زیر درخت لیل نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زیر درخت لیل - نسخه متنی

هوشنگ گلشیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زير درخت ليل

درخت عجيبي است ليل . ساقه هاش همه به شکل ريشه ،
رشته رشته ، در خاک فرو رفته اند و گاهي هم چند ريشه
گره خورده مثل کنده اي يا تخته سنگي از تنه ي آن
آويخته اند . برگهاش پهن و گوشت دارند و ميوه اش
فندق مانند اما به رنگ سرخ جگري است حتي در
اولين ديدار اين توهم که درخت هم ما را مي بيند آدم
را مي لرزاند قبلا هم ديده بودم ولي تک و توک
بود اما در کيش در محله عربها دو طرف دهکده
سي چهل تايي ليل داشت زمين را براي لوله کشي
کنده بودند و ماتا به درختها برسيم مجبور شديم
پنج شش بار از روي کانالهاي عميق بپريم

چهار نفر بوديم من و احمد و دو محمد علي
احمد تاجر است يکي از محمد علي ها شاعر بود و آن يکي
داستان هم مي نويسد

حالا شاعر ليل شده است

من داستان نويسم اما اين که مي نويسم ديگر داستان نيست
سفرنامه هم نيست شرح ديداد با درخت ليل است انگار که
اگر ليل هم مي نوشت که چه شد که ما را ديد همين
طورها مي نوشت

ما به دعوت احمد رفته بوديم کيش دو روز هم
خريدي کرديم بيشتر خرده ريز بود : چند جفت جوراب و
يکي دو شلوار لي و مثلا دو سه پيراهن و چند نوع
اسباب بزک زنانه خريدمان هم تا ظهر روز
دوم تمام شد عصر روز دوم رفتيم محله عربها کنار ساحل در
انبوه پوسته هاي بازمانده از غواص ها چند پوسته بزرگ صدف
پيدا کرديم و يکي دو تا حلزون که از يکيش وقتي به
گوشمان مي گذاشتيم صداي دريا مي شنيديم

يکي از حلزونها را من هنوز دارم کنار دريا که
آدم کاسه حلزون را به گوش مي گذارد فکر مي کند که انژاس
صداي دريا است اما اينجا چي که مي توان اين
همه دور از دريا با همچنان صداي همهمه آن را شنيد ؟
مي دانم توجيهي علمي وجود دارد ولي من فکر مي کنم پوسته
خشک و سخت حلزون در اين شهر دور از دريا هم غوطه ور
در وهم دريايي است که خواب مي بيند مثل شاعر که وهم
ليل ليلش کرده است

خود ليل هم همين طور هاست سي چهل تا
بيشتر نبودند گفتم اما به قول محمد علي شاعر انگار
که اولش هشت پايي به ساحل افتاده و ريشه دوانده و بعد
هم صبح يا عصري يکي از شاخک هاش را دراز کرده
و درختي ديگر در خاک نشانده بعد يکدفعه فکر
کردم نکند ليل ها هم دارند ما را به خاطر مي سپارند
ما چهار تا را که داشتيم از کنارشان رد مي شديم و
سراغ رستوراني را مي گرفتيم که خوراک کوسه داشت ؟

جاي دنجي بود با چند تخت در بيرون و سه
چهار ميز در خود رستوران من نتوانستم حتي يک
پر از کباب کوسه بخورم چرب بود درست ولي فکر
اين که اين کوسه اي که ما مي خورديم پايي را
خورده باشد دلم را آشوب مي کرد که باز خود به خود
حرف از درخت ليل پيش آمد شاگرد رستوران
گفت : بهش فکر نکنيد ! اولش بد نيست آدم گذشته ها همه
يادش مي رود اما بعد خودش ديگر ول کن آدم نيست
من که نزديک بود ديوانه بشوم

اصفهاني بود دو سال بود که آمده بود کيش و پايبند شده
بود محمد علي شاعر گفت : چرا داشتي ديوانه مي شدي ؟

- همه اش از ليل حرف مي زدم مثلا داشتم جنس دست
مشتري مي دادم ياد اين ليل ها مي افتادم آخرش آمدم
اينجا شاگرد شدم

اسمش مرتضي بود محمد علي که داستان هم مي نويسد پا پي
شد که چرا گذارش به کيش افتاده

