چرا نه شكاكيت؟
O كيث لِرر O ترجمه: عليرضا قائمينيا اشاره
كيث لِرر(Keith Lehrer) استاد فلسفه در دانشگاه آريزونا است. لِرر در اين مقاله اظهار ميدارد كه ردهايي از قبيل رد مور(Moore) از عهدة پاسخ دادن به شكل بنيادي در مورد دعاوي معرفتي: يعني اين مشكل برنميآيند كه آنها لازم است نشان دهند كه شرط توجيه را برآورده ميسازند. يك شخص براي اينكه بهP معرفت داشته باشد، بايد در باور بهP كاملاً موجه باشد. لرر، استدلال ميكند ما در باورهايمان هرگز كاملاً موجه نيستيم. بنابراين، قطعاً معرفتي در اختيار نداريم. به شكاك بيحرمتي شده است. معرفتشناسيهاي باريكبين در دفاع از دعاوي جزمانديشانه بسط يافتهاند. اخيراً، نظريههاي جهل چنان كمياب شدهاند كه نام اين نظريات؛ يعني جهلشناسي(agnoiology) بهنظر ميآيد كه تقريباً قديمي است. درواقع، جيمز اِف. فرِيير دو اصطلاح معرفتشناسي و جهلشناسي را به واژگان فلسفي وارد ساخت، اما اين اصطلاح اَخير بدين علت كه مدلولي نداشت رواج نيافت. شكاكيت از معايب بسياري رنج ميبرد، يا اينكه به گفتة جزمانديشان از آنها رنج ميبرد. به اعتقاد برخي شكاكيت تناقضآميز و به اعتقاد برخي ديگر بيمعنا است، و هنوز برخي ديگر بر اين اعتقادند كه شكاكيت عيناً بهمعناي اعلام مجدد هوشمندانة چيزي است كه هماكنون بدان باور داريم. يك مشكل ردهاي شكاكيت اين است كه آنها بيش از حد فراوان و بطور متقابل ناسازگارند. اين [امر] بايد در اذهان كساني كه از لحاظ فلسفي محتاطاند اين سوءظن را بهبار آورد كه يك نظريه جهل؛ يعني يك جهلشناسي ميبايست ادعاهاي شكاكيت را تأييد كند. من يك جهلشناسي را براي دفاع از شكاكيت در برابر دعاوي جزمانديشانة معرفتي بسط خواهم داد. با انجام اين كار، اميد دارم كه شما را به قابل دفاع بودن و اهميت نظريههاي باور و عمل معقول مبتني بر احتمال بدون معرفت متقاعد سازم. صورتي از شكاكيت كه خوش ميدارم آنرا تصديق كنم بنياديتر از صورتي است كه شكاكان قديمي متمايل به دفاع از آن بودند. به اعتقاد برخي از فلاسفه، ما به چيزي غير از تعدادي از حقايق ضروري و تعدادي حقايق راجع به حالات دروني خودمان معرفت نداريم. اما آنها منكر اين نبودهاند كه ما به آن مسائل معرفت داريم. خوش ميدارم كه بطور جدي صورتي قويتر از شكاكيت را؛ يعني اين صورت را كه به هيچ چيز معرفت نداريم، بررسي كنم. يك
براي اجتناب از سوءفهم و براي خلاص شدن از مسئوليت سنگين پاسخ دادن به ردهاي سادة بيش از حد، جرح و تعديلي لازم است. صورتي از شكاكيت كه براي من اهميت دارد اين نظر را بيان نميدارد كه به اين امر معرفت داريم كه البته چيزي را نميدانيم. آن نظر بهوضوح ناقض خودش است. بلكه نظر مورد بحث اين است كه هيچكس چيزي را حتي اين را كه هيچكس چيزي را نميداند، نميداند. شما ميبايست در برابر چنين اعتقادي موجي از اطمينان احساس كنيد، صرفاً بدين خاطر كه اين شكاك پذيرفته است كه نميداند صائب است، و از اينرو، نميداند كه وقتي شما تصريح ميكنيد كه چيزي را نميدانيد، در اشتباه هستيد. اما اين اطمينان در جاي نامناسب بكار رفته است، زيرا شكاكيت ايجاب ميكند كه، دقيقاً همانطوري كه اين شكاك نميداند ما به چيزي معرفت نداريم، نيز همين طور ما نميدانيم كه البته به چيزي معرفت داريم، و علاوه بر اين، نميدانيم كه به چيزي معرفت نداريم. اين شكاك با اقدام به بسط يك جهلشناسي مثل اين كه بايد ناگزير دچار اضطراب و پريشاني شود. زيرا، او با بيان اينكه چرا چيزي را كه ميگويد، اظهار ميدارد، آيا نبايد به اين ادعا متكي باشد كه ميداند مطالب متنوعي راستاند و نتيجهگيري او را تأييد ميكنند؟ باز پاسخ منفي است. اين شكاك را جهلشناسياش از باور داشتن به بسياري از چيرهاي يكسان كه بدانها باور داريم بازنميدارد. درواقع، كل ديدگاهش او را از باور داشتن به چنين چيزهايي بازميدارد كه مستلزماند معرفت داريم. او ميتواند دربارة شرور، قبر، لذت، هرآنچه را كه خوش ميدارد باور داشته باشد. او حتي ميتواند برخي باورها را معقولتر از ديگر باورها يا سودمندتر از آنها درنظر بگيرد، و بهطور قطع ميتواند بين باورهاي راست و دروغ فرق بگذارد. او اذعان دارد كه به هيچ چيز معرفت نداريم، اما به بسياري از چيزها باور دارد كه اكثر آدميان آنها را باور ميكنند. وانگهي، او بسياري چيزهاي ديگر را تصديق ميكند، و فقط بايد در اينجا مراقب باشد كه با زبان شكاكانهاش به اشتباه نيندازد. زيرا غالباً هنگامي كه كسي صحبت ميكند، ما فرض ميگيريم كه او ادعاي معرفت دارد، گرچه اظهار نميدارد كه معرفت دارد. درواقع، چهبسا سادهتر باشد كه