مرورى اجمالى بر منقبت امامان عليهمالسلام در شعر فارسى
رسول جعفريان تاريخِ ستايشگرى شاعران نسبت به چهرههاى مورد علاقهشان، تاريخى است به طول تاريخ شعر و شاعرى؛ و همچنان كه اصل شعر در ميان افراط و تفريط سرگردان بوده و به دشوارى به حيّز اعتدال در مىآمده، شعر مدح و ستايش هم به قياس مخاطبان خود و تعبيرات و تركيباتى كه در آن به كار مىرفته، دائما در فراز و نشيب بوده و هست. در اسلام، شاعران صحابى از همان روزگار بعثت به اين سو، به سرايش اشعارى در ستايش پيامبر صلىاللهعليهوآله مىپرداختند. اشعار ابوطالب عليهالسلام نمونه روشنى از اين قبيل ستايشهاست كه بخش عمدهاى از آن در ديوان ابوطالب به چاپ رسيده است.(1) پس از آن در مدينه، شاعران فراوانى مانند حسّان بن ثابت، كعب بن مالك، عبدالله بن رواحه (هر سه انصارى خزرجى) در ستايش از اسلام و رسول خدا صلىاللهعليهوآله و همچنين هجو دشمنان آن حضرت اشعارى مىسرودند. اين اشعار گاه با ابتكار خود اصحاب سروده مىشد و گاه به عنوان جوابى براى اشعار مشركان انشاد مىگرديد. بسيارى از اين اشعار در سيره ابن اسحاق آمده است؛ گرچه ابن هشام برخى از آنها را كه به مذاق مذهبىاش خوش نيامده يا از اساس آنها را نادرست مىدانسته، در تهذيب خود از سيره ابن اسحاق حذف كرده است. يكى از نقاط حساسى كه شاعران صحابى در آن باره شعر ستايشى سرودند، اشعارى بود كه در روز هيجدهم ذى حجّه سال دهم بعثت در غدير سروده شد. اين اشعار توسط كسانى مانند حسّان ابن ثابت، قيس بن سعد بن عباده و شمار ديگرى از صحابه سروده شده و ضمن آنها از اينكه امام على عليهالسلام به عنوان «مولاى مردم» معرفى شده، از آن حضرت ستايش شده است. اين اشعار را علامه امينى در مجلد نخست الغدير ارائه كرده و منابع آنها را از منابعى تاريخى و ادبى آورده است.(2) پس از رحلت رسول اكرم صلىاللهعليهوآله اشعارى در مرثيه آن حضرت سروده شد. طبعا زمانى كه دستگاه خلافت راهش را از راه امام على و خاندان پيامبر جدا كرد، شيعيان گرفتار محدوديت شدند؛ محدوديتى كه گرچه در فاصله چهار سال و نه ماه حكومت امام على عليهالسلام قدرى از آن كاسته شد، اما بلافاصله با حكومت معاويه و شدت سختگيرى وى بر آن افزوده گرديد. در روزگار خلافت امام على عليهالسلام شاعران شيعى اشعار فراوانى در ستايش آن حضرت سرودند كه نمونههايى از آنها را در كتاب وقعة صفين، الوافدات من النساء على معاوية و آثار ديگر ملاحظه مىكنيم؛ اما از روزگار خلافت معاويه به بعد، شيعيان با سختى روزگار را مىگذراندند و در بيشتر اوقات گرفتار بلاياى فراوانى بوده، به شدت براى بيان احساس خود به طور آزاد با مشكل روبهرو بودند. از اين زمان به بعد، شيعيان بين دو احساس متفاوت كه در درونشان شعلهور بود، زندگيشان را ادامه مىدادند. يكى در سوگ شهيدان اهلبيت به ويژه شهيدان كربلا كه آنان را به لحاظ روحى عميقا تحت تأثير قرار داده بود و سبب سرايش اشعارى در مرثيه اهل بيت، به ويژه شهداى كربلا مىشد. نمونه اين اشعار را تا قرن پنجم در كتاب پرارج دو جلدى زَفَرات الثقلين استاد محمد باقر محمودى ملاحظه مىكنيم. احساس دوم شيعيان، شدّت حب و علاقه آنان به امام على و اهل بيت عليهمالسلام بود كه آن هم در فضاى فشار امويان و عباسيان و دشمنى و بدگويى آنان از امام على عليهالسلام ، شيعيان را به سرايش هرچه بيشتر اشعارى در ستايش اهل بيت عليهمالسلام وامىداشت. ويژگيهاى برتر امامان عليهمالسلام خود عامل مهمى شد كه نه تنها شيعيان بلكه شاعرانى چون فرزدق هم كه دلبستگى به امويان داشت، اشعارى در ستايش امام سجاد عليهالسلام بسرايد و يكى از قلّههاى منقبتخوانىِ عربى را با شعر معروف خود در اين دوره فتح كند. سرايش شعر مدح و مرثيه براى اهل بيت، از نيمه دوم قرن اول هجرى بالا گرفت و در قرن دوم و از آن پس در قرون بعد، در قالب شعر عربى، به طور بىامان ادامه يافت. در ميان انبوه اين قبيل اشعار، نام شاعران بنام و بصيرى چون سيد حميرى، كميت بن زيد اسدى و دعبل خزاعى درخشش ويژهاى دارد، اما به هيچ عنوان سرايش شعر منقبت اهل بيت، محدود به اين دو نفر نيست. سيد حميرى در سرايش اشعارش در مدح اهل بيت، تا آنجا پيش رفت كه اعلام كرد: اگر كسى فضيلتى از على بيابد كه او شعرى در باره آن نسروده باشد، مىتواند از وى جايزه بگيرد.(3) در اين ميان، ائمه اطهار عليهمالسلام با دست و دلبازى فراوان به حمايت از اين شاعران برخاسته، با اعطاى صلههاى فراوان، آنان را تشويق به سرايش اين قبيل اشعار مىكردند، همچنان كه برپا كردن سوگوارى و خواندن شعر در مرثيه امام حسين عليهالسلام را تشويق مىكردند. برخى از اين حمايتها تشويق معنوى آنان بود كه نمونهاش برخورد امام رضا عليهالسلام با دعبل خزاعى است.(4) به هر رو در اين باره نصوص تاريخى فراوانى در دست است كه اينجا محل بيانش نيست. بدين ترتيب، شيعيان از يكى از مهمترين ابزارهاى احساسى و عاطفى يعنى ادبيات، آن هم قالبِ شعر كه نقطه اوج بيان احساس است، براى نشر ديدگاههاى مذهبى خود بهره بردند. در اين ميان، فضائل امام على عليهالسلام مهمترين دستمايه براى پر كردن محتوا و مضمون اشعار منقبت بود و از ميان اين فضائل، حديث غدير يكى از بهترينها به شمار مىآمد، به طورى كه صدها غديريه به عربى و بعدها به فارسى سروده شد كه گزارش غديريههاى عربى را در الغدير علامه امينى مىتوان يافت.