سران قريش،براى مبارزه با آئين يكتا پرستى صفوف خود را منظم كرده بودند.در آغاز كار مىخواستند پيامبر را از طريق تطميع و نويد مال و رياست،از هدف خود منصرف سازند،ولى نتيجهاى نگرفتند و با جمله معروف آن مرد مجاهد:«به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راستم و ماه را در دست ديگرم قرار دهيد(يعنى سراسر جهان را در اختيار من بگذاريد)از اين كار دستبر نخواهم داشت»روبرو گرديدند.سپس به تهديد و تحقير و آزار كسان و ياران او برخاستند و لحظهاى از آزار او و يارانش آرام نگرفتند،ولى شهامت و استقامت او و ياران با اخلاص وى سبب شد در اين جبهه پيروز گردند.حتى پايدارى خود را در آئين اسلام به قيمت ترك خانه و وطن خريده و به وسيله هجرت خود به سوى خاك«حبشه»در گسترش آن كوشيدند،ولى هنوز برنامههاى سران قريش براى ريشه كن ساختن درخت توحيد،پايان نپذيرفته بود،بلكه اين بار خواستند حربه برندهترى را به كار ببرند.
اين حربه،همان حربه تبليغ بر ضد محمد«ص»بود.زيرا درست است كه آزار و تعدى به حقوق، گروهى را كه در مكه زندگى مىنمودند،از گرايش به اسلام باز مىداشت،اما زائران خانه خدا كه در ماههاى حرام به مكه مىآمدند،و در محيط امن و آرامى با پيامبر تماس مىگرفتند تحت تاثير تبليغات پيامبر قرار مىگرفتند.و اگر هم به آئين او ايمان نمىآوردند،لااقل در آئين خود(بتپرستى)متزلزل مىشدند و پس از بازگشتبه زادگاههاى خود حامل پيام اسلام بودند و از ظهور پيامبر گزارش مىدادند.و از اين طريق نام پيامبر اسلام و آئين جديد را به تمام نقاط عربستان مىرسانيدند. و اين خود ضربتشكنندهاى بر بت پرستى محسوب مىشد و عامل مؤثرى براى گسترش آئين توحيد به شمار مىرفت.
سران قريش،برنامه تخريبى ديگرى را آغاز كردند و خواستند از اين طريق از انتشار آئين وى جلوگيرى به عمل آورند و تماس جامعه عرب را با او قطع كنند.
اكنون ريز برنامه تخريبى آنان را از نظر خوانندگان مىگذرانيم.اينك بيان اين بخش:
1-تهمتهاى ناروا
شخصيت اشخاص را مىتوان از زير نقاب فحشها و تهمتها و ناسزاهاى دشمن ارزيابى نمود.دشمن پيوسته براى گمراه كردن مردم مىكوشد تا حريف را به نوعى متهم سازد تا بتواند با نشر اكاذيب و پخش مطالب دروغ و بىاساس خود،آبروى طرف را بريزد و يا لااقل تا آنجا كه مىتواند از آبرو و حيثيت او بكاهد.دشمن دانا مىكوشد نسبتهائى به رقيب خود بدهد كه لااقل يك طبقه مخصوص آن را باور كرده و يا در صدق و كذب آن ترديد كنند و نسبتهائى كه هرگز به طرف نمىچسبد و سنخيتى با روحيات و افعال مشهور و روشن او ارتباط ندارد به او نمىدهد،زيرا در اين صورت نتيجه معكوس مىگيرد.
در اين نقطه،مورخ محقق،مىتواند از پشت اين دروغها و تهمتها قيافه واقعى طرف را بخواند و موقعيت اجتماعى و روحيات او را ولو از ديدگاه دشمن،به دست آورد.زيرا دشمن بىباك و نترس،در نثار تهمت كه به نفع او تمام شود كوتاهى نخواهد كرد و از حربه برنده تبليغ،تا آنجا كه فكر و درايت و موقعيتشناسى او اجازه دهد حداكثر استفاده را خواهد نمود.پس اگر هيچ گونه نسبت ناروائى به او ندهد،از اين لحاظ است كه دامن وى از آن نسبتها پيراسته بوده و جامعه خريدارآن نبوده است.
