فرجام تبهكاران - فرجام تبهکاران (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرجام تبهکاران (2) - نسخه متنی

سید علی نقی میرحسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرجام تبهكاران

سيدعلي‏نقي ميرحسيني

اشاره

آنچه در زير مي‏خوانيد، سرنوشت شوم كساني است كه امام حسين عليه‏السلام و ياران باوفايش را به شهادت رساندند.

... آنان كه بعد از حادثه عاشورا طعم تلخ مرگ را چشيدند و چيزي جز شقاوت و ذلت از خودشان به جاي نگذاشتند.

1 ـ عبيداللّه ابن زياد (ابن مرجانه)

عبيداللّه ابن زياد هنگام حادثه عاشورا والي كوفه بود. امام حسين و يارانش به دستور او به شهادت رسيدند. به ابن زياد «ابن مرجانه» هم مي‏گويند چون مادرش كه كنيزي زناكار و مجوسي بود، «مرجانه» نام داشت. وي عمربن سعد و سپاهش را به كربلا فرستاد تا امام حسين عليه‏السلام را به بيعت وادار سازند و يا او و يارانش را به شهادت برسانند و اهل‏بيتش را به اسارت بگيرند.

ابن زياد پس از مرگ يزيد، ادّعاي خلافت كرد و اهل بصره و كوفه را به بيعت فراخواند(1) ولي‏كوفيان او و يارانش را از شهر بيرون كردند و در صدد انتقام گرفتن از خون شهداي كربلا برآمدند. وي كه به شام گريخته بود، براي خاموش ساختن انقلاب توّابين به جنگ آن‏ها شتافت.

سرانجام او در يكي از درگيري‏ها با سپاه مختار، در سال 67 ه·· . به هلاكت رسيد. اكنون به چگونگي كشته شدن او اشاره مي‏كنيم:

به مختار گزارش دادند كه عبيداللّه ابن زياد، با گردآوري سپاهي عظيم از سرزمين شام، در راه كوفه است. مختار سپاه اندكي گردآورد و ابراهيم ابن مالك اشتر را فرمانده آن قرار داد. آن‏ها براي مقابله با لشكرشام به سمت مرزهاي شام رفتند. دو سپاه در منطقه «موصل» باهم رو به رو شدند. طولي نكشيد كه جنگ سختي آغاز شد. سپاه شام شكست خورد و ابن زياد اسيرشد. به دستور ابراهيم سرش را از تنش جداكردند و همراه چند سر ديگر از بزرگان شام، به نزد مختار فرستادند. سرها را مقابل مختار به گوشه‏اي افكندند. تپه كوچكي از سرهاي قاتلان امام حسين عليه‏السلام مقابل مختار به وجود آمد. هنوز چشمان مختار از سرهاي سران كفر و فتنه برداشته نشده بود كه «مار» كوچكي بعد از چند مرتبه پيچ و تاب خوردن، از لابلاي سرها گذشت و خودش را به سرابن زياد رساند. مار آرام آرام وارد بيني او شد و بعد از چند لحظه از گوشش بيرون آمد. بار ديگر وارد بيني‏اش شده از گلويش خارج شد. چند مرتبه اين عمل تكرار شد و حيرت حاضران را برانگيخت.(2)

مختار سرابن زياد را براي محمد حنفيه در مدينه فرستاد. محمد آن را نزد امام سجاد عليه‏السلام آورد. هنگامي كه محمد سر را نزد امام سجاد عليه‏السلام حاضر كرد، امام عليه‏السلام مشغول غذاخوردن بود. امام عليه‏السلام با ديدن سرابن زياد به زمين افتاد و سجده شكر بجا آورد و فرمود: «الحمدللّه الذّي ادرك ليثاري من عدوّي و جزي اللّهُ المختارَ خيراً»؛ سپاس خداوند را كه انتقام خون مرا از دشمنم گرفت و خداوند به مختار جزاي خير عنايت فرمايد.

سپس امام افزود: هنگامي كه ما را نزد ابن زياد بردند، او در حال غذا خوردن بود و سر بريده پدرم كنارش بود. آن موقع گفتم: خدايا! مرا نميران تا سربريده ابن زياد را به من نشان دهي.(3)

2 ـ شمربن ذي الجوشن

شمر از فرماندهان خشن و جنايتكار سپاه كوفه و شام در كربلا بود. از مهمترين جنايات شرم آور او، بريدن سرمبارك امام‏حسين عليه‏السلام بود. براي پي‏بردن به عمق جنايات او اين واقعه حزن‏آور را مرور مي‏كنيم:

تنها امام‏حسين عليه‏السلام باقي مانده بود. سپاه خون آشام كوفه و شام از هرسو حضرت را هدف تير و سنگ و شمشير و خنجر قرار داده بودند.

