آیا اعتبار حقیقت، همان اعتبار جامعه است؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیا اعتبار حقیقت، همان اعتبار جامعه است؟ - نسخه متنی

سعید زیبا کلام

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آيا اعتبار حقيقت، همان اعتبار جامعهاست؟

آيا اعتبار حقيقت،همان اعتبار جامعه است؟ سعيد زيبا كلام بازسازى و نقد نظريات اوليهديويد بلور برخلاف برىبارتر (1) كه در آثار اوليه خودعمدتا آرا و انديشه‏هاى جامعه شناسان،خصوصا جامعه شناسان معرفت، را مورد وارزيابى قرار مى‏داد ديويد بلور (2)، بنيانگذار و نظريه پرداز ديگرمعرفت‏شناسى اجتماعى مكتب ادينبورا،توجه خود را عمدتا معطوف به دو دسته ازفيلسوفان كرده است: فيلسوفان تحليلزبانى و فيلسوفان علم. دربررسى و تحليل دقيق آثار اوليه بلور، سهتعلق يا تعهد آشكار مى‏شود كه درزنجيرههمه انديشه‏هاى او به طور منظم و مستمرحضور دارد. مهمترين اينتعلقات، تلاشهاى مداوم و پيگير بلوراست تا رويكردى صرفا جامعه‏شناختى‏بهعلوم طبيعى، و نيز به رياضيات و منطق،اخذ و استنتاج كند. موضوع دوم كه حائزاهميت و دائما مطرح است، اتكاى كلى وتمام و كمالى است كه به علم و نهاد پرپيچ و خم آن دارد. بلور در مواقع ضرورىبه تلويح و به تصريح از علم نيز دفاعمى‏كند. تعلق ديگرى كه رويه ديگر علمگرايى بلور را تشكيل مى‏دهد، مخالفت وىبا فلسفه، به طور كلى است، و با مكاتبفلسفى‏اى به طور اخص كه نگرشى انتقادآميز نسبت‏به علم دارند. سومين تعلقبلور به ماركسيسم است كه جلوه‏هاىمختلفى پيدا مى‏كند. اين تعهد ضمنىشايد به طور طبيعى با مواضع ضد مابعدالطبيعى وى پيوند خورده است. پيش از اينكه جنبه‏هاى مختلفپيدايش و تطور مكتب ادينبورا را موردتحليل دقيق فلسفى قرار دهيم، جا داردنكته‏اى را كه به لحاظ تاريخى اهميتدارد گوشزد كنيم، و آن اين كه ديويدبلور نخستين بار، در سال 1973، صورت بندىبسيار مختصر و مفيدى از اصول مكتبادينبورا رسما اعلام مى‏كند، به گفتهوى: و تقارن (6)برنامه تمام عيار جامعه شناسىمعرفت‏خوانده خواهد شد» (ديويد بلور،1973 الف: ص 174) در ادامه مقاله به طرح وارزيابى سه موضع فوق در آثار بلورمى‏پردازيم. 1) تعهداتماركسيستى و ضد ما بعدالطبيعىآشكارترين تجلى ايندلبستگى در يكى از اولين مقالات بلور بهچشم مى‏خورد كه به تبيين ماهيتديالكتيكى مجازها (7) پرداختهاست. در اين مقاله با به كارگيرىواژگانى كه مرى هسى، (8) فيلسوفمعاصر فلسفه علم، طرح كرده ديدگاهتعاملى مجازها را بدين صورت توصيفمى‏كند كه «عمل به وجود آوردن يك مجاز،يعنى عمل قرين ساختن مفاهيمى از دودستگاه، هر دو آنها را تغيير مى‏دهد»(بلور، 1971 الف: ص 433; تاكيد از راقم اينسطور).

دو دستگاه مورداشاره عبارتند از: دستگاه اوليه، كهاشاره به چيزى دارد كه ما خواهان فهم ياتبيين آن هستيم، و دستگاه ثانويه كهمجموعه‏اى از «نام‏»هاى مورد استفادهرا در اختيار ما مى‏گذارد. در جاى ديگر،هنگامى كه بلور فرآيند تعامل مجازهارا،در يك مورد خاص، به زبانى موجز و تخصصىبيان مى‏كند، اظهار مى‏دارد كه«دستگاه اوليه به دستگاه ثانويه تشبيهمى‏شود» (همانجا: ص 432). در نهايت‏بلورمى‏گويد: «نتيجه اين است كه نگرشتعاملى مجازها ممثل ماهيت ديالكتيكىتفكر در علوم است و تاييدى بر اهميت اصلوحدت اضداد در اختيار مى‏نهد» (همانجا:ص 442). پيش از اين كه ساز وكار استنتاجات بلور را مورد بررسى قراردهيم، بايد متذكر شويم كه آنچه به وضوحدر نگرش تعاملى مجازها، به صورتى كهبلور ارائه كرده، ناديده گرفته شده استميزان تغييرات هر دو دستگاه است. به نظرچنين مى‏آيد كه بلور بدون هيچ تقييد وبرهانى فرض مى‏كند كه تغيير مهم وعميقى در فرآيند تعامل رخ مى‏دهد. بهعلاوه، نكته استفهام‏آميز اين است كهقرين‏سازى، مفاهيم دستگاه ثانويه راتغيير مى‏دهد. هر دو موضع صرفا و بهسهولت مفروض و مصادره شده‏اند، بىاينكه برهانى بر آنها اقامه شود. در مورد ساز و كار و نحوه اخذنتيجه مورد نظر بلور، مشكل مى‏توانفهميد كه چگونه عمل قرين سازى مفاهيم دودستگاه اوليه و ثانويه، عمل تشبيهدستگاه اوليه به ثانويه، «متقارن ساختنمفاهيم كه هم موقعيت و هم علت تصوراتجديد را به دست مى‏دهد» (همانجا: ص 435)، وبه نقل از مرى هسى، عمل «انتقال تصوراتودلالتهاى مربوط به دستگاه ثانويه بهاوليه‏» (مرى هسى، 1973: ص 13) ناگهان«تاييد ديگرى‏» براى اصل وحدت اضدادمى‏شود (بلور، 1971 الف: ص 435). به نظر مى‏رسد اين تاييد مشكلآفرينفقط در صورتى به اين شكل اعجاب آورمى‏تواند واقع شود كه به سادگى قرينسازى، تشبيه، تقارن و انتقال را كاملاتضادى از نوع ديالكتيكى بدانيم، و بهعلاوه، چنين تخيل كنيم كه دو دستگاهاوليه و ثانويه فى الواقع ضد هم هستند.به عبارت ديگر، مانند آن است كه ساختماناتم و منظومه شمسى را در واقع ضد همبدانيم و در وضعيت تضادى قرار دهيم. اينمثالى است كه بلور خود ذكر كرده است.اين برهان فى نفسه قابلفهم نيست، اما دليل اقامه چنين برهانىرا هنگامى درك خواهيم كرد كه توجه كنيمبراى بلور «اين طرز استدلال به منظورآشكار كردن نقاط ضعف ايرادات ج. الف. پلبه نظريه ادراك لنين بسط و تفصيل يافتهاست‏» (همانجا: ص 443).

