هستی آدمی و قرائت پذیری متن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هستی آدمی و قرائت پذیری متن - نسخه متنی

‌نعمت‌الله‌ باوند

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هستي آدمي و قرائت‌پذيري متن - نعمت‌الله باوند

قرائت هاي مختلف

‌طرح‌ مساله

چنانکه‌ مي‌دانيم‌ «اساطير» يونان‌ باستان‌ که‌ الهام‌بخش‌ متفکران، هنرمندان، قانون‌گذاران‌ و سياستمداران‌ برجسته‌ مغرب‌ زمين‌ بوده‌ است‌ از قرون‌ 8 و 9 قبل‌ از ميلاد در آثار مشهور هومر و هزيود تدوين‌ گرديد. با ظهور متفکران‌ مکتب‌ ملطي، مضامين‌ اين‌ اساطير وهم‌انگيز و تفکر توام‌ با خيال، مورد نقد و تشکيکِ‌ فلاسفه‌اي‌ قرار گرفت‌ که‌ تلاش‌ در تبيين‌ عقلي‌ از مسائل‌ هستي‌شناختي‌ و انسان‌شناختي‌ داشتند ايشان‌ با تاسيس‌ مکاتبي‌ فکري‌ کوشيدند با ارايه‌ نوعي‌ «جهان‌شناسي» علمي‌ و تجربي‌ و حسي، بعضي‌ جنبه‌هاي‌ معقول‌ تفکر نياکان‌ خويش‌ را از ابعاد وهم‌انگيز و خيالي‌ پيراسته‌ سازند. اين‌ پيرايش‌ و جداسازي‌ حقايق‌ نهفته‌ در اساطير از ظواهر غيرمنطقيِ‌ آن، خود نوعي‌ تفسير و «تاويل‌ تنزيهي» در جهت‌ تبيين‌ عقلي‌ و علمي‌ مضامين‌ آنها بود. البته‌ به‌ رغم‌ اين‌ کوشش‌ عقلي‌ و علمي، نوعي‌ نگاه‌ هستي‌شناسانه‌ و حتي‌ عرفاني‌ و معنوي‌ نيز ملاحظه‌ مي‌شود اما اين‌ جنبه‌ عقلي‌ و حتي‌ تجربي‌ در تفکر عصر جديد غرب‌ و مکاتب‌ تحصلي‌ و نوتحصلي‌ قرون‌ 19 و 20 ميلادي‌ ديده‌ نمي‌شود؛ در اين‌ گروه‌ از فلاسفه‌ طبيعت‌گرا، کساني‌ چون‌ «آناکساگوراس»، «هراکليت» و «پارمنيد» و خصوصاً‌ «فيثاغورث»، به‌ نوعي‌ پيوند ميان‌ تبيين‌ علمي‌ و تجربي‌ از جهان‌ طبيعت، با برخي‌ آموزه‌هاي‌ رمزآلود فلسفي‌ عرفاني، معتقد بودند. ايشان‌ اين‌ پيوند را با تذکر به‌ پيام‌ معنوي‌ خدايان‌ به‌ ويژه‌ پيام‌آور آنان‌ يعني‌ «هرمس»، در عرصه‌ رابطه‌ انسان‌ با جهان‌ و خدايان‌ و حتي‌ در متن‌ جهان‌ طبيعت‌ باور داشتند. حاصل‌ چنين‌ تفکري، اعتقاد بيان‌ناپذير اما قابل‌ «الهام» - ميانِ‌ «فهم‌ و قرائت‌ انسان»، «زبان‌ و بيان‌ او» با «متن» هستي‌ و حقايق‌ مربوط‌ به‌ جهان‌ ماوراي‌ حس، در حقيقتي‌ به‌ نام‌ «لوگوس» بود که‌ با آن‌ و در آن، امکانِ‌ قرائت‌ و فهم‌ و تفسير «حقيقت» در زمينه‌هاي‌ بسيار، از جمله‌ در عرصه‌ مفاهمه، ممکن‌ مي‌گرديد.

البته‌ بعد از آنها، همراه‌ با سقراط‌ اين‌ پرسش‌گر و نقادِ‌ فهم‌ متعارف‌ و برخي‌ سنن‌ عرفي‌ غيرعقلاني‌ و غيرعادلانه، به‌ ويژه‌ در عرصه‌ انسان‌شناسي‌ و اخلاق‌ و سياست‌ مدني‌ و اجتماعي، فيلسوف‌ بزرگي‌ چون‌ «افلاطون»، تلاش‌ عظيم‌ در ارايه‌ حقايق‌ مذکور، در قالبِ‌ سيستمِ‌ نظام‌مندِ‌ عقلاني‌ نمود او با طرح‌ «کليات‌ مجرد» يا «مُثُل» و تفکيک‌ آن‌ها، از جهان‌ «حس» و «وهم» به‌ تاويل‌ برخي‌ جنبه‌هاي‌ غيرعقلاني‌ انديشه‌ متفکران‌ يوناني‌ پرداخت‌ و حقايق‌ ناب‌ ماورالطبيعي‌ و غيرمحسوس‌ را از آنها پيراست‌ و در نهايت، ضمن‌ اعتقاد به‌ ارتباطي‌ عقلاني‌ ميان‌ «شناخت‌ حقيقت» در همه‌ عرصه‌ها با «جهان‌ طبيعت‌ و جامعه‌ و تاريخ» به‌ شدت‌ بر جدايي‌ و استقلال‌ «عوامل‌ مجرد» و «کليات‌ معقول» از امور جهان‌ موهوم‌ و «محسوس» تاکيد کرد. وي‌ با تفکيک‌ ميان‌ حقايق‌ «معقول» از «ظواهر» فريبنده و فاقد اعتبار جهان‌ «محسوس»، «شناختِ» حاق‌ موجودات‌ و حقايق‌ الهي‌ و انساني، در همه‌ ساحات‌ فکري‌ - اخلاقي‌ - اجتماعي‌ و سياسي، فهم‌ متن‌ کتاب‌ حقيقت‌ و هستي‌ را قابل‌ وصول‌ مي‌دانست. بعد از وي‌ «ارسطو» فيلسوف‌ نامور وشاگرد برجسته‌اش‌ با وجود نفي‌ عالم‌ مُثُل، ضمن‌ تاثيرپذيري‌ از وي، کوشيد تا بعد از تاويل‌ و پيرايش‌ عقلاني‌ حقايق‌ فلسفي‌ از عالم‌ محسوسات‌ و ارايه‌ طبقه‌بندي‌ علوم‌ و فهم‌ انساني‌ و تعيين‌ جايگاه‌ فلسفه‌ عقلاني‌ و مابعدالطبيعي‌ خود در راس‌ اين‌ منظومه‌ عظيم‌ و ماندگارِ‌ فکري، با دوري‌ جستن‌ از استعلاي‌ مطلق‌ فلسفه‌ افلاطوني‌ از جهان‌ واقعياتِ‌ طبيعي‌ و حسي‌ و با نوعي‌ تبيين‌ فکري‌ ميان‌ دو ساحت‌ از هستي‌ - جهان‌ طبيعت‌ و ماوراي‌ آن‌ - مجدداً‌ با نگاهي‌ فلسفي‌ و تجربي، ارتباط‌ ميان‌ اين‌ دو را در همه‌ عرصه‌هاي‌ فلسفي، جهان‌شناسي‌ و علومِ‌ انساني‌ روشن‌ سازد. به‌ عبارت‌ ديگر ارسطو بعد از افلاطون‌ که‌ بدنبال‌ بزرگاني‌ چون‌ «پارميندس» و «هراکليتوس»، سعي‌ در قرائتي‌ بدور از وهم‌ و خيال‌ از تفکر اساطيريِ‌ يونان‌ باستان‌ و مقابله‌ با تشکيکات‌ ويرانگر سوفسطائيان‌ در «شناخت‌ حقيقت» و کسب‌ معرفت‌ يقينيِ‌ مطابق‌ با واقع‌ داشت، تکيه‌ بر ارتباط‌ - ميان‌ آن‌ حقايق‌ - ماورايي‌ با جهان‌ محسوسات‌ مي‌نمود و به‌ اين‌ علت‌ در کنار توجه‌ فلسفي‌ به‌ هستي، عنايتي‌ ويژه‌ به‌ علوم‌ طبيعي‌ نيز داشت‌ و لازمه‌ شناخت‌ حقيقت‌ را شناخت‌ واقعيت‌ مي‌دانست. از اينرو قايل‌ به‌ رابطه‌ عقل‌ و حس‌ و تجربه‌ در عرصه‌ معرفت‌شناسي‌ فلسفي‌ بود.

اين‌ نکته‌ خود در بردارنده‌ حقيقتي‌ ژرف‌ است‌ که‌ «علت‌ نخستين» يا «محرک‌ غير متحرکِ» نمي‌تواند بي‌ ارتباط‌ با موجودات‌ طبيعت‌ باشد، بلکه‌ موجودات‌ مادي‌ (اعم‌ از جماد - نبات‌ - حيوان‌ و انسان) در يک‌ سير تکاملي‌ طبيعي‌ رو به‌ سوي‌ همان‌ علت‌ کامل‌ به‌ عنوان‌ «علت‌ غايي» در حرکتند. لذا وي‌ اعتقاد به‌ اين‌ موجود کامل‌ را در آغاز و انتهاي‌ وجود موجودات‌ طبيعي، ضروري‌ دانسته‌ و آنرا بنياد وجود و سير موجودات‌ مي‌انگاشت. و شناخت‌ حقيقت‌ آنها در عرصه‌هاي‌ علوم‌ فلسفي‌ و طبيعي‌ را ممکن‌ مي‌دانست. ارسطو بدنبال‌ متفکران‌ بزرگ‌ قبل‌ از خود، با ديدگاهي‌ خاص، امکان‌ فهم‌ حقيقت‌ و واقعيت‌ امور و بيان‌ آن‌ را، وابسته‌ به‌ هستي‌ موجود کامل‌ (عقل‌ عقل) مي‌دانست‌ و از اينرو بنا به‌ تفسير فلاسفه‌ بعد از وي، او قايل‌ به‌ «عقل‌ فعال» - اين‌ واسطه‌ ارتباط‌ و علت‌ فعليت‌ قواي‌ عقلاني‌ و حسي‌ بشر - براي‌ نيل‌ به‌ شناخت‌ واقعي، بود لذا ارسطو، هم‌ در عرصه‌ هستي‌ و هم‌ در زمينه‌ شناخت‌ و تفسير حقيقت، معتقد به‌ پيوند وجودي‌ و معرفت‌ شناختي‌ ميان‌ دو عرصه‌ «حقيقت» و «واقعيت» در سايه‌ رابطه‌ انسان‌ با مبدا و غايت‌ هستي‌ است‌ اما اين‌ پيوند و ربط‌ وجودي‌ و فکري‌ ميان‌ فهم‌ انساني‌ و متن‌ هستي‌ در مکتب‌ افلاطون‌ و به‌ ويژه‌ فيثاغورث‌ که‌ متاثر از حکمت‌ معنوي‌ شرق‌ و احيانا عرفان‌ حقيقي‌ آيين‌ موسي‌ (ع) بود، با جنبه‌ رياضي‌ و تجريدي‌ با رنگي‌ عرفاني، صبغه‌ ذهني‌ - عيني‌ مي‌يافت‌ که‌ از آن‌ به‌ نوعي‌ علوم‌ معنوي‌ و خفيه‌ و حکمت‌ «هرمسي» ياد مي‌کنند که‌ علاوه‌ بر جنبه‌ نظري، تاثيرات‌ شگرفِ‌ عيني‌ و وجودي، در عرصه‌ بيان‌ واقع‌ داشت، علمي‌ که‌ در اسلام‌ با نزول‌ وحي‌ به‌ تعبير جناب‌ ملاصدرا، از سنخ‌ هستي‌ و بلکه‌ عين‌ آن‌ است‌ و حاصل‌ آن‌ تصرف‌ در اذهان‌ و اعيان‌ انسانها و حتي‌ موجودات‌ ديگر توسط‌ فيلسوف‌ و انسان‌ کامل‌ (انبيا و اوليا معصوم) مي‌باشد.

