روح تمدن اسلامى و دانش كلام جديد - روح تمدن اسلامی و دانش کلام جدید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روح تمدن اسلامی و دانش کلام جدید - نسخه متنی

عبدالله عروی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روح تمدن اسلامى و دانش كلام جديد

عبدالله عروى

ترجمه محمدمهدى خلجيپرسش از روح هر تمدنى از تمدنهاى انسانى با دشواريهاى معرفتى و روش‏شناختى بسيار پيچيده‏اى روبه‏روست. پيشتر در مقاله‏اى درباره روش‏شناسى استاد فون گرونه بام، (1) اين مساله را به پيش‏شرطهاى ويژه‏اى پيوند داده‏ام كه پاره‏اى از آنها را ياد مى‏كنم:

نخست: مساله روح تمدن از چارچوب تاريخ واقعه‏نگار بيرون مى‏رود، زيرا تاريخنگار نه نيازى به طرح آن دارد و نه مى‏تواند آن را پاسخ دهد.

دوم: اين انسان‏شناسى است كه به مفهوم روح تمدن نياز دارد تا در مقام دانشى مستقل پديد آيد. درست‏به همين خاطر است كه آن را به گونه‏اى مكانيستى از همان تمدنى كه مورد پژوهش اوست، وام مى‏گيرد. بر اين پايه، ايستار سنت، جامه «تقليد» مى‏پوشد و بى‏كمترين نقدى، سنتى را در پرتو سنتى ديگر، كه كمتر از آن ذهنى ( subjective) و دلبخواهى نيست، تاويل مى‏كند.

سوم: پرداختن به مساله روح تمدن، به ضرورت به تاسيس دانش كلام جديد مى‏انجامد. براى اين كه اين دانش نوپديد در ميان تمدنهاى ديگر مفهوم افتد ناگزير بايد به شرطهاى ويژه‏اى كه پس از اين شرح خواهم داد تن بسپارد.

اكنون هر يك از اين سه نقطه را خواهيم گسترد:

الف. انديشمند سنتى و خاورشناس

انديشمند سنتى اسلامى و خاورشناس، هريك براى پرسش «روح تمدن اسلامى چيست؟» پاسخى جداگانه دارند. اين دو پاسخ در كجا با همديگر اتفاق و اختلاف دارند؟

انديشه سنتى اسلامى از دو پيش‏فرض آغاز مى‏كند:

نخست: نفى تكامل در آنچه به عقيده، يعنى روح، تعلق دارد و اين روشن است; اسلام در هر زمان و مكانى ثابت است. انديشه سنتى فرض مى‏گيرد كه درون‏مايه نمادها در گذر نسلها و به‏رغم تفاوتهاى زبانى و جنسى و محيطى... يگانه است و اين فرضى است كه راهى براى توجيه و حجت‏مندى آن نيست.

دوم: همسانى ميان عقيده و رفتار و نظام‏مندى اجتماعى و سرگذشت تاريخى; يعنى معناهايى كه واژه‏هاى عقيده بر آن دلالت مى‏كنند و بنا به فرض دگرگونى نمى‏پذيرند، بطور خودكار و كلى در رفتار روزانه افراد و در نظام‏منديها و ساماندهيها و در نتايج اعمال جمعى بيرون و درون دارالاسلام حلول مى‏كنند. گاه در دوره‏اى از دوره‏ها اين همسانى و سازگارى تحقق مى‏يابد، ولى به سبب الهام ربانى، همچنان كه در روزگار رسالت محمدى روى داد. جز آن كه انديشمند سنتى، كه با اوضاع به گونه‏اى داد و ستد مى‏كند كه گويى الهام همچنان در كار و كنش است، آشكارا از اين شرط ياد نمى‏كند.

ولى خاورشناسان كه از روش انسان‏شناسى فرهنگى تاثيرپذيرند، دو پيش‏فرض دارند:

نخست: راه و روند تكامل، درون‏مايه عقيده‏اى را كه به اصل محافظت‏شده از سوى ماعت‏بى‏اعتناست، كشف مى‏كند; درون‏مايه‏اى كه به رهيافت عمومى‏اى كه تاويل گران عقيده در گذر سده‏ها به آن راه رفته‏اند، توجه مى‏كند. براى انديشمند سنتى اسلامى، سنت آن چيزى است كه در اصل دعوت آمده و هرگز دگوگون نشده است; و براى خاورشناس، سنت آن چيزى است كه در گذر تكامل تاريخى تجلى كرده است.

دوم: عقيده، عاملى است كه امكانات انسانى را در تمدن انسانى محدود مى‏كند. بر اين پايه، عقيده و اخلاق و نظام سياسى و بيان هنرى و آفرينش فكرى و... با هم سازگار و همسانند. هرچه با عقيده ناسازگار باشد چونان كوششى ناكام و ناتمام مى‏نمايد.