گفت : عشق آثا عشق

و خنديد بلند تازه فهميديم که وقتي
سبد نان يا ليوان و يا نوشابه مي آورده هر به چند دقيقه اي مي
خنديده خنده اي با خود و در خود محمد علي
باز پيله کرد : پس اينجا عاشق شدي عاشق يکي از همين مسافر
ها که به قصد خريد مي آيند ؟

گفت : اي آقا دختر خاله مان بود اسم ما روش بود چي مي گويند؟
با هم بزرگ شده بوديم اما از جبهه که برگشتيم ديديم داده اندش
به يکي ديگر ما هم آمديم اينجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بوديم
يا کساني که ديده بوديم دور باشيم

باز خنديد همان طور با خود و در خود

چند مشتري که آمدند سر وقت آنها رفت و ما ديگر همه اش از ليل
حرف زديم

هر کس به چيزي تشبيهش مي کرد مرتضي که سر ميز
ما برگشت گفت : من که عرض کردم آدم را سحر مي کند
نمي گذارد به چيز ديگري فکر کند

باز خنديد نوعي جنون يا سرخوشي آدمي
مشنگ در خنده اش بود احمد گمانم چيزي گفت
شبيه اينکه : دختر خاله حالا ... ؟ يا حالا که
ديگر .... ؟ که مرتضي گفت : شيميايي شدهبوديم آقا
اين درخت خيلي اولش به ما خدمت کرد راستش پسرخاله
صادقمان برادر دختره ما را آورد اينجا مي گفت
: ليل معجزه مي کند زيرش که چند روز صبح زود بشيني
يادت مي رود ما هم آمديم خوب يادمان رفت از بس
چيزهاي ديگر يادمان مي آمد حالا الحمدالله بهتريم ما
جانباز چهل درصديم آقا

بيرون که آمديم ديديم دو تخت جلو رستوران در سايه
يک درخت ليل است

بزرگترين درخت جزيره بود چنان بزرگ که
رستوران را زير شاخه هاش ساخته بودند و حالا ريشه هاي معلقش
مثل تريشههاي دست يا پاي ترکش خورده بر بام رستوران
آويخته بود

غروب بود و خورشيد عظيم و سرخ بر سطح بي تلاطم
دريا نشسته بود شب باران باريد و ما در همان اتاق
هتل مانديم و هر کس از عشق هاش گفت تجربههاي دور و
يا بهتر زخمهاس ناسوري که حالا ديگر زير پوست
بودند و چرک و خوني نداشتند اما اگر به جايي مي
گرفتند داد آدم را در مي آوردند

فرداش من صبح زود تنها بيرون آمدم يادداشتي گذاشته
بودم که مي روم قدم بزنم با تاکسي تا نزديک
يکي از کانالها رفتم هوا ابري بود و لطافت هوا را مي
شد به دست حتي لمس کرد رستوران بسته بود
بقيه ليل ها پشت خانه هاي ده بود فکر مي کردم
که اگر با دختر خاله اش هم ازدواج کرده بود باز بهتر
بود مي آمد و زير يکي از اين درخت ها مي نشست

زير يکي از درختها
نشستم به غير از مجموعه ي ريشه هايي که در خاک داشت
يکي دو ريشه هم گره در گره مثل کنده زانو ياد ست مشت
کرده اي که زير چانه بگذاريم در هوا معلق بود

ه اين را مي نويسم
مي دانم که ميوه ليل چرا سرخ جگري است براي همين هم
مي نويسم تا اگر کسي گرفتار رفته هاست پيش از آنکه زخم
به چرک بنشيند خودش را پيش از طلوع يا غروب به
سايه ليلي برساند

محمد علي فکر مي
کنم زياد ماند که حالا فقط ليل مي بيند و ليل
مي نويسد

زير درخت ليل مربع
نشستم و گذاشتم هوا کم کم ريه هام را پر کند هواي
زير درخت سنگين بود نه از مه يا شرجي و يا حتي
کربي که درختها از غروب تا طلوع آفتاب پس مي دهند
بلکه از همه قصه هايي که از قرنها پيش معلق زير درخت
مانده بود