صفحات تاريخ اسلام را ورق مىزنيم،مىبينيم كه قريش با آن عداوت و كينه توزى فوق العادهاى كه داشتند و مىخواستند به هر قيمتى شده،نظام نوبنياد اسلام را فرو ريزند،و از شخصيت مقام آورنده آن بكاهند.با اين حال،نتوانستند كاملا از اين حربه استفاده كنند.با خود فكر كردند چه بگويند؟آيا او را به خيانت مالى متهم سازند در حالى كه هم اكنون ثروت گروهى از خود آنها در خانه او است،و زندگى شرافتمندانه چهل ساله او در نظر همه او را امين جلوه داده است.آيا او را به شهوترانى متهم سازند؟چگونه اين سخن را به زبان آرند،با اينكه او دوران جوانى خود را،با يك زن نسبتا مسن آغاز كرد و تا آن روز كه جلسه مشورتى قريش براى تبليغ بر ضد او تشكيل گرديد،نيز با همان همسر بسر مىبرد.بالاخره فكر كردند كه چه بگويند كه به محمد بچسبد،كه لااقل مردم يك درصد احتمال صدق آن را بدهند؟!آخر الامر، سران«دار الندوة»در كيفيتبهرهبردارى از اين حربه متحير مانده،مصمم شدند كه اين مطلب را در پيشگاه يكى از صناديد قريش مطرح كنند و نظر او را در اين باره مورد اجرا قرار دهند.مجلس منعقد گرديد،وليد رو به قريش كرد و گفت:روزهاى«حج»نزديك است،و سيل جمعيت در اين روزها به منظور اداى فرائض و مراسم«حج»در اين شهر گرد مىآيند، و«محمد»از آزادى موسم حج استفاده نموده و دستبه تبليغ آئين خود مىزند،چه بهتر سران قريش نظر نهائى خود را درباره او و آئين جديدش ابراز نموده و همگى درباره او يك نظر بدهند زيرا اختلاف خود آنها،باعث مىشود كه گفتار آنان بىاثر گردد.
حكيم عرب در فكر فرو رفت و گفت چه بگوئيم؟يكى گفت:او را«كاهن»بگوئيم.وى نظر گوينده را نپسنديد و گفت:آنچه«محمد»مىگويد،مانند سخنان كاهنان (1) نيست.ديگرى پيشنهاد كرد كه او را ديوانه بخوانند،اين نظر نيزاز طرف وليد رد شد و گفت:هرگز نشانه ديوانگى در او ديده نمىشود.پس از سخنان زياد،به اتفاق آراء تصويب كردند كه او را«ساحر»(جادوگر)بخوانند.زيرا وى سحر بيان دارد و گواه آن اين است كه به وسيله قرآن خود،ميان مكيان كه در اتفاق و اتحاد ضرب المثل بودند سنگ تفرقه افكنده و اتفاق آنها را بهم زده است. (2)
مفسران،در تفسير سوره«مدثر»،اين مطلب را طور ديگرى نيز نقل نمودهاند و گفتهاند: هنگامى كه وليد،آياتى چند از سوره«فصلت»از پيامبر شنيد،سخت تحت تاثير قرار گرفت و مو بر بدنش راستشد.راه خانه را در پيش گرفت و ديگر از خانه بيرون نيامد. قريش او را به باد مسخره گرفته و گفتند:«وليد»،به آئين«محمد»گرويده است.آنان،به طور دستجمعى به سوى خانه او روانه شدند و از او،حقيقت قرآن محمد را خواستار شدند. هر كدام از حضار يكى از مطالب ياد شده را پيشنهاد مىكرد و او رد مىنمود. سرانجام راى داد كه او را بر اثر تفرقهاى كه ميان آنها افكنده،«ساحر»بخوانيد و بگوئيد:وى جادوى بيان دارد!
مفسران معتقدند كه آيات ياد شده در زير،در حق او نازل گرديده است:« ذرني و من خلقت وحيدا و جعلت له مالا ممدودا »...تا آيه 50 از سوره«مدثر»:«مرا با آنكه تنها آفريدهام و فرزندان و مالى دامنهدار به او دادهام وابگذار،او درباره قرآن بينديشيد و حساب كرد،مرده باد،چگونه حساب كرد باز كشته باد چگونه حساب كرد نظر كرد و عبوس شد و چهره درهم كشيد و گفت اين جادوئى است كه نقل مىكند». (3)
پافشارى در نسبت جنون
از مسلمات تاريخ است كه پيامبر اسلام،از آغاز جوانى در ميان مردم به درستكارى و راستگوئى و...معروف بوده است.حتى دشمنان آن حضرت،در برابر اخلاق فاضله او بىاختيار سر تسليم و انقياد فرود مىآوردند.يكى از صفات برجسته او اين بود كه تمام مردم،او را راستگو صادق و امين مىخواندند.حتى مشركان تا ده سال پس از دعوت علنى،اموال ذى قيمتخود را پيش او به عنوان وديعت گذاشته بودند. چون دعوت آن حضرت بر معاندان سخت و گران آمد،همت و مساعى خود را بر اين گماشتند كه مردم را به وسيله پارهاى از نسبتها كه با آن مىتوان كاملا اذهان را آلوده كرد از او برگردانند.چون مىدانستند كه نسبتهاى ديگر در افكار مشركان بىنظر و ساده تاثيرى نخواهد بخشيد.از اينرو،ناگزير شدند كه در تكذيب دعوت آن حضرت بگويند كه منشا دعاوى او،خيالات و افكار جنون آميزى است كه منافات با صفات زهد و درستكارى او نداشته باشد و در اشاعه اين نسبت رياكارانه رنگها ساخته و نيرنگها پرداختند.
