آيا اعتبار حقيقت، همان اعتبار جامعهاست؟
آيا اعتبار حقيقت،همان اعتبار جامعه است؟ سعيد زيبا كلام بازسازى و نقد نظريات اوليهديويد بلور برخلاف برىبارتر (1) كه در آثار اوليه خودعمدتا آرا و انديشههاى جامعه شناسان،خصوصا جامعه شناسان معرفت، را مورد وارزيابى قرار مىداد ديويد بلور (2)، بنيانگذار و نظريه پرداز ديگرمعرفتشناسى اجتماعى مكتب ادينبورا،توجه خود را عمدتا معطوف به دو دسته ازفيلسوفان كرده است: فيلسوفان تحليلزبانى و فيلسوفان علم. دربررسى و تحليل دقيق آثار اوليه بلور، سهتعلق يا تعهد آشكار مىشود كه درزنجيرههمه انديشههاى او به طور منظم و مستمرحضور دارد. مهمترين اينتعلقات، تلاشهاى مداوم و پيگير بلوراست تا رويكردى صرفا جامعهشناختىبهعلوم طبيعى، و نيز به رياضيات و منطق،اخذ و استنتاج كند. موضوع دوم كه حائزاهميت و دائما مطرح است، اتكاى كلى وتمام و كمالى است كه به علم و نهاد پرپيچ و خم آن دارد. بلور در مواقع ضرورىبه تلويح و به تصريح از علم نيز دفاعمىكند. تعلق ديگرى كه رويه ديگر علمگرايى بلور را تشكيل مىدهد، مخالفت وىبا فلسفه، به طور كلى است، و با مكاتبفلسفىاى به طور اخص كه نگرشى انتقادآميز نسبتبه علم دارند. سومين تعلقبلور به ماركسيسم است كه جلوههاىمختلفى پيدا مىكند. اين تعهد ضمنىشايد به طور طبيعى با مواضع ضد مابعدالطبيعى وى پيوند خورده است. پيش از اينكه جنبههاى مختلفپيدايش و تطور مكتب ادينبورا را موردتحليل دقيق فلسفى قرار دهيم، جا داردنكتهاى را كه به لحاظ تاريخى اهميتدارد گوشزد كنيم، و آن اين كه ديويدبلور نخستين بار، در سال 1973، صورت بندىبسيار مختصر و مفيدى از اصول مكتبادينبورا رسما اعلام مىكند، به گفتهوى: و تقارن (6)برنامه تمام عيار جامعه شناسىمعرفتخوانده خواهد شد» (ديويد بلور،1973 الف: ص 174) در ادامه مقاله به طرح وارزيابى سه موضع فوق در آثار بلورمىپردازيم. 1) تعهداتماركسيستى و ضد ما بعدالطبيعىآشكارترين تجلى ايندلبستگى در يكى از اولين مقالات بلور بهچشم مىخورد كه به تبيين ماهيتديالكتيكى مجازها (7) پرداختهاست. در اين مقاله با به كارگيرىواژگانى كه مرى هسى، (8) فيلسوفمعاصر فلسفه علم، طرح كرده ديدگاهتعاملى مجازها را بدين صورت توصيفمىكند كه «عمل به وجود آوردن يك مجاز،يعنى عمل قرين ساختن مفاهيمى از دودستگاه، هر دو آنها را تغيير مىدهد»(بلور، 1971 الف: ص 433; تاكيد از راقم اينسطور).دو دستگاه مورداشاره عبارتند از: دستگاه اوليه، كهاشاره به چيزى دارد كه ما خواهان فهم ياتبيين آن هستيم، و دستگاه ثانويه كهمجموعهاى از «نام»هاى مورد استفادهرا در اختيار ما مىگذارد. در جاى ديگر،هنگامى كه بلور فرآيند تعامل مجازهارا،در يك مورد خاص، به زبانى موجز و تخصصىبيان مىكند، اظهار مىدارد كه«دستگاه اوليه به دستگاه ثانويه تشبيهمىشود» (همانجا: ص 432). در نهايتبلورمىگويد: «نتيجه اين است كه نگرشتعاملى مجازها ممثل ماهيت ديالكتيكىتفكر در علوم است و تاييدى بر اهميت اصلوحدت اضداد در اختيار مىنهد» (همانجا:ص 442). پيش از اين كه ساز وكار استنتاجات بلور را مورد بررسى قراردهيم، بايد متذكر شويم كه آنچه به وضوحدر نگرش تعاملى مجازها، به صورتى كهبلور ارائه كرده، ناديده گرفته شده استميزان تغييرات هر دو دستگاه است. به نظرچنين مىآيد كه بلور بدون هيچ تقييد وبرهانى فرض مىكند كه تغيير مهم وعميقى در فرآيند تعامل رخ مىدهد. بهعلاوه، نكته استفهامآميز اين است كهقرينسازى، مفاهيم دستگاه ثانويه راتغيير مىدهد. هر دو موضع صرفا و بهسهولت مفروض و مصادره شدهاند، بىاينكه برهانى بر آنها اقامه شود. در مورد ساز و كار و نحوه اخذنتيجه مورد نظر بلور، مشكل مىتوانفهميد كه چگونه عمل قرين سازى مفاهيم دودستگاه اوليه و ثانويه، عمل تشبيهدستگاه اوليه به ثانويه، «متقارن ساختنمفاهيم كه هم موقعيت و هم علت تصوراتجديد را به دست مىدهد» (همانجا: ص 435)، وبه نقل از مرى هسى، عمل «انتقال تصوراتودلالتهاى مربوط به دستگاه ثانويه بهاوليه» (مرى هسى، 1973: ص 13) ناگهان«تاييد ديگرى» براى اصل وحدت اضدادمىشود (بلور، 1971 الف: ص 435). به نظر مىرسد اين تاييد مشكلآفرينفقط در صورتى به اين شكل اعجاب آورمىتواند واقع شود كه به سادگى قرينسازى، تشبيه، تقارن و انتقال را كاملاتضادى از نوع ديالكتيكى بدانيم، و بهعلاوه، چنين تخيل كنيم كه دو دستگاهاوليه و ثانويه فى الواقع ضد هم هستند.به عبارت ديگر، مانند آن است كه ساختماناتم و منظومه شمسى را در واقع ضد همبدانيم و در وضعيت تضادى قرار دهيم. اينمثالى است كه بلور خود ذكر كرده است.اين برهان فى نفسه قابلفهم نيست، اما دليل اقامه چنين برهانىرا هنگامى درك خواهيم كرد كه توجه كنيمبراى بلور «اين طرز استدلال به منظورآشكار كردن نقاط ضعف ايرادات ج. الف. پلبه نظريه ادراك لنين بسط و تفصيل يافتهاست» (همانجا: ص 443).