اين معاني ضمني را با افعال زباني كه با آنها مواجه ميشويم، پيوند نزنيم. با وجود اين، در اين شيوة كار هيچ چيز اجتنابناپذير يا جبرانناپذير وجود ندارد. هنگامي كه شخصي ميخواهد چيزي را كه به گمانش اتفاق افتاده است به ما بگويد، اما نميخواهد كه ديگران گمان كنند او به معرفت داشتن به مسالهاي وانمود ميكند كه دربارة آن صحبت ميكند، ميتوانيم بدون هيچ خطا و مشكلي [معني سخن] او را بفهميم. بايد فرد جهلگرا را كه درصدد دفاع از شكاكيت است بهگونهاي بفهميم كه به شيوهاي مشابه سخن ميگويد. مقدمات جهلشناسي او را نبايد بهعنوان ادعاهاي معرفت بفهميم، بلكه آنها را تنها بايد نحوههاي بيان آنچه بدانيم كه به آنها باور دارد و اميد دارد ما آنها را تصديق كنيم. حتي اين ادعا كه نتيجه از مقدمات برميآيد نبايد بهعنوان ادعاي معرفت تلقي شود. او سخنانش را به ما با اعتقاد كامل بهصدق آنها خطاب كرده است، بيآنكه به معرفت وانمود كند. دو
پيش از آنكه تلاش كنيم استدلالي بر چنين نظري كلي نشان دهيم كه جهل عمومي را اظهار ميدارد، لازم است كه در جهلشناسيمان شرحي از آنچه را بگنجانيم كه معرفت مستلزم آن است و در اينجا بلافاصله با اين مشكل روبرو ميشويم كه هرچه فيلسوفي آن را معرفت دانسته است فيلسوف ديگر آن را رد كرده است. بنابراين، اجتناب از نزاع امكانپذير نيست. من در جايي ديگر دربارة اين موضوع مطالبي نوشتهام و بايد بر آن نتايج تكيه كنم. از اينرو، فرض خواهم كرد كه اگر كسي بهP معرفت دارد، در اينصورتP راست است. ظاهراً بهنظر بسياري از معرفتشناسان اين نكته بديهي است كه هيچكس نميتواند به صدق چيزي معرفت داشته باشد كه راست نيست. ثانياً، فرض خواهم كرد كه اگر كسي بهP معرفت دارد، در اينصورت بهP باور دارد. با اين فرض مخالفت شده است، ولي نميتوانم اينجا دفاع از آن را بهعهده بگيريم. بعد از اين، فرض خواهم كرد كه اگر كسي بهP معرفت دارد، در اين صورت او در باور بهP كاملاً موجه است. در اينجا توضيحي اندك لازم است. وقتيكه عبارت «كاملاً موجه» را بكار ميبرم منطقاً امكانپذير است كه كسي در باور به چيزي كاملاً موجه باشد، هرچند كه هيچ استدلال توجيهكنندهاي براي تأييد باورش در اختيار نداشته باشد. با وجود اين، از آنجا كه من يك جهلگرا هستم وجود چنين باورهايي را انكار خواهم كرد. گرچه باور كاملاً موجه راست شرط ضروري معرفت است، بنابه دلايلي كه ميبايست علاوه بر اين به آرمان شكاكيت ياري برسانند شرط كافي آن نيست. سه
ميتوانيم به بهترين صورت اهداف شكاكيت را برآورده سازيم از اين راه كه جهلشناسيمان را در زمينهاي گسترش دهيم كه فرد جزمانديش در آن زمينه خودش را كاملاً آسيبناپذير ميداند؛ يعني نسبت به آن ادعاهاي معرفت كه به آنها كاملاً يقين دارد و آنها را ترديدناپذير ميداند. دو دسته از چنين ادعاهايي عبارتند از: ادعاهاي راجع به حقايق منطقي و رياضي، و ادعاهاي راجع به برخي از حالات آگاهانة فعليمان. بهتر است حقايق ضروري را مورد بررسي قرار دهيم. يك استدلال عليه شكاك در اين مسائل اين است كه اين باورها باورهايي هستند كه امكان هر نوع خطايي [از آنها] توسط ضرورت منطقي كنار گذاشته ميشود. اين استدلال ارزش دارد كه اندكي آنرا مورد بررسي قرار دهيم، چراكه با انجام اين كار، ميتوانيم نخستين دژ جهلشناختي شكاكيت را محفوظ داريم. منطقاً امكانپذير است كه در باور به حقيقتي ضروري در اشتباه باشيم. اگر باور دارم كه اصل موضوع گزينش از فرضية پيوستار مستقل است، و اگر حقيقتي ضروري است كه اصل موضوع گزينش از فرضية پيوستار مستقل است، در اين صورت محال است كه باور داشته باشم كه اصل موضوع گزينش از اصل موضوع پيوستار مستقل است و هم بر خطا باشم. مسلماً، اين سخن در مورد باورهاي بسيار پيشپا افتاده نيز راست است؛ مانند باورم به اينكه عدد طبيعي بزرگتر از دو و كوچكتر از پنج وجود دارد كه عدد اول است. با وجود اين، حقيقتي كه در بالا ذكر كرديم، اگر دفاعي از جزمانديشي را تشكيل دهد، بطور يكسان دلايل معتبري بر حادترين صور تأمل راجع به ضرورت و عدم امكان را تشكيل ميدهد. زيرا منطقاً غيرممكن است كه هنگامي كه به گزارهاي كه حقيقت ضروري است باور داريم در اشتباه باشيم، اهميتي ندارد كه چنين باوري تا چه حد نظري و بيدليل باشد. اگرP حقيقتي ضروري است، در اين صورت اين گزاره كه در باور بهP برخطا هستند ميبايست معادل اين گزارة عطفي باشد كه «بهP باور دارم وP دروغ است». اگرP ضرورتاً راست است، در اينصورت اين گزاره كه «P دروغ است» ممكن نيست راست باشد. وانگهي هيچ گزارة عطفي كه مستلزم اين است