وحى( 1 )
راجع به خود ( وحى) از همه مهمتر همين است كه موارد استعمالش را در قرآن به دست بياوريم تا حقيقتش را بهتر بفهميم . اينها را از لغت نمى شود به دست آورد چون عرف عام مورد استعمال نداشته , آنچه كه در لغت هست يك معنى نزديك به اين معناست . حالا ما در علوم مثال مى زنيم . ارباب علوم به يك معانى تازه اى مى رسند كه عرف عام به آن معانى نمى رسد , ناچارند كه يك لغتى براى معنى جديد وضع كنند , و معمولا ديگر نمى روند لفظى از خارج اختراع كنند , به قرائن و مشابهاتى كه هست لفظى را از جايى مى گيرند و بعد آن را توسعه و تعميم مى دهند , ترويجش مى كنند تا قالب جديد پيدا كند . مثلا علم و فلسفه علت و معلول كشف مى كند به صورت يك مفهوم فلسفى و علمى , ولى عرف به اين معناى عام فلسفى و علمى چنين لفظى براى آن ندارد , آنگاه اهل لغت مى روند مى بينند كه در زبان عرف يك كلمه اى دارند به نام علت يعنى بيمارى , وقتى بيمارى پيدا مى شود يك آدمى مى شود معلول يعنى آن بيمارى را به خود مى گيرد , نزديكترين لغتى كه پيدا مى كنند اين است , بعد كلمه علت را برمى دارند مىآورند در اين معنا , اما حالا كه ما مى گو ييم علت , ديگر مقصودمان بيمارى نيست , مقصودمان يك مفهوم عام است . اين مال اهل علم و علماء و فلاسفه . در دريافتهاى انبياء هم يك چنين چيزى است يعنى آنچه آنها دريافت مى كنند يك نوع معانى اى است كه قبلا در ميان مردم وجود نداشته كه لفظ داشته باشد . لفظ جديد وضع كردن هم كه اين درد را دوا نمى كند چون لفظ جديد را ميان دو نفر بايد وضع كرد كه هر دوبا معنى آشنا باشند . ناچار از همان الفاظ متداول , نزديكترين الفاظ را براى اين معنى انتخاب مى كنند . ما اگر بخواهيم به آن معنى نزديك شويم - ما هم كه به آن معنى مستقيما آشنايى نداريم - بايد ببينيم از مجموع مواردى كه به كار برده اند چه درك مى كنيم و چه مى فهميم . در لغت , معنى ( وحى) هر القاء محرمانه و مخفيانه و پنهان را مى گويند , القاء مرموز , مثل اينكه اگر يك نفر به يك نفر ديگر به صورت نجوا و مخفى كه كسى نفهمد , مطلبى را القاء كند , اين را در عرف مثلا مى گفته اند وحى . پس , از معنى لغوى , آن مقدارى كه در اينجا منظور هست همين جنبه مخفى بودن و مرموز بودنش است نسبت به افهام ساير مردم . موارد استعمال وحى در قرآن
نظر اقبال درباره وحى
حالا موارد استعمال ( از همينها انسان خيلى چيزها مى تواند كشف كند ) : قرآن وحى را اختصاص نداده به آنچه كه به انبياء به اصطلاح گفته مى شود كه ما اصطلاحا ( نبوت) مى گوييم , وحى را تعميم داده به يك معنا در همه اشياء . اقبال لاهورى در كتاب احياء فكر دينى در اسلام عبارت خوبى دارد ( آقاى آرام ترجمه كرده اند و كتاب خوب و عميقى است ) . اقبال مرد متفكرى بوده يعنى از خودش ابتكار داشته . ابتكارهايش مورد توجه است گو اينكه اطلاعاتش مخصوصا در مسائل اسلامى خيلى وسيع نبوده , ولى انصافا بايد تصديق كرد كه مرد صاحب فكرى بوده است . اقبال خودش در عين حال يك مشرب عرفانى دارد , به مسائل عرفانى و سير و سلوك عرفانى و مكاشفات عرفانى سخت معتقد است , آن عرفان را ( خود آگاهى باطنى) مى نامد . حالا عبارتهايش را مى خوانم . اگر چه قسمتهايى از آن مربوط به بحث ما نيست ولى همه آن را مى خوانم : ( پيغمبرى را مى توان همچون نوعى از خود آگاهى باطنى تعريف كرد كه در آن تجربه اتحادى ( چون حالت عرفانى يك حالت تجربه شخصى است اسمش را گذاشته تجربه اتحادى , اتحاد هم يعنى اتحاد با خدا , اتصال با خدا ) تمايل به آن دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پى