آنچهدر اين زمينه جالبتر است توجه بهتعلقات و تعهدات پايهاى تر بلور است،هنگامى كه آنها را صريح و روشن اظهارمىكند: «فرد ماركسيستمىگويد كه پيشرفت و تطور از طريقتضادهاى ديالكتيكى امكان پذير است ولذا مىتواند نگرش تعاملى به مجازها رابه مثابه اثبات ماهيت واقعا ديالكتيكىتشكيل و تقويم مفاهيم در علوم بپذيرد»(همانجا: ص 434). به عبارتديگر، چون تعامل در مجازها از طرفىديالكتيكى است و از طرف ديگر، فرآيندتشكيل مفاهيم در علوم است مستقيمانتيجه مىشود كه رويكرد ديالكتيكىماركسيستى به پيشرفت و تطور، علمى است.بلور در جاى ديگرى كه بهارزيابى معرفت عينى پوپر مىپردازد،روند روابطى را كه در اين اثر آمده«ارزشمند» مىشمارد. معالوصف، به طرحاين سوال مىپردازد كه آيا مىتواناينروند را بدون مابعدالطبيعه سهجهان،(9) كه شالوده آن روند است، حفظ كرد(بلور، 1974 الف: ص 69). پاسخ وى روش دگرگونىاست كه به نظر بلور ابتدا توسط فوير باخطراحى و براى تبيين مسيحيتبه كارگرفته شد. با اين وصف، بهترين كاربردآن، اطلاق آن توسط ماركس به هگل است. چوناين روش مبتنى بر مفروضاتى فراگيردرباره هر نظام مابعدالطبيعى است وشيوهاى بسيار سادهانگارانه دارد،شايسته است توصيف بلور را مورد ملاحظهقرار دهيم. به نظر بلور، در اين روش فرضمىكنيم كه: «نظامهاىمابعدالطبيعى، آنچه را بايد ادراك شود،استتار، جايگزين يا وارونه مىكنند;اين نظامها آنچه را مىشود واضحتربيان كرد رمزآميز مىكنند. با اختياريك اصل واحد و نظاممند تفسيرى برابرنهادن مابعدالطبيعى با اجتماعى ساختارارزشمند دستگاه را مىتوان حفظ كرد وشكل اسرار آميز بيان آن را رمز گشايىكرد»(بلور، 1974 الف: ص70). بلور سپس اظهار مىكند كه«خصلتشىگونهاى» كه معرفتبراى پوپر داردبه طور بسيار روشنى ظاهر مىشود. بهعلاوه، وى تصوير ارائه شده از پس خورد وتعامل على بين سه جهان را «قانعكننده» مىيابد (همانجا: ص 69). با توجهبه ارزيابى وى از اثر پوپر، كه متاسفانهبه هيچ يك از نقادىهاى قانع كنندهاىكه از نظريه سه جهان پوپر شده كمتريناشارهاى ندارد و حتى اين ترديد راايجاد مىكند كه از آنها كمترين اطلاعىنداشته است، قدرى شگفتآور است كه بلورنظريه سه جهان او را اسرار آميزمىخواند. به علاوه، مشكل مىتوانضرورت طرد ما بعدالطبيعيه از دستگاهپوپر را فهم كرد. اين مشكل هنگامى حادترمىشود كه بلور هيچ دليلى براى برگيرىيك نظام فكرى عادى از مابعدالطبيعيهاقامه نمىكند. بلور هرگز منظور خود از«مشكل اسرار آميز» را توضيح نمىدهد وبه علاوه هيچگاه شرح نمىدهد كه عناصردخيل در آموزههاى مختلف كتاب پوپركدامند.
با توجه به اين ملاحظات ومشكلات، جاى سوال است كه اصولا چرا بلوربايد وارد فعاليتى انتقالى شود، و چرابايد مابعدالطبيعى را با اجتماعى معادلبداند. اگر چه بلور ازاقامه هر گونه برهانى براى حمايت وتحكيم برنامه انتقالى خود و همچنينتضعيف نظامهاى مابعدالطبيعىبازمانده است، «دلايل كلى چندى را براىترجيح ديدگاه اجتماعى بهمابعدالطبيعيه سه جهان» به طور گذرابيان مىكند (همانجا: ص 75). با نگاهى به شيوه بلور در صورت بندىانتخابهاى خود اين طور به نظر مىآيدكه انتخاب وى تنها بين نظام غيرمابعدالطبيعى و مابعدالطبيعى است. مايهتاسف است كه به نظر مىرسد بلور متفطنخصلت مابعدالطبيعى برنامهجامعهشناختىخود نشده است. آنچه مايه حيرت بيشتر است اين استكه همان سوالهايى كه وى دربارهمابعدالطبيعه سه جهان مطرح مىكند خودبه قدر كافى اقليم مابعدالطبيعى را كهبلور در آن به طرح مسائل و مشكلات مشغولاست، روشن مىكند. دقت كنيم بلور چگونهاثر پوپر را زير سوال مىبرد: «نگرانى عمده هر خواننده كتابپوپر اين است كه: جهان سوم دقيقا چه چيزىاست؟ چگونه وجودى دارد؟صرف اظهار اين كه جهانى است از قضايا ونظريهها و مسائل، مطلب را روشننمىكند، زيرا ضرورى است كه شرحى ازاين كه اينها چه هستىهايى هستندارائه شود» (همانجا; تاكيدات از بلور).صرف نظر از اين كه توضيحاتپوپر در مورد اين گونه سوالها تا چهميزان قانع كننده و مقبول جامعهفيلسوفان قرار گرفته و اساسا خود نظريهتا چه حد مورد توجه واقع شده است كه درهر دو مورد وضع چندان شوق انگيزى وجودندارد اين سوالها به وضوح هستىشناسانهاند. با اين وصف، هنگامى كهبلور در مقام پاسخگويى به سوال هستىشناختى «نگرانى عمده» قرار مىگيرد،نگرانى عمدهاش ناگهان چرخشى مهممىيابد و راجع به فرايندى كه در آن«اشياء قابل فهم» بخشى از جهان سوممىشوند به تفحص مىپردازد. در نتيجه،آنچه در بادى امر كاوشى هستى شناختىمىنمود، به كاوشى در اقليم جامعهشناسى استحاله مىشود. منقوله ذيلرويكرد كاملا جامعهشناختىبلور رابه شفافيت تمام آشكار مىكند: «درباره منطق و اعتبار منطقى چهمىتوان گفت؟ در اينجا نيز ويتگنشتايننشان داده است كه چگونه اين دو رامىتوان در حيات اجتماعى ابتناء كرد.ارزيابى اعتبار يك استدلال، به كارگيرىموازين يك گروه اجتماعى است. غير از اينيا بيش از اين نمىتواند باشد، زيرا بههيچ موازين ديگرى دسترسى نداريم»(همانجا: ص 75). خلاصه كلاماينكه، دلايل بلور براى ترجيح ندادننظام مابعدالطبيعى پوپر تمامامابعدالطبيعىاند، و اين در حالى استكه وى اين مطلب را مسكوت مىگذارد كهچگونه ديدگاه جامعهشناختى ظاهرا غيرمابعدالطبيعىاش از عهده پاسخگويى بهسوالهاى مابعدالطبيعى بر مىآيد. آياامكان دارد كه اين سكوت حكايت از موضعىمستمر و پايدار نسبتبه غيرمابعدالطبيعى بودن ديدگاهش داشتهباشد؟ به عبارت ديگر، آيا امكان دارد كهنپرداختن به آن سوالهاى مابعدالطبيعىاز آن رو باشد كه ديدگاه وى اساسا غيرمابعدالطبيعى است و بنابر اين چنينانتظارى نابجاست؟
