يوسف عاشورا - قسمت يازدهم
سخنران: حجت الاسلام سيد محمد انجوي نژادمکان:حسينيه سيدالشهداءفنا و تعلق سوزي يوسف عاشورا:
خداوند از اول هر چيز،چند تجلي بر عاشقان عاشورا دارد که در بحث يوسف عاشورا اين تجلي ها کاملا مشخص استتجلي خلقت
يعني اگر کسي مخلوق خدا باشد صرف همين مخلوق خدا بودن برايش ارزشي را باعث مي شود.شما بعضي وقتها دنبال يخچال،يه ضبط يا يک ويديو سي دي که مي گردين سفارش مي کنين که آقا مارک فلان رو بگير.ميگه آقا شما هنوز مارکهاي بعدي رو نديدي ميگه نه فلان کارخانه چون کارهايش درسته پس مارکهايش هم درسته. بنابراين خدا،چون خداست کارهايش هم درسته.مخلوقات خداوند در درجه اول،بايد احترام رو باعث بشن.آقا اباعبدالله نسبت به مخلوقات جهان، احترام داشتند حتي اگر دشمن اباعبدالله بودند.تجلي امانت عشق بر خلق
در اين تجلي ،امانت عشق است که بر خلق عرضه مي شود و بعد که مخلوق آمد و اين امانت(عشق به خدا) را بر همه خلق توصيه و ارائه کرد از ميان خلق، خيلي ها بودند که برنتابيدندعمان ساماني در گنجينة الاسرار اينطور مي گويد:
اين نه جام عشرت،اين جام ولاست
دُرد او درد است و صافِ او بلاست
دُرد او درد است و صافِ او بلاست
دُرد او درد است و صافِ او بلاست
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه،انديشه اين کار،فراموشش باد
ورنه،انديشه اين کار،فراموشش باد
ورنه،انديشه اين کار،فراموشش باد
وضويي از دل و جان شسته دست
چهار تکبيري بزد بر هر چه هست
چهار تکبيري بزد بر هر چه هست
چهار تکبيري بزد بر هر چه هست
من همان دم،که وضو ساختم از چشمه عشق
4 تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست
4 تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست
4 تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست
قضيه چهارم:
جلوتر که ميره البلاءُ والولاء پيش مي آيد
چون دل عشاق را در قيد کرد
امتحانشان را،ز روي سرکشي
پيش گيرد شيوه عاشق کشي
خود نمايي کرد و دلها صيد کرد
پيش گيرد شيوه عاشق کشي
پيش گيرد شيوه عاشق کشي
در بيابان جز نشان سر دهد
ره به کوي عقلشان کمتر دهد
ره به کوي عقلشان کمتر دهد
ره به کوي عقلشان کمتر دهد
دوست مي دارد دلِ پر دردشان
اشکهاي سرخ و رويِ زردشان
اشکهاي سرخ و رويِ زردشان
اشکهاي سرخ و رويِ زردشان
دل پريشانشان کند چون زلف خويش
زان که عاشق را دلي بايد پريش
زان که عاشق را دلي بايد پريش
زان که عاشق را دلي بايد پريش
خم کندشان چون قامتِ مانند تير
رويِ چون گلشان کند همچون ضرير
رويِ چون گلشان کند همچون ضرير
رويِ چون گلشان کند همچون ضرير
يعني اين قامت،کماني خوش تر است
رنگِ عاشق، زعفراني خوش تر است
رنگِ عاشق، زعفراني خوش تر است
رنگِ عاشق، زعفراني خوش تر است
آن به رُتبت موجد لوح و قلم
کرد عيسي آنچه گرد آورده بود
سوخت هر چون آرزو را،پرده بود
وان به جانبازي،به جانبازان علم
سوخت هر چون آرزو را،پرده بود
سوخت هر چون آرزو را،پرده بود
چشم پوشيد از همه آزادگان
از تعلق پرده اي ديگر نماند
سر راهي جز علي اکبر نماند
از برادر، وز برادرزادگان
سر راهي جز علي اکبر نماند
سر راهي جز علي اکبر نماند
اجتهادي داشت از اندازه پيش
لن تنالوالبر حتي تُنفقوا
بعد از آن مما تُحبون گويد او
آن يکي را نيز بردار از زپيش
بعد از آن مما تُحبون گويد او
بعد از آن مما تُحبون گويد او
هر چه غير از اوست سد راه من
آن بت است و غيرت من بت شکن
آن بت است و غيرت من بت شکن
آن بت است و غيرت من بت شکن
جان رحيم و دل اسير چهر توست
چون تو را خواهد از من رونما
رونما شو جانب او ،رو نما