زني بود که مي
خواست صورت و دو دست غوطه ور در آب مردش را فراموش
کند فريادش مثل صداي دور دريا معلق زير درخت
مانده بود غواصي را ديدم که آمده بود تا درخت کمکش
کند که يادش برود بالاخره مرواريدي به بزرگي شست
خودش از ميان گوشت صدف درآورد و با اولين لنج
تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه مختار دويد
که اين هم شيربهاي دخترتان ناخدايي که سر پيري
عاشق کنيزي سياه شده بود و از شرم دامادهاش دست
بهدامن درخت شده بود که صداي خلخالهاش نمي گذارند بخوابم
صداي زني را شنيدم که زير همين ليل گفته بود :
دخيلتم ليل اين دفعه آمدم جهيزيه ي دختر دومم
بدري را بخرم اما چهکنم که بار دلم پيش نوه عمو است
که حالا فقط صدايش را از تلفن مي شنوم ؟ دختري
هم مي خواست که ليل کمکش کند تا ياد صوت پدرش
را که در قاب کفن ديده بود از ذهنش پاک کند که شوهرش
گفته بود : من ديگر خسته شدم از بس گريه مي کني
زني هم بود که خواهر خوانده اش هر شب به خوابش مي آمد
: مگر نگفتي که مردها صفت ندارند ؟ جانبازي بود که ناله
دوست زخميش نمي گذاشت بخوابد پزشکياري بود
که تخصصش زدن آمپول هوا بود يا الکل

سنگين بود گفتم
: ليل رحم کن! من نمي توانم اين ها را نمي
شود نوشت

نرمه بادي وزيد و
هوا را جابه جا کرد باز هم ديدم پرده در پرده که تا
بارم را سبک کنم يکي يکي گفتم به
ياد مي آوردم و مي گفتم يادم نيست حالا ديگر سبک شده
ام آدم ها را بايد بخشيد حتي آن که از پس
هر پنج شش شلاق تکه آينه اي شکسته را به دامن
پيراهنش پاک مي کرد بعد هم خم مي شد جلو دهان قرباني
مي گرفت که ببيند هنوز نفس مي کشد يا نه

حالا من ديگر به صلح با
جهان رسيده ام همه ي گوشه و کنار يادهام را زشت و
زيبا يا تلخ و شيرين با ليل هاي کوچک و بزرگ
آراستهام حالا در سه کنج اتاق نشيمني با آن همه مهمان
يک درخت ليل زينتي هست با همين ليل بود که از گذشته
ام گفتم فرداش از تلفن صداي دور دريا را
شنيدمم يک ساعتي فقط صداي دريا مي آمد شبش ليل
در اتاقم بود خفته بر نيم تختي يادم هست
که صبح که بيدار شدم نبودش اما دست و بازوم بوي
صمغ ليل گرفته بود حالا گاهي روزها هم به يادم مي
آيد سنگين است با بار همه ي آن رفته ها قصه ي
همه ي مسافراني که پيش از طلوع و يا غروب زيرش
نشسته اند گاهي هم دست دور گردنم پيچاند و به
قعر آبم کشاند خفه ام مي کند مي دانم با اينهمه سبک شده ام
بخشيده ام شما هم اگر بخواهيد مي توانيد ببخشيدم آدم
زمين نيست که بتواند بار همه اين تلخي ها را به دوش بکشد

حالا بار همه تلخيهاي
من زير يکي از آن ليل هاي کيش است ديگر خودش
مي داند مي تواند بر هر کس که بخواهد سايه بيندازد ساعتها
به قصه ي هر کس که بخواهد گوش بدهد يا حتي
درخت زينتي خوابش بشود سر بر بالينش به
خواب رود

وقتي بلند شدم ديدم
که مرتضي همان روبرو بر پشته خاک کانال نشسته است

من همخنديدم وقتي
بغلش کردم گفت : ديديد آقا من چه مي کشيدم ؟

نپرسيدم تا باز بار دوشش نشود
صداي دوست زخمي که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به
ياد آدم بيايد طعم طلوع را حتي تلخ مي کند

گفتم : شرمنده ام
مرتضي

گفت : دشمنتان
شرمنده باشد

و هر دو خنديديم

تا جلو رستوران
همپاش رفتم همهاش از صاحب رستوران برايم گفت
از زنهايي که در همين محل داشت و يکي دو تاي ديگر که توي
اين يا آن بندر من هم گفتم که فردا
مي رويم

