تشيّع در بلخ - تشیع در بلخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تشیع در بلخ - نسخه متنی

سیدحسن احمدی نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تشيّع در بلخ

سيّدحسن احمدي‏نژاد

تاريخ

غربت صد ساله بي دلواپسي شيعه يعني يك بيابان بي كسي

«شيعه نامه»

پيشينه تاريخي تشيّع در بلخ و حوالي آن به ربع دوم قرن اول هجري برمي‏گردد آنگاه كه آفتاب جوزجان يحيي بن زيد عليه‏السلام ، قهرمان قيام (125ه··) جوزجان وارد حوزه خراسان بزرگ گرديد(121) مقر فرماندهي وي مدتها در بلخ و جوزجان بود به دليل اينكه شيعيان زيادي در آن نواحي بسر مي‏بردند، وي مدتها در بلخ منزل «جريش» از پيروان مكتب اماميه بسر برد، تا اينكه به دستور حاكم خراسان (نصر بن سيّار) دستگير و راهي زندانهاي مرو گرديد.

در قرنهاي سوم و چهارم بيشتر رجال علمي و فرهنگي بلخ را شيعيان علي بن ابيطالب عليه‏السلام تشكيل مي‏داده است و اين نهضت تا قرنهاي هفتم و هشتم ادامه داشت. همچنان عالمان وارسته مكتب علوي سالها هدايت و ارشاد جامعه اسلامي آن روز را به عهده داشته‏اند؛ كه اينك نمونه‏هايي از تاريخ سرخ علوي در آن ديار غرقه به خون را مرور مي‏كنيم:

1 ـ عُمير بن متوكّل بلخي قدس‏سره

عمير فرزند متوكّل بن هارون يكي از محدثين بنام خطه خون رنگ، ام البلاد خراسان است كه در عصر دو تن از پيشوايان معصوم عليهما‏السلام مي‏زيسته و در مدينه منوّره محضر امام صادق عليه‏السلام رسيده است و حضرت پس از گزارش عمير، كه با امامزاده يحيي بن زيد عليه‏السلام ملاقات داشته است دعاي صحيفه سجاديه را به وي القا مي‏نمايد. خلاصه خاطرات وي را مي‏خوانيم:

عمير بن متوكّل ثقفي بلخي از پدرش متوكل بن هارون نقل مي‏كند: يحيي بن زيد بن علي عليه‏السلام را بعد از شهادت پدرش در آن هنگام كه متوجه خراسان بود، ديدار نمودم و بر او سلام كردم. فرمود: از كجا مي‏آيي؟ عرض كردم: از حجّ. او از حال عموزادگان خود كه در مدينه بودند، پرسيد... سپس حال ايشان و تأثرشان را بر شهادت پدرش زيد بن علي عليه‏السلام را باز گفتم. يحيي گفت: آيا پسر عمّم جعفر بن محمد عليه‏السلام را ملاقات كردي؟ گفتم: آري. پرسيد: از او شنيدي كه از كار من چيزي بگويد؟ گفتم: آري. گفت: با چه بيان از من ياد كرد؟ عرض كردم: شنيدم از او كه مي‏گفت: تو كشته و به دار آويخته مي‏شوي. آنگاه گفت: اي متوكّل، همانا خداي عزّوجلّ اين دين و شريعت را به وسيله ما تأييد فرموده است. پس گفت: از پسر عمّم چيزي نوشته‏اي؟

گفتم: آري. فرمود: به من نشان بده. پس چند نوع عِلم را كه از او آموخته بودم، براي او عرضه كردم و نيز دعايي را تقديم نمودم كه حضرت صادق عليه‏السلام بر من املاء و حديث كرده بود؛ كه پدرش محمد بن علي بر او املاء و خبر داده بود. يحيي از من اجازه خواست تا نسخه‏اي از آن بردارد، سپس نسخه را به جواني داد كه همراه او بود تا استنساخ كند. پس از آن يحيي جامه‏داني را خواست، صحيفه قفل زده و مهر زده‏اي را از آن بيرون آورد و مهر آن را نگاه كرد و بوسيد و گريه كرد؛ سپس مهر را شكست و قفل را گشود و آنگاه صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و فرمود: به خدا قسم اي متوكل، اگر نبود آنچه كه نقل كردي از پسر عمم در كشته شدن و بر دار آويختنم، مسلما اين صحيفه را به تو نمي‏دادم. متوكل گفت: پس صحيفه را گرفتم و چون يحيي بن زيد شهيد شد به مدينه رفته و امام صادق عليه‏السلام را ملاقات كردم، داستان شهادت يحيي را بر آن حضرت بازگفتم. حضرت گريست و سخت اندوهگين شد و فرمود: خدا عموزاده‏ام را رحمت كند و بر پدران و نياكانش محشور گرداند. اكنون آن صحيفه كجاست؟ عرض كردم: همين جاست. صحيفه را خدمت امام تقديم داشتم، امام فرمود: به خدا قسم اين خطّ عمويم زيد و دعاي جدّم علي بن حسين عليه‏السلام است. آنگاه امام حديث مفصلي را درباره عواقب حكّام بني‏اميه فرمود، كه مانند بوزينگان بالاي منبر مي‏روند و هزار ماه حكومت خواهند كرد و مردم را به قهقرا سير خواهند داد.... پس از آن حضرت فرمود: احدي از اهل بيت ما تا روز قيام قائم ما، براي رفع ستمي يا به‏پا داشتن حقي خروج نكرده و نخواهند كرد مگر آنكه طوفان بلائي او را از بن بر كند.... آنگاه حضرت دعاي صحيفه سجاديه را به من القاء كرد و آن هفتاد و پنج باب بود كه من به ضبط يازده باب آن موفق نشدم و شصت و چند باب آن را حفظ كردم.(1)