از فرط رياكارى،موقع تهمت زدن قيافه پاكدامنى به خود گرفته،مطلب را به صورت شك و ترديد اظهار مىكردند و مىگفتند كه:« افترى على الله كذبا ام به جنة : (4) به خدا افتراء بسته و يا جنون دامنگير او شده است».اين همان شيوه شيطانى است كه دشمنان حقيقت،پيوسته در موقع تكذيب شخصيتهاى بزرگ و مصلح اجتماع به كار مىبرند،و قرآن نيز خبر مىدهد كه اين شيوه نكوهيده،مخصوص افراد عصر رسالت نيست.بلكه معاندان عصرهاى گذشته نيز،در تكذيب پيامبران الهى همين حربه را به كار مىبردند.چنانكه مىفرمايد:«همچنين بر امتهاى پيشين،هيچ پيامبرى برانگيخته نشد مگر اينكه گفتند جادوگر يا ديوانه است،آيا يكديگر را به گفتن اين سخن سفارش كرده بودند(نه)بلكه آنها گروهى سركشند». (5)
اناجيل كنونى نيز تذكر مىدهند وقتى كه حضرت مسيح،يهود را پند داد،گفتند:در او شيطان است و هذيان مىگويد چرا به حرفهاى او گوش مىدهيد؟(انجيل يوحنا-باب 10 فقره 20 و باب-7،فقره 48 و 52) (6) به طور مسلم،هر گاه«قريش»مىتوانستند غير اين تهمتها،تهمت ديگرى بزنند،هرگز خوددارى نمىكردند.ولى زندگانى پرافتخار چهل و چند ساله پيامبر،آنان را از بستن پيرايههاى ديگر باز مىداشت.آنان حاضر بودند حتى از كوچكترين جريان بر ضد او استفاده كنند.مثلا گاهى پيامبر در نزديكى«مروه»، كنار يك غلام مسيحى به نام«جبر»مىنشست.دشمنان عصر رسالت از اين پيش آمد،فورا بهرهبردارى نموده و گفتند كه اين غلام مسيحى است كه قرآن را به محمد مىآموزد، قرآن به گفتار بىاساس آنها چنين پاسخ مىدهد:
«ما مىدانيم كه آنها مىگويند كه بشرى قرآن را به او مىآموزد،ولى زبان كسى كه به او اشاره مىكنند،عجمى است و اين(قرآن)زبان عربى روشن است». (7)
وحى نفسى، تصعيد يافته تهمت جنون است
يكى از تلاشهاى گروههاى الحادى براى توجيه وحى در پيامبران،خصوصا درباره پيامبر اسلام،موضوع وحى نفسى و القاء ضمير ناخودآگاه است.
اين گروه به عللى به خود اجازه نمىدهند كه پيامبر را يك فرد دروغگو و خلافكار معرفى كنند،زيرا رفتار و گفتار او،روشنگر ايمان او به صدق گفتار خويش مىباشد.از اين جهت معتقدند كه او به راستى يقين داشت كه برانگيخته خدا است و تعاليم او نيز از ناحيه او مىباشد،ولى ايمان و اعتقاد او را از راه ديگر توجيه مىكنند كه«وحى»،همان صداى روح محمد بود.زيرا سالها تفكر و اشباع شدن روح از يك انديشه، مستلزم آن است كه آن انديشه به صورت واقع درآيد و در جان كسى كه پيوسته در امرى و انديشهاى فرو رفته است چنين صدائى طنين افكند،و فرشته صورت ضمير ناخودآگاه آرزوى نهفته در اعماق وجود او بوده است.ولى بايد توجه داشته باشيم كه اين توجيه نيز تازگى ندارد و مشركان عهد رسالت،وحى محمدى را از همين طريق نيز توجيه مىكردند و مىگفتند:
«بل قالوا اضغاث احلام بل افتراه (8) :
آنچه مىگويد افكار پريشانى است كه زائيده خيال او مىباشد».
آنان قرآن را يك رشته افكار نامنظم دانسته كه بىاختيار بر مغز او راه پيدا مىكند،و او را در آفريدن اين مطالب عامد و مختار نمىانديشيدند.هر چند برخى از اين مرحله گام فراتر نهاده او را به دروغ نيز متهم مىكردند.
قرآن مجيد،در سوره«و النجم»كه موضوع وحى محمدى در آنجا مطرح گرديده و پرده از روى حقيقت وحى برداشته است،بگونهاى به رد اين نظر پرداخته است و اشاره كرده است كه گروهى قرآن و ادعاى پيامبر را زائيده خيال او دانسته و مىگويند كه:او خيال مىكند كه وحى بر او نازل مىگردد و يا فرشتهاى را مىبيند.در حالى كه چنين چيزى جز در محيط خيال او،در جاى ديگر وجود ندارد.