البته‌ منظور ايشان‌ از اين‌ نوع‌ علم، تنها تعدادي‌ مفاهيم‌ ذهني‌ نبوده‌ و نيست‌ بلکه‌ ايشان‌ اين‌ علوم‌ را در متن‌ کتاب‌ هستي، منشا آثار وجودي‌ دانسته‌ و افزون‌ بر آن‌ عوالم‌ هستي‌ و از جمله‌ عالم‌ طبيعت‌ را، تحقق‌ عيني‌ همان‌ علمِ‌ مطلقِ‌ وجودي‌ مي‌دانستند که‌ تنها در ساحت‌ عالم‌ حس، و جهان‌ الفاظ، در قالب‌ کتاب‌ آسماني‌ (قرآن) با حروف‌ و الفاظ‌ زباني‌ خاص‌ (عربي) و تعابيري‌ مشخص‌ و به‌ ظاهر محدود، همراه‌ با استعارات‌ و تشبيهاتي‌ به‌ ظاهر شبهه‌انگيز از سوي‌ خداوند، ارايه‌ گرديده‌ است. ارتباط‌ هستي‌ و شناخت حقيقت‌ با «اعداد» و «رياضيات» و به‌ ويژه‌ علم‌ «هندسه» با همه‌ رموز شگفت‌ آنها نزد فيثاغورث‌ و افلاطون‌ و پيروان‌ بعدي‌ آنها خود گوشه‌اي‌ از اين‌ حقايق‌ بزرگ‌ معنوي‌ است‌ مبني‌ بر اينکه‌ هستي‌ «مطلق» با «نسبت» يا «هيات» و «تناسبي» عجيب‌ و متوازن‌ در قالب موجودات‌ و عوالم‌ هستي، تصور و بلکه‌ منکشف‌ مي‌گردد که‌ قرآن‌ کريم‌ از اين‌ تجلي‌ حقيقت‌ در واقعيات، بنحوي‌ بسيار برتر از تصور‌ات‌ حکما معنوي‌ يونان، به‌ عنوان‌ «آيات» و «تجليات» بي‌پايان‌ ربوبيت‌ الهي‌ در «آفاق‌ و انفس» تعبير مي‌فرمايد که‌ تنها براي‌ متفکران‌ مهذب‌ و صاحبدلان‌ با مراتبي‌ خاص، آشکار مي‌گردد و «تاويل‌ قرآني»، چيزي‌ جز همين‌ انکشاف‌ حقيقت‌ به‌ نحو عيني‌ در آفاق‌ جهاني‌ و فکري‌ انفسي‌ و در نهايت، وجودي، در انسانهاي‌ والا نمي‌باشد. و از اين‌ دو ساحت‌ تجلي، به‌ کتب‌ «تدوين» و «تکوين»، تعبير مي‌کنند به‌ صورتي‌ که‌ جهان‌ هستي‌ با همه‌ ابعاد رياضي، طبيعي‌ و تجربي‌ و نيز هنري‌ و حتي‌ اجتماعي‌ و اخلاقي‌ و سياسي، به‌ نحو ناقص‌ در علوم‌ فلسفي‌ و معنوي‌ برخي‌ متفکران‌ الهي‌ يونان، حاکي‌ از تجليات‌ «مطلق» در صورت‌ موجودات‌ «مقيد» است‌ که‌ علوم‌ فلسفي، رياضي، طبيعي‌ و انساني، تنها بيان‌گر جنبه‌ «مفهومي» و «نظري» محدود از آن‌ جلوه‌هاي‌ بي‌پايان، در عالم‌ ذهن‌ و کتاب‌ تدوين‌ مي‌باشند و به‌ تعبير ديگر علم‌ الهي‌ و ربوبي‌ (و به‌ تعبير قرآن‌ کريم، لوح‌ محفوظ) با تشأن‌ از جنبه‌هاي‌ مبدا هستي، در جهان‌ عيني، موجود مي‌گردد پس‌ «مطلق»، منشا وجود موجودات‌ و عوالم‌ هستي، و موجب‌ انعکاس‌ و انکشاف‌ آن، در تفکر نظري‌ به‌ صورتها و ابعاد محدود و گاه‌ جزيي‌ و در نهايت‌ کلي‌ و عقلاني‌ مي‌گردد، بدون‌ اينکه‌ حتي‌ آدمي‌ خود قادر به‌ فهم‌ ابعاد نامحسوس‌ باطني‌ علم‌ محدود خود باشد که‌ بعد از طي‌ قرنها و چالشهاي‌ معرفت‌شناختي‌ در انديشه‌ مدرن‌ ازآن‌ به‌ وجود ساحت‌ «ناخودآگاه» در علم‌ و زبان‌ و وجود آدمي‌ در عرصه‌هاي‌ علوم‌ «ذهن‌شناسي» و «روانشناسي»، «زبان‌شناسي» و حتي‌ «علوم‌ اجتماعي» ياد مي‌شود و با شکست‌ انديشه‌ روشنگري‌ در قرن‌ 20 و ظهور بحران‌ شکاکيت‌ در همه‌ عرصه‌هاي‌ معرفت‌ و نيز انفجار عيني‌ انديشه‌ نيهيليسم‌ در دو جنگ‌ ويرانگر جهاني‌ در قلب‌ اروپاي‌ مدرن، هم‌ اکنون‌ برخي‌ متفکران‌ اصيل‌ غرب‌ متذکر اين‌ ابعاد تا «غيب» جهان‌ هستي‌ حتي‌ در عرصه‌ نظريه‌هاي‌ جديد فيزيک‌ معاصر و همچنين‌ در اعماق‌ وجود بشر گشته‌اند و بقول‌ سارتر، آدمي‌ خودش‌ نيست، بلکه‌ حضور بر خود دارد.برخي‌ معتقدند انکار اين‌ حقيقت‌ در انديشه‌ مدرن، موجب‌ ساده‌انگاري‌ تمدن‌ مغرور و به‌ بحران‌ رسيده‌ و دستخوش‌ آشوب‌ فکري‌ و تاريخي‌ معاصر مي‌باشد. اما سرانجام‌ مکتب سوفيسم‌ در يونان‌ باستان‌ که‌ قبل‌ و بعد از ارسطو با همراهي‌ برخي‌ ماترياليستها به‌ انکار عالم‌ مجردات‌ و نفي‌ اعتبار معرفت‌ عقلاني‌ و فراحسي‌ و اعتقاد به‌ وجود کثرات‌ و عالم‌ «جزئيت» در برابر «ثبات» و «کليت» و «قطعيت‌ عالم‌ ماورا، مي‌پرداختند، منکر وصول به‌ هر مرتبه‌ از معرفت‌ و فهم‌ حقيقي‌ و منطبق‌ با واقع‌ امور گشتند و موجب‌ ظهور شکاکيتي‌ همه‌ جانبه‌ شده‌ و نافي‌ وجود هرگونه‌ حقيقت‌ و حتي‌ واقعيت‌ في‌ نفسه‌ شدند لذا مکتب‌ سوفيسم‌ به‌ همراه‌ ساير عوامل‌ تاريخي، موجب‌ پيدايش‌ انحطاط‌ فکري‌ و اخلاقي‌ و مدني‌ در تفکر و تمدن‌ عظيم‌ دولتشهرهاي‌ يونان‌ باستان‌ گرديد تا جايي‌ که‌ آن‌ را به‌ سرحدانقراض‌ سياسي‌ و تاريخي‌ کشاند.

بنابراين‌ تفکر و تمدن‌ يوناني‌ با طي‌ دو مرحله‌ از بينش‌ «اساطيري، علمي‌ - تجربي‌ - عقلاني‌ - عرفاني»، سرانجام‌ در مرتبه‌ نهايي‌ با غلبه‌ مکتب‌ سوفيسم‌ و برخي‌ جريانهاي‌ مادي‌ صرف، به‌ توقف‌ در عالم‌ حس‌ و جزئيات‌ تنزل‌ يافت‌ و به‌ دنبال‌ انحطاط‌ و تشديد خودخواهي‌ و فردپرستي‌ يونانيان‌ در مناسبات‌ اجتماعي، مدني‌ و سياسي، منکر لزوم‌ ارتباط‌ «فهم» انسان‌ با «متن‌ هستي» و نيز بيان‌ (زبان) آن‌ در حقيقتي‌ بنام‌ لوگوس‌ گرديد.

