در ذيل عنوان ياد شده، دو تن از استادان و فرهيختگان حوزه و دانشگاه، به پنجسؤال مجله نقد و نظر درباره «كلام در روزگار ما» پاسخ دادهاند. خواننده در اين اقتراح پاسخهاى دانشوران ذيل را خواهد خواند: صادق لاريجانى(استاد حوزه علميه); مصطفى ملكيان(استاد حوزه علميه و دانشگاه). 1 نقد و نظر: تعريف شما از «علم كلام» چيست؟ و آيا براى اين علم هويتى ممتاز و مستقل از هويت فلسفه قائليد؟ اگر بلى، ربط و نسبت اين دو حوزه معرفتى را چگونه مىبينيد؟ لاريجانى: قبل از اين كه تعريفى از «علم كلام» به عمل آوريم، بايد تعريفى از خود «علم» به دست دهيم تا در چارچوب آن، خصوص علم كلام هم تعريف شود. گرچه وارد شدن به اين حيطه، تا حدى ما را از بحث اصلى دور مىسازد، اما از طرح اجمالى آن گزيرى نيست. در باب ماهيت علوم و تمايز آنها، سه نظر عمده در آثار حكيمان و اصوليان اين ديار يافت مىشود: 1. تمايز به موضوعات 2.تمايز به اغراض 3.تمايز به نفس مركبات اعتبارى. در ذيل، هريك از اين سه نظريه را به اختصار تمام طرح مىكنيم و سپس به خصوص «علم كلام» مىپردازيم. اما قبل از همه اينها، ذكر اين نكته ضرورى است كه در همه بحثهاى آتى مقصود از علم «مجموعهاى از مسائل» است. در هر سه نظريه فوق نيز اين نكته مفروغعنه است كه علم متشكل از مجموعهاى از مسائل است كه بنحوى گرد هم جمع آمدهاند. اما به علوم به نحو ديگرى هم مىتوان نگريست: مىتوان علوم را همچون رودى جارى در عمود زمان پنداشت كه داراى فراز و نشيبهاى خاص خود است. در اين نگاه، صحيح و سقيم هر دو جزء علمند و اصلا علم به عنوان مجموعهاى از مسائل ديده نمىشود بلكه بيشتر به نوعى فعاليتشبيه است تا نفس مسائل. علم، در اينجا، به فعاليت عالمان اطلاق مىشود. برخى گمان كردهاند كه تنها اين نگاه به علوم، صحيح است و نگاه مقطعى مساله محور، نگاه درستى نيست(عبدالكريم سروش، قبض و بسط تئوريك شريعت، مؤسسه صراط، چاپ دوم،17). اين سخن، به گمان ما، نادرست است، كما اين كه منحصر ساختن علوم به مجموعه مسائل هم نگاه انحصارطلبانهاى است و هيچ دليلى ندارد. اگر نيك به مساله نگريسته شود، مكشوف خواهد شد كه اين نزاع اصلا نزاع درستى نيست و اين دو نگاه، نه دو نگاه متعارض و بديل و رقيب، بلكه دو نگاه مكمل يكديگرند; به اين معنا كه در بررسى پارهاى از آثار، بايد نگاه مساله محور مطرح باشد و در پارهاى از آثار ديگر، نگاه تاريخى و سيال. تفصيل اين مطلب را بايد در جاى ديگرى جست. در هر صورت، بنا به ادلهاى كه اكنون جاى طرح آن نيست، در بحث ذيل مقصود از علم مجموعهاى از مسائل است، منتهى بحثبر سر آن است كه تمايز اين علوم به چيست، و مسائل هر علم چگونه گرد هم جمع آمدهاند.
