آيا سنت اجتماعى اسلام ضمانت بقاء و اجرا دارد؟
فرهنگ و مطالعات اجتماعي (اشکالاتى بر مبانى تمدن اسلامى (1))
ممکن است خواننده محترم بگويد: گيرم دعوى شما حق باشد، يعنى نظام اجتماعى، عالى ترين نظام و نظر اسلام در پديد آوردن جامعه اى صالح، پيش رفته ترين و متقن ترين واساسى ترين نظريه ها باشد و حتى از نظريه جوامع پيشرفته عصر حاضر نيز متقن تر باشد، ولى وقتى ضامن اجرا ندارد چه فايده؟و دليل نداشتنش همين است که در طول چهارده قرن به جزچند روزى در همان اوائل بعثت نتوانست خود را حفظ کند و جاى خود را به قيصريت وکسرويت داد و حکومتش به صورت حکومتى امپراطورى در آمد، آن هم بصورت ناهنجارترين و فجيع ترين وضعش، و اعمالى را مرتکب شد که امپراطوريهاى قبل از او هرگز مرتکب نشده بودند، به خلاف حکومت زائيده شده از تمدن غرب، که همواره روى پاى خود ايستاده هيچ تغييرماهيتى نداده است. شبهه اى که دل غرب زدگان را به خود مشغول داشته است و همين خود دليل بر اين است که تمدن غربى ها پيشرفته ترين تمدن و نظام اجتماعيشان متقن ترين و مستحکم ترين نظام است که سنت اجتماعى و قوانينش بر اساس خواست مردم و هر پيشنهادى است که مردم از روى طبيعت و هوا و هوسهاى خود مى کنند ودر اين باره معيار آن را خواست اکثريت و پيشنهاد آنان قرار داده، چون اتحاد و اجتماع کل جامعه در يک خواست به حسب عادت محال است، (و هيچ نظامى نمى تواند آنچه را مى کندمطابق ميل کل جامعه باشد، از سوى ديگر تحميل خواست اقليت بر اکثريت هم معقول نيست) و غلبه اکثر بر اقل سنتى است که در طبيعت نيز مشهور است، چرا که ما مى بينيم هر يک ازعلل مادى و اسباب طبيعى اکثرا مؤثر واقع مى شوند، نه پيوسته و على الدوام، و همچنين از ميان عوامل مختلف و ناسازگار، اکثر مؤثر واقع مى شود نه همه، و نه اقل، به همين جهت مناسب است که هيکل اجتماع نيز هم از نظر غرض و هم به حسب سنت ها و قوانين جاريه در آن، براساس خواست اکثر بنا شود و اما اين فرضيه که دين پيشنهادى را که مى دهد در دنياى حاضرجز آرزوئى خام نيست و از مرحله فرض تجاوز نمى کند و تنها مثالى است که جايش در عقل وذهن است و نه در خارج ولى تمدن عصر حاضر در هر جا که قدم نهاده نيروى مجتمع وسعادتش را و تهذيب و طهارت افرادش از رذائل را ضمانت کرده است، (البته منظور از رذائل هرعملى است که جامعه آن را نپسندد)نظير دروغ، خيانت، ظلم، جفا، خشونت، خشکى و امثال آن. اين مطالب خلاصه و فشرده خيالاتى است که دل غرب زدگان ما را به خود مشغول نموده، مخصوصا تحصيل کرده هاى مشرق زمين را که به اصطلاح رشته تحصيلشان بحث در مسائل اجتماعى و روانى است، چيزى که هست اين آقايان بحث را در غير موردش ايراد کردند درنتيجه حق مطلب بر ايشان مشتبه شده است و اينک توضيح آن. اما اينکه مى پندارند سنت اجتماعى اسلام در دنيا و در مقابل سنن تمدن فعلى و درشرايط موجود در دنيا قابل اجرا نيست به اين معنا که اوضاع حاضر دنيا با احکام اسلامى نمى سازد، ما نيز قبول داريم، ليکن اين سخن چيزى را اثبات نمى کند، چون ما هم نمى گوئيم با حفظ شرايط موجود در جهان احکام اسلام بدون هيچ درد سر جارى شود، البته هر سنتى در هرجامعه اى جارى شده ابتدائى داشته يعنى، قبلا نبوده و بعد موجود شده است، و وقتى مى خواسته موجود شود البته شرايط حاضر، با آن ناسازگار بوده و آن را طرد مى کرده و سنت نو هم با سنت قبليش مبارزه مى کرده، و چه بسا بخاطر ريشه دار بودن سنت قبلى چند بارى هم شکست مى خورده، و دو باره قيام مى کرده، تا پس از دو يا سه بار شکست غلبه مى يافته و سنت قبلى را ريشه کن مى کرده اند، و چه بسا اتفاق مى افتاده که در مقابل سنت قبلى توان مقاومت نمى آورده اند، چون عوامل و شرايط موجود هنوز با آن مساعد نبوده و در نتيجه شکست مى خورده و به کلى از بين مى رفتند.تاريخ خود شاهد بر اين معنا است و از اين پيروزيها و شکست ها(چه در سنت هاى دينى، و چه دنيوى، و حتى در مثل نظام دموکراتيک و اشتراکى)نمونه ها دارد. مثلا نظام و سنت دموکراتيک(که در دنياى امروز سنت پسنديده است)بعد از جنگ جهانى اول در روسيه شکل واقعى خود را از دست داد و به صورت نظامى اشتراکى وکمونيستى در آمد، و بعد از جنگ جهانى دوم کشورهاى اروپاى شرقى نيز به روسيه ملحق شدند، و سپس چين به آن پيوست، و نيز فرضيه دموکراتيک در بين جمعيتى قريب به نصف سکنه روى زمين بى کلاه ماند و تقريبا يکسال قبل بود که ممالک کمونيستى اعلام کردند. که رهبر فقيد شوروى(استالين)در طول مدت حکومتش يعنى سى سال بعد از حکومت لنين، نظام اشتراکى را به نظام فردى و استبدادى منحرف کرد، و حتى در همين روزها هم وضع چنين است که اگر طايفه اى شيفته آن مى شود، و طايفه اى ديگر از آن بر مى گردند و