امام دست‏هاي خود را به آسمان بلند كرد و فرمود: «اللّهمّ اذقهُ حَرَّ الحديد، اللّهمّ اذقهُ حرَّ النّار»؛ خدايا! داغي آهن را به او بچشان. خدايا! داغي آتش را به او بچشان.

همه كشندگان امام حسين عليه‏السلام بعد از حادثه كربلا با مجازات‏هاي دردناكي هلاك شدند. همه كساني كه به عنوان سياهي لشكر، سپاه عمربن سعد را همراهي مي‏كردند با ذلت و خواري جام مرگ را نوشيدند.

ناگهان شمر با جماعتي بين امام و خيمه‏هاي عشق قرار گرفت. آن‏ها به خيمه‏ها نزديك و نزديك‏تر شدند. امام عليه‏السلام چون حركت آن‏ها را به سوي خيمه‏ها ديد؛ فرياد برآورد:

«ويلكم يا شيعةَ‏آل ابيسفيان ان لم يكن لكم دينٌ و كنتم لاتخافون يومَ المعادِ فكونوا احراراً في دنياكم»؛ واي برشما اي پيروان آل ابوسفيان! اگر شما دين نداريد و از حساب روز قيامت نمي‏ترسيد، پس لااقل، در دنياي خود آزادمرد باشيد.

شمر در پاسخ امام فرياد زد: اي پسرفاطمه! چه مي‏گويي؟!

امام فرمود: من با شما مي‏جنگم، شما با من. زن‏ها تقصيري ندارند، از گمراهان و متجاوزان خود جلوگيري كنيد و تا زنده‏ام متعرض حرم من نشويد.

شمر گفت: اي پسرفاطمه! متعرض حرم نخواهند شد.

آن گاه شمر به سپاه خود خطاب كرد: همه متوجه حسين عليه‏السلام شويد و كار او را تمام كنيد.

بارديگر حمله شروع شد. حضرت همچنان مي‏جنگيد. بدنش سرچشمه‏اي دهها جويبار خون شده بود. ظالمي به نام «صالح بن‏ذهب» پيش آمد و ضربتي بر ران حضرت وارد كرد. حضرت نقش زمين شد.(4)

هنگامي كه ضعف برامام حسين عليه‏السلام مسلّط شد؛ سپاه اهريمن از جنگ دست كشيد. مدت زماني كوتاه صداي چكاوك شمشيرها شنيده نمي‏شد. كسي جرأت وارد ساختن آخرين ضربه را نداشت. بار ديگر صداي شمر در فضا طنين انداز شد:

واي برشما! چرا به اين مرد مهلت مي‏دهيد؟ مادرهايتان به عزايتان بنشينند. او را بكشيد.

امام مورد حمله سپاه جور قرار گرفت و پيكر مجروح و مصدومش پذيراي صدها تير و شمشير و خنجر شد. طولي نكشيد كه عمربن سعد به شمر گفت: برو حسين عليه‏السلام را راحت كن!

شمر پيش رفت و سراز بدن امام عليه‏السلام جدا كرد و گفت:

بااين كه مي‏دانم آقا و پيشوا و فرزند رسول خدا و بهترين انسانها از جهت پدر و مادر هستي، در عين حال، سرت را جدا مي‏كنم.

گروهي از صاحبان مقاتل آورده‏اند كه عمربن سعد فرياد زد:

به سوي حسين عليه‏السلام برويد و او را راحت كنيد. شمر به سوي حضرت شتافت و با كمال گستاخي برسينه حضرت نشست. در آن دمادم غم و اندوه، امام چشمان خون گرفته‏اش را گشود. چشمش به چهره‏ي مردي جنايتكار افتاد و گفت: «اذا كان لابدَّ من قتلي فاسْقيني شربةً من الماء»؛ اكنون كه ناگزير به كشتن من كمربسته‏اي، با شربت آبي مرا سيراب كن.

در اين كه شمر چه پاسخي گفته باشد، اختلاف است. برخي مي‏گويند: شمر با لحن تمسخرآميزي گفت:

اي پسر ابوتراب! آيا گمان نمي‏كني كه پدرت ساقي حوض كوثر است و از آب آن به دوستانش مي‏دهد؟ صبركن تا به دست پدرت سيراب گردي.