‌مسيحيت‌ و معضل‌ تاويل‌ کتاب‌ مقدس

مسيحيت‌ پس‌ از پيروزي‌ نخستين‌ و غلبه‌ بر امپراطوري‌ روم‌ که‌ ناشي‌ از معنويت‌گرايي‌ اين‌ دين‌ در برابر فساد و خونريزي‌ و نفي‌ ارزش‌ وکرامت‌ انساني‌ و امپراطوران‌ استعمارگر و ظالم‌ رومي‌ بود، بنابر عللي‌ عليرغم‌ سوابق‌ درخشان‌ فکري‌ و مدنيِ‌ تمدن‌ هلني‌ و رومي‌ جهان‌ غرب، تدريجاً‌ دچار تعصب‌ و رکود گرديد برخي‌ از اين‌ علل‌ عبارت‌ بودند از: فقدان‌ متن‌ صحيح‌ کلام‌ خداوند در کتاب‌ مقدس‌ و برخي‌ تحريفات‌ در آن‌ و مخالفت‌ صريح‌ پاره‌اي‌ آموزه‌هاي‌ آن‌ با اعتبار «عقل‌ و شناخت» و نيز ارزش‌ سرنوشت‌ساز «انتخاب‌ آزادانه» و انديشه‌ «پيشرفت» در عرصه‌ زندگي، طبيعت‌ و جامعه‌ تاريخ‌ انساني، و نگاه‌ منفي‌ و مبتني‌ بر رياضت‌ و رهبانيت‌ افراطي‌ نسبت‌ به‌ ابعاد مادي‌ و حتي‌ فکري‌ جهان‌ هستي‌ و تاريخ‌ انساني،که‌ بدنبال‌ آنها خدشه‌اي‌ اساسي‌ در روند پيشرفت‌ فکري‌ اجتماعي‌ جهان‌ باستان‌ در تمدن‌ قرون‌ ميانه، حاصل‌ آمد که‌ بعدها منتهي‌ به‌ فساد، جهالت‌ و خودکامگي‌ ضدديني‌ و غيرانساني‌ حتي‌ در ميان‌ روحانيون‌ و ارباب‌ کليسا - گرديد. پيش‌ از طرح‌ مساله‌ «تاويل» و لزوم‌ تفسير خاص‌ متفکران‌ بزرگ‌ مسيحي‌ در ابتدا و انتهاي‌ قرون‌ وسطي‌ که‌ براي‌ توجيه‌ پاره‌اي‌ کاستي‌ها و نقايص، تحريفات‌ و اشتباهات‌ کتاب‌ مقدس‌ ارايه‌ شد، به‌ چند عبارت‌ از کتاب‌ مقدس‌ به‌ ويژه‌ در رابطه‌ با «نفي‌ حجيت‌ عقل‌ و شناخت‌ انساني» و «نگاه‌ مبتني‌ بر رقابت‌ و حسادت‌ مبدا هستي‌ در مورد پيشرفت‌ فکري‌ و تاريخي‌ انسانها» و «انديشه‌ نامتعادل‌ رهبانيت‌ و پرهيز از لذ‌ات‌ مشروع‌ دنيوي» به‌ عنوان‌ علل‌ بحران‌ فکري‌ جهان‌ مسيحي‌ و اختلال‌ در رابطه‌ ميان‌ فهم‌ و زندگي‌ انسان‌ و کلام‌ خداوند اشاره‌ و اکتفا مي‌شود:

«پس‌ خداوند آدم‌ را گرفت‌ (پس‌ از آفرينش‌ وي) و او را در باغ‌ عَدَن‌ گذاشت‌ تا کار آن‌ را بکند و آن‌ را محافظت‌ نمايد و خداوند آدم‌ را فرمود:

«از همه‌ درختان‌ باغ‌ بي‌ممانعت‌ بخور، اما از درخت‌ معرفت‌ نيک‌ و بد، زنهار نخوري‌ زيرا روزي‌ که‌ از آن‌ خوردي‌ هر آينه‌ خواهي‌ مرد.» و يا «خداوند گفت: همانا انسان‌ مثل‌ يکي‌ از ما شده‌ است، که‌ عارف‌ نيک‌ وبد گرديده‌ اينک‌ مبادا دست‌ خود را دراز کند و از درخت‌ حيات‌ نيز گرفته‌ و بخورد و تا ابد زنده‌ ماند. پس‌ خداوند او را از باغ‌ عَدَن‌ بيرون‌ کرد.»

و در مورد حسادت‌ خداوند نسبت‌ به‌ انسانها در توراتِ‌ تحريف‌ شده‌ مي‌آيد:

«و خداوند گفت: همانا قوم‌ يکي‌ است‌ و جميع‌ ايشان‌ را (يعني‌ انسانها) يک‌ زبان‌ و اين‌ کار را شروع‌ کرده‌اند و الان‌ هيچ‌ کاري‌ که‌ قصد آن‌ بکند از ايشان‌ ممتنع‌ نخواهد شد. اکنون‌ نازل‌ شويم‌ و زبان‌ ايشان‌ را در آنجا مشوش‌ سازيم‌ تا سخن‌ يکديگر رانفهمند. پس‌ خداوند ايشان‌ راازآنجا بر روي‌ تمام‌ زمين‌ پراکنده‌ ساخت‌ و از بناي‌ شهر بازماندند از آن‌ سبب‌ آنجا را «بابِل» ناميدند؛ زيرا که‌ در آنجا خداوند لغت‌ (زبان) تمامي‌ اهل‌ جهان‌ را مشوش‌ ساخت‌ و خداوند ايشان‌ را از آنجا بر روي‌ تمام‌ زمين‌ پراکنده‌ نمود.»

به‌ دليل‌ همين‌ ايجاد هرج‌ و مرج‌ و شکاکيت‌ و اختلال‌ در شعور و زبان‌ انسانها در تاريخ‌ انسان‌ توسط‌ خداي‌ يهود است‌ که‌ به‌ ويژه‌ در جهان‌ شکاک‌ و پرآشوب‌ کنوني، برخي‌ فلاسفه‌ مدرن‌ معاصر به‌ قضيه‌ «بابِل» در اين‌ جملات‌ اشاراتي‌ دارند. همچنين‌ در مورد علم‌ ناقص‌ خداوند در اين‌ کتاب‌ آمده‌ است:

«خداوند پشيمان‌ شد که‌ انسان‌ را بر زمين‌ ساخته‌ بود و در دل‌ خود محزون‌ گشت‌ و خداوند گفت‌ انسان‌ را که‌ آفريده‌ام‌ از روي‌ زمين‌ محو سازم.»

با تحريف‌ عوامل‌ يهود و برخي‌ مسيحيان‌ در عصر جديد نيز آمده‌ است:

«خوشا به‌ حال‌ آنانکه‌ نديده‌ (بدون‌ تجربه‌ و تعقل) ايمان‌ آوردند.»

يا در مورد عدم‌ ارتباط‌ دين‌ الهي‌ با عرصه‌ زندگي‌ اجتماعي‌ مسيحيان‌ مي‌گويد: «کار قيصر به‌ قيصر واگذاريد.»

با توجه‌ به‌ اين‌ آموزه‌ها، در آغاز پيروزي‌ مسيحيت‌ بر امپراطوري‌ روم، «سن‌اگوستين» به‌ عنوان‌ متفکر و مفسر برجسته‌ دين‌ مسيحيت‌ در قرن‌ 4 ميلادي‌ سعي‌ نمود تا به‌ انطباق‌ وحي‌ مسيحي‌ با عقل‌ مبادرت‌ ورزد اما از رهگذر فرهنگ‌ شرک‌آلود يوناني‌ - روم‌ و تعاليم‌ پاره‌اي‌ اديان‌ شرق‌ و تفاسير يهودي‌ تحت‌ تاثير فلسفه‌هاي‌ يونان‌ و رومي‌ ،تاثيراتي‌ تشکيکي‌ بر جهان‌ مسيحي‌ بر جاي‌ گذاشت‌ - که‌ خود منشا بحرانهاي‌ فکري‌ و ديني‌ - سياسي‌ گرديد. و از اين‌ رو لزوم‌ نوعي‌ بازشناسي‌ و تفسير خاص‌ تاويلي‌ از تعاليم‌ کتاب‌ مقدس‌ اهميت‌ پيدا مي‌کرد. تلاش‌ عظيم‌ فکري‌ سن‌اگوستين‌ از جمله‌ در اين‌ جهت‌ بود:

«فهم، پاداش‌ ايمان‌ است. لذا در پي‌ آن‌ مباش‌ که‌ بفهمي‌ تا ايمان‌ آوري‌ بلکه‌ ايمان‌ بياور تا بفهمي»، «اگر ايمان‌ آوردن‌ و فهميدن، دو چيز متفاوت‌ نبود و اگر چنين‌ نبود که‌ ابتدا بايد به‌ آن‌ امر الهي‌ که‌ مي‌خواهيم‌ بفهميم‌ ايمان‌ آوريم. آن‌ نبي‌ بايد سخن بيهوده‌اي‌ گفته‌ باشد که‌ «تا ايمان‌ نياورده‌ايد فهم‌ نخواهيد کرد»، يا همچنانکه‌ در قرن‌ 11 «آنسلم‌ قديس» در ادامه‌ راه‌ اگوستين‌ در پي‌ تفسير کتاب‌ مقدس‌ براساس‌ فلسفه‌ افلاطون‌ و در تقابل‌ با مشرب‌ ارسطو مي‌گويد: «ايمان‌ مي‌آورم‌ تا بفهمم». هر چند جنبه منطقي‌ و عقلاني‌ ايمان‌ او بيشتر از «اگوستين‌ قديس» بود اما او هم‌ تحت‌ تاثير اگوستين‌ و آباي‌ نخستين‌ کليسا، انديشه‌ را در سايه‌ عنايت‌ و نور الهي‌ که‌ همان‌ کلمة‌الله‌ يا مسيح‌ (ع) - با «لوگوس» در حکمت‌ فلسفي‌ يونان‌ - است‌ ممکن‌ مي‌دانست. مهمترين‌ ويژگي‌ مسيحيت‌ در عرصه‌ تفکر از همان‌ ابتدا تا زمان‌ اگوستين‌ و ادامه‌ آن‌ تا قرن‌ 11 با وجود اعتقاد به‌ اينکه‌ در نهايت‌ عقل‌ نيز در شناخت‌ حقايق‌ ديني، توانايي‌ و سهمي‌ البته‌ در پرتو اشراق‌ و کلام‌ الهي‌ دارد، اين‌ است‌ که‌ اصل‌ «ايمان» به‌ کلام‌ الهي‌ است و با وجود خدا و عقل‌ کلي‌ و فرزند خدا يا عيسي‌ مسيح‌ ديگر نيازي‌ به‌ تعقل‌ فلسفي‌ محض‌ به‌ سبک‌ فلسفه‌ يونان‌ لازم‌ نمي‌باشد و بلکه‌ همان‌ ايمان‌ ساده‌ و برخورداري‌ از فيض‌ هدايت‌ الهي، انسانهاي‌ عادي‌ را نيز همچنانکه‌ برخي‌ مسيحيان‌ آغازين‌ ندا سر مي‌دادند «به‌ راستي‌ آتن‌ را با اورشليم‌ چه‌ کار؟ ميان‌ آکادمي‌ (افلاطون) و کليسا(ي‌ مسيح‌ (ع» چه‌ توافق‌ است؟ کافران‌ را با مسيحيان‌ چه‌ مناسبت‌ است؟»