تمايز علوم: نظريه اول
اين نظريه، تمايز علوم را به موضوعات مىداند. هر علمى متشكل از مجموعهاى از مسائل است كه محمولات آنها از عوارض ذاتيه موضوع علمند. موضوع علم، موضوع مسائل آن علم را نيز تشكيل مىدهد ولو به اين كه كلىاى باشد كه بر انواع تحتخويش، صادق است. براساس اين نظريه، گرد آمدن عدهاى از مسائل تحتيك موضوع واحد، اختيارى و قراردادى نيست و به اهداف مدون هم كارى ندارد. بلكه برخاسته از يك رابطه تكوينى و طبيعى بين محمولات مسائل و موضوعات آنها و در نهايت موضوع علم است. اين نظريه در آن واحد به هر دو سؤال پاسخ مىدهد: هم توضيح مىدهد كه مسائل درون يك علم چه رابطهاى با هم دارند و چگونه با هم جمع شدهاند، و هم توضيح مىدهد كه چگونه يك علم از علم ديگر متمايز مىشود: اين، اختلاف موضوعات و اختلاف عوارض ذاتيه آنهاست كه چنين تمايزى را پديد مىآورد. اين نظريه با مشكلاتى جدى مواجه است كه از جمله مهمترين آنها، اين است كه چرا در مواردى كه نوعى سلسله مراتب در موضوعات وجود دارد يكى را به عنوان موضوع، اختيار مىكنيد و اعم يا اخص از آنها را بعنوان موضوع قلمداد نمىكنيد. براى مثال، اگر موضوع نحو، كلمه و كلام است و موضوع يك باب خاص آن، فاعل است، چرا همين فاعل را موضوع يك علم قرار نمىدهيد و همين طور موضوع ابواب ديگر را. مشكل ديگر آن است كه بسيارى از عوارض ذاتيه موضوعات علوم نمىتوانند عوارض ذاتيه موضوع علم باشند، چون موضوع علم، اعم از آنهاست. و عارض ذاتى خاص، غالبا عارض ذاتى عام نيست. در دفع هر دو مشكل فوق، چارههايى انديشيده شده است، ولى عموما موفق نبودهاند(شيخ محمد حسين اصفهانى، نهاية الدراية فى شرح الكفاية، مؤسسه آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث ج1، ص2127).
نظريه دوم
به لحاظ مشكلاتى كه در بالا مطرح شد، پارهاى از حكيمان و اصوليان، تمايز علوم را به اغراض دانستهاند. هر علمى متشكل از مجموعه مسائلى است كه داراى غرضى واحد هستند، و اختلاف علوم به اختلاف اين اغراض است( براى مثال بنگريد به: ملا محمد كاظم خراسانى، كفاية الاصول، ج1، ص5). براى مثال، علم اصول متشكل از مسائل و مباحثى است كه به كار استنباط احكام كلى شرعى از منابع دينى مىآيند. آنچه اين مسائل و مباحث را تحتيك عنوان واحد در مىآورد، همانا هدف واحد و مشترك «استنباط حكم» است. و همين طور در ساير علوم. به نظر مىرسد كه مشكلى نظير آنچه در تمايز علوم به موضوعات، مطرح شده است، در اينجا هم قابل طرح است و آن اين كه اغراض هم داراى سلسله مراتبند: يك غرض عامتر است و غرض ديگر خاصتر. چرا از ميان اين همه از اغراض طولى يكى را به عنوان موضوع علم قلمداد مىكنيد و ديگرى را نه. به عنوان مثال، طبعا از طرح مباحث «حجج» در علم اصول غرضى داريد، چرا اين غرض را معيار يك علم مستقل به نام «حجج» قرار نمىدهيد. دوم آن كه، لازمه نظريه فوق اين است كه اگر دو دسته مسائل كاملا مختلف بيابيم كه غرضى واحد بر آنها مترتب شود، بايد يك علم محسوب شوند، در حالى كه ارتكاز ما چنين وحدتى را نمىپذيرد. و همين طور اگر بر يك دسته مسائل، دو غرض مختلف بار شود، بايد همين دسته مسائل را، عينا، دو علم بدانيم، چون دو غرض مختلف بر آن مترتب مىشود، كه اين هم كاملا خلاف ارتكاز است.