گفت : از من مي شنويد
بر نگرديد درست نيست که آدم همه گذشته اش فقط ليل
باشد

در رستوران
را که باز مي کرد گفت : ما قانع شده ايم آقا به همين
گوشه بههر مسافري که تا اينجا بيايد از ماهي
گرفته تا لاک پشت و کوسه کبابي مي دهيم هر کس ايد همان
کاري را بکند که سهمش شده است بيشترش بار
آدم زياد مي شود

با نوک جارو
از هر گوشهاي خرده هاي خس و خاک را جمع مي کرد تعارف کرد
که با هم يک پياله چاي بخوريم به سقف رستوران اشاره
کردم و گفتم : آن بالاست مگر خودت
نگفتي نبايد زياد پابندش شد ؟

خنديد آزاد و
رها مثل کودکي که بي هيچ بار خاطري مي خندد

وقتي رسيدم
دوستانداشتند صبحانه مي خوردند محمد علي گفت :
کاش مرا هم بيدار کرده بودي

در جوابش فقط
خنديدم بعد از صبحانه آنها رفتند احمد به ديدن بازار
تازه اي مي رفت که مي گفت تقليدي است از معماري
هخامنشي ها قرار شد ساعت يک رستوران مير مهنا
همديگر را ببينيم هر دو محمد علي داشتند مي رفتند طرف
بازار عربها ظهر سر قرار محمد علي ها
نيامدند شب فقط محمد علي که داستان هم
مي نويسد پيداش شد گفت : گمش کردم

احمد گفت :
اينجا اگر کسي هم بخواهد نمي تواند گم بشود

شام را ساندويچي
خورديم و يکي هم براي محمد علي گرفتيم چند ساعتي
کنار دريا قدم زديم و صدف جمع کرديم يا ستاره دريايي
ساعت يک بعد از نصف شب بود که رسيديم به هتل
کليد را محمد علي گرفته بود وقتي چراغ اتاق
را روشن کرديم ديديم خواباست ساکش را هم بسته بود و
بليط و شناسنامه اش را هم روي ساکش گذاشته بود بليطش
را عوض کرده بود روي ميز هم يادداشتي گذاشته بود که
من چند روز ديگر بر مي گردم شما برويد

بي سر و صدا
ساکهامان را بستيم و خوابيديم

شب خواب
ديدم که حالا ليل آمده تا قصه خودش را بگويد وقتي
خواست همان ها رابگويد که برايش گفته بودم از خواب پريدم
ديدم محمد علي بر لبه تختش نشسته و
نگاهم مي کند گفتم : چي شده ؟

خنديد همان طور
که مرتضي مي خنديد با خود و در خود گفت
: خوبي زندگي بيشتر در اين است که يک
مرگي هم در انتهاش هست

گفتم : اگر هم
آدم بخواهد مي تواند از هر جا قطعش کند

گفت : من زندگي
را دوست دارم حتي اگر الزايمر بگيرم و
زندگي گياهي پيدا کنم

باز خنديد

گفت : تهران مي
بينمت

گفت : وقتي رسيدي
زنگ بزن

گفت : چي ؟

و باز خنديد بعد هم
دراز کشيد صبح نبودش

محمد علي بالاخره
برگشت يک هفته بعد هم به ديدنش رفتم
داشت روي شعري کار مي کرد مي گفت : بعضي
کلمات تازگيها يادم مي رود آن وقت باد از دور و بر
آن هي چيزهايي را به يادبياورم تا يادم بيايد

از ميان صفحاتي
که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد گفت : فرض
کن کي فقط يک کلمه يادش مانده باشد

مربع نشست و چند
بندش را برايم خواند فقط صوت بود ترکيبي از حروف ليل
و يا خود ليل يا ليل ليلي
(leili) ليلا که گاهي
فعل مي شدند و گاهي جاي فاعل مي نشستند و حتي
حروف اضافه يا ربط

گفت : مي فهمي که من
حق ندارم بار آدم ها را دوباره بگذارم روي دششان

و من فکر مي کنم گاهي
مي نويسيم تا فراموش کنيم که در ماست مثل همين ليل
که مربع نشسته بود و يادش نبود که سي چهل ليلي
هم جايي ديده است

/ 1