قرآن در اين سوره كه آيات آن از يك نظم و انسجام بس بديعى برخوردار است و بيانگر روحانيت مرديست كه در مواقع خاصى در هالهاى از موهبت معنوى خدا قرار مىگيرد،به رد اين نظر چنين پرداخته است:
«و النجم اذا هوى 1 ما ضل صاحبكم و ما غوى 2 و ما ينطق عن الهوى 3 ان هو الا وحي يوحى 4 علمه شديد القوى 5 ذو مرة فاستوى 6 و هو بالافق الاعلى 7 ثم دنا فتدلى 8 فكان قاب قوسين او ادنى 9 فاوحى الى عبده ما اوحى 10 ما كذب الفؤاد ما راى 11 افتمارونه على ما يرى 12 و لقد رآه نزلة اخرى 13 عند سدرة المنتهى 14 عندها جنة الماوى 15 اذ يغشى السدرة ما يغشى 16 ما زاغ البصر و ما طغى 17 لقد راى من آيات ربه الكبرى 18 ».
سوگند به ستاره هنگامى كه آهنگ غروب كرد،رفيق شما گمراه نشده و بيراهه نرفته است، او هرگز از روى هوى و هوس دهان به سخن نگشوده است،آنچه مىگويد،وحى و سروش غيبى است كه در اختيار او گذارده شده است،موجود نيرومندى(فرشته وحى)به او تعليم كرده است،اين معلم قدرتمند كه در افق بالا قد برافراشت(و براى او نمايان گرديد) سپس نزديك شد و در ميان زمين و آسمان آويزان گرديد و به قدرى نزديك شد كه به اندازه دو ميدان تير يا دو سر كمان يا از آن هم كمتر و نزديكتر،اين معلم به بنده او(خدا) وحى كرد آنچه بايد برساند (9) دل آنچه را ديد دروغ نديد،آيا با او به مجادله برمىخيزيد،او يكبار ديگر او(فرشته وحى)را نيز ديده است،نزد«سدرة المنتهى»،نزد او است«جنة الماوى»هنگامى كه سدره را پوشانيد ديده منحرف نگرديد و از قوانين رويت طغيان نكرد او از آيات بزرگ خداوند ديد آنچه را ديد.
قرآن در اين آيات نظريه وحى نفسى را و اينكه قرآن زائيده تخيل او است،به سختى محكوم مىكند،و طرفداران اين نظريه را افراد مجادلهگر مىانديشد و مىرساند كه نه قلب و دل او اشتباه كرده است و نه بصر و ديده او،و در هر دو نقطه رؤيتبه معنى واقعى انجام گرفته است.چنانكه مىفرمايد:
1-«ما كذب الفؤاد ما راى»:
دل آنچه ديده است،دروغ نديده و اشتباه نكرده است.
2-«ما زاغ البصر و ما طغى»:
ديده منحرف نگرديده و از اصول ابصار طغيان نكرده است و همگى صد در صد حقيقى و واقعى بوده است،نه رؤيائى و خيالى.
بنابراين،وحى نفسى و يا القاء شعور باطنى و...اصطلاح جديدى است،روى يك انديشه جاهلى كه در ميان اعراب،نسبتبه وحى وجود داشته است.
وحى نفسى، پوششى استبر جنون
عرب جاهلى در عين اين كه وحى الهى را به صورتهاى ديگر نيز توجيه مىكرد و پيامبر را مفترى و دروغگو،و يا ساحر و جادوگر معرفى مىكرد،ولى اصرار داشت كه پيامبر را مجنون و ديوانه و كاهن نيز،معرفى نمايد.
مجنون،در اصطلاح آنان،همان جن زده بوده كه بر اثر تصرف جن،مشاعر خود را از دست مىدهد و پرت و پلا مىگويد.
كاهن،غيبگوئى بود كه رابطهاى با يكى از جنها داشت و او را از اوضاع و احوال آگاه ساخت.
سرانجام سخنان يك مجنون و ديوانه و يا كاهن و غيبگو مربوط به شخص او نيست،بلكه القائى است از جانب جن كه بر ذهن و زبان او جارى مىسازد،هر چند خود او متوجه نگردد.
عرب جاهلى بر اثر دورى از علم و دانش،بر اثر دورى از فريب كارى و ديپلماسى غرب، آنچه را در دل داشت،عارى و برهنه مىگفت و رو يا روى پيامبر مىايستاد مىگفت:
«و قالوا يا ايها الذي نزل عليه الذكر انك لمجنون : (10)
اى كسى كه قرآن بر او نازل گرديده است تو ديوانهاى».
اين اتهام،اختصاص به پيامبر نداشت،بلكه به گواهى تاريخ بشريت،پيوسته گروه اصلاحگر را،افراد جاهل و مجنون و ديوانه مىخواندند و انتخاب اين نسبتبراى اين است كه مردم را از دور آنان پراكنده سازند تا به سخنان او گوش فرا ندهند.در قرآن مجيد اين نسبت درباره پيامبر،در سورههاى:حجر آيه 6،سباء آيه 8،صافات آيه 36،دخان آيه 14،طور آيه 29،قلم آيه 2 و تكوير آيه 22 وارد شده است.