آنچهدر اين زمينه جالب‏تر است توجه بهتعلقات و تعهدات پايه‏اى تر بلور است،هنگامى كه آنها را صريح و روشن اظهارمى‏كند: «فرد ماركسيستمى‏گويد كه پيشرفت و تطور از طريقتضادهاى ديالكتيكى امكان پذير است ولذا مى‏تواند نگرش تعاملى به مجازها رابه مثابه اثبات ماهيت واقعا ديالكتيكىتشكيل و تقويم مفاهيم در علوم بپذيرد»(همانجا: ص 434). به عبارتديگر، چون تعامل در مجازها از طرفىديالكتيكى است و از طرف ديگر، فرآيندتشكيل مفاهيم در علوم است مستقيمانتيجه مى‏شود كه رويكرد ديالكتيكىماركسيستى به پيشرفت و تطور، علمى است.بلور در جاى ديگرى كه بهارزيابى معرفت عينى پوپر مى‏پردازد،روند روابطى را كه در اين اثر آمده«ارزشمند» مى‏شمارد. مع‏الوصف، به طرحاين سوال مى‏پردازد كه آيا مى‏تواناينروند را بدون مابعدالطبيعه سهجهان،(9) كه شالوده آن روند است، حفظ كرد(بلور، 1974 الف: ص 69). پاسخ وى روش دگرگونىاست كه به نظر بلور ابتدا توسط فوير باخطراحى و براى تبيين مسيحيت‏به كارگرفته شد. با اين وصف، بهترين كاربردآن، اطلاق آن توسط ماركس به هگل است. چوناين روش مبتنى بر مفروضاتى فراگيردرباره هر نظام مابعدالطبيعى است وشيوه‏اى بسيار ساده‏انگارانه دارد،شايسته است توصيف بلور را مورد ملاحظهقرار دهيم. به نظر بلور، در اين روش فرضمى‏كنيم كه: «نظام‏هاىمابعدالطبيعى، آنچه را بايد ادراك شود،استتار، جايگزين يا وارونه مى‏كنند;اين نظام‏ها آنچه را مى‏شود واضحتربيان كرد رمزآميز مى‏كنند. با اختياريك اصل واحد و نظام‏مند تفسيرى برابرنهادن مابعدالطبيعى با اجتماعى ساختارارزشمند دستگاه را مى‏توان حفظ كرد وشكل اسرار آميز بيان آن را رمز گشايىكرد»(بلور، 1974 الف: ص‏70). بلور سپس اظهار مى‏كند كه«خصلت‏شىگونه‏اى‏» كه معرفت‏براى پوپر داردبه طور بسيار روشنى ظاهر مى‏شود. بهعلاوه، وى تصوير ارائه شده از پس خورد وتعامل على بين سه جهان را «قانعكننده‏» مى‏يابد (همانجا: ص 69). با توجهبه ارزيابى وى از اثر پوپر، كه متاسفانهبه هيچ يك از نقادى‏هاى قانع كننده‏اىكه از نظريه سه جهان پوپر شده كمتريناشاره‏اى ندارد و حتى اين ترديد راايجاد مى‏كند كه از آنها كمترين اطلاعىنداشته است، قدرى شگفت‏آور است كه بلورنظريه سه جهان او را اسرار آميزمى‏خواند. به علاوه، مشكل مى‏توانضرورت طرد ما بعدالطبيعيه از دستگاهپوپر را فهم كرد. اين مشكل هنگامى حادترمى‏شود كه بلور هيچ دليلى براى برگيرىيك نظام فكرى عادى از مابعدالطبيعيهاقامه نمى‏كند. بلور هرگز منظور خود از«مشكل اسرار آميز» را توضيح نمى‏دهد وبه علاوه هيچگاه شرح نمى‏دهد كه عناصردخيل در آموزه‏هاى مختلف كتاب پوپركدامند.

با توجه به اين ملاحظات ومشكلات، جاى سوال است كه اصولا چرا بلوربايد وارد فعاليتى انتقالى شود، و چرابايد مابعدالطبيعى را با اجتماعى معادلبداند. اگر چه بلور ازاقامه هر گونه برهانى براى حمايت وتحكيم برنامه انتقالى خود و همچنينتضعيف نظام‏هاى مابعدالطبيعىبازمانده است، «دلايل كلى چندى را براىترجيح ديدگاه اجتماعى بهمابعدالطبيعيه سه جهان‏» به طور گذرابيان مى‏كند (همانجا: ص 75). با نگاهى به شيوه بلور در صورت بندىانتخاب‏هاى خود اين طور به نظر مى‏آيدكه انتخاب وى تنها بين نظام غيرمابعدالطبيعى و مابعدالطبيعى است. مايهتاسف است كه به نظر مى‏رسد بلور متفطنخصلت مابعدالطبيعى برنامهجامعه‏شناختى‏خود نشده است. آنچه مايه حيرت بيشتر است اين استكه همان سوال‏هايى كه وى دربارهمابعدالطبيعه سه جهان مطرح مى‏كند خودبه قدر كافى اقليم مابعدالطبيعى را كهبلور در آن به طرح مسائل و مشكلات مشغولاست، روشن مى‏كند. دقت كنيم بلور چگونهاثر پوپر را زير سوال مى‏برد: «نگرانى عمده هر خواننده كتابپوپر اين است كه: جهان سوم دقيقا چه چيزىاست؟ چگونه وجودى دارد؟صرف اظهار اين كه جهانى است از قضايا ونظريه‏ها و مسائل، مطلب را روشننمى‏كند، زيرا ضرورى است كه شرحى ازاين كه اين‏ها چه هستى‏هايى هستندارائه شود» (همانجا; تاكيدات از بلور).صرف نظر از اين كه توضيحاتپوپر در مورد اين گونه سوالها تا چهميزان قانع كننده و مقبول جامعهفيلسوفان قرار گرفته و اساسا خود نظريهتا چه حد مورد توجه واقع شده است كه درهر دو مورد وضع چندان شوق انگيزى وجودندارد اين سوال‏ها به وضوح هستىشناسانه‏اند. با اين وصف، هنگامى كهبلور در مقام پاسخگويى به سوال هستىشناختى «نگرانى عمده‏» قرار مى‏گيرد،نگرانى عمده‏اش ناگهان چرخشى مهممى‏يابد و راجع به فرايندى كه در آن«اشياء قابل فهم‏» بخشى از جهان سوممى‏شوند به تفحص مى‏پردازد. در نتيجه،آنچه در بادى امر كاوشى هستى شناختىمى‏نمود، به كاوشى در اقليم جامعهشناسى استحاله مى‏شود. منقوله ذيلرويكرد كاملا جامعه‏شناختى‏بلور رابه شفافيت تمام آشكار مى‏كند: «درباره منطق و اعتبار منطقى چهمى‏توان گفت؟ در اينجا نيز ويتگنشتايننشان داده است كه چگونه اين دو رامى‏توان در حيات اجتماعى ابتناء كرد.ارزيابى اعتبار يك استدلال، به كارگيرىموازين يك گروه اجتماعى است. غير از اينيا بيش از اين نمى‏تواند باشد، زيرا بههيچ موازين ديگرى دسترسى نداريم‏»(همانجا: ص 75). خلاصه كلاماينكه، دلايل بلور براى ترجيح ندادننظام مابعدالطبيعى پوپر تمامامابعدالطبيعى‏اند، و اين در حالى استكه وى اين مطلب را مسكوت مى‏گذارد كهچگونه ديدگاه جامعه‏شناختى ظاهرا غيرمابعدالطبيعى‏اش از عهده پاسخگويى بهسوال‏هاى مابعدالطبيعى بر مى‏آيد. آياامكان دارد كه اين سكوت حكايت از موضعىمستمر و پايدار نسبت‏به غيرمابعدالطبيعى بودن ديدگاهش داشتهباشد؟ به عبارت ديگر، آيا امكان دارد كهنپرداختن به آن سوال‏هاى مابعدالطبيعىاز آن رو باشد كه ديدگاه وى اساسا غيرمابعدالطبيعى است و بنابر اين چنينانتظارى نابجاست؟