مانع راه محبت مهر توست
رونما شو جانب او ،رو نما
رونما شو جانب او ،رو نما
اي اسيران قضا در اين سفر
غير تسليم و رضا اين المفر
غير تسليم و رضا اين المفر
غير تسليم و رضا اين المفر
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
حکم آنچه تو فرمايي،شرط آنچه تو بنمايي
حکم آنچه تو فرمايي،شرط آنچه تو بنمايي
حکم آنچه تو فرمايي،شرط آنچه تو بنمايي
همره ما را هواي خانه نيست
نيست در اين راه غير از تيروتيغ
گو ميا هر کس زجان دارد دريغ
هر که جست از سوختن،پروانه نيست
گو ميا هر کس زجان دارد دريغ
گو ميا هر کس زجان دارد دريغ
اي که از کوچه معشوقه ما مي گذري
باخبر باش که سر مي شکند ديوارش
باخبر باش که سر مي شکند ديوارش
باخبر باش که سر مي شکند ديوارش
بر لبش قفل است و بر دل رازها
عارفان که جان حق نوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
لب خموش و دل پر از آوازها
رازها دانسته و پوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
سري اندر گوش هر يک باز گفت
با مخالف پرده ديگرگون زنيد
با منافق نعل را وارون زنيد
باز گفت اين راز را بايد نهفت
با منافق نعل را وارون زنيد
با منافق نعل را وارون زنيد
خوش ببينيد از يسارو از يمين
بي خبر زين ره نگردد تا خبر
اي رفيقان پا نهيد آهسته تر
زانکه دزدانند ما را در کمين
اي رفيقان پا نهيد آهسته تر
اي رفيقان پا نهيد آهسته تر
هر که نقش پاي دارد گو مياي
پايِ ما را ني اثر بايد نه جاي
پايِ ما را ني اثر بايد نه جاي
پايِ ما را ني اثر بايد نه جاي
کس مبادا ره بدين مستي برد
در کف نامحرم افتد راز ما
بشنود گوش خران،آواز ما
پي بدين مطلب به تردستي برد
بشنود گوش خران،آواز ما
بشنود گوش خران،آواز ما
راز عارف در لبِ عام اوفتد
تشتِ اهل معني از بام اوفتد
تشتِ اهل معني از بام اوفتد
تشتِ اهل معني از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامي کشد
کارِ اهل دل به بدنامي کشد
کارِ اهل دل به بدنامي کشد
کارِ اهل دل به بدنامي کشد
تجلي عشق
تعلقها از بين رفت و بين تو و خدا ديگر حجابي نيست.سکوت کردي و کسي از راز هاي دلت باخبر نشد و دردهايت را فقط و فقط با عاشقت گفتي.خداوند لذت مي بره که عجب بنده خوبي.به بقيه که مي رسه چقدر تعلق منو ميگه.بهش ميگن آقا تو مومني راحتي؟ميگه الحمدالله خدا همه چي داده.خداوند اينجا واقعا لذت مي بره اينکه من چيزي هم ندادما ولي ببين چطوري آبروداري مي کنه!پرده ها کنار ميره:
پير مي خوران به صدر اندر نشست
احتياطِ خانه کرد و در ببست
احتياطِ خانه کرد و در ببست
احتياطِ خانه کرد و در ببست
محرمانِ رازِ خود را خواند پيش
با لب خود گوششان انباز کرد
جمله را کرد از شراب عشق مست
يادشان آورد آن عهد الست
جمله را بنشاند پيرامون خويش
در ز صندوق حقيقت باز کرد
يادشان آورد آن عهد الست
يادشان آورد آن عهد الست
گفت شاه باش اين دلِ آزادتان
يادتان باد اي فراموش کرده ها
يادتان باد اي به دلتان شور و مي
آن اشارتهاي ساقي پي ز پي
باده خوردستيد بادا يارتان
جلوه ساقي ز پشت پرده ها
آن اشارتهاي ساقي پي ز پي
آن اشارتهاي ساقي پي ز پي
که اي قده پوشان صحراي الست
کشته شدن عادت جيش شماست
آرزو را ترک گفتن خوشتر است
کي خضاب دستتان باشد ثواب
دست عاشق را،زخون بايد خضاب
از مراد خويشتن شوييد دست
نامرادي بهترين عيش شماست
با عروس مرگ خفتن خوشتر است
دست عاشق را،زخون بايد خضاب
دست عاشق را،زخون بايد خضاب
روزگار و چرخِ انجُم باز ايستي
ورنه اين روز راز دهر را فرداستي
ورنه اين روز راز دهر را فرداستي
ورنه اين روز راز دهر را فرداستي