چیستی فلسفه اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چیستی فلسفه اسلامی - نسخه متنی

عبدالله جوادی آملی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سخن نخست

چيستي فلسفه اسلامي

آيت الله استاد عبد الله جوادي آملي?

أ. طرح مسأله

فلسفه چيست؟ فلسفه اسلامي چيست؟ احكام و حِِكَم آن كدامند؟ از فلسفه تعاريف گوناگوني ارائه داده‌اند؛ اما سرانجام به اين نتيجه رسيده‌اند كه فلسفه از سنخ انديشه بوده و شناخت حقايق اشيا به مقدار ممكن است و اگر مجموع انديشه و انگيزه در تعريف فلسفه اخذ شود، فلسفه را تشبه به خالق، به مقدار ممكن تعريف كرده‌اند. همان‌گونه كه خداي سبحان هم اوصاف علمي دارد و هم اوصاف عملي، هم عالم است وهم عادل و حكيم، فيلسوف الاهي نيز هم انديشة ناب و صائب و هم انگيزة سالم دارد. به هر حال، فلسفه يا همان انديشه بوده و محصول عقل نظري است يا مجموع انديشه و انگيزه بوده و محصول عقل نظري و عقل عملي، هر دو، است.

اسلاميت فلسفه

مسألة اصلي اين است كه آيا فلسفه اسلامي داريم يا نه؟ و اين «اسلام» چيست؟ آيا بزرگاني چون ارسطو و افلاطون جزو فيلسوفان اسلامي بودند يا نه؟ پاسخ به اين پرسش مستلزم بيان اصولي به صورت مقدمه است. اصل اوّل تبيين محتواي دين اسلام است.

تا آن جا كه به فهم ما مي رسد، اسلام، در جايگاه دين، مجموعه عقايد، اخلاق، فقه و حقوق است و البته دين هم به وصف و هم به شخص، غير از تدين و غير از ايمان است.عقايد، اخلاق، فقه و حقوق و سياست محتواي دين است؛ اما اصل مهم ديگر كيستي‌ منبع هستي اين اسلام است. مسألة منبع، هستي شناختي است، نه معرفت شناختي، اين است كه اين اسلام از چه منبعي وجود مي‌يابد؟ منشأ هستي شناختي آن مجموعه قواعد، اراده و علم ازلي خداي سبحان است.

اصل سوم به منبع معرفت شناختي اسلام مربوط مي‌شود. ما از كجا معرفت يابيم كه خداي سبحان چنين اراده كرده است؟ براي مثال اراده كرده كه در بخش عقيده به فلان قضيه عقيده يابيم يا در بخش اخلاق، فقه، حقوق و سياست اراده فرموده كه چنان عمل كنيم؟ منبع معرفت شناختي اسلام يا عقل است يا نقل. به عبارت ديگر، ما يا با برهان عقلي مي‌فهميم كه اراده خدا چيست يا با دليل معتبر نقلي مي‌فهميم كه خداي سبحان چه فرموده و چه حكم كرده است. طبق اين اصل سوّم عقل در مقابل نقل است، نه در مقابل شرع؛ يعني چنين نيست كه امري يا عقلي باشد يا ديني، بلكه يا عقلي است يا نقلي و اين نكته را بايد در گفته‌ها و نوشته‌هايمان رعايت كنيم. عقل و نقل، دو منبع معرفتي اسلامند‌؛ زيرا هم عقل حجت بالغه است، هم نقل دليل بالغ به شمار مي‌رود. اگر عقل كشف كرد كه خدايي هست و اراده‌اي و علم ازلي دارد و چنين فرموده، اين اسلام است؛ همان گونه كه اگر نقل فرمود خداي سبحان چنين حكم فرموده، اسلام است؛ البته به شرط رعايت شرايط و موانع بسياري كه هم براي عقل و هم براي نقل است.