2- انديشه مقابله با قرآن
حربه زنگزده تهمت،بر پيامبر چندان كارگر نشد،زيرا مردم با كمال فراست و درايت احساس مىكردند كه قرآن جذبه روحى غريبى دارد،و هرگز سخنى به آن شيرينى نشنيده بودند.سخنان او چنان عميق و ريشهدار بود كه بر دل مىنشست.از اين جهت،چون از اتهام پيامبر سودى نبردند،به فكر نقشه كودكانهاى افتادند،تصور كردند كه با اجراء آن مىتوانند توجه و اقبال مردم را از او سلب نمايند.
«نضر بن حارث»،از افراد هوشمند و زيرك و كاردان«قريش»بود،كه پاسى از عمر خود را در«حيره»و«عراق»گذرانده بود.از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان، مانند«رستم»و«اسفنديار»و عقايد ايرانيان درباره خير و شر،اطلاعاتى داشت.قريش او را براى مبارزه با پيامبر برگزيدند.آنان چنين تصويب كردند كه نضر بن حارث، با معركهگيرى در كوچه و بازار و نقل داستانهاى ايرانيان و سرگذشتشاهان آنان، قلوب مردم را از استماع سخنان پيامبر به خود جلب كند.او براى اينكه از مقام آن حضرت بكاهد،و سخنان قرآن را بىارزش جلوه دهد،مرتب مىگفت:«مردم سخنان من با گفتههاى«محمد»چه فرق دارد؟او داستان گروهى را براى شما مىخواند،كه گرفتار قهر و خشم الهى شدند،من هم سرگذشت عدهاى را تشريح مىكنم كه غرق نعمتبودند و ساليان درازى است كه در روى زمين حكومت مىكنند».
اين نقشه به قدرى احمقانه بود،كه چند روز،بيشتر ادامه پيدا نكرد و خود«قريش»،از شنيدن سخنان او خسته شده از دور او پراكنده شدند.
آياتى در اين باره نازل گرديده است كه فقط به ترجمه يكى از آنها مىپردازيم:
«گفتند اينها داستانهاى گذشتگان است كه وى آنها را نوشته است و صبح و شام به او القاء مىكنند،بگو آنكه در آسمانها و زمين داناى راز است،اين را نازل كرده كه وى آمرزنده و رحيم است». (11)
پا فشارى در ايمان«قريش»
پيشواى مسلمانان به خوبى مىدانست كه بت پرستى بسيارى از مردم،جنبه تقليدى و پيروى از سران قبيله مىباشد،و ريشه محكمى در دل آنها وجود ندارد.هر گاه انقلابى در ميان سران پديد آيد و موفق گردد كه يكى دو نفر را با خود هم آهنگ سازد،بسيارى از مشكلات را حل خواهد نمود.از اينرو،اصرار زيادى در گرايش«وليد بن مغيره»كه بعدها فرزند او«خالد بن وليد»،از سران لشكر و كشور گشايان مسلمانان گرديد،داشت.زيرا او كهنسالترين و با نفوذترين شخصى بود كه در ميان«قريش»،عظمت و فرمان روائى داشت. او را حكيم عرب مىخواندند،و نظرش را در موارد اختلاف محترم مىشمردند.
روزى پيامبر در فرصت مناسبى با او سخن مىگفت.درست همان موقع«ابن ام مكتوم»كه مردى نابينا بود،حضور پيامبر رسيد و تقاضا كرد كه مقدارى قرآن بر او بخواند،و در تقاضاى خود زياد اصرار نمود.اين مطلب بر پيامبر سخت گران آمد،زيرا معلوم نبود كه چنين فرصتى بار ديگر بدست آورده و بتواند در محيط آرامى،با حكيم عرب سخن بگويد.روى اين جهت،از«ابن ام مكتوم»روى برگردانيد و چهره در هم كشيد و او را ترك گفت.
اين جريان گذشت،ولى پيامبر در اين وضع فكر مىكرد كه 14،آيه زير كه در آغاز سوره«عبس»قرار گرفتهاند،نازل گرديد.اينك ترجمه بخشى از آنها:
«چهره در هم كشيد،و پشتبگردانيد،كه چرا مرد نابينائى نزد وى آمد.تو چه مىدانى شايد قلب او با پذيرفتن اسلام پاك گردد و تذكر به او سود دهد؟اما آنكه بىنيازى نشان مىدهد تو به او اقبال مىكنى،با آن كه اگر اسلام نپذيرد بر تو گناهى نيست.اما آنكه شتابان نزد تو آمده و مىترسد،تو از او غفلتمىورزى.چنين مكن،كه اين قرآن تذكاريست هر كه خواهد آن را ياد گيرد!!...» (12)
بزرگان و محققان شيعه،اين قطعه تاريخى را بىپايه مىدانند،و آن را از خلق عظيم پيامبر دور مىشمارند و مىگويند كه در خود آيات،گواهى بر اين نيست كه كسى كه چهره در هم كشيد و روى برتافت،شخص پيامبر بوده است.