احتمالچنين سوال فرضى از جانب بلور درستنمى‏آيد; زيرا وى در مقاله ديگرى كه بهطراحى جامعه شناسى تمام عيار رياضياتمى‏پردازد، مقاله‏اى كه با كمال تعجبيكسال پيشتر انتشار يافته است‏بهصراحت اظهار مى‏كند كه: «هم برنامه جامعه‏شناختى‏تمامعيار [ادينبورا] و هم برنامه مبتنى برواقع انگارى و غايت انگارى، پاره‏هايىاز مابعدالطبيعه هستند» (بلور، 1973 الف:ص 183). اين مواضع آشكاراناسازگار را شايد بتوان بدين نحوسازگار كرد: اگر چه احتمالش ضعيف استاما غير ممكن نيست، تصور كنيم كه بلوربه دلايل درستى آن نظر را در سال 1973داشته است در حالى كه به دلايل غلطىيكسال بعد تصميم مى‏گيرد نظرش را تغييردهد. بديل ديگر براى تبيين آن ناسازگارىاين است كه بگوييم در سال 1973 اجماع عاماجتماعى متفكران مكتب ادينبورا دربارهمنزلت معرفتى آن مكتب اين بوده كه مكتبادينبورا مابعدالطبيعى است، در حالى كهدر سال 1974، اجماع آنها تغيير كرده ومكتبادينبورا را غير مابعدالطبيعى شناختهاست. در اين صورت، جالب است دلايل اينتغيير موضع را بدانيم، زيرا صرف اظهاراينكه تغيير معلول اجماع است ابدا قانعكننده نيست. مضافا بر اينكه چنين سخنى آن تغيير عقيده و موضع راواقعا تبيين نمى‏كند. حال اگر بديل دومبه نظر نامحتمل و حتى غريب مى‏آيد،مطلب ذيل آن را بسيار محتمل خواهد كرد.بلور با اشاره به «مبناى اجتماعىعلوم‏» كه در منطق اكتشاف علمى ترسيمشده است، آنچه را ما نيز در اينجا درمى‏يابيم تاكيد مى‏كند، به اين مضمونكه «اجماع نقش مهمى دارد و دليل نقشى بهمراتب كوچكتر» (بلور، 1971 ب: ص 2-111; تاكيداز راقم اين سطور). در بالاموضع ضد مابعدالطبيعى بلور را به طورمنظم و جزء به جزء دنبال كرديم و نهايتابه سنگ بنايى برخوردكرديم‏كه‏علت‏موضع‏ناهمساز وى‏رامشخص‏وتبيين مى‏كند. اين سنگ بنيادينچيزى جز اجماع اجتماعى نيست. حال كه دو فقره از تعلقات مرتبطبلوررا بازشناسى و مورد استدلال و استشهادقرار داديم مناسب است كه زوج مهم ديگررا مورد ارزيابى قرار دهيم. (10)2) تعلقات علم گرايانه و ضدفلسفى بلور بررسى بهاصطلاح نظريه رسمى ذهن و استحسان اتمامرايل (11) مبنى بر پوچى آن نظريهرا با طرح صريح راهبرد و رويكرد اصلىنگرش خود آغاز مى‏كند. به نظر بلور، اينامكان اخيرا مدلل شده است كه: «زبان متداول روزانه و فنىروانشناسى و اسناد مفاهيم راجع بهاعمال ذهن، بايد با همانند كردن آنها بهفرآيند ابداع و فرض كردن هستى‏هاى نظرىدر علوم شناخته و فهم شود» (بلور، 1970الف: ص‏167; تاكيد از راقم اين سطور).بلور سپس بدون اين كهمطلوبيت اين بحث را مورد لحاظ قرار دهدو يا تبعات آن را و يا حتى استنباطاتمنطقى را كه مى‏توان از آن كرد موردبررسى قرار دهد براهين رايل را بهبراهينى عليه نظريه‏هاى اتمى در حالتكوين تبديل مى‏كند. علاوه بر فقداناين گونه ملاحظات، بلور همچنين بهتحديد حدود و امكان‏هاى مختلف مفهومبسيار مهم «همانند كردن‏» نمى‏پردازد.با اين وصف منصفانه است گفته شود كه اگرچه جاى بحثى مفهومى درباره معناى دقيقهمانند كردن در آثار بلور خالى است ليكنبلور در عمل شيوه كار همانند كردن را تاحدى روشن كرده است.

بدين ترتيب، تعدادىاز استدلال‏هاى بسيار شاخص رايل تبديلبه استدلال‏هايى عليه نظريه‏هاىاتميستى شده‏اند. در سطحىديگر، رايل، به نظر بلور، هم به «فقدانكامل دسترسى عمومى به ذهن‏ها» و هم بهبكارگيرى و انتقال مقولات مكانيكى درفيزيك‏» اعتراض مى‏كند (همانجا: 171).با اين وصف بلور به صراحتو بدون هيچ قيد و شرطى قائل مى‏شود كه«اگر بتوان عدم دسترسى عمومى به وجودىمفروض را در فيزيك پذيرا شويم، هيچدليلى وجود ندارد كه نتوانيم درروانشناسى پذيراى آن شويم‏» (همانجا: ص172). اين اتكاى آشكار بلوربه روش شناسى علمى و اعلام مكرر منزلتپارادايمى، اغلب وى را با وضعيت‏هاىتعارض آميز غير قابل حلى مواجه مى‏كند.البته او اين وضعيت‏هاى مساله‏آميز رابا ابداع تفسيرى خاص از روش شناسى علمىحل مى‏كند. ليكن از آنجا كه اين تفسيرماهيتى موضعى و تبصره‏اى دارد، وىناگزير مى‏شود در آن تجديد نظر كند و درصورت نياز موضعى ناسازگار اخذ كند. بدينترتيب، در مورد خاص فوق اين اعتراض مطرحشده است كه فرض وجود دسترسى خاص كهمبناىنظريه رسمى ذهن است ايجاب مى‏كند كه آنفرض بتواند با گزاره‏هاى تجربى محصولخود به نحوى كه مثل و مانندى درنظريه‏هاى علمى ندارد، تعارض پيدا كند.روش عقب نشينانه بلور در مقابل اين قبيلاعتراضات ظاهرا مقبول و از قضا علمى،اين است كه دست‏به اختراع روش شناسىبزند تا معضل موجود را رفع كند: «به عنوان مثال، امكان دارد كه يكوضعيت اتمى پيش‏بينى شده دلالات تجربىمورد انتظار را نداشته باشد. اين بدانمعنا نيست كه وضعيت اتمى به وجود نيامدهاست، البته مشروط بر اين كه بتوان دلايلمقبولى ابداع كرد كه چرا در اين شرايطوضعيت اتمى نمى‏تواند با دلالت تجربىكه مشاهده شده است توام باشد» (بلور، 1970الف:ص 174). معناى سخن پرپيچو تاب فوق به زبانى ساده و روشن اين استكه «پيش‏بينى‏هاى ناكام دال بر كذبنيست‏» (همانجا). با توجه به اينكهتعداد پيش‏بينى‏هاى ناكام در سخن بلورهيچ حصر و حدى ندارد، اگر اين سخن را باسخن ديگر بلور مقايسه كنيم كه يك مورداز نگرش تعاملى مجاز «تاييد ديگرى‏» براصل وحدت اضداد خواهد بود (بلور، 1971 الف:ص 435)، تصوير منطقا حيرت انگيزى به وجودخواهد آمد.