اصل چهارم به وحدت دين الاهي مربوط است و آن، خطوطي كلي است كه همة انبيا آن را آورده‌اند و منادي آن هستند. آن كه سابق بود مبشر لاحق هست و آن كه لا‌حق بود، مصدّق سابق است. هر قبلي، مبشّرا ً لمن يأتي من بعده است، هر بعدي هم مصدّقاً لما بين يديه است، بي آن كه كمترين تفاوت در آن خطوط كلي كه همان اسلام است، وجود داشته باشد و اگر افتراقي است در منهاج و شريعت است: لِكُلٍّ‏‎ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً (مائده (5)،48) ، نه در اصل اسلام. اصل عبادت، اصل اخلاق، اصل حقوق و سياست در رهاورد همه انبيا بوده است؛ امّا كيفيت عبادت، كيفيت نماز، كيفيت روزه جزو منهاج شريعت است. اصل عبادت و بندگي و بردگي ‌در ‌طريق ساحت قدس الاهي در همه انبيا است؛ هم «أَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَالزَّكَاةِ» ( مريم (19)،31) و هم ‌ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ‌» (بقره(2)، 183) را همه انبيا دارند؛ اما چند روز؟ چه زماني؟ مفطراتش چيست؟ اين ها جزو منهاج شريعت است كه اختلاف پذير است. فلسفه در بخش دين جا دارد، نه در بخش منهاج شريعت. در اين بخش اخلاق و فقه و سياست و امثال اين‌ها جا دارند كه در گذشته با يك پسوند يا پيشوند از آن‌ها به نام فلسفه ياد مي‌كردند؛ چون تدبير منزل و سياست مُدُن كه از شاخه‌هاي حكمت عملي به شمار مي‌آوردند. به اعتقاد آنان، حكمت بالقول المطلق مربوط به جهان‌بيني است و ديگر بخش‌ها حكمت را با يك پسوند يا پيشوند حكمت مي‌گفتند؛ نظير حكمت طبيعي و حكمت رياضي. همچنين انديشه‌وران اين رشته را نيز با يك پسوند حكيم مي‌گفتند؛ نظير اين كه مي‌گفتند: حكيم ارشميدس حكيم رياضي بود و حكيم جالينوس حكيم پزشكي بود؛ اما امثال ارسطو و فارابي را حكيم مطلق و صاحب‌نام و صاحب نظر در جهان بيني مي‌دانستند.

به هر حال، چنان كه گفته شد، اگر امري با دليل عقلي، با نصاب‌هاي ويژه‌اش، كشف شود، جزو دين است و اگر همين مطلب، مسأله‌اي جهان شناسانه باشد و دربارة آغاز و انجام و پايان عالم و خطوط كلي آن باشد، فلسفه است و فلسفه اسلامي به اين صورت قابل تعريف است.

ج. جايگاه عقل و نقل در دين

نكته‌اي كه توجه به آن ضرورت دارد، اين است كه عقل و نقل منبع معرفت شناختي دينند‌، نه منبع هستي شناختي؛ بنابراين، اين كه فقه را جزو منابع شمرده‌اند و مي‌گويند منابع احكام ما عقل و كتاب و سنت و اجماع است، كلامي از روي تسامح است و با نظر دقيق ، اشكالاتي دارد:

1.عقل و كتاب و سنت و اجماع، منبع معرفتي‌اند‌، نه منبع دين. منبع دين اراده و علم ازلي خداي سبحان است.

2.عقل و نقل در طول هم نبوده و در عرض همند‌؛ اما در آن جا كه عقل و كتاب و سنت را در عرض قرار دادند، اجماع را نيز در عرض اين‌ها بيان كردند كه بيان باطلي است؛ زيرا به هر تقريري كه از اجماع بكنند، زير مجموعه سنت است، نه در عرض سنت، نه مردم سالاري ـ اگر چه اتفاق الكل هم كه باشد ـ و نه هيچ روش ديگري نظير آن در مقابل كتاب و سنت حجت نيست؛ بلكه در هر صورت اجماع بايد از دخول معصوم* يا از رضاي معصوم* كشف كند و از اين رو، اجماع نظير خبر است، نه در مقابل سنت.