در قرنهاي سوم و چهارم بيشتر رجال علمي و فرهنگي بلخ را شيعيان علي بن ابيطالب عليه‏السلام تشكيل مي‏داده است و اين نهضت تا قرنهاي هفتم و هشتم ادامه داشت.

شيخ صدوق بار دوم قصد آهنگ ولايات ماوراء النهر نمود. هفدهم شعبان 368 به زيارت تربت امام هشتم نايل گرديد، در ادامه سفر خود به آن سوي جيحون، به شهر بلخ رفته از مشايخ آن شهر نيز حديث شنيده است.

2 ـ شقيق بلخي قدس‏سره (149ه··)

شقيق بلخي فرزند ابراهيم ادهم از عارفان نامدار وي از جمله شيعياني است كه در سفر حج 149 هجري دلباخته امام موسي بن جعفر عليه‏السلام گرديد. دنباله داستان جالب وي را از زبان خود شقيق مي‏شنويم:

سال 149 هجري از بلخ آهنگ سفر قبله نمودم. به قادسيه رسيدم. ديدم كارواني عازم سفر مكه هست، در ميان قافله نگاهم به سيماي جواني افتاد كه مرا شيفته خويش ساخت، چهره‏اش زرد و گندم گون بود، جامه‏اي پشمينه بر دوش داشت و شالي بر شانه وي آويخته بود، نعليني در پايش بود، از كاروان كناره مي‏گرفت.

با خود گفتم: اين جوان از فرقه صوفيه مي‏باشد، دأب و اخلاق دراويش چنين است كه همواره سربار جامعه مي‏باشد. گفتم: نزد او رفته وي را سرزنش كنم.

وقتي به چند قدمي او رسيدم، نگاه بلندي كرد و گفت:

«يا شقيق! اجتنبوا كثيراً من الظَّنّ اِنَّ بعضَ الظَّنّ اِثمُ»(2). (اي شقيق! از گمان بد بپرهيزيد كه بعضي از سوء ظن‏ها گناه است.)

اين جمله را فرمود و رفت. از گفته او سخت مات و مبهوت شدم. گفتم: عجيب است از آنچه در ضمير و نيت داشتم، او پرده برداشت و نام مرا هم ذكر كرد! اين جوان، كسي نيست، مگر از مردان خدا و از بندگان صالح و از شش ابرار روزگار مي‏باشد. دنبال او رفتم هرچند قدم برمي داشتم به گرد پاي او نمي‏رسيدم، ناگاه از نظرم ناپيدا شد، ديگر او را نديدم!

رو به سوي كعبه مي‏رفتيم تا به منزل «واقصه» رسيديم، ناگه ديدم همان جوان در حال نماز است از شدت ترس از خدا، تمام اعضا مي‏لزرد! اشك از چشمانش جاري است.

گفتم: اين همان گم شده من است كه دنبالش مي‏رفتم، گفتم: بروم از او معذرت بخواهم، صبر كردم تا نمازش را تمام نمود، آنگاه خدمت او بار يافتم، او خطاب به من فرمود:

يا شقيق، اين آيه را بخوان: «و انِّي لَغفّار لِمَن تابَ و امَنَ و عَمِلَ صالحا ثَمَ اِهْتَدي».(3)

(اي شقيق! خداوند مي‏فرمايد: من، توبه كساني را كه ايمان آورده‏اند و عمل صالح انجام مي‏دهند، قبول مي‏كنم.)

