يك نظريه نظريه اى است كه قبول كرده اند ولى تأويل كرده اند , كه اين هم در واقع انكار است اما يك انكار محترمانه اى است , انكارى است كه نمى خواهيم بگويم آن كسى كه منكر شده است خواسته اسلام را انكار بكند , ولى اينجور فكر مى كند . مثل مرحوم سيد احمد خان هندى . اگرچه من كتابش را نخوانده ام ولى در كتابهاى ديگران ديده ام كه از او نقل كرده اند و در شرح حالش هم خوانده ام , كه در خود هندوستان هم خيلى سر و صدا راه انداخت و سبب شد كه علماى اسلامى هند او را طرد كردند , و حتى صبغه سياسى هم به او زدند چون او از نظر سياست هندوستان - آنطور كه در بعضى كتابهايى كه من خواندم آمده است - طرفدار همزيستى و سازش با انگلستان بود از نظر سياست هند , و بعضى اساسا او را در سياستش هم متهم به خيانت مى كردند و در اين افكارش هم او را متهم به خيانت به اسلام مى كردند . ايشان تفسيرى نوشته است كه مرحوم فخر داعى , همه يا قسمتى از آن را به فارسى ترجمه كرده , من در كتابفروشيها ديده ام ولى نخوانده ام . يك مرد مؤمن و مسلمانى است , يكى از علماى اسلامى است ولى فكر مى كند كه اينجور توجيه و تفسيرى كه درباب معجزات شده است كه به اينها جنبه خرق عادت داده اند اينها همه خرافه ها و پيرايه هايى است كه بعد به اسلام بسته اند . تمام معجزاتى را كه در قرآن آمده است ايشان كوشش مى كند كه يك توجيه عادى و طبيعى بكند . حتى مثلا عبور كردن موسى از دريا را مى خواهد يك توجيه عادى و طبيعى بكند كه نه , اين يك جريان غير عادى نبوده , يك جريان عادى بوده كه واقع شده است , و همچنين اژدها شدن عصاى موسى . همه اينها را يك توجيه و تأويل هاى خيلى دورى مى كند كه البته به نظر ما كه نمى شود اصلا احتمال اين تأويلها را هم داد . ايشان روى يك طرز فكرى اين احتمال را مى داده .
امثال سيد احمد خان دو دليل هم از خود قرآن بر اين مطلب مىآورند : يكى اينكه مى گويند ما در قرآن يك سلسله آيات داريم كه مردم از پيغمبران همين كارهاى خارق العاده را مى خواستند و پيغمبران مى گفتند ما جز بشرى نيستيم , ما هم بشرى هستيم مانند بشرهاى ديگر , و امتناع مى كردند , كه بعضى از اين آيات را - اين فهرست را عرض بكنم - برايتان مى خوانم .
ديگر يك سلسله آيات ديگرى است در خود قرآن كه نظام خلقت را به عنوان ( سنن الهى) مى نامد و تصريح مى كند كه سنن الهى تغيير ناپذير نيست . اينجور آيات هم زياد داريم . يك وقتى من خودم جمع كرده بودم تقريبا ده آيه به اين تعبير داريم كه از همه صريح تر اين آيه است : ( & سنة الله ... و لن تجد لسنة الله تبديلا) & ( 1 ) ( چون اين آيات را هم بعد بايد به تفصيل بخوانيم حالا شرح نمى دهم ) . قبلا موضوعى را ذكر مى كند , بعد مى گويد : سنت خداست , بعد به صورت يك قانون كلى : ( & ولن تجد لسنة الله تبديلا) & و در آيه ديگر : ( & فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا ( 2 ) ( & ( لن , هم مى گويد كه براى نفى ابد است ) هرگز تو نخواهى يافت سنت الهى را كه عوض بشود , تبديل پيدا بكند . مى گويند به اين دليل پس معجزه به معنى اينكه خرق عادت بشود , تبديل سنت الهى است , تحويل سنت الهى است و نمى شود . سنت الهى مثلا اين است كه يك انسان اگر مى خواهد متولد بشود بايد از يك زن و مرد به شكل خاصى - كه نطفه هاشان با يكديگر تلاقى پيدا مى كنند و در ظرف خاصى بزرگ مى شوند , مدت معينى هم لازم دارد - متولد بشود . اين سنت الهى است , ديگر اين سنت تغيير پذير نيست به نص قرآن . اين يك نظريه كه البته آن را به عنوان ( نظريه اسلامى) هم عرض مى كنم چون بعضى از علماى اسلامى اينجور گفته اند و من هم عرض كردم كه اين را دليل بر مغرض بودن آن گوينده هم نمى گيرم چو ن واقعا ممكن است طرز تفكرش اينجور بوده.
