اختر چرخ ادب
مرورى بر اشعار پروين اعتصامى
((قسمت اول))
مجيد مرادى
((شعر از بهر ديگران گويند نه از بهر دل خويش))
((شعر از بهر ديگران گويند نه از بهر دل خويش))
تا به بازار جهان سوداگريم
جان زبون گشته است و دربند تنيم
روح را از ناشتايى مى كشيم
گر چه عقل آيينه كردار ماست
پهلوان اما بكنج خانه ايم
گرگ را نشناختستيم از شبان
در چرا گاهى كه عمرى مى چريم
گاه سود و گه زيان مىآوريم
عقل فرسوده است و در فكر سريم
سفره ها از بهر تن مى گستريم
ما در آن آيينه هرگز ننگريم
آتش اما در دل خاكستريم
در چرا گاهى كه عمرى مى چريم
در چرا گاهى كه عمرى مى چريم
كار مده نفس تبه كار را
كشته نكو دار كه موش هوى
چرخ و زمين بنده تدبير توست
همسر پرهيز نگردد طمع
بار و بال است تن بى تميز
تا نزند راهروى را بپاى
رو گهرى جوى كه وقت فروش
خيره كند مردم بازار را
در صف گل جا مده اين خار را
خورده بسى خوشه و خروار را
بنده مشو درهم و دينار را
با هنر انباز مكن عار را
روح چرا مى كشد اين بار را
به كه بكوبند سر مار را
خيره كند مردم بازار را
خيره كند مردم بازار را
اى عجب اين راه نه راه خداست
قافله بس رفت ازاين راه ليك
راهروانى كه در اين معبرند
اى رمه اين دره چراگاه نيست
تا تو زبيغوله گذر مى كنى
ديده ببندى و درافتى به چاه
لقمه سالوس كرا سير كرد؟
خانه جان هر چه توانى بساز
كعبه دل مسكين شيطان مكن
پاك كن اين خانه كه جاى خداست...
زانكه در آن اهرمنى رهنماست
كس نشد آگاه كه مقصد كجاست
فكرتشان يكسره آز و هواست
اى بره اين گرگ بسى ناشتاست
رهزن طرار تو را در قفاست
اين گنه توست نه حكم قضاست
چند بر اين لقمه تو را اشتهاست
هر چه توان ساخت در اين يك بناست
پاك كن اين خانه كه جاى خداست...
پاك كن اين خانه كه جاى خداست...
در خانه شحنه خفته و دزدان به كوى و بام
در خانه گر كه هيچ ندارى شگفت نيست
عهدى است رهنوردى و چون كودكان هنوز
آگه نه اى كه چاه كدام است و ره كدام
ره ديولاخ و قافله بى مقصد و مرام
كالات مى برند و تو خوابيده اى مدام
آگه نه اى كه چاه كدام است و ره كدام
آگه نه اى كه چاه كدام است و ره كدام
روزى گذشت پادشهى از گذرگهى
پرسيد زان ميانه يكى كودكى يتيم
نزديك رفت پيرزنى گوژ پشت و گفت
ما را به رخت و چوب شبانى فريفته است
آن پارسا كه ده خرد و ملك رهزن است
بر قطره سرشك يتيمان نظاره كن
تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست
فرياد شوق بر سر هر كوى و بام خاست
كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
اين اشك ديده من و خون دل شماست
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
آن پادشا كه مال رعيت خورد گداست
تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست
تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست
به سراغ من اگر مىآييد
مبادا كه ترك بردارد
چينى نازك تنهايى من
نرم و آهسته بياييد
چينى نازك تنهايى من
چينى نازك تنهايى من
در باغ دهر بهر تماشاى غنچه اى
سيلابهاى حادثه بسيار ديده ام
دولت, چه شد كه چهره ز درماندگان بتافت
پروين, توانگران غم مسكين نمى خورند
بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد
بر پاى من به هر قدمى خارها خليد
سيل سرشك زان سبب از ديده ام دويد
اقبال از چه راه ز بيچارگان رميد
بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد
بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد
گفت از ما با تو هر كس گشت دوست
گر كه هر مطلوب را طالب شويم
چشمه نور است اين آب سياه
خانه هر كس براى او سزاست
گر به جوى و بركه آب گل خوريم
به كه از جور تو خون دل خوريم
تو بدست دوستى كنديش پوست
از چه نيرو بر هوى غالب شويم
تو نكردى چون خريداران نگاه
بهر ماهى خوشتر از درياكجاست
به كه از جور تو خون دل خوريم
به كه از جور تو خون دل خوريم
جنس ما را نسبتى با خاك نيست
آب و رنگ ما زآب افزوده اند
قرنها گشتيم اينجا فوج فوج
ليك از بدخواه ما را ترسهاست
بره گان را ترس مى بايد ز گرگ
با عدوى خود مرا خويشى نبود
تا بود پايى چرا مانم زراه
گر به چنگ دام ايام اوفتم
گر به ديگ اندر بسوزم زار زار
تو براى صيد ماهى آمدى
كى براى خيرخواهى آمدى
پيش ماهى سيل وحشتناك نيست
خلقت ما را چنين فرموده اند
مى نترسيديم از طوفان و موج
ترس جان آموزگار درسهاست
گردد از اين درس هر خردى بزرگ
دعوت تو جز بد انديشى نبود
تا بود چشمى چرا افتم به چاه
به كه با دست تو در دام اوفتم
بهتر است آن شعله زين گرد و غبار
كى براى خيرخواهى آمدى
كى براى خيرخواهى آمدى