احتمالچنين سوال فرضى از جانب بلور درستنمىآيد; زيرا وى در مقاله ديگرى كه بهطراحى جامعه شناسى تمام عيار رياضياتمىپردازد، مقالهاى كه با كمال تعجبيكسال پيشتر انتشار يافته استبهصراحت اظهار مىكند كه: «هم برنامه جامعهشناختىتمامعيار [ادينبورا] و هم برنامه مبتنى برواقع انگارى و غايت انگارى، پارههايىاز مابعدالطبيعه هستند» (بلور، 1973 الف:ص 183). اين مواضع آشكاراناسازگار را شايد بتوان بدين نحوسازگار كرد: اگر چه احتمالش ضعيف استاما غير ممكن نيست، تصور كنيم كه بلوربه دلايل درستى آن نظر را در سال 1973داشته است در حالى كه به دلايل غلطىيكسال بعد تصميم مىگيرد نظرش را تغييردهد. بديل ديگر براى تبيين آن ناسازگارىاين است كه بگوييم در سال 1973 اجماع عاماجتماعى متفكران مكتب ادينبورا دربارهمنزلت معرفتى آن مكتب اين بوده كه مكتبادينبورا مابعدالطبيعى است، در حالى كهدر سال 1974، اجماع آنها تغيير كرده ومكتبادينبورا را غير مابعدالطبيعى شناختهاست. در اين صورت، جالب است دلايل اينتغيير موضع را بدانيم، زيرا صرف اظهاراينكه تغيير معلول اجماع است ابدا قانعكننده نيست. مضافا بر اينكه چنين سخنى آن تغيير عقيده و موضع راواقعا تبيين نمىكند. حال اگر بديل دومبه نظر نامحتمل و حتى غريب مىآيد،مطلب ذيل آن را بسيار محتمل خواهد كرد.بلور با اشاره به «مبناى اجتماعىعلوم» كه در منطق اكتشاف علمى ترسيمشده است، آنچه را ما نيز در اينجا درمىيابيم تاكيد مىكند، به اين مضمونكه «اجماع نقش مهمى دارد و دليل نقشى بهمراتب كوچكتر» (بلور، 1971 ب: ص 2-111; تاكيداز راقم اين سطور). در بالاموضع ضد مابعدالطبيعى بلور را به طورمنظم و جزء به جزء دنبال كرديم و نهايتابه سنگ بنايى برخوردكرديمكهعلتموضعناهمساز وىرامشخصوتبيين مىكند. اين سنگ بنيادينچيزى جز اجماع اجتماعى نيست. حال كه دو فقره از تعلقات مرتبطبلوررا بازشناسى و مورد استدلال و استشهادقرار داديم مناسب است كه زوج مهم ديگررا مورد ارزيابى قرار دهيم. (10)2) تعلقات علم گرايانه و ضدفلسفى بلور بررسى بهاصطلاح نظريه رسمى ذهن و استحسان اتمامرايل (11) مبنى بر پوچى آن نظريهرا با طرح صريح راهبرد و رويكرد اصلىنگرش خود آغاز مىكند. به نظر بلور، اينامكان اخيرا مدلل شده است كه: «زبان متداول روزانه و فنىروانشناسى و اسناد مفاهيم راجع بهاعمال ذهن، بايد با همانند كردن آنها بهفرآيند ابداع و فرض كردن هستىهاى نظرىدر علوم شناخته و فهم شود» (بلور، 1970الف: ص167; تاكيد از راقم اين سطور).بلور سپس بدون اين كهمطلوبيت اين بحث را مورد لحاظ قرار دهدو يا تبعات آن را و يا حتى استنباطاتمنطقى را كه مىتوان از آن كرد موردبررسى قرار دهد براهين رايل را بهبراهينى عليه نظريههاى اتمى در حالتكوين تبديل مىكند. علاوه بر فقداناين گونه ملاحظات، بلور همچنين بهتحديد حدود و امكانهاى مختلف مفهومبسيار مهم «همانند كردن» نمىپردازد.با اين وصف منصفانه است گفته شود كه اگرچه جاى بحثى مفهومى درباره معناى دقيقهمانند كردن در آثار بلور خالى است ليكنبلور در عمل شيوه كار همانند كردن را تاحدى روشن كرده است.
بدين ترتيب، تعدادىاز استدلالهاى بسيار شاخص رايل تبديلبه استدلالهايى عليه نظريههاىاتميستى شدهاند. در سطحىديگر، رايل، به نظر بلور، هم به «فقدانكامل دسترسى عمومى به ذهنها» و هم بهبكارگيرى و انتقال مقولات مكانيكى درفيزيك» اعتراض مىكند (همانجا: 171).با اين وصف بلور به صراحتو بدون هيچ قيد و شرطى قائل مىشود كه«اگر بتوان عدم دسترسى عمومى به وجودىمفروض را در فيزيك پذيرا شويم، هيچدليلى وجود ندارد كه نتوانيم درروانشناسى پذيراى آن شويم» (همانجا: ص172). اين اتكاى آشكار بلوربه روش شناسى علمى و اعلام مكرر منزلتپارادايمى، اغلب وى را با وضعيتهاىتعارض آميز غير قابل حلى مواجه مىكند.البته او اين وضعيتهاى مسالهآميز رابا ابداع تفسيرى خاص از روش شناسى علمىحل مىكند. ليكن از آنجا كه اين تفسيرماهيتى موضعى و تبصرهاى دارد، وىناگزير مىشود در آن تجديد نظر كند و درصورت نياز موضعى ناسازگار اخذ كند. بدينترتيب، در مورد خاص فوق اين اعتراض مطرحشده است كه فرض وجود دسترسى خاص كهمبناىنظريه رسمى ذهن است ايجاب مىكند كه آنفرض بتواند با گزارههاى تجربى محصولخود به نحوى كه مثل و مانندى درنظريههاى علمى ندارد، تعارض پيدا كند.روش عقب نشينانه بلور در مقابل اين قبيلاعتراضات ظاهرا مقبول و از قضا علمى،اين است كه دستبه اختراع روش شناسىبزند تا معضل موجود را رفع كند: «به عنوان مثال، امكان دارد كه يكوضعيت اتمى پيشبينى شده دلالات تجربىمورد انتظار را نداشته باشد. اين بدانمعنا نيست كه وضعيت اتمى به وجود نيامدهاست، البته مشروط بر اين كه بتوان دلايلمقبولى ابداع كرد كه چرا در اين شرايطوضعيت اتمى نمىتواند با دلالت تجربىكه مشاهده شده است توام باشد» (بلور، 1970الف:ص 174). معناى سخن پرپيچو تاب فوق به زبانى ساده و روشن اين استكه «پيشبينىهاى ناكام دال بر كذبنيست» (همانجا). با توجه به اينكهتعداد پيشبينىهاى ناكام در سخن بلورهيچ حصر و حدى ندارد، اگر اين سخن را باسخن ديگر بلور مقايسه كنيم كه يك مورداز نگرش تعاملى مجاز «تاييد ديگرى» براصل وحدت اضداد خواهد بود (بلور، 1971 الف:ص 435)، تصوير منطقا حيرت انگيزى به وجودخواهد آمد.
