سيد على مير موسوى مقدمه 1. سطح بالاى مشاركتسياسى از جمله شاخصهاى مهم توسعه سياسى بوده و در مقابل آن بىتفاوتى سياسى قرار دارد. از نظر كسانى كه رخدادهاى سياسى جوامع را تابع الگويى خاص كه در فرهنگ جامعه ريشه دارد مىشمارند بالا بودن سطح مشاركتسياسى مبتنى بر وجود فرهنگ سياسى مشاركتى است. بر اين اساس بررسى فرايند توسعه سياسى در جوامع اسلامى مسبوق به پژوهش پيرامون رابطه مبانى دينى و فرهنگ مذكور مىباشد. سؤالاتى كه در اين باره مطرح است را اين گونه مىتوان ذكر نمود. التزام به معارف دينى و شريعت اسلام چه الگويى از مشاركتسياسى را برمىتابد؟ با قبول امكان برداشتهاى مختلف از تعاليم اسلام، كدام يك از وجوه ممكن برداشتهاى دينى با فرهنگ سياسى مشاركتى سازگارتر به نظر مىرسد؟ 2. با توجه به سؤالات فوق روشن مىگردد كه پرداختن به موضوع از دو منظر ممكن است. اول: اين ديدگاه، كه مىتوان آن را «تاريخىتطبيقى» ناميد، بر اين مفروض استوار است كه در نظام سياسى «مدينه» كه در صدر اسلام توسط مسلمانان و به رهبرى پيامبر اكرم(ص) تاسيس گرديد الگويى از مشاركت وجود داشته است. اين الگو نه تنها با مبانى كلامى و فقهى اسلام ناسازگارى نداشته بلكه شايد براساس آن بنياد شده است. از سوى ديگر تحولات بوجود آمده در دوره ميانه (1) موجب گرديد تا انديشه سياسى اسلام بر محور اقتدارگرايى شكل گرفته و عناصر مشاركتى موجود در آن به فراموشى سپرده شود. اكنون بر دلسوزان تفكر ناب اسلامى شايسته و بايسته است تا با مطالعه تاريخ اسلام و سيره رهبران معصوم و بالاخص پيامبر اكرم و همچنين مسلمانان عصر تشريع به استخراج و استنباط آن الگو پرداخته و شاخصهاى آن را يافته و برحسب مقتضيات زمان و مكان جامعه كنونى آن را تفسير و با شرايط فعلى تطبيق دهند. امتياز پژوهشى كه بر اين طريق صورت پذيرد آن است كه بجاى اسلامى كردن پديدههاى امروزى، الگويى اسلامى را براى جامعه كنونى، عرضه مىدارد كه خاستگاه آن در منابع و متون اسلامى و سيره نبوى است. در عين حال بعيد نيست كه در تطبيق آن گرفتار سليقهگرايى شويم به علاوه در صورتى كه شاخصهاى فرهنگ مشاركتى در جريان تبادل فرهنگى به جامعه اسلامى چنان راه يافته باشد كه ضرورت انطباق مبانى دينى را بدنبال آورد. انتخاب اين روش چندان قرين به توفيق به نظر نمىرسد. دوم: مفروض اين ديدگاه اين است كه مشاركتسياسى مولودى است كه در غرب متولد شد و در دامان مدرنيته پرورش يافت و مبتنى بر نگرش اومانيستى به انسان و جهان است و از طريق رويارويىها و تبادلات فرهنگى برخى از خصوصيات شكلى و ظاهرى آن به جوامع اسلامى راه يافته است. بدين سان فرهنگ سياسى مشاركتى نيز كه عمدتا غربى است تا حدودى يكى از مقتضيات عصر حاضر مىباشد و از اين حيث در فرايند توسعه سياسى جوامع اسلامى يك ضرورت است نه يك انتخاب. حيات اجتماعى اسلام نيز مرهون آن است كه تفسيرى سازگار با اين امر از آن ارائه گردد. بنابراين لازم استبا مطالعه شاخصهاى فرهنگ مشاركتى، آنها را از منظر مبانى دينى مورد ارزيابى قرار داده و در آشتى بين آن دو بكوشيم. اين به معناى كم بها دادن به تعاليم دين در قبال نيازها و ضرورتهاى زمانه نبوده بلكه به منظور بارور كردن عناصر مثبت چنين فرهنگى در بوته برداشتهاى مختلفى كه از آن تعاليم ممكن است صورت مىگيرد. 3. در نوشتار حاضر هدف آن است كه با نگاهى بيرونى به معارف دينى اثبات كنيم شاخصهاى فرهنگ مشاركتى با هر نوع قرائتى از دين سازگارى نداشته و تنها براساس برخى از آنها قابل تحقق مىباشد. بدين منظور پس از توصيف اين شاخصها كه در بخش اول صورت مىپذيرد، به بررسى وجوه قابل جمع از معرفت دينى با آنها مىپردازيم.