نظريه اشاعره
نظريه دوم درست نقطه مقابل اين نظريه است يعنى اساسا كوچكترين تفاوتى ميان معجزه و غير معجزه قائل نيستند از نظر اهميتى كه ما بخواهيم توجيه و تفسير بكنيم . اين نظريه ريشه اش از علماى اشعرى است ولى بعضى از فضلا و اكابر خودمان هم آن را قبول كرده اند و آن اين است كه مى گويند معجزه يك پيغمبر يعنى آيتى كه از طرف خداوند به وسيله آن پيغمبر و به دست او پيدا مى شود . شما مى گوييد پيغمبرى مرده اى را زنده مى كند يعنى خداوند براى اينكه ثابت كند بر مردم كه گفته اين پيغمبر بر حق است مرده اى را زنده مى كند . يعنى خداوند براى اينكه ثابت كند بر مردم كه گفته اين پيغمبر بر حق است مرده اى را زنده مى كند . اينجا اين كار كار پيغمبر نيست كار خداست و هرچه در عالم هست معجزه است و آيت خداست , آنچه كه معجزه نيست آن را شما به ما نشان بدهيد . هرچه در عالم واقع مى شود معجزه است يعنى كار خداست و خداوند هم هر چه را كه در عالم واقع است آيت مى داند , منتها نشانه اى مى داند براى قدرت و حكمت پروردگار . ولى معجزه هاى پيغمبران كه به صورت استثنايى صورت مى گيرند اينها هم آيت خدا هستند ولى آيتى است از طرف خداوند براى صدق نبوت پيغمبران . مشيت خداوند قرار گرفته است كه نظام عالم را اينطور قرار بدهد كه داده . عالم يك جريان منظمى دارد كه ما مى بينيم و اين جريان منظم را كه ما مى بينيم روزى پى شب و شبى پى روز پيدا مى شود و هيچ وقفه اى در حركت شبانه روز پيدا نمى شود يا اگر سنگى بالا باشد بيفتد به زمين , يا اگر گياهى بخواهد موجود بشود به اين شكل موجود بشود , يا اگر جسمى مى خواهد برود بالا بايد نيرويى ضد نيروى جاذبه وجود داشته باشد كه آن را ببرد بالا , اينها قانونهايى است كه خدا خودش وضع كرده براى عالم . از نظر ما انجام دادن برخلاف اينها يك امر ناممكن است , يعنى اگر ما بخواهيم پرواز كنيم برويم بالا , بدون وسيله نمى شود , چرا ؟ زيرا خدا قانون عالم را اينجور وضع كرده . عمل ما برخلاف قانونى است كه خدا وضع كرده . ولى از نظر خود خداوند كه واضع اين قانون است و قانون بودن اين قانون بستگى دارد به مشيت و اراده او , خواسته اينجور باشد , همان لحظه اى كه خداوند مى خواهد اينجور نباشد ديگر اينجور نيست . پس درباب معجزه ديگر صحبتى نيست كه ما بحث بكنيم . مگر يك انسان مى خواهد معجزه بكند كه بگوييد : ( يك انسان چطور مى تواند از بحر احمر اينجور عبور بكند و برود ؟ ! اين خلاف قانون عالم است) ! خلاف قانون عالم است براى من و تو كه قانون را خدا وضع كرده و من و تو محكوم قانون خدا هستيم , اما براى وضع قانون كه قانون بودن اين قانون تابع اراده اوست فقط و فقط , تابع مشيت اوست فقط و فقط , هر لحظه كه مشيت او بخواهد برخلاف آن عمل كند فورا قانون عوض مى شود , اين ديگر چه بحثى است كه ما بياييم بحث كنيم كه آيا اين امر محال است يا محال نيست ؟ اصلا صحبت محال بودن و محال نبودن و اين حرفها معنى ندارد .
در ميان متكلمين اسلامى اشاعره اينجور فكر مى كردند و بعد هم بسيارى ديگر از علماء و فضلاى اسلامى همين نظريه را پذيرفته و گفته اند مطلب همين است , اصلا در باب معجزه نبايد بحثى كرد , صحبت از سر معجزه و راز معجزه صحيح نيست , اساسا معجزه رازى ندارد , خواست خداوند است . اگر به آنها بگوييد پس ما با علم چه بكنيم ؟ علوم يك سنتى را در جهان به ما نشان مى دهند كه هر حادثه اى دنبال يك حادثه ديگر واقع مى شود و نظام معينى هست , مى گويند شما سراغ علوم هم كه برويد علوم چه مى گويند ؟ علوم مى گويند هرچه ما تاكنون مطالعه كرده ايم نظام را به اين كيفيت يافته ايم . علوم جز توالى قضايا چيز ديگرى نشان نمى دهند , كه حالا يك مطلب هم من به كمك اين اشخاص اضافه مى كنم و آن اين است كه فرق است ميان قوانين طبيعى و قوانين عقلى كه در رياضيات يا فلسفه جريان دارد . قوانين رياضى قوانينى است كه عقل ضرورت آنها را كشف مى كند و خلاف آن محال است , مثل اينكه شما مى گوييد دو شيئى كه مساوى با شىء سوم باشند خودشان با يكديگر مساوى هستند . اين يك امرى است كه فرض ذهن ماست يعنى اصلا موضوع را ذهن خود ما فرض مى كند و ضرورت آن را هم درك مى كند يعنى عقل مى گويد خلافش محال است . اگر كسى معجزه اش اين گونه است كه دو كميت متساوى را پيدا كرده است كه اين دو كميت متساوى با يك شىء سوم مساوى هستند و از همان جهت كه ايندو با شىء سوم مساوى هستند خودشان با يكديگر نامساوى هستند , مى گوييم قبول نيست , اين خلاف ضرورت عقل است . يا مثل بديهياتى از قبيل ( كل و جزء) . اگر يك كلى داشته باشيم و يك شىء ديگر ( در اجسام ) , حجمى داشته باشيم كه جزء حجم ديگر باشد , ضرورت عقل حكم مى كند كه كل از جزء بزرگتر است چون كل همان جزء است بعلاوه حجم ديگر . امكان ندارد كه جزء مساوى كل باشد و يا جزء از كل بزرگتر باشد . اين ضرورت عقلى است . اگر پيغمبرى آمد امرى را ادعا كرد برخلاف قانون رياضى يا برخلاف ضرورت عقلى فلسفى , ما نمى پذيريم و مى گوييم عقل اين را نمى پذيرد . ولى قوانينى كه ما الان مى گوييم كه معجزه برخلاف آن قوانين است قوانين طبيعى است . هرگز عقل ضرورت قوانين طبيعى را كشف نمى كند , عقل فقط وجود آنها را كشف مى كند , فقط مى بيند كه اين جريان به اين شكل وجود دارد , اما عقل نمى داند كه آيا ضرورت دارد كه حتما بايد همين جور وجود داشته باشد يا ضرورتى ندارد , اينجور وجود دارد ؟ مثل اين است كه در يك اجتماعى كه آن اجتماع را خود افراد اجتماع ساخته اند و قانون برايش وضع كرده اند , وقتى خودشان قانون را وضع كرده اند اجتماع به آن شكل وجود پيدا مى كند . مثلا قانون وضع كرده اند كه در خيابانها وسائل نقليه از دست راست حركت كنند . شما هم وقتى جاده ها و خيابانها را نگاه مى كنيد مى بينيد همه جا وسائط نقليه از دست راست حركت مى كنند . يك آدمى كه از بيرون بيايد چه مى بيند ؟ فقط مى بيند اينجور وجود دارد . اما آيا مى تواند بگويد اين ضرورت دارد كه اينجور وجود داشته باشد ؟ خلاف اين محال است وجود داشته باشد ؟ محال است كه وسائل نقليه بخواهند از چپ حركت كنند ؟ نه , فقط مى تواند بگويد اينجور وجود دارد . يك روز هم واضعين قانون مىآيند آن را عوض مى كنند و مى گويند خير , از چپ حركت كنيد .