اختلاف انديشمند سنتى و خاورشناس در اين است كه اولى در برابر اصل مى‏ايستد، (و از اين امر تجاهل مى‏كند كه خود اوست كه در هر دوره‏اى از ادوار تاريخ آن اصل را تاويل مى‏كند)، و دومى در پيشگاه فرجام تاريخ مى‏ايستد، (و از اين امر تجاهل مى‏كند كه خود اوست كه تكامل را به گونه‏اى قسرى ايستانده است) بنابراين هريك از اين دو، خطاى خاص خود را مرتكب مى‏شوند، و هر دو در خطاى سومى شريكند و آن، پيش‏فرض مطابقت انديشه با واقعيت‏يا عقيده با تاريخ است. مؤمن سنتى مطابقت را پيش‏فرض مى‏گيرد و انسان‏شناس، دانش نوين خود را بر آن پايه استوار مى‏سازد. هيچ يك از اين دو نمى‏توانند به گونه‏اى عينى و به گونه‏اى كه تاريخنگار را بدان الزام كنند، بر آن برهان بسازند.

به ديده تاريخنگار واقعيت زمانى همان داده نخستين است; و اين همواره گسترده‏تر از هر انديشه‏اى است كه ممكن است از آن استخراج شود. حال، شرايط و احوال هرچه باشد.

ب. ايستار تاريخنگار

تاريخنگار به مقتضاى روش خود در پژوهش رويدادها، از آغاز سه چيز را رد و رفض مى‏كند:

1. برابرى تاريخ با انديشه‏اى كه از آن مى‏سازيم:

2. اسطوره اصل كه انديشمند سنتى بر آن تكيه مى‏كند.

3. آرمان شهر فرجام تكامل كه خاورشناس انسان‏شناس بر آن تاكيد مى‏ورزد.

تاريخنگار، به ضرورت ميان اين سطوح تمايز مى‏نهد: تاريخ واقعه‏نگار، ساختارهاى اجتماعى و سياسى، رفتار و عقيده. هر سطحى، امكانات سطح پس از خود را محدود مى‏كند. گاه دومى در نخستين تاثير مى‏نهد، و نمى‏تواند همه دگرگونيهاى آن را تفسير كند، چرا كه اولى است كه دومى را در دامان خود مى‏پرورد. چندان روا نيست كه همه رويدادهاى تاريخى را به ساختار تفسير كنيم و يا ساختار را به رفتار و يا رفتار را به عقيده تنها. در اين حالت است كه بروشنى مساله پيوند مفاهيم سه‏گانه يادشده در عنوان اين مقاله روح، تمدن، اسلام آشكار مى‏شود; پيوند درونى آنها با هم از يك سو، و پيوند هريك از اينها با مفهوم تاريخ از سويى ديگر.

تاريخنگار از تمدن اسلامى سخن مى‏گويد، ولى تنها [به معناى] اصطلاحى [آن]، و مراد از تمدن اسلامى مجموعه مظاهر مادى، علمى، هنرى، اجتماعى و... است كه در بخشى از آن سرزمين‏هايى كه دعوت دين اسلام را پذيرا بوده شكوفا شده است. ولى پيوند اين مظاهر با عقيده اسلامى، چيزى است كه تاريخنگاران در آن اختلافى شديد كرده‏اند و بيشترشان آن را يكسره فرو نهاده‏اند.

گاه گفته مى‏شود: نظر شما درباره تاريخنگاران غربى كه هنوز در روح تمدن روم و تمدن نوزايش و تمدن دوران ميانه كاوش مى‏كنند، چيست؟

ملاحظه نخست اين است كه اين تمدنها «طبعا در چشم غربيان‏» تاريخ واحدى به شمار مى‏آيند. ملاحظه دوم اين است كه تاريخنگارانى كه اين پژوهشها را انجام مى‏دهند، از پيشروان تاريخ تطبيقى و انسان‏شناسى فرهنگى هستند. آنها حق دارند كه تمدن اسلامى را همچون تمدن روم و يونان پايان يافته بينگارند و آن را حلقه‏اى از حلقه‏هاى تاريخ عمومى، كه به نظر آنها تاريخى واحد است، قرار دهند. آيا مسلمانان نيز با آنان همراى هستند؟ اين پرسشى است كه در سطح معرفتى روى مى‏كند.

