يکي ديگر از ادله مخالفان اين است که در نهايت، عقل و فلسفه به اثبات وجودي به نام «واجب الوجود»، «علة الأولي»، «محرک اول» و غيره ميپردازند که آن غير از اللَّه و خداي اديان است که وجودي خاص با صفات کمالي خاص دارد؛ اما خداي فلسفه وجودي کلي و عام و فاقد صفات خداي اديان است. اين شبهه در دوره معاصر مطرح بوده؛ اما در سده هشتم قمري ابن تيميه با اين دليل به انتقاد از فيلسوفان پرداخته و مدعي است که برهان به دليل اين که تنها مثبت کليات ذهني و نه امور خارج است، اصولاً در اثبات خدا کارگر نميافتد؛ چرا که واجب الوجود مثلاً امر و کلي ذهني و قابل صدق بر کثير است که در خارج تحقق ندارد. آن چه در خارج تحقق دارد، وجود متشخص و معيّن، يعني وجود اللَّه است که قابل صدق بر کثير نيست (ابن تيميه، 1993: ج1، ص135). وي درباره عدم اختصاص براهين فلسفي به خداوند ميگويد: و اما واجب الوجود تبارک و تعالي فالقياس الذي يدّعونه لايدل علي ما يختص به و انما علي امر مشترک بينه و بين غيره (ر.ک: همان، ص 157). برخي ديگر حتي از تفاوت حقيقي خداي فلسفه عرفان سخن مي گويند و معتقدند: خداي عرفان غير از خداي فلسفه است و اين غيريت است که منشأ اختلاف روش الاهيات فلسفي و الاهيات عرفاني است. استدلال هاي فلسفي نه تنها از اثبات خداي عرفان عاجزند که اساساً مبتني بر نفي و انکار وجود چنين خدايي اند. اين دو تصوير مباين و متناقض اند و اشتراکشان صرفاً در لفظ است ( ابوالقاسم فنائي، مجله نقد و نظر، شماره 21و22،زمستان 1382، ص 111و112). اين شبهه بين برخي متألهان مسيحي نيز رواج داشت؛ براي مثال در دستخط پوستي که به جامة پاسکال دوخته شده بود و بعد از مرگش به دست آمد، چنين عبارتي بود : خداي ابراهيم، خداي اسحاق، خداي يعقوب، نه خداي فيلسوفان و دانشمندان. يقين، يقين، احساس قلبي، شادي، آرامش... او را فقط از راه هايي که انجيل ها مي آموزند مي توان يافت ( کيوپيت ، 1376: ص 73 ).