(5) به هر رو، داستان سرايش شعر عربى در مدح و مرثيه اهل بيت، داستانى طولانى است؛ اما پرسش مهم در اينجا اين است كه نخستين بار چگونه اين احساس و عاطفه پردامنه در زمينه سرايش شعر ستايش و مرثيه، به شيعيان و علاقهمندان به اهل بيت از ميان عجمان و فارسىزبان انتقال يافت؟ بدون ترديد، شعر فارسى از آغاز فعاليت خود در قالب فارسى نو كوشيده است تا مضامين اشعار عربى و از جمله همين موضوع ستايشگرى را در خود جاى دهد و به طور طبيعى شيعيان را كه عميقا به اهل بيت عشق مىورزيدند به سرايش شعر فارسى در باره اهل بيت وادارد. در ميان كهنترين شاعران ايرانى از قرن پنجم به بعد، از اين قبيل اشعار ستايشآميز داريم. در اين ميان، نام چند نفر از اين شاعران برجسته، درخشش ويژهاى دارد. اينها افرادى هستند كه در ميانه قرن ششم كاملاً براى عبدالجليل قزوينى شناخته شده بوده و نامشان را بيان كرده است. عبدالجليل قزوينى رازى كه بهترين اطلاعات را در باره شعراى پارسى زبان اين دوره و همچنين رويه منقبت خوانى در قرن ششم در جوامع شيعى به دست داده، در باره شمارى از شعراى شيعه مىنويسد: «اما شعراى پارسيان كه شيعى و معتقد و متعصب بودهاند، هم اشارتى برود به بعضى؛ اولاً فردوسى طوسى شيعى بوده است و در شاهنامه در مواضع به اعتقاد خود اشارت كرده است ... و فخرى جرجانى شيعى بوده است و در كسايى خود خلافى نيست كه همه ديوان او مدايح و مناقب مصطفى و آل مصطفى است، عليه و عليهم السلام. و عبدالملك بنان ـ رحمةالله عليه ـ مؤيَّد بوده است به تأييد الهى ... و ظفر همدانى اگرچه سنى بوده است، او را مناقب بسيار است در على و آل على عليهم السلام و در ديوانش مكتوب است تا تهمتش نهند به تشيع. و اسعدى قمى و خواجه على متكلم رازى عالم و شاعر، و امير اقبالى شاعر و نديم سلطان محمد رحمةالله عليه شيعى و معتقد بوده است و قائمى قمى، و معينى و بديعى و احمدچه رازى، و ظهيرى و بردى و شمسى و فرقدى و عنصرى و مستوفى و سمان و سيد حمزه علوى و خواجه ناصحى و امير قوامى و غير اينان رحمةالله عليهم كه همه توحيد و زهد و موعظت و مناقب گفتهاند بى حدّ و اندازه. و اگر به ذكر همه شعراى شيعى مشغول شويم، از مقصود بازمانيم. و خواجه سنايى غزنوى كه عديم النظيراست در نظم و نثر خاتم الشعرايش نويسند او را منقبت بسيار است، و اگر خود اين يكى بيت است كه در فخرى نامه گويد كفايت است:
جانب هر كه با على نه نكوست
هر كه چون خاك نيست بر درِ او
گر فرشته است خاك بر سرِ او(6)
هر كه را خواه گير، من ندارم دوست
گر فرشته است خاك بر سرِ او(6)
گر فرشته است خاك بر سرِ او(6)
به گفتار پيغمبرت راه جوى
چه گفت آن خداوند تنزيل وحى
كه من شهر علمم عليّم دَر است
منم بنده آل بيت نبى (ص)
اگر چشم دارى به ديگر سراى!
بدين زادم و هم بدين بگذرم
هر آن كس كه در دلش بغض على است
نباشد مگر بى پدر دشمنش
كه يزدان به نيران بسوزد تنش(7)
دل از تيرگيها بدين آب شوى
خداوند امر و خداوند نهى
دُرست اين سخن قول پيغمبر است
ستاينده خاك پاى وصى (ع)
به نزد نبىّ و وصى گير جاى
چنان دان كه خاك پىِ حيدرم
از او خوارتر در جهان زار كى است
كه يزدان به نيران بسوزد تنش(7)
كه يزدان به نيران بسوزد تنش(7)
به دل هر كه بغض على كرد جاى
كه ناپاك زاده بود خصم شاه
اگر چند باشد به ايوان و گاه(8)
ز مادر بود عيب آن تيره راى
اگر چند باشد به ايوان و گاه(8)
اگر چند باشد به ايوان و گاه(8)
كه فردوسى طوسى پاك جفت
نه اين نامه با نام محمود گفت(9) به نام نبىّ و على گفتهامگهرهاى معنى بسى سفتهام
نه اين نامه با نام محمود گفت(9) به نام نبىّ و على گفتهامگهرهاى معنى بسى سفتهام
نه اين نامه با نام محمود گفت(9) به نام نبىّ و على گفتهامگهرهاى معنى بسى سفتهام
نترسم كه دارم ز روشن دلى
شفيعم محمّد، امامم على است
به هر دو جهانم وفىّ و ملى است(10)
به دل مهر آل نبىّ و ولىّ
به هر دو جهانم وفىّ و ملى است(10)
به هر دو جهانم وفىّ و ملى است(10)
مدحت كن و بستاى كسى را كه پيمبر
آن كيست بدين حال و وكه باشد
اين دين هدى را به مثل دايرهاى دان
علم همه عالم به على داد پيمبر
چون ابر بهارى كه دهد سيل به گلزار(11)
بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار
جز شير خداوند جهان، حيدر كرار
پيغمبر ما مركز و حيدر خط پرگار
چون ابر بهارى كه دهد سيل به گلزار(11)
چون ابر بهارى كه دهد سيل به گلزار(11)
فهم كن گر مؤمنى فضل اميرالمؤمنين
فضل آن كس كز پيمبر بگذرى فاضلتر اوست
فضل زين الاصفياء، داماد فخر انبيا
اين نواصب، گر ندانى فضل سر ذوالجلال
«قل تعالوا ندع» بر خوان، ور ندانى گوش دار
«لافتى الا على» بر خوان و تفسيرش بدان
گر نجات خويش خواهى در سفينه نوح شو
دامن اولاد حيدر گير و از طوفان مترس
سيصد و هفتاد سال از وقت پيغمبر گذشت
منبرى كآلوده گشت از پاى مروان و يزيد
مرتضى و آل او با ما چه كردند از جفا
كان همه مقتول و مسمومند و مجروح از جهان
اى كسايى، هيچ مينديش از نواصب و از عدو
تا چنين گويى مناقب، دل چرا دارى حزين؟(12)
فضل حيدر، شير يزدان، مرتضاى پاك دين
فضل آن ركن مسلمانى، امام المتقين
كآفريدش خالق خلق آفرين از آفرين
«آيت قربى» نگه كن و آن «اصحاب اليمين»
لعنت يزدان ببين از «نبتهل» تا«كاذبين»
يا كه گفت و يا كه داند گفت جز روح الامين...
چند باشى چون رهى تو بينواى دل رهين
گرد كشتى گير و بنشان اين فزع اندر پسين...