قوانين طبيعى قوانينى است كه بشر فقط وجود اينها را كشف كرده , هرگز ضرورت اينها را كشف نكرده است , و اين اشتباهى است درباب علوم اگر ما بگوييم علوم طبيعى ضرورت را هم كشف مى كند . اصلا علوم طبيعى مبتنى بر حس است . حس فقط وجود را كشف مى كند . ضرورت , يك مفهوم عقلى و ساخته عقل انسان است . ضرورت نه مبصر است نه ملموس نه مسموع و نه مشموم و انسان به هيچ حسى ضرورت را كشف نمى كند و لهذا بسيارى از فلاسفه گفته اند اصلا ضرورت ساخته عقل است . يك ( ساختگى) هم مى گويند كه آن را حتى از اعتبار هم مى خواهند بيندازند . ولى در اينكه ضرورت محسوس نيست و به علم در نمىآيد - علم مصطلح , يعنى به علم حسى و تجربى - بحث نيست . علوم فقط وجود اشياء را كشف كرده و وجود اين قوانين را به اين شكل كشف كرده است , ضرورتى كشف نكرده و نمى تواند هم كشف كند . معجزات انبياء جريانهايى است برخلاف قوانين ( طبيعى) كه بشر وجود آنها را كشف كرده است نه برخلاف قوانين ( عقلى) از قبيل قوانين رياضى كه عقل بشر ضرورت آنها و محال بودن خلاف آنها را كشف كرده است .
اگر بگوييم پس قوانين طبيعى اگر ضرورت ندارد چرا وجود دارد ؟ مى گويند مشيت خداوند . دكارت و ديگران حتى همان ضرورتهاى عقلى را هم نظير قوانين طبيعى تلقى كرده اند , مى گويند آنها را هم خدا قرار داده است . اگر بگوييد سه زاويه مثلث مساوى با دو قائمه است , چرا ؟ مى گويد خدا عجالتا اينجور قرار داده . يك دفعه هم خدا اين را عوض مى كند كه سه زاويه مثلث مساوى با دو قائمه نباشد . ( دو شىء مساوى با شىء سوم خودشان با يكديگر مساوى هستند ) , مى گويد خدا اينجور وضع كرده , خدا اينجور دلش خواسته قرار بدهد , يك روز هم دلش مى خواهد قانونش را عوض كند و عوض مى كند . ولى حالا به حرف او كار نداريم .
به هر حال اينجور اشخاص مى گويند قانون طبيعت يعنى مشيت خدا , خدا اينجور خواسته . وقتى مشيت خداست , معجزه هم كار خداست , پس معلوم است خدا جور ديگر مشيت كرده و خواسته , اين ديگر بحثى ندارد .
اين هم توجيهى است كه برخى ديگر , از معجزات كرده اند . اگر ما اين اصول را بپذيريم باز نيازى نداريم كه دنبال راز معجزات برويم و بگوييم يك رازى در معجزات هست . ديگر رازى ندارد , راز , مشيت خداوند است .
آقاى شريعتى ( 3 ) خودمان در مقدمه تفسير نوين به اختصار و در كتاب محمد خاتم پيامبران , جلد دوم ( مقاله وحى و نبوت ) نسبتا به تفصيل در اين باره بحث كرده اند كه همين بعد به صورت كتاب هم در مىآيد و در آن كتاب البته بيشتر است يعنى دو برابر اين مقاله است ولى خيال نمى كنم در اين قسمت چيز بيشترى داشته باشد چون هر چه مربوط به اين قسمت بوده - چون من خودم انتخاب كردم - به نظرم همه را آورده ام . ايشان از كسانى هستند كه اين طرز فكر را گرفته اند و خيلى هم شديد تعقيب مى كنند . اگر بخواهيد اين نظريه را در بعضى قسمتها به تفصيل بيشتر ببينيد همين مقاله وحى و نبوت , بحث مربوط به معجزه را در جلد دوم كتاب محمد خاتم پيامبران مطالعه كنيد , و ايشان اصرار زيادى هم روى اين مطلب دارند كه حرف اصلا همين است و غير از اين چيزى نيست . البته آنچه كه من در آخر به عنوان تأييد گفتم كه فرق است ميان قوانين طبيعى و قوانين عقلى و رياضى , اين مسأله را ايشان نگفته اند ولى اصل مطلب را خيلى به تفصيل مى گويند , بعد هم اقوال علماء را راجع به ضرورى نبودن مسائل علوم و قطعى نبودن قوانينى كه علوم كشف مى كند و نسبى بودن آنها نقل مى كنند كه اولا اين قوانينى كه بشر به نام قوانين علمى كشف مى كند قوانينى نسبى است يعنى مادامى كه قانون بهتر و كاملترى نيامده بشر عجالتا آن را قانون قبول مى كند . اينها دائما تغيير مى كند و تازه آن قانون واقعى و راست ثابت تغيير ناپذيرش هم يك امر ضرورى نيست كه خلافش محال باشد , همين طور كه عرض كردم بستگى دارد به مشيت الهى .