به عبارت ديگر، وجود تعدادىگزاره مشاهدتى، متعارض با آنچه نظريهپيشبينى كرده است، موجب ابطال منطقىنظريه نمىشود، در حالى كه يك موردتوافق تجربى تاييد ديگرى براى هماننظريه است. از اين جهت دچار حيرت خواهيمشد كه بين ابطال و اثبات، يا در اين موردتاييد، عدم تقارنى منطقى وجود دارد. بهزبانى ديگر، يك مورد گزاره مشاهدتىمتعارض، گزاره كلى يا نظريه را منطقاابطال مىكند (با اين فرض كه گزارهمشاهدتى را صادق پنداشته باشيم). درصورتى كه توافق بين گزارههاى مشاهدتىو نتايج پيشبينى شده نظريه، به رغمتعدد و تكثر توافقها، منطقا نظريه رااثبات يا تاييد نمىكند. به رغم عدمخرسندى بلور از عدم تقارنها، در اينمورد نيز با يك وضعيت قطعى عدم تقارنمواجه هستيم، و اين وضع مادامى كهملاحظات منطقى مطرح هستند، به قوت خودباقى است. به سهولتمىتوانيم در سطحى روش شناختى يا عملىتصميم بگيريم تا موافق موضع بلور با هروسيله ممكن از جمله تحديدهاى مفيد،افزايش فرضيههاى معين يا كمكى يا حتىبا اصطلاحات عقيم تبصرهاى نظريه راجرح و تعديل كنيم تا آن را از ابطال نجاتدهيم. البته اين كار بدين معناست كه اگرخواسته باشيم دقيق سخن بگوئيم بايداذعان كنيم كه ديگر با نظريه سابق سر وكار نداريم. ليكنمتاسفانه اين وضعيت تفاوت آشكارى بااظهارات غريب و غير منطقى بلور، همانطور كه تشريح شد، دارد. اين بار نيز مىتوان چنين حدس زدكهاگر هدف صرفا نشان دادن علميتروانشناسى يا حداقل نشان دادن امكانعلمى شدن آن، نبود ديگر آن خطاهاى بزرگروى نمىداد. در همانمقاله آمده است كه رايل با اين نظرموافق است كه روانشناسى تجربىمىتواند براى مواردى كه غير عادىمحسوب مىشوند، و نه موارد عادى،تبيينى ارائه كند; و بدين ترتيب اصل بىطرفى مكتب ادينبورا نقض مىشود. بلوربا ذكر مثال خطاهاى سهوى گفتارى، كهرايل متذكر آن مىشود، همساز بودن اينشرط روش شناختى را قابل ترديد مىيابد(بلور، 1970 الف: ص 178).
بلور بدون اقامه هرگونه برهانى براى اين كه چرا همسازى آنشرط جاى ترديد دارد، به آن منبع و سرچشمه نهايى و پارادايمى يعنى فيزيك وشيمى متوسل مىشود و اظهار مىدارد:«حتى اگر همساز باشد، هيچدليلى وجود ندارد كه در حالى كهفيزيكدانان و شيميدانان و مهندسان ازاين دستور تبعيت نمىكنند چراروانشناسان بايد از آن تبعيت كنند»(همانجا). به عبارت ديگر،ترديدها و ناهمسازى اين شرط اهميتىندارد. مهم اين است كه چون دانشمندانعلوم طبيعى از آن قاعده پيروىنمىكنند، روانشناسان نيز نبايد تبعيتكنند. آنچه به همين اندازه اهميت دارداين است كه هر چه دانشمندان كنند، هر چهباشد، خوش كنند زيرا علمى است. به نظر منپيام به قدر كافى روشن و رساست. بلور در جاى ديگرى كه در مورد نگرشدكارتى به ذهن به فيلسوف تحليل زبانىديگرى مىپردازد، تعلق خود را به اينروانشناسى به لحاظ تبعيت از علوم درمسير درستى قرار دارد، آشكار مىكند.اين امر به رغم اين است كه تبيينهاىروانشناختى «مىتواند» بسيار ضعيفباشد. به نظر وى، استراوسن (12) دركتاب افراد (13) خود استدلال كردهاست كه مفهوم شخص منطقا پيشتر ازمفهوم نفس خالص است و به اين دليل مفهومشخص را نمىتوان به مدد و برچسب نفستحليل كرد. لذا، وى از اين نكته نتيجهمىگيرد كه ما نمىتوانيم با لحاظكردن مردم به منزله تركيبى از بدن وذهن، تبيين كنيم كه «مردم چه هستند وچگونه رفتار مىكنند» (بلور، 1970 ب: ص 9).بلور سپس بر سر تفوق منطقى مفهوم شخص برمفهوم نفس با استراوسن موافقت مىكند وبه علاوه، تاييد مىكند كه تحليل مفهومنفس بايد بر حسب مفهوم شخص باشد. بلورضمن مخالفتبا استراوسن درباره اين كهاينگونه تبيين مبتنى بر تقسيم ذهن و بدناست مىپذيرد كه اگر اين تبيين را بانظريههاى تبيينى علوم فيزيكى مقايسهكنيم، تبيين بسيار ضعيفى از كار درمىآيد، لكن اين ضعف ربطى به اصل مطلبندارد. (همانجا: ص 6) بلورسپس به تامل در ايراد اساسىتر ديگرى،كه استراوسن مىتواند مطرح كندمىپردازد: ادعاى نهفته در پاسخ ما كهنگرش خاصى به ذهن، «در صورتى كه بهمنزله نظريهاى تبيينى تلقى شود،مقبول خواهد بود» (همانجا: ص7) قابلسوال است.