با اين بيان، نظم اصول فقه ما به اين صورت در مي‌آيد كه دين، منبع هستي شناختي دارد و كلام و فلسفه عهده‌دار تحقيق از آن است، نه فقه و اصول فقه. اصول فقه با اين فرض كه از كلام و فلسفه گرفته شده است، آغاز مي‌شود و در پي منابع معرفتي اين دين گام بر‌مي‌دارد؛ اين منبع يا عقل است يا نقل و در هر دو صورت شرايط و اقسام آن را بررسي مي كند؛ براي مثال نقل يا قرآن است يا سنت؛ اگر سنت باشد، كاشف از سنت، يا خبر است يا اجماع است يا شهرت؛ اگر خبر كاشف بود، خبر يا متواتر است يا غير متواتر؛ اگر اجماع كاشف از نقل بود، يا محصّل است يا منقول؛ اگر شهرت كاشف بود، يا فتوايي است يا روايي. در اين ساختار علم اصول، هم عقل و كتاب و سنت منابع معرفت شناختي دينند و هم اجماع در عرض آن ها نبوده و در طول سنت است. احكام فراواني در فقه و حقوق به مباني متّخذ از اين منابع معرفتي متكي است؛ نظير عقلي يا نقلي بودن برائت يا حجيت خبر واحد.

د. هماهنگي عقل و نقل در حكمت متعاليه

پيش از حكمت متعاليه، تقسيمي از علوم ديني به حسب روش براي كشف اراده خداي سبحان اعمال مي‌شد به اين ترتيب كه اگر ما از راه كشف و شهود، اراده حق تعالي را فهميديم ، عرفان مي‌شود. اگر از راه عقل فهميديم، فلسفه مي‌شود و اگر از راه نقل فهميديم، فقه و حديث مي‌شود؛ امّا حكمت متعاليه روش معرفتي را توسعه داد و افزون برعقل از شهود و نقل نيز بهره گرفت؛ بدين سبب به استثناي تفاوت موضوع، بخشي از عرفان نظري با فلسفه الاهي هماهنگ مي‌شود و نيز مرحوم صدر المتألهين در جلدهاي هشت و نه اسفار، قول معصوم را حد وسط قرار مي‌دهد. براي فيلسوف نقل هم مي‌تواند صاحب فتوا باشد؛ چنان كه عقل در فقه مي‌تواند صاحب فتوا باشد. ملاك تحصيل يقين است و اگر نقل از هر سه حيث سند، جهت صدور و دلالت، قطعي بود، به نظر ملاصدرا مي‌تواند حد وسط قرار گيرد. همان گونه در رأي پيشينيان براي اثبات حدوث عالم، متغير حد وسط مي‌تواند باشد، (عالم متغير است، هر متغيري، حادث است؛ پس عالم حادث است). هشام بن سالم يا هشام بن حكم مي‌تواند بگويد معصوم* چنين فرمود. هر چه معصوم فرمود، حق و لاريب فيه است؛ پس مطلب چنين است‌؛ اگر چه نتواند به تحليل مطلب بپردازد. هدف كسب معرفت و يقين ناشي از معرفت است و با حد وسط قرار دادن قول معصوم، معرفت و يقين حاصل مي‌شود، اين هماهنگي برهان و عرفان و قرآن، به بيان ديگر عقل و شهود و نقل از ابتكارات مرحوم صدر المتألهين است.

ديگراني كه داعيه تفريق داشتند، يك قسمة ضيزي انجام داده و به نفع خود مصادره‌اي كرده‌اند. آن قسمة ضيزي و اين مصادرة مشحون، دست به دست به امروز رسيده؛ به گونه‌اي كه حتي خودي‌ها هم باورشان شده است. مصادره اين بوده كه متكلمان گفته‌اند‌: فلسفه لابشرط است؛ اما كلام به شرط مطابقت با اسلام. بر مبناي اين مصادره، يك قسمة ضيزي انجام داده و دين را قسمت خود كردند و گفتند: كلام، مقيد و ديني است و فلسفه مطلق بوده و گاهي ديني و گاهي غير ديني است. اين تلك اذاً قسمة ضيزي محصول آن مصادره است. اين نحوه تفريق بين فلسفه و كلام هيچ مبنايي ندارد؛ چنان‌چه برخي متكلمان منصف هم به آن پي برده و از آن پرده برداشته و گفته‌اند: در كلام آراي متفاوتي هست. كلام مجسمه، كلام اشعري جبري، كلام معتزلي مفوضه، كلام اباضيه و ديگران؛ ولي در مقابل، فلسفه ابطال‌گر تجسيم‌، تشبيه‌، جبر و تفويض است و موافق اهل بيت* سخن مي‌گويد. چگونه شد كه آن كلام به‌شرط اسلام شد و اين فلسفه لا بشرط.

