دين و دينپژوهى در روزگار ما در گفتوگو با دكتر داريوش شايگان (×) دكتر داريوش شايگان به سال 1313 در تهران زاده شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در مدرسه سنلويى، كه زير نظر پدران لازارى اداره مىشد، گذراند. در پانزده سالگى، زمانى كه هنوز دوران دبيرستان را به پايان نرسانيده بود، راهى انگلستان شد و اين مقطع را در آن كشور تكميل كرد. سپس راهى ژنو شد تا بنا به تمايل پدرش در رشته طب تحصيلات خود را ادامه دهد، اما به زودى دريافت كه از شوق و رسالت ديگرى برخوردار است; پس رشته تحصيلى خود را تغيير داد و همزمان در گرايشهاى حقوق، فلسفه و زبانشناسى به تحصيل دانش پرداخت. آشنايى با آثار رنه گنون و نيز كشف كارل گوستاو يونگ و ژانهربر او را بهافقهاى نوينى رهنمون شد. ژان هربر، استاد او در درس اساطير هند، وى را با نبوغ حماسى هند آشنا كرد. از اين پس وى زبان سنسكريت را فرا گرفت و در تهران با يارى برهمن ايندوشكر مطالعات عميقى را در زمينه ادبيات هند آغاز كرد كه به ترجمه بهگودگيتا به فارسى انجاميد، كتابى كه هرگز منتشر نشد. اما در همين زمينه كتاب اديان و مكتب هاى فلسفى هند را در سال 1346 منتشر كرد. در اوايل سالهاى 1340 توسط سيد حسين نصر به حلقه اصحاب تاويل، كه هانرى كربن نيز در زمره آن بود، پيوست، حلقهاى كه به طور منظم با علامه طباطبايى نشست و گفتوگو داشت. شيفتگى او نسبتبه هانرى كربن در نهايتبه تاليف كتاب هانرى كربن و آفاق تفكر معنوى در اسلام منتهى شد، همچنان كه او همواره خود را تحت تاثير جذبه معنوى مرحوم علامه طباطبايى يافته است. او از محضر ديگر حكيمان سنتى ايران، يعنى مرحوم حاج ابوالحسن رفيعى قزوينى، مرحوم محى الدين الهى قمشهاى واز همه بيشتر سيد جلال الدين آشتيانى كه به تعبير او آخرين شهابهاى نورانى دنياى حكمت و فرزانگى بوده و هستند، نيز بهرهها برده است. داريوش شايگان، چنان كه خودش گفته است، دورههاى مختلف هندى، اسلامى، تطبيقى و انتقادى را از سر گذرانده است، دورههايى كه در جهت دهى به شخصيت فكرى و روحى و نيز آثار مكتوبش اثرگذار بوده است. از ديگر آثار مهم وى مىتوان به آسيا در برابر غرب، آيين هندو و تصوف و انقلاب مذهبى (به زبان فرانسه) اشاره كرد. جناب استاد، اگر موافقيد از هند شروع كنيم كه گويا تعلق خاطر زيادى به آن داريد. اصولا هند براى من جذاب بود، ولى آنچه بيشتر توجه مرا جلب كرد، پديده مهمى است كه در زمان اكبر شاه گوركانى و بعد از او، در زمان جهانگير و جهانشاه، شكل گرفت و آن ترجمه رسالههاى سنسكريتبه فارسى است. در آن زمان پنجاه - شصت رساله به فارسى ترجمه شد. گويا رساله دكترى شما هم در همين زمينه بود. بله; داراشكوه براى من خيلى مهم بود. وى كتابى نوشته استبه نام مجمع البحرين، همان كتابى كه باعث مرگش شد. داراشكوه در اين كتاب سعى كرد دين هندو را، كه به عقيده او دين موحدان است، با دين اسلام آشتى بدهد. از آنجا به بعد رشته من تطبيقى شد; البته نه تطبيق بين اديان، بلكه تطبيقى بين اوضاع فعلى اديان در هند، ايران و چين، آن هم در ارتباط با تحولات دنياى جديد. چيزى كه براى من خيلى جالب بود اين بود كه وقتى تمدنهاى بزرگ آسيايى را نگاه مىكنيد، چه تمدن اسلامى و چه تمدنهاى هند و چين (البته در مورد ژاپن فرق مىكند، چون كشور جوانترى است)، مىبينيد كه در قرن هفدهم ميلادى تقريبا قدرت خلاقيت اينها به پايان مىرسد و اين عجيب است كه همه آنها با هم و در يك مقطع زمانى دچار اين وضعيت مىشوند. قرن هفدهم ميلادى همزمان با ملاصدرا در ايران و آخرين كارهاى بزرگ در هند و همزمان با دورانى است كه در چين به آن دوران رجعت و بازگشت مىگويند. زمانى كه صحبت از رجعت مىشود يعنى ديگر حرفى براى گفتن وجود ندارد و بايد به گذشتهها برگشت. جالب اينجاست كه در غرب، قرن هفدهم آغاز تفكر دكارت است; مثل اينكه حركتى در حوزهاى به