بلور مىپذيرد كه ارائه«پاسخى كامل به اين ايراد شايد امكانپذير نباشد»(همانجا). بااين همه، پاسخ بلور اين است كه «اگر درمورد نظريههاى فيزيكى كه مشاهدهناپذيرها را مفروض مىگيرند از ماايجاد ترابط خواسته نمىشود، در اينصورت چرا بايد اين خواسته در اينجا مطرحشود؟» (همانجا: ص 8). بلور درتمام اين تاملات شيوه كاوشهاى علمىرا، به صراحت تمام، راهنما و معيار قابلاتكايى براى كاوش در مفاهيم ونظريههاى روانشناختى مىشناسد، وهمزمان آن را توجيهى براى هر آنچه درحوزه روانشناسى واقع مىشود مىداند.اين در حالى است كه بلور استدلالنمىكند كه چرا روش تقليد ازروششناسى علمى، صرف نظر از اين كهچيستى و چگونگى اين روششناسى شناخته وپذيرفته شده باشد، در روانشناسى مناسبوبه جاست. رويه ديگر سكه علمزدگى بلور نگرش خاصى استبه فلسفه وفيلسوفان به طور اعم. موافق اين تعلق، «من مىخواهماستدلال كنم كه برخى از فرايندهايى كهدر كاوشهاى علوم محور هستند، با آنچهبسيارى از فلاسفه مجاز مىشمرند و يابه لحاظ فلسفى قابل پذيرش است، در تناقضآشكار است» (بلور، 1973 ب: ص 11). نقطه آغاز حركت وى اين فرض است كه«مجاز در فرايند تشكيل مفاهيم در علومنقش محورى دارد» (همانجا). اين فرايند كهعمدتا، اگر نه تماما، ماخوذ از كتابالگوها و تشبيهات در علوم (14)مرى هسى است، پيش از اين مورد طرح وبحث واقع شده است. آنچهقبلا مشاهده كرديم اين بود كه اصلديالكتيكى وحدت اضداد توسط نگرش تعاملىبه مجازها تاييد مىشود. ليكن در اينجاكاركرد مجازها در تشكيل مفاهيم در علومنقش مهمترى ايفا خواهد كرد و آن اين كهفلاسفه به نحوى از انحاء ضد علمى هستند.آنچه جالب توجه است اين كهكاركرد مزبور در علوم به لحاظمعرفتشناسى منزلتى فرض دارد. ليكن ازنظر بلور اين نكته چندان جالب توجهنيست، و لذا مىگويد: «مطلب جالب توجه اين است كه اگر چهدربررسى علوم آشكار مىشود كه مجاز گوهرمنطقى فعاليتهاى خلاق تفكر است، بهنظر بسيارى از فلاسفه مجاز گوهر مبهمانديشى فلسفى است» (همانجا: ص 12).متاسفانه مشكل مىتوانممنظور بلور از منطقى بودن را بفهمم و باتاسف بيشتر بايد بگويم كه بلور هم آن راشرح و توضيح نمىدهد. در هر حال، همينسخن هم كه مجازها گوهر فعاليتهاى خلاقتفكرند، نيازمند برهان است كه آن نيزارائه نشده است. بلور درادامه بحث اضافه مىكند كه بيشتر فلسفهجديد در تعقيب تفكر رايل است تا آنچه رارايل «عادات مقولهاى» مىنامد به«حوزه معرفتى مقولهاى» تبديل كند(بلور، 1971 الف: ص 436). معناى اين سخن ايناست كه فلسفه، ما را از محسوب كردن يكمقوله به جاى ديگرى باز مىدارد. و ازاءاين دستور فلسفى، در مقابل، نقشمبدعانهو مفتاحى مجازها در تقويم مفاهيم قرارمىگيرد; زيرا به نظر بلور، «مجازهادقيقا همين نقش را دارند» (همانجا: ص 437).
و تا آنجا كه فلسفه بهرهگيرى ازمجازها را رد مىكند «بايد خود رامخالف هرگونه نوآورى مفهومى بيابد»(همانجا). جان كلام بلوراين است كه كتاب مفهوم ذهن (15)رايل مخالف به كارگيرى مجاز است.مجازى كه گوهر و شايدموتور محرك و فرايند تشكيل مفاهيم ونوآورى در علوم طبيعى است. به علاوه، از آنجا كه فلسفه رايلى«بيشتر فلسفه جديد» است، اين نتيجهحاصل مىشود كه فلسفه بيشتر با معرفتعلمى و گوهر مترقى مفتاحى آن مخالفاست. (16) زوج دومتعلقات و تعهدات سه گانه بلور را توضيحداديم و مستدل ساختيم و اينكمىپردازيم به طرح و ارزيابى تعلقبسيار مهم سوم. 3) غير واقعانگارى رياضى ويتگنشتاين و استنتاجنظريه تبيينى انحصارا جامعه شناسانهبلور در مقاله بسيارجالى كه براى اولين بار اصولمعرفتشناسى مكتب ادينبورا را اعلاممىكند درباره دو موضوع در اظهاراتىدرباره مبادى رياضيات ويتگنشتاين بحثمفصلى را مطرح مىكند. به گفته بلور،اولا، ويتگنشتاين واقع انگارى را مورد«ابطالى نيرومند» قرار مىدهد (بلور،1973 الف: ص 1 - 180). ثانيا،ويتگنشتاين اين انديشه بالقوه بسيارعميق را طرح مىكند كه: «رياضيات و منطق مجموعهاى ازهنجارها هستند، منزلت هستى شناختى منطقو رياضيات همانند نزلتيك نهاد است.آنها به لحاظ ماهيت اجتماعى هستند»(همانجا:ص 189). در بخشهاىزير موضع غير واقع انگارانه ويتگنشتاينو ابطال مزعوم واقع انگارى توسط وى، سپسرويكرد تمام عيار جامعهشناختىبلوربه طور كلى، و استنتاج چارچوب تبيينىبراى رياضيات از كتاب اظهاراتى دربارهمبادى رياضيات ويتگنشتاين توسط بلور راخصوصا، مورد نقد و ارزيابى قرارمىدهيم. الف. ابطال واقعانگارى توسط ويتگنشتاين و خروسهاىبىمحل در تبيين يكپديدار رياضى، يك مورد ناكامى كافى استتا به ابطال واقع انگارى منجر شود. درعين حال، يك تبيين كامياب توسط يك نظريهرقيب به منزله توفيق آن نظريه است.موافق اين شيوه غريباستدلال، وى اظهار مىكند: «اگر واقع انگارى، از تبيين اينموردناكام بماند در اينصورت ناكامىتمامعيار آن محرز است. برعكس، اگرتبيينديگرى،بتواندازعهدهدنبالهعددىبرآيددرآنصورتبه طور كلى كامياب است» (بلور، 1973 الف:ص 181). اين سخن يادآور موضعمنطقا غيرقابل دفاع پيشين است كه موافقبا آن يك نگرش تعاملى به مجازها «تاييدديگرى» از اصل ديالكتيكى وحدت اضدادمىشود. در حالى كه بخش نخستين سخن بلورما را به ياد قول موكد بلور مىاندازدكه «پيشبينىهاى ناكام دال بر كذبنيست».