به عبارت ديگر، وجود تعدادىگزاره مشاهدتى، متعارض با آنچه نظريهپيش‏بينى كرده است، موجب ابطال منطقىنظريه نمى‏شود، در حالى كه يك موردتوافق تجربى تاييد ديگرى براى هماننظريه است. از اين جهت دچار حيرت خواهيمشد كه بين ابطال و اثبات، يا در اين موردتاييد، عدم تقارنى منطقى وجود دارد. بهزبانى ديگر، يك مورد گزاره مشاهدتىمتعارض، گزاره كلى يا نظريه را منطقاابطال مى‏كند (با اين فرض كه گزارهمشاهدتى را صادق پنداشته باشيم). درصورتى كه توافق بين گزاره‏هاى مشاهدتىو نتايج پيش‏بينى شده نظريه، به رغمتعدد و تكثر توافق‏ها، منطقا نظريه رااثبات يا تاييد نمى‏كند. به رغم عدمخرسندى بلور از عدم تقارن‏ها، در اينمورد نيز با يك وضعيت قطعى عدم تقارنمواجه هستيم، و اين وضع مادامى كهملاحظات منطقى مطرح هستند، به قوت خودباقى است. به سهولتمى‏توانيم در سطحى روش شناختى يا عملىتصميم بگيريم تا موافق موضع بلور با هروسيله ممكن از جمله تحديدهاى مفيد،افزايش فرضيه‏هاى معين يا كمكى يا حتىبا اصطلاحات عقيم تبصره‏اى نظريه راجرح و تعديل كنيم تا آن را از ابطال نجاتدهيم. البته اين كار بدين معناست كه اگرخواسته باشيم دقيق سخن بگوئيم بايداذعان كنيم كه ديگر با نظريه سابق سر وكار نداريم. ليكنمتاسفانه اين وضعيت تفاوت آشكارى بااظهارات غريب و غير منطقى بلور، همانطور كه تشريح شد، دارد. اين بار نيز مى‏توان چنين حدس زدكهاگر هدف صرفا نشان دادن علميتروانشناسى يا حداقل نشان دادن امكانعلمى شدن آن، نبود ديگر آن خطاهاى بزرگروى نمى‏داد. در همانمقاله آمده است كه رايل با اين نظرموافق است كه روانشناسى تجربىمى‏تواند براى مواردى كه غير عادىمحسوب مى‏شوند، و نه موارد عادى،تبيينى ارائه كند; و بدين ترتيب اصل بىطرفى مكتب ادينبورا نقض مى‏شود. بلوربا ذكر مثال خطاهاى سهوى گفتارى، كهرايل متذكر آن مى‏شود، همساز بودن اينشرط روش شناختى را قابل ترديد مى‏يابد(بلور، 1970 الف: ص 178).

بلور بدون اقامه هرگونه برهانى براى اين كه چرا همسازى آنشرط جاى ترديد دارد، به آن منبع و سرچشمه نهايى و پارادايمى يعنى فيزيك وشيمى متوسل مى‏شود و اظهار مى‏دارد:«حتى اگر همساز باشد، هيچدليلى وجود ندارد كه در حالى كهفيزيكدانان و شيميدانان و مهندسان ازاين دستور تبعيت نمى‏كنند چراروانشناسان بايد از آن تبعيت كنند»(همانجا). به عبارت ديگر،ترديدها و ناهمسازى اين شرط اهميتىندارد. مهم اين است كه چون دانشمندانعلوم طبيعى از آن قاعده پيروىنمى‏كنند، روانشناسان نيز نبايد تبعيتكنند. آنچه به همين اندازه اهميت دارداين است كه هر چه دانشمندان كنند، هر چهباشد، خوش كنند زيرا علمى است. به نظر منپيام به قدر كافى روشن و رساست. بلور در جاى ديگرى كه در مورد نگرشدكارتى به ذهن به فيلسوف تحليل زبانىديگرى مى‏پردازد، تعلق خود را به اينروانشناسى به لحاظ تبعيت از علوم درمسير درستى قرار دارد، آشكار مى‏كند.اين امر به رغم اين است كه تبيين‏هاىروانشناختى «مى‏تواند» بسيار ضعيفباشد. به نظر وى، استراوسن (12) دركتاب افراد (13) خود استدلال كردهاست كه مفهوم شخص منطقا پيش‏تر ازمفهوم نفس خالص است و به اين دليل مفهومشخص را نمى‏توان به مدد و برچسب نفستحليل كرد. لذا، وى از اين نكته نتيجهمى‏گيرد كه ما نمى‏توانيم با لحاظكردن مردم به منزله تركيبى از بدن وذهن، تبيين كنيم كه «مردم چه هستند وچگونه رفتار مى‏كنند» (بلور، 1970 ب: ص 9).بلور سپس بر سر تفوق منطقى مفهوم شخص برمفهوم نفس با استراوسن موافقت مى‏كند وبه علاوه، تاييد مى‏كند كه تحليل مفهومنفس بايد بر حسب مفهوم شخص باشد. بلورضمن مخالفت‏با استراوسن درباره اين كهاينگونه تبيين مبتنى بر تقسيم ذهن و بدناست مى‏پذيرد كه اگر اين تبيين را بانظريه‏هاى تبيينى علوم فيزيكى مقايسهكنيم، تبيين بسيار ضعيفى از كار درمى‏آيد، لكن اين ضعف ربطى به اصل مطلبندارد. (همانجا: ص 6) بلورسپس به تامل در ايراد اساسى‏تر ديگرى،كه استراوسن مى‏تواند مطرح كندمى‏پردازد: ادعاى نهفته در پاسخ ما كهنگرش خاصى به ذهن، «در صورتى كه بهمنزله نظريه‏اى تبيينى تلقى شود،مقبول خواهد بود» (همانجا: ص‏7) قابلسوال است.