پايان رسيده و حركتى از جاى ديگرى شروع شده است. من نمىخواهم ارزيابى كنم كه كدام خوب يا بد است. به هر حال تمدنهاى بزرگ به يك اوجى مىرسند و آنگاه از بين مىروند; مثل بناى بزرگى كه آخرين سنگهاى آن را مىگذارند و بعد به تماشاى آن مىنشينند. از آن به بعد تمام اين فرهنگها حالت انفعالى پيدا مىكنند و به تفسير آثار قدما و تفسير بر تفسيرها رو مىآورند و همينطور ادبيات تفسيرى عظيمى به وجود مىآيد كه بيشتر حالت تماشاگرى دارد، چه در هند و چه در چين و چه در ايران. براى من خيلى جالب بود كه بدانم چرا چنين وضعى پيش آمده است. البته مىتوانيم به شيوه هگل بحث كنيم و بگوييم روح زمانه از اينجا به جاى ديگرى منتقل شد; ولى من به هگل اعتقادى ندارم و تنها مىتوانم بگويم كه آن تمدنهاى بزرگ سنتى، كه در يك زمان شروع مىشدند، در يك زمان هم تقريبا به آخر خط مىرسيدند; مثل هند، كه ذخيره خيلى عظيمى از گذشته دارد و تنها كشورى است كه من آن را موزه زنده مىدانم; يعنى تمدنى است كه آثارش در حدود سه هزار سال بدون كوچكترين نقص و عيبى برجا مانده است. تمام وداها، نحوه قرائت و تمام تفسيرهاى آنها در اختيار ماست. مثل اين است كه فرضا ايرانىهاى دوران قبل از اسلام تمام آثارشان را عينا حفظ كرده بودند و اصلا اسلام نيامده بود و اين تمدن همينطور ادامه مىيافت. اين ويژگى چهره خاصى به هند مىدهد. اگر به اين كشور برويد، فكر مىكنيد با يك موزه زنده سر و كار داريد; چون، با قطع نظر از اقليتسه - چهار ميليون هندىاى كه مملكت را مىگردانند و گذشته از يك جامعه 150 تا 160 ميليونىاى كه وضع مالى خوبى دارند و وارد گردونه تحولات جديد در بازار دنيا شدهاند و خيلى هم پيشرفت كردهاند، 800 تا 900 ميليون هندى هنوز در اساطير زندگى مىكنند و هيچ تغييرى نكردهاند. اين است كه پس از فراغت از كار تطبيق، مسئلهاى كه براى من خيلى جالب بود اين بود كه اين تمدنهايى كه در قرن هفدهم به آخر خط رسيدهاند، چه بلايى بر سرشان آمده است و چه تحولاتى را از سر گذراندهاند. قدر مسلم اين است كه اينها تا قرن نوزدهم خوابند; يعنى هيچ متوجه نيستند كه در دنيا تغييراتى به وجود آمده است. مثلا اولين شوكى كه به جهان اسلام وارد مىشود زمانى است كه بناپارت وارد مصر مىشود. وى اواخر قرن هجدهم وارد مصر شد و يكصد دانشمند و تعداد زيادى از كتابهاى عربى چاپ فرانسه را با خود آورد. مواجهه با اين فرهنگ جديد براى مسلمانان شوك عظيمى بود. ايدئولوژىاى كه بناپارت با خودش آورد، ايدئولوژى مسيحى نبود; بلكه لائيك بود. آيين مسيحيتبهيقين موجب رقابت مىشد; چون ما مسلمانان پيامبرمان را خاتم الانبيا مىدانيم; يعنى ما از نظر متافيزيك يك مرحله از مسيحيت جلوتريم و در ذهن ما مسيحىها يك مرتبه عقبترند. از اين رو، ايدئولوژى بناپارت، در واقع ايدئولوژىاى غيرمذهبى و لائيك است. از طرف ديگر اتفاقات بزرگى در غرب رخ داده بود، از جمله: اصلاحات بزرگ دينى در قرن شانزدهم، كه منجر به لوتريسم شد و كليساها از سيطره پاپ آزاد شدند; انقلاب فرانسه كه شوك دوم است; بهوجود آمدن كلونياليسم، كه پايههايش از قرن هجدهم ريخته شد; و سرانجام انقلاب صنعتى، كه هيچ كدام از آنها در دنياى اسلام تاثيرى نگذاشت. اينها زمانى تاثير مىكردند كه كشورهاى غيرغربى تقريبا تسخير شده بودند; يعنى انگليسىها در هند مستقر شدند و ايران ميدان ستيز بين دو قدرت انگليس و روس شد و مصر نيز پس از فروپاشى امپراتورى عثمانى تحت تسلط انگليسىها قرار گرفت. بعد از فروپاشى امپراتورى عثمانى، به كشورهاى مسلمان شوك بزرگى وارد شد; از اينرو شخصيتهاى بزرگى چون سيد جمالالدين اسدآبادى و محمد عبده در صدد چارهجويى برآمدند. براى من خيلى جالب است كه همان سؤالات اسدآبادى و عبده هنوز هم مطرحند. هنوز بر سر تجدد و سنتبحث و گفتوگوست. صد سال است كه اين بحث وجود دارد و راه حل درستى هم برايش پيدا نكردهايم.