لذا در جهان‌ مسيحي‌ از زمان‌ «پولس‌ رسول» تا جنگهاي‌ صليبي‌ در قرون‌ 11 و 12 ميلادي، به‌ نوعي‌ ايمان‌ مسيحي‌ توجيه‌گر «تسليم‌ در برابر کتاب‌ مقدس» با آن‌ همه‌ اشتباهات‌ محض‌ علمي‌ و عقلي‌ آن‌ برمي‌ خوريم‌ که‌ چنين‌ پيش‌فرضي‌ را طرح‌ مي‌کند که‌ خداوند و کلام‌ او و حتي‌ کليسا که‌ نماينده‌ او بر زمين‌ است، نمي‌توانند در عين‌ کمال، بخشش‌ و رحمت‌ الهي، مخالف‌ مصالح‌ حقيقي‌ بشر باشند زيرا از کامل، جز کمال‌ وخير و هدايت، ناشي‌ نمي‌شود و آنچه‌ از عقل‌ و تحمل‌ وعصيان‌ بشر طبيعي‌ به‌ وجود آمده‌ نيز، توسط‌ شهادت‌ مسيح‌ (ع)، با رحمت‌ بي‌پايان‌ الهي، در نهايت‌ بخشوده‌ و از ميان‌ خواهد رفت‌ و در اين‌ ميان، تناقض‌ ظاهري‌ و حتي‌ عقلاني‌ برخي‌ گزاره‌هاي‌ کتاب‌ مقدس‌ و انديشه‌ تثليث‌ و تجسد خدا در مسيح‌ و گناه‌ اوليه... همه، تناقضاتي‌ ظاهري‌ بيش‌ نمي‌باشند و در باطن‌ و تاويل محتوايِ‌ آنها، سرانجام‌ تناقضات‌ مذکور که‌ از سوي‌ عقل‌ گستاخ‌ و «فلسفه‌ جَهول» يوناني‌ و منطق‌ ارسطويي‌ طرح‌ مي‌شود، نزد مؤ‌منين‌ حقيقي‌ محو و زايل‌ مي‌شوند، پس‌ احتياج‌ چنداني‌ به‌ توجيه‌ و توضيح‌ منطقي‌ و تاويل‌ عقلاني‌ و فلسفي‌ محض‌ آنها نمي‌باشد. و مردم، با اعتقاد به‌ کمال‌ ورحمت‌ الهي‌ و بخشش‌ و از خودگذشتگي‌ عيسي‌ مسيح‌ و در سايه‌ ايمان‌ و اعتماد به‌ خدا و صحت‌ کلام‌ او، عليرغم‌ ظاهر وهم‌آلود و غير عقلاني‌ برخي‌ آموزه‌هاي‌ کتاب‌ مقدس‌ - سرانجام‌ به‌ رستگاري‌ نايل‌ خواهند گشت. البته‌ پس‌ از «آنسلم» و عصيان‌ فکري‌ و ديني‌ «آبلار» در برابر کليسا و تعاليم‌ آن‌ و برخورد امثال‌ «سن‌ بونار» اين‌ روحاني‌ متعصب‌ مسيحي، که‌ تحت‌ تاثير جريان‌ نوانديشي‌ ديني‌ و تفکر انتقادي، عليه‌ تعاليم‌ ارباب‌ کليسا، که‌ مُلهم‌ از تاثير جنبه‌هاي‌ عقلاني‌ اسلام‌ به‌ ويژه‌ در «آندلس» بود، بزرگاني‌ چون‌ «آلبرت‌ کبير» مشهور به‌ استاد لاهوت‌ و به‌ ويژه‌ «سن‌ توماس‌ آکوئيناس»، اين‌ نهضت‌ عقلاني‌ رادر تفسير و تصحيح‌ تعاليم‌ کليسا، به‌ نهايت‌ خود رساندند. متکلم‌ و فيلسوف‌ متاله‌ اخير تمام‌ تلاش‌ خود را در تفسير عقلاني‌ مسيحيت‌ تحت‌ تاثير فلسفه‌ و معارف‌ وحياني‌ - عقلانيِ‌ متفکران‌ بزرگ‌ مسلمان‌ امثال‌ ابن‌سينا، متمرکز مي‌کند اما وي‌ نيزسرانجام‌ در پاره‌اي‌ مباحثِ‌ کاملاً‌ منطقي‌ و عقلاني‌ به‌ علت‌ پاره‌اي‌ اشتباهات‌ و تناقضات‌ آشکار کتاب‌ مقدس، به‌ تفکيک‌ برخي‌ آموزه‌هاي‌ آن‌ با منطق‌ و عقليات‌ معتقد مي‌شود و برغم‌ تلاش‌ خود، سرانجام‌ برخي‌ ابعاد ديانت‌ موجود مسيحي‌ در غرب‌ را در تعارض‌ با فلسفه‌ و عقل‌ سليم‌ بشري‌ مي‌يابد.

در قرن‌ 13 همراه‌ با تلاش‌ ناتمام‌ و شکست‌ فکري‌ آکوئيناس‌ در هماهنگ‌ نمودن‌ آموزه‌هاي‌ مسيحيت‌ با عقل، متفکري‌ همچون‌ «راجر بيکن» به‌ دنبال‌ تلاش‌ عقلاني‌ «سن‌ توماس»، متوجه‌ لزوم‌ تبيين‌ رابطه‌ «تجربي‌ و حسي» معرفت‌ انساني‌ با جنبه‌هاي‌ ماوراالطبيعي‌ و معنوي‌ مسيحيت‌ در اواخر قرون‌ وسطي‌ مي‌شود تا به‌ اين‌ وسيله‌ مسيحيت‌ علاوه‌ بر جنبه‌ وحياني‌ و عقلي، قادر به‌ پاسخگويي‌ به‌ نيازهاي‌ علمي‌ و اين‌ جهاني‌ در آستانه‌ ظهور «علم‌ جديد» بشود و اين‌ خود پس‌ ازسه‌ قرن‌ تلاش، منتهي‌ به‌ ظهور فلاسفه‌ اومانيست‌ با نگاه‌ جديد به‌ طبيعت‌ به‌ عنوان‌ منبع‌ شناخت، مي‌شود. مشهورترين‌ اين‌ فلاسفه‌ طبيعي‌ و تجربي‌ مشرب، «فرانسيس‌ بيکن» مي‌باشد.

به‌ اين‌ صورت‌ مسيحيت‌ در حدود 1000 سال‌ حاکميت‌ خود در سه‌ مقطع‌ فکري‌ و تاريخي، سعي‌ مي‌نمايد تا با عبور از تفسير و تاويل‌ مبتني‌ بر «اصالت‌ ايمان»، به‌ مراحل‌ بعدي‌ يعني‌ لزوم‌ «هماهنگي‌ نسبي‌ ايمان‌ با تعقل‌ بشري‌ و فلسفي‌ محض» و نيز ضرورت‌ «توجه‌ به‌ عرصه‌ جهان‌ محسوسات‌ و نيازهاي‌ عيني‌ و فکري‌ در پرتو تعاليم‌ مسيح‌ (ع»)، انديشه‌ و نمايي‌ جامع‌ از تعاليم‌ کليسا با سه‌ ساحت‌ جهان‌ غيب، ذهن‌ و طبيعت‌ ارايه‌ دهد. هر چند به‌ علت‌ نارسايي‌ و پاره‌اي‌ تناقضات‌ آشکار کتاب‌ مقدس‌ و مفاهيمي‌ همچون‌ تثليث، تجسدالوهيت‌ در شخص‌ مسيح‌ ونگاه‌ راهبانه‌ و منفي‌ به‌ پيشرفت‌ بشر و زندگي‌ مادي‌ او، سرانجام‌ جهان‌ مسيحيت‌ از قرون‌ 11 تا زمان‌ رنسانس‌ با شکست‌ و اعتراض‌ نوانديشان‌ مسيحي‌ و پاره‌اي‌ از دانشمندان،ادبا، هنرمندان‌ و فلاسفه‌ اومانيست‌ مواجه‌ مي‌شود و موجب‌ آغاز دوقرنِ‌ پرتلاطم‌ فکري، علمي، ديني‌ و سياسي‌ و اقتصادي‌ بنام‌ رنسانس‌ يا عصر نوزايي‌ و تحول‌ غرب‌ در آستانه‌ قرن‌ 17 مي‌شود که‌ با رويکردي‌ عقلاني‌ وبشري‌ تحت‌ تاثير تفکر و تمدن‌ هلني‌ و رومي‌ با واسطه‌ تمدن‌ و فلسفه‌ اسلامي‌ و دانشمندان‌ بزرگي‌ چون‌ زکرياي‌ رازي، ابن‌ ميثم، خيام‌ و خوارزمي.... و تاثير بخشي‌ آنها بربزرگاني‌ چون‌ آبلار، آکوئيناس‌ و راجربيکن؛ شکل‌ مي‌گيرد.

آنچه‌ مهم‌ است‌ توجه‌ متفکران‌ مسيحي‌ به‌ لزوم‌ ارتباط‌ هماهنگي‌ دين‌ با همه‌ مراتب‌ و ابعاد «فکر و وجود» انسانهاست‌ که‌ در ابعاد علمي‌ و فکري‌ آن‌ مي‌توان‌ از اين‌ مساله‌ بسيار بنيادين‌ به‌ لزوم‌ توجه‌ به‌ ارتباط‌ منطقي‌ ميان‌ وحي‌ الهي‌ و امکان‌ «فهم» و قرائت‌ و تفسير آن‌ و «عمل‌ بر اساس‌ محتواي‌ آن‌ با قدرت‌ شهود، تعقل‌ و احساس‌ و تجربه‌ علمي‌ و عيني‌ در همه‌ ابعاد فکري‌ و عملي‌ ياد کرد.