اگر جمعى به آن ايمان مى آورند جمعى ديگر مرتد مى شوند و اين نظام همچنان رو به گستردگى مى رود، تاريخ از اين قبيل نمونه ها زياد دارد، قرآن کريم هم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: قد خلت من قبلکم سنن، فسيروا فى الارض فانظروا کيف کان عاقبة المکذبين (1) ، و مى فهماند که هرسنتى و نظامى که با تکذيب آيات خدا همراه بوده به عاقبتى پسنديده منتهى نشده است. صرف عدم انطباق يک سنت با وضع حاضر انسانها دليل بر بطلان و فساد آن سنت نيست پس صرف اينکه سنتى از سنت ها با وضع حاضر انسانها انطباق ندارد دليل بر بطلان آن سنت و فساد آن نظام نيست، بلکه آن سنت نيز مانند همه سنت هاى طبيعى که در عالم جريان دارد، پاى گير شدنش به دنبال فعل و انفعالها و کشمکش ها با عوامل مختلفى است که سد راهش مى شوند. اسلام هم از ديدگاه يک سنت طبيعى و اجتماعى مانند ساير سنت ها است و مستثناى از اين قانون کلى نيست، وضع آن نيز مانند وضع ساير سنت ها است که اگر بخواهد پاى گيرشود، عوامل و شرايطى دارد، همچنانکه پاى گير نشدنش نيز عوامل و شرايطى دارد و اوضاع امروزاسلام(با اينکه در دل بيش از چهار صد ميليون نفر از افراد بشر براى خود جا باز کرده) (2) ضعيف تر از وضعى که در زمان نوح و ابراهيم و محمد(ص)داشت نمى باشد، در روزگار اين بزرگواران، اسلام و دعوتش قائم به شخص واحد بود و دعوتشان در جوى آغاز شدکه فساد همه جا را فرا گرفته و در همه دلها ريشه دوانده بود، و اين ريشه ها حتى يک روز هم نخشکيده و تا به امروز جوانه زده و باقى مانده است. و رسول خدا(ص)وقتى قيام به دعوت نمود که به غير از يک مرد ويک زن پيرو نداشت، ولى بتدريج يکى يکى به پيروانش افزوده شد، با اينکه آن روز روزگارعسرت بود، ليکن نصرت خدا ياريشان کرد، و توانستند اجتماعى صالح تشکيل دهند، اجتماعى که صلاح و تقوا بر افراد آن غلبه داشت و تا آن جناب زنده بود صلاح اجتماعيشان نيز محفوظ بود تا آنکه رسول خدا(ص)از دنيا رفت فتنه ها کار اسلام را بدانجاکه خواست کشانيد. و همين نمونه اندک از نظام اجتماعى اسلام با اينکه عمرى کوتاه داشت، (و مى توان گفت از اول تا به آخرش سيزده سال بيشتر طول نکشيد)و با اينکه عرصه حکومتش بسيار تنگ بود(و تنها قسمت غربى و جنوبى شبه جزيره عربستان را شامل مى شد)ديرى نپائيد(يعنى درمدت کمتر از نيم قرن)بر مشارق و مغارب عالم سيطره يافت و تحولى جوهرى و ريشه دار درتاريخ بشريت پديد آورد، تحولى که آثار شگرفش تا به امروز باقى است و از اين به بعد نيز باقى خواهد ماند. جامعه شناسان و روانکاوان در تاريخ نظرى نمى توانند از اين اعتراف خود دارى کنندکه منشا(البته نه منشا دور بلکه منشا خيلى نزديک)تحول عصر حاضر و عامل تمام تاثير آن همانا ظهور سنت اسلام و طلوع خورشيد آن در جهان بود و بيشتر دانشمندان اروپا پيرامون تاثيرى که تمدن اسلام در تمدن غرب داشت بطور کافى و لازم بحث کرده اند و به آن اعتراف نموده اندمگر عده اى که يا دچار تعصب بوده اند و يا علل سياسى به اين حق کشى وادارشان ساخته، و گرنه چگونه ممکن است که دانشمندى خبير و بينا با نظر انصاف به مساله نظر کند - و آنگاه نهضت و حرکت تمدن عصر جديد را نهضتى از جانب مسيحيت دانسته و بگويد: قائد وپرچمدار اين جنبش پيشرفته، حضرت مسيح ع بوده است؟با اينکه مسيح ع در کلماتش تصريح کرده به اينکه کارى به کار ماديات و به جنبه جسمى بشر ندارد و در کاردولت و سياست مداخله نمى کند و تمام کوشش و همش اصلاح جان بشر است به خلاف اسلام که بشر را به اجتماع و تالف مى خواند و در تمام شؤون فردى و اجتماعى بشر مداخله مى کند، بدون اينکه شانى از آن شؤون را استثنا کرده باشد و آيا اگر دانشمندى به خود اجازه چنين بى انصافى را بدهد جز اينکه بگوئيم در صدد خاموش کردن نور اسلام است محل ديگرى دارد؟(هر چند که خدا نور خود را تمام مى کند، چه دشمنان بخواهند و چه نخواهند)و آيا جز اين است که به انگيزه بغى و دشمنى مى خواهد با اين حق کشى خود، اثر دين اسلام را از دلهابزدايد و آنرا به عنوان يک مليت و نژاد که جز انشعاب نسلى از نسلهاى ديگر اثرى ندارد معرفى کند؟. سلام صلاحيت خود را براى هدايت مجتمع انسانى به سوى سعادت ثابت کرده است و کوتاه سخن اينکه: اسلام لاحيت خود را براى هدايت مردم بسوى سعادتشان وپاکى حياتشان، ثابت کرده و با اين حال چگونه ممکن است کسى آن را يک فرضيه غير قابل انطباق بر زندگى بشر بداند و بپندارد که چنين فرضيه اى حتى اميد نمى رود روزى زمام امر دنيارا به عهده بگيرد، (با اينکه هدف اسلام چيزى به جز سعادت حقيقى انسان نيست). و با اينکه در سابق در تفسير آيه: کان الناس امة واحدة (3) گذشت که بحث عميق دراحوال موجودات عالم به اينجا منجر مى شود که