ تعاليمى است و به همين دليل معصوم و قول او حجت است اما هيچکس براى صاحبان رؤياها و الهامات و مکاشفات و مشاهدات، چنين شانى قائل نيست و خودآنان نيز چنين ادعايى نداشته اند.

2- از آنچه در باب نبوت گفته شد - مبنى بر لزوم وجوديک حجت الهى در ميان افراد بشر که تعاليم خداوند را به آنها ابلاغ کند - جناب آقاى سروش در مقاله «بسط تجربه نبوى » (1) ،وجود حجت الهى را پذيرفته اند اما تعاليمى را که اين حجت بيان مى کند، همه را از آن خود او دانسته اند نه وحى و تعليم خداوندى. بدين معنى که در مورد پيامبراسلام مى گويند تمام آنچه خدا به امت مسلمان اعطا کرده،همان وجود و شخصيت پيامبر است و همين وجود وشخصيت اوست که عين وحى است نه اينکه علاوه بر آن،تعاليمى هم بدو وحى کرده باشد. البته شخصيت پيامبر رامؤيد و قول و فعل او را عين هدايت و تجارب روحى واجتماعى يا به تعبير ديگر تجارب درونى و بيرونى او را - که دين نيز عبارت از مجموعه همين تجارب است - براى همه پيروان و شخص او متبع و الزام آور مى دانند (ص 19) وسخن او را حجت و شخصيت او را پشتوانه سخنش مى شمرند.(ص 27)

3- اين تفسير از وحى و نبوت، نظر به اينکه اصل وجودحجت الهى را مى پذيرد، به خودى خود البته به معنى انکارنبوت نيست چون اصل در مسئله نبوت، وجود حجتى است الهى که آنچه مى گويد عين هدايت و براى انسانهالازم الاتباع باشد. منتهى در خصوص آن نکاتى قابل طرح است به اين شرح:

1-3- اين مدعا با هيچ دليلى - عقلى يا نقلى - از ناحيه ايشان همراه نيست و اين البته نقصى اساسى است.

2-3- پيامبر از کجا متوجه مى شود که پيامبر است وماموريتى بر عهده او نهاده شده است؟ و فرق حالات وتجارب پيامبرانه اش با حالات عاديش چيست؟ اگر بگوييم ملکى بر او نازل مى شود و ماموريت او را به او ابلاغ مى کند، براساس اين نظريه که اصلا انزال ملک و القاء وحيى در کار نيست. علاوه بر آنچه در بند 2 از قول ايشان آورديم که تمام آنچه خدا به امت مسلمان داده همان شخصيت پيامبر است و خود اوست که عين وحى است، در اين خصوص مى گويند:

«در اين تجربه [تجربه دينى] پيامبر چنين مى بيند که گويى کسى نزد او مى آيد و در گوش و دل او پيامها و فرمانهايى را مى خواند.»(ص 3)

اگر نازل شدن ملک بر پيامبر و ابلاغ پيام به او حقيقى است، با اساس نظريه ايشان ناسازگار است و اگر غيرحقيقى است پس براى پيامبر حجت نيست.

3-3- آن دسته از تجارب درونى پيامبر که متناظر باتجربه هاى بيرونى او و در پاسخ آنها بوده اند چگونه حاصل مى شده اند؟ آيا در اختيار او بوده اند يا خير؟ اگر در اختيار اونبوده اند، از آنجا که متناظر با تجربه هاى بيرونى او و درپاسخ آنها بوده اند نمى توان گفت تصادفى بوده اند بلکه آگاهانه و از روى قصد واقع مى شده اند. در اين صورت آياآنها را جز به خدا مى توان نسبت داد؟ و جز اين مى توان گفت که خداى پيامبر در پاسخ سؤالهايى که از او مى شده وحوادثى که براى او اتفاق مى افتاده، آن آيات را بر او نازل مى کرده است؟

و اگر بگوييم آن تجارب در اختيار خود پيامبر بوده بدين معنى که هر وقت او با تجربه اى بيرونى روبرو مى شده، ازروى قصد و اختيار يکى از آن تجارب درونى را براى خودايجاد مى نموده و حرفهاى خود را از زبان ملکى غيرواقعى به خود مى زده، اين ادعا آيا جز يک تکلف و تصنع و يک امر ساختگى مى تواند باشد؟ و اصلا در اين صورت، چه فرقى بين حديث نبوى و آيات قرآن وجود دارد؟ احاديث راهم پيامبر از روى قصد و به اختيار خود بيان مى فرموده است.