اما اگر به واقع چنين است، بايدسوال كرد كه چگونه يك مورد هنوز اثباتنشده از عدم توفيق واقع انگارى در فلسفهرياضيات، براى تبيين يا پيشبينى يكپديدار رياضى، از قبيل دنباله عددى،منجر به ناكامى «كامل»مىشود؟ با اين حال جا دارد احتجاجات بلورعليه واقع انگارى را دنبال كنيم. او باناخشنودى بسيار در مىيابد كه برهانويتگنشتاين كاملا رضايتبخش نيست،زيرا «برهان فقط نيمى از موضوع را در برمىگيرد» (همانجا: ص 182). با توجه به اينوضع، بلور تلاش مىكند نواقصويتگنشتاين را با لحاظ كردن كل موضوعجبران كند. او اين كار را با تصور «جمعىكامل واقع انگارى و غايت انگارى»انجام مىدهد. با اين وصف، بلور پس ازبررسى انواعى از براهين، در نهايتنتيجه مىگيرد كه اگر جمع واقع انگارىرياضى و غايت انگارى، يعنى نظريه رقيب،را نتوان رد كرد، در اين صورت چگونهمىتوان درباره معرفتشناسى اجتماعىادينبورا قضاوت كرد؟ امااگر نتوان با استفاده از ويتگنشتاينواقع انگارى در رياضيات را ابطال كرد،در اين صورت مكتب ادينبورا بايد بتواندنظريه خود را در باب ماهيت رياضيات صورتبندى كرده، «شكافى» كه به طورناسازگارى در فلسفه رياضيات توسط واقعانگارى اشتغال شده پر كند. بلور هيچگاهروشن نمىكند كه شكاف مورد نظر وى دركجا قرار دارد و چگونه بايد اشغال آنتوسط واقع انگارى را فهم كرد تا«ناسازگارى»آن ديده شود. ليكن، ظاهرا اين مسائل چنداناهميتىندارند زيرا در نهايت: «هربرنامه تمام عيار جامعهشناختىو همتصوير مبتنى بر واقع انگارى و غايتانگارى پارههايى از مابعدالطبيعههستند» (همانجا). بديندليل است كه «تصور حذف مقنع هر يك ازآنها خيال انديشى است» (همانجا).اولين سوالى كه مسلما بهذهن مىآيد اين است كه چرا بايدبراهينى دال برناسازگارى و يا وجود خطادر نظريهاى مابعدالطبيعى و يا ابطالچنين نظريهاى را خيال خام توصيف كرد؟همان طور كه پيش از اين، به طور مكرر،مشاهده كردهايم بلور هيچ برهانى ياسخنى در جهتحمايت از آن نظر ارائهنمىكند. آنچه مىتوان با توجه به نظربلور استنتاج كرد اين است كه در چارچوبانديشه بلور دستگاهها و نظريههاىمابعدالطبيعى را به مجرد مطرح شدن هرگزنمىتوان به طور مستحسن و مقنعى رد كرد.از اين مهمتر اين كه به نظرمىرسد براى چنين عدم امكانى دليلىارائه شده استبه اين مضمون كه آنها«مستعد آزمون تجربى نيستند» (همانجا).البته، تا آنجا كه مىدانيم هيچكس منكرنيست كه نظريههاى مابعدالطبيعى مستعدآزمون تجربى نيستند.
اماآنچه بر ضد بلور مىتوان گفت اين است كهنمىتوان از عدم امكان آزمون نظرياتمابعدالطبيعى، عدم امكان رد مقنع و يابعضا حتى ابطال اين گونه نظريات رانتيجه گرفت. افزون بر اين، آيا تا كنونكسى گمان برده يا مدعى شده است كهنظريههاى مابعدالطبيعى را نمىتوانبه طور معقول يا مقبول مورد نقادى،تجديد نظر، رد و يا ابطال قرار دارد؟اگر تاريخ انديشه فلسفى تنها حاوى يكپيام باشد، آن اين است كه اين قبيلنظريهها مستمرا مورد نقادى و ابطالقرار داشته و خواهند داشت. به هر روى، اگر واقع انگارى ابطالنشده است، بلور قائل است كه مىتوانيمبدون مانع و رادعى پيش برويم و نشاندهيم كه «رويكرد ويتگنشتاين به رياضياتغير واقع انگارانه است» (همانجا). سپسبلور تلقى ويتگنشتاين از به كارگيرىدرستيك قاعده، و به كارگيرى يكسان آنرا مورد بررسى قرار مىدهد و نتيجهمىگيرد كه مشكلات ناشى از آنها توسط«آموزه وحدت معنى به كارگيرى»ويتگنشتاين مرتفع مىشود (همانجا: ص 184).به عبارت ديگر، «معناى يك فرمول (قاعده)همان شيوهاى است كه [آن چيز] عموما بهكار مىرود» (همانجا; تاكيد از بلور).بلور درباره مساله دوم،يعنى يكنواختى در بكارگيرى، قائل استكه به نظر ويتگنشتاين هيچ ضمانتيامعيار از بيرون تدارك شدهاى براى اينكه موارد به كارگيرى بعدى و موارد قبلىيكسان مورد تفاوت قرار گيرند وجودندارد. يكسانى يا سازگارى همان است كهگروه مربوطه محسوب مىكند (همانجا: ص185). بلور سپس اين برهانفرضى را مطرح مىكند كه عدم وجودموازينى خارج از گروه مستلزم اين است كهكردارهاى اجتماعى را «هيچگاه نمىتوانناصحيح دانست»(همانجا). اما نظر وى ايناست كه نمىتوان چنين نتيجهاى رااستنتاج كرد، زيرا:«كردارهاى اجتماعىرا مىتوان با تمسك به دستهاى ديگر ازكردارهاى اجتماعى نقد كرد. امكان نقد دركثرت نهفته است. نه تنها نمىتواننتيجه گرفت كه خطاها قابل ادراك ياانكار نيستند، بلكه اين نظريهاى استدرباره ماهيت موازين به كار رفته درچنين مواردى» (همانجا).