بزودى نوع بشر هم به هدف نهائيش(که همان ظهور و غلبه کامل اسلام است)خواهد رسيد، يعنى روزى خواهد آمد که اسلام زمام امور جامعه انسانى را در هر جا که مجتمعى از انسان باشد بدست خواهد گرفت و گفتيم که خداى عز و جل هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل، وعده اى داده و در کتاب عزيزش فرموده: فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه، اذلة على المؤمنين اعزة على الکافرين، و يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون فى الله لومة لائم (4) . (و شکر خداى را که در عصر ما چنين مردمى را آورد و ديديم که در راه دوستى خدا برسر شهادت در ميدان جنگ از يکديگر پيشى مى گيرند و کار اينان به جائى رسيده است که وقتى فرماندهى بخواهد يکى از آنان را به خاطر رعايت نکردن ضوابط، گوشمالى دهد، بدترين گوشمالى اين است که از فيض شهادت محرومش کند و اجازه رفتن به جبهه مقدم را به او ندهد مترجم ). و نيز فرموده: وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض کمااستخلف الذين من قبلهم، و ليمکنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم، و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنايعبدوننى، لا يشرکون بى شيئا (5) . (و آياتى ديگر که اين معنا را افاده مى کند). شعار اسلام پيروى از حق و شعار تمدن غربى پيروى از اکثريت مى باشدالبته در اين ميان جهت ديگرى نيز هست که دانشمندان در بحث هاى خود از آن غفلت ورزيده اند که آن عبارت است از اينکه تنها شعار اجتماع اسلامى، پيروى از حق است(هم دراعتقاد و هم در عمل)ولى جوامع به اصطلاح متمدن حاضر، شعارشان پيروى از خواست اکثريت است.(چه آن خواست حق باشد و چه باطل)، و اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه اى است که با اين دو شعار تشکيل مى شود و هدف اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان است، يعنى آنچه که عقل سليم آن را سعادت مى داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است که همه ابعاد انسان را تعديل کند و عدالت را در تمامى قواى او رعايت نمايد، يعنى هم مشتهيات و خواسته هاى جسم او را به مقدارى که از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد وهم جنبه معنويتش را اشباع کند و بلکه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش به معرفة الله قرار دهد و اين بالاترين سعادت، و بزرگترين آرامش است که تمامى قواى او به سعادت(مخصوصى که دارند)مى رسند، (هر چند که امروز خود ما مسلمانان هم نمى توانيم سعادت مورد نظراسلام را آنطور که بايد درک کنيم، براى اينکه تربيت اسلامى، تربيت صد در صد اسلامى نبوده است). و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانب عقل وضع نمود، چون جبلت و فطرت عقل بر پيروى حق است و نيز از هر چيزى که مايه فساد عقل است به شديدترين وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احکامش را به عهده اجتماع گذاشت، (چه احکام مربوط به عقايد را و چه احکام مربوط به اخلاق و اعمال را)علاوه بر اينکه حکومت و مقام ولايت اسلامى را نيز مامور کرد تا سياسات و حدود و امثال آن را با کمال مراقبت و تحفظ اجرا کند. و معلوم است که چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست، فرورفتگى بشر درشهوات و هوا و هوسها و آرزوهائى که در دو طبقه مرفه و فقير مى بينيم هرگزنمى گذارد بشر چنين نظامى را بپذيرد، بشرى که بدست خود، آزادى خود را در کام گيرى وخوشگذرانى و سبعيت و درندگى سلب مى کند، چنين نظامى آنگاه موافق طبع عموم مردم مى شود که در نشر دعوت و گسترش تربيت اسلامى شديدا مجاهدت شود، همانطور که وقتى مى خواهد به اهداف بلند ديگر برسد، مساله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى مى کند وتخصص کافى به دست مى آورد و بطور دائم در حفظ آن مى کوشد. و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از کام گيريهاى مادى و پر واضح است که لازمه دنبال کردن اين هدف اين است که زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيرو چيزى باشد که طبع او متمايل بدان باشد، چه اينکه عقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنها درمواردى از عقل پيروى کند که مخالف با غرض و هدفش نباشد. و به همين جهت است که مى بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا وهوس اکثريت افراد وضع و اجرا مى کند و در نتيجه از ميان قوانينى که مربوط به معارف اعتقادى و اخلاق و اعمال وضع مى کند تنها قوانين مربوط به اعمال، ضامن اجرا دارد و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرائى ندارد و مردم در مورد اخلاق و عقايدشان آزاد خواهند