‌مسيحيت، از اصلاح‌ پروتستاني‌ تا تفسير الحادي‌ و دئيستي

بعد از تحولات‌ اصلاحي‌ و تاويلي‌ ناتمام‌ در جهان‌ مسيحيت‌ توسط‌ «لوتر»، «کالون» و «زوينگلي» و پس‌ از کشف‌ اشتباهاتِ‌ آشکار برخي‌ آموزه‌هاي‌ کتاب‌ مقدس‌ از سوي‌ پاره‌اي‌ فلاسفه، جهان‌شناسان‌ و فيزيک‌دانان‌ و عالمان‌ جديد همچون‌ «کوپرنيک»، «کپلر»، «گاليله»، «بيکن»، دکارت» و «هاروي»....و تحولات‌ عظيم‌ تاريخي‌ در اعتراض‌ به‌ نظام‌ بسته‌ فئودالي‌ و ظهور جريان‌ نوپديد «بورژوازي»، تلاش‌هاي‌ بزرگ‌ و متناقضي‌ در هماهنگ‌ ساختن‌ مسيحيت‌ بازمانده‌ با مقتضيات‌ جديد فکري‌ و تاريخي‌ جهانِ‌ مدرن، صورت‌ گرفت‌ از جمله:

-1 ترجمه‌ کتاب‌ مقدس‌ توسط‌ لوتر به‌ زبان‌ آلماني‌ و خارج‌ ساختن‌ آن‌ از سلطه‌ زبان‌ واحد و رسمي‌ کليساي‌ کاتوليک‌ که‌ امکان‌ قرائت‌ و فهم‌ اين‌ کتاب‌ را براي‌ عموم‌ مردم‌ با زبانهاي‌ قومي،محلي‌ و ملي‌ گوناگون‌ ناممکن‌ مي‌ساخت. نتيجه‌ چنين‌ جسارتي‌ ايجاد نوعي‌ تکثر و آزادي‌ در قرائت‌ کلام‌ موجود مسيحيت‌ و عهد عتيق‌ براي‌ تجزيه‌ انحصار، اقتدار و کنترل‌ کليساي‌ کاتوليک‌ بر آموزه‌هاي‌ مسيحيت‌ بود که‌ ابتدا با مخالفت‌ شديد دستگاه‌ پاپ‌ روبرو گرديد اما اين‌ مساله‌ خود منتهي‌ به‌ ظهور کليساهاي‌ متعدد ملي‌ در برابر دستگاه‌ پاپ‌ شد.

-2 با ترجمه‌ آلماني‌ متون‌ مقدس، قلمرو سياسي‌ و سلطه‌ اقتصادي‌ پاپ‌ در هم‌ شکست‌ و راه‌ براي‌ تشکيل‌ دولتهاي‌ ملي‌ و مفهوم‌ مدرن‌ «مليت» و «ناسيوناليسم» هموار گرديد و انديشه‌ حاکميت‌ ملي‌ تدريجا پديد آمد.

-3 جداسازي‌ کليساي‌ کاتوليک‌ از عرصه‌ سياست‌ و زندگي‌ اجتماعي، اقتصادي‌ و سياسي‌ و حکومتهاي‌ نوپديد، به‌ ظهور سکولاريسم‌ و لائيسم‌ انجاميد.

-4 توجه‌ به‌ آزادي‌ فردي‌ در فهم‌ دين‌ و حتي‌ تفکر فلسفي‌ مدرن، که‌ زمينه‌ساز توجه‌ به‌ اومانيسم‌ و ليبراليسم‌ و بورژوازي‌ و نظامهاي‌ حقوقي‌ غيرديني‌ گرديد.

-5 توجه‌ به‌ نيازهاي‌ عيني‌ و تاريخي‌ اروپائيان‌ و نگاه‌ عقلاني‌ و علمي‌ و تجربي‌ به‌ جهان‌ و علم‌ جديد کمي، در خدمت‌ به‌ نيازهاي‌ انساني، که‌ بعدها منتهي‌ به‌ انقلابات‌ علمي، صنعتي‌ و دموکراتيک‌ و پيدايش‌ نظريه‌ قرارداد اجتماعي‌ گشت.

-6 بروز نوعي‌ تکثرگرايي‌ در فهم‌ ديني‌ و آزاد سازي‌ تفکر از قيود تعصبات‌ غيرعقلاني‌ برخي‌ آموزه‌هاي‌ کليسا و محتواي‌ اعتقاد نامه‌هاي‌ تحکم‌آميز آن‌ و رهاسازي‌ نيروهاي‌ دربند نظام‌ بسته‌ فئودالي‌ در عرصه‌هاي‌ اقتصادي‌ و رواج‌ نظام‌ خرده‌ بورژوائي‌ و بسط‌ تجارت‌ و مهاجرت‌ و اکتشافات‌ بزرگ‌ جغرافيايي‌ (نظير کشف‌ قاره‌ آمريکا) و امکان‌ بهره‌برداري‌ و سلطه‌ مغرب‌ زمين‌ از غرب‌ تا شرق‌ جهان‌ و رشد نظام‌ استعماري‌ در روابط‌ بين‌الملل‌ در قرون‌ اخير.

-7 بروز شکاکيت‌ در نظريه‌هاي‌ علمي‌ و فهم‌ ديني‌ و ترويج‌ آزادانديشي‌ تا سرحد انکار دين‌ و رواج‌ اباحه‌گري‌ و لزوم‌ اعتقاد به‌ رواداري‌ و اصل‌ تسامح‌ و تساهل‌ اعتقادي‌ در دل‌ جوامع‌ دموکراتيک‌ و مدني، مبني‌ بر اين‌ پيش‌ - فهم‌ که‌ به‌ رغم‌ برخي‌ آموزه‌هاي‌ کتاب‌ مقدس‌ و تعاليم‌ و قيود غيرمنطقي‌ و غيرانساني‌ کليسا، خداي‌ «خالق» مي‌بايست‌ خداي‌ «نجات‌ دهنده» در اين‌ جهان‌ نيز باشد و نگاه‌ رهباني‌ و مبتني‌ بر رياضت‌ منفي‌ وتلقي‌ يکسويه‌ و غيرمهربانانه‌ به‌ رابطه‌ خدا و مسيح‌ (ع) با انسان‌ در عرصه‌ جهان، جامعه‌ و تاريخ، که‌ کليساي‌ مستبد کاتوليک‌ مروج‌ آن‌ بود، مي‌بايست‌ در جهت‌ حضور رحيمانه‌ و نجات‌بخش‌ خداوند در عيسي‌ مسيح‌ (ع) در عرصه‌ زندگي‌ انسانها به‌ عنوان‌ مبشر رحمت‌ و گذشت، تغيير يافته، تفسير و تاويل‌ گردد تا در سايه‌ اين‌ حضور تاريخي‌ توام‌ با مهر، انسان‌ با احساس‌ مسووليت‌ به‌ کار و سازندگي‌ پرداخته‌ و در سايه‌ فهم‌ صحيح‌ از دين‌ و رحمت‌ واسعه‌ الهي‌ به‌ سعادت‌ خود و ديگران‌ و عبادت‌ حقيقي‌ خداوند و پيروي‌ از پيامبر نجات‌بخش‌ او در هر دو جهان‌ نايل‌ آيد.

پارادوکس‌ نهضت‌ اصلاح‌ دين‌ در اروپاي‌ مسيحي‌

تحولات‌ وسيع‌ و متعارض‌ در درون‌ نهضت‌ اصلاح‌ دين‌ برپايه‌ شکستن‌ مرجعيت‌ اعتقادي‌ و تفسيري‌ دستگاه‌ پاپ‌ صورت‌ پذيرفت. دستگاه‌ پاپ‌ توسط‌ اعتقاد نامه‌هاي‌ متعدد در طول‌ قرون‌ وسطي‌ در مواجهه‌ با بدعتها و اختلاف‌هاي‌ شديد فکري‌ در ميان‌ فرقه‌هاي‌ گوناگون‌ مسيحي، همراه‌ با تحکم‌ و با پيش‌فرضهاي‌ نامعقول‌ و غيرعلمي‌ درصدد حفظ‌ سلطه‌ فکري‌ و تاريخي‌ خود بوده، اما شخص‌ لوتر با توجه‌ به‌ نگاه‌ سازنده‌ خود موفق‌ به‌ تحولي‌ عظيم‌ در همه‌ عرصه‌هاي‌ ديني، علمي‌ و تاريخي‌ گرديد اما سرانجام‌ خود نيز با ايجاد تکثر در فهم‌ دين‌ و آزادي‌ فردي‌ و شخصيت‌ در ارتباط‌ عبادي‌ با خداوند و درهم‌ شکستن‌ هر نوع‌ مرجعيت‌ فکري‌ دچار نوعي‌ اختلال‌ آنارشي‌ در تفسير و تاويل‌ نهايي‌ برخي‌ آموزه‌هاي‌ غيرعلمي‌ متن‌ کتاب‌ مقدس، به‌ ويژه‌ در رابطه‌ با تشديد اختلاف‌ ميان‌ پيروان‌ خود و نحله‌هاي‌ گوناگون‌ و متعارض‌ نهضت‌ اصلاح‌ دين‌ گرديد و از اينرو لوتر سرانجام‌ با عصبانيت‌ در مواجهه‌ با اين‌ خلا وجود مرجع‌ و مبناي‌ نهايي‌ در تفسير و تاويل‌ مسيحيت، به‌ نوعي‌ «اصالت‌ ايمان» از نوع‌ آگوستيني‌ و آنسلمي‌ آن، پناه‌ جست‌ که‌ بعدها مورد اعتراض‌ برخي، از جمله‌ پيروان‌ مکتب‌ «دئيزم» قرار گرفت: دئيستها با رويکردهاي‌ مختلف‌ براي‌ رهايي‌ از تنگناهاي‌ کلامي‌ نهضت‌ «پروتستان» با اين‌ استدلال‌ که‌ اساساً‌ عقل‌ بشري‌ مي‌بايست‌ جايگزين‌ وحي‌ نامعقول‌ مسيحي‌ گردد و يا با اين‌ تفسير که‌ عقل، خود عطيه‌ الهي‌ و الهام‌ طبيعي‌ و عادي‌ خدا است‌ که‌ در سايه‌ آن‌ آدمي‌ مي‌تواند با پيشرفت‌ فکري‌ در عرصه‌ تاريخ‌ (ونه‌ صرفاً‌ در جهان‌ آخرت)، عامل‌ اجراي‌ اراده‌ الهي‌ در جهت‌ تکامل‌ فکري‌ و معنوي‌ خود باشد به‌ مقابله‌ پرداختندچنانکه‌ «ويچکاک» در اين‌ مورد مي‌نويسد:

«مخالفت‌ با عقل‌ مانند مخالفت‌ با خداست، اگر اصول‌ عقلي‌ را رعايت‌ کنيم‌ مانند اين‌ است‌ که‌ قوانين‌ تعيين‌ شده‌ خدا را رعايت‌ کرده‌ باشيم: عقل‌ راهنماي‌ الهي‌ زندگي‌ انسان‌ است‌ و در واقع‌ صداي‌ خدا مي‌باشد.»