سير شد منبر ز نام و خوى تكسين و نگين
حق صادق كى شناسد و آن زين العابدين
يا چه خلعت يافتيم از معتصم يا مستعين
وين همه ميمون و منصورند امير الفاسقين
تا چنين گويى مناقب، دل چرا دارى حزين؟(12)
تا چنين گويى مناقب، دل چرا دارى حزين؟(12)
كاين مشكْ بوى عالم وين نوبهار خرم
بيزارم از پياله، وز ارغوان و لاله
دست از جهان بشويم، عز و شرف نجويم
ميراث مصطفى را، فرزند مرتضى را
آن نازش محمد، پيغمبر مؤيّد
آن مير سربريده، در خاك خوابنيده
از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا(13)
بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
ما و خروش ناله كُنجى گرفته مأوا
مدح و غزل نگويم، مقتل كنم تقاضا
مقتول كربلا را، تازه كنم تولا
آن سيد ممجد، شمع و چراغ دنيا
از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا(13)
از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا(13)
تا تاج ولايت على بر سرمه
شكرانه اينكه مير دين حيدرمه
از فضل خدا و منّت(14) مادرمه(15)
هر روج مرا خوشتر و نيكوترمه
از فضل خدا و منّت(14) مادرمه(15)
از فضل خدا و منّت(14) مادرمه(15)
اى اميرالمؤمنين! اى شمع دين! اى بوالحسن!
اى به يك ضربت ربوده جان دشمن در بدن
روى جنات العُلى هرگز نبيند بىخلاف
لايزالى ماند اندر نار با كُم(16)
هر دلى كو مهرت اندر دل ندارد همچو جان
هر دلى كو عشقت اندر جان ندارد مقترن
لايزالى ماند اندر نار با كُم(16)
لايزالى ماند اندر نار با كُم(16)
شو مدينه علم را در جوى، پس در وى خرام
چون همى دانى كه شهر علم را حيدر دَر است
كى روا باشد به ناموس و حِيَل در راه دين
مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد
چون درخت دين به باغ شرع هم حيدر نشاند
جز كتاب الله و عترت، ز احمدِ مرسل نماند
از پس سلطان دين پس چون روا دارى همى
گر همى مؤمن شمارى خويشتن را بايدت
مُهر رزّ جعفرى بر دين جعفر داشتن
تا كى آخر خويشتن چون حلقه بر درداشتن!
خوب نبود غير حيدر مير و مهتر داشتن
ديو را بر مسند قاضى اكبر داشتن
حق حيدر بُردن و دين پيمبر داشتن
باغبانى زشت باشد، جز كه حيدر داشتن
يادگارى كان توان تا روز محشر داشتن
جز على و عترتش، محراب و منبر داشتن
مُهر رزّ جعفرى بر دين جعفر داشتن
مُهر رزّ جعفرى بر دين جعفر داشتن
دين را حرمى است در خراسان
چون كعبه پرآدمى ز هر جاى
هم فرّ فرشته كرده جلوه
... از خاتم انبيا در او تناز
آن بقعه شده به پيش فردوس
آن تربه روضه كرده رضوان
دشوار تو را به محشر آسان
چون عرش پر از فرشته هزمان(17)
هم روح وصى در او به جولان
سيد اوصيا در او جان
آن تربه روضه كرده رضوان
آن تربه روضه كرده رضوان
حبَّذا كربلا و آن تعظيم
تيغها لعلگون ز خون حسين
تاج بر سر نهاده بدكردار
كه از آن تاج خوبتر منشار(19)
كز بهشت آورد به خلق نسيم
چه بود در جهان بتر زين شَين
كه از آن تاج خوبتر منشار(19)
كه از آن تاج خوبتر منشار(19)
به عِلْم همچو على كس نبود در اسلام
سراى شرع نبى را، على ستون بناست
به علم و عصمت و مردى، سؤالها كرديم
قصيدههاى قوامى قيامت سخن است
قواميا تو سراينده دار همچون گل
بر انتظار خروشِ خروس مهدى باش
به عهد سيّد شاهين دلِ عقاب شكار(20)
كه بود مطّلعِ سِر، ز عالِم الأسرار
دگر چه آيد و خيزد، همى ز رنگ و نگار
على چو آب همى آمد از در و ديوار
كه طير باغ بهشت است، جعفر طيّار
فراز گلبن ارواح، بلبل اشعار
به عهد سيّد شاهين دلِ عقاب شكار(20)
به عهد سيّد شاهين دلِ عقاب شكار(20)
پيرايه مردان خدا حيدر كرّار
آن حاجب بار درِ اسرار پيمبر
شاهى شده هَمْگوهر او، احمد مُرْسل
فتّاح درِ خيبر و مفتاح درِ علم
جاندار شه ملّت و جانبخش شب غار(21)
آن هم نسب و هم نَفَس احمد مختار
آن مير دليرِ سِپَه دين جهاندار
شيرى شده همشيره او، جعفر طيّار
جاندار شه ملّت و جانبخش شب غار(21)
جاندار شه ملّت و جانبخش شب غار(21)
عرش اين عرش كسى بود كه در حربِ رسول
آن كه بيش از دگران بود به شمشير و به علم
آن كه معروف بدو شد به جهان روز غدير
آن كه با علم و شجاعت چو قوى داد عطاش
هر خردمند بداند كه بدين وصف على است
معدن علم على بود به تأويل و به تيغ
هر كه از علم على روى بتابد به جفا
مايه خوف و رجا را به على داد خداى
گر شما ناصبيان را بجز او هست امام
نيستم من سپسِ آن كس و دادم به شماش
چون همه عاجز گشتند بدو داد لِواش
وان كه بگزيد و وصىّ كرد نبىّ بر سرماش
وز خداوند ظفر خواست پيمبر به دعاش
به ركوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
چون رسيد اين همه اوصاف به گوش شنواش
مايه جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
چو كر و كور بماند بكند جهل سزاش
تيغ و تأويل على بود همه خوف و رجاش
نيستم من سپسِ آن كس و دادم به شماش
نيستم من سپسِ آن كس و دادم به شماش
مع الاسف بايد گفت: با توجه به اطلاعاتى كه عبدالجليل و فهرست منتجب الدين در اختيار ما گذاشته، مىتوانيم حدس بزنيم كه دهها ديوان شعر فارسى شيعى ديگر هم در قرن ششم در رى و حواشى آن وجود داشته كه از ميان رفته است. منتجب الدين در الفهرست خود نام برخى از شاعران و مداحان اهل بيت را آورده است(23) كه ما هيچ خبر خاصى از آنان نداريم. البته منقبت خوانى تنها در قالب نظم نبوده و بسيارى از مبلغان شيعه، اخبار و فضائل اهلبيت عليهمالسلام را در قالب نثرهاى دلنشين و حتى به سبكهاى داستانى در مراكز عمومى و اجتماعات براى مردم نقل مىكردهاند. مؤلف فضائح الروافض يك سنى متعصب كه از اين محافل برآشفته بوده است، در اين باره مىنويسد: «... و در بازارهاى مناقبخوانان گَنده دهن، فرا داشتهاند كه ما منقبت اميرالمؤمنين مىخوانيم و همه قصيدههاى پسر بنانِ رافضى و امثال او مىخوانند و جمهور روافض جمع مىشوند؛ همه وقيعت صحابه پاك و خلفاى اسلام و غازيان دين است و صفات تنزيه كه خداى راست جلّ جلاله و صفت عصمت كه رسولان خداى راست عليهم السلام و قصّه معجزات كه الاّ پيغمبران خداى را نباشد، شعر كرده مىخوانند و به على ابوطالب مىبندند».