ايشان در آن مسأله اى كه منكرين يعنى منكرين معجزه خارق العاده بودن معجزه مثل مرحوم سيد احمد خان به آن تمسك كرده اند يعنى آيات قرآن راجع به سنن كه قرآن مى گويد كه سنن لايتغير الهى هست , مى گويند كه اين مسأله سنن در قرآن اختصاص دارد به مسائلى كه مربوط به عدل الهى است يعنى به مسائلى كه مربوط به تكاليف بندگان است كه خداوند به بندگان نيكوكار پاداش مى دهد و بندگان بدكار را مجازات مى كند . هر جا در قرآن مسأله سنت آمده است كه سنت خدا تغيير نمى كند يعنى در اين زمينه , يعنى سنت خدا هرگز عوض نمى شود كه يك روزى به نيكوكاران كيفر بدهد يا كيفر بدكاران را ندهد . پس در حدود افعال بشرى و عكس العملى كه خداوند در مقابل آن نشان مى دهند , اين است كه سنت لايتغير الهى , و قرآن در غير اين مورد سنت لايتغير را نپذيرفته , و خيلى هم تعجب مى كنند و مى گويند عجيب است از افرادى كه به اين آيات تمسك مى كنند و به خود قرآن مراجعه نمى كنند ببينند اين آيات موردش كجاست و بعد مى گويند سنن لا يتغير , سنن لا يتخلف , قانون خلقت تغيير ناپذير است . مى گويند كى قرآن گفته قانون خلقت تغيير ناپذير است ؟ ! گفته قانون پاداش و كيفر من تغيير ناپذير است . اين آيات را هم ايشان اينطور مى گويند . ولى آيات ديگرى كه آن دسته متعرض شده اند كه قرآن از زبان پيغمبران مى گويد ( من بشرى هستم مانند شما) آنها را ايشان متعرض نشده اند .
نظريه سوم
و اما نظريه سوم : نظريه سوم اين است كه قوانين طبيعى هم آن جورها نيست كه از قبيل قوانين قراردادى بشرى باشد و خداوند قراردادهايى داشته باشد كه مثلا خاصيت آتش اين است , خاصيت حرارت اين است , خاصيت جسم اين است . چرا خاصيت جسم اين است ؟ خاصيتهاى حيات اين است ؟ خدا اينجور قرار داده . قرار دادن هم يك قرار دادن قرار دادى است مثل قوانين موضوعه ما . هر روز هم خواست , خودش قانونش را عوض مى كند , دست خدا كه بسته نيست , ( & يد الله مغلوله) & حرف يهود بود كه مى گفتند دست خدا بسته است . مى گويند نه , اينطور نيست , آن هم به دلايلى يك سنت تغيير ناپذير واقعى دارد - كه دليل دارم , به عنوان اشكالات مطلب عرض مى كنم - و معجزه يك راز دارد . در عين اينكه جنبه آيت بودنش را قبول مى كنند , غير عادى بودن يعنى خارج از مرز بشر بودنش را قبول مى كنند , ولى مى گويند همين خارج از مرز بشر بودن هم با اين مطلب كه قوانينى كه در جهان رخ مى دهد يك سلسله قوانينى قطعى و ضرورى است , منافات ندارد . آنوقت اينها هستند كه دنبال راز و سر معجزات مى گردند . آنهايى كه تأويل مى كردند كه اصلا وجودش را قبول نداشتند كه دنبال رازش بروند . اينهايى هم كه نظريه دوم را داشتند مثل آقاى شريعتى اصلا به رازى قائل نيستند , مى گويند كه اصلا قرار دادى است , امر قرار دادى ديگر راز نمى خواهد . و اما آنهايى كه قانون طبيعت را هم قانون ضرورى مى دانند دنبال رازى مى گردند كه آن راز با قطعى بودن قوانين طبيعى هم منافات نداشته باشد . حكماى اسلام از قبيل بوعلى سينا در اين باره بحث كرده اند . در دوران اول كه فلسفه يونان را ترجمه مى كردند اصلا صحبتى از نبوت و معجزات و اين حرفها نبوده . اندكى از زمان فارابى اين مسائل مطرح شده , بعد در زمان بوعلى توسعه اى پيدا كرده كه بعد هم بيشتر توسعه پيدا كرده است . مخصوصا بوعلى در مسأله نبوت و معجزات بيشتر از ديگران بحث كرده و او خواسته است كه معجزات را , هم جنبه الهى و ماوراء الطبيعى بدهد و خارج از مرز بشريت بداند و هم از قانون علم و فلسفه خارج نداند , و ديگران هم بعدها آمده اند دنبال راز معجزات گشته اند .
ما در اين بحث خودمان اگر نظريه اول يعنى نظريه تأويل را قبول كنيم , ديگر دنبال راز معجزات نمى رويم , نظريه دوم را هم قبول كنيم باز دنبال آن نبايد برويم . اما اگر آندو را باطل دانستيم بايد دنبال نظريه سوم برويم كه آنوقت كارمان كمى مشكل است كه راز معجزات را كشف كنيم كه اين چگونه است كه معجزه واقع مى شود برخلاف قوانين جارى عالم , و قوانين جارى عالم هم اينجور سست و به اصطلاح سر خودى و قرار دادى نيست . اين , انگاره و خلاصه اى از اين سه نظريه .
آياتى كه پيروان نظريه اول به آن استدلال كرده اند
گفتيم پيروان نظريه اول ( نظريه تأويل ) به دو نوع آيات استدلال كرده اند : يكى آيات سنن الهى , يكى هم آياتى كه دارد كه پيغمبران مى گويند كه ما بشرى هستيم مثل شما . اينها را ما حتما بايد متعرض بشويم . اما آياتى كه در آن آيات تقريبا اظهار عجز پيغمبران از معجزه اى كه مردم خواسته اند منعكس شده , آنها را ببينيم چيست . اولا آيا واقعا تناقضى است ميان اين آيات و آن آيات , يا نه , تناقض نيست ؟ اگر تناقض نيست چگونه اينها را با يكديگر جمع كنيم .