در نظر اين‌ دئيسها از جمله‌ مشهورترين‌ آنها«ماتيو تيتنرال» (-1655 1733)، بايد از برخي‌ آموزه‌هاي‌ ضد پيشرفت‌ مانند «سقوط‌ انسان» و «گناه‌ اوليه‌ و زندگي‌ رهباني» به‌ شدت‌ پرهيز کرد و در برابر آن‌ به‌ انديشه‌ تعادل‌ و واقع‌بيني‌ و زندگي‌ مبتني‌ بر طبيعت‌ روي‌ آورد.

فلسفه‌ جديد و معضل‌ تاويل‌ متن‌

هگل‌ مشکلات‌ معرفت‌شناختي‌ را معلول‌ طرح‌ و تلقي‌ ناقص‌ از مساله‌ شناختِ، «بشر واقعي»، «انضمامي» و «در تاريخ»، مي‌بيند نه‌ بشري‌ که‌ در ساحت‌ تفکر محض‌ و انتزاعي‌ مکتب‌ اصالت‌ سوژه‌ دکارتي، فقط‌ مساوي‌ با فکر و آگاهي‌ محض‌ است. هگل‌ معتقد است‌ که‌ شناخت‌ آدمي‌ با واقعيت‌ (اعم‌ از جهان‌ طبيعت، جامعه‌ و تاريخ‌ در همه‌ ابعاد فردي، اجتماعي‌ و سياسي‌ آن) ارتباط‌ دارد لذا در عبارتي‌ مشهور، با توجه‌ به‌ اعتقادش‌ که‌ مبني‌ بر رابطه‌ تنگاتنگي‌ مانند حلول‌ و حتي‌ «عينيتِ» کامل‌ ميان‌ «فکر» و «وجود» است‌ مي‌گويد:

«آنچه‌ حقيقت‌ (معقول) است، واقعيت‌ (محسوس) است‌ و آنچه‌ واقعيت‌ (محسوس) است، حقيقت‌ (معقول).»

اين‌ جمله‌ بنيادين‌ هگل‌ که‌ جوهره‌ تفکر او است‌ برخلاف‌ جمله‌ مشهور دکارت‌ است‌ که‌ مي‌گويد: «من‌ فکر مي‌کنم‌ پس‌ هستم.»

زيرا دکارت‌ که‌ آگاهي‌ آدمي‌ را تنها در ساحت‌ نظري‌ و هستي‌ شخصي‌ او محدود مي‌بيند. هگل‌ تحت‌ تاثير انديشه‌ تثليث‌ مسيحي، مي‌پندارد مسايل‌ ماورالطبيعي‌ محض‌ در جهان‌ طبيعت‌ و به‌ ويژه‌ تاريخ‌ و سير همه‌ جانبه‌ انساني، حلول‌ کرده‌ است‌ و و به‌ تعبير مشهورش‌ آسمان‌ را در فلسفه‌ خويش، به‌ زمين‌ مي‌آورد.

بر اين‌ اساس‌ هگل، اولاً‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ شناخت‌ و منطق‌ که‌ جنبه‌ نظري‌ و علمي‌ محض‌ در نگاه‌ «ارسطو» و حتي‌ «کانت» داشت‌ را در پيوند با واقعيت‌ خارجي‌ مي‌داند و ثانياً‌ به‌ دليل‌ همين‌ رابطه‌ فکر با وجود، معتقد به‌ اصل‌ حرکت‌ در تقرر‌ مفاهيم‌ منطقي‌ و رفع‌ معضلات‌ معرفت‌ شناختي‌ از رهگذر واقعيت‌ عيني‌ طبيعي‌ و تاريخي‌ در يک‌ پويش‌ جهاني‌ با شکل‌دهي‌ ديالکتيکي‌ و در نيل‌ به‌ ساحت‌ خودآگاهي‌ مطلق‌ مي‌باشد. به‌ نظر وي‌ وجود تناقضات‌ فلسفي‌ و تاريخيِ‌ متجلي‌ در مناسبات‌ فردي‌ و اجتماعي، که‌ به‌ صورت‌ صرفا نظري‌ در فلسفه‌ کانت‌ به‌ نحوي‌ لاينحل‌ طرح‌ شده‌ و جلوه‌ ناقص‌ و سرشار از تناقض‌ مي‌باشد و با نگاه‌ هستي‌شناختي‌ و نه‌ صرفا معرفت‌شناسانه، افشاکننده‌ تناقض‌ دروني‌ خود است، تنها با سيستم‌ فلسفي‌ او، قابل‌ رفع‌ است‌ و تناقضات، خود لازمه‌ حرکت‌ هستي‌ است‌ و در نهايت‌ موجب‌ پيشرفت‌ و فعليت‌ قواي‌ ناخودآگاه‌ هستي‌ و وجود آدمي‌ است. لذا هگل‌ با طرح‌ سيستم‌ دائرة‌المعارف‌وار خود، مدعي‌ است‌ که‌ براي‌ عبور از گودال‌ گذرناپذير ذهني‌ - عيني‌ و رفع‌ مشکل‌ شکاکيت‌ و بحران‌ شناخت‌ در فلسفه‌ کانت‌ که‌ به‌ دنبال‌ «هيوم»، انديشه‌ مدرن‌ و «روشنگري» و انقلابات‌ علمي، صنعتي، اجتماعي‌ و سياسي، ليبرال‌ و سوسيال‌ دمکراسي‌ را به‌ چالش‌ عميق‌ کشانده‌ و انديشه‌ «پيشرفت» و ترقي‌ «تاريخي» در سايه‌ آزادي‌ و دموکراسي‌ را در آستانه‌ سقوط‌ در پرتگاه‌ شکاکيت‌ و نيهيلسم‌ و ياس‌ و شکست‌ نهايي‌ قرار داده، مي‌بايست‌ معضل‌ «شناخت» را در همه‌ ساحات‌ معرفت‌ فقط‌ با نگاهي‌ «سوبژکتيو» ديد.

اما آنچه‌ مهمترين‌ جنبه‌ مخدوش‌ سيستم‌ هگل‌ مي‌باشد، همانا عدم‌ توانايي‌ آن‌ در تبيين‌ ارتباط‌ نامفهوم‌ «ايده» با «مطلق» در انديشه‌ اوست. از اينرو «مارکس» با انتقاداتي‌ از تفکر هگل، اعلام‌ مي‌کند که‌ هگل‌ به‌ علت‌ اعتقاد به‌ روح، اين‌ شبح‌ مرموزِ‌ واقعيت، در واقع، دچار نوعي‌ توهم‌ ايده‌آليستي‌ از واقعيت‌ خارجي‌ که‌ چيزي‌ جز ماده‌ در حال‌ حرکت‌ در متن‌ طبيعت‌ و تاريخ‌ نيست، شده‌ است. به‌ زعم‌ مارکس، هگل‌ بر روي‌ سر خود ايستاده، زيرا واقعيت‌ و هستي‌ را که‌ به‌ حق، منشا وجود انسان‌ و ظهور شناخت‌ و فکر در وجود او است‌ را مؤ‌خر از انديشه‌ آدمي‌ مي‌پندارد و به‌ اين‌ علت، دچار نوعي‌ آگاهي‌ کاذب‌ با عنوان‌ «ايده‌آليسم‌ عيني» با داعيه‌ عبور از بحران‌ شکاکيت‌ فلسفه‌ کانتي‌ شده‌ است، هر چند که‌ مارکس‌ برخي‌ از اساسي‌ترين‌ جنبه‌هاي‌ فلسفه‌ هگل‌ در اين‌ راستا، از جمله‌ ارتباط‌ مساله‌ شناخت‌ با واقعيت‌ را مي‌پذيرد، او معتقد است‌ که‌ فلسفه‌ هگل‌ انسان‌ مدرن‌ را از حقيقت‌ بحران‌ و بن‌بست‌ امکان‌ رابطه‌ ميان‌ ذهن‌ و عين‌ و تبيين‌ آن، که‌ چيزي‌ جز محروميت‌هاي‌ مادي‌ و در نتيجه‌ «فقر فلسفي» و «از خودبيگانگي‌ مضاعفِ» ناشي‌ از وضعيت‌ غيرانساني‌ تاريخي‌ و فقدان‌ آگاهي‌ راستين‌ نمي‌باشد، غافل‌ ساخته‌ است‌ لذا وي‌ با تاثيرپذيري‌ از «فوئرباخ» ضمن‌ استفاده‌ و الهام‌ از تفکر و هستي‌شناسي‌ تاريخي‌ و ناسوتي‌ هگل، شديدا به‌ اين‌ جنبه‌ از تفکر ايده‌آليستي‌ و شبه‌ديني‌ و مابعدالطبيعي‌ هگل‌ حمله‌ مي‌کند و به‌ جاي‌ دغدغه‌ نيل‌ به‌ خودآگاهي‌ مطلق‌ هگلي، تاکيد بر معضلات‌ عيني‌ و مادي‌ و تاريخي‌ انسان‌ در تاريخ‌ و زمان‌ مي‌نمايد و در تقابل‌ با هگل، غايت‌ سير هستي‌ و تاريخ‌ را سير به‌ سوي‌ خودآگاهي‌ مطلق‌ نمي‌پندارد بلکه‌ سير از جامعه‌ طبقاتي‌ و ستمگر سرمايه‌داري‌ به‌ جامعه‌ انساني‌ و بي‌طبقه‌ اقتصادي‌ مي‌انگارد جامعه‌اي‌ که‌ در آن‌ انسانها بدور از هر بهره‌کشي، محروميت‌ و تبعيض‌ مادي‌ و فکري‌ طبقاتي‌ و قدرت‌ سياسي‌ دولتي، درمي‌يابد که‌ تاکنون‌ در ادوار مختلف‌ تاريخ، دستخوش‌ انواع‌ محروميتهاي‌ مادي‌ شده‌ و انبوهي‌ ازتوهمات‌ مفهومي‌ در ساحات‌ انديشه‌ ديني‌ و حتي‌ فلسفي‌ نظير انديشه‌ حقيقت، جهان‌ ماورالطبيعه، و مبدا هستي‌ او را فراگرفته‌ و به‌ اين‌ وسيله‌ تحت‌ استثمار پيدا و پنهان‌ طبقاتِ‌ مسلطِ‌ ستمگرِ‌ اقتصاديِ‌ و قدرتهاي‌ سياسي‌ وقت، قرار داشته‌ است‌ بدون‌ اينکه‌ حتي‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امر، به‌ ويژه‌ به‌ جنبه‌هاي‌ توهم‌انگيز فکري، فلسفي‌ و ديني‌ آن‌ توجه‌ نموده‌ باشد. لذا از نظر مارکس‌ آنچه‌ در ساحت‌ انديشه‌ و زندگي‌ آدمي‌ اصل‌ و پايه‌ است‌ مساله‌ «شناخت» و تفسير و تاويل‌ جهان‌ و واقعيت‌ نيست‌ بلکه‌ اساسي‌ترين‌ جنبه‌ هستي‌ آدمي، عمل‌ «پراتيک» در معناي‌ وسيع‌ طبيعي‌ و تاريخي‌ - انساني‌ آن‌ است. لذا به‌ زعم‌ مارکس‌ معضل‌ معرفتي‌ فلسفه‌ کانت‌ يعني‌ مساله‌ ذهني‌ - عيني‌ به‌ صورتي‌ معکوس، پوشاننده‌ يک‌ معضل‌ واقعي، مادي‌ و عيني‌ و تاريخي‌ است‌ از اينرو در واقع‌ مي‌بايست‌ اين‌ صورت‌بندي‌ و تعبير ناصحيح‌ و معکوس‌ را به‌ صورت‌ صحيح‌ و تعبير عيني‌ - ذهني‌ و ذهن‌ - ذهن‌ تصحيح‌ و تغيير داد با اين‌ تفسير مختصر که‌ مشکل‌ معرفتي‌ کانت‌ در ابتدا، با يک‌ دگرگوني‌ عميق‌ اقتصادي‌ - سياسيِ‌ تاريخي‌ و تحقق‌ اصلاح‌ نظام‌ سرمايه‌داري‌ در يک‌ انقلاب‌ سوسياليستي‌ ونفي‌ استثمار ظالمانه‌ مادي‌ و اجتماعي‌ برطرف‌ مي‌شود، اين‌ انقلاب‌ بايد در عرصه‌ زندگي‌ عيني‌ واقعي‌ انسانها به‌ ويژه‌ طبقه‌ محروم‌ کارگر، در جهت‌ رفع‌ محوريتهايي‌ نظير فقر، ستم‌ و تحقير منزلت‌ اجتماعي‌ و انساني‌ آنها، براي‌ احياي‌ آگاهي‌ و ترميم‌ شخصيت‌ سرکوب‌ شده‌ ايشان‌ تحقق‌ يابد که‌ اين‌ خود رفع‌ معضل‌ عيني‌ - ذهن‌ و يا دگرگوني‌ وضعيت‌ اجتماعي‌ و تاريخي‌ و در نتيجه‌ بهبود کيفي‌ و آگاهي‌بخشي‌ انساني‌ و تاريخي‌ به‌ آنهاست‌ و در سايه‌ تحقق‌ چنين‌ دگرگوني‌ و انقلاب‌ بزرگ، انسانها قادر به‌ فهم‌ ماهيت‌ کاذب‌ انواع‌ فلسفه‌هاي‌ ايدئولوژيک‌ از جمله‌ فلسفه‌ شکاکانه‌ کانت، ومحو طبيعي‌ توهم‌ معضل‌ معرفت‌شناختي‌ وي‌ و بي‌اعتباري‌ ذاتي‌ کليه‌ مباحث‌ بي‌حاصل‌ و غيرواقعي‌ فلسفي‌ و نظري‌ محض‌ مي‌گردند.

