اختر چرخ ادب (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اختر چرخ ادب (1) - نسخه متنی

مجید مرادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



اختر چرخ ادب

مرورى بر اشعار پروين اعتصامى
((قسمت اول))

مجيد مرادى




  • ((شعر از بهر ديگران گويند نه از بهر دل خويش))
    ((شعر از بهر ديگران گويند نه از بهر دل خويش))



((عنصرالمعالى كيكاوس بن وشمگير))

اعتقاد بسيارى بر آن است كه پروين اعتصامى سرآمد زنان شاعر اين سرزمين است و البته اين ادعايى گزاف نيست.

تيراژهاى وسيع و چاپ مكرر و متنوع اشعار او از عمق ارتباط او با خوانندگان كه از طبقات گوناگون هستند حكايت دارد.

شعر پروين دركنارشعربزرگان ادب پارسى مانند سعدى و حافظ توانسته است مجوز ورود به داخل منازل را دريافت كند و البته در مرتبه اى نازلتر.

خواننده در شعر او به تماشاى جامعه اش مى نشيند و دردها را مى يابد و درمان را مى شناسد و با حكمت زندگى آشنا مى شود و اين همه را نه به زبانى گنگ و مبهم كه به بيانى روان و روشن بدست مىآورد و چون سخن او از دل بر مىآيد لاجرم بر دل مى نشيند. او شعر دل خويش را براى ديگران مى گويد و نقطه اتحادى بين دو شق سخن صاحب ((قابوس نامه)) پديد مىآورد. شعر او اگر چه بهر دل خود او گفته شده باشد باز ديگران را مفيد مى افتد زيرا او آن قدر بزرگ و وسيع است (و نيز دردهايش) كه به راحتى طيف وسيعى از مردم زمان خودو زمانهاى بعد را با خود همزبان و هماهنگ و همدل مى كند.

شعر پروين لبريزازانديشه هاى بزرگ است و اين چيزى است كه ديرى از ساحت هنركوچيده است و هنرمندان به جاى پرداختن به اصلى ترين مسائل و اصيل ترين دردهاى انسانى سر در لاك موهومات فرو برده اند و به نام سبك جديد و طرز نو و آفرينش هنرى و ابداع, مسايل انسانى را به حاشيه كشانده اند.

گاه از يك تابلوى نقاشى و يا يك قطعه شعر, هيچ عايد تماشاگر و خواننده نمى شود زيرا تنها كارى كه شاعر و نقاش كرده اند اختلاط رنگها و واژه ها با يكديگر است بدون هيچ حكمت و شان نزولى. والبته با اين كار كه هيچ كس از آن سر در نمىآورد بى مايگى و بى پايگى خود را پنهان مى دارند. و بى هنرى خود را نوعى هنر و بلكه عين هنر مى نمانند.

بسيارند شاعرانى كه تنها همتشان را منحصر در تصويرسازى و مضمون پردازى و خلاقيتهاى زبانى و بلكه بازى باالفاظ كرده اند بدون اين كه انديشه اى در سر داشته باشند قابل عرضه و طرح.

وقتى به شعر پروين نظر مى كنيم مى بينيم امواج بلند انديشه هاى متعالى اش اوج گرفته اند و در بيت بيت شعرهايش جاى پاى درد را مى توان مشاهده كرد, درد نان, درد ايمان و دردهاى ديگر اجتماعى كه انسان هر عصرى ممكن است با آن روبرو باشد.

و همين انسان گرايى ناب سبب نزديكى مردم به شعرهايش مى شود, همان چيزى كه اكثر شاعران از آن بى بهره بوده و هستند.




  • تا به بازار جهان سوداگريم
    جان زبون گشته است و دربند تنيم
    روح را از ناشتايى مى كشيم
    گر چه عقل آيينه كردار ماست
    پهلوان اما بكنج خانه ايم
    گرگ را نشناختستيم از شبان
    در چرا گاهى كه عمرى مى چريم



  • گاه سود و گه زيان مىآوريم
    عقل فرسوده است و در فكر سريم
    سفره ها از بهر تن مى گستريم
    ما در آن آيينه هرگز ننگريم
    آتش اما در دل خاكستريم
    در چرا گاهى كه عمرى مى چريم
    در چرا گاهى كه عمرى مى چريم



مى بينيد دردهاى پروين در محدوده خانه و زندگى شخصى اش محدود نيست بلكه زمزمه درونى هر انسانى است كه در ذهن و زبان پروين به صورتى حكمتآميز شكل شعر به خود گرفته اند.