يكى از آيات , همين آيه معروف است , اغلب هم همين را مى بينيد كه به زبان مىآورند . مى گويند معجزه يعنى چه ؟ ! قرآن خودش مى فرمايد : ( & قل انما انا بشر مثلكم يوحى الى) & ( 4 ) بگو من هم بشرى هستم مثل شما , فقط فرقش در وحى است كه اينها به من وحى شده , به شما وحى نشده , و الا من بشرى هستم صد در صد مثل شما , يعنى در جنبه هاى مثبت و جنبه هاى منفى هر دو , هرچه شما داريد من هم دارم , هرچه شما نداريد من هم ندارم . اگر شما غذا مى خوريد من هم غذا مى خورم , راه مى رويد من هم راه مى روم , مى خوابيد من هم مى خوابم , حاجتهاى طبيعى داريد من هم همه حاجتهاى طبيعى را دارم , اگر شما نمى توانيد يك كار خارق العاده انجام بدهيد من هم نمى توانم , من مثل شما و در حد شما هستم . ( مثلكم) يعنى در حد شما هستم از هر جهت .
آيه ديگرى كه مفصلتر از آن آيه و شايد مفصلترين آياتى است كه در قرآن آمده است اين آيات است در سوره بنى اسرائيل , راجع به پيغمبر اكرم و قريش : ( & و قالوا لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا) & گفتند ما هرگز به تو ايمان نمىآوريم تا آن وقتى كه از زمين چشمه اى جارى كنى . مكه بود , سرزمين خشك بى آب و علف بى درخت , و تنها آب آن - كه تازه آن هم اخيرا پيدا شده بود - همان زمزم بود . البته از قديم بوده و بعد جرهمى ها آن را بسته بودند و دو مرتبه عبدالمطلب باز كرد . خيلى احتياج داشتند به يك چشمه كه در مكه جارى بشود . و مكه آب نداشت و نداشت تا در زمان هارون , زبيده همسر هارون از طائف نهرى جارى كرد و چقدر با وسائل آن زمان زحمت كشيدند و پول خرج كردند تا كوهها را شكافتند و از طائف آب را وارد مكه كردند كه الان هم همان آب زبيده به همان نام ( آب زبيده) معروف است . در منى و عرفات هم بعضى جاها كه شما مى بينيد شير نصب كرده اند , نوشته اند ( نهر زبيده) ولى تا آنوقت اصلا آب نبوده است .
گفتند ما هرگز ايمان نمىآوريم تا اينكه تو چشمه اى از زمين جارى كنى ( & او تكون لك جنة من نخيل و عنب) & طمع را كمى بالا بردند , گفتند يا اينكه تو خودت يك باغ داشته باشى كه در آن باغ نخلستان و انگورستان وجود داشته باشد , درختهاى خرما و تاكهاى انگور زيادى باشد ( يك آدم سرمايه دارى هم اگر پيدا بشود كه يك باغستان خيلى عظيمى داشته باشد خودش كه همه را نمى خورد , مى دهد به اين مردم ( (& فتفجر الانهار خلالها تفجيرا& ) آنوقت بشكافى تو نهرها را در وسط آن , شكافتنى , نهرها جارى كنى . اول فقط يك چشمه آب مى خواستند كه بعد خودشان بروند زراعت و كشاورزى كنند , باغ را درست كنند , بعد گفتند نه , تو اصلا يك باغ آماده با معجزه ايجاد كن , نهرها هم در خلال آن خودت به جريان بينداز ( & او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا) & يا آسمان را آن طورى كه مى پندارى ( لابد يعنى آنچه كه در قدرتت هست ) تكه تكه بر ما فرود بياور ( & او تأتى بالله و الملائكه قبيلا) & يا خدا و فرشتگان را بياور اينجا با ما روبرو شوند و به ما بگويند كه اين را ما فرستاده ايم ( & او يكون لك بيت من زخرف) & . اين دو تاى آخر يعنى آسمان را فرود آوردن و خدا را حاضر كردن , منفعت مادى نداشت , فقط در لابلا ذكر كردند , مثل اينكه براى خلط مبحث هم بوده , باز دو مرتبه رفتند دنبال چيزى كه فايده مادى برايشان داشته باشد : ( & او يكون لك بيت من زخرف) & و يا اينكه خانه اى از زر داشته باشى , يك خانه مملو از زر . باز دوباره : ( & او ترقى فى السماء) & يا بالا بروى به آسمان ( & و لن نؤمن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقرؤه) & اما اگر تنها بخواهى بروى بالا و برگردى , بعد بيايى بگويى من رفتم بالا و آمدم , ما قبول نمى كنيم مگر اينكه نامه اى از بالا خطاب به ما بياورى , خدا از بالا نامه اى براى ما بفرستند كه ايها الناس , اى قريش , اى - مثلا - جناب وليد بن مغيره , اى جناب ابوسفيان ! خدمت شما عرض مى شود كه اين كسى كه آمده , حامل نامه , پيامبر ماست و از طرف ما فرستاده شده .
اينها بود مجموع خواسته هاى آنها كه در اين آيه ذكر شده . ( & قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا) & ( 5 ) سبحان الله , شما چه فكر كرده ايد ؟ ! آيا من جز اينكه يك بشر رسول باشم كه خدا او را به ميان شما فرستاده , چيز ديگرى هستم ؟ ! اين توقعات چيست كه از من داريد ؟ !