كه «P دروغ است» نيز ممكن نيست راست باشد. بنابراين، اگرP ضرورتاً راست است، در اين صورت ممكن نيست كه «در باور بهP بر خطا هستم» راست باشد. هيچ كسي ممكن نيست در باور به حقيقتي ضروري برخطا باشد. آنچه كه مطالب گذشته اثبات ميكند اين است كه اگر فرد جزمانديش ميگويد كه هر شخصي به صدق يك گزاره معرفت دارد هروقت كه منطقاً غيرممكن باشد كه در باور به آن برخطا بوده باشد، در اين صورت اين نتيجة ناموجه را خواهد پذيرفت كه هر شخصي به صدق يك گزارة رياضي معرفت دارد هروقت كه بهدرستي به صدق آن باور داشته باشد، و اهميتي ندارد كه باورش احمقانه يا بيدليل باشد. با وجود اين، اين [نكته] اين فرض ما را نقض ميكند كه يك باور بايد كاملاً موجه و راست باشد، و در غير اين صورت ما فاقد معرفتيم. پيش از آنكه دليلي در دسترس بود، ميبايست كسي باور ميداشت كه اصل موضوع انتخاب از فرضية پيوستار مستقل است، اما به آن معرفت نداشت. ميان برحق بودن در رياضيات و معرفت داشتن به اينكه برحقايم در توجيه تفاوتي وجود دارد. مسلماً جهلشناسي ما مستلزم اين نيست كه هيچكس هيچوقت به چيزي معرفت ندارد، اما البته مستلزم اين است كه اگر كسي به چيزي معرفت دارد، در اين صورت آن شخص بايد نهتنها باور راست داشته باشد، بلكه بايد باورش كاملاً موجه نيز باشد. بدينسان استدلال قبلي نشان ميدهد كه نميتوانيم مردي را فرض كنيم كه ميداند باور دارد، صرفاً بدين خاطر كه منطقاً غيرممكن است كه در باورش برخطا بوده باشد. زيرا ممكن است او هيچ دليلي يا توجيهي براي اعتقاد به باورهايش نداشته باشد. درواقع چهبسا ما خوش داشته باشيم كه دربارة اين شخص بگوييم او ممكن بود در اشتباه بوده باشد، هرچند كه منطقاً غيرممكن بود كه او در اشتباه باشد. قوت اين «ممكن بود» چيست كه از امكان منطقي سرباز ميزند؟ بهچه معنايي ممكن بود او در اشتباه بوده باشد؟ پاسخ اين است كه ممكن بود او در اشتباه بوده باشد به اين معناكه آنچه كه ميداند، آنچه كه باور دارد دروغ است. اين، بهنوبت، بدين معناست كه آنچه كه ميداند اثبات نميكند كه باورش راست است. و بنابراين، اگر او به چيزي معرفت ندارد، در اين صورت ممكن بود كه در اشتباه بوده باشد، هرچند كه منطقاً غيرممكن باشد كه او در اشتباه بوده باشد. عدم امكان منطقي خطا در باورهاي راجع به غيرممكن و ضروري؛ يعني [راجع به] گزارههايي كه اگر راستاند ضرورياند و اگر دروغاند غيرممكناند سپري در برابر شكاكيت نيست. عدم امكان منطقي خطا در اين مسائل با جهل تمامعيار كاملاً سازگار است. بنابراين جهلشناسي ما نشان ميدهد كه ردي بر شكاكيت در كار نيست كه برپاية اين عدم امكان منطقي باور دروغ بنا نهاده شود. چهار
با وجود اين، بهتر است از قلمرو ضرورت و عدم امكان به قلمرو امكان رهسپار شويم. فرض كنيد كه كسي باور دارد گزارهاي ممكن راست است؛ يعني گزارهاي كه نه منطقاً ضروري است و نه منطقاً غيرممكن است. چه ميشود، در چنين موردي كه منطقاً غيرممكن است كه اين شخص باورش غلط باشد؟ آيا نبايد بپذيريم كه اين شخص ميداند؟ پيش از آنكه به اين پرسش پاسخ دهيم، بهتر است توجه كنيم كه چه تعدادي از باورها اين ويژگي مورد بحث را دارند. به گمان برخي از فلاسفه باورهاي راجع به حالات رواني فعليمان باورهايي هستند كه امكان منطقي خطا را طرد ميكنند ولي مطمئنم كه اين نظر در اكثر موارد اشتباه است. خوب است علت اين امر را توضيح دهم. نخست اينكه درواقع هيچ باور راجع به حالات فعلي آگاهيمان وجود ندارد كه فرض كذب آن منطقاً ناسازگار باشد. بهترين نامزدها براي چنين باورهاي اصلاحناپذير، باورهايي راجع به احساسات و افكار حاضرمان هستند. اما منطقاً ممكن است كه اين باورها اشتباه باشند. نخست احساسات را در نظر بگيريد. فرض كنيد كه تصديق كنيم كه اگر كسي احساسS ، مثلاً يك احساس درد دارد، در اين صورت منطقاً غيرممكن است كه اين باور خطا باشد. [ولي] چنين نيست. ممكن است كسي باور كند احساسS را؛ مثلاً يك احساس درد را دارد، بدين خاطر كه احساسي متفاوت؛ يعنيS را كه مثلاً احساس خارش است دارد و به خطاS را بهجايS گرفته است؛ يعني بهخطا احساس خارش را با احساس درد اشتباه گرفته است. چگونه ممكن است كه اين اشتباه رخ دهد. يك راه ممكن براي وقوع اين اشتباه اين است كه يك صاحب نظر به شخص مذكور گفته است كه احساسهاي خارش احساس دردند و او هم اين باور كلي را پذيرفته است. راه ديگر اين است كه او صرفاً بدين خاطر در اين موقعيت گمراه شده است كه يك صاحب نظر به او گفته است كه يك احساس درد خواهد چشيد. خلاصه آنكه ممكن است كسي باوري