هـ. . فلسفه از ابتدا منشأ ديني داشته است

آن چه از جناب ارسطو به ما رسيده، تا حد تحريك ماده يا حدّ محرك پيش آمده است؛ اما مطلب بيش از اين است؛ اما همان‌طور كه اسلام، مرحوم فارابي و بوعلي را تربيت كرده است. افلاطون و ارسطو را وجود مبارك موساي‌ كليم پرورانده‌ است. قرآن كريم وقتي امروز از بني اسرائيل (‌نياي صهيونيست‌هاي امروز ‌) نكوهش مي‌كند، از فرهيختگان علمي اين‌ها به عظمت ياد مي كند: « مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللَّهِ وَأُولئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ » (آل عمران (3)، 113و114). اينان دست‌پروردگان موساي كليم* بودند. حكيمان اسلامي، فلسفه الاهي را منبع معرفت شناختي اسلام قرار داده‌اند. اسلام به معناي «إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ» ، يعني آن چه از علم ازلي و اراده حق تعالي نشأت گرفته است. فلسفه اسلامي با اخذ اين عنوان، بر همه علومي كه زير مجموعه حكمت عملي و حكمت نظري بودند، سايه افكند، يعني هم شعبه‌هاي فرعي حكمت نظري مثل تجربيات و علوم طبيعي و رياضيات با شعبه‌هاي گسترده‌اش تحت اشراف فلسفه اسلامي بود و هم شعبه‌هاي فرعي حكمت عملي مثل اخلاقيات‌، تدبير منزل و سياست مُدُن؛ براي نمونه، مرحوم فارابي با آن الاهيات موسيقي را تنظيم كرده است، نه يك موسيقي لهو و لعبي را؛ يا مرحوم بوعلي، طبيعات، رياضيات و اخلاقيات را تحت اشراف الاهياتش تدوين كرده است. مرحوم بوعلي در رسالة عهد مي‌گويد: من با خدا عهد بستم لب به مي نزنم، اگر چه براي درمان بيماري. شارحان فرمايش بوعلي فرموده اند اين ناظر به آن معنا است كه «لا شفاء في الحرام».

و. تفاوت هايي ميان فلسفه الاهي و فلسفه الحادي در رها‌وردها و بازده‌ها

معرفت شناسي فلسفه الاهي هم تجريدي و هم تجربي است؛ اما وقتي فلسفه از آن صبغة ‌الاهي بي‌بهره شد و بر اساس «لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً » (بقره(2)،55) معرفت‌شناسي‌اش فقط تجربي شد، محصول آن فلسفه الحادي است كه رهاورد و بازده آن نيز متفاوت با رهاوردها و بازده فلسفه الاهي است؛ براي مثال، در فلسفه علم الحادي تعميم آزمايش‌هاي طبي از موش به انسان، امري پيش پا افتاده است‌؛زيرا از ديدگاه چنان فلسفه‌اي انسان و موش هر دو حيوانند. با اين تفاوت كه انسان سخن مي‌گويد و موش سخن نمي‌گويد؛ اما در حكمت متعاليه، افزون بر اين كه روح جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است، انديشه و انگيزه نيز چنين است . بر اين اساس لا شفاء في الحرام معنا مي‌شود و الكلي كه براي موش درمان است، ديگر براي انسان درمان نيست (‌هر چند حكمت متعاليه فرصت نيافته است كه اين معارف خود را توسعه دهد و علوم زير مجموعه‌اش را تدوين كند.) اين را فلسفه اسلامي برهاني مي‌كند كه همين نان كنار سفرة امروز انديشه ناب چهل سال بعد است.

در حكمت متعاليه هر سفري يا به سوي خدا است، يا از خدا به خدا است، يا از خدا به خلق خدا است يا از خلق خدا به خلق خدا به نام خدا است و اگر سفري با نام خدا نباشد و با خدا و از خدا و به سوي خدا نباشد، سيرش ركود و تحجر و انحطاط است؛ اما در فلسفه الحادي غايت سفر ماده است و آمال آن سفر به ماه و كيوان و مريخ و اين سفر هيچ تفاوتي با سفر آهن و چدن ندارد؛ نشانه اين مدعا آن است كه آن جا هم درندگي را فراموش نكرده‌اند و مي‌گويند اين جا مال ما است و كسي ديگر نبايد بيايد و علم آن را نيز كسي ديگر نبايد ياد بگيرد. در اين طرف‌، حكمت متعاليه با بهره گيري از نقل مي‌گويد: اگر كسي چيزي بداند و به ديگري نياموزد، دهنه‌اي از آتش به او مي‌گذارند؛ چنان كه در روايات شيعه و سني وجود دارد: « من كتم علماً نافعاً الجمه الله بلجام من النار». اين حكمت كجا و آن فلسفه كجا، به تعبير جناب مولانا:

مستي بيايد قي كند (اين فلسفه الحادي و مادي است)

مستي زمين را طي كند (اين فلسفه الاهي است)

آن مِي مجو اين مِي بجو، كو جا‌م غم، كو جام‌جم

اگر فرصتي دست دهد، فلسفه اسلامي مي‌تواند توسعه كاربردي بيابد. اتهام كاربرد نداشتن فلسفه اسلامي نظير تهمت افيونگري و افسونگري اسلام است.

فيلسوفان بزرگ الاهي كه در غرب هستند و گاهي به ايران مي‌آيند‌، مي‌گويند ما آن جا احساس غربت مي‌كنيم؛ آن‌گاه معلوم مي‌شود كه ما غرب و شرق نداريم. قرآن كريم اوّل ما را به پروردگار مغرب و مشرق مي‌خواند. در مرتبة بعد به پروردگار مشرقين و مغربين و در مرتبه سوم به پروردگار مشارق و مغارب و سرانجام به پروردگار مشارق «‌رب المشارق » (‌صافات‌(37)‌،‌5)، مي‌خواند؛ هر‌چه است مشرق است و غروبي براي او نيست. ما بخش اصيل و ناب حكمت را داريم تا روزي كه ان شاء الله آن را به همه جا بگسترانيم كه حكمت نزد ايرانيان است و بس.

مفسر، فيلسوف واستاد برجسته حوزه علميه قم

.حيف آن موسي * كه گرفتار اسرائيليان شد و حيف آن عيسي * كه گرفتار ترساها شد. اگر مسمانان، به ويژه شيعيان، بيش از گذشته به آن نبي كليم ارادت مي ورزيدند، عرفان ما بيش از اين ها شكوفا مي‌شد. او كسي بود كه پروردگار برايش بر كوه تجلي كرد : «فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً» (اعراف ( 7)، 143). در زمان صفويه، عالمان هند در نامه‌اي به عالمان ايران شرح و تفسير اين آيه را پرسيدند. عده‌اي از عالمان رساله‌هايي درشرح و تفسير آن نوشتند؛ اما دانشمندان هند قانع نشدند و سرانجام در نامه‌اي به شاه عباس خواستند كه براي اين مشكل اقدامي كند. شاه عباس به عرض ميرداماد رساند كه اين كار، كار شما است. مرحوم ميرداماد نيز جذبات را نگاشت كه چگونه كوه متلاشي مي شود؛‌ ولي انسان متلاشي نمي‌شود. با بررسي اين معنا آيات سورة حشر براي انسان روشن مي‌شد كه « لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ»(حشر (59)،21)؛ ولي « إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً »(مزمل(73)،5)؛ ولي تو همچنان پايداري.

. گفته شده مرحوم فاضل توني تمام شب‌هاي جمعه براي ارسطو فاتحه مي خواند. مرحوم حاج شيخ محمد تقي كه مرحوم آقاي ناييني از وي با عنوان صفوت المجتهدين ياد كرده است مي‌فرمود: شاگردان ارسطو هر وقت مشكل علمي داشتند، در كنار قبر ارسطو، روي اين عقيده و باور كه آن جا منشأ بركت است، بحث مي‌كردند، مشكل علميشان حل مي‌شد. ما هم در قم حضرت فاطمه معصوم* را داريم؛ شما نبايد آن‌ها را فراموش كنيد. آن‌ها منشأ خيرات و بركات هستند. بعد ها ديديم كه ميرداماد در قبسات نيز اين را توصيه مي‌كند و اين نكته را از المطالب العاليه رازي نقل مي‌كند كه شاگردان ارسطو چنان كاري مي‌كردند و نتيجه مي گرفتند.

سال دهم/ بهار1384

/ 1