(24) وى همچنين مىنويسد: «... و مغازيها مىخوانند كه على را به فرمان خداى تعالى در منجنيق نهاده و به ذات السّلاسل انداختند تا به تنهايى، آن قلعه را كه پنج هزار مرد درو بود، تيغ زدن بِسِتَد و على درِ خيبر، به يك دست بركند، درى كه به صد مرد از جاى خود بجنبانيدندى و به دستى مىداشت تا لشكر، بدان گذر مىكرد و ديگر صحابه از حَسَد بر على بر آن در، آمد و شد مىكردند تا على خسته گردد و عجزش ظاهر گردد».(25) مؤلّف فضائح باز مىنويسد: «رافضيان، اين همه مناقبها بدان خوانند تا عوام الناس و كودكان دگر طوايف را از راه ببرند و فرانمايند كه آنچه على كرد، مقدور آدمى نبوده و صحابه همه، دشمن على بودند». عبدالجليل مىنويسد: «...دروغى ظاهر و بهتانى عظيم است و دليل بر اين آن است كه اگر غرض اين بودى از خواندن مناقب، بايستى كه به قم و كاشان و آبه و بلاد مازندران و سبزوار و ديگر بقاع كه الاّ شيعه نباشند، نخواندندى و معلوم است كه آنجا بيشتر خوانند».(26) اين سخن نشانهاى بر آن است كه اين رسم در تمام مناطق شيعى نشين ايران رواج كامل داشته است. اين يك حقيقت است كه گسترش فضائل اهل بيت در مجموع، تمايل مردم را به سمت تشيّع گسترش مىداد و بر نفوذ سادات و علويان كه شيعيانى اصيل بودند، مىافزود. زمانى كه معتضد عبّاسى خواست تا صحيفهاى در فضائل اهل بيت خوانده شود از شورش سنّيها، هراسى به دل راه نداد؛ امّا وقتى به او گفته شد كه علويان از آن بهره خواهند برد، وحشت كرد و نخواند.(27) سنيان در برابر مبلغان شيعه دست به كار مشابهى زدند. درست همان طور كه سنيان بغداد در برابر مراسم شيعيان براى عاشورا، دسته عزادارى براى جمل و عايشه و مصعب بن زبير به راه انداختند،(28) در رى هم «فضائل خوانانى» را به راه انداختند تا به مقابله با شيعيان پرداخته فضائل مخالفان اهل بيت را منتشر كنند. عبدالجليل در پاسخ نويسنده فضائح الروافض مىنويسد: «عجب است كه اين خواجه بر بازارها، مناقب خوانان را مىبيند كه مناقب مىخوانند و فضايل خوانان را نمىبيند كه بيكار و خاموش نباشند و هر كجا قمّارى خمّارى باشد كه در جهانش بهرهاى نباشد و به حقيقت نه فضل بوبكر داند، نه درجه علىّ شناسد، براى دام نان، بيتى چند در دشنام رافضيان از بر بكرده و در سرمايه گرفته و مسلمانان را دشنام مىدهد و لعنت نا وجه، مىكند و آنچه مىستاند، به خرابات مىبرد و به غنا و زنا مىدهد و بر سبلت قدريان و مجبّران مىخندد و اين قاعده نو نيست كه فضايلى و مناقبى در بازارها فضايل و مناقب خوانند؛ امّا ايشان همه، توحيد و عدل و نبوّت و امامت و شريعت خوانند و اينان همه جبر و تشبيه و لعنت».(29) او همچنين در جاى ديگرى در باره محتواى فضائل خوانى اهل سنّت مىنويسد: «... و چنان است كه متعصّبان بنىاميّه و مروانيان، بعد از قتل حسين با فضيلت و منقبت علىّ طاقت نمىداشتند. جماعتى خارجيان از بقيّت سيف على و گروهى بددينان را به هم جمع كردند تا مغازيهاى دروغ و حكايات بىاصل، وضع كردند در حق رستم و سرخاب [سهراب] و اسفنديار و كاووس و زال و غير ايشان و خوانندگان را بر مربّعات اسواق [ چهارسوها [مُمَكَّن(30) كردند تا مىخوانند تا ردّ باشد بر شجاعت و فضل اميرالمؤمنين و هنوز اين بدعت باقى مانده است كه به اتفاقِ امّتِ مصطفى، مدح گبركان خواندن بدعت و ضلالت است. خواجه اگر منقبت علىّ از مناقب خوانان نمىتواند شنيد، بايد بدان هنگامهها مىرود به زير طاق باجگر و صحراى درِ غايش».(31) نويسنده فضائح الروافض گويا از منقبت خوانان، دل پرى داشته است. وى در ادامه باز هم مىنويسد: «در بَيرانهها(32)، جمع شوند و مناقب خوانند.» رازى به دفاع آورده كه: «پندارى نديده و نشنيده است كه مناقب خوانان در قطب روده و به رشته نرصه و سر بليسان و مسجد عتيق، همان خوانند كه به درِ زاد مهران و مصلحگاه».(33) اما در قرن هفتم و هشتم و نهم، شعر مدح و ستايش نسبت به ائمه در ميان شيعيان ايران، بسيار اوج گرفت. به يقين بسيارى از اين اشعار از ميان رفته است، اما همين اندازه كه باقى مانده، نشانه گستردگى آن است. مع الاسف هنوز در باره شعر فارسى شيعه در ميان سالهاى 600 تا 900 تحقيق جدى صورت نگرفته و ديوانهاى برجا مانده يا چاپ نشده و يا تحليل درستى در باره آنها ارائه نشده است. با اين حال در سالهاى اخير شاهد تلاشهايى براى معرفى شاعران اين دوره و نشر ديوانهاى آنان بودهايم. از برخى از اين شاعران يا هيچگونه شعرى برجا نمانده و يا تنها ابياتى در تذكرهها، جُنگها و كشكولها درج شده است. يكى از شاعران اين عهد، سيف فرغانى است كه در مرثيه امام حسين عليهالسلام چنين سروده است:
اى قوم در اين عزا بگرييد
با اين دل مرده خنده تا چند
فرزند رسول را بكشتند
از خون جگر سرشك سازيد
در گريه سخن نكو نيايد
من مىگويم، شما بگرييد(34)
بر كشته كربلا بگرييد
امروز در اين عزا بگرييد
از بهر خداى را بگرييد
بهر دل مصطفا بگرييد
من مىگويم، شما بگرييد(34)
من مىگويم، شما بگرييد(34)
بادا هزار بار فزونتر سلام حق
مشتاق حضرت توام اى سيد شهيد
حقا كه هستم از دل و از جان غلام حق
بر تو اَيا غريب خراسان امام حق
حقا كه هستم از دل و از جان غلام حق
حقا كه هستم از دل و از جان غلام حق
اى ز خاك آستانت قدسيان را آبروى
برده چون خاك بهشت از باد جان افزاى تو
سقف مرفوعت پناه بيت معمورست از آن
در جوار خاك پاكت هر زمان روح الامين
به خضِر گويدكه دست از چشمه حيوانبشوى
وز نسيم روضهات دارالجنان را رنگ و بوى
جاهِ آبِ خضر و نار موسوى را آبروى
طاق چوگان شكلت از ميدان گردون برد گوى
به خضِر گويدكه دست از چشمه حيوانبشوى
به خضِر گويدكه دست از چشمه حيوانبشوى
