شکوه از شکوه بازگشت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شکوه از شکوه بازگشت - نسخه متنی

بابک والی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

((مقاله وارده))

شكوه از ((شكوه بازگشت))

بابك والى

كارگردان: سيروس مقدم

فيلمنامه: ناصر شاملو

مدير فيلمبردارى: اصغر رفيعى جم

موسيقى متن: پرهام پرواس

بازيگران: جمشيد مشايخى,

داريوش مودبيان و...

خلاصه داستان:

دكتر راستين از سوى مقامات پزشكى به خط مقدم جبهه براى مداواى مجروحين اعزام مى شود. همسر وى كه تازه عروس و حامله است از او مى خواهد كه به اين ماموريت نرود يا لااقل طبق قرارشان بگذارد بعد از تولد فرزند, اما چون حمله وسيع و سرنوشت ساز است, مرد خارج از عهد و پيمان زندگيشان به جبهه مى رود.

در اين فاصله زن كه خود تحقيقى در باب ايران شناسى دارد تلاش مى كند كه به هر شكل شده كتابش را بچاپ برساند.

كودك متولد مى شود و بعد از چندى خبر كشته شدن مرد را براى همسرش مىآورند. زن تنها با خاطرات گذشته و دلمشغولى هايى كه از دوران نامزدى داشته خود را سرگرم مى كند. از طرفى اطرافيان در صدد مى باشند كه زن را به جوانى كه تازه از فرنگ آمده شوهر بدهند كه با مخالفت او روبرو مى شوند. در پايان شاهديم كه دكتر در حالى كه در يكى از عمليات پايش را از دست داده با چوبهاى زير بغل از قطار پياده مى شود و چشم و دل خانواده را روشن مى كند.

فيلمى بسيار سطحى و خسته كننده با اينكه مدت زمان آن بيش از 75دقيقه نيست اما همين زمان كوتاه براىتماشاگرش,بسيارآزاردهنده است.قصه هيچگونه گره اى يا پيچى ندارد و حتى بدور از هرگونه نقطه تعليق تا تماشاگر را در يك حالت انتظار قرار بدهد در حاليكه اين اولين و ساده ترين درس فيلمنامه نويسى است. فيلم روايتى است بشيوه ابتدائى اش يعنى شخصيت پردازيهاى فيلم كه نه با بازى و احيانا درگيرى كه با حرف بيان مى شود. به ياد آوريم صحنه چاپخانه را وقتى كه ليلى (افسانه بايگان) براى چاپ كتابش به آنجا مراجعه مى كند و شناسنامه آدمها را با ديالوگ بيان مى كند. پايان فيلم هم با يك اتفاق رخ مى دهد كه آنهم تماشاچى از قبل, همه چيز را بدرستى حدس زده است و ديگر نيازى به اين همه سوز و گدازها نيست. فيلم مانند غذاى مصرف شده ايست كه بزور نعنا و پياز داغ مى خواهند به تماشاگرش بخورانند. براى مثال ((پلانهاى شمعهاى بيشمار روشن, كبوتر خانه بالاى شهر, غروب سى وسه پل, چراغانى درختها و نورافشانى حجله ها در هاله اى از مه, نماهاى موازى جنگ و خواب ليلى در كنار گهواره بچه اش توام با رعد و برق و نماهاى نقطه نظرى كه بازگو كننده ذهنيات و خاطرات شيرين ليلى است كه بشكل وسيعتر و زيبا ترش را در فيلم دستفروش ((مخملباف)) ديده ايم.)) هيچ تحولى در شخصيت ها نمى بينيم.

آمها بالاتفاق مثبت هستند فقط مادر مرتضى است كه ساز ناكوك مى زند و نسبت به ليلى حسادت به خرج مى دهد كه دليلش هم بر ما معلوم نشد و در پايان هم مشخص نشد كه اين زن حسود و شوهر فرصت طلبش چه شدند.

شخصيت ديگر فيلم آقاى قوام پدر خانواده كه ايفاى نقش آن را مشايخى عهده دار است چه كاره است كه اينهمه تجملات و عتيقه هاى جورواجور در خانه اش وجود دارد.