4-3- آقاى سروش شخصيت پيامبر را مؤيد و الهى وسخن او را عين هدايت و حجت مى دانند. با اين وصف،چرا براى تحليل وحى به خود قرآن - که آن را سخن پيامبرمى دانند - مراجعه نمى کنند؟ و در قرآن چه چيزى ظاهرتر ازآن است که اين کتاب مقدس وحى الهى و کلام خداونداست نه کلام پيامبر؟ اين امر روشن تر از آن است که نيازى به استشهاد به آيات داشته باشد. اگر مى خواهند اينهمه آيات صريح در اين باب را سخن خود پيامبر بدانند و بگويند اينهاهمه از درون خود او تراوش کرده و مثلا خود پيامبر بوده که به خود مى گفته (2) :

- و انه لتنزيل رب العالمين نزل به الروح الامين على قلبک لتکون من المنذرين بلسان عربى مبين و انه لفى زبرالاولين (شعرا، 196 -192)

آن نازل شده پروردگار جهانيان است. روح الامين آن را برقلبت نازل کرد تا از انذار دهندگان باشى، به زبان عربى روشن و ذکرآن در کتابهاى پيشينيان آمده است.

- اتبع ما اوحى اليک من ربک (انعام، 106)

از آنچه از ناحيه پروردگارت به تو وحى مى شود تبعيت کن.

- قل مايکون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما يوحى الى(يونس، 15)

بگو من حق ندارم که آن را از پيش خود تغيير دهم جز از آنچه به من وحى مى شود تبعيت نمى کنم.

- انه لقول رسول کريم و ما هو بقول شاعر...ولابقول کاهن...تنزيل من رب العالمين و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنامنه الوتين(حاقه، 46-40)

آن سخن فرستاده اى کريم است و سخن شاعر نيست... و سخن کاهن نيست... نازل شده پروردگار جهانيان است و اگر او سخنانى به ما بسته بود يمينش را گرفته آنگاه رگ قلبش را پاره مى کرديم.

- يا ايها النبى انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (احزاب، 46-45)

اى نبى ما ترا به منزله شاهد و مبشر و نذير و دعوت کننده به سوى او به اذن او و چراغى روشن فرستاديم.

- انا فتحنا لک فتحا مبينا (فتح، 1)

ما ترا پيروزى بخشيديم پيروزى اى آشکار

- نحن نقص عليک احسن القصص بما اوحينا اليک هذا لقرآن و ان کنت من قبله لمن الغافلين (يوسف، 3)

ما نيکوترين قصه را با اين قرآن که به تو وحى کرديم حکايت مى کنيم و تو قبل از اين به تحقيق از آن بى خبر بودى.

- و انزل الله عليک الکتاب والحکمة و علمک ما لم تکن تعلم و کان فضل الله عليک عظيما (نساء، 113)

و خدا بر تو کتاب و حکمت را نازل کرد و آنچه را که نمى دانستى به تو آموخت و فضل خدا بر تو عظيم است.

- قل انما انا بشر مثلکم يوحى الى انما الهکم اله واحد فمن کان يرجوا لقاءربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرک بعبادة ربه احدا (کهف، 110)

بگو من تنها بشرى هستم مثل شما که به من وحى مى شود که خداى شما واحد است و هر کس به ملاقات پروردگارش اميدواراست بايد عمل صالح انجام دهد و هيچکس را در بندگى پروردگارش شريک قرار ندهد.

- انا ارسلنا نوحا الى قومه ان انذر قومک من قبل ان ياتيهم عذاب اليم(نوح، 1)

ما نوح را به سوى قومش فرستاديم که قومت را انزار ده پيش ازآنکه آنان را عذابى دردناک آيد.

- انا ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الکتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط و انزلناالحديد فيه باس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب ان الله قوى عزيز (حديد، 25)

ما رسولان خويش را با دلايل آشکار فرستاديم و همراه آنان کتاب و ترازو نازل نموديم تا مردم به قسط قيام کنند و آهن رافرستاديم که در آن باس شديد و منافعى براى مردم هست و تا خدابداند که چه کسى او و پيامبرانش را در نهان يارى مى کند.