از امام صادق نقل شده كه مقصود يك نفر از بنى اميه است،هنگامى كه«ام مكتوم»حضور پيامبر رسيد.او از ام مكتوم تنفر جست،و اين آيات در توبيخ وى وارد شده است. (13)
3-شنيدن قرآن را تحريم كردند!
برنامه وسيع و دامنهدارى كه بتپرستان مكه،براى مبارزه و جلوگيرى از نفوذ آئين يكتاپرستى طرح كرده بودند،يكى پس از ديگرى به مورد اجرا گذارده مىشد.ولى در اين مبارزه چندان موفق نبودند و نقشههاى آنها يكى پس از ديگرى،نقش بر آب مىگشت.
دورانى بر ضد پيامبر«ص»تبليغ كردند،ولى هيچ گاه با موفقيت كامل روبرو نبودند و«پيامبر»را در راه خود پايدارتر يافته و مىديدند كه روز بروز آئين يكتاپرستى در حال گسترش است.
سران«قريش»،تصميم گرفتند كه مردم را از استماع قرآن باز دارند.براى اينكه نقشه آنها كاملا جامه عمل به خود بپوشد،جاسوسانى در تمام نقاط«مكه»گماردند تا زائران خانه خدا و بازرگانان را كه به منظور داد و ستد وارد مكه مىشدند،از تماس با محمد باز دارند و بهر طريقى ممكن باشد از شنيدن قرآنجلوگيرى كنند.سخنگوى جمعيت، اعلاميهاى كه قرآن مضمون آن را نقل مىكند،در ميان مكيان منتشر نمود:
«گروه كافران گفتند كه به اين قرآن گوش ندهيد و هنگام قرائت آن جنجال كنيد شايد پيروز شويد». (14)
برندهترين حربه پيامبر كه رعب و ترس عجيبى در دل دشمنان افكنده بود، همان«قرآن»بود.سران قريش مىديدند چه بسا افرادى كه از سرسختترين دشمنان پيامبر بودند،و به منظور استهزاء و آزار به ملاقات او مىرفتند،همين كه آياتى چند به گوش آنها مىرسيد عنان اختيار را از كف داده،و از همان لحظه طرفدار جدى او مىشدند. براى پيش گيرى از اين نوع حادثهها،تصميم گرفتند،كه اتباع و هواداران خود را از استماع آيات الهى منع كرده،و سخن گفتن با محمد را تحريم كنند.
قانونگزاران قانون شكن!
همان گروهى كه با كمال سرسختى مردم را از شنيدن قرآن«محمد»باز مىداشتند،و هر كس را كه از مضمون آن اعلاميه،تخلف مىكرد مجرم مىشمردند،پس از چند روز در شمار قانونشكنان قرار گرفته،و قانونى را كه خودشان تصويب كرده بودند،عملا در پنهانى مىشكستند!.
ابو سفيان،ابو جهل و اخنس بن شريق،يك شب بدون اطلاع يكديگر از خانههاى خود بيرون آمده،و راه خانه پيامبر را پيش گرفتند،و هر كدام در گوشهاى پنهان شدند.هدف آنها اين بود كه قرآن«محمد»را كه شبها در نماز خود با آهنگ دلنشين مىخواند بشنوند.هر سه نفر بدون اطلاع از وضع يكديگر تا صبح در آنجا ماندند،و قرآن را استماع كردند و سپيده دم مجبور شدند،كه به سوى خانههاى خود بازگردند.هر سه نفر در نيمه راه به هم رسيدند و يكديگر را سرزنش كردند،و گفتند كه هر گاه افراد ساده لوح از وضع كار ما آگاه گردند،درباره ماچه مىگويند؟
شب دوم نيز جريان به همين وضع تكرار گرديد.گوئى يك جاذبه و كشش درونى آنان را به سوى خانه«پيامبر اسلام»مىكشانيد.موقع مراجعت،باز هر سه نفر به هم رسيدند و سرزنشها را از سر گرفتند،و تصميم گرفتند كه اين عمل را تكرار نكنند.ولى جذبه قرآن«پيامبر»،براى بار سوم باعثشد كه هر سه نفر مجددا بدون اطلاع ديگرى،در اطراف خانه پيامبر جاى گرفتند،و تا صبح قرآن او را استماع نمودند.هر لحظه،بيم آنها زيادتر گشت و با خود مىگفتند كه:هر گاه وعد و وعيد«محمد»راستباشد،در زندگى خود خطا كارند.