اين جمله را گفت و به راه خود ادامه داد، گفتم: اين جوان بايد از ابدال و زاهدان نمونه روزگار باشد، براي اينكه دوباره مرا به نام و اسمم خواند (در حالي كه من در بلخ زندگي مي‏كنم و او در مدينه) و آنچه در قلبم خطور كرده بود، برملا ساخت!

تا اينكه براي بار سوم او را در منزل «زباله» ديدم در حالي كه دلوي در دست داشت و لب چاهي ايستاده و مي‏خواست آب بكشد. ناگاه دلو از دستش به داخل چاه افتاد. ديدم سر به آسمان برداشت و اين شعر را زمزمه كرد:




  • و قوتي اذا اردتُ الطّعاما
    أنت ريّي اذا ظمئتُ الي الماء



  • أنت ريّي اذا ظمئتُ الي الماء
    أنت ريّي اذا ظمئتُ الي الماء



هرگاه تشنه شوم، تو مرا سيراب مي‏سازي، و هر گاه نياز به طعام پيدا نمايم، تو سيرم مي‏سازي، پروردگارا! من چيزي غير از اين دلو به دست ندارم، او را به من بازگردان!




  • تا بجوشد آبت از بالا و پست
    آب كم جو تشنگي آور به دست



  • آب كم جو تشنگي آور به دست
    آب كم جو تشنگي آور به دست



به خدا سوگند، ديدم آن چاه جوشيدن گرفت آمد و آمد تا لب چاه رسيد! جوان دست انداخت و دلو خود را برداشت! پر از آب كرد و وضو گرفت، چهار ركعت نماز به جاي آورد. عجيب‏تر اينكه، به جانب تلّ ريگي رفت و مقداري از آن ريگ‏ها را برداشت و در دامن كوهي انداخت؛ ديدم آب جريان پيدا كرد و بياشاميد!

نزديك رفتم، سلام كردم؛ او جواب سلام مرا داد. عرض كردم: از آن چه خدا به تو رحمت كرده قطره‏اي به من هم عنايت بفرما!

آنگاه فرمود: اي شقيق، هميشه رحمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده، پس گمان به پروردگارت خوب ببر.

سپس دلو را به من داد، مقدار آبي آشاميدم، ديدم از شهد هم شيرين‏تر است به خدا سوگند كه تا آن وقت شربتي شيرين‏تر و لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم، تا چند روز، ديگر ميل به آب و غذا و نداشتم.

ديگر آن جوان برومند و بزرگوار را نديدم، تا وارد سرزمين مكّه شدم. نيمه شبي او را جنب «قبة‏السراب» مشغول نماز ديدم، در حالي كه پيوسته اشك مي‏ريخت و ناله مي‏زد و با خشوع تمام نماز مي‏خواند تا اينكه صبح صادق دميد. آنگاه روي سجاده نشست. همواره تسبيح خدا مي‏گفت، نماز صبح را خواند و پس از آن هفت بار خانه خدا را گردش كرد و بيرون رفت و من او را تعقيب مي‏كردم. ديدم اطراف او را حيوانات حلقه زده‏اند. برخلاف آن چه كه در بين راه ديده بودم.

سپس از شخصي پرسيدم: اين جوان كيست؟

گفت: اين جوان، موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه‏السلام است.

گفتم: اين عجايب خاطراتي كه من از او ديدم اگر از كسي ديگر ظهور و بروز مي‏كرد، هرگز قبول نمي‏كردم ولي آنچه از اين جوان سرزده است، تعجّبي ندارد.»(4)

3 ـ فقيه شيعه و حجاج

«شعبي گويد: نزد حجاج بودم كه يحيي بن يعمر، فقيه خراسان را از بلخ در حالي كه با آهن بسته شده بود، به پيش او آوردند. حجاج به وي گفت: تو مي‏گويي حسن و حسين فرزندان پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله هستند؟ گفت: بلي. حجاج گفت: بايد دليل آن را طوري روشن و آشكار از كتاب خدا برايم بياوري و گر نه اعضاي بدنت را يكي يكي قطع خواهم كرد.

گفت: اي حجاج، آن را به طور واضح و آشكار از كتاب خدا مي‏آورم.

شعبي گويد: از جرأت يحيي كه گفت: «يا حجاج» تعجب كردم.

حجاج گفت: اين آيه را برايم نياوري كه مي‏گويد: «ندع ابناءنا و ابناءكم»

گفت: آن را به طور واضح و آشكار از كتاب خدا مي‏آورم و آن آيه اين است كه مي‏فرمايد: «و نوحا هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان... و زكريّا و يحيي و عيسي».

پدر عيسي كيست؟ و حال اينكه خدا او را به اولاد نوح ملحق كرده است؟!