لذا مارکس‌ با تاثر از هگل‌ البته‌ با رويکردي‌ ديگر، مساله‌ «شناخت» را به‌ شکل‌ مستقل‌ از هستي‌ و وجود اجتماعي، عيني‌ و تاريخي‌ انسان، مساله‌اي‌ کاذب‌ و يکي‌ از عوامل‌ از خودبيگانگي‌ و فقدان‌ آگاهي‌ طبقاتي‌ و تاريخي‌ وي‌ مي‌پندارد که‌ در نهايت‌ يکي‌ از عوامل‌ بهره‌کشي‌ ظالمانه‌ اقتصادي، سياسي‌ و نيز غيرانساني‌ طبقه‌ مسلط‌ سرمايه‌دار از توده‌ مردم‌ محروم‌ مي‌باشد. لذا از نظر مارکس‌ انسان‌ به‌ تمام‌ وجود و هستي‌ واقعي‌ و اجتماعي‌ خود درگير با معضلي‌ است‌ که‌ شرح‌ ابعاد آن‌ در اين‌ مقاله‌ ميسر نمي‌باشد که‌ مساله‌ شناخت‌ و اعتبار عيني‌ آن‌ تنها بخشي‌ از آن‌ و بلکه‌ بيشتر ناشي‌ از عدم‌ فهم‌ علت‌ و ابعاد اساسي‌تر اين‌ مساله‌ که‌ همان‌ وضعيت‌ تاريخي‌ و سرنوشت‌ واقعي‌ (و نه‌ صرفا ذهني‌ و فلسفي) او در جامعه‌ و تاريخ‌ است، مي‌باشد. بنابراين‌ مارکس‌ براي‌ خروج‌ از بن‌بست‌ معرفتي‌ فلسفه‌هاي‌ مدرن‌ از دکارت‌ تا هگل، و پاسخ‌ به‌ شکاکيت‌ و معضل‌ رابطه‌ ذهني‌ - عيني‌ در فلسفه‌ انتقادي‌ کانت‌ و يا برون‌ شد از دايره‌ تنگ‌ و تناقض‌انگيز فهم‌ناپذيري‌ حقيقت‌ اعلام‌ مي‌دارد چون‌ در اصل، پيوند و تعاملي‌ تنگاتنگ‌ و ديالکتيکي‌ ميان‌ شناخت‌ بشري‌ با عمل‌ و در نهايت‌ وضعيت‌ واقعي، عيني‌ و تاريخي‌ انسانها در تمامي‌ مناسبات، به‌ ويژه‌ در عرصه‌ روابط‌ اقتصادي، برقرار است، لذا در ساحت‌ مسايل‌ صرف‌ فلسفي‌ و نظري‌ محض‌ نمي‌توان‌ به‌ طرح‌ صحيح‌ و حل‌ معضل‌ شکاکيت‌ و فهم‌پذيري‌ متن‌ و حقيقت، مبادرت‌ جست‌ و در غير اين‌ صورت‌ هر متفکري‌ به‌ نوعي‌ توهم‌ و «انديشه‌ کاذب» که‌ به‌ زعم‌ او همان‌ ايدئولوژي‌ فلسفه‌ آلماني‌ و حتي‌ غير آن‌ (نظير تفکر تجربي‌ و آمپريستي‌ جهان‌ آنگلوساکسون‌ که‌ با وجود اختلافات‌ معرفتي‌ و فلسفي‌ با آن‌ سرانجام‌ در انديشه‌ حسي‌ «هيوم» با نوعي‌ سوبژکتيويسم‌ و اصالت‌ پندار و ذهنيت‌ و شکاکيت‌ مواجه‌ و به‌ بن‌بست‌ مي‌رسد) است، گرفتار مي‌شود.