وقتى هوا روشن گرديد،از ترس سادهلوحان خانه پيامبر را ترك گفتند و اين دفعه مانند دو دفعه پيش،در بازگشت همديگر را ملاقات نمودند و اقرار كردند كه در برابر جذابيت دعوت و آئين قرآن تاب مقاومت ندارند.ولى براى پيش گيرى از حوادث ناگوار،با هم پيمان بستند كه براى هميشه اين كار را ترك كنند. (15)
4-جلوگيرى از اسلام آوردن افراد
به دنبال برنامه«تحريم استماع قرآن»،برنامه ديگرى را آغاز كردند.افرادى كه از دور و نزديك،تمايلاتى به اسلام پيدا مىكردند،و رو به مكه مىآوردند،جاسوسان قريش، در نيمه راه يا هنگام ورود به شهر مكه با آنها تماس مىگرفتند و با عناوين مختلف از اسلام آوردن آنها جلوگيرى مىنمودند.اينك دو شاهد زنده:
1-«اعشى»،يكى از شاعران زبردست دوران جاهليتبود،و اشعار او نقل مجالس بزم«قريش»بود.وى در پايان عمر،كه پيرى بر او غلبه كرده بود،شمهاى از آئين توحيد و تعاليم عالى اسلام به گوشش رسيده بود.او در نقطهاى دور از«مكه»زندگى مىكرد،و هنوز آوازه نبوت پيامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود،ولى آنچه كه از تعاليم اسلام به طور اجمال شنيده بود،طوفانى در كانون وجوداو پديد آورده بود.از اين جهت،قصيدهاى سراپا نغز در مدح پيامبر ساخت،و ارمغانى بهتر از آن نديد كه اين اشعار را در محضر پيامبر گرامى بخواند.با اينكه شماره اين اشعار از 24 بيت تجاوز نمىكند،با اين حال،از بهترين و فصيحترين اشعارى است كه در آن ايام درباره پيامبر سروده شده است.متن اين اشعار را در ديوان اعشى،صفحات 101-103 مىتوانيد بخوانيد. (16)
هنوز«اعشى»،درك فيض محضر پيامبر نكرده بود،كه جاسوسان قريش با او تماس گرفتند، و از مقصد او آگاه شدند.آنان به خوبى مىدانستند كه«اعشى»،مردى شهوت ران است و به زن و شراب علاقه مفرطى دارد،فورا از نقطه ضعف او استفاده كرده،گفتند:ابا بصير!آئين محمد با روحيات و وضع اخلاقى تو سازگار نيست.گفت:چطور؟گفتند:او زنا را حرام مىداند.وى در پاسخ گفت:مرا حاجتى در اين كار نيست،و اين مطلب نمىتواند مانع از گرايش من بشود.گفتند:او شراب را تحريم كرده است.«اعشى»،از شنيدن اين مطلب كمى ناراحتشد و گفت من هنوز از شراب سير نشدهام.اكنون بر مىگردم و مدت يكسال تا بسر حد سير شدن شراب مىخورم و سال ديگر مىآيم،دستبيعتبه او مىدهم.او برگشت،ولى اجل مهلت نداد و در همان سال چهره در نقاب خاك كشيد! (17)
2-«طفيل بن عمرو»،شاعر شيرين زبان خردمندى بود و در ميان قبيله خود،نفوذ كلمه داشت، وارد مكه گرديد.اسلام آوردن مردى مانند«طفيل»،براى«قريش»بسيار گران و سنگين بود. لذا سران قريش و بازيگران صحنه سياست،گرد او را گرفتند و گفتند:اين مردى كه كنار«كعبه»نماز مىگزارد،با آوردن آئين جديد،اتحاد و اتفاق ما را به هم زده،و با سحر بيان خود سنگ تفرقه ميان ما افكنده است،و ما مىترسيم،كه يك چنين دو دستگى ميان«قبيله»شما بيفكند،چه بهتر اصلا با اين مرد سخنى نگوئى.
طفيل مىگويد:سخنان آنها چنان مرا متاثر كرد،كه از ترس تاثير سحر بيان او تصميم گرفتم كه با او سخن نگويم،و سخن او را نشنوم و براى جلوگيرى از نفوذ سحر او هنگام طواف،مقدارى پنبه،در گوشهاى خود داخل مىكردم،كه مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.بامدادان،در حالى كه پنبه را داخل گوشهاى خود نموده بودم وارد مسجد شدم،و هيچ مايل نبودم سخنى از او بشنوم.ولى نمىدانم چطور شد يك مرتبه كلام بسيار شيرين و زيبائى به گوشم رسيد و بيش از حد،احساس لذت نمودم.با خود گفتم مادرت عزادار شود تو كه يك مرد سخن ساز و خردمندى هستى، چه مانع دارد سخن اين مرد را بشنوى،هر گاه نيك باشد،بپذيرى و اگر زشتباشد آن را رد كنى.براى اينكه آشكارا با آن حضرت تماس نگيرم،مقدارى صبر كردم،تا پيامبر راه خانه خود را پيش گرفت و وارد خانه شد.من نيز اجازه خواسته،وارد خانه شدم. جريان خود را از آغاز تا پايان بازگو كردم و گفتم:قريش،درباره شما چنين و چنان مىگويند و من در آغاز كار تصميم نداشتم با شما ملاقات كنم،ولى حلاوت قرآن شما مرا به سوى تو كشيده است.اكنون مىخواهم حقيقت آئين خود را براى من تشريح كنى و مقدارى قرآن براى من بخوانى.