شعبي گويد: حجاج سرش را مدتي به زير انداخت سپس بالا آورد و گفت:

گويا من اين آيه را در كتاب خدا نخوانده بودم؛ او را رها سازيد....»

در كتاب «نور القبس» آمده است: حجاج از او خواست تا ديگر، آنرا بيان نكند.»(5)

4 ـ بلخ ميزبان شيخ صدوق قدس‏سره (381ه··)

«... محمد بن علي بن الحسين بن موسي بن بابويه ابو جعفر صدوق قمّي يكي از طلايه‏داران مكتب اهل‏بيت عليهم‏السلام و فقيهان نامي شيعه در قرن چهارم اسلامي بوده است. او در شهر قم به دنيا آمد و در همان جا رشد كرد و نزد استادان آن شهر به فراگيري دانش پرداخت. از سال347 به بعد در ري اقامت داشت، تا اينكه از ركن‏الدوله، سلطان آل بويه رخصت خواست تا به زيارت مشهد امام رضا عليه‏السلام مشرّف گردد. در ماه رجب 325 با اين درخواست موافقت شد. وي در ادامه سفر خود وارد شهر «مرو» گرديد. گروهي از علماي آن ديار از او نقل حديث كردند از جمله آنان، ابوالحسين محمد بن علي بن الشافعي فقيه مرو رودي و يوسف بن رافع بن عبداللّه ابن عبدالملك بوده‏اند. بار دوم قصد آهنگ ولايات ماوراء النهر نمود. هفدهم شعبان 368 به زيارت تربت امام هشتم نايل گرديد، در ادامه سفر خود به آن سوي جيحون، به شهر بلخ رفته از مشايخ آن شهر نيز حديث شنيده از جمله، ابوعبداللّه‏الحسين بن محمد الاشناني الرّازي است. وي شرح داستان تأليف كتاب خود را در بلخ چنين مي‏نگارد: «در هنگام كه خواست و مشيّت باري مرا به سوي بلاد و غربت روان ساخت، و دست تقدير و سرنوشت گذارم را به سرزمين بلخ قصبه ايلاق انداخت، سيد متعهّد و پايبند دين ابوعبداللّه محمد بن حسن بن اسحاق بن حسن بن حسين بن اسحاق بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي ابي طالب عليه‏السلام كه معروف به «نعمت» بود به آن قصبه وارد شد، و من به مجالست با وي بسيار خرسند و شادمان گشتم، و با همدمي و همصحبتي او قلبم روشن و سينه‏ام گشوده شد، و به دوستي و محبتش بسيار مفتخر و سرافراز گشتم...

وي روزي از كتاب محمد بن زكريارازي طبيب، كه نامش را «من لايحضره الطبيب» گذارده بود ياد كرد و گفت آن كتابيست در موضوع خود (با كمي حجمش) جامع و وافي، و از من درخواست كرد كه در فقه و حلال و حرام و قوانين و مقرّرات شرع كتابي بنويسم به قسمي كه همه آنچه را كه در موضوعات مختلف فقه (از طهارت تا ديات) تا كنون نوشته‏ام در برداشته باشد و آن را «كتاب من لا يحضره الفقيه» نام نهم، تا به وقت نياز بدان مراجعه كرده و مورد اعتماد واطمينانش باشد و به آن عمل كند، و با كساني كه آن را مطالعه كرده و از آن نسخه برداشته و به آنچه در آنست عمل كنند در اجر شريك باشد، در صورتيكه وي از بيشتر كتابهايم كه همراه خود داشتم نسخه برداشته و يا از من به گوش خويش احاديثش را شنيده و اجازه روايتش را نيز گرفته بود، و بر تمامي آنها كه حدود 245 مجلّد مي‏شد آگاهي داشت. اينجانب چون او را اهل و شايسته ديدم پيشنهادش را پذيرفتم و اين كتاب را با حذف اساتيد كه مبادا سبب افزايش حجم كتاب شود، تأليف كردم.»


1 ـ مقدمه صحيفه سجاديه، ترجمه آقاي صدر بلاغي.

2 ـ حجرات، آيه 12.

3 ـ طه، آيه 82.

4 ـ سخنان برگزيده از برگزيدگان جهان و تاريخ چهارده معصوم، ص 363.

5 ـ تحليلي از زندگاني سياسي امام حسن عليه‏السلام ، علاّمه جعفر مرتضي عاملي، ترجمه، محمد سپهري، سازمان تبليغات اسلامي، 1369، ص47، به نقل از بحوث مع اهل السنة و السلفيه، مهدي روحاني، بيروت، 1339 ه··. ق.

/ 1