بلور مى‏پذيرد كه ارائه«پاسخى كامل به اين ايراد شايد امكانپذير نباشد»(همانجا). بااين همه، پاسخ بلور اين است كه «اگر درمورد نظريه‏هاى فيزيكى كه مشاهدهناپذيرها را مفروض مى‏گيرند از ماايجاد ترابط خواسته نمى‏شود، در اينصورت چرا بايد اين خواسته در اينجا مطرحشود؟» (همانجا: ص 8). بلور درتمام اين تاملات شيوه كاوش‏هاى علمىرا، به صراحت تمام، راهنما و معيار قابلاتكايى براى كاوش در مفاهيم ونظريه‏هاى روانشناختى مى‏شناسد، وهمزمان آن را توجيهى براى هر آنچه درحوزه روانشناسى واقع مى‏شود مى‏داند.اين در حالى است كه بلور استدلالنمى‏كند كه چرا روش تقليد ازروش‏شناسى علمى، صرف نظر از اين كهچيستى و چگونگى اين روش‏شناسى شناخته وپذيرفته شده باشد، در روانشناسى مناسبوبه جاست. رويه ديگر سكه علمزدگى بلور نگرش خاصى است‏به فلسفه وفيلسوفان به طور اعم. موافق اين تعلق، «من مى‏خواهماستدلال كنم كه برخى از فرايندهايى كهدر كاوش‏هاى علوم محور هستند، با آنچهبسيارى از فلاسفه مجاز مى‏شمرند و يابه لحاظ فلسفى قابل پذيرش است، در تناقضآشكار است‏» (بلور، 1973 ب: ص 11). نقطه آغاز حركت وى اين فرض است كه«مجاز در فرايند تشكيل مفاهيم در علومنقش محورى دارد» (همانجا). اين فرايند كهعمدتا، اگر نه تماما، ماخوذ از كتابالگوها و تشبيهات در علوم (14)مرى هسى است، پيش از اين مورد طرح وبحث واقع شده است. آنچهقبلا مشاهده كرديم اين بود كه اصلديالكتيكى وحدت اضداد توسط نگرش تعاملىبه مجازها تاييد مى‏شود. ليكن در اينجاكاركرد مجازها در تشكيل مفاهيم در علومنقش مهم‏ترى ايفا خواهد كرد و آن اين كهفلاسفه به نحوى از انحاء ضد علمى هستند.آنچه جالب توجه است اين كهكاركرد مزبور در علوم به لحاظمعرفت‏شناسى منزلتى فرض دارد. ليكن ازنظر بلور اين نكته چندان جالب توجهنيست، و لذا مى‏گويد: «مطلب جالب توجه اين است كه اگر چهدربررسى علوم آشكار مى‏شود كه مجاز گوهرمنطقى فعاليت‏هاى خلاق تفكر است، بهنظر بسيارى از فلاسفه مجاز گوهر مبهمانديشى فلسفى است‏» (همانجا: ص 12).متاسفانه مشكل مى‏توانممنظور بلور از منطقى بودن را بفهمم و باتاسف بيشتر بايد بگويم كه بلور هم آن راشرح و توضيح نمى‏دهد. در هر حال، همينسخن هم كه مجازها گوهر فعاليت‏هاى خلاقتفكرند، نيازمند برهان است كه آن نيزارائه نشده است. بلور درادامه بحث اضافه مى‏كند كه بيشتر فلسفهجديد در تعقيب تفكر رايل است تا آنچه رارايل «عادات مقوله‏اى‏» مى‏نامد به«حوزه معرفتى مقوله‏اى‏» تبديل كند(بلور، 1971 الف: ص 436). معناى اين سخن ايناست كه فلسفه، ما را از محسوب كردن يكمقوله به جاى ديگرى باز مى‏دارد. و ازاءاين دستور فلسفى، در مقابل، نقشمبدعانهو مفتاحى مجازها در تقويم مفاهيم قرارمى‏گيرد; زيرا به نظر بلور، «مجازهادقيقا همين نقش را دارند» (همانجا: ص 437).

و تا آنجا كه فلسفه بهره‏گيرى ازمجازها را رد مى‏كند «بايد خود رامخالف هرگونه نوآورى مفهومى بيابد»(همانجا). جان كلام بلوراين است كه كتاب مفهوم ذهن (15)رايل مخالف به كارگيرى مجاز است.مجازى كه گوهر و شايدموتور محرك و فرايند تشكيل مفاهيم ونوآورى در علوم طبيعى است. به علاوه، از آنجا كه فلسفه رايلى«بيشتر فلسفه جديد» است، اين نتيجهحاصل مى‏شود كه فلسفه بيشتر با معرفتعلمى و گوهر مترقى مفتاحى آن مخالفاست. (16) زوج دومتعلقات و تعهدات سه گانه بلور را توضيحداديم و مستدل ساختيم و اينكمى‏پردازيم به طرح و ارزيابى تعلقبسيار مهم سوم. 3) غير واقعانگارى رياضى ويتگنشتاين و استنتاجنظريه تبيينى انحصارا جامعه شناسانهبلور در مقاله بسيارجالى كه براى اولين بار اصولمعرفت‏شناسى مكتب ادينبورا را اعلاممى‏كند درباره دو موضوع در اظهاراتىدرباره مبادى رياضيات ويتگنشتاين بحثمفصلى را مطرح مى‏كند. به گفته بلور،اولا، ويتگنشتاين واقع انگارى را مورد«ابطالى نيرومند» قرار مى‏دهد (بلور،1973 الف: ص 1 - 180). ثانيا،ويتگنشتاين اين انديشه بالقوه بسيارعميق را طرح مى‏كند كه: «رياضيات و منطق مجموعه‏اى ازهنجارها هستند، منزلت هستى شناختى منطقو رياضيات همانند نزلت‏يك نهاد است.آنها به لحاظ ماهيت اجتماعى هستند»(همانجا:ص 189). در بخش‏هاىزير موضع غير واقع انگارانه ويتگنشتاينو ابطال مزعوم واقع انگارى توسط وى، سپسرويكرد تمام عيار جامعه‏شناختى‏بلوربه طور كلى، و استنتاج چارچوب تبيينىبراى رياضيات از كتاب اظهاراتى دربارهمبادى رياضيات ويتگنشتاين توسط بلور راخصوصا، مورد نقد و ارزيابى قرارمى‏دهيم. الف. ابطال واقعانگارى توسط ويتگنشتاين و خروس‏هاىبى‏محل در تبيين يكپديدار رياضى، يك مورد ناكامى كافى استتا به ابطال واقع انگارى منجر شود. درعين حال، يك تبيين كامياب توسط يك نظريهرقيب به منزله توفيق آن نظريه است.موافق اين شيوه غريباستدلال، وى اظهار مى‏كند: «اگر واقع انگارى، از تبيين اينموردناكام بماند در اين‏صورت ناكامى‏تمامعيار آن محرز است. برعكس، اگرتبيين‏ديگرى،بتواندازعهده‏دنباله‏عددى‏برآيددرآن‏صورتبه طور كلى كامياب است‏» (بلور، 1973 الف:ص 181). اين سخن يادآور موضعمنطقا غيرقابل دفاع پيشين است كه موافقبا آن يك نگرش تعاملى به مجازها «تاييدديگرى‏» از اصل ديالكتيكى وحدت اضدادمى‏شود. در حالى كه بخش نخستين سخن بلورما را به ياد قول موكد بلور مى‏اندازدكه «پيش‏بينى‏هاى ناكام دال بر كذبنيست‏».