چهره درخشان شعر ستايش، شيخ حسن كاشى (م بعد از 708) است كه ميرزا عبدالله افندى نقش وى را در رواج تشيع در ايران در رديف علامه حلى و محقق كركى ياد كرده است.(37) از وى اشعار زيادى برجا مانده و بسيارى از اين اشعار نه در ايران بلكه در ميان شيعيان افغانستان بيش از ايرانيان محبوب واقع شده و مورد استفاده قرار گرفته است. نويسنده اين سطور كتاب تاريخ محمدى او را كه مشتمل بر اشعار وى در شرح حال امامان معصوم عليهمالسلام است به چاپ رسانده و در مقدمه آن به تفصيل در باره شرح حال او سخن گفته است. همچنين ديوان وى در مجموعه شماره 7594 كتابخانه مجلس شوراى اسلامى نگهدارى مىشود كه مع الاسف تاكنون به چاپ نرسيده و بخشى از اشعارش در همين گزيده حاضر آمده است. از مشهورترين اشعار كاشى، هفتبند اوست كه سرمنشأ سرايش بسيارى از اشعار ستايش اهلبيت عليهمالسلام پس از وى بوده و خود از اشعار بسيار رايج در محافل شيعى تا دوره صفوى بوده است. تنها به ارائه بند اول اين قصيده كه محتواى آن فضائل مسلّم روايت شده در حق اميرمؤمنان عليهالسلام است بسنده مىكنيم: السلام اى سايهات خورشيد رب العالمين آفتاب عزّ و تمكين، آسمان(38) داد و دين معنى هر چهار دفتر، خواجه هر هشت خلدداور هر شش جهت اعظم اميرالمؤمنين عالم علم لدنّى(39)، شهسوار(40) لَوْ كُشِفناصر حق، نفس پيغمبر، امام راستين مقصد تنزيلِ بلّغ، مركز اسرار غيبمقطع يتلوه شاهد، مطلع حبل المتين صورت معنىِ فطرت، منبع(41) ايجاد حقسرّ نسل آل آدم(42)، نفس خيرالمرسلين صاحب يوفون بالنذر، آفتاب انّماقرّة العين لعمرك نازش روح الامين درجهان از روى(43) حشمت(44) چونجهانى درجهاندر زمين از روى رفعت آسمانى بر زمين حاجب(45) ديوان امرت، موسى دريا شكافپردهدار بام خضرت، عيسى گردون نشين از عطاى دست فيّاض تو دريا مستفيضوز رياض نزهت طبع تو رضوان خوشه چين ناشنيده از زمان مهد تا باقى عمربىرضاى حق ز تو حرفى كرام الكاتبين نقشبند كاف و نون از روز فطرت تاكنونناكشيده چون مه رخسار تو نقش نگين مثل تو چون شبه(46) ايزد در همه حالى محالور بود ممكن نه الاّ رحمة للعالمين هر كه مدّاحش خدا همدم رسول الله بودگر كسى همتاش باشد(47) هم رسول الله بود شعر وى در ستايش امام رضا عليهالسلام هم از اشعار بىمانند اوست:
دوش چون دور شب تيره به پايان آمد
چشم جان از دم مشكين صبا روشن شد
چه عجب بوى بهشت از دم بادى كه در او
شرف خاك خراسان همه دانى كه زچيست؟
مشهد پاك معلاّى امام معصوم
آن كه خاكش ز شرف افسر كيوان آمد(48)
نوبت زمزمه مرغ سحر خوان آمد
گويى از مصر، نسيمى سوى كنعان آمد
اثرى از شرف خاك خراسان آمد
زانكه در خطه او روضه رضوان آمد
آن كه خاكش ز شرف افسر كيوان آمد(48)
آن كه خاكش ز شرف افسر كيوان آمد(48)
چاكر و مداح اهل بيت شو زيرا كه نيست
اندر اين كار است پير و مرشد ما جبرييل
هست از روى ارادت فرض بر اهل زمين
آن جماعت را كه ايزد بر زبان جبرييل
گر كسى مداحى ايشان كند از جان قبول
در همه جا مىرسد فخرش بر اصناف جهان
هيچ كارى بهتر از مداحى اين خاندان
كو به وحى آورد مدح از كردگار غيب دان
پيروى كردن كلامى را كه آمد زآسمان
از ره تعظيم و عزت گفت وصف مدحشان
در همه جا مىرسد فخرش بر اصناف جهان
در همه جا مىرسد فخرش بر اصناف جهان
اگر چند شهنامه نغز و خوش است
«على نامه» خواند خداوند هوش
ندارد خرد سوى شهنامه گوش(51)
ز مغز دروغ است از آن دلكش است
ندارد خرد سوى شهنامه گوش(51)
ندارد خرد سوى شهنامه گوش(51)
اى پسر قصه مجاز مخوان
چند خوانى كتاب شهنامه
چند ازين ذكر وامق و عذرا
چند خوانى تو ويس و رامين را
چند گويى حديث ز رستم زال
ذكر گبران و اهل استوران
گه مرادست پارسى خوانت
هست اخبار مصطفاى امين
همچنان عزّ و مرتضاى گزين(52)
الحذر الحذر زخواندن آن
ياد كن زود زين گنه نامه
ياد كن نيز خالق خود را
قصه فاسقان بى دين را
لعب و بيهوده دروغ محال
چند خوانى تو بر مسلمانان
تا بود انس و راحت جانت
همچنان عزّ و مرتضاى گزين(52)
همچنان عزّ و مرتضاى گزين(52)
بعد احمد ز كه جويم ره اخلاص و صواب
در تنش تا رمقى مانده كمتر گيرد
پاك و يك رنگ ره احمد و حيدر گيرد
تا عيان مملكت اسلام سراسر گيرد
چون ز اشعار على نسخه و دفتر گيرد
چون ز اشعار على نسخه و دفتر گيرد
تا به محشر سرم از زيب وى افسر گيرد
مؤمن آن است كى بى شك ره تزوير و دروغ
يا چو نصرت ز ميان، خلوت و عزلت طلبد
بشكند نصرت رازى سپه بدعت و كفر
بر همه مُلْك و مَلَك نعره زنان فخر كند
چون ز اشعار على نسخه و دفتر گيرد
هژبر معركه دينِ مصطفى على است
اگر تو ميل به بهمان و بر فلان دارى
خدا گواه و محمد كه نصرت رازى
بذين ... و بذان سرش مدّعا على است
وصىّ احمد مختار مرتضا على است
همان فلان كس و بهمان تو را، مرا على است
بذين ... و بذان سرش مدّعا على است
بذين ... و بذان سرش مدّعا على است
شهريارى كو امامت ز ايزد جبّار داشت
آن على، كاسيابانى ز يثرب دُلْدُلَش
برد در يكشببهكاشان چون عدو راخوارداشت
خون و اندام و روان از احمد مختار داشت
برد در يكشببهكاشان چون عدو راخوارداشت
برد در يكشببهكاشان چون عدو راخوارداشت
شهنشهى كه به حق «قل تعالوا» افسر داشت
چو احمد قرشى از ميان كرانه گزيد
امام دين و ولىّ عهد خويش حيدر داشت
تهمتنى كى هزاران چون سام چاكر داشت
امام دين و ولىّ عهد خويش حيدر داشت
امام دين و ولىّ عهد خويش حيدر داشت
خنك روان ابولؤلؤ شجاع زمان
اساس داس وى اندر سراى كون و فساد
به ضربتى كه زد آن مرد پاك دين در آس
مدام صورت عيش و نشاط و كام و مراد
خداى عزوجل شيعه را مخمر داشت
كه بر سراى نبوت رسوم قنبر داشت
قرار دين خداى و نبى سراسر داشت
اساس شاذى آل نبى معمّر داشت
خداى عزوجل شيعه را مخمر داشت
خداى عزوجل شيعه را مخمر داشت
شهريارى كو امامت ز ايزد جبّار داشت
چون كلامش محض حكمت بود بىشك لاجرم
ماهى بحرِ محيط حق شد از روز الست
مصطفى چون بود امير ملكت دارالبقا!