آنگاه محاسن حضرت را با دست گرفت و با دوازده ضربه شمشير سر از بدن حضرت جدا كرد.(5)

برخي ديگر گفته‏اند كه شمر با لحن كينه توزانه‏اي پاسخ داد: سوگند به خدا! يك قطره از آب را نچشي تا مرگ را جرعه جرعه بچشي.(6)

شمر پس از شهادت امام حسين عليه‏السلام توسط عبيداللّه ابن زياد مأموريت يافت تا سرمبارك امام عليه‏السلام را به شام ـ نزد يزيد بن معاويه ـ ببرد.

وقتي مختار در كوفه قيام كرد، شمر از ترس انتقامجويي كوفيان از شهر بيرون رفت. مختار غلام و گروهي از يارانش را به تعقيب او فرستاد. شمر غلام مختار را كشت و به خوزستان گريخت. مختار بار ديگر جمعي از سپاهيانش را ـ كه ابوعمره فرمانده آن‏ها بود.ـ به جنگ شمر فرستاد. آن‏ها شمر را كشتند و تن ناپاكش را جلو سگ‏ها انداختند.(7)

3 ـ حرملة ابن كاهل اسدي

وي يكي از سران جنايتكار سپاه شام بود كه با بي‏رحمي تمام به قتل و غارت خاندان وحي در كربلا كوشيد و با جنايات خود، روي جنايتكاران تاريخ را سفيد كرد.

او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتي يقين كرد كه كشته مي‏شود چنين لب به سخن گشود:

اي امير! در كربلا سه تير سه شاخه داشتم كه آن‏ها را با زهر آميخته كرده بودم. با يكي از آن‏ها گلوي علي اصغر را ـ كه در آغوش پدرش بود.ـ دريدم. با دومي ـ هنگامي كه امام حسين عليه‏السلام پيراهنش را بالا زد تا خون پيشاني‏اش را پاك سازد.ـ قلبش را نشانه گرفتم و با سومي گلوي عبداللّه بن حسن عليه‏السلام را ـ كه دركنار عمويش بود.ـ شكافتم.(8)

مختار كه جنايات حرمله را از زبان خودش شنيده بود تصميم گرفت كه او را به سخت‏ترين شكل مجازات كند. براي روشن شدن چگونگي مجازات او حديث زير را مي‏خوانيم:

«منهال بن عمرو كه از اهالي كوفه بود، مي‏گويد: براي انجام حج به مكه رفتم. بعد از انجام مناسك حج به مدينه رفته به حضور امام سجاد عليه‏السلام شرفياب شدم. حضرت پرسيد: حرمله بن كاهل اسدي چه كار مي‏كند؟

گفتم: او زنده است و در كوفه سكونت دارد.

امام دست‏هاي خود را به آسمان بلند كرد و فرمود: «اللّهمّ اذقهُ حَرَّ الحديد، اللّهمّ اذقهُ حرَّ النّار»؛ خدايا! داغي آهن را به او بچشان. خدايا! داغي آتش را به او بچشان.

به كوفه بازگشتم. مختار ظهور كرده و بر اوضاع مسلّط شده بود. بعد از چند روز، به ديدار مختار شتافتم. او را در بيرون خانه‏اش ملاقات كردم. به من گفت: اي منهال! چرا نزد ما و زير پرچم ما نمي‏آيي و به ما تبريك نمي‏گويي و در قيام ما شركت نمي‏كني؟

گفتم: به مكه رفته بودم. باهم گرم صحبت شديم تا به ميدان «كناسه» كوفه رسيديم. در آن‏جا مختار توقف كرد. فهميدم كه در انتظار كسي است. زماني نگذشت كه چند نفر نزد او آمده گفتند: اي امير! بشارت باد كه حرمله دستگير شد. سپس ديدم چند نفر ديگر حرمله را كشان كشان نزد مختار آوردند. مختار با ديدن حرمله گفت: سپاس خداوندي را كه مرا بر تو مسلّط نمود.

سپس فرياد زد: الجَزّار الجَزّار؛ (يعني آي قطع كننده)

جزّار حاضر شد. مختار به او روكرد و گفت: دست‏هاي حرمله را قطع كن. او چنين كرد. آنگاه فرياد زد: پاهايش را نيز قطع كن. جزّار چنين كرد. سپس صداي مختار بلند شد: آتش بياوريد. آتش بياوريد.

طولي نكشيد كه با جمع كردن ني‏ها آتشي شعله‏ور شعله‏هاي آتش زبانه مي‏كشيد. حرمله را با دست و پاهاي بريده داخل آتش افكندند.