يافتن فرصتهايى است كه نيروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجيه كند يا شكل تازه اى به آنها بدهد ( 1 ) . در شخصيت وى مركز محدود زندگى در عمق نامحدود خود فرو مى رود ( 2 ) , تنها به اين قصد كه بار ديگر با نيروى تازه ظاهر شود ( 3 ) و كهنه را براندازد و خط سيرهاى جديد زندگى را آشكار سازد) . تا اينجا مقدمه بحثش بود . ويليام جيمز سخنى دارد از نظر روانشناسى كه همين مطلب را ذكر مى كند . او معتقد است كه ( من) ها - يعنى روحها - كه از هم جدا هستند ( الان من غير از شما هستم , شما غير از ايشان هستيد , ايشان غير از آن آقاى ديگر هستند ) يك راهى از باطن ميان روحها وجود دارد كه اين راه گاهى بسته است و گاهى باز مى شود . ممكن است يكوقت روحى از همان عالم ارواح و از آن درون , روزنه اى پيدا كند به روح ديگر و حتى محتويات آن روح را بخواند و بداند و متوجه بشود . اين حرف را در سير حكمت در اروپا هم نقل شده و عرفاى خودمان زياد روى آن تكرار دارند و حتى يكى از علماى بزرگ معاصر كه مدتى هم به اصطلاح اهل سير و سلوك بود و براى خودش اين جور قضايا پيش آمده است نقل مى كرد كه يك وقت براى من اين حالت پيش آمد كه خودم را با يك شخصى كه در ششصد هفتصد سال پيش زندگى مى كرد يكى مى ديدم , اصلا خودم را او مى ديدم و تمام كارهاى او را كار خودم مى ديدم ( اين باز مهم نيست چون مربوط به گذشته است ) . گفت يك وقتى براى من در سحر اين حالت پيدا شد كه من خودم را يك نفر ديگرى - كه او هم از دوستانش بوده - مى ديدم , من خودم را او مى ديدم و او را خودم , و خودم را او ديدم در حالى كه از رختخواب بلند شد رفت وضو گرفت و نماز خواند , تمام كارهايى كه او مى كرد مى ديدم خودم دارم مى كنم , خودم را او مى ديدم , تنها در وقتى كه او رفت براى قضاى حاجت كشف عورت كرد مثل اينكه بر من پوشيده شد . فردا من از او پرسيدم , تمام جزئياتى كه من در آن وقت خودم را او مى ديدم , همان كارهايى بود كه آن شب او انجام داده بود . بحث من سر حرف اقبال در اينجاست : ( اين اتصال با ريشه وجود به هيچ وجه مخصوص آدمى نيست ( 4 ) . شكل استعمال كلمه ( وحى) در قرآن نشان مى دهد كه اين كتاب آن را خاصيتى از زندگى مى داند ( 5 ) , و البته اين هست كه خصوصيت و شكل آن بر حسب مراحل مختلف تكامل زندگى متفاوت است ( 6 ) . گياهى كه به آزادى در مكان رشد مى كند , جانورى كه براى سازگار شدن با محيط تازه زندگى داراى عضو تازه اى مى شود و انسانى كه از اعماق درونى زندگى , روشنى تازه اى دريافت مى كند همه نماينده حالات مختلف وحى هستند كه بنا بر ضرورتهاى نوعى كه اين ظرف پذيراى وحى يا ببنا بر ضرورتهاى نوعى كه به آن تعلق دارد اشكال گوناگون دارد) . اين حرف به نظر من بسيار حرف متين و حرف صحيح و درستى است و موارد استعمال كلمه ( وحى) در قرآن همين مطلب را تأييد مى كند ولى بحث ما در مطلق وحى نيست , اينجا هم كه مى گويند شكل وحى در هر موجودى متناسب با خود آن موجود است , بحث ما در وحى نبوت است كه شكلش چه شكلى هست . عمده , آن را ما بايد بدانيم . اين هم باز مسأله اى است كه ما از زبان اولياء وحى بايد بشنويم چون نه مى توانيم روى آن تجربه كنيم و نه مى توانيم استدلال كنيم . ما بايد ببينيم آنها چه گفته اند , بعد , از نظر علمى ببينيم چگونه مى توانيم توجيه كنيم . وحى انبياء