چون ز قرب ليلة الاسرى محمد بازگشت
چون انيس و صاحب سرّ خدا آمد على
دوستى با كردگار و انس با ايمان گرفت
مؤمن آن باشد كه او را گيرد اندر دين امام
تا على بود اندرين عالم سجود بت نكرد
روز هيجا بسته گردن عمروبن معدى كرب
آن عليى كز يقين پاك و ايمان تمام
در سراى سينه توحيد و علوم انبار داشت
خون و اندام و روان از احمد مختار داشت
بر دهان كفر و بدعت از حكم مسمار داشت
درس احكام لدنى جمله زان تكرار شد
مرتضى را بر ديار و ملك خود معمار داشت
مرتضى را مستعد و محرم اسرار داشت
روز محشر قسمت جنّات عدن و نار داشت
دشمنى با اين جهان غرّه غدّار داشت
كو امامت در غدير از ايزد جبّار داشت
از بت و بتخانه و نرد و مغنّى عار داشت
جز على ديگر كسى اين پايه در ادوار داشت
در سراى سينه توحيد و علوم انبار داشت
در سراى سينه توحيد و علوم انبار داشت
آن كس منم كى آل نبى را ثنا كنم
راهى كه نهى كرد پيغمبر بدان شدن
از مهر و از محبت زهرا و مرتضا
گر اقتدا به آل زيادست مر تو را
آلزياد را كه به نفرين حق ردند
بعد نبىّ سزاى امامت على بود
من خر نِيَم كه روى سوى ناسزا كنم
بر دوستان احمد و حيدر دعا كنم
آن راه را و رهبر آن ره رها كنم
هر صبحدم نگاه سوى هَلْ اَتى كنم
من اقتدا هميشه به آل عبا كنم
از اعتقاد، لعنت بىمنتها كنم
من خر نِيَم كه روى سوى ناسزا كنم
من خر نِيَم كه روى سوى ناسزا كنم
اندر عراق حمزه كوچك منم كه هست
زاد و مقام من به ورامين از آن بود
در بند سيم و زر نيم و شاعرى و شعر
مداحى از براى شه اوصيا كنم
زادى كه در قيامه به دفع بلا كنم
تا سور دشمنان على چون عزا كنم
مداحى از براى شه اوصيا كنم
مداحى از براى شه اوصيا كنم
صراط المستقيم اندر حق اوست
بخوان از آلعمران قل تعالوا
به صبحى بخوان انا فتحنا
ضُحى را با اَلَم نَشْرح چو خوانى
به هر بيتى تو را بيتى است فردا
على گفت و نبى گفت و خدا گفت
اگر انعمت انعمت ورا گفت...
كه وى در حق آن فرّخ لقا گفت
كه حق در حق آن بدرالدُّجى گفت
بدان تا حق چرا گفت و كرا گفت
على گفت و نبى گفت و خدا گفت
على گفت و نبى گفت و خدا گفت
منم زجان و روان چاكر حسن و حسين
دو آفتاب هدى افتخار و زين زَمن
دو آفتاب هدى افتخار و زين زَمن
دو آفتاب هدى افتخار و زين زَمن
دلى كه نيست درو مهر شُبَّر و شُبَّير
دلم به حبّ حسين و حسن چنان نازد
هواى مهر حسين و حسن ز قول رسول
اگر به خاك برم مهر و شوق ايشان را
براى زينت دين زَين عابدين بگزيد
ز بعد موسى كاظم على خلافت كرد
خداى عزوجل ذات حجّة العالم
عدوى آل نبى هيچ واقفى تا كيست
ستمگرى كه سراپاى دين مشمّر داشت
مخوانش دل كه بود سنگ سخت يا آهن
كه قوم موسى عمران به وادى ايمن
به روز حشر بود دافع بلا و محن
شود لحدگه تاريك بر دلم روشن
پس از امامت باقر خليفه جعفر داشت
پس از تقى و نقى دين امام عسكر داشت
امان مؤمن و مسمار چشم كافر داشت
ستمگرى كه سراپاى دين مشمّر داشت
ستمگرى كه سراپاى دين مشمّر داشت
اى مسلمانان بجز حيدر ز بعد مصطفى
يا زنى مانند زهرا دختر خيرالبشر
يا دو فرزندان معصومان چو شبّير و شبر
حبّذا روح شريف پاك زين العابدين
صادق و كاظم امام و پس على موسى الرضا
عسكرى را دان امام و خوش به جنّت در خرام
كردگارش برگزيد و دين بدو تفويض كرد
ناصبى پنداشت تا آل از نبى يكسو كند
حاصل خود آن شقى در راه دين پندار داشت
كيست آن كو در قيامت كوثر و انهار داشت
يا برادر در جنان چون جعفر طيّار داشت
كز ولاشان حور عين در جنّت استظهار داشت
بعد ازو باقر كه علم و زهد و استغفار داشت
پس تقى، ديگر نقى كو حكم بر احرار داشت
چند اگر صاحب زمان در ملك غيبت دار داشت
زانك او در علم و حكمت سنت كرّار داشت
حاصل خود آن شقى در راه دين پندار داشت
حاصل خود آن شقى در راه دين پندار داشت
اى نور چشم احمد مختار يا حسين
نازد هميشه حمزه كوچك به مدح تو
مدح تو را شدست خريدار يا حسين
اى يادگار حيدر كرار يا حسين
مدح تو را شدست خريدار يا حسين
مدح تو را شدست خريدار يا حسين
طرف جانب از علوم و از عمل پر كن مدام
گر همىخواهىخلاصخويشازين غرقابجهل
دين اهل البيت دار و مهر آل طاهرين
خواه در كاشان نشين و خواه در رستاق خشت
كاسهپر بايد تو خواه از چينوخواه از مرودشت
حبّ اهل البيت جو، يعنى جناب چار و هشت
خواه در كاشان نشين و خواه در رستاق خشت
خواه در كاشان نشين و خواه در رستاق خشت
شير خدا و ابن عم مصطفا على است
بهر نجات آخرت از فضل ايزدى
ورد شهاب در گه و بيگاه يا على است(56)
روح بتول و خسرو آل عبا على است
ورد شهاب در گه و بيگاه يا على است(56)
ورد شهاب در گه و بيگاه يا على است(56)
پيش از آن كين چارطاق هفت منظر كردهاند
سنبل گيسوى مشك افشان عنبربيز او
غير حيدر مقتداى خود ندانند اهلدين
جز ولايش حق نخواهد در قيامت هيچ چيز
منصب شغل امامت با ولايت اى ولى
صورت رويش چو شد باب معانى را بيان
از «سلونى» تا «اقيلونى» خردمندان دهر
فرق و تمييز و فضيلت بىحد و مرّ كردهاند
فرض بر ارواح انسان حبّ حيدر كردهاند
رشك بازار عبير و مشك و عنبر كردهاند
چون كلام الله را از صدق باور كردهاند
زانكه از مهرش گل آدم مخمّر كردهاند
تا ابد اندر ازل بر وى مقرّر كردهاند
آيتى از سورت او چار دفتر كردهاند
فرق و تمييز و فضيلت بىحد و مرّ كردهاند
فرق و تمييز و فضيلت بىحد و مرّ كردهاند
طريق چارده معصوم گير اگر خواهى
مطيع و پيرو اين قوم شو كه در همه باب