منكرين معجزه مى گويند آنها از پيغمبر يك سلسله معجزات ( مجموعا شش معجزه ) خواستند و پيغمبر مى گويند من يك بشر رسول هستم , يعنى بشر رسول , يك پيغمبر كه ديگر معجزه ندارد كه شما از او اين چيزها را بخواهيد !
تفسير اين آيات
مفسرين اين آيات را چه تفسير كرده اند كه با معجزات منافات نداشته باشد ؟ آنها در اينجا دو سه تا حرف دارند كه حرفهاى خوبى است , و آن اين است كه مى گويند مسأله معجزه اولا براى اين است كه يك عده افرادى كه مى خواهند حقيقت را بفهمند و در صدق نبوت ترديد دارند , پيغمبر مجاز است معجزه اى ظاهر كند كه آنها بفهمند او صادق است يا صادق نيست . اما پيغمبر از طرف خدا ملزم نيست - و از طرف عقل هم همچنين - كه هر اقتراحى كه هر كسى بيايد بكند فورا جواب بدهد , كارخانه معجزه سازى وارد نكرده اند . اينها نه به عنوان اينكه واقعا تو يك معجزه بكن كه اگر اين كار را كردى مى خواهيم به تو ايمان بياوريم , چنين درخواستهايى مى كردند , اينها از پيغمبر معجزات زيادى ديده بودند , در عين حال باز به عنوان اينكه يك امر تازه اى را ابتكار كرده باشند آمدند اين حرفها را اختراع كردند .
ثانيا آنچه كه در اينجا آمده است حساب معجزه نيست , يك قسمتش كه اصلا يك امر محال است , از جمله اينكه ( خدا را با فرشتگان بياور با ما روبرو كن) . اين يك امر محال است , اين كه معجزه به آن تعلق نمى گيرد . و همچنين بعضى قسمتهايش بى معنى است , مى گويد : ( برو به آسمان , از آنجا نامه اى خطاب به ما با امضاى خدا بياور) . يك آدم ديوانه بايد چنين حرفى بزند . اگر كسى اين مقدار قدرت داشته باشد كه خودش را ببرد بالا از شما مخفى بكند , مى تواند به دست خودش هم نامه اى بنويسد , امضاى خدا را هم پايينش بگذارد و بگويد از طرف خدا آورده ام . حكايت مى كند از احمقى درخواست كننده . قسمتهايى از درخواستهاى اينها معامله بود و راست هم هست : ( & لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا) & . نگفتند ( لن نؤمن بك) , گفتند ما به نفع تو ايمان نمىآوريم مگر اينكه به نفع ما چنين كارى بكنى . خلاصه رشوه مى خواستند , پول مى خواستند : بيا تو در سرزمين مكه يك نهر جارى كن , وسيله كشاورزى فراهم كن , يك چنين خدمتى به ما بكن , ما هم در ازاى آن به تو ايمان مىآوريم , خدمتى به تو مى كنيم , بيا باغستانى چنين و چنان در اينجا ايجاد كن , چنين نفعى به ما برسان تا ما هم به نفع تو ايمان بياوريم . آن كه ايمان نيست , معامله است , و لهذا تمام اينها را تحت عنوان ( & لن نؤمن لك) & ذكر كرده است نه تحت عنوان ( لن نؤمن بك) چون در قرآن حساب ( يؤمن له) و ( يؤمن به) از هم جداست . در جاى ديگر راجع به خود پيغمبر اكرم تعبيرى دارد كه : ( & و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين) & ( 6 ) پيغمبر اكرم در عين اينكه استقامت فوق العاده داشت و وقتى كه تصميم مى گرفت هرگز ديگر منصرف نمى شد , در مسائل جزئى خيلى نرمش نشان مى داد , هركسى ك ه مىآمد يك چيزى مى گفت حرفش را گوش مى كرد و چنان با مهربانى گوش مى كرد كه او راضى برمى گشت و مى رفت . بعضى خيال مى كردند كه واقعا پيغمبر به حرف همه گوش مى كند ( & يقولون هو اذن) & گفتند ما كه رفتيم حرفمان را به پيغمبر گفتيم , بعد مخالفين ما هم رفتند حرفشان را به پيغمبر گفتند , حرف ما را گوش مى كند , حرف آنها را هم گوش مى كند , اين كه فقط گوش است , سر تا پا گوش است ( & قل اذن خير لكم) & بگو ولى گوش خوبى است براى شما ( & يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين) & به خدا ايمان دارد و به نفع مؤمنين تصديق مى كند , نه ( يؤمن بالمؤمنين) , يعنى اگر چيزى را تصديق مى كند به خاطر مصلحت مؤمنين است , نه واقعا آن حرف را قبول دارد . يعنى اگر چيزى را پيغمبر رد نمى كند نه اين است كه آن حرف را قبول دارد و رد نمى كند , او يك تصديق مى كند , همان تصديق به نفع شماست . شما خيال كرده ايد پيغمبر هر كه هرچه گفت حرفش را قبول مى كند ؟ اينجور نيست .
پس ( يؤمن له) با ( يؤمن به) در قرآن دو مفهوم دارد . آنها هم نگفتند كه ( لن نؤمن بك) گفتند ( لن نؤمن لك) خيال كردند پيغمبر آمده و مى خواهد يك بساطى راه بيندازد و احتياج دارد به يك افرادى كه بيايند دورش را بگيرند و لشكر و حامى و مبلغش باشند , گفتند اين كار را برايمان بكن تا آن كار را هم ما براى تو بكنيم , سبحان الله ( & هل كنت الا بشرا رسولا) & من يك پيغمبرم , من آمده ام در شما ايمان به خدا و ايمان به خودم ايجاد كنم , من كه نيامده ام اينجا جمعيت و حزب براى خودم درست بكنم . پس ( & سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا) & معنايش اين نيست كه پيغمبر كه ديگر كار خارق العاده ندارد , بلكه معنايش اين است كه يك پيغمبر كه با كسى معامله ندارد : (& هل كنت الا بشرا رسولا)& .