براى تاريخنگار اسلامى رواست كه روح تمدن اموى يا فاطمى يا موحدى را بپژوهد، همچنان كه براى او رواست كه همه تمدنهاى انسانى را، پس از قرار دادن آنها در چشم‏انداز ويژه‏شان، پژوهش كند. ولى براى او كاوش درباره روح تمدن اسلامى، در حالى كه اسلام را دين فطرت مى‏انگارد يعنى آن را منوط به تمدن معينى نمى‏داند و باور دارد كه تمدنى كه در دارالاسلام شكفته شد، اگر نگوييم در همه، در بيشتر مظاهر آن اسلامى نبود دشوار است. تنها ايستار فقيهان را درباره دولت‏ياد مى‏كنيم: چه زمانى دولت، اسلامى بود؟ اين پرسشى سخت است كه هرگز تاريخنگاران بر آن اتفاق نكرده‏اند.

ج. دانش كلام جديد

ملاحظات پيشين بدين معنا نيست كه پرسش از روح تمدن اسلامى، احمقانه يا بيهوده است. بل معناى آن تنها اين است كه كسى كه اين پرسش را درمى‏افكند، با تاريخ واقعه‏نگار وداع مى‏گويد و در آستانه دانش كلام مى‏ايستد. اگر آن را به گونه‏اى سنتى پاسخ گويد، متكلمى سنتى است و اگر به شروطى كه پس از اين ياد مى‏كنيم تن بسپارد، دانش كلام را نو ساخته است. آنچه دانش كلام را از تاريخ متمايز مى‏گرداند اين است كه محدود به دو مرز است: مرز فرضيه‏ها و مرز مناظره.

مرز نخست‏به زمانى كه متكلم در آن زيست مى‏كند، تعلق دارد; از اين نظر كه شمار راه‏حلهاى ممكن براى هر مشكل، در هر عهدى محدود است. دوره‏هايى هست كه بر دو سوى مناظره توزيع مى‏شود و هر يك از مناظره‏كنندگان، ناگزير جامه يك عصر را مى‏پوشند. هنگامى كه به مقايسه‏هايى كه نويسندگان نامبردار در دوره‏هاى پياپى انجام داده‏اند (ابن‏حزم، نيكولا دكوزا، ماسينيون و...)، باز مى‏گرديم، بروشنى مى‏بينيم كه ادوارى كه بر فرقه‏هاى اسلامى و فرقه‏هاى مسيحى توزيع شده‏اند به تناسب اختلاف امكاناتى كه در دوران زمانى معينى مجال داده شده است، تفاوت دارند.

مرز دوم به منطق مناظره وابسته است، منطقى كه بطور خودكار به تاكيد و تكيه بر مظاهر تعارض، و فروگذارى مظاهر تشابه و همسانى برمى‏انگيزد. مسلمانى را كه روياروى مسيحى است تصور مى‏كنيم. او طبعا در برابر حلول (تثليث)، جانب تعالى (توحيد) را مى‏گيرد. در اين هنگام، بحق مى‏گوييم كه روح اسلام يعنى پديده مميزه باور داشت اسلامى تعالى است. ولى بايد فراموش نكنيم كه منطق مناظره (2) است كه ما را به فروگذارى هر پديده حلولى‏اى در اسلام و بدعت انگاشتن آن برانگيخته است. اگر مقام، مقام معارضه با بودايى يا كنفسيوسى بود، چه بسا ويژگى اسلام در رهيافت ديگرى براى ما آشكار مى‏شد.

نقشى كه اسلام در زمان معينى مى‏گيرد، و روح اسلامى حقيقى را در آن مى‏بينيم، از دو سو محدود است: از سوى دشمنان موجود و از سوى هويت دشمن اصلى. امروزه هركس در مساله روح تمدن اسلامى كاوش مى‏كند، به‏رغم آن، اين دو مرز را با هم مى‏پذيرد. شمار محدودى از نشانه‏هاى تمايز در دسترس اوست كه او از آن ميان نشانه‏اى را برمى‏گزيند كه نماد هويت او باشد. او حق دارد كه باور يابد كه روح ثابت و دايم اسلام را كشف كرده، ولى اين اعتقادى است ذهنى كه راهى براى تحميل آن بر تاريخنگار نيست.

گفتيم كه امروزه روز، متكلم گاه سخن دانشمندان گذشته را تكرار مى‏كند و گاه به نوآورى دست مى‏زند. شرط نوسازى آن است كه دو مرز پيشگفته را بپذيرد. اين پذيرش سه پيامد دارد:

نخست: پذيرش موضوع، يعنى رفتار و جامعه و تاريخ. بايد به موضوع فى حد ذاته نگريسته شود نه از خلال ايمان فردى. به سخن ديگر بايد پذيرفت كه امروزه اسلام در جهان، بل در دارالاسلام نيز، غريب افتاده است. بى‏اين باور، انديشه، واقع‏نگرانه نخواهد بود و مكالمه با ديگرى نيز روى نخواهد داد.