- و ما قدرو الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء قل من انزل الکتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس... (انعام، 91)

و خدا را آنچنان که بايد نشناختند که گفتند خدا بر هيچ بشرى چيزى نازل نکرد بگو چه کسى کتابى را که موسى به منزله نور وهدايت براى مردم آورد نازل نمود.

- ما ارسلنا قبلک الا رجالا نوحى اليهم... (انبيا، 7)

نفرستاديم پيش از تو الا مردانى را که بدانان وحى کرديم... .

- و ما ارسلنا من قبلک من رسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انافاعبدون (انبيا، 25)

و نفرستاديم پيش از تو رسولى را الا اينکه بدو وحى نموديم که خدايى جز من نيست پس مرا بندگى کنيد.

- و ان کنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله... (بقره،33)

و اگر از آنچه بر بنده خود نازل نموديم در شکيد سوره اى نظيرآن بياوريد... .

همچنين آيات فراوانى که در آنها خداوند از خلقت آسمانها و زمين و ديگر موجودات و پاداش دادن به مؤمنين و کيفر دادن به کفار سخن مى گويد و همه را به خود منتسب کرده و از جانب خود مى گويد: ما چنين کرديم و چنان مى کنيم و امثال اينها بسيار فراوان است. آرى اگر چنين بگويند و واقع امر نيز از همان قرارى باشد که ايشان ادعامى کنند، بايد گفت العياذ بالله پيامبر يا دروغ مى گفته که قرآن بدو وحى مى شده يا آنچنان دچار توهمات بوده که خود خبر نداشته اين کلمات و آن ملک حامل اين کلمات،همه از آن خود اوست و او به اشتباه آنها را از ناحيه خدامى دانسته است. ولى مثلا جمعى از منکران نبوت که وحى را ظهور ضمير ناخودآگاه پيامبران دانسته يا برخى ازمتکلمان مسيحى که اين نظريه را از منکران وحى اخذ کرده،به نحوى با اعتقاد به نبوت مسيح جمع نموده اند و نيز خودآقاى سروش از حقيقت امر با خبرند. در اين صورت، آقاى سروش چگونه شخصيت پيامبر را مؤيد و سخن او راحجت و متبع و الزام آور مى دانند؟

5-3- قطع نظر از صراحت آيات در اين خصوص، اصلاچه اشکال و منع عقلى در اين امر وجود دارد که خداوندعلاوه بر شخصيت پيامبر، تعاليمى را هم به واسطه او به امت مسلمان داده باشد تا ناگزير شويم به تحليلى ديگر ازوحى روى آوريم؟ اينکه مى بينيم بعضى از آيات شان نزول دارند و مربوط به تجارب بيرونى پيامبر و در پاسخ آنهاهستند، منافاتى با آسمانى بودن و آن سويى بودن آنها ندارد.ما بعدا به اين مسئله باز مى گرديم.

6-3- عجيب است که آقاى سروش در عين اينکه باصراحت تمام - با توجه به عباراتى که از ايشان نقل کرديم وعباراتى ديگر که نقل نکرديم - نزول قرآن را بر پيامبر نفى مى کنند و وحى را همان شخصيت پيامبر مى دانند، ضمن بحث از نزول دفعى يا تدريجى قرآن و با استناد به آيه «کتاب احکمت آياته ثم فصلت من لدن حکيم خبير» مى گويند:

«پيامبر که شخصيتش و پيامبر بودنش عين مؤيد بودن و مجازبودن به تصميم گيريها و موضع گيريهاى نظرى و عملى است، ذهنش وزبانش که گشوده شده و تجربه اش که بسط مى يافته، عين تفصيل يافتن اجمال قرآن بوده است; همان قرآنى که به حکم مبعوث شدن، در حاق وجود او به وديعت نهاده شده است.»(ص 17)

اگر تمام آنچه که خدا به امت مسلمان داده همان شخصيت پيامبر است و وحى همان شخصيت اوست،ديگر به وديعه نهاده شدن قرآن در وجود او چه معنى دارد؟و اگر واقعا قرآنى در وجود او به وديعه نهاده شده، پس نبايدگفت آنچه خدا به امت اعطا کرده، منحصرا همان شخصيت پيامبر است بلکه همراه او و به واسطه او قرآن را نيز عطاکرده است. بگذريم از اينکه اصلا تفسير ايشان در باره آيه نادرست است چون آيه مى گويد قرآن از ناحيه خدا تفصيل يافت، بعد از آنکه محکم شد. يعنى احکامش نزد خدا وتفصيل يافتنش نيز از نزد او بوده است نه نزد پيامبر.