رسولخدا،آئين خود را بر او عرضه داشت،و مقدارى قرآن خواند.«طفيل»مىگويد:به خدا سوگند، كلامى زيباتر از آن نشنيده و آئينى معتدلتر از آن نديده بودم. (18) سپس«طفيل»به حضرتش عرض كرد:من در ميان قبيله خود،يكفرد پرنفوذى هستم،براى نشر آئين شما عاليتخواهم نمود.ابن هشام مىنويسد: (19) وى تا روز حادثه«خيبر»ميان قبيله خود بود،و به نشر آئين اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد هشتاد،خانواده مسلمان به پيامبر پيوست و در اسلام خود همچنان پايدار بود تا اينكه پس از درگذشت پيامبر در عصر خلفاء،در جنگ«يمامه»شربتشهادت نوشيد.
پىنوشتها:
1.«كاهن»به كسى مىگفتند كه مدعى بود كه«جنى»در اختيار دارد و از زبان او سخن مىگويد.سخنان اين گروه،غالبا«مسجع»بود و از الفاظ«غريب»بيشتر بهره مىگرفتند.
2.«سيره ابن هشام»،ج 1/270.
3.«مجمع البيان»،ج 10/387.
4.سوره سبا/8.
5. و كذلك ما اتى الذين من قبلهم من رسول الا قالوا ساحر او مجنون،ا تواصوا به بل هم قوم طاغون -سوره ذاريات/52-53.
6.خلاصه بيانات استاد تفسير و كلام،مرحوم آية الله بلاغى،در پاسخ پرسش دانشمند گرانمايه واعظ چرندابى.
7. و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر لسان الذى يلحدون اليه اعجمى و هذا لسان عربى مبين -سوره نحل/103.
8.سوره انبياء/5.
9.ترجمه آيات پيشين به صورتى كه در اين جا انجام مىگيرد نتيجه دقتى است كه در الفاظ و ضماير آيات انجام گرفته است.بنابراين مقصود از(شديد القوى) فرشته وحى است و تمام ضماير در« فاستوى و هو بالافق الاعلى »الخ به فرشته بر مىگردد.هم چنانكه ضمير فاعل در اوحى نيز به او برمىگردد،و ضمير(عبده)راجع به خدا است.برخى از مفسران در تفسير اين بخش از آيات دچار اشتباه شده و مطالب دور از حقيقت عرضه كردهاند و گاهى نتيجه گرفتهاند كه پيامبر،خدا را ديد.در صورتى كه با توجه به ضماير(اوحى)،(عبده)،مفاد آيه بسيار روشن است.
10. سوره حجر/6.
11. و قالوا اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا،قل انزله الذى يعلم السر في السموات و الارض انه كان غفورا رحيما (سوره فرقان 5 و 6) «سيره ابن هشام»،ج 1/300.
12. «سيره ابن هشام»،ج 1/363.
13. «مجمع البيان»،ج 1/437-علامه طباطبائى در ج 20،تفسير الميزان در تفسير سوره«عبس»به گونهاى شيوا شان نزول ياد شده را تشريح كرده است و ثابت كرده كه فاعل«عبس»،پيامبر نيست،ولى خطاب در«و ما يدريك»به او است و اين دو با هم منافات ندارد.
14. و قال الذين كفروا لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون -سوره فصلت/26.
15. «سيره ابن هشام»،ج 1/337.
16. اينك چند بيت از اشعار او:
نبيايرى ما لا يرون و ذكره
اغار لعمرى فى البلاد و انجدا
فاياك و الميتات لا تقربنها
و لا تاخذن سهما حديدا التفصدا
و ذا النصب المنصوب لا تنسكنه
و لا تعبد الاوثان و الله فاعبدا
و لا تقربن حرة كان سرها
عليك حراما فانكحن اوتابدا
و ذا الرحم القربى فلا تقطعنه
لعاقبة و لا الاسير المقيدا
و سبع على حين العشيات و الضحى
و لا تحمد الشيطان و الله فاحمدا
مضامين اين اشعار،خلاصه و چكيده برخى از تعاليم پيامبر اسلام است كه دل و قلب او را روشن كرده بود.
17. «سيره ابن هشام»،ج 1/386-388.
18. «فلا و الله ما سمعت قولا قط احسن منه،و لا امرا اعدل منه».