نگاه آفتابى پروين از ذره هاى خرد و مسائل بسيار ريز, نيز دريغ نمى كند. او مى داند بدترين گرفتارىها گرفتارى نفس است و تمام بدبختى آدمى زمانى شروع مى شود كه دست دوستى با نفس خود بدهد و گرامى اش بدارد. پس بايد روح بلند مرتبه و الهى اش را با خدمت تن و نفس نيالايد و راهزن را از راهبر باز شناسد.




  • كار مده نفس تبه كار را
    كشته نكو دار كه موش هوى
    چرخ و زمين بنده تدبير توست
    همسر پرهيز نگردد طمع
    بار و بال است تن بى تميز
    تا نزند راهروى را بپاى
    رو گهرى جوى كه وقت فروش
    خيره كند مردم بازار را



  • در صف گل جا مده اين خار را
    خورده بسى خوشه و خروار را
    بنده مشو درهم و دينار را
    با هنر انباز مكن عار را
    روح چرا مى كشد اين بار را
    به كه بكوبند سر مار را
    خيره كند مردم بازار را
    خيره كند مردم بازار را



و به اين ترتيب آموزشهاى اخلاقى و دينى اش را به زبان پند و نصيحت و با نرمى و ملايمت زنانه اش چونان مادرى دلسوز و مهربان, القا مى كند و همانگونه كه مادر كودكش را از آب و آتش مواظبت مى كند و راه و چاه را نشانش مى دهد و البته گاه هم سرزنش و ملامت را چاشنى تشويق و ملايمتش مى كند, پروين هم مخاطبش رابه تامل و انديشه در مسيرى كه براى حياتش برگزيده وا مى دارد و در يك سير از ماضى به حال و از حال به استقبال كه استمرارى هميشگى داشته اند, فرجام و انجام افعال آدمى را مورد بررسى قرار مى دهد.




  • اى عجب اين راه نه راه خداست
    قافله بس رفت ازاين راه ليك
    راهروانى كه در اين معبرند
    اى رمه اين دره چراگاه نيست
    تا تو زبيغوله گذر مى كنى
    ديده ببندى و درافتى به چاه
    لقمه سالوس كرا سير كرد؟
    خانه جان هر چه توانى بساز
    كعبه دل مسكين شيطان مكن
    پاك كن اين خانه كه جاى خداست...



  • زانكه در آن اهرمنى رهنماست
    كس نشد آگاه كه مقصد كجاست
    فكرتشان يكسره آز و هواست
    اى بره اين گرگ بسى ناشتاست
    رهزن طرار تو را در قفاست
    اين گنه توست نه حكم قضاست
    چند بر اين لقمه تو را اشتهاست
    هر چه توان ساخت در اين يك بناست
    پاك كن اين خانه كه جاى خداست...
    پاك كن اين خانه كه جاى خداست...



از اين روست كه انسان اگر مى خواهد سلامت به مقصد برسد بايد هميشه در مراقبت از خويش و احوال و اطوار خويش بكوشد و آسوده نخوابد كه رهزنان فراوانند و متاع او بسى گران.




  • در خانه شحنه خفته و دزدان به كوى و بام
    در خانه گر كه هيچ ندارى شگفت نيست
    عهدى است رهنوردى و چون كودكان هنوز
    آگه نه اى كه چاه كدام است و ره كدام



  • ره ديولاخ و قافله بى مقصد و مرام
    كالات مى برند و تو خوابيده اى مدام
    آگه نه اى كه چاه كدام است و ره كدام
    آگه نه اى كه چاه كدام است و ره كدام



اين همه حديث نفس سرايى سبب غيبت روح احساس اجتماعى او نمى شود. او نمى تواند از كنار اشك يتيم بى تفاوت بگذرد و در راز و رمز آن نينديشد و پرده از چهره ستمگران نيرنگ باز برنيفكند. او فروغ تاج پادشاهان را وام گرفته از سرشك يتيمان مى داند كه به سرقت رفته است. اينجاست كه شاعر از يك نگاه عاطفى ساده, گريزى مى زند به تحليلى سياسى اجتماعى و در چند بيت بى ارجى و سستى ريشه پادشاهان مغرور را بيان مى دارد و از آنان سلب حيثيت مى كند:




  • روزى گذشت پادشهى از گذرگهى
    پرسيد زان ميانه يكى كودكى يتيم
    نزديك رفت پيرزنى گوژ پشت و گفت
    ما را به رخت و چوب شبانى فريفته است
    آن پارسا كه ده خرد و ملك رهزن است
    بر قطره سرشك يتيمان نظاره كن
    تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست



  • فرياد شوق بر سر هر كوى و بام خاست
    كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
    اين اشك ديده من و خون دل شماست
    اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
    آن پادشا كه مال رعيت خورد گداست
    تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست
    تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست



شعر پروين شعر اخلاق است, شعر زندگى است و خلاصه, اخلاق زندگى درونمايه بسيارى از اشعار اوست. با تاسف بايد گفت امروزه تا سخن از واژه اخلاق مى شود گروهى مى پندارند اخلاق چيزى جز سلسله مقرراتى محدود كننده كه انسان را از صحنه اجتماع و سرنوشت جامعه به انزوا مى كشاند نيست, در حالى كه اين بعد منفى از ساحت اخلاق به دور است.

اخلاق از شخصيت كلى انسان جدا نيست و شامل همه فعل و انفعالات آدمى مى باشد. شايد بتوان ـ حداقل در اينجا ـ اخلاق را به سه دسته تقسيم كرد, اخلاق ستيز, اخلاق پرهيز و اخلاق گريز.

پروين در شعر و همچنين در زندگى اش در عين پرهيز, روحى ستيهنده دارد و هيچ گاه رو به گريز از ـ واقعيتها و حقايق تلخ زندگى نمىآورد. به عنوان نمونه او پس از ازدواج ناموفقش با يك نظامى, تاب خشونت و بى روحى و انجماد زندگى آنچنانى را نياورده و كار به جدايى مى كشد و آرزوهاى او در زندگى تحقق نايافته مى ماند اما او به گوشه سرد ياس نمى خزد و عينك اندوه شخصى و ناكامى بر ديده نمى زند و آنقدر كه به غصه كودكى يتيم مى پردازد به خود نمى پردازد. مردانه در ميدان مى ماند و برگهاى سبزش را بر شاخسار درخت شعر فارسى مى نشاند. همين روح ستيهندگى و استوارى و صلابت, اين توهم را در ذهن گروهى برانگيخت تا در صحت انتساب شعرها به او ترديد كنند و بلكه انكار نمايند. چون از يك زن اين همه صلابت و ستيز انتظار نمى رود كه پادشاه را آنگونه توصيف كند و قاضى و محتسب و پاسبان را چنان كه در اشعارش مى بينيم و عجيب است كه قصائدى به آن استحكام بسرايد. اينان با شاعرانى انس گرفته اند كه مردش مى گويد:




  • به سراغ من اگر مىآييد
    مبادا كه ترك بردارد
    چينى نازك تنهايى من



  • نرم و آهسته بياييد
    چينى نازك تنهايى من
    چينى نازك تنهايى من



و آدرسش را پشت هيچستان مى دهد. با همه احترامى كه براى شاعر اين شعر قائليم ولى بايد پرسيد اين روح گريزنده و فرارى كه در گوشه اى نشسته است و همه چيز را خاكسترى مى بيند چه اثرى بر خواننده مى گذارد؟ جز ترغيب به فرار از واقعيتها و پذيرفتن ضعف و ذلت؟ شاعر از هياهو و جنجال بيزار است, حوصله اصطكاك و اعتراض را ندارد و معلوم نيست در مقابل سرنوشت جامعه اش چه كاره است؟ بى هيچ هراسى آفتابى مى كند و در عين ستيز از مرز پرهيز فراتر نمى رود و انسان زيستن را شعار خود قرار مى دهد.اوبراىآرمانهاىايدهآلى خودرنج فراوان برده و محنتها كشيده است.