بود واگر آن دو دسته قوانين را پيروى نکنند کسى نيست که مورد مؤاخذه اش قرار دهد، مگر آنکه آزادى در يکى از موارد اخلاق و عقايد، مزاحم قانون باشد که در اين صورت فقط از آن آزادى جلوگيرى مى شود. و لازمه اين آزادى اين است که مردم در چنين جامعه اى به آنچه موافق طبعشان باشدعادت کنند نظير شهوات رذيله و خشمهاى غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است که کم کم هر يک از خوب و بد جاى خود را به ديگرى بدهد يعنى بسيارى از بديها که دين خدا آن رازشت مى داند در نظر مردم خوب و بسيارى از خوبيهاى واقعى در نظر آنان زشت شود و مردم دربه بازى گرفتن فضائل اخلاقى و معارف عالى عقيدتى آزاد باشند و اگر کسى به ايشان اعتراض کند در پاسخ، آزادى قانونى را به رخ بکشند. لازمه سخن مذکور اين است که تحولى در طرز فکر نيز پيدا شود يعنى فکر هم از مجراى عقلى خارج شده و در مجراى احساس و عاطفه بيفتد و در نتيجه بسيارى از کارهائى که از نظر عقل فسق و فجور است، از نظر ميلها و احساسات، تقوا و جوانمردى و خوش اخلاقى وخوشروئى شمرده شود، نظير بسيارى از روابطى که بين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجابر قرار است که زنان شوهردار با مردان اجنبى، و دختران باکره با جوانان، و زنان بى شوهر باسگها، و مردان با اولاد خويش و اقوامشان و نيز روابطى که مردان اروپا با محارم خود يعنى خواهر و مادر دارند و نيز نظير صحنه هائى که اروپائيان در شب نشينى ها و مجالس رقص برپامى کنند، و فجايع ديگرى که زبان هر انسان مؤدب به آداب دينى، از ذکر آن شرم مى دارد. تسليم اکثر مردم در برابر لذائذ مادى موجب دورى آنها از حق و پذيرش سنت هاى احساسى است و چه بسا که خوى و عادات دينى در نظر آنان عجيب و غريب و مضحک بيايد و به عکس آنچه در طريق دينى معمول نيست به نظرشان امرى عادى باشد، همه اينها به خاطراختلافى است که در نوع تفکر و ادراک وجود دارد، (نوع تفکر دينى و نوع تفکر مادى). و در سنت هاى احساسى که صاحبان تفکر مادى براى خود باب مى کنند، (همان طورکه گفتيم)عقل و نيروى تعقل دخالتى ندارد مگر به مقدارى که راه زندگى را براى کامروائى ولذت بردن هموار کند، پس در سنت هاى احساسى تنها هدف نهائى که هيچ چيز ديگرى نمى تواند معارض آن باشد، همان لذت بردن است و بس و تنها چيزى که مى تواند جلوشهوترانى و لذت بردن را بگيرد، لذت ديگران است.پس در اين گونه نظامها هر چيزى را که انسان بخواهد قانونى است، هر چند انتحار و دوئل و امثال آن باشد، مگر آنکه خواست يک فردمزاحم با خواست جامعه باشد، که در آن صورت ديگر قانونى نيست. و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت کاملامتوجه مى شود که چرا نظام اجتماعى غربى با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعى دينى است، چيزى که هست اين را هم بايد متوجه باشد که اين سازگارتر بودن مخصوص نظام اجتماعى غربى نيست و مردم تنها آن را بر سنت هاى دينى ترجيح نمى دهند، بلکه همه سنت هاى غير دينى داير در دنيا همين طور است، و از قديم الايام نيز همين طورى بوده، حتى مردم سنت هاى بدوى و صحرانشينى را هم مانند سنت هاى غربى بر سنت هاى دينى ترجيح مى دادند، براى اينکه دين صحيح همواره به سوى حق دعوت مى کرده و اولين پيشنهادش به بشر اين بوده که در برابر حق خاضع باشند، و بدويها از قديم ترين اعصار در برابر بت و لذائذ مادى خضوع داشتند. و اگر خواننده، حق اين تامل و دقت را ادا کند آن وقت خواهد ديد که تمدن عصرحاضر نيز معجونى است مرکب از سنت هاى بت پرستى قديم، با اين تفاوت که بت پرست قديم جنبه فردى داشت و در عصر حاضر به شکل اجتماعى در آمده و از مرحله سادگى به مرحله پيچيدگى فنى در آمده است. و اينکه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروى از حق است نه موافقت طبع، روشن ترين و واضحترين بيان بيانات قرآن کريم است که اينک چند آيه از آن بيانات از نظر خواننده مى گذرد. هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق (6) : و الله يقضى بالحق (7) و در باره مؤمنين فرموده: و تواصوا بالحق (8) : لقد جئناکم بالحق و لکن اکثرکم للحق کارهون (9) ، در اين آيه ملاحظه مى فرمائيد اين اعتراف که حق موافق ميل بيشتر مردم نيست ، و در جاى ديگر مساله پيروى از خواست اکثريت را رد نموده و فرمود: پيروى از خواست اکثريت، سر از فساد درمى آورد، و آن اين آيه است که: بل جاءهم بالحق و اکثرهم للحق کارهون، و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض، و من فيهن بل اتيناهم بذکرهم فهم عن ذکرهم معرضون (10) و جريان حوادث هم مضمون اين آيه را تصديق کرد و ديديم که چگونه فساد ماديگرى روز بروزبيشتر و روى هم انباشته تر