دروغ همراه با احساس خارش داشته باشد كه اين باور را ايجاد كند كه او احساس درد دارد. ممكن است باورهاي راجع به احساسات استنتاجي باشند و نتيجه بگيريم كه حالت آگاهانهاي داريم و [درواقع] آن حالت را نداشته باشيم؛ بدين خاطر كه از اين باور دروغ كه چنين حالتي را داريم نتيجه گرفتيم. ممكن است باور كنيم كه احساسS احساسS است، همانطوري كه نسبت به افكار نيز ممكن است همين اشتباه را بكنيم؛ يعني باور كنيم كه فكرT فكرT است، و از اينرو، به اين نتيجة خطا برسيم كه حالتS يا حالتT را داريم، بدين خاطر كه حالتS ياT را داريم. استدلال گذشته را ميبايست با مثالهايي تقويت كرد كه خوشآيند طبع شما باشد، اما اين استدلال چنان ساده است كه آنها را زائد ميسازد. زيرا تمام آنچه كه پذيرفتم اين است كه منطقاً ممكن است يك شخص، تحت نفوذ مقام صلاحيتداري، يك حالت آگاهانه را بهجاي ديگري اشتباه بگيرد و بدينسان باور كند كه در يك حالت آگاهانه هست، درصورتي درواقع در آن حالت نيست. اين استدلال تقريباً در مورد تمام حالات آگاهانه با يك استثنأ چشمگير بكار ميرود. اگر باور كنم كه به چيزي باور دارم، در اين صورت ظاهراً باور نخست چنان باوري است كه منطقاً غيرممكن است در آن اشتباه كرده باشم. زيرا منطقاً ناسازگار است كه هم فرض كنم كه باور دارم به چيزي باور دارم و هم باور كنم كه به چيزي باور ندارم. گمراهكننده خواهد بود كه خودم را از شر اين موارد پر دردسر از اين طريق خلاص كنم كه بگويم معقول نيست از باور داشتن به آنچه كه باور دارم سخن بگويم، اما باور نداشته باشم كه اين عقيده راست است. بنابراين، تصديق ميكنم كه مجموعة باورهاي اصلاحناپذير راجع به حالات آگاهانة خودمان تهي نيست. پنج
استدلال قبلي نشان ميدهد كه ما براي امتياز دادن به اين فرد جزمانديش چقدر معرفت پيش پا افتادة ممكن لازم داريم، بهرغم اينكه اعتراف كردهايم كه به صدق آن باورهايي معرفت داريم كه بهنحوي هستند كه امكان منطقي خطا را طرد ميكنند. اما شكاك نيازي ندارد كه اعتراف كند كه ما حتي به آن معرفت داريم. عدم امكان منطقي خطا نيست، بلكه به بيان دقيقتر، معرفت ما به عدم امكان منطقي خطاست، كه ميتواند معرفت را بهبار آورد. آن مثال رياضي را دوباره درنظر آوريد. اگر بدانم كه چيزي منطقاً غيرممكن است، مثلاً اگر بدانم كه فرض اينكه اصل موضوع انتخاب و فرضية پيوستار مستقل نيستند تناقضآميز است، در اين صورت ميدانم كه اصل موضوع انتخاب از فرضية پيوستار مستقل است. عدم امكان منطقي خطا فينفسه معرفت را تضمين نميكند بلكه تنها معرفت به عدم امكان منطقي آن را تضمين ميكند. اگر بدانيم كه منطقاً غيرممكن است كه پارهاي از باورهاي ما اشتباه باشند، در اين صورت، بيترديد ميدانيم كه آن باورها راستند. اما اين «اگر» حلقة طنابي است كه جزمانديشي را خفه ميكند. زيرا، حتي اگر بپذيريم كه منطقاً غيرممكن است پارهاي از باورهاي ممكن اشتباه باشند، هنوز نتيجه نميشود كه معرفت داريم اين باورها راستند. يك شكاك ميتواند معتقد باشد كه معرفت نداريم كه چيزي منطقاً غيرممكن است، هرقدر كه ما قوياً معتقد باشيم معرفت داريم. و او ميتواند نتيجه بگيرد كه ما نميدانيم آن باورها راستند، حتي درصورتي كه امكان منطقي خطا [نسبت به آن باورها] را طرد كنيم، چراكه نميدانيم امكان منطقي خطا طرد شده است. ... گفتهام كه شكاكيت منطقاً سازگار است... او ادعاي ما را انكار ميكند و در انجام اين كار هيچ چيز ناسازگار يا نامقبول از لحاظ معنايي در كار نيست. زبان به چنين عدم توافقهاي بنيادي، از قبيل اين عدم توافق ميان اين شكاك و مخالفانش، امكان ميدهد. اين وسيلة زبان است كه امكان تأمل و ابداع را فراهم ميآورد. بنابراين پرسشي كه اكنون بايد به آن روي آوريم اين است كه، اگر موضع شكاكيت نه بيمعنا و نه تناقضآميز است، در اين صورت چرا شكاكيت مقبول نيست؟ هشت
سادهترين پاسخ از تامس ريد(Thomas Reid) ناشي ميشود. آن پاسخ بر اين فرض مبتني شده است كه برخي از باورها كاملاً مواجهاند، چراكه باورهايي از نوع خاصاند كه بدون هيچ استدلال موٍّيد توجيهكننده، موجهاند.