اما اگر به واقع چنين است، بايدسوال كرد كه چگونه يك مورد هنوز اثباتنشده از عدم توفيق واقع انگارى در فلسفهرياضيات، براى تبيين يا پيش‏بينى يكپديدار رياضى، از قبيل دنباله عددى،منجر به ناكامى «كامل‏»مى‏شود؟ با اين حال جا دارد احتجاجات بلورعليه واقع انگارى را دنبال كنيم. او باناخشنودى بسيار در مى‏يابد كه برهانويتگنشتاين كاملا رضايت‏بخش نيست،زيرا «برهان فقط نيمى از موضوع را در برمى‏گيرد» (همانجا: ص 182). با توجه به اينوضع، بلور تلاش مى‏كند نواقصويتگنشتاين را با لحاظ كردن كل موضوعجبران كند. او اين كار را با تصور «جمعىكامل واقع انگارى و غايت انگارى‏»انجام مى‏دهد. با اين وصف، بلور پس ازبررسى انواعى از براهين، در نهايتنتيجه مى‏گيرد كه اگر جمع واقع انگارىرياضى و غايت انگارى، يعنى نظريه رقيب،را نتوان رد كرد، در اين صورت چگونهمى‏توان درباره معرفت‏شناسى اجتماعىادينبورا قضاوت كرد؟ امااگر نتوان با استفاده از ويتگنشتاينواقع انگارى در رياضيات را ابطال كرد،در اين صورت مكتب ادينبورا بايد بتواندنظريه خود را در باب ماهيت رياضيات صورتبندى كرده، «شكافى‏» كه به طورناسازگارى در فلسفه رياضيات توسط واقعانگارى اشتغال شده پر كند. بلور هيچگاهروشن نمى‏كند كه شكاف مورد نظر وى دركجا قرار دارد و چگونه بايد اشغال آنتوسط واقع انگارى را فهم كرد تا«ناسازگارى‏»آن ديده شود. ليكن، ظاهرا اين مسائل چنداناهميتىندارند زيرا در نهايت: «هربرنامه تمام عيار جامعه‏شناختى‏و همتصوير مبتنى بر واقع انگارى و غايتانگارى پاره‏هايى از مابعدالطبيعههستند» (همانجا). بديندليل است كه «تصور حذف مقنع هر يك ازآنها خيال انديشى است‏» (همانجا).اولين سوالى كه مسلما بهذهن مى‏آيد اين است كه چرا بايدبراهينى دال برناسازگارى و يا وجود خطادر نظريه‏اى مابعدالطبيعى و يا ابطالچنين نظريه‏اى را خيال خام توصيف كرد؟همان طور كه پيش از اين، به طور مكرر،مشاهده كرده‏ايم بلور هيچ برهانى ياسخنى در جهت‏حمايت از آن نظر ارائهنمى‏كند. آنچه مى‏توان با توجه به نظربلور استنتاج كرد اين است كه در چارچوبانديشه بلور دستگاه‏ها و نظريه‏هاىمابعدالطبيعى را به مجرد مطرح شدن هرگزنمى‏توان به طور مستحسن و مقنعى رد كرد.از اين مهمتر اين كه به نظرمى‏رسد براى چنين عدم امكانى دليلىارائه شده است‏به اين مضمون كه آنها«مستعد آزمون تجربى نيستند» (همانجا).البته، تا آنجا كه مى‏دانيم هيچكس منكرنيست كه نظريه‏هاى مابعدالطبيعى مستعدآزمون تجربى نيستند.

اماآنچه بر ضد بلور مى‏توان گفت اين است كهنمى‏توان از عدم امكان آزمون نظرياتمابعدالطبيعى، عدم امكان رد مقنع و يابعضا حتى ابطال اين گونه نظريات رانتيجه گرفت. افزون بر اين، آيا تا كنونكسى گمان برده يا مدعى شده است كهنظريه‏هاى مابعدالطبيعى را نمى‏توانبه طور معقول يا مقبول مورد نقادى،تجديد نظر، رد و يا ابطال قرار دارد؟اگر تاريخ انديشه فلسفى تنها حاوى يكپيام باشد، آن اين است كه اين قبيلنظريه‏ها مستمرا مورد نقادى و ابطالقرار داشته و خواهند داشت. به هر روى، اگر واقع انگارى ابطالنشده است، بلور قائل است كه مى‏توانيمبدون مانع و رادعى پيش برويم و نشاندهيم كه «رويكرد ويتگنشتاين به رياضياتغير واقع انگارانه است‏» (همانجا). سپسبلور تلقى ويتگنشتاين از به كارگيرىدرست‏يك قاعده، و به كارگيرى يكسان آنرا مورد بررسى قرار مى‏دهد و نتيجهمى‏گيرد كه مشكلات ناشى از آنها توسط«آموزه وحدت معنى به كارگيرى‏»ويتگنشتاين مرتفع مى‏شود (همانجا: ص 184).به عبارت ديگر، «معناى يك فرمول (قاعده)همان شيوه‏اى است كه [آن چيز] عموما بهكار مى‏رود» (همانجا; تاكيد از بلور).بلور درباره مساله دوم،يعنى يكنواختى در بكارگيرى، قائل استكه به نظر ويتگنشتاين هيچ ضمانت‏يامعيار از بيرون تدارك شده‏اى براى اينكه موارد به كارگيرى بعدى و موارد قبلىيكسان مورد تفاوت قرار گيرند وجودندارد. يكسانى يا سازگارى همان است كهگروه مربوطه محسوب مى‏كند (همانجا: ص185). بلور سپس اين برهانفرضى را مطرح مى‏كند كه عدم وجودموازينى خارج از گروه مستلزم اين است كهكردارهاى اجتماعى را «هيچگاه نمى‏توانناصحيح دانست‏»(همانجا). اما نظر وى ايناست كه نمى‏توان چنين نتيجه‏اى رااستنتاج كرد، زيرا:«كردارهاى اجتماعىرا مى‏توان با تمسك به دسته‏اى ديگر ازكردارهاى اجتماعى نقد كرد. امكان نقد دركثرت نهفته است. نه تنها نمى‏تواننتيجه گرفت كه خطاها قابل ادراك ياانكار نيستند، بلكه اين نظريه‏اى استدرباره ماهيت موازين به كار رفته درچنين مواردى‏» (همانجا).

سوالى كه به طور معقول در اينجامتصور مى‏شود اين است كه اگر معناى هرچيزى «همان شيوه‏اى است كه [آن چيز]عموما به كار مى‏رود»، در اين صورتچگونه امكان دارد عضوى از يك گروه درموقعيتى قرار گيرد كه معنى كرداراجتماعى گروه ديگر را، به مثابه پيششرطى براى نقادى، فهم كند؟ پاسخ ممكنبدين ايراد مى‏تواند اين باشد كه اگرچه معنى هر چيز «شيوه‏اى است كه ماهميشه آن را به كارمى‏گيريم‏»(ويتگنشتاين، 1956: الف، 2);اما بدين معنا نيست كه براى فهم معناىهر چيزى نزد گروه اجتماعى لازم است كهعضو گروه اجتماعى ديگر نيز آن را به كاربرد. به عبارت ديگر، امكان دارد كه بامشاهده صرف بكارگيرى معنى كرداراجتماعى بيگانه‏اى را دريابيم. در اينجا از آنچه ويتگنشتاين خطرمى‏خواند مشكل ديگرى زاييده مى‏شود.بهگفته او: «خطرى كه در اينجا وجود دارداين است كه توجيهى از شيوه خود ارائهدهيم، در حالى كه چيزى به مثابه توجيهدر اينجا وجود ندارد و ما فقط بايدبگوييم: اين شيوه‏اى است كه ما عملمى‏كنيم‏» (ويتگنشتاين، 1956: ج، 74;تاكيدات از ويتگنشتاين). مشكل خارق‏الاجماع اين است كه اگرفى‏الواقع چيزى به منزله «توجيه‏»شيوه يا كردار اجتماعى ما وجود ندارد،چگونه مى‏توانيم اساسا قائل شويم كهخطا وجود دارد و در نتيجه، چگونه آن رامى‏توان فهم و نقد كرد؟ اميدوارم مطلبروشن شده باشد كه اگر در جايى قاعدهمبنايى بازى اين است كه هر كس بگويد«اين شيوه‏اى است كه ما عملمى‏كنيم‏»، ديگر امكان ندارد كه ازادراك و انكار خطا و اشتباه گفتگو كنيم.درك و فهم خطا از همانابتدا غير ممكن مى‏شود و به طريق اولىنقد خطا هم غير ممكن خواهد شد. انكار ايننتيجه ما را مستقيما به اين وضعمى‏كشاند كه خطاها، در يك حالت فرضى،فهم و نقد شده‏اند، ليكن ما هيچ«توجيهى‏» براى فهم و نقد خود نداريم.در نتيجه، حداكثر چيزى كه مى‏توان گفتاين است كه: اين شيوه‏اى است كه ما عملمى‏كنيم! مطمئنا قصد بلور بيان چنينچيزى نيست. اما اگر نتوان خطاها را بهطور موجهى فهم و نقد كرد، معنى نقدپذيرىكردارهاى اجتماعى، و نقادى به طور كلى،چه مى‏شود؟ اين گونه ملاحظات و نوعپاسخى كه طبعا مى‏توان انتظار داشت، مارا ترغيب مى‏كند كه نتيجه ذيل راجدى‏تر تلقى كنيم:

بلور درون منظرصريحا نسبى گرايانه انواع زندگىويتگنشتاين تصويرى غير نسبى گرايانه رافرا مى‏افكند. سپس، بلوربا اشاره به نظريه يكنواختىوتيگنشتاين، البته بدون ذكر ماهيت مشكلآن، اظهاراتى مى‏كند كه گويى از خارقالاجماع بودن وضعيت آگاه است: «بدون ترديد، اين تبيين زمينه‏اىاز واقعيات فيزيكى و روانشناختى رامفروض مى‏گيرد. انسجام قضاوت‏ها كهمبنا و متكاى نظريه [يكنواختى] است،بدون وجود جامعه فيزيولوژيكى انسان‏هاامكان ندارد. ليكن مجموعه ذاتى يا فطرىرفتار انسان‏ها با تنوع وسيع در سطحفرهنگ تلائم و همسازى دارد» (بلور، 1973الف: ص 186). به عبارت ديگر،نظريه يكنواختى ويتگنشتاين با اجزاء لاينفك آن عدم وجود هرگونه ميزان و معياربيرونى، وحدت معنى و بكارگيرى، وفرايند اجتماعى بودن بكارگيرىنظريه‏اى است آشكارا نسبى گرايانه. ولذا بلور براى نجات اين نظريه از نسبىگرايى، واقعيات زمينه‏اى و نوعىمجموعه ذاتى را فرض مى‏كند. بلور، پس از تلاش براى نشان دادنهمسازى نظريه اجتماعى يكنواختىويتگنشتاين، سعى مى‏كند اين نكته را جابياندازد كه ويتگنشتاين احساس اسنادصدق به بعضى از پديدارهاى رياضى، همچونمحاسبه را انكار نمى‏كند. با اين وصف،ويتگنشتاين صدق را به بهره گيرى (يابهره‏مندى) و «ويژگى پايدار كرداراجتماعى‏» نسبت مى‏دهد. ليكن، بلور اضافهمى‏كند:«مهمترين‏نتيجه اين‏است‏كهرياضيات را اكنون مى‏توان به مثابهاختراع ديد و نه اكتشاف‏» (همانجا: ص 188).اگر كل پيام بلور اينباشد، در اين صورت مشكل مى‏توانمهمترين نتيجه بلور را با نتيجه گيرىتحقيقات فاگلين در حوزه انديشهويتگنشتاين سازگار يافت. فاگلين بهروشنى و صراحت اظهار مى‏كند:«آيارياضيدان حقايق رياضى را اختراعمى‏كند يا اكتشاف؟

از آن جهت كه فرد محوو مجذوب مواضعت انگارى باشد چنين به نظرخواهد رسيد كه دستاوردهاى رياضىمصنوعات رياضيدان هستند. اگر غرائز وتمايلات افلاطونى سيطره داشته باشد،اين دستاوردها اكتشافاتى دربارهموضوعى مستقل به نظر خواهد آمد.فعاليت‏هاى رياضى هر دو احساس را تاييدو حمايت مى‏كنند» (فاگلين، 1987: ص‏217).اگر تلقى فاگلين ازويتگنشتاين چندان كمكى به حل اين مسالهنمى‏كند كه نظر ويتگنشتاين دربارهاكتشافت رياضى، و واقع انگارى در مقابلمصنوع گرايى يا ضد واقع انگارى دقيقاچيست، در اين صورت تاملات چارلز چيهارارا به اميد روشنايى بيشتر اين آراملاحظه مى‏كنيم. وى تلاش خود را با اينسوال از خود آغاز مى‏كند كه آيارياضيدان مكتشف است‏يا مخترع؟ اينسوال را نه به قصد پاسخ، بلكه براى«ارائه اشتباهات و آشفتگى‏هايى كهموضوع را گل‏آلود و تيره ساخته است‏»مطرح مى‏كند (چيهارا، 1968: ص 449). چيهاراپس از بررسى برخى از اظهارات ذى ربطويتگنشتاين و نيز گروهى از فيلسوفانرياضى و فيلسوفان تحليل زبانى به ايننتيجه مى‏رسد كه:«مقدار زيادى ازاظهارات مصنوع گرايانه ويتگنشتاينمبهم است و بخشى از اين ابهام معلول آناست كه ويتگنشتاين اصطلاحاتى كليدىهمچون «مفهوم‏»، «معيار»، و«بكارگيرى‏» را به شكلى نادقيق و خلطانگيز به كار مى‏برد. حتى ويتگنشتاينخود در يك مورد اذعان مى‏كند كه معنىاصطلاح «مفهوم‏»، «بسيار مبهماست‏»(چيهارا، 1968: ص 5 - 464; ارجاع چيهارابه اظهاراتى درباره مبانى رياضيات، ه'،38 است). چيهارااين‏مبحث‏خاص‏راباذكراين‏نكته‏پايانمى‏بخشد كه به «احتمالقوى‏»ويتگنشتاين از بخش مهمى از كارخود رضايت نداشت. چيهارا تاكيد مى‏كندكه ضمنا اين نكته تبيينى است‏بر اين كهچرا مقدار كمى از اين كار دركتاب‏تحقيقات‏فلسفى‏گنجانده‏شده‏است(همانجا:ص 465). چيهارا سپس نتيجهمى‏گيرد كه آنچه ويتگنشتاين دربارهمفاهيم و اكتشاف رياضى گفته است‏بهزحمت مى‏توان «الگويى از وضوح‏»دانست.