شد و در جاى ديگر فرموده: فما ذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون (11) . و آيات قرآنى در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر بخواهى به بيش ازآنچه ما آورديم آشنا شويد مى توانيد سوره يونس را مطالعه کنيد که بيش از بيست و چند بارکلمه حق در آن تکرار شده است. پيروى از اکثريت در نظام طبيعت باعث بطلان حکم عقل به وجوب پيروى از حق نمى شودو اما اينکه براى اعتبار بخشيدن به خواست اکثريت گفتند: پيروى اکثر در عالم طبيعت هم جارى است ، درست است، و نمى توان ترديد کرد که طبيعت در آثارش تابع اکثر است و ليکن اين باعث نمى شود که حکم عقل(وجوب پيروى از حق)باطل شود و يا با آن معارضه کند، چون طبيعت خودش يکى از مصاديق حق است، آنگاه چگونه ممکن است حق خودش را باطل کند و يا به معارضه با آن برخيزد. توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد: اول اينکه: موجودات و حوادث خارجى، که ريشه و پايه اصول عقايد انسان در دومرحله علم و عمل هستند، در پديد آمدن و اقسام تحولاتش تابع نظام عليت و معلوليت است که نظامى است دائمى و ثابت، و نظامى است که به شهادت تمامى دانشمندان ومتخصصين در هر رشته از رشته هاى علوم، و نيز به شهادت قرآن کريم به بيانى که در بحث اعجاز قرآن در جلد اول عربى اين کتاب گذشت استثنا نمى پذيرد. پس جريان آنچه در عالم خارج جارى است، از دوام و ثبات تخلف ندارد، حتى مساله اکثريت هم که در عالم طبيعت است در اکثريتش طبق قاعده است، و دائمى و ثابت مى باشد، مثلا اگر آتش در اکثر موارد گرمى و حرارت مى بخشد، و نود در صد اين اثر را از خودبروز مى دهد همين نود درصدش دائمى و ثابت است، و همچنين هر چيزى که داراى اثر است واين خود مصداقى از کلى حق است. دوم اينکه: انسان به حسب فطرت تابع هر چيزى است که به نحوى آن را داراى واقعيت و خارجيت مى داند، پس خود انسان هم که به حسب فطرت تابع حق است، خودش نيزمصداقى از حق است و حتى آن کسى هم که وجود علم قطعى را منکر است و مى گويد هيچ علم قطعى اى در عالم نداريم.(هر چند که همين گفتارش گفته او را رد مى کند چرا که اگراين جمله - که هيچ علم قطعى اى در عالم وجود ندارد - قطعى نباشد پس مردود و غير قابل اعتماد است، چون قطعى نيست، و اگر قطعى باشد پس صاحب اين گفتار يک علم قطعى راپذيرفته است. مترجم )وقتى از شخصى قاطع، سخنى قاطع مى شنود با خضوع هر چه بيشترآن را مى پذيرد. سوم اينکه: حق - همانطور که توجه فرموديد - امرى است که خارجيت و واقعيت داشته باشد، امرى است که انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحله عمل از آن پيروى کند واما نظر انسان و ادراکش وسيله و عينکى است براى ديدن واقعيت هاى خارجى و نسبت به واقعيت ها، نظير نسبتى است که آينه با مرئى و صورت منعکس در آن دارد. حال که اين چند نکته روشن گرديد، معلوم شد که حق بودن، صفت موجود خارج است، وقتى چيزى را مى گوئيم حق است که در طبيعت وقوعش در خارج اکثرى و يا دائمى باشد، که بازگشت اکثريتش هم به بيانى که گذشت به همان دوام و ثبات است، پس حق بودن هر چيزى بدين اعتبار است، نه به اعتبار اينکه من به آن علم دارم و يا درکش مى کنم، به عبارتى ديگر، حق بودن، صفت آن امرى است که معلوم به علم ما است، نه صفت علم ما، پس اگر راى وعلم اکثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد، نمى توان گفت اين راى حق است وحق دائمى است بايد ديد اين راى اکثريت مطابق با واقعيت خارجى است يا مخالف آن، بسامى شود که مطابق با واقع است و در نتيجه حق است، و بسا مى شود که به خاطر مخالفتش باواقعيت خارج، مصداق باطل مى شود و وقتى باطل شد ديگر جا ندارد که انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگر خيال مى کرده واقعيت دارد و در برابرش خاضع مى شده بعد از آن هم که فهميد باطل است باز دست از خضوع قبليش بر ندارد. مثلا وقتى شما خواننده عزيز يقين به امرى پيدا کنيد، بعدا تمام مردم در آن عقيده با تومخالفت کنند، تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن تشخيص که داشتى بر نمى دارى و طبيعتا خاضع تشخيص مردم نمى شوى، و به فرضى هم که به ظاهر پيروى از آنان کنى، اين پيرويت از رو در بايستى و يا ترس و يا عاملى ديگر است، نه اينکه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بدانى و بهترين بيان در اينکه صرف اکثريت دليل بر حقيت وجوب اتباع نيست، بيان خداى تعالى است که مى فرمايد: بل جاءهم بالحق و اکثرهم للحق کارهون (12) ، و اگر آنچه اکثريت مى فهمد حق بود، ديگر ممکن نبود که اکثريت نسبت به حق کراهت داشته باشند و به معارضه با آن برخيزند. و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد که گفتند بناى نظام اجتماع بر خواست اکثريت طبق سنت طبيعت است، براى اينکه خواست و راى جايش ذهن است و سنت تاثيراکثر جايش خارج است که علم و اراده و راى به آن تعلق مى گيرد و انسانها هم که گفتيد دراراده و حرکاتشان تابع اکثريت در طبيعتند تابع آن اکثرند که در خارج واقع مى شود، نه تابع آنچه که اکثر به آن معتقدند و خلاصه کلام اينکه هر انسانى اعمال و افعال خود را طورى انجام مى دهد که اکثرا صالح و صحيح از آب در آيد، نه اينکه اکثر مردم آن را صحيح بدانند، قرآن کريم هم زير بناى احکام خود را همين مبنى قرار داده و در اين باره فرموده: ما يريد الله ليجعل عليکم من حرج، و لکن يريد ليطهرکم و ليتم نعمته عليکم لعلکم تشکرون (13) . و نيز فرموده: کتب عليکم الصيام کما کتب على الذين من قبلکم لعلکم تتقون (14) .وآياتى ديگر که در آن ملاک حکم ذکر شده، با اينکه مى دانيم آن ملاک صد در صد واقع نمى شود بلکه وقوعش غالبى و اکثرى است. و اما اينکه گفتند: تمدن غرب براى غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد، و هم سعادت افراد را، به اين معنا که تک تک افراد را از رذائلى که خوشايند مجتمع نيست مهذب وپاک کرد ، گفتارى است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است، به اين معنا که گمان کرده اند پيشرفت يک جامعه در علم و صنعت و ترقى اش در استفاده از منابع طبيعى عالم وهمچنين تفوق و برترى طلبى اش بر ساير جوامع، سعادت آن جامعه است، (هر چند که منابع طبيعى نامبرده، حق ملل ضعيف باشد، و ملت مترقى آن را از ضعيف غصب کرده باشند، وبراى غصب کردنش سلب آزادى و استقلال از او نموده باشند مترجم ). اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مکرر گفتيم که: اسلام چنين پيشرفتى راسعادت نمى داند(چون اين پيشرفت مايه فلاکت و مظلوميت و بدبختى ساير جوامع است، وحتى براى خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست مترجم ). بحث عقلى و برهانى نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تاييد مى کند، براى اينکه سعادت آدمى تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادى نيست، بلکه امرى است مؤلف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است که از يک سو از نعمت هاى مادى برخوردار شود و از سوى ديگر جانش با فضائل اخلاقى و معارف حقه الهيه آراسته گردد، در اين صورت است که سعادت دنيا و آخرتش ضمانت مى شود و اما فرو رفتن در لذائذ مادى، و بکلى رها کردن سعادت روح، چيزى جز بدبختى نمى تواند باشد. و اما اينکه اين غرب زدگان(که متاسفانه بيشتر فضلاى ما همينها هستند)با شيفتگى هر چه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقى و خوبيهاى ديگر غربيها و ملل راقيه داشتند، در اين سخن نيز حقيقت امر بر ايشان مشتبه شده است(و به خاطر دورى از معارف دين و ناآشنائى به ديدگاه اسلام، فردنگر و شخص پرست شدند)توضيح اينکه اينان خود را يک انسان مستقل و غير وابسته به موجودات ديگر مى پندارند و هرگز نمى توانند بپذيرند که آنچنان وابسته و مرتبط به ديگرانند که به هيچ وجه از خود استقلالى ندارند، (با اينکه مطلب همينطوراست و هيچ انسانى مستقل از غير خود نيست)ولى به خاطر داشتن چنين تفکرى در باره زندگى خود غير از جلب منافع به سوى شخص خود و دفع ضرر از شخص خود به هيچ چيز ديگرنمى انديشند و وقتى وضع خود را با وضع يک فرنگى مقايسه مى کنند، که او تا چه اندازه مراقب حق ديگران و خواهان آسايش ديگران است، خود را و ملت خود را عقب مانده، و آن فرنگى و همه فرنگى ها را مترقى مى بيند، و معلوم است که از اينگونه افراد قضاوتى غير اين، انتظار نمى رود. و اما کسى که اجتماعى فکر مى کند و همواره شخص خود را نصب العين خودنمى بيند، بلکه خود را جزء لا ينفک و وابسته به اجتماع مى نگرد و منافع خود را جزئى از منافع اجتماع و خير اجتماع را خير خودش و شر اجتماع را شر خودش و همه حالات و اوصاف اجتماع را حال و وصف خودش مى بيند، چنين انسانى تفکرى ديگر دارد، قضاوتش نيز غير قضاوت غرب زدگان ما است، او در ارتباط با غير خود هرگز به افراد جامعه خود نمى پردازد، و اهميتى بدان نداده، بلکه تنها به کسانى مى پردازد که از مجتمع خود خارجند. خواننده محترم مى تواند با دقت در مثالى که مى آوريم مطلب را روشنتر درک کند: تن انسان مجموعه اى است مرکب از اعضا و قوائى چند که همه به نوعى دست به دست هم داده ووحدتى حقيقى تشکيل داده اند که ما آنرا انسانيت مى ناميم، و اين وحدت حقيقى باعث مى شود که تک تک آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموع، استقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلک شوند، چشم و گوش و دست و پا و...