(1) بدينسان، اگر كسي بهP باور داشته باشد، در جايي كه اين باور باوري پايه از نوعK باشد، در اين صورت او در باور بهP بدون استدلال كاملاً موجه است، مگر اينكه دليلي معتبر بر كذب باور بهP در كار باشد. فلاسفة داراي گرايشهاي معرفتي متفاوت ميتوانند اين نوعK از باورهاي پايه را بهصورتهاي متفاوتي تعيين كنند كه همين حالا هم به فرد شكاك ياري ميرساند، اما جزمانديشان عموماً پذيرفتهاند كه حداقل برخي از باورهاي ادراكي و باورهاي مبتني بر حافظه و باورهاي راجع به حالات آگاهانهمان از جملة آنها هستند. با توجه به مطلب فوق، اصلاً تصور فرضيهاي دشوار نيست كه اين نتيجه را بهبار ميآورد كه باورهاي از نوع مورد بحث موجه نيستند؛ باورهايي كه درواقع اگر راست بودند ما را در اين نتيجهگيري موجه ميساختند كه اين باورهاي مورد بحث بيشتر اوقات به جاي راست، دروغاند. اين فرضية شكاكانه ميبايست به قرار زير كار كند. گروهي از مخلوقات در كهكشاني ديگر هستند كه آنها را گوگُلها(Googols) ميناميم. توانايي عقلي اين مخلوقات 10100 برابر آدميان است، و خودشان را از اين راه سرگرم ميكنند كه نوع خاصي موج منتشر ميكنند كه مغز ما را بهنحوي تحت تأثير ميگذارد كه باورهايمان راجع به اين جهان در اكثر موارد نادرست ميشود. اين صورت از خطا هرنوع باور ما را تحت تأثير ميگذارد، اما بسياري از باورهايمان، هرچند نادرستاند، با وجود اين كمابيش راستاند. اين امر به ما امكان ميدهد تا زنده بمانيم و محيط زيست خودمان را با مهارت كنترل كنيم. با اين همه اينكه هر باور يك شخص راست يا حتي تقريباً راست است كاملاً به هوس گوگلها بستگي دارد تا اينكه به استعدادها و تواناييهاي اين شخص بستگي داشته باشد. اگر متمايل هستيد كه از خود بپرسيد كه چرا اين گوگلها به چيزي معرفت ندارند، [در پاسخ ميگوييم كه] علت اين امر اين است كه گروهي ديگر از آدميان كه آنها را گوگل پِلِكسها (Googolplexes) ميناميم، وجود دارند كه توانايي ذهني آنها 10100 برابر گوگلها است و خودشان را از اين راه سرگرم ميكنند كه موجي خاص ميفرستند و با آن بهنحوي مغزهاي گوگلها را تحت تأثير ميگذارند كه... به گمانم، ميتوانيد دريابيد كه اين داستان از اينجا به بعد چگونه ادامه مييابد. با عنوان فرضية شكاكانه به اين فرضيه اشاره خواهم كرد. بر طبق چنين فرضيهاي باورهايمان راجع به حالات آگاهانهمان؛ آنچه كه توسط حواسمان درك ميكنيم يا به كمك حافظه به ياد ميآوريم، بهجاي اينكه راست باشند بيشتر اوقات غلطاند. فرضية شكاكانهاي از اين دست، به گفتة اين شكاك، مستلزم اين است كه اين باورهاي مورد بحث كاملاً موجه نيستند. پاسخ جزمانديشان به چنين تخيلاتي ميبايست چنين باشد كه ما نهتنها در آن باورهاي پايه موجه نيستيم، علاوه بر اين در رد هر فرضيهاي، از قبيل آن فرضية شكاكانه، كه با آن باورها در تعارضاند، موجهايم. اما اين شكاك بهطور قطع ميتواند براي مدت طولاني پادرمياني كند تا اعتراض كند كه او را [صرفاً] از طريق دستور كنار گذاشتهاند. گفتهاند باورهاي ناشي از عقل سليم پايه و از اينرو، بدون استدلالهاي توجيهكنندهاي، كاملاً موجهاند. اما اين شكاك ميتواند بپرسد كه چرا اين باورهاي جزمانديشان را بايد بدون استدلال كاملاً موجه درنظر گرفت و فرضية او بدون استدلال بايد رد كرد؟ جزمانديشان تصديق ميكنند كه باورهاي ناشي از عقل سليم تا زماني كه گناهكار از كار درآيند بيتقصيراند، اما اين شكاك ميبايست جويا شود كه چرا فرضية او نبايد در برابر محكمة شاهد نحوة برخورد مشابه را دريافت كند؟ چرا اين فرضية شكاكانه را تا زماني كه گناهكار از كار درآيد بيتقصير درنظر نگيريم؟ درواقع، اين شكاك ميبايست در ادامه بپرسد كه چرا همة باورها را تا زماني كه گناهكار از كار درآيند بيتقصير در نظر نگيريم و، او ميبايست اين نكته را بيفزايد: در جايي كه سرتاسر بيگناهي است، هيچ چيز موجه يا ناموجه نيست؛ و اين هم دقيقاً جهلشناسي شكاكيت است. برخي از مخالفان شكاكيت خواستهاند تصديق كنند كه اگر نپذيريم برخي از باورها بدون استدلال موجهاند، در اين صورت مطمئناً بايد نتيجة شكاكيت را بپذيريم. اما، هنگامي كه اين شكاك پاسخ ميدهيم، كافي نخواهد بود كه بگوييم بايد باورهاي ناشي از عقل سليم را موجه درنظر بگيريم يا در غير اين صورت از راهي كه به شكاكيت منتهي ميشود سر در خواهيم آورد. زيرا اين دقيقاً مسيري است كه اين شكاك از ما ميخواهد بپيماييم. بهتر است استدلال گذشته را روشن سازم. اسقُف باركلي(Barkeley) در يك عبارت با توسل به اين اصل جهلشناختي به جزمانديشان پاسخ ميدهند كه مسئوليت سنگين برهان [آوردن] همواره در طرف ايجابي قرار دارد. ميتوان در اين اصل ترديد كرد، و استدلالهاي راجع به اينكه مسئوليت سنگين برهان كجا قرار دارد عموماً بيحاصلاند. اين فرض معقولتر است كه بهتر است چنين مسائلي به عهدة محكمههاي قانوني گذاشته شود؛ جايي كه آنها كاربردهاي مناسبي دارند. در فلسفه يك اصل متفاوت جهلشناسي نامناسب است؛ يعني اين اصل كه هيچ فرضيهاي را به حكم اينكه ناموجه است