در وحى انبياء يك مطلب كه مسلم است اين حد كه اين وحى معلم داشته يعنى بدون معلم نيست ولى معلم غير بشرى و غير طبيعى : ( علمه شديد القوى) . ( و النجم اذا هوى 0 ما ضل صاحبكم و ما غوى 0 و ما ينطق عن الهوى 0 ان هو الا وحى يوحى 0 علمه شديد القوى ) ( 7 ) . اين مطلب را ما درباب وحى حتما بايد در نظر بگيريم يعنى فرض معلم و متعلم بايد بكنيم . بنابراين اگر ما بخواهيم اينجور فرض كنيم كه مثل نبوغهاى افراد است , يك نبوغى كه فقط لازمه اين ساختمان كامل وجودى است , نابغه هم اينجور است , يك نابغه طرح ابتكارى مى ريزد ولى اين طرح ابتكارى از خودش است , به اين معنا كه ساختمانش يك ساختمانى است كه ايجاب مى كند چنين ابتكارى بكند . ولى در وحى هرچه شخصيت كه پيغمبر دارد در واسطه بودنش هست , تمام شخصيتش در اين است كه توانسته ارتباط با خارج وجود خودش , با خدا , با شديد القوى , با ملك , با فرشته - هر چه مى خواهيد بگوييد - پيدا كند , تمام شخصيتش در اين جهت خلاصه مى شود كه با خارج وجود ذهنش ارتباط پيدا كرده . به نظر من وقتى وحى نبوتى را در قرآن مى بينيم اين را نمى توانيم از آن بگيريم . بنابراين اگر شخصى هرچه كار فوق العاده انجام بدهد كه اين جهت در آن نباشد كه او واسطه است كه از بيرون وجود خودش گرفته است , نمى توانيم اسمش را ( وحى) بگذاريم , مى خواهد ابتكار باشد مى خواهد نباشد , هرچه مى خواهد باشد اين وحى نيست . جنبه دوم كه باز در وحى مسلما مى شود اين را منظور كرد حالت استشعار است يعنى در حالى كه مى گيرد متوجه است كه از بيرون دارد مى گيرد ( كه اين هم مربوط به همين است كه از خارج مى گيرد ) . مثلا يك الهاماتى گاهى به افراد مى شود بدون اينكه خود فرد هم علتش را بفهمد . بديهى است كه اين الهامات هست . انسان همين قدر مى بيند كه يكدفعه در دلش چيزى القاء شد ( 8 ) , احساس مى كند يك چيزى را درك كرد بدون اينكه بفهمد كه آن چيست . اين خودش يك نوع القاء است , يك نوع الهام است . تعجب است , يك مردى كه شايد در حرفهاى خودش اغلب مادى حرف مى زند ( گو اينكه او از يك نظر يك آدم پراكنده گوست , اسمش را نمى خواهيم ببرم ) مى گفت كه من در پاريس تحصيل مى كردم و يك زن خارجى هم آن وقت گرفته بودم . روزى با زنم قرار گذاشته بوديم كه ساعت مثلا چهار و نيم بعد از ظهر برويم سينما و محل قرارمان هم ايستگاه مترو بود , جايى كه از پله ها بايد مى رفتيم پايين . مى گفت من چند دقيقه قبل از او رسيدم , از پله ها كه رفتم پايين , يكمرتبه مثل اينكه مغزم در يك لحظه اى روشن شد , تهران را ديدم , خانه برادرم را ديدم , ديدم جنازه پدرم را از خانه برادرم دارند مىآورند بيرون , و مردم را ديدم كه داشتند تشييع جنازه مى كردند . يك حالت ضعفى در من پيدا شد . رنگ در صورتم نماند , بى حال شدم . بعد زنم آمد گفت چطورى ؟ چرا رنگت پريده ؟ گفتم چيزى نيست , جواب او را دادم . بعد ديگر نامه پدرم نيامد . به پدرم خيلى علاقه مند بودم , او هم به من خيلى علاقه مند بود . بعد از آن ديدم كه برادرم نامه مى نويسد . نمى خواستند كه من ناراحت بشوم . تا اينكه من اصرار كردم كه بنويسيد كيفيت چه بوده است ؟ معلوم شد اتفاقا همين جور هم بوده , پدرم در همان لحظه و همان ساعت ( گفت يادداشت كردم ) در خانه برادرم مرده بود و آن حالت من در همان لحظه اى بوده كه جنازه اش را مىآورده اند بيرون . اين را من از خود آن آدم شنيدم . اگر دروغ هم گفته من از خودش شنيدم . ولى در وحى حالت استشعار هست يعنى آن كسى كه به او وحى مى شود مى فهمد كه دارد از آنجا تلقى مى كند و حتى در قرآن اينطور وارد شده كه پيغمبر اكرم از ترس اينكه آنچه مى گيرد فراموش كند , از اين طرف هنوز جمله هايى كه مى گرفت تمام نشده بود از سر مى گرفت تكرار مى كرد , آيه نازل شد كه : ( و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقصى اليك وحيه) ( 9 ) شتاب نكن . هنوز داشت از اين طرف مى گرفت , از اين طرف ديگر داشت تكرار مى كرد , يعنى اين مقدار مستشعر بود به حالى كه برايش رخ مى دهد , غير استشعارى نبوده . نكته سومى كه مادر وحى انبياء از زبان خود انبياء مى فهميم اين است كه آنها يك موجود ديگرى را غير از خدا به عنوان فرشته ادراك مى كرده اند كه او باز واسطه وحى بوده است ( خود وحى وساطت بشرى است كه واسطه شود ميان خداوند و افراد ديگر . حال او وساطت چرا و چه ضرورتى دارد , ما به چرايش كار نداريم , ما داريم از زبان انبياء مى گوييم ) يعنى اينجور نمى گفتند كه ما مستقيم هميشه از خداوند تلقى مى كنيم بدون آنكه موجود ديگرى واسطه باشد , يك موجود ديگرى را به نام فرشته كه به وجود او هم مستشعر بودند درك مى كردند و براى ما معرفى كرده اند ( نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين . ( 10 ) ( ( جبرئيل) هم در قرآن زياد آمده است . حتى همين ( شديد القوى) كه در اينجا هست , در تفاسير گفته اند مقصود جبرئيل است , همان واسطه وحى است . اين واسطه را هم ما نمى توانيم انكار كنيم . البته نمى خواهم عرض كنم كه هيچ گاه وحيى براى پيغمبر صورت نگرفته كه جبرئيل واسطه نباشد . نه , آن هست , خود قرآن تصريح مى كند كه هست , ولى اكثر كه وحى مى شد به وسيله او بوده . حالا اين چگونه است كه گاهى بدون واسطه هم بوده , خدا مى داند , شايد هم يك وقتى به رازش پى برديم . ( و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه) ( 11 ) . مى گويد گاهى مستقيم خود خدا وحى مى كند كه فرشته هم واسطه نيست , گاهى هم من وراء حجاب است , يا اينكه يك واسطه و رسولى را - كه اينجا مقصود فرشته است - مى فرستد , او به اذن پروردگار به پيغمبر وحى مى كند . پس اين سه چيز را ما بايد درباب وحى مسلم و مفروض بگيريم . حالا ممكن است چيزهايى ديگر هم بعد به نظر ما برسد . آنگاه بايد ببينيم كه با توجه به اين سه چيز چگونه ما مى توانيم وحى را از نظر علمى توجيه كنيم و هيچ ضرورتى هم ندارد كه ما حتما بگوييم ما بايد حقيقت و كنه و ماهيت وحى را درك كنيم , آخرش هم يك توجيهى بكنيم و بگوييم همين است و غير از اين نيست . ما بايد به وجود وحى ايمان داشته باشيم , لازم نيست بر ما كه حقيقت وحى را بفهميم , اگر بفهميم يك معرفتى بر معرفتهاى ما افزوده شده است , و اگر نفهميم جاى ايراد به ما نيست , به جهت اينكه يك حالتى است مخصوص پيغمبران , كه قطعا ما به كنه آن پى نمى بريم , ولى چون قرآن وحى را عموميت داده در اشياء ديگر , شايد به تناسب آن انواع از وحى كه مى شناسيم , بتوانيم تا اندازه اى آن وحيى را كه با آن از نزديك آشنايى نداريم , كه وحى نبوت است , توجيهى بكنيم , و اگر نتوانستيم توجيهى بكنيم , از خودمان حتى گله مند نيستيم , چون يك امرى است مافوق حد ما و يك مسأله اى است كه از مختصات انبياء بوده است . سؤال : آيه ( و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شىء) در سوره انعام را ترجمه فرموديد كه ( نشناخته اند خدا را ) . . . . در كدام تفاسير ( قدر) را به شناختن معنى كرده اند ؟ جواب : همه تفاسير , مخصوصا تفسير الميزان . ( قدر) اصلا معنايش اندازه گرفتن است , چون هر كسى را وقتى انسان مى شناسد نوعى اندازه گيرى مى كند . اصلا خود تعريف را هم مى گويند ( حد) چون هر چيزى را ما وقتى مى خواهيم بشناسيم , در قالب فكرى خودمان آن را قالب گيرى مى كنيم . از اين جهت اين كنايه آورده مى شو د . در قرآن اين تعبير زياد آمده , كه مى گويد خدا را اندازه نگرفته اند آنچنانكه بايد اندازه بگيرند . البته اين معلوم است كه اندازه جسمانى نيست كه مترى بردارند ببينند قد خدا چقدر است , عرضش چقدر است , ارتفاعش چقدر است , مقصود اندازه گيرى ذهنى است , يعنى خدا را آن طورى كه بايد در ذهن اندازه بگيرند و بشناسند نشناخته اند . مفسرين هم همين طور تفسير كرده اند . - ( قدر) به معنى ( عرف) آمده ؟ استاد : قدر كنايه است از عرف . - خصوصيتى ندارد ؟ استاد : خير , حتى گفته اند در غير مورد خدا هم اين كلمه استعمال شده ولى در مورد معرفت , كنايه است از شناختن . 1 . حرف عرفا را به اين عبارت گفته . عرفا اصطلاحى دارند , مى گويند ( سير من الخلق الى الحق) مى گويند كسى كه اهل سير و سلوك است ابتدا از خلق به حق سير مى كند . بعد اصطلاح ديگرى دارند , مى گويند ( سير بالحق فى الحق) , بعد كه رسيد به آنجا , به وسيله خود حق در حق سير مى كند يعنى معارفى از صفات ربوبى و اسماء الهى و از چيزهايى كه مربوط به دنياى ديگرى است در آنجا كشف مى كند . آنگاه مى گويند در اينجا - به فرض اين كه برسد - بعضى در همان جا مجذوب مى مانند و هرگز بر نمى گردند ولى بعضى ديگر از آنجا حالت بازگشت پيدا مى كنند , باز مى كردند به سوى مردم براى رهبرى و دستگيرى مردم , آن را مى گويند ( سير من الحق الى الخلق) . مى گويند نبوت سير من الحق الى الخلق است يعنى پس از آن است كه نبى به حق واصل شده , از حق دو مرتبه بازگشت به سوى مردم كرده براى سوق دادن مردم . اين را به اين تعبير امروزى ذكر كرده و بيشتر جنبه اجتماعى مى دهد , برخلاف عرفا كه جنبه هاى فردى را مى گيرند او جنبه هاى اجتماعى هم مى دهد . 2 . مى خواهد بگويد حيات ما يك حيات محدودى است . دريايى را شما در نظر بگيريد كه از آن دريا يك جوى باريكى باز شده و يك درياچه كوچك يا حوضچه اى در كنار آن باشد , اين مى شود حيات محدود ما , و ممكن است راه هم بسته باشد يا راه باز باشد , ولى ممكن است كسى بخواهد از اين حيات به آن حيات نامحدود اتصال پيدا كند . 3 . از حالت شخصى مى رود و در خداوند كأنه غرق مى شود براى اينكه باز برگردد به حالت عادى . 4 . وحى به قول او يعنى ( اتصال با ريشه وجود) و اين هم مخصوص آدمى نيست . 5 . چون مى بينيم كه وحى را تنها در مورد انسان نمى گويد , در مورد زنبور عسل مى گويد , در مورد مورچه مى گويد , در مورد درخت مى گويد و در مورد همه اشياء , كه من در حاشيه نوشته ام : ( بلكه خاصيتى از وجود و اختصاص به جاندارها ندارد) براى اينكه مى گويد : ( و اوحى فى كل سماء امرها ) ( فصلت / 12 ) در هر چيز , كارى كه بايد انجام بدهد به او وحى كرده ايم . راجع به زمين و آسمان در آن آيه اى كه مى فرمايد : ( ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها) ( فصلت / 11 ) با كلمه ( قال) بيان مى كند . در قيامت هم راجع به زمين مى فرمايد : ( يومئذ تحدث اخبارها 0 بان ربك اوحى لها) ( زلزال / 4 و 5 ) وحى نسبت به زمين هم اين است . نسبت به جاندارها هم كه در قرآن زياد هست كه مفصل است . 6 . شكلش فرق مى كند ( چون حقيقت اينها هدايت است , همان رهبرى و كشيدن از جلو زمين يك شكل مخصوص است , وحى به نباتات كه در يك درجه عاليترى هستند به شكل ديگرى است متناسب با ساختمان و هستى و درجه هستى شان , وحى در حيوانات و حشرات به شكل ديگرى است , و وحى در انسان و مقام نبوت به شكل ديگرى . 7 . نجم / 1 - 5 . 8 . سؤال : فرق وحى با الهام چيست ؟ استاد : مى گويند فرق لغوى اش اين است كه الهام در همين جور موارد اطلاق مى شود كه انسان مستشعر به مبدئش نيست . 9 . طه / 114 . 10 . شعراء / 193 و 194 . 11 . شورى / 51 .