دوم: ابداع نظريه ايمان، به معناى پى افكندن نردبانى براى مراتب ايمان كه از مجموعه ادوار ممكن گذر كند. اين براى فراگيرى باورهاى ديگرى كه نمى‏توان نسبت‏به آن تجاهل كرد ضرورى است.

سوم: كشف منطق جنبشهاى اصلاحى پيشين، يعنى تاويل تاويلهاى سنتى.

اينها شروط واقع‏باورى، مكالمه با ديگرى، دوام، استمرار و پيوستگى هستند. اگر متكلمى امروزه به آنها بى‏اعتنا باشد ديگرى او را صاحب عقيده‏اى گسسته از هم و طبيعى خواهد انگاشت و او تمثل مرتبه‏اى از مراتب ايمان آن ديگرى خواهد شد.

خلاصه:

تاريخنگار هرچه را كه به اصطلاح، تمدن اسلامى مى‏نامد توصيف، و در صورت امكان تعليل مى‏كند. و در غياب معيارى اجماعى، از او خواسته نمى‏شود كه ميان آنچه، در تمدن ياد شده، اسلامى است و آنچه اسلامى نيست تمايز نهد. ولى چه بسا تاريخنگار در مقام فرد، روح تمدن اسلامى را فرض مى‏گيرد و گاه با نتايجى كه متكلمان بدان درمى‏رسند موافقت مى‏كند، ولى در مقام تاريخنگار نمى‏تواند عينيت روح مفروض را اثبات كند و آنچه اين روح را به مظاهر تمدن مورد پژوهش، پيوند مى‏دهد به گونه‏اى برهانى تبيين كند.

تاريخنگار حق دارد كه روش خود را رها كند و بدل به متكلم گردد، به شرط آن كه اين را آشكارا به خواننده خود اعلام كند و اجتهادهاى كلامى خود را در جامه اكتشافهاى تاريخى نفروشد.

دوست دارم اگر برايم ممكن باشد در اينجا بايستم. ولى مى‏دانم كه جنبش فعال فكرى‏اى وجود دارد كه مى‏خواهد هويت تمدن اسلامى را در برابر ديگر تمدنها مرزبندى كند. باور دارم كه اين جنبش همه شروط پيشگفته را رعايت نمى‏كند ولى شتابان به سوى هدف آرمانى و مطلوب پيش مى‏تازد.

مفاهيمى كه گرد اين جنبش چرخ مى‏خورند، به گمان من، چهارند: فطرت، عدل، تنزيه و مكارم الاخلاق.

اينها مجموعه‏اى از ارزشها هستند كه از نظر رفتارى، ذوقى و فكرى، پاره‏اى از آنها با پاره‏اى ديگر پيوند دارند، مسلمان را از نامسلمان تمايز مى‏بخشند و جامعه مسلمانان نمى‏گويم جامعه اسلامى را از جوامع ديگر ويژه مى‏گردانند. اين ارزشها ثابت هستند و در چشم‏انداز زمانى كنونى راهى براى برگذشتن از آنها ديده نمى‏شود، اوضاع اجتماعى موجود هرچه مى‏خواهد باشد.

آيا همه مظاهر تمدنى را كه به اصطلاح اسلامى مى ناميم و همه رويدادهاى تاريخى را كه اسلامى مى‏خوانيم، مى‏توان با اين ارزشها تعليل كرد؟ روشن است كه اين ناممكن است.

من آنچه را كه متكلم نو درباره روح تمدن اسلامى مى‏گويد تاكيد مى‏كنم، بل در مقام يك فرد، استنتاجهاى او را تاييد مى‏كنم. ولى سخن او محدود به وضعيت كنونى است: وضعيت تمدن اسلامى و وضعيت تمدنهايى كه مسلمانان آنها را رقيب خود مى‏دانند. سخن او سخنى است كه هويت مسلمانان كنونى را آشكار مى‏كند نه هويت مسلمانان گذشته يا آينده را.


العروي، عبدالله. ثقافتنا في ضوء التاريخ. المركز الثقافي العربى. الطبعة الثالثه 1992. بيروت.

اين مقاله، يكى از مقالات كتاب «فرهنگ ما در پرتو تاريخ‏» نوشته دكتر عبدالله عروى، انديشمند نامبردار جهان عرب است. ويژگيهاى كتاب‏شناختى اين كتاب بدين قرار است:

1. ر.ك: عبدالله عروي، العرب والفكر التاريخى، بيروت، دارالحقيقة، 1980 الطبعة الثالثه، ص‏103 به بعد.

2. مقايسه كنيد با مفهوم هم قطبى در مقاله «حول نظرية كلدوزفتس‏» ص‏91، فى: ثقافتنا فى ضوء التاريخ.

/ 1