بدون دليلي عليه آن نبايد رد كرد. درنتيجه، اگر اين شكاك فرضيهاي ناسازگار با فرضيههاي عقل سليم مطرح كند. در اين صورت مسئوليت برهان [آوري] بر دوش هيچ طرف نيست، اما نميتوان هم حكم كرد كه يك طرف اين نظام در باور به فرضيهاش ناموجه است، مگر اينكه استدلالي اقامه شود كه نشان دهد او ناموجه است. اگر فرضيههاي متناقض مطرح شوند بيآنكه دليلي اقامه شود كه نشان دهد يك طرف راست و طرف ديگر نادرست است، در اين صورت نميتوان به هيچ طرف منصفانه تهمت ناموجه بودن را زد. بههرحال اگر باوري كاملاً موجه است، در آن صورت آن باورهايي كه با آن در تعارضاند ناموجهاند. بنابراين، اگر نشان ندادهايم كه هيچيك از اين فرضيههاي متعارض ناموجهاند، در اين صورت بايد از اين نتيجهگيري خودداري كنيم كه باور به يكي از اين فرضيهها كاملاً موجه است. ما در اينجا استدلالي در اختيار داريم كه به نحو زيانآوري مُسَلم نميگيرد كه مسئوليت سنگين برهانآوري بر اين يا آن طرف بستگي دارد بلكه درعوض ديدگاهي منصفانه نسبت به اين مسئله را ميپذيرد و از اينكه جانب هريك از دو طرف را بگيرد سر بازميزند تا اينكه دليلي اقامه شود. تامس ريد عادت داشت كه بگويد باورهاي ناشي از عقل سليم حق تملك قديمي دارند و موجهاند تا زماني كه نشان دهيم ناموجهاند. اما چنين معرفتشناسي از عقايد مدافعان محافظهكار وضع موجود هم در فلسفه و هم در سياست طرفداري ميكند. و اين اصل كه، آنچه كه هست موجه است، يك اصل معرفتشناسي بهتر از اصل سياست يا اخلاقيات نيست. بايد بهجاي اصل فوق اين اصل جهلشناختي بيطرفي را جايگزين كرد. بدينسان، پيش از آنكه شكاكيت را بتوان به حكم ناموجه بودن رد كرد، بايد استدلالي اقامه كرد كه نشان دهد آن فرضيههاي بدنامي كه شكاك بهكار ميگيرد نادرستاند و باورهاي ناشي از عقل سليم كاملاً موجه نيستند، زيرا نشان ندادهايم كه فرضيههاي شكاكانة متعارض ناموجهاند. از اين مقدمه در مرحلهاي منفرد نتيجه ميشود كه ما به صدق آن باورها معرفت نداريم، زيرا آنها كاملاً موجه نيستند. و از اينرو، اين شكاك پيروز ميشود.(2) نه
استدلال جهلشناختي گذشته را ميتوان بهنحوي بسط داد كه رشتهاي كامل از ردهاي ادعا شدة شكاكيت را نقش بر آب كند. مثلاً، برخي از فلاسفه بر اين اساس شكاكيت را رد كردهاند كه اين شكاك ملاكهاي شاهد ما را يا ملاك توجيه يا چيزي از اين نوع را رد ميكند. اكنون، مسلماً ممكن است اين حقيقت پيشپا افتادهاي باشد؛ پيداست كه اين شكاك انكار ميكند كه ما در باورهاي خاصي كه آنها را كاملاً موجه ميدانيم كاملاً موجهايم، و اگر آن، رد ملاكهاي معمولي يا ملاك شاهد ما را فراهم ميآورد، در اينصورت اين شكاك درواقع آنها را انكار ميكند. اما اين استدلالي عليه اين شكاك نيست؛ [بلكه] بيان مجدد ديدگاه اوست. اگر نتوانيم نشان دهيم كه اين فرضيه شكاكانه دروغ است، نميتوانيم بهدرستي نتيجه بگيريم كه ناموجه است. در اين صورت، باورها، كه با فرضيههاي شكاكانه در تناقضاند كاملاً موجه نيستند. معيارها يا ملاكهاي شاهد، ديگر بدتر. ديگر اينكه، استدلالهايي دركارند كه ادعا ميكنند اين شكاك پيشنهادهايي را مطرح ميكند كه چارچوب مفهومي ما را به تحليل ميبرند و همان مفاهيمي را تغيير ميدهند كه براي بيان باورهايمان بهكار ميبريم. دو پاسخ براي اين نوع استدلالها در كار است. گاهي سخن گفتن از تغيير مفاهيم يك شيوه سخن گفتنار تغيير معاني واژهها در لباس مبدل است. پيش از اين گفتهام كه شكاكيت آن پيامد را ندارد. بنابراين، آن نظر را ناديده ميگيرم. بهاستثناي آن، بهنظرم تغيير مفاهيم را كه شكاكيت متضمن است معادل چيزي بيش از تغيير باورها؛ چهبسا همان باورهاي بنيادين نيست. پاسخ اين ايراد اين است كه اولاً، جهلشناسي اين شكاك به او اين امكان را ميدهد كه بسياري از همان باورهايي را بپذيرد كه ما ميپذيريم. او لازم ندارد كه آن فرضية شكاكانه را باور كند تا بگويد كه اگر اين فرضية شكاكانه راست است، در اين صورت بسياري از باورهاي عادي ما به جاي اينكه راست باشند بيشتر اوقات دروغند. او با اين نحوه بهكارگيري آن فرضيه، ما را در اين موقعيت قرار داده است كه يا بايد نشان دهيم كه آن فرضيه دروغ است، يا در غير اينصورت تصديق كنيم كه باورهاي ما كاملاً موجه نيستند. بنابراين، اين شكاك لازم ندارد كه از دست برداشتن از باور به آن فرضيههاي بنيادي حمايت كند كه فرضها، پيشفرضها يا غيرة چارچوب مفهومي ما را فراهم ميآورند. او تنها انكار ميكند كه به صدق آن باورها معرفت داريم. بنابراين، توسلهايي به حقوق قديمي، ملاكهاي شاهد، و چارچوبهاي مفهومي، همه عليه چالش اساسي شكاكيت بهطور يكسان بينتيجهاند؛ يعني يا نشان ميدهند كه آن فرضية شكاكانه دروغ و ناموجه است يا تصديق ميكنند كه باورهاي ناسازگار با آن فرضيه كاملاً موجه نيستند! ده