به فقر و فاقه سليمى منال و شِكْوه مكن
چه التفات به ملك و به مال آن كس را
حديث من همه مدح على و آل بود
به مدح آلمحمد هميشه خوشحالم
چهخوشتراست ازاين در جهان زهىخوشحال
ره نجات و نجات از ضلالت جهال
طريق اهل نجات اين بود به استدلال
تو را كه بحر طبيعت پر از درّ است و لآل
كه چون تو درگه آلمحمدست مآل
كه نيست بهتر از اين قول از جميع مقال
چهخوشتراست ازاين در جهان زهىخوشحال
چهخوشتراست ازاين در جهان زهىخوشحال
در اين باره از ابن يمين طغرايى فريومدى (م 769) شاعر سربداران هم مىتوان ياد كرد كه در فريومد خراسان و در پناه سربداران مىزيست. ديوان وى هم مشتمل بر اشعار ستايشى نسبت به امامان است و از آن جمله قصيدهاى است كه در ستايش على بن موسى الرضا عليهماالسلام سروده است:
قرّة العين نبىّ فرزند دلبند وصى
مقتداى شرق و غرب و پيشواى برّ و بحر
هست مخدوم بحق اهل جهان را بهر آنك
هست سلطان خراسان نى چه گفتم زينهار
بر سر، بر هفت اقليم و دو عالم پادشاست(58)
مظهر الطاف ايزد فخر اصحاب عباست
خود چنين باشد كسى كو نور پاك مصطفاست
وارث آن است كورا بر جهان حق ولاست
بر سر، بر هفت اقليم و دو عالم پادشاست(58)
بر سر، بر هفت اقليم و دو عالم پادشاست(58)
ناله قُمْرى به گلستان و باغ
صلّ على سيّدنا المصطفى(60)
صلّ على سيّدنا المصطفى(60)
صلّ على سيّدنا المصطفى(60)
دست در فتراك آل مصطفى بايد زدن
تا به كى طبل ارادت مىزنى زير گليم
عصمت از حب على چون مست گشتى دم بدم
تا قيامت گرد اين گلشن نوا بايد زدن(64)
هر دو عالم را به همت پشت پا بايد زدن
بعد از اين كوس محبت بر ملا بايد زدن
تا قيامت گرد اين گلشن نوا بايد زدن(64)
تا قيامت گرد اين گلشن نوا بايد زدن(64)
به شب زبان من و مدح اهل بيت رسول
به روز دست من و كسب شغل ما يحتاج
به روز دست من و كسب شغل ما يحتاج
به روز دست من و كسب شغل ما يحتاج
يا امير المؤمنين روى من و خاك درت
در پناه دولتت دارم اميد سايهاى
برنتابد روى مهر از خاك اين در آفتاب
اى تو مولى المؤمنين مولاى ابن حسام
زآسمان آفرينش از تو بهتر آفتاب
من كه باشم اى تو را مولا و چاكر آفتاب
اى كه شهرستان علم مصطفى را در تويى
كان همايون آستان دارد شرف بر آفتاب
بعد پيغمبر به نسبت بر كسى ديگر نتافت
چون بتابد گرم بر صحراى محشر آفتاب
من كه باشم اى تو را مولا و چاكر آفتاب
من كه باشم اى تو را مولا و چاكر آفتاب
فى كتاب منظوم بزرگى با عنوان خاوران نامه(67) دارد كه شرح غزوات امام على عليهالسلام به سبك داستانى است كه مىتوان از آن تحت عنوان حماسههاى دينى ياد كرد. وى در اين اثر از جنگهاى امام على عليهالسلام همراه مالك اشتر و ابوالمحجن با قباد پادشاه خاور زمين و كسان ديگرى مانند تهماسب شاه و برخى از ديوان و اژدهايان ياد كرده است. ابن حسام اين اثر را در سال 830 ق سروده است.(68) اين زمان، زمانى است كه قصههاى زيادى در باره ابومسلم هم ساخته شده و قصه خوانان به ويژه در خراسان آنها را مىخواندند.(69) طبعا بجز مسئله سرگرمى مردمان عادى، اين قصهها به نوعى منتقل كننده بخشى از ارزشهاى تاريخى ومذهبى خاص بود. حلقه بعد از ابن حسام خوسفى تا صفويه، نظام استرآبادى (م 911) است كه ديوان وى هم سرشار از اشعار مناقب اهل بيت عليهمالسلام مىباشد. اين خطى است كه شيعيان از قرن پنجم براى طراحى يك علىنامه بزرگ ريختند و بدين وسيله مىخواستند تا به جاى قهرمانان ملى ايران باستان، نام امام على عليهالسلام را جاودانه سازند. گذشت كه مجموعه اشعارى با عنوان علىنامه از قرن پنجم به دست آمده است كه استاد محمدرضا شفيعى كدكنى ضمن مقالهاى در نشريه دانشكده ادبيات مشهد آن را معرفى كردند.(70) دامنه شعر منقبتى در قرن هشتم و نهم تا اندازهاى است كه انسان به راحتى مىتواند دلايل توفيق بعدى صفويان را در نشر تشيع در ايران درك كند. در واقع صفويان بر موجى سوار شدند كه مداحان شيعه در سراسر ايران به راه انداخته بودند. در انتها بايد بيفزاييم، يكى از نخستين كسانى كه شعر شيعى فارسى را براى ما به صورت تاريخى گزارش كرده است، قاضى نورالله شوشترى است كه بخشى از كتاب پرارج خود يعنى مجالس المؤمنين را به شاعران شيعه اختصاص داده و از اين رهگذر شمارى از قصايد مناقبيان قرون پيش از خود را براى ما حفظ كرده است. در حال حاضر بسيارى از ديوانهاى شاعران اين قرون به چاپ رسيده و با مراجعه به آنها مىتوان بخشى از اشعارى را كه آنان در منقبت اهل بيت عليهمالسلام سرودهاند مرور كرد؛ اما در اين باره بايد يادآور شد كه اولاً بسيارى از اين ديوانها ناقص چاپ شده و نياز به مراجعه مجدد به نسخههاى خطى است تا تكميل شود و ثانيا ديوانها و مجموعههاى بسيارى از اين شاعران به چاپ نرسيده است. در اين صورت لازم است تا همتى براى نشر اين آثار صورت پذيرد. به علاوه، اشعار پراكنده شاعرانى كه ديوانى از آنان برجا نمانده، هنوز در مجموعهها فراوان است. در سالهاى اخير در بخش منقبت، مرحوم احمد احمدى بيرجندى تلاش درخورى از خود نشان داد و چندين مجموعه از مناقب علوى و فاطمى و رضوى و غيره را در بنياد پژوهشهاى اسلامى به چاپ رسانده، شمارى از اين اشعار را منتشر كرد. اما جغرافياى درياى منقبت خوانى به قدرى وسيع و گسترده است كه همچنان تلاش تلاشگران پركارى را مىطلبد تا با حوصله در ميان نسخ خطى كاوش كرده، گوهرها و جواهرات فراوانى كه وجود دارد بيابند و به دست چاپ بسپارند.