4- مطلب ديگرى که آقاى سروش در اين مقاله در باب تجربه نبوى مى گويند اين است که:

«اگر پيامبر عمر بيشترى مى کرد و حوادث بيشترى بر سر اومى باريد، لاجرم مواجهه ها و مقابله هاى ايشان هم بيشتر مى شد و اين است معنى آنکه قرآن مى توانست بسى بيشتر از اين باشد که هست.»(ص 20)

اين سخن نيز نادرست است زيرا:

1-4- همانطور که در بند 1 گفتيم، از جمله ارکان نبوت نقص عقل بشر در راهنمايى او به سوى کمال مطلوب اواست و الا اگر حکمت و فياضيت خداوندى در مورد آدمى باعقل او محقق مى شد، هيچ نيازى به نبوت نبود. حال که چنين نيست، خداى حکيم و فياض به واسطه انبيا تعاليمى مى فرستد تا آدميان هدايت شوند. بديهى است اين تعاليم اندازه مشخص دارد آنچه لازم است نازل مى شود. کمتر از آن با حکمت و فياضيت او ناسازگار است و بيشتر از آن نيز لغواست و خلاف حکمت. اين مطلب مستقل از آن است که قرآن از جانب خدا بر پيامبر نازل شده باشد يا از شخصيت خود او سرچشمه بگيرد. در هر حال خدا پيامبر را به منظورخاصى به پيامبرى برگزيده است که بايد آن منظور تامين شود. ديگر چه معنى دارد که بگوييم اگر پيامبر عمر بيشترى مى يافت قرآن نيز بيش از اين مى شد. درست است که آياتى از قرآن در ارتباط با حوادثى بوده اند که براى پيامبر اتفاق مى افتاده اند; يعنى به اصطلاح داراى شان نزول هستند اما باتوجه به آنچه گفتيم اين حوادث را بايد صرفا يک بسترطبيعى و زمينى و تاريخى براى نزول آن آيات دانست که البته اگر پيامبر در زمان و مکان ديگرى مبعوث مى شد اين بستر تغيير مى کرد ولى اصل تعاليم موجود در آن آيات، نه.

2-4- خود قرآن نيز مؤيد دليلى است که ذکر کرديم.آياتى در قرآن هست که مبين کامل بودن آن و حاکى از اين است که آنچه لازم بوده نازل شده است، نظير:

ما فرطنا فى الکتاب من شى ء (انعام، 38)

ما هيچ چيز را در کتاب فروگذار نکرديم.

يعنى آنچه لازم است در قرآن باشد در آن آمده است.حتى اگر در اين آيه هم مقصود از کتاب، لوح محفوظ باشدنه قرآن، آيه زير صريحا در خصوص قرآن است:

و نزلنا عليک الکتاب تبيانا لکل شى ء (نحل، 89)

و کتاب را بر تو نازل کرديم که تبيان همه چيز است.

از ذکر آيات ديگر و نيز احاديث در اين باب مى گذريم. به اين ترتيب طول عمر پيامبر چه دخلى در زيادت و نقصان قرآن دارد؟

3-4- عجيب است که خود آقاى سروش نيز مى گويند:

«پيامبر اسلام(ص) خاتم است. يعنى کشف تام او و بخصوص ماموريت او براى هيچکس ديگر تجديد نخواهد شد. » (ص 10)

آيا تام بودن کشف پيامبر جز بدين معنى است که آنچه لازم بوده، دريافت نموده و بيش از آن ديگر قابل تصورنيست؟ همينطور، آيا خاتم بودن او جز اين معنايى دارد که بعد از او ديگر به هيچ پيامبرى نياز نيست و آنچه مى بايست، تماما از آسمان نازل شده، حتى طول عمر خودپيامبر نيز تغييرى در اين امر نمى دهد؟ آن وجود مبارک هرقدر هم بيشتر عمر مى کرد، به هر حال عمر محدودى داشت.اگر تمام آنچه لازم است به او ندهند، پس ضرورتا بايد بعداز او نيز پيامبرانى بيايند و اين چگونه با خاتميت او سازگاراست؟