  • در باغ دهر بهر تماشاى غنچه اى
    سيلابهاى حادثه بسيار ديده ام
    دولت, چه شد كه چهره ز درماندگان بتافت
    پروين, توانگران غم مسكين نمى خورند
    بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد



  • بر پاى من به هر قدمى خارها خليد
    سيل سرشك زان سبب از ديده ام دويد
    اقبال از چه راه ز بيچارگان رميد
    بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد
    بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد



با نگاهى مختصر به عناوين شعرهاى پروين مثل گفت وگوى سوزن و نخ, سير و پياز, عدس با ماش, دوك و پيرزن و...در صحت انتساب شعرهايش به او جاى ترديدى باقى نمى ماند و توهم اينكه شاعر اين شعرها يك مرد باشد, زدوده مى شود. با اين وجود روح مردانگى و صلابت در شعرهايش چشمگير است و حتى در آه و ناله هاى او اثرى از ضعف و ذلت و زبونى و حقارت ديده نمى شود. او هرگز طعمه دربار قرار نگرفت و سر تسليم فرو نياورد و شخصيتش را گم و فراموش نكرد. جالب است بدانيم او مدال افتخار وزارت معارف را نپذيرفت و دعوت شاه را براى خدمت دربار رد كرد با اين سخن كه به حق, مدال افتخارى براى زندگى شرافتمندانه پروين است به سراغ يك مثنوى زيبا از او مى رويم كه داستانى آموزنده را بيان مى كند. داستان گفت وگوى ماهيخوار و ماهى. و صد البته كه كنايه بسى رساتر از تصريح است و اين ويژگى درشعرپروين ديده مى شود كه غالب حرفهايش را در قالب گفت وگوى شخصيتهاى داستان بيان مى كند. در اين شعر ماهيخوار به ماهى مى گويد:

از اين درياى شور چه مى خواهى؟ كوچكى و ضعف تو به خاطر شنا در اين آب گل آلود است. از اين آب آلوده چه ديدى كه شب و روز در آن سرگردانى. بهتر است فكر ديگرى كنى و به ما كه بساط خود را از فتنه پاك كرده ايم اعتماد كنى, اگر چنين كنى از غمهاى عالم رها خواهى شد, نه تب و تابى خواهى داشت نه اضطرابى. صيادان براى تو دامها گسترده اند و تابه ها آماده كرده اند, اگر نمى خواهى كباب صيادان شوى بايد به اندرز ما گوش فرا دهى. اگر ميهمان ما شوى و هوا ونسيم اينجا را ببينى ديگر هوس دريا نخواهى كرد و حال بشنويد جواب ماهى را كه با همه رنجها و سختيهاى زندگى با درياى مشكلات و تلاطم روزگار مى سازد و خود را نمى بازد.




  • گفت از ما با تو هر كس گشت دوست
    گر كه هر مطلوب را طالب شويم
    چشمه نور است اين آب سياه
    خانه هر كس براى او سزاست
    گر به جوى و بركه آب گل خوريم
    به كه از جور تو خون دل خوريم



  • تو بدست دوستى كنديش پوست
    از چه نيرو بر هوى غالب شويم
    تو نكردى چون خريداران نگاه
    بهر ماهى خوشتر از درياكجاست
    به كه از جور تو خون دل خوريم
    به كه از جور تو خون دل خوريم



و آنگاه ارتباط خود را با خاك كه نماد پستى و تعلق است منتفى مى داند و بيرون آمدن از محيط زندگى خويش را محال, و بستر موجهاى سهمگين را بسيار سبك تر و راحت تر از خفت تسليم مى داند و شكار شدن و سوختن در تابه شكارچيان را بر تسليم و زبونى ترجيح مى دهد و به ماهيخوار مى گويد تو خيرخواه ماهى نيستى بلكه دام گستر اويى, البته محترمانه وبا مهمانى كردن دام مى گسترى.




  • جنس ما را نسبتى با خاك نيست
    آب و رنگ ما زآب افزوده اند
    قرنها گشتيم اينجا فوج فوج
    ليك از بدخواه ما را ترسهاست
    بره گان را ترس مى بايد ز گرگ
    با عدوى خود مرا خويشى نبود
    تا بود پايى چرا مانم زراه
    گر به چنگ دام ايام اوفتم
    گر به ديگ اندر بسوزم زار زار
    تو براى صيد ماهى آمدى
    كى براى خيرخواهى آمدى



  • پيش ماهى سيل وحشتناك نيست
    خلقت ما را چنين فرموده اند
    مى نترسيديم از طوفان و موج
    ترس جان آموزگار درسهاست
    گردد از اين درس هر خردى بزرگ
    دعوت تو جز بد انديشى نبود
    تا بود چشمى چرا افتم به چاه
    به كه با دست تو در دام اوفتم
    بهتر است آن شعله زين گرد و غبار
    كى براى خيرخواهى آمدى
    كى براى خيرخواهى آمدى



ادامه دارد.

/ 1