1ـ بنگريد به: احمد بن عبدالله المهزى (م 257)، شعر ابىطالب و اخباره، قم، مؤسسة البعثة، 1414 ق. 2ـ در باره منابع شعر حسان بنگريد به: شعراء الغدير، بيروت، مؤسسة الغدير، 1999 م، ج 1، ص 51 ـ 49 3ـ الاغانى، ج 7، ص 250؛ به نقل از: شعراء الغدير، ج 1، ص 187 . 4ـ الاغانى، ج 20، ص 132 ـ 163؛ به نقل از: شعراء الغدير، ج 1، ص 271 . 5ـ اخيرا بر اساس همان كتاب، انتشارات الغدير كتاب سه جلدى شعراء الغدير را به چاپ رسانده است. 6ـ نصيرالدين ابوالرشيد عبدالجليل قزوينى رازى، نقض، تصحيح مير جلال الدين محدّث، تهران، انجمن آثار ملى، 1358 ش، ص 232 ـ 231. اين ابيات در حديقة الحقيقه، صفحه 261 آمده است. 7ـ بنگريد به: تاريخ طبرستان ابن اسفنديار، ج 2، ص 23؛ مجالس المؤمنين، تهران، اسلاميه، 1354، ج 2، ص 593 . 8ـ قاضى نوراللّه شوشترى، مجالس المؤمنين ص 598 . 9ـ همان، ج 2، ص 605؛ تاريخ ادبيات ايران، تهران، فردوسى، 1373، ج 1، ص 480 . 10ـ مجالس المؤمنين، ج 2، ص 601 . 11ـ محمّد امين رياحى، كسائى مروزى؛ زندگى، انديشه و شعر او، تهران، توس، 1368، ص 77 . 12ـ كسايى مروزى، ص 88 ـ 86 . 13ـ همان، ص 67 ـ 59 . 14ـ نسخه بدل: پاكى. 15ـ مجمل فصيحى، بخش دوم، ص 163؛ قصران، ج1، ص 577 . 16ـ نوعى خار. 17ـ مخفّف: هر زمان. 18ـ احمدى بيرجندى، «تابش تشيع بر فراز خاوران»، مجله طلايه، سال اول، ش 2، ص 13؛ همو ، مدايح رضوى در شعر فارسى، ص 29-27. 19ـ حديقة الحقيقة و شريعة الطريقه، ص 270 . 20ـ ديوان قوامى، تصحيح ميرجلال الدين محدث، تهران، 1334، ص 123 ـ 122. 21ـ ديوان قوامى، صفحه 168 جاندار به معناى محافظ آمده است. 22ـ ديوان ناصر خسرو، تصحيح مجتبى مينوى، مهدى محقق، تهران، 1365، ص 276. 23ـ الفهرست، چاپ محدث ارموى و سمامى، قم، كتابخانه مرعشى، ص 42، 79، 80 و 85 (در اين صفحات از مداحان نام برده است). 24ـ نقض، ص 65. 25ـ همان، ص 67. 26ـ همان، ص 77. 27ـ مجالس المؤمنين، ج 2، ص 283. 28ـ شذرات الذهب، ج 3، ص 130 ؛ البداية والنهاية، ج 11، ص 326 ـ 325 و ص 275 (حوادث سال 375)؛ الكامل، ج 9، ص 155. 29ـ نقض، ص 65. 30ـ پابرجا كرده شده. 31ـ نقض، ص 67. 32ـ ويرانهها. 33ـ نقض، ص 74. 34ـ ديوان سيف فرغانى، ص 176. 35ـ مصطفوى، آثار تاريخى طهران، انجمن آثار ملى، ص 302. 36ـ «قديمىترين تركيببند در ستايش بارگاه امام رضا عليهالسلام » مشكوة، زمستان 1364، ش 9، ص 157. 37ـ رياض العلماء، ج 1، ص 308. 38ـ در مجالس المؤمنين (ج 2، ص 628) آفتاب آمده است. 39ـ سلونى. 40ـ در مجالس: راز دار. 41ـ در مجالس: معنى. و در نسخه ديگر: باعث. 42ـ در مجالس: سر اصل نسل آدم. 43ـ راه. 44ـ در مجالس: حكمت. 45ـ صاحب. 46ـ مثل تو ناورده ايزد... 47ـ در مجالس: همتاش جويى. 48ـ مجالس المؤمنين، ج 2، ص 634. 49ـ غرّا خوان كسى است كه مناقب را به نثر مىخواند. 50ـ ملا حسين كاشفى، فتوت نامه سلطانى، تصحيح محمد جعفر محجوب، تهران، 1350، ص 281 ـ 280. 51ـ بنگريد به: مجله دانشكده ادبيات دانشگاه فردوسى مشهد، پاييز و زمستان 1379، ص 430. 52ـ تاريخ محمدى، قم، 1379 ش، ص 159. 53ـ بنگريد به: ايرج افشار، مجموعه كمينه، تهران، چاپخانه فردين، 1354، ص 187 ـ 172. 54ـ همان، ص 178. 55ـ مجموعه كمينه، ص 180-178. 56ـ همان، ص 183. 57ـ نسخهاى از ديوان وى به شماره 7594 در كتابخانه مجلس موجود است. 58ـ مدايح رضوى در شعر فارسى، ص 33. 59ـ تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ص 209. 60ـ ديوان امير شاهى، تهران، 1348 ش، ص 106. 61ـ تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ص 56. 62ـ مدايح رضوى، ص 38. 63ـ همان، ص 39. نمونههاى ديگر از اين دوره در همان منبع آمده است. 64ـ تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ص 289. صفا به درستى اشاره كرده است كه شاعر در اين اشعار اشاره به تقيه خود كرده كه به دليل حضورش در دربار تيمورى مجبور به آن بود. 65ـ منسوب به خوسف در 35 كيلومترى جنوب غربى بيرجند. 66ـ ديوان محمد بن حسام خوسفى، مشهد، 1366 ش، ص 91. 67ـ اين اثر به صورت فاكسيميل (عكسى) و با تصاوير و نقاشيهاى زيبايى كه از قرن نهم به جا مانده، به تازگى (1381) و در قطع رحلى توسط سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى به چاپ رسيده است. 68ـ بنگريد به: تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ص 317. 69ـ بنگريد به: مؤيد ثابتى، تاريخ نيشابور، تهران، 1355 ش، ص 90 ـ 89. 70ـ مجله دانشكده ادبيات دانشگاه فردوسى مشهد، پاييز و زمستان 1379.