هر يک عمل خود را انجام بدهد و ازعملکرد خود لذت ببرد، اما نه بطور استقلال، بلکه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد. در اين مثال هر يک از اعضا و قواى نام برده، تمام همشان اين است که از ميان موجودات خارج، به آن موجودى بپردازند که کل انسان يعنى انسان واحد مى خواهد به آن بپردازد.مثلا دست به کسى احسان مى کند و به او صدقه مى دهد که انسان خواسته است به او احسان شود و به کسى سيلى مى زند که انسان خواسته است او را آزار و اذيت کند، و امارفتار اين اعضا و اين قوا با يکديگر در عين اينکه همه در تحت فرمان يک انسانند، کمتر ممکن است رفتارى ظالمانه باشد، مثلا دست يک انسان چشم همان انسان را در آورد، و يا به صورت او سيلى بزند و... اين وضع اجزاى يک انسان است که مى بينم دست به دست هم داده و در اجتماع سيرمى کنند و همه به يک سو در حرکتند، افراد يک جامعه نيز همين حال را دارند، يعنى اگرتفکرشان تفکر اجتماعى باشد، خير و شر، فساد و صلاح، تقوا و فجور، نيکى کردن و بدى کردن و...يک يک آنها در خير و شر مجتمعشان تاثير مى گذارد، يعنى اگر جامعه صالح شدآنان نيز صالح گشته و اگر فاسد شد، فاسد مى گردند، اگر جامعه با تقوا شد آنان نيز با تقوامى شوند و اگر فاجر شد فاجر مى گردند و...براى اينکه وقتى افراد، اجتماعى فکر کردند، جامعه داراى شخصيتى واحد مى گردد. قرآن کريم هم در داوريهايش نسبت به امت ها و اقوامى که تعصب مذهبى و يا قومى وادارشان کرد به اينکه اجتماعى فکر کنند، همين شيوه را طى کرده، وقتى روى سخن با اين گونه اقوام مثلا با يهود يا عرب و يا امتهائى نظير آن دو دارد، حاضرين را به جرم نياکان وگذشتگانشان مؤاخذه مى کند و مورد عتاب و توبيخ قرار مى دهد، با اينکه جرم را حاضرين مرتکب نشده اند، و آنها که مرتکب شده اند قرنها قبل مرده و منقرض گشته اند و اينگونه داورى، در بين اقوامى که اجتماعى تفکر مى کنند، داورى صحيحى است و در قرآن کريم از اين قبيل داوريها بسيار است و در آياتى بسيار زياد ديده مى شود که در اينجا احتياجى به نقل آنهانيست. بله مقتضاى رعايت انصاف اين است که از ميان فلان قوم که مورد عتاب واقع شده اند، افرادى که صالح بوده اند استثنا شوند و حق افراد صالح پايمال نگردد، زيرا اگر چه اينگونه افراد در ميان آنگونه اجتماعات زندگى کرده اند، و ليکن دلهايشان با آنان نبوده و افکارشان به رنگ افکار فاسد آنان در نيامده و خلاصه فساد و بيمارى جامعه در آنان سرايت نکرده بود واينگونه افراد انگشت شمار در آنگونه جوامع مثل عضو زايدى بوده اند که در هيکل آن جامعه روئيده باشند، و قرآن کريم همين انصاف را نيز رعايت کرده، در آياتى که اقوامى را مورد عتاب و سرزنش قرار مى دهد افراد صالح و ابرار را استثنا مى کند. و از آنچه گفته شد روشن گرديد که در داورى نسبت به جوامع متمدن، معيار صلاح وفساد را نبايد افراد آن جامعه قرار داد و نبايد افراد آن جامعه را با افراد جامعه هاى ديگر سنجيد، اگر ديديم که مثلا مردم فلان کشور غربى در بين خود چنين و چنانند، رفتارى مؤدبانه دارند، به يکديگر دروغ نمى گويند، و مردم فلان کشور شرقى و اسلامى اينطور نيستند، نمى توانيم بگوئيم پس بطور کلى جوامع غربى از شرقيها بهترند، بلکه بايد شخصيت اجتماعى آنان را و رفتارشان با ساير جوامع را معيار قرار داد، بايد ديد فلان جامعه غربى که خود را متمدن قلمداد کرده اند، رفتارشان با فلان جامعه ضعيف چگونه است، و خلاصه بايد شخصيت اجتماعى او را با سايرشخصيت هاى اجتماعى عالم سنجيد. تمدن يا توحش غربى!آرى در حکم به اينکه فلان جامعه صالح است يا طالح، ظالم است يا عادل، سعادتمنداست يا شقى، و.. .بايد اين روش را پيش گرفت که متاسفانه فضلاى غرب زده ما همانطور که گفتيم از اين معنا غفلت ورزيده اند، و در نتيجه دچار خلط و اشتباه شده اند، (و چون ديده اندکه فلان شخص انگليسى در لندن پولى که در زمين افتاده بود بر نداشت و يا فلان عمل صحيح را انجام داد و مردم فلان کشور شرقى اينطور نيستند، آنچنان شيفته غربى و منزجر از شرقى شدندکه به طور يک کاسه حکم کردند به اينکه تمدن غرب چنين و چنان است و در مقابل شرقى هااينطور نيستند، و پا را از اين هم فراتر نهاده و گفتند اسلام در اين عصر نمى تواند انسانها را به صلاح لايقشان هدايت کند). در حالى که اگر جامعه غرب را يک شخصيت مى گرفتند، آن وقت رفتار آن شخصيت را با ساير شخصيت هاى ديگر جهان مى سنجيدند، معلوم مى شد که از تمدن غربى ها به شگفت درمى آيند و يا از توحش آنان!و به جان خودم سوگند که اگر تاريخ زندگى اجتماعى غربيها را از روزى که نهضت اخير آنان آغاز شد، مورد مطالعه دقيق قرار مى دادند و رفتارى را که با ساير امتهاى ضعيف و بينواکردند مورد بررسى قرار مى دادند.