فرهنگ سياسى مشاركتى
واژهشناسى و اصطلاحات: 1. فرهنگ سياسى: اين واژه بيانگر الگوى خاصى از رفتار سياسى است كه بر مجموعه نگرشها، ارزشها، ايستارها، هنجارها و آداب و رسوم يك جامعه در رابطه با پديدههاى سياسى، مبتنى است. بنا به تعبير آلموند «زمانى كه ما از فرهنگ سياسى يك جامعه گفتگو مىكنيم به نظام سياسى خاصى اشاره مىكنيم كه در شناختها، احساسات و ارزيابى آن مردم درونى شده است.» (2) 2. مشاركت: اين واژه معادل Participation در زبان انگليسى مىباشد. از حيث لغوى به معناى درگيرى و تجمع براى منظور خاص نظير مسابقه، گفتگو، ملاقات و مانند آن مىباشد. در زبان انگليسى واژه Partnership نيز در مفهومى قريب به اين معنا استعمال مىشود ولى وجه امتياز آن در كاربردش در امور مالى و اقتصادى است، آنچه معادل فارسى آن شراكت مىباشد و مستلزم نوعى مالكيت مشترك نسبتبه مورد شراكت مىباشد. در مورد معناى اصطلاحى مشاركتبحث فراوان است ولى در مجموع مىتوان جوهره اصلى آن را درگيرى، فعاليت و تاثيرپذيرى دانست. 3. فرهنگ سياسى مشاركتى: اين اصطلاح را شايد اولين بار آلموند در تقسيمبندى انواع فرهنگهاى سياسى بكار برده باشد. وى منظور خود را در اين باره چنين بيان مىدارد: «افراد در فرهنگ سياسى مشاركتى شناسايى متقابلى نسبتبه نظام سياسى و عضويتخود در آن داشته و گرايش فعال نسبتبه ساختهاى سياسى، ادارى و روندهاى تصميمگيرى و اجرايى دارا بوده و اعم از اينكه با نظام شناخته شوند يا آن را رد كنند، از نفوذ آن در زندگى خود آگاهند و سعى در نفوذ در خط مشىها و تصميمات دارند» وى از ديگر انواع فرهنگهاى سياسى كه قسيم اين نوع مىباشند تحت عنوان «محدود» و «تبعى» ياد مىكند و اقسام مختلطى از آن را نيز ذكر مىنمايد كه عبارتند از «محدودتبعى» و «محدودمشاركتى». از ميان اين انواع، قسم اخير با فرهنگ جوامع توسعهنيافتهاى كه به تازگى در مسير آن قرار گرفتهاند انطباق بيشترى دارد. (3) دراينجا تذكر اين نكته مفيد به نظر مىرسد كه اگرچه مى توان براساس منابع اسلامى تعريفى از مشاركت (خصوصا با ملاحظه نظام سياسى «مدينه») ارائه داد ولى با توجه به اينكه مدل انتخابى اين نوشتار بررسى رابطه مبانى دينى با الگوى غربى مشاركتى مىباشد از ذكر آن خوددارى مىكنيم. پيشينه نظرى: فرهنگ سياسى مشاركتى به گونهاى كه در جوامع غربى تحقق يافت، مبتنى بر مبانى نظرى خاص بود كه ريشه در افكار متفكران قرون هفدهم و هيجدهم پيرامون حقوق طبيعى و انسان داشت. وجه مشترك اين متفكران كنارگذاردن غايتانديشى در تفسير هستى و انسان و جايگزينى