ما نمى گوييم كه زيبايى بد است. اما صرف استفاده كردن از زيبايى بخاطر خود زيبايى آنهم بدون هيچ دليل و منطقى يكى از اساسى ترين ضعفهاى كار فيلمساز بشمار مى رود.

بهر حال ما از قوام نه كارى ديديم و نه توانستيم شغلى از او جستجو كنيم. قوام مردى عاطل و باطل كه فقط مى خورد, مى خوابد و بى جهت و با جهت همه را نصيحت مى كند.

شخصيت ديگر فيلم دكتر راستين (رسول توكلى) باسمه اى و كليشه ايست, بازيهايش فريبنده و اغراقآميز است. بياد آوريم صحنه هاى آغازين فيلم در بيمارستان هنگام حمل بيمار با برانكارد و يا در اطاق عمل جراحى و يا هنگاميكه با حركت آهسته خود را روى جسد يك شهيد مى اندازد و دستهاى كمك طلبش بسوى ليلى دراز است و يا پلانهاى نقطه نظرى ليلى كه دكتر از ذهنش مى گذارد و همچنين صحنه هاى خداحافظى اش.

اصولا اين نوع بازيها بيشتر براى خود نمايى است نه هنرمندى.

شخصيت ديگر فيلم مرتضى (مصطفى راد) مانند يك برچسب ناگهان به فيلم زورى مى چسبانند از كجا آمد؟ ((ما كه خارج بودنش را احساس نكرديم)) و يا اينكه به چه دليل از بچگى در آن خانه عتيقه زده كذايى بزرگ شده و اصلا چه وابستگى با آنها دارد در حالى كه مادر مرتضى كه به روايت كلفت آقاى قوام نامش صغراست خصومتى ديرينه دارد. آيا فيلمساز يا فيلمنامه نويس غرب گرايى و پشت پا زدن به ستنها را با نام عوض كردن مثلا (صغرا تبديل به ژيلا يا كتى شود مى بينند) و با اين تمهيد هم مى بينيم كه كارى از پيش نمى برند زيرا تمام اينها با حرف بسنده شده اشت.

چرا دلمشغولى آدمهاى فيلم, به ليلى و بچه اش مى باشند؟ مگر آنها كار و زندگى ندارند؟ يا فقط تمام مشكلات دنيا خلاصه شده در اين دو نفر در حالى كه سرتاسر فيلم جنگ و بمباران است و اتفاقا به تنها چيزى كه فكر نمى كنند همين جنگ است.

زن فيلم شكوه بازگشت, زن جامعه ما نيست او فقط يك مشكل دارد و آن چگونه چاپ شدن كتاب تحقيقى ايران شناسى اش است و يا داشتن احساسى غليظ به شوهرش, ليلى كه با بازى ((اگزژره)) افسانه بايگان بر پرده عريض و طويل سينما نقش بسته گويا رشته تحصيلى اش شناخت ارزشهاى سنتى ميهن است; رشته اى كه تناسب تنگاتنگى با مردم و جامعه اش دارد كه از قضا او بى خبر از اطراف خود است. زيرا او فقرا بخشيده, درد گرسنگى را نمى داند, كمبودها را احساس نكرده, در بستر بيمارى نيفتاده و خلاصه هر آنچه كه براى يك زن معمولى, عادى است و براى او مصيبت زا بوقوع نه پيوسته. چنان زنى با چنان رشته تحصيلى اى بايد تمام وجود در خدمت جامعه و مردمش باشد نه اينكه مدام خيالپرداز و در نبود شوهر ماتمزده و يا گوشه عزلت گزيند. مگر او تنها زنى بوده است كه شوهرش به جبهه رفته بود, بودند چه بسيار زنان كه شوهرانشان به جبهه رفتند و خود مرد زندگى بودند و يكه و تنها در برابر ناملايمات ايستادگى كردند و پشت خم نكردند و هرگز زانوى غم بغل نزدند زن فيلم شكوه بازگشت وقتى ناآگاه باين مسائل باشد بايد هم از هميت و غيرت بدور باشد. او از تنهايى كه خود براى خودساخته و سرتاسر فيلم را پر ساخته و تماشاگر را خسته و كسل نموده مرثيه سرايى مى كند و تلاش هم نمى كند كه در بسته اى را