سوالى كه به طور معقول در اينجامتصور مىشود اين است كه اگر معناى هرچيزى «همان شيوهاى است كه [آن چيز]عموما به كار مىرود»، در اين صورتچگونه امكان دارد عضوى از يك گروه درموقعيتى قرار گيرد كه معنى كرداراجتماعى گروه ديگر را، به مثابه پيششرطى براى نقادى، فهم كند؟ پاسخ ممكنبدين ايراد مىتواند اين باشد كه اگرچه معنى هر چيز «شيوهاى است كه ماهميشه آن را به كارمىگيريم»(ويتگنشتاين، 1956: الف، 2);اما بدين معنا نيست كه براى فهم معناىهر چيزى نزد گروه اجتماعى لازم است كهعضو گروه اجتماعى ديگر نيز آن را به كاربرد. به عبارت ديگر، امكان دارد كه بامشاهده صرف بكارگيرى معنى كرداراجتماعى بيگانهاى را دريابيم. در اينجا از آنچه ويتگنشتاين خطرمىخواند مشكل ديگرى زاييده مىشود.بهگفته او: «خطرى كه در اينجا وجود دارداين است كه توجيهى از شيوه خود ارائهدهيم، در حالى كه چيزى به مثابه توجيهدر اينجا وجود ندارد و ما فقط بايدبگوييم: اين شيوهاى است كه ما عملمىكنيم» (ويتگنشتاين، 1956: ج، 74;تاكيدات از ويتگنشتاين). مشكل خارقالاجماع اين است كه اگرفىالواقع چيزى به منزله «توجيه»شيوه يا كردار اجتماعى ما وجود ندارد،چگونه مىتوانيم اساسا قائل شويم كهخطا وجود دارد و در نتيجه، چگونه آن رامىتوان فهم و نقد كرد؟ اميدوارم مطلبروشن شده باشد كه اگر در جايى قاعدهمبنايى بازى اين است كه هر كس بگويد«اين شيوهاى است كه ما عملمىكنيم»، ديگر امكان ندارد كه ازادراك و انكار خطا و اشتباه گفتگو كنيم.درك و فهم خطا از همانابتدا غير ممكن مىشود و به طريق اولىنقد خطا هم غير ممكن خواهد شد. انكار ايننتيجه ما را مستقيما به اين وضعمىكشاند كه خطاها، در يك حالت فرضى،فهم و نقد شدهاند، ليكن ما هيچ«توجيهى» براى فهم و نقد خود نداريم.در نتيجه، حداكثر چيزى كه مىتوان گفتاين است كه: اين شيوهاى است كه ما عملمىكنيم! مطمئنا قصد بلور بيان چنينچيزى نيست. اما اگر نتوان خطاها را بهطور موجهى فهم و نقد كرد، معنى نقدپذيرىكردارهاى اجتماعى، و نقادى به طور كلى،چه مىشود؟ اين گونه ملاحظات و نوعپاسخى كه طبعا مىتوان انتظار داشت، مارا ترغيب مىكند كه نتيجه ذيل راجدىتر تلقى كنيم:
بلور درون منظرصريحا نسبى گرايانه انواع زندگىويتگنشتاين تصويرى غير نسبى گرايانه رافرا مىافكند. سپس، بلوربا اشاره به نظريه يكنواختىوتيگنشتاين، البته بدون ذكر ماهيت مشكلآن، اظهاراتى مىكند كه گويى از خارقالاجماع بودن وضعيت آگاه است: «بدون ترديد، اين تبيين زمينهاىاز واقعيات فيزيكى و روانشناختى رامفروض مىگيرد. انسجام قضاوتها كهمبنا و متكاى نظريه [يكنواختى] است،بدون وجود جامعه فيزيولوژيكى انسانهاامكان ندارد. ليكن مجموعه ذاتى يا فطرىرفتار انسانها با تنوع وسيع در سطحفرهنگ تلائم و همسازى دارد» (بلور، 1973الف: ص 186). به عبارت ديگر،نظريه يكنواختى ويتگنشتاين با اجزاء لاينفك آن عدم وجود هرگونه ميزان و معياربيرونى، وحدت معنى و بكارگيرى، وفرايند اجتماعى بودن بكارگيرىنظريهاى است آشكارا نسبى گرايانه. ولذا بلور براى نجات اين نظريه از نسبىگرايى، واقعيات زمينهاى و نوعىمجموعه ذاتى را فرض مىكند. بلور، پس از تلاش براى نشان دادنهمسازى نظريه اجتماعى يكنواختىويتگنشتاين، سعى مىكند اين نكته را جابياندازد كه ويتگنشتاين احساس اسنادصدق به بعضى از پديدارهاى رياضى، همچونمحاسبه را انكار نمىكند. با اين وصف،ويتگنشتاين صدق را به بهره گيرى (يابهرهمندى) و «ويژگى پايدار كرداراجتماعى» نسبت مىدهد. ليكن، بلور اضافهمىكند:«مهمتريننتيجه ايناستكهرياضيات را اكنون مىتوان به مثابهاختراع ديد و نه اكتشاف» (همانجا: ص 188).اگر كل پيام بلور اينباشد، در اين صورت مشكل مىتوانمهمترين نتيجه بلور را با نتيجه گيرىتحقيقات فاگلين در حوزه انديشهويتگنشتاين سازگار يافت. فاگلين بهروشنى و صراحت اظهار مىكند:«آيارياضيدان حقايق رياضى را اختراعمىكند يا اكتشاف؟
از آن جهت كه فرد محوو مجذوب مواضعت انگارى باشد چنين به نظرخواهد رسيد كه دستاوردهاى رياضىمصنوعات رياضيدان هستند. اگر غرائز وتمايلات افلاطونى سيطره داشته باشد،اين دستاوردها اكتشافاتى دربارهموضوعى مستقل به نظر خواهد آمد.فعاليتهاى رياضى هر دو احساس را تاييدو حمايت مىكنند» (فاگلين، 1987: ص217).اگر تلقى فاگلين ازويتگنشتاين چندان كمكى به حل اين مسالهنمىكند كه نظر ويتگنشتاين دربارهاكتشافت رياضى، و واقع انگارى در مقابلمصنوع گرايى يا ضد واقع انگارى دقيقاچيست، در اين صورت تاملات چارلز چيهارارا به اميد روشنايى بيشتر اين آراملاحظه مىكنيم. وى تلاش خود را با اينسوال از خود آغاز مىكند كه آيارياضيدان مكتشف استيا مخترع؟ اينسوال را نه به قصد پاسخ، بلكه براى«ارائه اشتباهات و آشفتگىهايى كهموضوع را گلآلود و تيره ساخته است»مطرح مىكند (چيهارا، 1968: ص 449). چيهاراپس از بررسى برخى از اظهارات ذى ربطويتگنشتاين و نيز گروهى از فيلسوفانرياضى و فيلسوفان تحليل زبانى به ايننتيجه مىرسد كه:«مقدار زيادى ازاظهارات مصنوع گرايانه ويتگنشتاينمبهم است و بخشى از اين ابهام معلول آناست كه ويتگنشتاين اصطلاحاتى كليدىهمچون «مفهوم»، «معيار»، و«بكارگيرى» را به شكلى نادقيق و خلطانگيز به كار مىبرد. حتى ويتگنشتاينخود در يك مورد اذعان مىكند كه معنىاصطلاح «مفهوم»، «بسيار مبهماست»(چيهارا، 1968: ص 5 - 464; ارجاع چيهارابه اظهاراتى درباره مبانى رياضيات، ه'،38 است). چيهارااينمبحثخاصراباذكرايننكتهپايانمىبخشد كه به «احتمالقوى»ويتگنشتاين از بخش مهمى از كارخود رضايت نداشت. چيهارا تاكيد مىكندكه ضمنا اين نكته تبيينى استبر اين كهچرا مقدار كمى از اين كار دركتابتحقيقاتفلسفىگنجاندهشدهاست(همانجا:ص 465). چيهارا سپس نتيجهمىگيرد كه آنچه ويتگنشتاين دربارهمفاهيم و اكتشاف رياضى گفته استبهزحمت مىتوان «الگويى از وضوح»دانست.