با شناخت محركهاى طبيعى رفتار آدمى بود. پيش از آن با تصوير كمال مطلوب و سعادت نهايى به بيان وظايف آدمى و ساختار اجتماعى لازم براى نيل به وضع مطلوب مىپرداختند و حقوق انسان نيز در پرتو اين تكاليف مشخص مىشد. برعكس در نظرگاه اين متفكران علت فاعلى بر علت غايى تقدم يافت و به همين دليل به سراغ انسان در وضع طبيعى رفتند. منظور از وضع طبيعى عبارت بود از حالتبشر پيش از ورود به جامعه مدنى. نخستين محرك طبيعى رفتار بشر در چنين حالتى عبارت بود از ميل به صيانت ذات و ترس از مرگ (به تعبير هابز) و بدينسان اولين ميل و عاطفه بشرى، همان ميل به زندگى است. و چنين ميلى به حق زندگى مىانجامد. بنابراين در جايى كه هيچ تكليفى نبود حق وجود داشت و حق بر تكليف تقدم يافت. ميل به زندگى به ميل تملك و تصرف انحصارى وسايل مطلوب براى ادامه حيات منجر مىشد (لاك) و داورى در مورد اين وسايل نيز برعهده خود فرد بود و بدين گونه حق مالكيت و حاكميت نيز در وضع طبيعى وجود داشت. از سوى ديگر به تعبير روسو خود داورى در مورد وسايل مطلوب براى زندگى موجب آزادى يگانه مميز انسان از ديگر حيوانات است مىشد. بنابراين انسان در حالت طبيعى واجد حقوقى بنيانى بوده و چنين حقوقى پيش از ورود به جامعه براى فرد وجود داشته و فرد با حقوق طبيعى، مقدم بر جامعه است. (4) فردگرايى و انديويدوآليسم غرب از چنين ديدگاهى نشات مىگيرد. در مورد كيفيت تشكيل جامعه دو نظريه اساسى در ميان متفكران مدرنيته وجود دارد. از نظر هابز و لاك وجود تناقض و تعارض در حالت طبيعى براى بشر، كه از يك سو ناشى از ميل به صيانت ذات و از سوى ديگر، خودداورى آدميان برمىگردد، تشكيل جامعه از طريق قرارداد امرى ضرورى است ولى اين قرارداد در ديدگاه هابز به حاكميت مطلقه مىانجامد; اما لاك با چنين قراردادى دمكراسى تام را جايگزين بىنظمى و رنج مدام موجود در وضع طبيعى مىنمايد. در حالى كه از نظر روسو حالت طبيعى معيارى مثبت و عارى از تعارض استبلكه فرآيند طبيعى تحول به سوى جامعه مدنى است كه انسان داراى طبيعت نيك را بد مىكند و لذا بهترين نوع رژيمها همانست كه به حالت طبيعى نزديك باشد و آن دمكراسى استبه شيوهاى كه اراده همگانى در آن حاكميت داشته باشد. (5) بنابراين مىتوان گفت پيدايش فرهنگ سياسى مشاركتى در غرب بر تفسير خاصى از انسان، حقوق طبيعى و تكاليف بشر استوار بود كه با هر نوع برداشتى از دين نيز سازگار نبود. در اينجا براى رعايت اختصار به همين مقدار بسنده و با ذكر شاخصهاى فرهنگ سياسى مشاركتى تاثير بنيانهاى نظرى فوق را پى مىگيريم.