بدون کمترين درنگى، حکم به توحش آنان مى کردند ومى فهميدند که تمام ادعاهائى که مى کنند و خود را مردمى بشر دوست و خير خواه و فداکار بشرمعرفى نموده و وانمود مى کنند که در راه خدمت به بشريت از جان و مال خود مايه مى گذارند، تا به بشر حريت داده، ستمديدگان را از ظلم و بردگان را از بردگى و اسيرى نجات بخشند، همه اش دروغ و نيرنگ است و جز به بند کشيدن ملل ضعيف هدفى ندارند، و تمام همشان اين است که از هر راه که بتوانند بر آنها حکومت کنند، يک روز از راه قشون کشى و مداخله نظامى، روز ديگر از راه استعمار، روزى با ادعاى مالکيت نسبت به سرزمين آنان، روزى بادعوى قيمومت، روزى به عنوان حفظ منافع مشترک، روزى به عنوان کمک در حفظ استقلال آنان، روزى تحت عنوان حفظ صلح و جلوگيرى از تجاوزات ديگران، روزى به عنوان دفاع از حقوق طبقات محروم و بيچاره، روزى...و روزى... هيچ انسانى که سلامت فطرتش را از دست نداده، هرگز به خود اجازه نمى دهد که چنين جوامعى را صالح بخواند و يا آن را سعادتمند بپندارد، هر چند که دين نداشته باشد و به حکم وحى و نبوت و بدانچه از نظر دين سعادت شمرده شده، آشنا نباشند. چگونه ممکن است طبيعت انسانيت(که همه افرادش، اعم از اروپائى و آفريقائيش يا آسيائى و امريکائيش و...به طور مساوى مجهز بقوا و اعضائى يکسان مى باشند)رضايت دهدکه يک طايفه بنام متمدن و تافته جدا بافته، بر سر ديگران بتازند، و ما يملک آنان را تاراج نموده، خونشان را مباح و عرض و مالشان را به يغما ببرند، و راه به بازى گرفتن همه شؤون وجودو حيات آنان را براى اين طايفه هموار سازند، تا جائى که حتى درک و شعور و فرهنگ آنان رادست بيندازند، و بلائى بر سر آنان بياورند که حتى انسانهاى قرون اوليه نيز آن را نچشيده بودند. سند ما در همه اين مطالب، تاريخ زندگى اين امت ها و مقايسه آن با جناياتى است که ملتهاى ضعيف امروز از دست اين به اصطلاح متمدنها مى بينند، و از همه جناياتشان شرم آورتر اين جنايات است که با منطق زورگوئى و افسار گسيختگى، جنايات خود را اصلاح ناميده، به عنوان سعادت !بخورد ملل ضعيف مى دهند. آيا سنت اجتماعى اسلام، ضمانت بقاء و اجراء دارد؟ الميزان جلد چهارم صفحه 154 استاد علامه طباطبايى (رض) (1)قبل از شما نيز سنت ها و نظامهائى اجتماعى وجود داشت، پس در زمين سيرى بکنيد تا بفهميدعاقبت تکذيب کنندگان چگونه بوده است. سوره آل عمران آيه: 137 . (2)اين رقم مربوط بزمان تاليف الميزان(1335)ميباشد و مطابق آمارگيرى اخير(1362)تعداد مسلمين بالغ بر يک ميليارد است (3) سوره بقرة آيه: 213 . (4)پس بزودى خداى تعالى مردمى خواهد آورد که دوستشان مى دارد و ايشان نيز او را دوست مى دارند، مردمى که در برابر مؤمنان ذليل و عليه کافران شکست ناپذيرند و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى نمى هراسند. سوره مائده آيه: 54 . (5)خدا به کسانى که ايمان آوردند و اعمال صالحه انجام دادند، وعده داده که بطور قطع ايشان رادر زمين جانشين ساير اقوام کند، همچنانکه قبل از ايشان را خليفه و جانشين کرد، براى هدفهائى نا گفتنى، و براى اينکه دينى را که براى آنان پسنديده برايشان رونق دهد و مسلط کند، و باز براى اينکه بعد از عمرى ناامنى خوفشان را مبدل به امنيت سازد، تا به شکرانه اش مرا بپرستند و چيزى را شريک من نگيرند. سوره نور آيه: 55 . (6)او کسى است که فرستاده خود را با هدايت و دين حق فرستاد. سوره توبه آيه: 34 . (7)و خدا به حق حکم مى کند. سوره مؤمن آيه: 20 . (8)يکديگر را به رعايت حق سفارش مى کنند. سوره عصر آيه: 3 . (9)ما با حق به سويتان آمده ايم، و حق برايتان آورده ايم و ليکن چه کنيم که بيشتر شما از حق تنفرداريد. سوره زخرف آيه 78 . (10)بلکه پيامبر برايشان حق را آورده، اما چه بايد کرد که بيشترشان از حق کراهت دارند، با اينکه اگر قرار باشد مردم پيروى حق نکنند، بلکه حق پيرو خواست مردم باشد آسمانها و زمين و هر کس که در آنهاهست همه فاسد مى شوند، از اين بالاتر اينکه ما براى آنان هوشيارى آورديم، و ايشان از هوشيار شدن خودگريزانند. سوره مؤمنون آيه 71 . (11)با اينکه بعد از حق چيزى به جز ظلالت نيست، ديگر از حق به کجا مى گريزند. سوره يونس آيه: 32 . (12)بلکه آنچه براى آنان آمد حق بود، ولى بيشترشان از پذيرفتن حق کراهت دارند. سوره مؤمنون آيه: 70 . (13)خداى تعالى نمى خواهد هيچ حرج و دشوارى را بر شما تحميل کند، بلکه مى خواهد پاکتان کند تا چنين و چنان شود و تا نعمت خود را بر شما تمام نمايد، شايد شما شکر بگذاريد. سوره مائده آيه 6 . (14)روزه را بر شما واجب کردند همچنانکه بر امت هاى قبل از شما واجب کرده بودند تا شايد باتقوا شويد سوره بقره آيه 183 .