بروى خود باز كند. زن فيلم احساس مى كند كه همه غمهاى عالم بسر او ريخته است و احساس

مى نمايد كه همه اميدها قطع گشته و درها برويش بسته شده است در حالى كه در مقابل چنان تجملاتى (بياد آوريم صحنه جشن تولدى كه با آن عظمت براى پسرش تدارك مى بيند) خود را در رخوت و تنبلى غرق كرده است او در طول زندگيش كه شوهرش به جبهه مى رود و بر مى گردد هيچ كارى نمى كند و مدام چون دايره بدور خود مى چرخد و فكر مى كند. گاهى هم در رابطه با كتابش قدمى بر مى دارد. آنهم براى خودنمايى در فاميل.

اشكال اصلى از فيلمنامه است. طبق آمارى كه ماهنامه فيلم در سال گذشته داده بود ناصر شاملو از 32طرح فيلمى كه به وزارت ارشاد ارسال داشته فقط يك مورد آنهم مشروط, قبول شد و بقيه رد گرديده بود باين معنى كه اين نويسنده مدعى مقام اول را در جدول تنظيمى مردودين ماهنامه بدست آورده بود.

حال مى خواهيم بدانيم كه چه نيازى است اين همه امكانات و نيرو و پول را خرج كنيد و نوشته اى را دست بگيريد كه بچنين فاجعه اى برسيد. فيلمنامه اى با آن ديالوگهاى خيلى سطحى و ابتدايى راجع به زندگى, مرگ, طبيعت و آن قطعه ((آينه)) كه بنظر ميرسد برداشتى از يكى از شعرهاى روز است. از نويسنده بايد پرسيد اين كدام نشاط و سروريست كه به ليلى دست مى دهد وقتى در تعزيه گروه اشقيا زن سفيد پوشى كه بنظر مى رسد خود اوست مورد تازيانه و شكنجه قرار مى دهند؟ چه چيزى را او مى بيند و لذت مى برد؟ راستى چه نيازى است باين گنده گويى ها؟ و خود بزرگ بينى ها؟ شعارهاى هميشگى, عشقى جاودانى كه اميد بدهد, مقاومت در برابر بلايا و يا حديث نفس مرغ عشق و قفس (صحنه اى كه دكتر به جبهه اعزام مى شود و قوام محو تماشاى مرغ عشق داخل قفس مى شود) كه اين يك سمبل و نماد قديمى و كهنه شده ايست. ثابت شده است وقتى فيلمنامه نويسى در باب حقيقت زندگى كم بياورد و نتواند شخصيت پردازى درستى انجام بدهد هر لحظه از قصه اش را شتكى به شعارها و پند و اندرزها مى زند تا كمبود مافات را جبران كند و اى دريغ كه بد از بدتر مى شود. نمى دانيم اين چه رسمى است كه هميشه شخصيت اول فيلم بايد جدا از بقيه آنهم در يك نماى دور كه مثلا نقطه تعليقى باشد براى تماشاچى ((صحنه پايانى فيلم در ايستگاه راه آهن)) كه آدمى را ياد فيلمهاى وسترن سرجيو لئونه مى اندازد.

مگر اين مرد سواى ديگر مردان رزمنده است و يا خانواده اش جدا از خانواده هاى ديگر است. اين كدام شكوهى بود كه نه احساس شد و نه به آن پرداخته شد. خانواده اى را مى بينيم كه شادى و يادرگيريشان فقط براى خود و نصيب خودشان است و هيچ كارى به ديگران ندارند. خود را شريك غمها و دردهاى جامعه نمى كنند اما جيره خوار شادى جامعه هستند. در پايان,

تاسف ما از آقاى مشايخى است كه با آن هنر بازيگريش فيلمهايى چون (كمال الملك, پدر بزرگ, خانه عنكبوت, گلهاى داودى و...) خود را با شركت در اين فيلمها و آن سريالها((پيك سحر, بيا تا گل برافشانيم)) لطمه اى جبران ناپذير به كارنامه هنرى خود وارد نموده است.

/ 1