با ظهور «نيچه» پس‌ از هگل‌ و همزمان‌ با مارکس، شکاکيت‌ نظري‌ و فلسفي‌ «کانت» که‌ هگل‌ و مارکس‌ درصدد گذار از آن‌ بودند (که‌ البته‌ هر دو نيز از نو به‌ بن‌بست‌ جديدي‌ مي‌رسيدند)، به‌ همه‌ ابعاد شناختي، عاطفي، اخلاقي، سياسي‌ و وجود بشر و حتي‌ رابطه‌ وي‌ با متن‌ هستي‌ و انديشه‌ حقيقت‌ تسر‌ي‌ يافت‌ - هر چند تذکر عميق‌ هگل‌ و تا حدودي‌ مارکس‌ مبني‌ بر پيوند مذکور ميان‌ شناخت‌ و واقعيت‌ (هستي)، بعدها به‌ صورتهاي‌ مختلف‌ ولي‌ نادرست‌ در همه‌ مکاتب‌ مشهور قرن‌ گذشته‌ از پديدارشناسي‌ تا مکاتب‌ هرمنوتيک‌ (وجودي‌ هيدگر، و نيز گادامر...) و پراگماتيسم‌ و فلسفه‌هاي‌ اگزيستانس‌ و جريانات‌ انتقادي‌ چپ‌ اروپا تاثيرات‌ بسيار جدي‌ و متعارض‌ و گاه‌ مخالف‌ با فلسفه‌ هگلي‌ از خود به‌ جا گذاشت، اما نيچه‌ مد‌عي‌ شد حتي‌ معرفت‌ ناشي‌ ازقوه‌ فاهمه‌ و مقولات‌ آن، که‌ نزد کانت‌ در رابطه‌ با جهان‌ پديدار (فنومن) و نه‌ «نومن‌ و متن‌ هستي» از اعتباري‌ دروني‌ و بشري‌ محض، پديدارشناسانه‌ و نسبي‌ برخوردار بود، کاملاً‌ ناشي‌ از وهم‌ و نياز عملي‌ انسان‌ به‌ توجيه‌ ماهيت‌ وحشي‌ و نامعقول‌ جهان‌ هراس‌انگيز طبيعت‌ و تاريخ‌ بشري، عليه‌ ضعفاست‌ که‌ در عرصه‌ هستي‌شناسي‌ و فلسفه‌هاي‌ مابعدالطبيعي‌ سنتي‌ و نئوکلاسيک‌ از افلاطون‌ تا هگل‌ و نيز فلسفه‌ اقلي‌ و شکاکانه‌ امثال‌ «هيوم» و «کانت» و انسان‌شناسي‌ اخلاقي‌ مبتني‌ بر لزوم‌ ترحم‌ و يا انديشه‌ دموکراسي‌ و برابري‌ و آزادي‌ در فلسفه‌ مسيحي‌ و انديشه‌ سياسي‌ مدرن‌ و مکاتب‌ ليبرال‌ و سوسيال‌ دموکراسي‌ معاصر، بيان‌ و ارايه‌ گرديده‌ است‌ که‌ البته‌ اين‌ تفاسير به‌ زعم‌ نيچه‌ با نوعي‌ خود و ديگرفريبي‌ پيدا و پنهان‌ و با دو جلوه‌ به‌ ظاهر متضاد، مبتني‌ بر معنويت‌گرايي‌ و زهد الهي‌ ديانت‌ مسيح‌ (ع) و يا ادعاي‌ واقع‌بيني‌ و انديشه‌ تجدد، پيشرفت‌ و اصالت‌ بشر در برابر خدا، همراه‌ بوده‌ است‌ که‌ به‌ ادعاي‌ نيچه‌ اين‌ هر دو عامل‌ به‌ بن‌بست‌ رسيدن‌ تاريخ‌ تفکر و تمدن‌ غرب‌ طي‌ 2500 سال‌ در دو دوره‌ قرون‌ وسطاي‌ مسيحي‌ و عصر جديد و در نهايت‌ منتهي‌ به‌ ظهور نوعي‌ توهم‌ شکاکانه‌ فلسفه‌ کانتي‌ و معضل‌ دروغينِ‌ «خدا يا آزادي» و دموکراسي‌ و اصالت‌ سوژه‌ در انديشه‌ مدرن‌ نزد امثال‌ دکارت‌ تا هگل‌ و نيز بيکن‌ تا هيوم‌ و «جان‌ استوارت‌ ميل»، که‌ نيچه‌ سخت‌ از او متنفر بود گرديده‌ است. از اينرو به‌ زعم‌ نيچه‌ عامل‌ شکاکيت‌ و عدم‌ فهم‌پذيري‌ حقيقت‌ و بلکه‌ واقعيت‌ و بروز تدريجي‌ بحرانهاي‌ معنوي‌ و اخلاقي‌ و افول‌ ارزشهاي‌ دموکراتيک‌ و فلسفه‌هاي‌ مدرن‌ که‌ وي‌ در اواخر قرن‌ 19 به‌ درستي‌ و با دقت‌ تمام‌ ابعاد رو به‌ گسترش‌ و مخرب‌ آنها را تا زلزله‌هاي‌ مهيب‌ اجتماعي‌ و علمي‌ و جنگهاي‌ ويرانگر جهاني‌ در قلب‌ اروپا و جهان‌ آينده‌ تحت‌ نام‌ «نهيليسم» پيش‌بيني‌ و اعلام‌ نمود، همان‌ اصالت‌ بخشيدن‌ به‌ «شناخت» و «معرفت»، به‌ ويژه‌ در عصر مدرن‌ به‌ صورت‌ مکتب‌ اصالت‌ سوژه‌ بشري‌ (و يا الهي‌ در فلسفه‌ مسيحي‌ و مدرسي‌ در قرون‌ وسطي) با صورتهاي‌ مختلف‌ و گاه‌ متعارض‌ عقلي‌ و حسي‌ آن‌ در قاره‌ اروپاي‌ مدرن‌ در برابر عمل، زندگي‌ و هستي‌ آدمي‌ و نيازهاي‌ به‌ ويژه‌ طبيعي‌ بشر، است‌ و نه‌ انديشه‌ و نيازهاي‌ مابعدالطبيعي‌ که‌ به‌ زعم‌ نيچه‌ در دو مکتب‌ اصالت‌ سوژه‌ مسيحي‌ و نيز اومانيستي، عامل‌ از خودبيگانگي‌ انسان‌ واقعي‌ و طبيعي‌ و نه‌ الهي‌ و يا از نوع‌ ايدئال‌ هگلي‌ - مارکسي‌ و يا مبتذل‌ مکتب‌ ليبرال‌ دمکراسي‌ امثال‌ «لاک» و «ميل» که‌ مدعي‌ مکتب‌ اصالت‌ بشر و منادي‌ زوال‌ از خودبيگانگي‌ ديني‌ و شبه‌ الهي‌ و مسيحي‌ - کليسايي‌ بشر مدرن‌ هستند، مي‌باشد. البته‌ نيچه‌ جهان‌شناسي‌ و علوم‌ طبيعي‌ محض‌ و مدرن‌ را نيز مشمول‌ چنين‌ حکمي‌ نمود و حتي‌ در نهايت‌ به‌ رغم‌ تمايلش‌ در آغاز و پايان‌ حيات‌ فکري‌اش، «هنر» را نيز صرفا تفسير و تاويلي‌ کاملا بشري‌ و بدون‌ ارتباط‌ با متن‌ هستي‌ خارجي، فاقد اعتبار واقعي‌ تلقي‌ نمود و در پايان‌ مدعي‌ گرديد همه‌ ساحات‌ معرفت‌ فلسفي، ديني، علمي‌ و هنري‌ آدميان‌ هيچ‌ ربطي‌ به‌ «حقيقت» ندارند و بالاتر او ادعا نمود که‌ اساسا «حقيقتي» تحت‌ عنوان‌ خدا يا مبدا هستي‌ و حتي‌ انسان، در ميان‌ نيست. زيرا او به‌ خوبي‌ دريافت‌ که‌ به‌ علت‌ بي‌بنيادي‌ وجود و اراده‌ بشر، که‌ حقيقت‌ هستي‌ آدمي‌ است، آدمي‌ حتي‌ به‌ عنوان‌ سوژه‌ معرفت، خودش‌ نيست. او در برخي‌ آثار خود به‌ ويژه‌ در «اراده‌ قدرت» و «فراسوي‌ خير و شر» مي‌گويد آدمي‌ در «مغاکي» ژرف‌ و توجيه‌ناپذير و عبور ناکردني‌ فرو افتاده‌ که‌ در نهايت‌ علت‌ شکست‌ نهايي‌ وي‌ در فهم‌ حقيقت‌ مي‌شود. به‌ اين‌ صورت‌ از اين‌ مغاک‌ به‌ عنوان‌ نوعي‌ تناقض‌ و يا دور اراده‌ و وجودي‌ و انساني‌ مي‌توان‌ تعبير نمود که‌ بعدها نزد برخي‌ اصحاب‌ مکتب‌ هرمنوتيک‌ و فلاسفه‌ و متکلمين‌ جديد با تلقي‌اي‌ صرفا معرفتي و علمي‌ (و نه‌ وجودي) به‌ «دور معرفت‌شناختي» ميان‌ «انسان‌ و خدا» و يا «انسان‌ و متن» و حتي‌ ميان‌ «فهم‌ انسان‌ از هويت‌ فهم‌ خويش» نام‌ برد.

نيچه‌ با کالبد شکافي‌ و نگرش‌ تحليلي‌ خاص‌ خود منکر اينهماني‌ و عينيت‌ هستي‌ و حتي‌ آگاهي‌ انسان‌ نسبت‌ به‌ خويش‌ شد. از اينرو وي‌ با طرح‌ ساحت‌ ناخودآگاه‌ و گسستگي‌ در شعور و ادارک‌ آدمي‌ و خودآگاهي‌ او، از بزرگترين‌ شالوده‌شکنان‌ مکتب‌ مبتني‌ بر اصالت‌ سوژه‌ و يا خود بنياد انگاري‌ فلسفه‌هاي‌ عصر جديد است. و همين‌ تشکيک‌ هولناک‌ وي‌ را بر آن‌ داشت‌ که‌ بگويد «انديشه‌ من‌ قدرت‌ توپخانه‌ را دارد.»

لذا وي‌ که‌ مدعي‌گذار از نيست‌انگاري‌ بود خود پيابد مکتب‌ «نيهيليسم» و مخالفت‌ با هر اصل‌ فلسفي، علمي، ديني‌ و حتي‌ اصل‌ «اينهماني» و «عينيت» در ساحت‌ خودآگاهي‌ و هويت‌ انساني‌ آدميان‌ گرديد. از اينرو وي‌ معتقد به‌ هيچ‌ حقيقت‌ و معنا در عرصه‌ جهان‌ هستي، تاريخ‌ و زندگي‌ آدميان‌ نمي‌باشد لذا وي‌ همه‌ مفاهيم‌ فلسفي، ديني‌ و علمي‌ را ساخته‌ ذهن‌ و بلکه‌ نياز و اراده‌ آدميان‌ در برخورد با حوادث‌ توجيه‌ناپذير و اضطراري‌ و مبتني‌ بر «حادثه» و تنها يک‌ سلسله‌ رويداد غيرقابل‌ توجيه‌ و در نتيجه‌ غيرمعقول‌ و بلکه‌ کاملا «تصادفي» مي‌داند که‌ هيچ‌ معناي‌ في‌ نفسه‌ براي‌ آنها نمي‌توان‌ قايل‌ شد و همه‌ مفاهيم‌ و معاني‌ متون‌ فلسفي، علمي‌ و ديني‌ جز يک‌ سلسله‌ انعکاس‌ پندار ناخودآگاه‌ از خويش‌ و فرافکني‌ خود در قالب‌ واژه‌ها توسط‌ مشتي‌ مجاز و استعاره‌ و بازي‌ ورژه‌ آهنگين و قرينه‌سازيهاي‌ ميان‌ آنها نمي‌باشد او تحليل‌ اعماق‌ مکانيسم‌ آن‌ به‌ دليل‌ ريشه‌هاي‌ کاملاً‌ طبيعي‌ (و نه‌ علمي‌ و معرفتي) و اضطرارآميز زيستي‌ و انرژي‌ ناشناختني‌ و پويش‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ زندگي‌ ناگهاني‌ و فوران‌ وحشيانه‌ و در نهايت‌ حيواني‌ وجود آدمي، بر انسان‌ پوشيده‌ مانده‌ است. تاثير انديشه‌هاي‌ هولناک‌ فوق‌ توسط‌ نيچه‌ که‌ سرانجام‌ در پايان‌ دهه‌ هشتاد در قرن‌ 19 به‌ انفجار و فروپاشي‌ شخصيت‌ وي‌ که‌ همان‌ حاصل‌ و محتواي‌ واقعي‌ فلسفه‌ اوست‌ انجاميد، آغازگر قرن‌ 20 يا قرن‌ شکاکيت‌ و در شرايط‌ کنوني‌ نيهيليسم‌ و آشوب‌ فکري‌ و تاريخي‌ جهان‌ معاصر از جمله‌ در ارتباط‌ با نفي‌ اعتبار معرفت‌ بشري‌ و طرح‌ عميق‌تر معضل‌ ديرين‌ تبيين‌ رابطه‌ ذهني‌ - عيني‌ و يا مساله‌ قرائت‌پذيري‌ متن‌ حتي‌ در رابطه‌ با متن‌ عادي‌ و حقوقي‌ و ادبي‌ در زندگي‌ روزمره‌ چه‌ به‌ صورت‌ مکتوب‌ و يا تصويري، گفتاري‌ و حتي‌ رفتاري‌ گرديده‌ است.

/ 1