5- مطلب سومى که در مقاله مورد نظر آمده اين است که بعد از پيامبر تجربه او توسط ديگران بسط پيدا مى کند و درتوضيح اين بسط دو تعبير آمده است: يکى تفصيل و ديگرى تکامل و غنا و فربهى. يعنى يک جا مى گويند تجارب ديگران تفصيل تجربه نبوى است و در جايى ديگر مى گويندتکامل آن است، هر چند شيب کلام کاملا به سوى دومى است. ايشان مى نويسند:

«اينک در غيبت پيامبر(ص) هم بايد تجربه هاى درونى و برونى پيامبرانه بسط يابند و بر غنا و فربهى دين بيافزايند.»(ص 25)

«اگر «حسبنا کتاب الله » درست نيست، «حسبنا معراج النبى » و«حسبنا تجربة النبى » هم درست نيست.» (همانجا)

«همچنين است انديشه شيعيان که با جدى گرفتن مفهوم امامت،در حقيقت فتوا به بسط و تداوم تجربه هاى پيامبرانه داده اند.»(همانجا)

«علاوه بر تجارب دورنى، تجربه هاى بيرونى و اجتماعى نيز برفربهى و تکامل ممکن دين افزوده اند و مى افزايند.» (همانجا)

«اين دين فقط يک کتاب نبود که بگوييم اگر آن کتاب ماند، آن دين مى ماند، ولو وارد درگيريهاى تاريخى نشود. اين دين، يک پيغمبر نبودکه بگوييم اگر آن پيغمبر رفت، آن دين هم مى رود. اين دين يک ديالوگ تدريجى زمين و آسمان و عين يک تجربه پيامبرانه طولانى تاريخى بود.»(ص 26)

«فراموش نکنيم عارفان ما برغناى تجربه دينى و متفکران ما بردرک و کشف دينى چيزى افزوده اند. نبايد فکر کرد که اين بزرگان فقطشارحان آن سخنان پيشين و تکرار کننده تجربه هاى نخستين بوده اند.غزالى کشفهاى دينى تازه داشته است و مولوى و محى الدين وسهروردى و صدرالدين شيرازى و فخر رازى و ديگران همينطور. واصلا دين به همين نحو تکامل و رشد کرده است.» (ص 27-26)

مقصود از اين سخنان چيست؟ تجارب دينى افراد وجوامع اسلامى را شايد بتوان به نوعى تفصيل تجارب پيامبر دانست، بدين معنى که افراد و جوامع مسلمان دربرخورد با حوادث جديد، احکام آنها را از کلياتى که در قرآن يا حديث پيامبر آمده استنباط مى کنند و آن کليات را بامقتضيات عصر خود تطبيق مى دهند و مسائل مستحدثه درواقع مظاهر آن کليات و اصول مى شوند و اينها همه يعنى تفصيل اجمالى که حاصل تجارب دينى رسول اکرم است.7همينطور، تجارب درونى افراد مسلمان که از قبيل کشف وشهود و الهام و رؤيا و تفکرات است، به نوعى در ظل تجربه پيامبرانه قرار مى گيرند، بدين معنى که تجارب افراد وتجارب پيامبر از اين نظر که هر دو اتصال به عالم معنايند،يکى هستند. آرى با اين ترتيب، با تسامحى مى توان تجارب افراد را تفصيل تجارب پيامبر دانست، و با تسامحى بيشتردر هر دو مورد - تجارب اجتماعى و تجارب درونى افراد وجوامع اسلامى - سخن از بسط تجربه نبوى گفت.