به علاوه، مناقشات بين طرفهاىمخالف «بسيار مبهم و نامطمئن» است، بهطورى كه وى نمىتواند «هيچ قضاوت قاطعومطمئنى» داشته باشد (همانجا: ص 8-467).اگر چه چيهارا آراويتگنشتاين را اين چنين مبهم و تيرهمىيابد، مايه خوش اقبالى است كهببينيم ظاهرا مايكل دامت وضع را چنيننمىيابد. به نظر وى:«شهود گرايان بهنحوى بسيار ضد واقع گرايانه (ضدافلاطونى) درباره رياضيات سخنمىگويند: نزد آنان، اين ما هستيم كهرياضيات را مىسازيم; از پيش چيزى آنجامنتظر ما نيست كه كشفش كنيم. شكل بسيارافراطى چنين مصنوع انگارى را مىتواندر كتاب اظهاراتى درباره مبانى رياضياتويتگنشتاين يافت» (دامت، 1978: ص 18).بنابراين، به نظر دامت درفلسفه رياضى، شكاف قاطعى، يعنى بينواقع انگارى در مقابل ضد واقع انگارىوجود دارد، و ويتگنشتاين به شكل افراطىبه ضد واقع انگارى معتقد است. اما پيش ازاين كه محققى ديگر را در حوزه فلسفهويتگنشتاين مورد بررسى قرار دهيم حائزاهميت است كه بيفزاييم منقوله فوق ازمقالهاى است،تحريرشدهبهسال1959،باعنوان«حقيقت» كه بعدالتحريرى به سال 1972دارد و در آن دامت تلويحا از موضع ضدواقع انگارى پيشين خود باز مىگردد(همانجا: ص 24). پيتر هكر در كتاب بصيرتوتوهم فصلى دارد تحت عنوان معيار، واقعانگارى و ضد واقع انگارى، كه در آن شرحمىدهد كه وى، به دنبال اشارتهايى ازجانب دامت، بر اين باور بوده است كهرساله منطقى فلسفى ويتگنشتاين«بيانگر» معنىشناسى واقعانگارانهاى است و كتاب تحقيقات فلسفىو اظهاراتى درباره مبانى رياضيات«مدافع» معنى شناسى ضد واقع انگارانههكر سپس اعتقاد خود را به بيانى نسبتاقوى آشكار مىكند و مىگويد اكنونمعلوم شده كه «اين تلقى ناصواب» بودهاست (هكر، 1986: ص 323). افزونبر اين، هكر براى روشنايى بخشيدن بهموضع جديدش اظهار مىكند:«اين فكر كهويتگنشتاين در آثار متاخر خود شكلى ازضد واقع انگارى را طرح مىكرده، براىفهم انديشهاش مهلكتر از آن است كهحتى رساله منطقى فلسفى را «واقع انگار»توصيف كنيم. اين كار تلقىوى از معنى و فهم را مخدوش مىكند،فلسفه ذهن او را بد تفسير مىكند، وفلسفه رياضىاش را تماما غلط مطرحمىنمايد.
البته اين نتيجه را همنمىتوان گرفت كه ويتگنشتاين از شكلىاز «واقع انگارى» دفاع كردهاست.براىاين كه مسائل را درست فهم كنيم بايد ايندوقالبناصواب را اساسا طردنماييم»(همانجا: ص 323). اميدوارم اين مقدار كفايت كند براىاينكه بتوانيم خروسهاى بى محل را بهوضوح تشخيص دهيم. هكر از اين هم مصرتراست. در واقع، او مىخواهد تبيينىارائه كند از اين كه چگونه فلسفهويتگنشتاين اين خروسهاى بى محل را پيداكرده است، و توضيح مىدهد كه اين امرمعلول «سوء تقرير جا به جايى تاريخى»، «گزينش شمار اندكى از اظهارات بدونتوجه به متن»، و مهمتر اين كه، «فروراندن انديشه ويتگنشتاين به درونقالبهاى از پيش ساختهاى است كه فقطبيانگر سوء برداشتهاى خودماست»(همانجا: ص 324). اينكه كداميك از اين اوصاف مناسب تفسيربلور از فلسفه رياضى ويتگنشتاين است،محتاج آن گونه بررسى است كه آشكارا ازحيطه و نوع اين تحقيق بيرون است. امابايد بيفزاييم كه ارزيابى موكد هكر ازدوگانگى واقع انگارى و ضد واقع انگارى ونيز تشخيصهاى وى را به منزله معيار وميزان سنجش تفسيرهاى ديگران، منجملهتفسير بلور، ارائه نكردهايم; با توجهبه اينكه امكان دارد برخى چنين كارى رامقبول و صواب بدانند. درعوض، مقصود ما اين بوده است كه ملخصعصاره آراى تنى چند از محققينويتگنشتاين شناس را درباره فلسفه رياضىويتگنشتاين و موضع ضد واقع انگارانهمزعوم وى، به طور اعتباطى برگيريم ونشان دهيم كه زراعتبر زمينى در فلسفهرياضى كه از دور با تلاقى مىنمايدامرى استبسيار پر مخاطره و بسياربىتمكين. زمينى كه مشحوناز تيرگى، ابهام، و پيچيدگى است:فيلسوفى هم اكتشاف و هم اختراع را بهعبارتى، واقع انگارى و ضد واقع انگارىممكن مىداند، در حالى كه ديگرى نتيجهمىگيرد كه «بخشى از اين ابهام معلولبكارگيرى نادقيق و خلطانگيزاصطلاحاتى كليدى همچون... «بكارگيرى»توسط ويتگنشتاين است»، سومىويتگنشتاين را مصنوع انگارى افراطىمىشناسد، ليكن بعد مىپذيرد كه واقعانگارى اشتباه نيست. دامتدر مقاله فلسفه رياضى ويتگنشتاين خودموكدا اظهار مىكند كه:«ما بايد بينتلقى افلاطونى و تلقى مصنوع انگارانه،تلقى ميانى را ايجاد كنيم و قائل شويمكه اشياء در پاسخ به كاوش ما وجودمىيابند. ما اشياء را نمىسازيم ليكنآنها را بايد آن طور كه مىيابيمبپذيريم». (دامت، 1978: ص 185). و بالاخره با ورود خروسهاى بىمحل،باتلاق ما منظرهاى به واقع تماشايىپيدا مىكند. اگر تشخيص هكر صائب باشد،بايد ابتدا خروسهاى بى محل را دفعكنيم و اگر پاك سازى باتلاق اساسا امكانپذير باشد، عزم بر اين امر كنيم. به نظر مىرسد هيچ چيز با پيام كلىفيلسوفان تحليل زبانى گزينش ناشده ماسازگارتر از آنچه بلور به طرز دلالتآميزى مشاهده كرده است نيست: بعضى اوقاتويتگنشتاين واقع انگارى را «شكل آسيبشناختى خودآگاهى» مىشناسد، در حالىكه در مواقع ديگر وى آن را «واكنشىطبيعى نسبتبه آموزشهاى ما» مىداند(بلور، 1973 الف: ص 190). پيش ازآن كه موضوع بعدى را پىگير شويم،مناسب استبحث فعلى را تلخيص و تكميلكنيم:
1. بلور مىانديشدمادامى كه واقع انگارى به منزلهنظريهاى درباره رياضى محسوب شود مكتبادينبورا متوقف خواهد ماند، و به علاوهويتگنشتاين به طور نيرومندى واقعانگارى را ابطال كرده است.
2. بلور پس از اين كه در مىيابدابطال واقع انگارى به همراه غايتانگارى امكان پذير نيست، زيرامجموعهاى مابعدالطبيعى پديد مىآيدكه از ابطال مصون خواهد بود، تلاش خودرا مصروف اين امر مىكند كه دست كم خودويتگنشتاين را غير واقع انگار، و دررياضيات معتقد به اختراع بداند نهاكتشاف.
3. بلور پس از تفطنبه اين كه ويتگنشتاين حتى در اين موضوعتذبذب دارد، و واقع انگارى را «واكنشىطبيعى» معرفى مىنمايد، به ما توصيهمىكند كه «خصلت جامعهشناختى نظريهويتگنشتاين را بايد به خاطر داشت»(همانجا: ص 188). اين موضعى است كه ناگزيربه «انديشهاى بسيار ساده، اما بالقوهبسيار عميق» منتهى مىشود مبتنى براين كه رياضيات و منطق مجموعهاى ازهنجارها و نهادهاى اجتماعى هستند(همانجا: ص 189).