اكنون بايد بهنوعي شگرد نسبتاً متفاوت عليه اين شكاك روي آوريم. بايد اعتراف كنيم كه نميتوانيم نشان دهيم باورهايمان راست و آن فرضيه شكاكانه دروغ است، ولي بايد معتقد باشيم كه ميتوانيم نشان دهيم باورهايمان كاملاً موجهاند؛ نه احتمالاً بهمنظور دست يافتن به حقيقت، بلكه بهمنظور ديگر اهداف معرفتي. بنابراين، پيشنهاد شده است كه ما به هر چيزي كه تبيين را آسان خواهد كرد و اطلاعات ما را افزايش خواهد داد باور داريم. اگر شخصي درصدد است كه باورهايي داشته باشد كه تبيين را آسان ميسازند و اطلاعات را افزايش ميدهند. در اينصورت او در اتخاذ باورهايي كه در آن اهداف شركت دارند كاملاً موجهاند. به اعتقادم، اين استدلال عليه شكاكيت درست همان قويترين استدلال است كه ميتوان پيش كشيد. زيرا، گرچه نميتوانيم استدلالي پيش بكشيم كه نشان دهد باورهايمان راست و آن فرضية شكاكانه دروغ است، باز هم ميتوانيم در باورهايمان در چارچوب اهدافي غير از حقيقت، كاملاً موجه باشيم. سرانجام، اين حركت جاذبهاي شهودي دارد. زيرا، اين فرضية شكاكانه كه برطبق آن بسياري از باورهاي ما بهخاطر فريبكاري گوگلها پيدا ميشوند، نتايجي را بهبار ميآورد كه تبيين اين امر را كه آنچه باور داريم چنين است به شيوهاي رضايتبخش، دشوار ميسازد. بسياري از حكمهاي كلي دربارة اين جهان، و نيز بسياري از تئوريها، برپايه اين فرضيه نادرست از كار درميآيند، و بدين ترتيب تبيين را دشوار و پيچيده ميسازد. وآنگهي، بنابه فرض، ما هيچ راهي براي تشخيص اين امر در اختيار نداريم كه چه زماني باورهايمان اطلاعاتي دربارة اين جهان به ما ميدهند و چه زماني ما صرفاً توسط گوگلها گمراه شدهايم. در مجموع، اين فرضية شكاكانه از ديدگاه تبيين چيزها و افزايش دادن اطلاعات ما كاملاً نارضايتبخش است؛ آنقدر نارضايتبخش است كه هركسي كه درصدد است تا آنجا كه امكانپذير است تبيين كند و اطلاعاتش را تا آنجا كه امكانپذير است افزايش دهد، در رد آن كاملاً موجه است. آيا پاسخي به اين نوع استدلال در كار است؟ اين شكاك ميبايست پاسخ دهد كه او براي پذيرفتن اهداف سادهسازي تبيين و افزايش دادن اطلاعات، اجبار يا الزامي ندارد. اما امر فوق اين ادعا را رد نميكند كه ما به كسانيكه اين اهداف را ميپذيريم، در باور داشتن به آنچه كه باور داريم بخاطر تحصيل اين اهداف كاملاً موجهايم. نوعي پاسخ بهتر در دسترس اين شكاك است؛ يعني اينكه عدم اعتناي ما به حقيقت، در حسابداري نهايي، دارايهاي ما را نابود ميسازد. زيرا جهلشناسي نشان ميدهد كه چنين توجيه عملي باور در نهايت به اين فرض بستگي دارد كه اين باورها راستاند. فرض كنيد آن باورهايي را اتخاذ كنيم بيش از همه مملو از قدرت تبييني (explanatory power) و محتواي اطلاعاتي هستند، و آن باورهاي تحسينبرانگيز دروغ از كار ميآيند. در اينصورت، ما با اتخاذ آن باورها بهدرستي چيزي را تبيين نكردهايم و اطلاعات حقيقيمان را اصلاً افزايش ندادهايم. براي اينكه هر باوري بهدرستي تبيين كند يا حقيقتاً اطلاعاتي بدهد، بايد پيش از همه راست باشد. تنها چيزي كه بهدرستي تبيين ميكند يا حقيقتاً اطلاعاتي ميدهد ميتواند معرفت را تشكيل دهد. بنابراين، بايد در پذيرفتن آنچه كه باور داريم صرفاً به اين خاطر كاملاً موجه باشيم كه با انجام اين كار باورهاي راست را به دست خواهيم آورد، يا در غير اينصورت، باورهاي ما به شيوهاي لازم براي معرفت، كاملاً موجه نيستند. يازده
آن نوع استدلال قبلي به نتيجهاي اجتنابناپذير ميانجامد. ما براي اينكه به اين چالش جهلشناختي شكاكيت جواب دهيم، بايد استدلالي فراهم آوريم كه نشان دهد اين فرضية شكاكانه دروغ و باورهاي ناشي از عقل سليم راستاند. و اين امر به نتيجة دومي كه بطور يكسان اجتنابناپذير است ميانجامد. به اين چالش نميتوان پاسخ داد. دلايل متعددي براي باور نداشتن به اين فرضية شكاكانه ميتوان اقامه كرد. درواقع، يك شكاك خودش لازم ندارد كه اين فرضية شكاكانه را باور كند، و ميبايست بپذيرد كه در باور به چنين فرضيهاي معايب عملي وجود دارند. ولي او ميبايست به حق پافشاري كند كه ما در اين نتيجهگيري كاملاً موجه نيستيم كه اين فرضيه دروغ است. ممكن است اين فرضيه احمقانه بهنظر آيد، ممكن است با تلاش ما براي تبيين اشيأ برخورد پيدا كند، و ممكن است دست يافتن به مجموعهاي مناسب از باورها را براي هدايت امور عملي