اما تعبير تکامل و غنا و فربهى ديگر چه معنايى دارد؟اين تعبير صريحا مشعر بر اين است که تجربه ديگران درعرض و هم ارز تجربه نبوى و از همان سنخ است و چيزى بر آن مى افزايد، چنانکه در عبارت خود نويسنده هم آمده است. مقصود از هم ارز و هم سنخ بودن، هر چند اين نيست که محتواى هر دو به يک اندازه است ولى به هر حال اين قدر هست که هر دو پيامبرانه اند. اما آيا واقعا چنين است؟آيا تجارب ديگران چيزى بر آنچه پيامبر از جانب خدا براى انسانها آورده و مامور به ابلاغ آنها بوده، مى افزايد؟

تمام آنچه در رد ادعاى ايشان در بند 4 گفتيم، در اينجانيز جارى است، بعلاوه نکته اى که اينک مى افزاييم:

پيامبر، پيامبر است يعنى رسول خداست يعنى ماموريت ابلاغ يک سلسله تعاليم را دارد. بنابراين به دليل عقلى و نقلى، معصوم و قول او حجت است. علاوه بر اين تعاليم، آنچه به عنوان حديث مى گويد نيز حجت است درحالى که ديگران چنين شانى ندارد. بعد از او تنها اوصياى معصوم او که توسط او مشخص شده اند به منزله جانشينان او در امامت امت، معصومند ولى ابدا شان پيامبرى ندارندو چيزى را به عنوان وحى به مردم ابلاغ نمى کنند، چه رسدبه غير اوصيا. به اين ترتيب چگونه مى توان رؤياها ومکاشفات و تفکرات را تجربه پيامبرانه دانست؟ اين قبيل امور همواره بوده و هستند ولى هيچ عارف و متفکرى،رسول خدا و حامل وحى او و مامور به ابلاغ تعاليم او نبوده و نيست و هيچکدام از آنها نيز چنين ادعايى نداشته اند.تکليف تجارب اجتماعى نيز روشن است. حاصل آنکه نبوت و پيامبرى معنى خاص و لوازم معينى دارد و با عرفان و تفکر و تجارب اجتماعى متفاوت است.

6- در خاتمه ذکر يک نکته مهم - هر چند نسبت به مطلب اصلى مقاله ايشان فرعى محسوب مى شود - لازم است. ايشان در اواخر مقاله مى نويسند:

«امروز سخن هيچکس براى ما حجت تعبدى دينى نيست، چون حجيت و ولايت دينى از آن پيامبر اسلام(ص) است و بس. با بسته شدن دفتر نبوت به مهر خاتميت، شخصيت هيچکس پشتوانه سخن او نيست. از همه حجت مى خواهند جز از پيامبر(ص) که خود حجت است.» (ص 27)

سخن اين است که چرا آقاى سروش شيعه امامى اثنى عشرى بايد چنين عباراتى بگويند که قويا موهم نفى امامت بلکه صريح در آن است؟ اگر کسى گوينده اين سخنان رانشناسد، آنها را جز بر اين معنى حمل مى کند؟ تقريبا ازهمين قسم است آنچه در صفحه 26 و نيز آنچه در بعضى ديگر از نوشته هاى خود آورده اند.

1) چاپ شده در مجله کيان، شماره 39 و بعدا در کتاب «بسط تجربه نبوى » که ارجاعات ما در اين مقاله به صفحات کتاب است.

2) نمونه هايى از آيات را که نقل مى کنيم، بعضى صريحا مشعر برآنندکه خود آن آيات در يک تجربه درونى و از طريق وحى حاصل شده اند و جملاتى نبوده اند که پيامبر در حال عادى، خواه ابتدائاو خواه در پاسخ سؤالى يا درباره حادثه اى بيرونى، از جانب خودبيان فرموده باشد، آنچنان که احاديث او چنينند. زيرا همه ازجانب خدا و به صيغه متکلم بيان شده اند و پيامبر در آنهامخاطب است. بعضى ديگر از نمونه ها نيز صريحا حاکى از آنندکه تمام قرآن از جانب خدا نازل شده است و در اين آيات هم بازپيامبر مخاطب است. غرض اينکه همه آيات قرآن حاصل تجربه درونى و وحى است، خواه آياتى که مربوط و در پاسخ به تجارب بيرونى پيامبر بوده و به تعبير ديگر شان نزول داشته اند و خواه آياتى که مستقل از شان نزولند. خود پيامبر نيز در برابر مردم چنين ادعايى داشته و قرآن را اينگونه معرفى مى کرده است. تنهااحاديث اويند که ارتباطى به وحى ندارند و از جانب خود او بيان شده اند.

قبسات-15

/ 1