من درباب توجيه اين آيات , از افراد زيادى تفسيرهاى مختلف شنيده ام و يادم است يك وقتى همين آقاى خمينى درس اخلاق مى گفتند , ايشان تكيه شان در اين آيات بيشتر روى اين مسأله بود كه خلاصه كارخانه معجزه سازى نيست , معجزه آيت پروردگار است و پيغمبران هم هيچ وقت برخلاف سنت الهى كارى نمى كنند مگر آنجا كه ضرورت ايجاب كند , كه اگر نكنند مردم گمراه مى شوند , آنوقت به حكم آن ضرورت اين كار را مى كنند .
مرحوم اشراقى (7) طور ديگرى مى گفت , مثلا مى گفت مطلب واضح است , وقتى واضح است ديگر معجزه نمى خواهد. آقاى حاج ميرزا ابوالفضل زاهدى قمى ( چون حق هر كسى را بايد ادا كرد ) پيرمردى است , الان هم پيشنماز است در مسجد امام , ايشان مفسر بود , نسبتا مفسر خوبى هم هست , تفسير مى گفت و اين بيانى كه در آخر عرض كردم بيانى بود كه از اين مرد شنيدم و به نظرم آمد بسيار بيان خوبى است راجع به همين ( & لن نؤمن لك) & كه اصلا اساس اين كار بر معامله بود نه بر ايمان به خداوند و ايمان به پيغمبر .
البته آيات ديگرى نظير اين آيات هست كه باز بعضى ها گفته اند كه پيغمبران گفته اند ما يك بشرى هستيم و پيغمبر , و بشر پيغمبر معجزه ندارد , كه آنها را هم ان شاء الله جمع كنيم و در هفته آينده مورد بحث قرار بدهيم . اگر آقايان هم از اينجور آيات پيدا كردند به ما ارائه دهند .
- فرموديد كه آقاى شريعتى در مقاله ( وحى و نبوت) عقيده شان اين است كه قوانين طبيعى هيچكدام ثابت و لا يتغير نيست .
استاد : ضرورت ندارد كه خلافش محال باشد .
- بنده سؤالم اين است كه آيا اولا عقيده خود جنابعالى هم اين است و ثانيا اين نظر آقاى شريعتى شاهد و دليلش چيست , ايشان به چه دليل اين حرف را مى زنند ؟ اينجور فرمودند كه قوانين طبيعى هيچكدام ثابت نيست . يك زمانى يك قانون هست بعد آن قانون عوض مى شود مثل قوانينى كه بشر وضع مى كند , مانند قوانين حقوقى . بنده مى خواستم عرض كنم كه اصل قوانين طبيعى هيچ وقت تغيير نمى كند , آن استنباط و بيانى كه بشر از آن قوانين مى كند آنهاست كه تغيير مى كند , درك ماست كه تغيير مى كند و ما هم تكامل پيدا مى كنيم و مرتبا چيزهاى جديدى بايد درك كنيم . من باب مثال قانون جاذبه قانونى است كه نيوتن كشف كرد كه در عالم جاذبه اى بين اشياء و اجزاء عالم وجود دارد , تا حدود چهار قرن اين قانون حاكم بود يعنى هيچ گونه رد و نقضى بر اين قانون كسى نمى توانست پيدا كند ولى به تدريج از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم مواردى در عالم پيدا شد كه ديدند اين قانون كافى نيست , بيان اين قانون كافى نيست براى اينكه آن موارد را هم توجيه كند . اين بود كه به دنبال اين رفتند كه يك بيان ديگرى از قانون جاذبه پيدا كنند كه اين مواردى كه حالا تناقض پيدا كرده و نمى شود توجيه كرد , اينها را هم توجيه كند و در بر بگيرد و اين بود كه قوانين ديگرى پيدا شد . مثلا قانون جاذبه عمومى اينشتين يك حالت كلى است از قانون جاذبه نيوتنى , چنانكه قانون جاذبه اينشتينى را با فرمولى بيان مى كنند كه وقتى فواصل اجزاء به قدر كافى زياد مى شود درست همان حالت قانون نيوتنى صادق است و وقتى فواصل خيلى كم مى شود قانون نيوتنى اصلا برعكس مى شود . پس مى بينيم كه يك حقيقت و واقعيتى در عالم هست , در زمان نيوتن آنجور از آن درك كرده اند و مدتى هم آن درك براى همه افراد بشر كافى بود و قبول داشتند و نمى توانستند نقضش بكنند , بعد از مدتى , كشفيات يا شواهد تازه نشان داد كه آن بيان كافى نيست , بيان را تغيير دادند . حالا زمان باز پيش مى رود چنانكه خود اينشتين هم در ابتداى كارش نظريه نسبيت عمومى او به اينجا رسيد كه در عالم دو ميدان هست , يكى ميدان جاذبه و يكى ميدان الكترو مغناطيس , ولى بعدها خودش به اين فكر رسيده بود حالا آن يك بحث جدايى است كه از كجا به اين فكر رسيده كه نمى شود دو چيز در عالم باشد , عالم يك وحدتى دارد و قانون واحدى آن را اداره مى كند . اين است كه در شرح حالش مى گويند سى سال آخر عمرش تمام وقتش را روى اين كار مى كرد كه بين اين دو قانون هم يك تلفيقى بدهد يعنى بگويد يك قانون هست , يك ميدان هست , يك جاذبه هست در عالم كه الكترو مغناطيس يك حالتش هست , مثلا جاذبه مادى هم يك حالت ديگرش است كه اين را بالاخره تمام نكرد و دنبال كارش را ديگران گرفتند . منظور بنده اين است كه پس قانونى در طبيعت هست ولى درك ماست كه فرق مى كند , و اگر اين را ما قبول كنيم آنوقت قبول كردن معجزه هم براى ما آسانتر است براى اينكه معجزاتى كه پيامبران مى كنند طبق قوانين واقعى طبيعت انجام مى شود . منتها آن قوانين هنوز بر ما پوشيده است . اى بسا معجزات پيغمبران را در زمان خود آنها كسى نمى توانست درك كند ولى صد سال بعد , دو قرن بعد يك راههايى پيدا شد كه دركش براى انسان آسانتر گرديد . پس قوانين وجود دارد و ما در كمان غلط يا ناقص است .