با ديدن اين منظره گفتم: سبحان اللّه! مختار كه به شگفتي من پي برده بود گفت: ذكر خدا خوب است ولي چرا تسبيح گفتي؟!

گفتم: در سفر حجّ به محضر امام سجاد عليه‏السلام رسيدم. حضرت جوياي حال حرمله شد. وقتي برايش گفتم كه او در كوفه زنده است، دست به آسمان بلند نموده، فرمود: خدايا داغي آهن و آتش را به او بچشان. اكنون شاهد به اجابت رسيدن دعاي امام هستم. مختار پرسيد: آيا به راستي اين سخن را از امام سجاد عليه‏السلام شنيدي؟ گفتم: آري به خدا سوگند شنيدم. مختار از مركب خود به زير آمد و دو ركعت نماز بجا آورد و سجده‏هاي طولاني انجام داد. آن‏گاه فرمود: علي بن‏الحسين عليه‏السلام نفرين‏هايي كرد و خداوند نفرين‏هاي او را به دست من اجرا نمود.(9)

***

همه كشندگان امام حسين عليه‏السلام بعد از حادثه كربلا با مجازات‏هاي دردناكي هلاك شدند. همه كساني كه به عنوان سياهي لشكر، سپاه عمربن سعد را همراهي مي‏كردند با ذلت و خواري جام مرگ را نوشيدند و يا چشم، دست، پا و يا عضو ديگرشان را از دست دادند. نمونه زير يكي از آن‏هااست:

«عبداللّه بن رياح مي‏گويد: از نابينايي پرسيدم: چرا چشمت را از دست داده‏اي؟ در پاسخم گفت: من در روز عاشورا در سپاه عمربن سعد بودم ولي نه نيزه‏اي پرتاب كردم و نه شمشيري زدم و نه تيري انداختم. پس از شهادت امام حسين عليه‏السلام به خانه‏ام بازگشتم و بعد از اداء نماز عشاء، خوابيدم. در عالم خواب شخصي نزدم آمد و گفت: رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏و‏آله تو را خواسته است، دعوتش را اجابت كن. گفتم: مرا به رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏و‏آله چه كار؟ گريبانم را گرفت و كشان كشان نزد رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏و‏آله برد. ناگاه ديدم آن حضرت در يك بياباني نشسته و آستين بالا زده است و حربه‏اي در دست دارد و فرشته‏اي مقابلش ايستاده است و شمشيري از آتش در دست دارد. نُه نفر از رفيقان مرا كشت. به هريك كه شمشير مي‏زد از سر تا پايش را آتش فرا مي‏گرفت. به محضر حضرت رفته، دو زانو مقابلش نشستم و گفتم: سلام بر تو اي رسول خدا!

جواب سلامم را نداد. پس از مدت طولاني سربرداشت و فرمود: اي دشمن خدا! احترام مرا از ميان بردي و خاندان مرا كشتي و حق مرا ملاحظه نكردي.

عرض كردم: اي رسول خدا! سوگند به خدا، نه شمشيري زدم و نه نيزه‏اي به كار بردم و نه تيري رها كردم. فرمود: «صَدَقْتَ و لكِنَّكَ كَثَّرْتَ السَّوادَ، اُدِنْ مِنّي»

راست مي‏گويي ولي بر سياهي لشكرشان افزودي، نزديك من بيا.

نزديك رفتم. مقابل حضرت طشتي پر از خون قرار داشت. فرمود: اين خون فرزندم حسين عليه‏السلام است.

سپس از همان خون، برچشمم كشيد و از خواب بيدار شدم و از آن وقت تاكنون چيزي نمي‏بينم.(10)


1 ـ فرهنگ عاشورا، محدّثي، ص 305.

2 ـ سوگنامه آل محمد(ص)، ص 543؛ به نقل از سفينة‏البحار، ج 1، ص 425.

3 ـ همان؛ به نقل از معالي السبطين، ج 2، ص 260.

4 ـ همان، ص 357 و 356.

5 ـ همان، ص 361، به نقل از مقتل الحسين(ع)، مقرّم، ص 347.

6 ـ همان، ص 363، به نقل از كبريت احمر، ص 221.

7 ـ فرهنگ عاشورا، ص 257، با كمي تغيير.

8 ـ منهاج الدموع، ص 411.

9 ـ بحارالانوار، ج 45، ص 332.

10 ـ همان، ص 306.

/ 1