و پژوهشهاي علمي بسيار دشوار سازد. اين شكاك ميبايست بپذيرد كه ملاحظات عملي كاملاً قانعكنندهاي براي باور نداشتن به اين فرضيه وجود دارند. با وجود اين، جهلشناسي آن مقدمه را كه اظهار ميدارد فرضيههاي نامناسب دروغند، رد ميكند. فرض اينكه ميبايست از آنچه كه بودهايم به چنگال عملگرايي(pragmatism) سادهانگارانه به عقب سفر كنيم در اين اواخر همه را نجات داده است. استدلال عمدهاي كه مطرح شده تا نشان دهد فرضيههاي شكاكانه دروغند اين است كه آنها با باورهاي جزئي ما كاملاً در تعارضاند. از آنجا كه دقيقاً توجيه باورهاي اخير مورد بحث است، نميتوان پذيرفت كه اين تعارض عليه آن فرضيه شكاكانه حكم صادر كند. ما در رد آن فرضيه شكاكانه كاملاً موجه نيستيم و بدين ترتيب در باور به ديگر باورها كاملاً موجه نيستيم. ما نميدانيم كه آن فرضيه شكاكانه دروغ است، و بنابراين نميدانيم كه چيز ديگري راست است. اين جهلشناسي است كه شكاكيت را تاييد ميكند. دوازده
در پايان، بهتر است بگوييم كه لازم نيست از مرگ معرفت بهعنوان زياني عظيم تاسف بخوريم. اين فرض جزمانديشان كه برخي از باورها كاملاً موجه و راستاند، دارايي بزرگي در پژوهش علمي نيست، جاييكه بايد در تمام اعتقادات چون و چرا كرد و بايد از آنها برطبق اقتضأ دفاع كرد. وآنگهي، اين شكاك از آن باورهاي عملي كه براي دنبال كردن كار امور عملي ضرورياند محروم نيست. درواقع، اقتصاددانان و فلاسفه گفتهاند كه تحليلي از گزينش معقولrational ) choice) تنها مستلزم احتمال شخصي است كه واحد اندازهگيري منسجم باور، و آن فايدههايي است كه با پيامدهاي متفاوت پيوند ميزنيم. ظاهراً، وارد كردن توسل به احتمالات، واگذار كردن دوران موفقيت به شكاكيت است؛ چراكه اين احتمالات بايد بر شاهد مشاهدتي مبتني شود و اين امر اخير بايد چيزي باشد كه به صدق آن معرفت داريم. اما اين ايراد درست نيست. نخست، همانطوريكه ريچارد جفريRichard Jeffrey) ) نشان داده است، ميتوانيم مفهومي از احتمال شخصي را بهكار بگيريم كه در آن به هيچ گزارة مشاهدتي، احتمال يك نسبت داده نميشود.(3) وآنگهي، ميتوانيم احتمالات را مجدداً برپاية تجربة حسي تعيين كنيم بيآنكه احتمال يك را به چنين گزارهاي نسبت دهيم. و سرانجام، حتي اگر بهطور قطع احتمال يك را به يك گزاره، مثلاً به يك همانگويي(tautology) نسبت دهيم، لازم نيست كه اين نسبت دادن را بدين معنا تفسير كنيم كه به صدق اين گزاره معرفت داريم. مطمئناً اين گزاره بايد نوعي شخصي يقين داشته باشد، ولي اين را ميتوان بهجاي معرفت برحسب رجحانهاي شرطبندي اين شخص تحليل كرد. اگر گزارهاي در كار باشد كه شخصي چنان به آن تعيين دارد كه ترجيح ميدهد شرط ببندد كه اين گزاره بهجاي دروغ، راست است، اهميتي ندارد كه احتمال موفقيت چه باشد، دراينصورت احتمال شخصي آن گزاره براي اين شخص يك است. نتيجه نميشود كه او به صدق اين گزاره معرفت دارد. و سرانجام، به اعتقادم، دقيقاً همانطوريكه ميتوانيم تحليلي از تصميم معقول برحسب احتمالات و ارزشهاي علمي ارائه دهيم، به همين نحو ميتوانيم تحليلي از باور معقول برپاية احتمالات و ارزشهاي معرفتي ارائه دهيم. درصورت نخست، ميتوانيم فايدههاي عملي را به حداكثر برسانيم و درصورت دوم ميتوانيم فايدههاي معرفتي را به حداكثر برسانيم. هيچيك از اين دو تحليل متضمن اين فرض نيست كه به چيزي معرفت داريم. ميتوانيم درعوض، كنش عملي و پژوهش علمي را معطوف به هدف ارضاي اهداف متناسب با هر حوزه درنظر بگيريم. ما باورهايمان را تغيير ميدهيم تا بهنحو بهتري آن اهداف را برآورده سازيم. بنابراين، ميتوانيم، درحاليكه شكاك باقي ميمانيم، معتقد باشيم كه باورها و اعمالمان معقولند، گرچه ميپذيريم كه اين باورها آنچنان كاملاً موجه نيستند كه معرفت را تشكيل دهند. بهمعناي دقيق كلمه، همة باورها؛ حتي آن باورهاييكه معقول ميدانيم، در معرض تجديدنظر انتقادي قرار دارند. هيچ چيزي نميتواند بر اين اساس كه صدق آن معلوم است بدون نياز به استدلال، از ارزيابي معاف باشد. اينها ثمرههاي جهلشناسياند. . مشخصات كتابشناختي اين مقاله چنين است: Lehrer, Kieth, 'Why not Skepticism', in: The Theory of Knowledge, ed. by Louis P. Pojman, .48-55Wadsworth, 3991), PP. ) . James F. Ferrier, Institutes il Metaphysics. (Edinburgh and London: William Blackwood 1 .(1854Sons, . Thomas Reid, The Works of Thomas Reid, D.D. (Edinburg: Maclaugh and Steward, 3681), P.2 .234 .(1965. Richard Jeffrey, The Logic of Decision, (New York: McGraw-Hill, 3