استاد : سؤال جنابعالى اول اين بود كه آيا من خودم اين بيان را قبول دارم يا قبول ندارم , نه , من بعد عرض مى كنم كه قبول ندارم . و اما بيانى كه جنابعالى فرموديد به عنوان سؤال كه آيا ايشان منظورشان چيست , منظور ايشان هر دو تاست يعنى به هر دو مطلب تكيه كرده اند , هم اينكه استنباطهاى بشر راجع به قوانين علمى متغير است يعنى آنچه را كه قانون علمى مى داند قانون جهان نيست , بعد معلوم مى شود قانون جهان چيز ديگرى بوده , و هم اين را قبول ندارند كه قانونى در جهان وجود داشته باشد كه لايتخلف باشد . هر قانونى را كه شما فرض كنيد آن قانون واقعى است , اعم از آنكه بشر به آن رسيده يا نرسيده , مى گويند بالاخره يك قانون قراردادى است كه خدا آن را قرار داده , چون قانون قرار دادى است و خدا قرار داده براى ما تخلف از آن قانون غير ممكن است چون اين قيام در مقابل مشيت الهى است , براى غير خدا امر محالى است , اما براى خود خدا كه ديگر امر محالى نيست و وقوع هم دارد . بستگى دارد به مشيتش . اينجور مشيت كرده , شده قانون واقعى , يكدفعه مشيتش را عوض مى كند مى شود معجزه , كه از نظر ايشان معجزه عوض شدن مشيت الهى است در مورد قانونى كه خودش وضع كرده . البته ما مى گوييم اين حرف درست نيست , منتها اين چيزى كه جنابعالى الان فرموديد , با توجيه سوم كه توجيه حكماى اسلامى است سازگار است , آنها هم معتقدند كه قانون واقعى عالم تغيير پذير نيست و استنباطهاى بشر تغيير مى پذيرد . آقاى طباطبايى مخصوصا روى اين مطلب تكيه دارند , منتها اگر كسى بگويد شما چه دليلى مى توانيد براى اين مطلب اقامه كنيد , اگر من به جاى آقاى شريعتى بگويم شما كه مى گوييد عالم يك قانون واقعى دارد كه تغيير نمى پذيرد , آنچه كه تغيير مى پذيرد استنباطهاى بشر است , شما چه دليلى داريد براى اين كه همان قانون واقعى عالم هم تغيير نمى پذيرد يا امكان تغيير در آن نيست , اين به نظر من ( من اينجور فكر مى كنم , حالا شما اگر بيانى داريد بفرماييد ) از راه علوم امكان ندارد ما بتوانيم اثبات كنيم كه قانونى واقعى عالم تغيير پذير نيست , كه ما تحت عنوان ( اشكالات) مى خواستيم اين را عرض كنيم . آنچه كه مى تواند دليل بياورد كه قانون واقعى عالم تغيير پذير نيست فقط فلسفه است . حالا شما روى اين قضيه فكر كنيد , ببينيد مى توانيد از راه علمى اين را ثابت كنيد . ايشان كه تكيه اش به مسائل علمى است مى گويد كه اصلا از راه علمى كسى نمى تواند اين را ثابت كند كه عالم يك قانون واقعى تغيير ناپذير دارد , هرچه كه شما بگوييد قانون واقعى , بسيار خوب قانون واقعى , اما چرا تغيير ناپذير باشد ؟ قانون واقعى يعنى مشيت الهى فعلا اينجور خواسته , معجزه هم يعنى تغيير مشيت . شما اگر خودتان راهى پيدا كرديد بفرماييد , دليلى داريد يا نه ؟ بعد هم ما دليلى را كه فلاسفه در اين زمينه ذكر مى كنند برايتان عرض مى كنيم , ببينيم آن دليل قابل قبول است يا قابل قبول نيست . اگر آن دليل قطعى شد , همين چيزى كه شما الان مى خواهيد كه قانونهاى واقعى عالم تغيير نمى پذيرد , آنوقت نوبت اين مى رسد كه ما دنبال آن توجيه ها برويم ببينيم با اينكه تغيير نمى پذيرد معجزه به چه شكل صورت مى گيرد ؟ كه ما بعد خواهيم گفت كه معجزه حكومت قانونى است بر قانونى نه ابطال يك قانون . ما بعد در توجيهى كه حكما كرده اند همين را مورد بحث قرار خواهيم داد . بسيار حرف حسابى هم هست : معجزه حكومت كردن يك قانون است بر قانون ديگر , نه باطل كردن يك قانون يا آمدن قانونى و نسخ كردن قانونى . هيچ قانونى در جهان نسخ نمى شود , و اين بسيار حرف خوب و حسابى هم هست , ان شاءالله در جلسات آينده درباره آن صحبت مى كنيم و البته اين بحث يك بحث خيلى عالى است .
- اصلا اثبات علمى يعنى چه ؟ آنطورى كه آقاى شريعتى مى فرمايند و جنابعالى مى فرماييد اثبات علمى را ما نبايستى با اثبات رياضى اشتباه كنيم .
استاد : بسيار خوب , صحبت كنيم , شما هم راجع به اين قضيه باز يك بيانى بياوريد ببينيد مى توانيد اثبات علمى را از راه فقط علم - كه در عين اينكه رياضى نيست قطعى و لا يتخلف باشد - بيان كنيد يا نه .