به علاوه، مناقشات بين طرف‏هاىمخالف «بسيار مبهم و نامطمئن‏» است، بهطورى كه وى نمى‏تواند «هيچ قضاوت قاطعومطمئنى‏» داشته باشد (همانجا: ص 8-467).اگر چه چيهارا آراويتگنشتاين را اين چنين مبهم و تيرهمى‏يابد، مايه خوش اقبالى است كهببينيم ظاهرا مايكل دامت وضع را چنيننمى‏يابد. به نظر وى:«شهود گرايان بهنحوى بسيار ضد واقع گرايانه (ضدافلاطونى) درباره رياضيات سخنمى‏گويند: نزد آنان، اين ما هستيم كهرياضيات را مى‏سازيم; از پيش چيزى آنجامنتظر ما نيست كه كشفش كنيم. شكل بسيارافراطى چنين مصنوع انگارى را مى‏تواندر كتاب اظهاراتى درباره مبانى رياضياتويتگنشتاين يافت‏» (دامت، 1978: ص 18).بنابراين، به نظر دامت درفلسفه رياضى، شكاف قاطعى، يعنى بينواقع انگارى در مقابل ضد واقع انگارىوجود دارد، و ويتگنشتاين به شكل افراطىبه ضد واقع انگارى معتقد است. اما پيش ازاين كه محققى ديگر را در حوزه فلسفهويتگنشتاين مورد بررسى قرار دهيم حائزاهميت است كه بيفزاييم منقوله فوق ازمقاله‏اى است،تحريرشده‏به‏سال‏1959،باعنوان«حقيقت‏» كه بعدالتحريرى به سال 1972دارد و در آن دامت تلويحا از موضع ضدواقع انگارى پيشين خود باز مى‏گردد(همانجا: ص 24). پيتر هكر در كتاب بصيرتوتوهم فصلى دارد تحت عنوان معيار، واقعانگارى و ضد واقع انگارى، كه در آن شرحمى‏دهد كه وى، به دنبال اشارت‏هايى ازجانب دامت، بر اين باور بوده است كهرساله منطقى فلسفى ويتگنشتاين«بيانگر» معنى‏شناسى واقعانگارانه‏اى است و كتاب تحقيقات فلسفىو اظهاراتى درباره مبانى رياضيات«مدافع‏» معنى شناسى ضد واقع انگارانههكر سپس اعتقاد خود را به بيانى نسبتاقوى آشكار مى‏كند و مى‏گويد اكنونمعلوم شده كه «اين تلقى ناصواب‏» بودهاست (هكر، 1986: ص 323). افزونبر اين، هكر براى روشنايى بخشيدن بهموضع جديدش اظهار مى‏كند:«اين فكر كهويتگنشتاين در آثار متاخر خود شكلى ازضد واقع انگارى را طرح مى‏كرده، براىفهم انديشه‏اش مهلك‏تر از آن است كهحتى رساله منطقى فلسفى را «واقع انگار»توصيف كنيم. اين كار تلقىوى از معنى و فهم را مخدوش مى‏كند،فلسفه ذهن او را بد تفسير مى‏كند، وفلسفه رياضى‏اش را تماما غلط مطرحمى‏نمايد.

البته اين نتيجه را همنمى‏توان گرفت كه ويتگنشتاين از شكلىاز «واقع انگارى‏» دفاع كرده‏است.براىاين كه مسائل را درست فهم كنيم بايد ايندوقالب‏ناصواب را اساسا طردنماييم‏»(همانجا: ص 323). اميدوارم اين مقدار كفايت كند براىاينكه بتوانيم خروس‏هاى بى محل را بهوضوح تشخيص دهيم. هكر از اين هم مصرتراست. در واقع، او مى‏خواهد تبيينىارائه كند از اين كه چگونه فلسفهويتگنشتاين اين خروسهاى بى محل را پيداكرده است، و توضيح مى‏دهد كه اين امرمعلول «سوء تقرير جا به جايى تاريخى‏»، «گزينش شمار اندكى از اظهارات بدونتوجه به متن‏»، و مهمتر اين كه، «فروراندن انديشه ويتگنشتاين به درونقالب‏هاى از پيش ساخته‏اى است كه فقطبيانگر سوء برداشتهاى خودماست‏»(همانجا: ص 324). اينكه كداميك از اين اوصاف مناسب تفسيربلور از فلسفه رياضى ويتگنشتاين است،محتاج آن گونه بررسى است كه آشكارا ازحيطه و نوع اين تحقيق بيرون است. امابايد بيفزاييم كه ارزيابى موكد هكر ازدوگانگى واقع انگارى و ضد واقع انگارى ونيز تشخيص‏هاى وى را به منزله معيار وميزان سنجش تفسيرهاى ديگران، منجملهتفسير بلور، ارائه نكرده‏ايم; با توجهبه اينكه امكان دارد برخى چنين كارى رامقبول و صواب بدانند. درعوض، مقصود ما اين بوده است كه ملخصعصاره آراى تنى چند از محققينويتگنشتاين شناس را درباره فلسفه رياضىويتگنشتاين و موضع ضد واقع انگارانهمزعوم وى، به طور اعتباطى برگيريم ونشان دهيم كه زراعت‏بر زمينى در فلسفهرياضى كه از دور با تلاقى مى‏نمايدامرى است‏بسيار پر مخاطره و بسياربى‏تمكين. زمينى كه مشحوناز تيرگى، ابهام، و پيچيدگى است:فيلسوفى هم اكتشاف و هم اختراع را بهعبارتى، واقع انگارى و ضد واقع انگارىممكن مى‏داند، در حالى كه ديگرى نتيجهمى‏گيرد كه «بخشى از اين ابهام معلولبكارگيرى نادقيق و خلط‏انگيزاصطلاحاتى كليدى همچون... «بكارگيرى‏»توسط ويتگنشتاين است‏»، سومىويتگنشتاين را مصنوع انگارى افراطىمى‏شناسد، ليكن بعد مى‏پذيرد كه واقعانگارى اشتباه نيست. دامتدر مقاله فلسفه رياضى ويتگنشتاين خودموكدا اظهار مى‏كند كه:«ما بايد بينتلقى افلاطونى و تلقى مصنوع انگارانه،تلقى ميانى را ايجاد كنيم و قائل شويمكه اشياء در پاسخ به كاوش ما وجودمى‏يابند. ما اشياء را نمى‏سازيم ليكنآنها را بايد آن طور كه مى‏يابيمبپذيريم‏». (دامت، 1978: ص 185). و بالاخره با ورود خروس‏هاى بىمحل،باتلاق ما منظره‏اى به واقع تماشايىپيدا مى‏كند. اگر تشخيص هكر صائب باشد،بايد ابتدا خروس‏هاى بى محل را دفعكنيم و اگر پاك سازى باتلاق اساسا امكانپذير باشد، عزم بر اين امر كنيم. به نظر مى‏رسد هيچ چيز با پيام كلىفيلسوفان تحليل زبانى گزينش ناشده ماسازگارتر از آنچه بلور به طرز دلالتآميزى مشاهده كرده است نيست: بعضى اوقاتويتگنشتاين واقع انگارى را «شكل آسيبشناختى خودآگاهى‏» مى‏شناسد، در حالىكه در مواقع ديگر وى آن را «واكنشىطبيعى نسبت‏به آموزش‏هاى ما» مى‏داند(بلور، 1973 الف: ص 190). پيش ازآن كه موضوع بعدى را پى‏گير شويم،مناسب است‏بحث فعلى را تلخيص و تكميلكنيم:

1. بلور مى‏انديشدمادامى كه واقع انگارى به منزلهنظريه‏اى درباره رياضى محسوب شود مكتبادينبورا متوقف خواهد ماند، و به علاوهويتگنشتاين به طور نيرومندى واقعانگارى را ابطال كرده است.

2. بلور پس از اين كه در مى‏يابدابطال واقع انگارى به همراه غايتانگارى امكان پذير نيست، زيرامجموعه‏اى مابعدالطبيعى پديد مى‏آيدكه از ابطال مصون خواهد بود، تلاش خودرا مصروف اين امر مى‏كند كه دست كم خودويتگنشتاين را غير واقع انگار، و دررياضيات معتقد به اختراع بداند نهاكتشاف.

3. بلور پس از تفطنبه اين كه ويتگنشتاين حتى در اين موضوعتذبذب دارد، و واقع انگارى را «واكنشىطبيعى‏» معرفى مى‏نمايد، به ما توصيهمى‏كند كه «خصلت جامعه‏شناختى نظريهويتگنشتاين را بايد به خاطر داشت‏»(همانجا: ص 188). اين موضعى است كه ناگزيربه «انديشه‏اى بسيار ساده، اما بالقوهبسيار عميق‏» منتهى مى‏شود مبتنى براين كه رياضيات و منطق مجموعه‏اى ازهنجارها و نهادهاى اجتماعى هستند(همانجا: ص 189).

/ 1